صبح زود برای رفتن به شرکت بیدار شدم و در حال آماده کردن یه صبحونه مختصر، انتظار نداشتم اما دیدم که هومن با چشمهای پف کرده از اتاق بیرون اومد تا بره سرویس. انتظارم این بود که با برنامه دیشبشون تا لنگ ظهر بخوابه، اما انگار خیلی به مثانهاش فشار اومده بود. من رو که سر میز دید، سرش رو خاروند و با صدای گرفته و لحن بامزهای گفت:
-صبح بخیر سلطان!
برای خودم لقمه گرفتم و جوابش رو ندادم. حتی نگاهش نکردم.
-کله سحر از دنده چپ بلند شدی که. بابا بیخیال جون کاوه.
گفتم:
-یادته دیشب داشتین چه گهی میخوردین؟ من خیلی مست بودم، اما یادمه!
جلو اومد و با یه لحن معترض گفت:
-الکی شلوغش نکن دیگه. دوتا ماچ و بوس این حرفها رو نداره که.
ماچ و بوس؟! هومن علنا داشت برای بار دوم جلوی چشمای من با دختره سکس میکرد، و با این تفاوت که دیگه خبری از بارون نبود! اینبار با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:
-زر نزن هومن. کم مونده بود دختره رو جلوی من لختش کنی احمق!
-بابا چیکار کنم خب؟ وقتی میزنه بالا هیچی جلو دارم نیست لامصب. حتما این گرز رستم رو باید بکنم تو یه سوراخی چیزی. مگه دست منه؟
با کلافگی پوف بلندی کشیدم و بیخیال صبحونه شدم. اشتهام کور شده بود. کیفم رو برداشتم و گفتم:
-پرای دختره رو باز کن. دیگه نمیخوام ببینمش.
-مطمئنی؟
قبل از خروج از خونه ایستادم و با کنجکاوی پرسیدم:
-چرا نباید مطمئن باشم؟
دیگه اثری از خوابآلودگی تو چهره هومن دیده نمیشد.
-آخه ترمه حیفه، همچین جواهری کم پیدا میشه.
میدونی چقدر باید وقت بذارم تا یه آهو مثل اون پیدا کنم؟
در خونه رو باز کردم و قبل بستنش با لحن محکمی گفتم:
-این مشکل من نیست، مشکل توئه. دیگه دختره رو تو این خونه نبینم. اگه نمیتونی ازش دل بکنی، خودتم شرت رو از اینجا کم کن.
اینو گفتم و بیتوجه به سکوت و دلخوری عمیقش در رو بستم.
نیم ساعت طول کشید تا برسم به شرکت. با اعتماد به نفسِ مثال زدنی تو آخرین و بالاترین طبقه که دفتر منم داخلش و درست کنار دفتر پدر بود قدم گذاشتم و مثل همیشه با سینه جلو داده، در جواب سلام صبح بخیرهای منشی و کارمندهای رده بالا سر تکون میدادم. یه مرتبه در اتاق پدر که بزرگترین و مجللترین درِ انتهای راهرو بود باز شد و با دیدن شخصی که از اتاق خارج شد، قدمهام از حرکت ایستاد. مات و مبهوت به گلاره چشم دوختم. وقتی در رو بست و به طرفم چرخید، با دیدن من اول تعجب کرد و بعد، لبخند زیبایی زد که باعث شد لبهای سرخِ ست شده با شال قرمزش کش بیاد. گلاره اینجا چیکار میکرد؟ از حرفهایی که دیروز بهم زد میدونستم قراره جا پاشو تو شرکت سفت کنه، اما نه با این سرعت و انگیزه! یه مانتو و دامن سفید و رسمی پوشیده بود که حتی رسمی بودنش مانع به رخ کشیدن هیکلش نمیشد. یادمه از پونزده سالگی جلوی آیینه اتاقش ژست میگرفت و اینها همه نشونه علاقهاش به صنعت شو و مدلینگ بود. نتیجه سالها ورزش و رژیم غذایی سالم، شده بود یه بدن بینقص. اونقدر بینقص که با خروجش از اتاق، نگاههای زیر چشمی چندتا از کارمندها رو شکار کردم. از دور با ناراحتی اخمی کردم و نزدیکش شدم.
-صبح شماهم بخیر آقا کاوه!
-تو اینجا چی میخوای؟
با تعجب ساختگی به در و دیوار شرکت نگاه کرد و گفت:
-اینجا چی میخوام؟ نمیدونم، شاید راهم رو گم کردم. شاید چون اینجا شرکت پدرمه، و شایدم چون محل کارمه!
چشمهام بیاختیار گشاد شدن.
-محل کارت؟!
بازم اون برق فاتح و پیروز رو توی نگاهش دیدم. گلاره خیلی خونسرد رفتار میکرد. کاملا از خودش مطمئن بود. انگار که من توی مشتش بودم، و این من رو عصبی میکرد.
-اون وقت سِمتت چیه دقیقا؟
همون لحظه در یکی از اتاقها باز شد و حیدری با چهرهای عبوس در حالی که دست و بالش پر بود از وسایل شخصی، از اتاق خارج شد. با ناباوری پوزخند زدم.
-مدیر اجرایی؟! شوخی میکنی؟ فکر میکنی دزدیدن شغل یه بدبخت افتخار داره؟ هیچ فکر کردی قراره بعد این چیکار کنه؟
-نگرانش نباش. اخراج که نشده، یه طبقه رفته پایینتر! مطمئن باش اگه جربزه داشته باشه، چند وقت دیگه برمیگرده به جایی که لایقشه.
سعی کردم صدام رو پایین نگه دارم:
-با کدوم مدرک بابا این جایگاه رو بهت داده؟ نکنه با فوق دکترای دختر بابایی بودن!!
دوباره لبخند زد. یه قدم اومد جلوتر و سرش رو نزدیک صورتم آورد. با صدای آرومی گفت:
-خیلی نگرانمی داداش. قلبم از این مهر و محبتت گرفت! انقدر حسود نباش کاوه. من شش سال تو کشور غریب زحمت کشیدم، مدرکم رو از یکی از معتبرترین دانشگاههای انگلیس اخذ کردم و هیچکس نمیتونه بازخواستم کنه، به خصوص تویی که تو حساسترین دوره زندگیم مثل بزدلا تنهام گذاشتی.
خواستم چیزی بگم که سرش رو عقب کشید. حرفهایی که زد با لبخند روی صورتش جور در نمیاومد. با همون لحن عادی قبلیش گفت:
-میبینمت، همکار!
از کنارم رد شد و من، فکرم همچنان مشغول حرفهاش بود. میدونستم داره درس میخونه، اما فکر نمیکردم درس خوندش خیلی جدی باشه. فکر میکردم تمرکز اصلیش روی کارش باشه، اما انگار اشتباه میکردم. گلاره خیلی بیچشم و رو بود. گفته بود توی حساسترین دوره زندگیش تنهاش گذاشتم، در صورتی که در حقیقت اون من رو تنها گذاشت و رفت! نفسم رو فوت کردم و به سمت اتاق پدر رفتم. باید باهاش حرف میزدم. این همه سال زحمت کشیده بودم، حالا یه نفر دیگه خارج از گود اومده بود تا من رو از دور بندازه بیرون. تنها کسی که تو این شرکت نیاز نبود تا برای ورود به اتاق پدرم هماهنگ کنه، من بودم. البته انگاری باید گلاره تازه وارد رو فاکتور میگرفتم! در زدم و وارد اتاق شدم. پدرم پشت میز بزرگ چوبیش، مشغول مکالمه تلفنی بود و با ورود من، با دست اشاره کرد تا صبر کنم. سر تکون دادم و متوجه شدم داره به زبان روسی صحبت میکنه. طبیعتا متوجه حرفهاش نمیشدم، پس منتظر موندم تا تلفنش تموم شه. چند دقیقه بعد، تلفن رو قطع کرد و دستهاش رو به زیر چونه زد.
-چیزی شده؟
از این زاویه که نگاه میکردم، انگار پدرم روی تخت پادشاهی نشسته بود. با همون پرستیژ مخصوص خودش و البته که یه امپراطوری برای خودش ساخته بود. یه امپراطوری که کمتر آدمی تو ایران از وجودش با خبر بود. یه امپراطوری نامرئی! نشستم روی مبلهای راحتیِ وسط دفتر و گفتم:
-میتونم بپرسم گلاره اینجا چی میخواست؟
-خودت باید شنیده باشی!
متوجه منظورش شدم. تو دفترش چندتا مانیتور عریض بود و به تمام دوربینهای شرکت دسترسی داشت. قطعا رویارویی چند دقیقه قبل من و گلاره رو دیده بود.
-میخوام از زبون شما بشنوم.
-چه توفیری داره؟
خندهام گرفت. از سر بیچارگی! دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم:
-من دارم جون میکنم بابا، دارم تموم سعیم رو میکنم تا هر وقت شما اراده کنین شرکت رو اداره کنم. اون وقت گلاره از راه نرسیده شد مدیر اجرایی! انتظار داری ساکت بمونم؟
دستش رو از زیر چونهاش برداشت و به صندلیش تکیه داد.
-گلاره مستحق این فرصت بود. شَم مدیریتیش قویتر از اون چیزیه که تو فکر میکنی! من بهش امیدوارم.
از این انقدر به دید مثبت به گلاره نگاه میکرد، عصبی شدم.
-پس تکلیف من چی میشه؟
مدتی با چشمهای نافذ خیره نگاهم کرد و بعد از روی صندلی بلند شد. کتش رو برداشت و گفت:
-من هیچوقت نگفتم این شرکت مال توئه. برای رسیدن به چیزی که میخوای، باید جون بکنی. این قانون زندگیه پسر! من میرم یه سر به کارخونه بزنم.
-ولی من همین الانشم دارم تلاش میکنم.
قبل از اینکه از دفتر خارج بشه، سرش رو چرخوند سمتم و گفت:
-بیشتر تلاش کن!
تا عصر که شرکت تعطیل شد، جولان دادن گلاره رو با دوتا چشمای خودم دیدم و اونقدر حرص خوردم که گاهی با خودم میگفتم الانه که سکته کنم! حال جونوری رو داشتم که به قلمروش تجاوز شده و هیچ غلطی نمیتونه بکنه، چون اون حیوونی که به قلمروش حمله کرده، خودش تحت حمایت یه حیوون خیلی قویتره! حرص خوردم و دندون روی جیگر گذاشتم، اما وقتی دیدم ظاهر جذاب و خصوصیات اخلاقی گلاره در عرض فقط یک روز باعث صمیمتش با کارمندهای شرکت شده، رسما روانی شدم! من هیچوقت نتونستم رابطه خوبی با کارمندها داشته باشم، اما اون در عرض یک روز تونست! مثل بچهای بودم که اسباب بازیش رو ازش گرفتن. به محض اینکه تایم کاری شرکت تموم شد، کیفم رو برداشتم و با قدمهای محکم از شرکت خارج شدم. عصبانی بودم. عصبانیتر از هر زمان دیگهای تو زندگیم! پشت فرمون، با حال و روز پریشون جوری بین ماشینها ویراژ میدادم که یه بیاحتیاطی لازم بود تا تصادف کنم و کار دست خودم بدم. در حال رانندگی، پشت هم شماره هومن رو میگرفتم اما ردی میداد. میدونستم به خاطر بحث صبح و اینکه بهش گفتم پرای دختره رو باز کنه محلم نمیذاره. اونقدر سماجت کردم تا بالاخره تماس رو وصل کرد و با صدایی کاملا خونسرد، انگار که همه چیز عادیه گفت:
-بله بفرمایید؟
داد زدم:
-چرا جواب نمیدی دیوث؟!
از مکثش متوجه شدم شوکه شده و انتظار این حجم از عصبانیت من رو نداشته.
-میدونی معنای لغوی دیوث چی میشه؟!
دوباره داد زدم:
-هر گهی میخواد بشه بشه! همین الان پا میشی میای خونه.
با لجاجت گفت:
-خونه؟ هه! چرا بیام؟ تو که منو از خونهات بیرون کردی…در ضمن یه جوری داد نزن انگار زنتم!
-زر نزن هومن! حالم خرابه. اصلا میزون نیستم.
-پس بگو چه مرگته! یکی رو میخوای که برات زهر ماری بیاره. بهم نگو هومن، بگو کلفت، بگو کنیز، بگو غلام حلقه بگوش!
با استیصال و بیاهمیت به اینکه پشت فرمونم، چشمهام روی برای چندثانیه بستم تا آروم بشم. احساس بیچارگی داشتم و انگار هومن این احساسم رو حتی از پشت گوشی فهمید، چرا که نفسش رو رها کرد و گفت:
-باشه آقا کاوه. کم مرام معرفت خرجم نکردی، منم بیچشم و رو نیستم که نمک بخورم و نمک دون بشکنم. یه ساعت دیگه با اعلاترین جنسی که تا حالا تو عمرت دیدی میام خونه.
با درنگ «دمت گرمی» زیر لب زمزمه کردم و گوشی رو قطع کردم. رفیق داشتن خیلی خوب بود. برای منی که زیاد اهل روابط اجتماعی نبودم و بیشتر روی درس و کارم تمرکز کرده بودم، هومن یه نعمت به تمام معنا بود. کاش صبح اون حرف رو بهش نمیزدم. نباید به این راحتیها از دستش میدادم.
به خونه که رسیدم، همچنان خشم دمای بدنم رو بالا نگه داشته بود و رنگ پوستم به سرخی میزد. تنها دغدغهام رسیدنِ هومن بود. بازم باید به عرق سگی پناه میبردم تا حس خشم و ناراحتیم از بین بره. اینبار باید خیلی بیشتر مصرف میکردم، چون حسهای منفی درونیم خیلی قویتر بودن و نکته جالبش اینجا بود که باعث این احساسات منفی، خواهرم بود! یعنی یه خودی، یه همخون، نه یه غریبه.
از یک ساعتی که هومن میگفت، حدود چهل دقیقه رد شده بود. هوا تاریک شده بود و چراغهای خونه رو روشن کرده بودم. مدتی گذشت و حوصلهام از صبر و تنهایی سر رفت. نوچی گفتم و به گوشیم که روی دسته مبل بود چنگ زدم. شماره هومن رو گرفتم و وقتی رد تماس داد، ابروهام چسبید به سقف. با خودم فکر کردم، این بار دیگه چرا؟! ما که باهم سنگامون رو وا کنده بودیم، دیگه دلیلی برای دلخوری نبود. خواستم دلیل این بدفازی هومن رو بدونم اما به محض اینکه برای بار دوم شمارهاش رو گرفتم تا ببینم چه مرگشه، صدای چرخش کلید و باز شدن قفل در اومد. برخلاف تصور، هومن تنها نبود و به همراه اونی که نباید، در حالی که کرکر خندهشون بلند بود وارد خونه شدن. نمیدونم هومن چی در گوش ترمه تعریف میکرد که انقدر خندهدار بود. با دست چپ ترمه رو به سمت جلو هدایت کرد و درحالیکه تماس من رو قطع میکرد، گفت:
-اومدم بابا چقدر عجله داری تو! انقد زنگ زدی گوشیم پوکید.
خط نگاهم مستقیما روی ترمه بود. قرار بود دیگه پاشو تو خونه من نذاره. پس اینجا چه غلطي میکرد؟ شال تیره رنگ رو از سرش برداشت. موهاش رو دم اسبی بسته بود. یه پالتوی قهوهای بلند پوشیده بود که باعث میشد لباسهایی که زیر پالتو پوشیده بود معلوم نشن. تو یه کلمه، شیک! هومنم یه جین آبی و یه سوییشرت نارنجی پوشیده بود.
-هوی! چشاتو درویش کن خوردی دوست دخترمو!
اخمام رفت توی هم و به هومن نگاه کردم که این حرف رو زده بود. خودش حرف رو از نگاهم خوند و گفت:
-شرمندتم اخوی. وقتی من و ترمه باهم باشیم، همه جا باهمیم. وقتی میگم همه جا، منظورم واقعا همه جاست! حتی حموم و دستشوییم باهم میریم. الانم تو خودت گفتی بیا، منم اومدم. از این به بعد یادت باشه من یعنی ترمه، ترمه یعنی من! تازه مزه امشب رو به سلیقه ترمه خریدم، سلیقه دخترام تو همه زمینهها بیسته. در جریانی که!
چقدر پر رو بود این بشر. شاید تو زمان دیگه به این راحتیها کوتاه نمیاومدم، اما الان نیاز مبرمی که به عرق داشتم، باعث شد خیلی زود از موضعم کوتاه بیام. دستم رو از فاصلهی حدودا ده متری که بینمون بود دراز کردم و گفتم:
-بدش من!
اشارهام به بطری عرقی بود که تو پلاستیک توی دستش بود. هومن با خنده به ترمه نگاه کرد:
-چی میگه این؟!
ترمه با لبخند شونه بالا انداخت. هومن به من چشم دوخت و ادامه داد:
-خیر سرم من ساقیام، چی چی رو بده؟ ساقی پرستیژ داره. اون دیشب بود بطری رو از دستم قاپیدی، من دیدم حالت خرابه سر به سرت نذاشتم، وگرنه به خاطر بیاحترامی به ساقی دهنت رو مورد عنایت قرار میدادم.
چرت و پرتهاش روی مخم بود. با ترشرویی گفتم:
-خفه شو بابا! مزه پرونی نکن که امشب اصلا رو مود نیستم.
-من بابات نیستم!
زل زدم به چشمهاش و خیره نگاهش کردم. داشت اذیتم میکرد. احساس آزار دهندهای بود. نیشخندی بهم زد و رو به ترمه گفت:
-برو اتاق من لباسات رو عوض کن. امشب باید مستر کاوه رو بسازیم!
بعد خودش رفت به آشپزخونه و با چندتا لیوان و ظرف برگشت. درست مثل دیشب به جای نشستن روی مبل، پای مبل نشست و بطری رو گذاشت وسط. منم به تبعیت نشستم و تکیهام رو به مبل تکی دادم. ترجیح دادم به بطری دست نزنم تا مسخره بازی در نیاره. مثل یه بچه خوب و حرف گوش کن!
-جون کاوه جنسش درجه یکه. امشب سوار سفینه میشیم، سه نفری میریم فضا! اون بالاها، کنار آدم فضاییا.
گوشه ابروم رو خاروندم و گفتم: ببینیم و تعریف کنیم.
مشغول باز کردن بستههای چیپس و پفک به همراه خیارشور و کالباس و چندتا هله هوله دیگه شد و از اون طرف ترمه از اتاق بیرون اومد. از دیدن تیپش تعجب کردم. شلوار سیاهش مثل دیشب جذب بود و احتمالا دقیقا همون شلوار دیشبی بود ولی به جای تیشرت، یه نیم تنه سفید پوشیده بود که یک وجب از شکم لختش به راحتی دیده میشد. دقیقا چند سانتیمتر از زیر برجستگی سینههاش تا کمی پایینتر از سوراخ نافش. شونه و بازوهاشم کاملا قابل رؤیت بود. بدنش همونطور که بار اول تو ماشین دیده بودم و تو ذهنم مونده بود، برنزه بود. من از برنزه خوشم نمیاومد اما با دیدن ترمه، نظرم یکم عوض شده بود! ترمه جلو اومد و بغل کاوه نشست. با یه لبخند ذوق زده گفت:
-خب، چی داریم اینجا؟
هومن بطری رو برداشت و پیکهای همه رو به اندازه مساوی پر کرد. همزمان جواب ترمه رو داد:
-چیزای خوب خوب! کمربند رو ببند که قراره پرواز کنیم. پیک اول رو بریم بالا، سلامتی خودم!
من خندهام نگرفت اما ترمه بهش خندید و با مشت به بازوش زد:
-خودشیفته!
بعد پیک رو بالا رفت و اجزای ظریف صورتش درهم شد. چقدر راحت داشت جای پاش رو تو این خونه محکم میکرد! انگار چند ساله اینجا رفت و آمد داره. نگاهم رو از صورتش کندم و منم پیکم رو سر کشیدم. اگه به خودم بود، جای پیک بطری رو سر میکشیدم، اما حیف. هومن تو سکوت پیکها رو پر میکرد و هیچ سوال اضافهای درباره این حال و روزم نمیپرسید. با همون چند پیک اول احساس کردم این یکی جنسش فرق داره! انگار قدرتش چندین و چند برابر بود. به خصوص که خیلی زود گرمم شده بود. احتمالا هومنم همین احساس رو داشت، چون بلند شد و پنجرهها رو باز کرد. بعدش برگشت نشست و دوباره پیکها رو پر کرد. ترمه با ته خنده گفت:
-وای، سرم داره گیج میره.
هومن پیک بعدی رو گذاشت جلوش و گفت:
-سرگیجه چیه؟ هنوز اولشه که عشقم.
-بخدا نمیتونم.
هومن اینبار لیوان مزه رو گذاشت مقابلش و گفت:
-میتونی! تو توانایی.
هومن خیلی زیرپوستی ترمه رو مجبور به ادامه دادن میکرد. طبیعتا این حجم از الکل برای ترمه سنگینتر بود تا برای ما. من تو بحثشون دخالت نمیکردم و بدون اینکه حرفی بزنم، فقط پیکها رو بالا میرفتم. مدتی بعد و زمانی که درصد قابل توجهی از الکل جذب بدنم شد، یه لحظه که سرم رو بالا گرفتم، احساس کردم سقف داره بالای سرم میچرخه. مطمئن بودم که تا بحال هیچوقت به این حال و روز نیفتاده بودم. هومن که با دست صورت دم کردهاش رو باد میزد، فحشی زیر لب داد و گفت:
-چه گرمه وامونده! شده کوره آجر پزی.
بعد بلوزی که پوشیده بود رو درآورد. زیرش هیچی نپوشیده بود. بدنش کاملا خیس عرق بود. درحالی که پیشونیم رو با کف دست فشار میدادم گفتم:
-هومن این چی بود دادی بهمون؟ به کشتنمون ندی؟
گفت:
-اِ! گاز بگیر اون زبونِ سرخِ بیصاحاب رو! این چه حرفی بود زدی؟ یعنی تو به من شک داری؟
چیزی نگفتم چون حرف زدن فایده نداشت. هرچی میگفتم هومن مسخره بازی در میآورد. تو سکوت بعد از یه مکث طولانی، پیک بعدی رو که برام ریخته بود بالا رفتم. انگار طعم عرق رفته رفته هی تلختر و تلختر میشد و هیچکدوم از مزههای متنوعی که ترمه خریده بود جواب نمیداد. نگاهم رو به هومن دوختم که کمرش رو به مبل تکیه داده و ترمه در حالی که تو آغوشش لم داده بود، پاهاش رو به یه طرف دیگه دراز کرده بود. جوری که لش کرده بود، به نظر میرسید ظرفیتش پر شده و دیگه نمیتونه ادامه بده. همونطور که نگاهشون میکردم، هومن سرش رو خم کرد و لبهاش رو به گونه ترمه چسبوند. بعد پیک دست نخورده رو برداشت و به سمت دهن ترمه برد، اما ترمه با لحن ناله مانندی که با کمی دقت میتونستم ناز و غمزه رو توش حس کنم، لب زد:
-نمیتونم هومن. سنگینه برام.
هومن دوباره کارش رو تکرار کرد. سرش رو خم کرد و اول بغل گوش ترمه چیزی زمزمه کرد و بعد دوباره گونهاش رو بوسید. ترمه با مکث پیک رو بالا رفت و وقتی پیک رو از دهنش فاصله داد، هومن حتی اجازه نداد تا بیچاره مزه بخوره و سوزش گلوش رو بشوره، سریع خم شد و این دفعه لبهاش رو بوسید. بوسه طولانی بود و صدای اوممم مانندی ازشون خارج شد. من زیر چشمی به حرکاتشون نگاه میکردم و پیکم رو ذره ذره بالا میرفتم. با اینکه به اندازه کافی مست شده بودم اما بازم میخوردم، انگار با خودم سر لج داشتم. هومن دست راستش رو روی شونه ترمه گذاشت و بالا تنهاش رو که روی قفسه سینهاش پهن شده بود به سمت پایین هل داد و گفت:
-مزه نمیخواد که گلم. مزه اصلی این پایینه.
با فشار دست هومن، سر ترمه تا روی شکمش پایین اومد، به صورتی که صورتش به سمت پایین بود. از این حرکت مردمک چشمهام گشاد شد و اينبار با دقت بیشتری نگاه کردم. مثل این بود که بخوام یه صحنه هیجان انگیز تو یه فیلم اکشن رو تماشا کنم. ترمه بعد از یه مکث کوتاه، دستش رو بلند کرد و گذاشت روی برآمدگی جلوی شلوار هومن و مشغول مالیدن از روی شلوار شد. همزمان دست هومن روی سر ترمه بود و موهای لَختش رو نوازش میکرد. زمزمه کرد:
-دختر خوب.
آب دهنم رو قورت دادم، کمی کمرم رو خم کردم و دستم رو به سمت بطری دراز کردم. هومن دیگه معترض نشد، در حقیقت اصلا توی باغ نبود که متوجه بشه من بطری رو برداشتم. خودم برای خودم پر کردم و حتی لحظهای که پیک رو بالا میرفتم، چشم از صحنه مقابلم برنداشتم. دیشب به سختی و در جهت عکس جاذبهی پرکششی که من رو به سمت خودش میکشوند، از این اتفاق فرار کردم، اما امشب به شکل عجیبی دلم میخواست بمونم. انگار خشم و عصبانیتی که امروز از سر گذرونده بودم باعث شده بود یکسری از قید و بندها برام بیاهمیت بشه. دو دقیقه بعد، از مالش دست ترمه به وضوح یه برآمدگی بزرگتر جلوی شلوار هومن ایجاد شده بود. حالت نشستنمون جوری بود که من با هومن و ترمه میتونستم چشم تو چشم بشم، اما خب به چشمهای هیچکدوم مستقیم نگاه نمیکردم و از این اتفاق پرهیز میکردم. الان درست روی “لبه” ایستاده بودم. میتونستم برم و مثل دیشب فرار کنم، یا اینکه بمونم و درهای جدیدی بین روابط من و هومن و دوست دخترش باز بشه. وقتی ترمه دست از مالش برداشت و یک دستی زیپ شلوار هومن رو باز کرد، اونجا بود که تصمیمم رو گرفتم و یکی دیگه از قواعد زندگیم که تا الان تابعش بودم رو زیر پا گذاشتم. خود هومن ترمه رو همراهی کرد، شکمش رو داد تو و دستش رو برد داخل شلوارش و از زیر شلوار، شورتش رو پایین داد. ترمهام هماهنگ با اون، دست کوچولوش رو از سوراخ زیپ داخل برد و وقتی بیرون آورد، یه کیر گنده و شق شدههم همراهش بود. این اولین بار بود که کیر هومن رو میدیدم. یه کیر گنده و تیره رنگ که با دیدنش یه چیزی توم جرقه زد. انگار اون لحظه باورم شد که این لحظهها واقعیه و خواب نیست و جدی بودن شرایط برام گوش زد شد. این یه بازی نبود. من واقعا داشتم اندام جنسی رفیقم رو میدیدم! همه چیز خیلی سورئال و غیر واقعی به نظر میرسید، اما اینطور نبود. سر ترمه اینبار خودخواسته و بدون اجبار از روی شکم هومن پایینتر اومد و دهنش رو باز کرد. وقتی کیر هومن وارد دهن کوچیکش شد، هومن سرش رو به لبه مبل تکیه داد و با چشمهای بسته آهی کشید. بیاختیار تو جام جا به جا شدم و اون لحظه متوجه شدم کیرم مثل سنگ شده و حتی ترشحاتی که از کیرم خارج شده بود رو احساس کردم. سر ترمه بالا و پایین رفت و دست هومن که روی سرش بود، همراهیش کرد. حس و حال هیچکدوممون قابل توصیف نبود، نه منی که تو حاشیه نظارهگر بودم، نه اون دوتایی که تو متن ماجرا، نقش اصلی رو بازی میکردن. هومن لای پلکهاش رو باز کرد و بالاخره باهام ارتباط چشمی برقرار کرد و اونی که طاقت نیاورد و ارتباط رو قطع کرد، من بودم. همزمان که ترمه داشت براش ساک میزد، گفت:
-ترمه…حال داداشم خیلی بده.
وقتی متوجه شدم داره من رو میگه، تعجب کردم. ترمه یک لحظه دست از ساک زدن کشید. هومن ادامه داد:
-مشکل خونوادگی داره، میزون نیست، خرابه! میتونی بکوبیش از نو بسازیش؟
حرفش رو شنیدم، اما درک نکردم! واقعا متوجه منظورش نشدم. ترمه حرف گوش کن و بدون اعتراض، بدون اینکه لبهاش رو از کیر گنده هومن جدا کنه، از حالت لم دادهاش خارج شد، روی دو زانو به حالت داگ استایل در اومد و در مقابل چشمهای مبهوت و ناباورم، اونقدر چرخید تا باسنش مقابل من و سرش مقابل هومن قرار گرفت. چشمهای گرد شدهام رو به هومن دوختم و هومن با دیدن تعجبم، پوزخندی زد و گفت:
-هوم؟ منتظر کارت دعوتی؟
یه بار دیگه آب دهنم رو قورت دادم و به منظره مقابلم نگاه کردم. یه باسن خوش فرم و قلبی شکل جلوی چشمم بود. بیاختیار گفتم:
-واقعا؟!
هومن خندهاش گرفت و همونطور که دست دیگهاش رو هم روی سر ترمه گذاشته بود و دو دستی موهای دم اسبیش رو گرفته بود و بالا و پایین میکرد، گفت:
-من که گفتم قراره بریم فضا، تو باور نکردی. یه نکته جالب در مورد فضا اینه که اونجا هیچ قانونی وجود نداره!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم فکر کنم. هنوز برای پا پس کشیدن وقت بود. باید چیکار میکردم؟ تسلیم جو شهوتزده خونه میشدم، یا بازم مثل یوزارسیف از این تله فرار میکردم؟ زیاد نیازی به فکر کردن نبود. امشب داغونتر از اون بودم که توان مقاومت داشته باشم. با مکث نگاه از نگاهش گرفتم و بعد از کلی کشمکش درونی، دستم رو که کمی میلرزید دراز کردم. با رفتارهایی که هومن از خودش بروز میداد بارها و بارها تو ناخودآگاهم رسیدن این لحظه رو پیشبینی کرده بودم و همیشههم احتمال وقوعش رو بعید و ناممکن میدونستم، اما انگار اینبار همه چیز فرق میکرد. دستِ مردد دراز شدهام بعد از کلی لرزش و ارتعاش، روی لمبر سمت راست باسن ترمه نشست و با احساس نرمیش، اولین قدم رو به قله لذت برداشتم. حتی لمس کون این دختر بینظیر بود، فقط مطمئن نبودم که تا چقدر میتونم جلوتر برم. آیا میتونستم لذتهای بیشتری رو تجربه کنم، یا هومن فقط میخواست من کون ترمه رو بمالم؟ اصلا جریان چی بود؟! هومن ترمه رو مجبور به اینکار کرده بود؟ یا شایدم ترمه پشت این قضیه بود؟ شایدم جفتشون. همه چیز شدیدا گیج کننده و در این حال، شدیدا ترغیب کننده بود. چند دقیقهای کارم فقط مالیدن کون ترمه بود، بعد از چند دقیقه به این فکر افتادم که وقتی هومن تا اینجا مشکلی نداشته، پس طبیعتا بعد از اینم نداره. وقتی یکی تا این مرحله پیش میاد یعنی پی همه چی رو به تنش مالیده! با این فکر به خودم جرعت دادم. به حالت دو زانو در اومدم و با کلی هیجان و اضطراب، دو طرف شلوار ترمه رو گرفتم و دادم پایین. تو دلم گفتم: یا خدا! یه باسن تقریبا بینقص جلوم بود با یه شورت سفید، که ترکیبی که با پوست برنزه ترمه داشت، عجیب خوب بود. لعنتی حتی یه لک و جوش روی پوست بدنش دیده نمیشد. با دستپاچگی، اينبار بدون مزاحمت دستهام روی کون ترمه نشست. سرعت بالا و پایین شدن سر ترمه بالا رفته بود و هر از چندگاهی صدای اوق زدن میاومد. از حالت چشمهای هومن میتونستم بخونم که داره خیلی لذت میبره. بازم جرعت به خرج دادم و رفتم سراغ اصل کاری، یعنی تنها مانع بین نگاه من، و اندام جنسی دوست دختر رفیقم! دو دستی شورت سفید ترمه رو گرفتم و دادم پایین. اولین چیزی که نگاهم بهش افتاد، یه شکاف خیره کننده بین دوتا پای ترکهای بود. به این بدن لاغر نمیخورد همچین کُسی لای پاهاش باشه. رنگش یه مقدار از رنگ پوستش تیرهتر بود، اما ابدا “تیره” نبود. کلی فرق میکرد. از شکل و شمایل کسش خیلی خوشم اومد. شاید بینقص نبود اما چیزی از زیباییش کم نمیشد. من باید مزهاش رو میچشیدم، وگرنه احتمالا بعدها حسرتش رو میخوردم. با این فکر سرم رو بردم جلو و به محض اینکه زبونم به کس ترمه برخورد کرد، تکونی خورد و پاهاش رو جمع کرد. صدای هومن رو شنیدم که گفت:
-جووون… داره میخوره برات نه؟
جواب ترمه رو نشنیدم، فقط صدای بوسه اومد و دوباره صدای ساک زدن. وقتی زبونم رو با کمی فشار لای کصش فرو کردم، بالاخره صدای آه ترمه رو شنیدم. همین برام کافی بود. البته بدم نمیاومد ادامه بدم، اما بیشتر از این نمیتونستم نسبت به کیرم بیاعتنا باشم. خیلی زود دست از خوردن کسش کشیدم و سریع و شتاب زده شلوارم رو تا زانو کشیدم پایین. کیرم در بزرگترین حالت ممکن خودش افتاد بیرون. برعکس کیر هومن، کیرم خودم مثل رنگ پوستم کاملا سفید بود، ولی بزرگترین تفاوت اینجا بود که کیر هومن کمی درازتر بود و کیر من به نسبت قطر بیشتری داشت. در عین حالی که قلبم تند میتپد، به شدت شهوتی بودم. يه جورایی استرس و شهوت رو باهم داشتم. روی دو زانو جلو رفتم، تا جایی که پایین تنهام به پشت پاهای ترمه چسبید. هومن داشت به حرکاتم نگاه میکرد و از نگاه کردنش حس عجیبی بهم دست داد. همون موقع که به پشت ترمه چسبیدم، کیرم برای اولین بار به باسن ترمه خورد و در حالی که فکر میکردم کیرم بیشتر از این گنده نمیشه، احساس کردم خون بیشتری به سمت کیرم جاری شد. تنها چیزی که اون لحظه نیاز داشتم فرو بردن کیرم تو یه سوراخ بود، درست مثل حرفی که خود هومن بهم زده بود. دست چپم رو روی پهلوی ترمه گذاشتم و با دست راست، کیرم رو گرفتم و کلاهکش رو روی شکاف کسش کشیدم. خودمم دقیق نمیدونستم چقدر میتونم دووم بیارم، فقط میدونستم که میخوام ترمه رو بگام؛ و هرچی بیشتر، بهتر! وقتی در حد یکی دو سانت از کلاهک کیرم وارد سوراخ کسش شد، دست راستمم گذاشتم روی پهلوی دیگهاش و یواش باسنم رو دادم جلو. همون لحظه ساک زدن ترمه متوقف شد و از حرکت ایستاد. سرش رو آورد بالا و درحالی که به هومن نگاه میکرد، لبش رو گزید. هومن صورت ترمه رو قاب گرفت و محکم لبهاش رو بوسید.
-جوونم عشقم. دوست داری نه؟ کیر کاوه رو دوست داری؟
سر ترمه بالا و پایین شد و هومن جوری که انگار کنترلش رو از دست داده باشه، جونی گفت و یه سیلی نسبتا آروم به گونه ترمه زد و با کمی خشونت، سرش رو دوباره داد پایین تا براش ساک بزنه. با دیدن این صحنه بیخیال مراعات شدم و آخرین قسمت از کیرم روهم وارد کسش کردم، تا جایی که رونهام به باسن و پشت پاهای ترمه چسبید. امون ندادم، باسنم رو دادم عقب و اینبار با سرعت بیشتری کارم رو تکرار کردم. رفته رفته سرعت تلمبه زدنم رو بالا بردم و با اینکار، ترمه سرش رو بلند کرد و از سر لذت ناله کرد. بیاختیار با کف دست ضربهای به باسنش زدم که صدای بلندی داد و ردش یکم سرخ شد. ترمه از درد ناله کرد اما اعتراض نه! کارم رو تکرار کردم و صدای هومن رو شنیدم:
-بکنش…ترمه رو محکم بکن کاوه.
با نوک پنجههام دو طرف باسن ترمه رو چنگ زدم و همزمان که تلمبه میزدم، گفتم:
-خوشت میاد؟
اولینبار بود که حرف میزدم. مخاطبم هومن بود. نگاهم کرد و با لحنی سرشار از لذت گفت:
-تو خوشت نمیاد؟
سری تکون دادم و از صمیم قلبم گفتم:
-عاشقشم!
-منم!
ترمه به سختی حین ساک زدن اینو گفت. هومن برای بار چندم سرش رو گرفت و به سمت خودش کشید تا ببوستش. این کارش باعث شد کیرم از کس خیس ترمه جدا بشه و به شدت از این اتفاق عصبانی شدم، اما خب نمیتونستم حرفی بزنم. بالاخره ترمه دوست دختر اون بود! این رو هنوز یادم نرفته بود، نه حتی برای یک ثانیه. هومن با خشونتی که تو اون لحظه شهوتانگیر به نظر میرسید از موهای ترمه گرفته بود و لبهاش رو میبوسید. چندباریهم با نوک انگشت دست از روی لباس به سینههای ترمه سیلی زد که باعث ناله ترمه شد. چند ثانیه به معاشقشون نگاه کردم. نگاهم روی بدن لخت ترمه چرخید. هیچی لباس نداشت و فقط همون نیم تنه سفید تو تنش باقی مونده بود. نگاهم رفت روی کس خیسش که امشب لذت زیادی بهم داده بود. بهشت لای پای زنها میتونست اتفاقات عجیبی رو رقم بزنه. انتظارم به پایان رسید و هومن دست از سر لبهای ترمه برداشت. درحالی که داشتم به این فکر میکردم که حالا قراره چیکار کنیم؟ هومن با یه حرکت بالا تنه ترمه رو به سمت من هل داد و جواب سوالم رو گرفتم. ترمههم متوجه منظور هومن شد و باسنش رو به سمت مخالف چرخوند. بالاخره صورتش رو به طرفم من چرخوند و نگاهم به صورتش افتاد. موهاش کاملا ژولیده و بهم ریخته شده بود و گوشه لبش کبود و از بوسههای هومن خیس شده بود. این چهرهاش به شکل عجیبی تحریک کننده بود. من فقط داشتم نگاهش میکردم که خودش سرش رو خم کرد و و همون لبهایی که تا چند ثانیه پیش از هومن بوسه میگرفت، مشغول ساک زدن کیرم شد. حس تازهای بود. بیاختیار زمزمه کردم:
-آخ خدااا!
لذتش از حد تحملم بیشتر بود. دستم رو بردم جلو و موهای پریشونش رو مرتب کردم. با اینکار، نگاهش رو به نگاهم دوخت. چشمهای قشنگی داشت، درست مثل صورتش. با حس جاری شدن آبم، گفتم:
-آبم داره میاد، کجا بریزم؟ تو دهن؟!
خودمم نفهمیدم مخاطب سوالم کی بود. به هرحال مهم نبود چون هومن جوابم رو داد:
-از خود ترمه بپرس ببین چی میگه! اگه باهات حال کرده باشه، اجازه میده تو دهنش ارضا شی.
دوباره چشمهام رو به ترمه دوختم که تو این چند دقیقه حتی یه لحظه نگاهش رو از من جدا نکرده بود. نوع نگاهش خاص بود. انگار با استفاده از سلاح دخترونگیش و بُعد جنسی وجودش قدرت نمایی میکرد و با چشمهاش بهم میگفت: “یادته چقدر بهم بیتوجهی میکردی و من رو نادیده میگرفتی؟ حالا دور دور منه، حالا تو مشت منی!” و من کاملا تسلیم بودم. آبم داشت میاومد. با استیصال سرم رو به این معنی که “چیکار کنم؟” تکون دادم. لحظه مهمی بود. اگر نمیگذاشت تو دهنش ارضا شم، یعنی از سکس با من راضی نبود و خوشش نیومده، و این برای من از صدتا فحش بدتر بود! بالاخص جلوی هومن. ترمه در حالی که همچنان کیرم تو دهنش بود، بیحرف فقط به من نگاه میکرد و سرش عقب و جلو میشد، و این من رو میترسوند. با این فکر که از رابطهمون راضی نبوده، خواستم قبل از اینکه آبم بیاد خودم رو عقب بکشم اما ترمه یه دفعه با ناخنهای دخترونه تیزش به زیر تخمهام چنگ زد و به سمت جلو کشید و با این حرکت نذاشت کیرم از دهنش خارج شه. از سوزش رد ناخنهاش تو آخرین لحظه داد کوتاهی کشیدم و همزمان لذتی فوقالعاده به همراه کمی درد، باعث تجربه احساس عجیبی شد. با آههای عمیق آبم رو تو دهن ترمه خالی کردم و ترمه حتی یک ثانیه لبهاش رو از کیرم جدا نکرد و تا قطره آخر آبم رو مکید. وقتی کامل ارضا شدم، درحالی که انگار از دوی ماراتون برگشته باشم، نفس زنون خودم رو کشیدم عقب و روی زمین پهن شدم. تمام انرژیم خالی شده بود و الکلی که تو خونم بود، من رو به سمت یه خواب سنگین هل میداد. همونطور لخت دراز کشیدم و چشمهام رو بستم. یک مرتبه حس کردم یکی توی بغلم افتاده و درحال تکون خوردنه. از لطافت پوستش متوجه شدم ترمه ست و از تکون خوردنها فهمیدم هومن اونو انداخته تو بغل من و داره از پشت تلمبه میزنه. بدون اینکه چشمهام رو باز کنم، دستهام رو دور اندام ظریف و خیس از عرق ترمهای پیچیدم که تا همین دو ساعت پیش ازش خوشم نمیاومد و قرار بر این بود دیگه چشمم بهش نیفته. دستی دستی داشتم خودم رو از چه نعمتی محروم میکردم! الکل اثر کرد، بالاخره چشمهام گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم.
چشمهام رو که باز کردم، از لای مژههای بهم چسبیدهام حجم عظیمی از موهای مشکی رنگ رو دیدم که توی صورتم بودن. چشمهام گرد شد، با تعجب سرم رو عقب کشیدم و متوجه شدم دستهام دور اندام ظریفی پیچیده شده و در حقیقت، یه دختر رو از پشت بغل کردم. به خاطر گیجیِ اول صبح، منگ بودم و نمیدونستم اوضاع از چه قراره و اصلا چرا تو این وضعیتم. تو اون اوضاع که با حیرت داشتم دنبال دلیل حضور یه دختر ناشناس و لُخت تو آغوشم میگشتم، ظریف بودن اندام دختره باعث پیدا شدن یه سرنخ کوچیک تو ذهنم شد. سرنخی که ابتدا با این فکر به دستم رسید: به جز هانیه، تنها دختر لاغری که تو این چند وقت باهاش برخورد داشتم، همونی بود که دو روز پیش همراه هومن دیده بودم. همین سرنخ باعث ادامه یافتن افکار توی سرم و دنبال کردن نشونههای مختلف شد و در نهایت، معما حل شد! تصاویری از بزم دیشب، با بالاترین کیفیت ممکن توی ذهنم به نمایش در اومد و شوک حاصله از اون، باعث شد مثل برق گرفتهها ترمه رو رها کنم و خودم رو عقب بکشم. حیرت زده به خودم نگاه کردم. لخت مادرزاد، بدون حتی شورت! احساس میکردم پوست کیرم یه حالت خشکیِ ناشی از چسبندگی داره. روی فرشهای وسط هال خوابیده بودیم و سمت راست بدنم، به خصوص بازو و سر شونهام به خاطرش یکم قرمز شده بود. دوباره نگاهم رو به ترمه دوختم که بیخبر از من هنوز تو خواب ناز به سر میبرد. از پشت، تصویر باسنش نگاهم رو به سمت خودش کشوند. نیم تنه سفید هنوز تنش بود و رد چنگ روی لمبرهای باسنش دیده میشد. من بهترین لذتهای عمرم رو با این باسن نه چندان گرد و گوشتی، اما خوش فرم تجربه کرده بودم. آب دهنم رو قورت دادم. واقعا این اتفاق افتاده بود؟ اگه آره، پس چرا انقدر دور از ذهن به نظر میرسید؟ هومن…یکهای خوردم و به دنبال هومن گشتم. اثری ازش نبود. یعنی از ما ناراحت شده بود؟ اما نه، اگه هومن میلی به افتادن این اتفاق نداشت، پس هیچوقت به اینجا نمیرسیدیم. پس یعنی…من و رفیقم، باهمدیگه دوست دخترش رو گاییده بودیم؟ باور کردنی نبود. نمیتونستم با هومن رو به رو بشم. نه بعد از اتفاق دیشب و نه وقتی دوست دخترش تا صبح لخت تو بغلم خوابیده بود و همین الانشم چشمم بیاختیار به سمت باسن نازش کشیده میشد. دستی به پیشونی بلندم کشیدم و چند ثانیه چشمهام رو بستم تا فکرهام رو جمع و جور کنم. امروز سهشنبه بود و طبق معمول باید میرفتم شرکت. به عبارت دیگه، باید از اینجا فرار میکردم! به هیچ عنوان توانایی رو به رو شدن با هومن رو نداشتم، پس بلند شدم و بی سر و صدا لباسهام رو که شامل پیراهن سفید و شلوار مشکی میشد پوشیدم، اما وقتی از مقابل آشپزخونه عبور میکردم، چشمم افتاد به هومن که پشت میز نشسته بود و سیگار میکشید. خشکم زد. نگاهش به یه سمت دیگه بود اما یقین داشتم که من رو از گوشه چشم دیده. چندثانیه گذشت و هومن حرفی نزد. از سکوت غیر عادیش فهمیدم همونطور که پیشبینی میکردم، هیچ چیز سر جاش نیست. فکر کردم الان باید عذرخواهی کنم یا همه چیز رو عادی جلوه بدم؟ لعنت! اوضاع مزخرفی بود. هومن سر سیگار رو به لبه جا سیگاری کوبید و با لحنی کاملا جدی که با هومن همیشگی زمین تا آسمون فرق داشت، گفت:
-نظرت در مورد دیشب چیه؟
از سوال ناگهانی و غیر قابل انتظارش گیج شدم. وقتی کلامی ازم نشنید، سرش رو چرخوند به سمتم و با همون جدیت جدید و عجیبش گفت:
-بهت خوش گذشت؟
نمیدونستم باید چه جوابی بدم. لال شده بودم. این روی هومن رو تا با حال ندیده بودم.
با چهرهای متفکر ادامه داد:
-برای من که تجربه متفاوتی بود. شاید ندونی کاوه، ولي همیشه حسرت یه سری چیزا رو دلم مونده بود. پول، ماشین، بابای پولدار! دلم میخواست بهترین مدل گوشی رو داشته باشم و وقتی میرم خرید، بدون نگرانی کارت بکشم. اما خب اینطور نبود. همیشه همه چیز بر وفق مراد نیست! ولی اگه از نعمت پول محروم بودم، به جاش یه موهبت دیگه داشتم. اولین باری که سکس داشتم سال دوم راهنمایی بودم. دختر همسایهمون رو تو خونه خودشون کردم! هیچوقت یادم نمیره. چقدر اون روز استرس کشیدم ولی دوباره روز بعدش رفتم خونهشون. از همون اوایل نوجوونی زمین زدن دخترا برام مثل آب خوردن بود. بدون اینکه پول و ماشین مدل بالا داشته باشم مخشون رو میزدم و بعد از اینکه باهاشون میخوابیدم، میرفتم سراغ بعدی. چون بلد بودم چجوری دخترها رو رام کنم. نسبت به همسن و سالهام خیلی زود لذت سکس رو تجربه کردم و اونقدر به دفعات زیاد رابطه داشتم که بعد از یه مدت احساس کردم این کافی نیست! سکس استریت دیگه مثل قبل برام لذت بخش نبود و برای همين به سمت انواع مختلف رابطه و فتیشها کشیده شدم که بعضیهاشون جالب بود و بیشتریاشون برعکس حالم رو بهم میزد! گاهی اوقات فکرم به خط قرمزها کشیده میشد اما فقط درحد فکر باقی میموند و جرعت انجامش رو نداشتم. تا همین یه ماه پیش که تو مهمونی با ترمه آشنا شدم و خیلی زود جذب هم شدیم. از همون دو ساعت اول آشناییمون احساس کردم این دختر نیمه گمشده منه! دقیقا همونی که میخوام. همون شب مهمونی تو یکی از اتاقها باهاش خوابیدم و هفته بعدش براش از سلایقم گفتم. باورم نمیشد اونم مثل خودم باشه! تو دو هفته اول مدلهای مختلف رابطه رو باهم تجربه کردیم. از رابطه خشن و رول پلی بگیر تا سکس شبونه توی پارک! اما نه من و نه ترمه به این قانع نبودیم و یواش یواش این فکر به سرمون افتاد که چرا جلوتر نریم؟ دوست و رفیق زیاد دارم اما بین آدمای دور و برم هیچکی رو مثل تو قبول نداشتم. چون میدونستم لاشی نیستی! از یه طرف بعید میدونستم دم به تله بدی که البته نمیدونم چه اتفاقی تو زندگیت افتاده که دیشب خودت من رو کشوندی خونه و تا تهش همراهمون اومدی، از طرف دیگه از اخلاقت خبر داشتم که کارت تو شروع رابطه با دخترها زیاد خوب نیست! پس همه جوره تو بهترین سوژه برای من و ترمه بودی. میخوام اعتراف کنم الان که انجامش دادیم پشیمونم. نمیدونم داری چی با خودت فکر میکنی، میخوام بدونی که من بیغیرت نیستم. فقط… .
بعد از لختی سکوت، سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد:
-بیخیال.
-دیشب بهترین شب عمرم بود.
سرش رو آورد بالا و نگاهم کرد. ادامه دادم:
-من باید برم، دیرم شده. در همین حد بدون که دیشب رو تا آخر عمرم از یاد نمیبرم.
زل زد تو چشمهام و بعد از یه مکث کوتاه سرش رو بالا و پایین کرد.
-سر فرصت حرف میزنیم.
دیگه بحث رو کش ندادم و راه افتادم و از خونه زدم بیرون. هومن همهچی رو ریخته بود رو دایره. حالا میدونستم که دو نفرشون راضی بودن و همه این اتفاقات از رو طرح و برنامه بوده، و من اصلا از این شرایط ناراضی نبودم! اما سوالات بیجواب زیادی توی ذهنم سرگردون بود. سوار ماشین شدم و مسیر شرکت رو در پیش گرفتم. فکرم درگیر بود. هومن رو درک نمیکردم. همه چیز رو اعتراف کرد اما سوال بیجواب اینجا بود که هومن چطور به خودش اجازه داد این اتفاق بین ما بیفته؟ مگه خودش نگفت ترمه دوست دخترشه؟ واقعا کی حاضر میشد دوست دخترش رو با یکی دیگه تقسیم کنه؟ شاید…با زنگ خوردن گوشی، از فکر بیرون اومدم. با دیدن شماره ناشناس تعجب کردم. هرکسی این شمارهام رو نداشت. نکنه هومن با خط ترمه بهم زنگ زده بود و میخواست تموم حرفهایی که بهم زده بود رو پس بگیره؟ میترسیدم جواب بدم! اونقدر به صفحه گوشی نگاه کردم تا تماس قطع شد. هنوز دو ثانیه نگذشته بود که دوباره صدای زنگ بلند شد. قلبم تند میتپد. لعنت! واقعا یه شب لذت ارزشش رو داشت تا رفاقتم با هومن خراب بشه؟ نفسم رو آزاد کردم و تماس رو وصل کردم. صدای زنونه و گریونی از اون طرف خط گفت:
-کدوم گوری هستی که جواب نمیدی؟
بهت زده گفتم:
-گلاره تویی؟ چرا گریه میکنی؟ چیزی شده؟
در حالی که هق میزد گفت:
-بابا…!
تا گفت بابا، زنگ خطر توی مغزم به صدا در اومد. با نگرانی گفتم:
-بابا چی شده؟ حالش خوبه؟
-بابا سکته کرده کاوه! زود خودتو برسون بیمارستان!
دیگه صداش رو نشنیدم. از شدت شوک، گوشهام کر شد. این امکان نداشت. در لحظه فرمون رو چرخوندم و مسیر بیمارستان رو در پیش گرفتم. فاصله تا بيمارستان به شکل عجیبی کوتاه بود. شاید چون با بالاترین سرعت ممکن روندم و هرچی جریمه بود به جون خریدم! وقتی رسیدم، با پرس و جو از پذیرش نشونی رو گرفتم و به طبقه مورد نظر رفتم. متوجه حالم نبودم. گیج بودم. هنوز باورم نشده بود! وقتی وارد راهرو شدم، عمه، پرستو، الکس و همچنین گلاره پشت در اتاق عمل منتظر بودن و با استرس راه میرفتن. گلاره اولین نفر بود که من رو دید. به محض دیدنم اشکهای تازه خشک شدهاش دوباره جوشید و به سمتم پرواز کرد. تو این لحظه هیچ کدوم از اختلافات و کدورتهای بینمون برام مهم نبود. خودش رو انداخت تو بغلم و زار زد. تو اون وضعیت یکی باید من رو آروم میکرد اما به قول هومن، شرایط همیشه بر وفق مراد نبود! سر گلاره رو به سینهام فشار دادم و گفتم:
-آروم باش، همه چی درست میشه!
گفتم همه چی درست میشه و از اعماق وجودم دوست داشتم که همه چی درست شه، اما نشد! پدرم دووم نیاورد و نیم ساعت بعد، نوار قلبش یه خط صاف رو نشونمون داد. در کمال ناباوری، جلوی چشمهام یه بُت سنگی شکست. پدرم بُتی بود که من میپرستیدمش، الگوی زندگیم که همیشه تلاش میکردم ازش تقلید کنم. یه غول بیبدیل تو اقتصاد کشور، که حالا رفته بود.
گلاره از حال رفت و الکس که طبیعتا حالش به اندازه اون خراب نبود، مراقبت از اون رو به عهده گرفت. عمه مرتب به سر و صورتش میکوبید و پرستو با گریه سعی میکرد جلوش رو بگیره. من اما مات و مبهوت به پارچه سفیدی که صورت بابا رو میپوشوند خیره شدم و از خودم پرسیدم:
-از این به بعد باید چه غلطي کنم؟
یقین داشتم که جای خالی پدر، قراره تا سالهای سال احساس بشه. اون تو زندگی هممون تأثیرش رو گذاشت و نبودنش درست شبیه یه حفره بزرگ بود. بعد از رفتنش، مسئولیت سنگینی روی دوشم احساس میکردم. حالا مرد خونواده من بودم! و این از چیزی که فکر میکردم خیلی سختتر بود. چهل روز تمام به خونه خودم نرفته بودم و مثل باقی اعضای خانواده، همش تو خونه پدرم بودم. یا در حقیقت، خونه سابق پدرم! شرکت روی هوا بود، اما این چهل روز باعث شده بود با شرایط موجود کنار بیام. بعد از مراسم که طی یک روز خسته کننده همهمون رو تا عصر درگیر خودش کرده بود، همگی تو پذیرایی خونه جمع شده بودیم. غمگین بودیم، اما نه مثل روزهای اول! خاصیت زمان همین بود. رنجها رو خاطره میکرد. توی پذیرایی بزرگ خونه، جمع همه جمع بود. یه جمع صمیمی که بیشتر از یک ماه همدم همدیگه بودیم. اما خب، هرکی سر و وضع گلاره رو میدید، حتی فکرشم نمیکرد پدرش چهل روز پیش فوت کرده باشه! علاقه عجیبی داشت تا همه جوره بینظیر به نظر برسه. احتمالا این از اثرات زندگی مداوم به عنوان یه مدلینگ موفق بود. مطابق معمول، خوشپوشترین آدم جمعمون بود و لباسهای تنش همه از برندهای گرون قیمت بودن. با پول لباسهای تنش، میتونست به راحتی یه فقیر رو از فلاکت نجات بده! چیزی که بیشتر از همه روی مخم بود، بند لباس زیرش بود که از زیر شلوار چسبونش زده بود بیرون و عبارت “Calvin Klein” با پس زمینه مشکی رو با سخاوت به نمایش گذاشته بود. عمه توران که امروز تو مراسم چهلم کلی گریه کرده بود، حالا مشغول پوست گرفتن میوه بود و الکس که انگار این علاقه رو از انگلیسیها به ارث برده بود، مشغول تماشای فوتبال. عمه توران سکوت جمع رو شکست و گفت:
-خاقانی امروز بهم گفت فردا میاد تا وصیتنامه رو بخونه.
به محض زدن این حرف، نگاه من و گلاره باهم تلاقی پیدا کرد. حقیقتش تو این چند روز خیلی به سرنوشت شرکت فکر کرده بودم. این که قراره کی تاج و تخت رو بدست بیاره؟ هربار خودم رو لایق این مهم میدونستم، اما این باعث نمیشد که اظطراب نداشته باشم! برای شرکت زحمت زیادی کشیده بودم، اما علاقهای که پدرم به گلاره داشت، این ترس رو به دلم میانداخت که نکنه همه چیز رو از دست بدم؟ پرستو پرسید:
-میاد اینجا؟
عمه جواب داد:
-فردا رأس هشت صبح همه آماده باشید. میدونم شرکت تو شرایط خوبی نیست، پس بهتره هرچه سریعتر تکلیف همه چیز مشخص بشه.
صدایی از بغل گوشم گفت:
-گفته بودم خواهر زیبایی داری.
متعجب و با ابروی بالا رفته سرم رو کج کردم. الکس بود که کمی به سمتم متمایل شده بود و با صدایی آروم این رو میگفت.
-متوجه شدم که همهاش داری نگاهش میکنی.
صدام رو صاف کردم و گفتم:
-اگه نگاهش میکنم به خاطر زیباییش نیست.
تو دلم اضافه کردم: “احمق!”
پوزخند صداداری زد و گفت:
-نیازی نیست خجالت زده بشی دوست من! من از نوع نگاه آدمها خیلی چیزها رو تشخیص میدم. این مثل یه موهبت الهیه! حقیقت اینه که گلاره میتونه توجه هر جنس مذکری رو به خودش جلب کنه. حتی میتونه همجنس خودش رو جذب کنه! اون استثناییه، اینو از اولین روزی که دیدمش متوجه شدم.
-خب که چی؟
با یه لحن عصبانی گفته بودم. مدتی سکوت کرد و گفت:
-میدونی بهترین اتفاق تو زندگی یه مرد چیه؟ زنی تو زندگیت باشه که هیچوقت از رابطه سیر نشه، و تو هیچوقت از بهشت بین پاهاش خسته نشی!
دهنم باز موند. چرا داشت این حرفها رو به من میزد؟ ادامه داد:
-گلاره خیلی هورنیه، با چند دقیقه معاشقه نیپلهاش کاملا سیخ میشه و خودش رو خیس میکنه. کمتر زنی رو پیدا میکنی که انقدر از رابطه لذت ببره. تو زندگیم با زنها و دخترهای زیادی بودم، اما به حرفم ایمان داشته باش، خواهرت یه چیز دیگه ست!
گوشهام داشت سوت میکشید. این عجیبترین گفت و گویی بود که تو عمرم داشتم. از شکل نگاهم به خودش خنده کوتاهی کرد و گفت:
-چرا انقدر شگفت زده شدی؟
نفسم رو فوت کردم و دستی به صورتم کشیدم. حرارت از صورتم بیرون میزد.
-فکر کنم در مورد مردهای ایرانی اطلاعات زیادی نداری.
گفت:
-مردهای ایرانی؟ اوه! منظورت غیرته؟ بیخیال کاوه! دوره این حرفها گذشته. ما داریم تو یه عصر جدید زندگی میکنیم. عصری که اغلب مردم معتقدند خدایی وجود نداره و لذت بردن از زندگی، دین اون هاست.
همچنان اثرات بهت زدگی تو صورتم موندگار بود. نگاه از چهره الکس برداشتم و به جمع نگاه کردم. عمه توران و پرستو داشتن باهم صحبت میکردن و گلاره همزمان که تو بحث اونها شرکت میکرد، نیمنگاهی به من و الکس داشت و احتمالا کنجکاو بود که چی باعث شده بعد این همه مدت من و الکس باهم همصحبت بشیم!
-در ضمن، اگه غیرت داشتی، تا الان یه مشت کوبیده بودی تو صورتم!
دوباره نگاهم برگشت به الکس. یه نیشخند لعنتی گوشه لبش بود. دستههای مبل رو با پنجههام محکم فشار دادم و…تو یه لحظه از جا بلند شدم و جمع رو ترک کردم. موقع بلند شدن سریع چرخیدم تا نگاه کسی به برجستگی جلوی شلوارم نیفته. دلم میخواست یه هفتتیر داشتم و باهاش یه گلوله تو مغزم خالی میکردم. هیچ دلیل موجهی برای تحریک شدنم نبود. پس چرا؟ احساس میکردم تو این یکی دو ماه گذشته، کاملا از نظر جنسی دگرگون شدم. به طبقه بالای خونه رسیدم و وارد تراس مشترک بین چهارتا اتاق طرف جلوی ساختمون شدم. قصد داشتم سیگار بکشم تا شاید یکم آروم بشم اما، به محض اینکه به داخل تراس پا گذاشتم، هانیه با هول و ولا چندبار پشت هم خداحافظی کرد و گوشی رو از گوشش فاصله داد.
-اِ…تویی کاوه؟ ترسیدم یه لحظه!
حدس اینکه داشت با دوست پسرش حرف میزد زیاد سخت نبود. انگار تقدیر بر این بود همیشه این دوتا خواهر رو تو تراس خونه ملاقات کنم. نگاهی به سرتا پاش انداختم. دامن و جوراب شلواری پوشیده بود و معلوم بود اونم مثل گلاره، بیشتر از از دست دادن داییش به ظاهرش اهمیت میده! ابرویی بالا دادم و گفتم:
-دوست پسرت پشت خط بود؟
حس کردم یه لحظه نگاهش به جلوی شلوارم افتاد. دوباره به صورتم چشم دوخت و گفت:
-چی؟ دوست پسرم؟ نه!
-همونی که اون روز تو ویلا مچتونو گرفتم؟
-گفتم نه! همکلاسیم بود.
رفتم جلو و مقابلش ایستادم… خیلی قدش کوتاهتر بود. نگاهم رو سرتا پاش چرخوندم. احساس کردم برجستگی جلوی شلوارم بزرگتر شد. سرم رو خم کردم و با نگاهی نافذ به چشمهاش زل زدم:
-عمه خبر نداره نه؟
اسم عمه که اومد، ترسید و گفت:
-نمیدونه. کاوه تو رو خدا اذیتم نکن. تو که نمیخواستی بگی.
-الانم نمیگم.
برق خوشحالی تو چشمهاش درخشید. ادامه دادم:
-به یه شرط!
برق نگاهش خیلی زود خاموش شد.
-چه شرطی؟
بعد از یه مکث کوتاه گفتم:
-به این شرط که همونطور که برای پسره خوردی، برای منم بخوری!
جا خورد و قدمی به عقب گذاشت. دستش رو گرفتم و گفتم:
-اگه قبول نکنی همین الان میرم به عمه میگم.
جیغ کشید که کشیدمش جلو و سریع دهنش رو پوشوندم. با چسبیدن بدنش به بدنم، شهوت تو وجودم جوشید. کیرم رو از روی شلوارم به رون پاش فشار دادم و گفتم:
-به نفع خودته.
به سختی از لای انگشتام گفت:
-نمیخوام! اصلا از کجا معلوم مامانم حرف تو رو باور کنه؟
البته که به دلیل وجهای که تو خونواده داشتم حرف من رو باور میکرد اما، گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم و فیلمی که اون روز ازشون گرفته بودم رو نشونش دادم. رنگش پرید! نیشخندی زدم و گفتم:
-حالا چی؟
حس کردم چونهاش از بغض لرزید. دلم براش سوخت، اما باید خودم رو خالی میکردم! تحملم تموم شده بود. چهل روز بدون رابطه بودم و الکس لعنتی با حرفهاش من رو به این روز انداخته بود. با بغض سری تکون داد و وقتی رهاش کردم، در کمال ناباوری فرار کرد! خیلی دختر احمقی بود. اصلا به عواقب کارهاش فکر نمیکرد! دویدم و با چندتا قدم بلند، مچ دستش رو گرفتم.
-ببین، همهاش تقصیر خودته! من رو به مجبور میکنی باهات اینکار رو بکنم.
شروع کرد به سر و صدا کردن. دهنش و پوشوندم و با چرخوندن بدنش، چسبوندمش به دیوار کنار پنجره. با یه دست همزمان که دهنش رو گرفته بودم، نمیگذاشتم فرار کنه و با دست دیگه اول شلوار خودم رو دادم پایین و بعد، دامنش رو که دادم بالا، یه باسن کوچولوی قشنگ و سفید جلوم نمایان شد. پوشیدن دامن تصمیم اشتباهی بود که هانیه امشب گرفته بود، چون به راحتی به جاهایی که نباید دسترسی داشتم! وقتی به مرگ پدرم احترام نمیگذاشت، باید عواقبش رو میپذیرفت. باسنش کاملا مناسب سنش بود، مثل یه سیب ترش که هنوز کامل نرسیده! با سر انگشت شورتش رو دادم پایین. با پایین اومدن لباس زیرش فریادی کشید و بیشتر تقلا کرد. دستم رو با آب دهنم خیس کردم و به کلاهک کیرم مالیدم. کیرم رو بردم بین پاهاش و دو دستی بدنش رو قفل کردم. هیچ کنترلی روی حرکاتم نداشتم. انگار توسط یه شیطان تسخیر شده بودم. تنها چیزی که بهش فکر میکردم، ارضا شدن بود! کلاهک کیرم رو لای باسنش دادم و سوراخ کونش رو با لمس چروکهای دورش پیدا کردم. بدون دلسوزی کلاهک رو روی سوراخ فشار دادم. هانیه مقاومت کرد و از درد ضجه زد. دهنش رو محکمتر گرفتم و گفتم:
-شل بگیر که جرت میدم!
-بخدا به همه میگم!
سمج بودنش لجم رو در میآورد. دوباره کیرم رو چنان فشار دادم که تمام بدن هانیه به دیوار چسبید. زیر انگشتام زار زد، به شکلی که خیسی اشکهاش رو با دستم حس کردم. گریه کردنش باعث شد دلم به رحم بیاد. نوچی گفتم و دیگه فشار ندادم. زیر لب لعنتی زمزمه کردم و گفتم:
-ولت میکنم، ولی باید برام بخوری!
تندتند به نشونه باشه سرش رو تکون داد. نیشخند زدم. حتما باید از زور استفاده میکردم؟ چرخید به طرفم و زانو زد. اشهکاش رو پاک کرد و دماغش رو بالا کشید. بعد کیر شق شدهام رو گرفت و با بیمیلی آشکار تو دهنش کرد. آهی گفتم و دستم رو نوازش گونه روی موهای سرش کشیدم. دهنش برای کیرم خیلی کوچیک بود و آروم و ملو ساک میزد و البته که بیمیل نبودنش روی مخم بود. بازم موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
-ببین چقدر خوبه، الکی داشتی هم خودتو هم منو اذیت میکردی!
همون لحظه دندون زد و دردم گرفت. احساس کردم از عمد این کار رو کرد. با عصبانیت سرش رو دو دستی گرفتم و خودم مشغول تلمبه زدن شدم.
همون اول کاری چندبار عق زد و نزدیک بود بالا بیاره. کیرم رو از دهنش در آوردم تا نفسش بالا بیاد. خم شدم و از روی لباس نوک سینهاش رو گرفتم و کشیدم. از سایز سینههاش تعجب کردم. خیلی کوچیک بود! به سختی به دست میاومد. سینههای کوچیک زیاد برام جذابیت نداشت. بالعکس سینههای بزرگ - نه خیلی بزرگ - عالی بودن. یه چیزی مثل سینههای گلاره! با فکر به چاک عمیق و تحریک کننده سینههای گلاره که بارها تو عکسهای تبلیغاتیش دیده بودم، حتی از قبل حشریتر شدم. مجدد سر هانیه رو گرفتم و مشغول تلمبه زدن شدم. از لذت چشمهام رو بستم و گفتم:
-اوف…لعنت بهت!
دلم میخواست کیرم کاملا وارد دهنش بشه، اما دهنش خیلی کوچیک بود. یه دفعه از زیر بغلهاش گرفتم و بلندش کردم. وقتی به طرف دیوار چرخوندمش، ترسید و گفت:
-تو رو خدا نه! من که هرکاری گفتی کردم.
گفتم: نترس، نمیخوام تو کونت کنم!
دوباره دامنش رو دادم بالا و کیرم رو که از آب دهن خودش خیس بود انداختم لای پاهاش. با دست به بغل پاهاش کوبیدم و گفتم:
-پاهاتون چفت کن، زودباش!
با جفت شدن پاهاش، قسمت داخلی رونهاش به کیرم فشار آورد و احساس تنگی خوشایندی بهم دست داد. مشغول عقب جلو کردن شدم و این باعث میشد کیرم روی کس بیموی هانیه کشیده بشه. همین باعث تحریکش شد. این رو از نوع نفس کشیدن و عقب دادن باسنش تشخیص دادم. قمبل کردنش باعث میشد دسترسی خیلی آسون بشه. جوری که صدای تلمبه زدنم بلند شد. گفتم:
-الان که درد نداری خوبه، نه؟! مشکلت فقط درد بود، وگرنه توام بدت نمیاد!
ناله بلندی کرد. قطعا خجالت میکشید اعتراف کنه. کسش خیلی داغ شده بود و خیسیش رو احساس میکردم. فوقالعاده بود. چند تلمبه آخر رو محکمتر کوبیدم و با داد بلندی آبم رو خالی کردم. چون سر کیرم رو بالا گرفته بودم، قسمت زیادی از آبم روی شکاف کس و لباسش ریخت. آبم داغ داغ بود. خودم احساسش کردم. هانیه هنوز داشت نفس نفس میزد. سرش رو گرفتم و گردنش رو به سمت خودم چرخوندم. چهرهاش پریشون و اثر اشک روی گونهاش خشک شده بود. با لحن محکمی گفتم:
-از این به بعد هروقت خواستم، در خدمتمی، افتاد؟
خیره نگاهم کرد. گلوش رو محکم فشار دادم و بلندتر گفتم:
-افتاد؟!
سرش که مظلومانه بالا و پایین شد، ولش کردم و درحالی که مشغول بستن دکمه شلوار و کمربندم بودم، گفتم:
-سریع خودتو جمع و جور کن تا کسی نرسیده.
شتاب زده شورتش رو بالا کشید و دامن لباسش رو مرتب کرد. با بغض گفت:
-اگه بابا داشتم… .
پریدم تو حرفش:
-حالا که نداری!
اشک تو چشمهاش جمع شد و حرکت کرد تا بره. نوچی گفتم و دنبالش رفتم. از بازوش گرفتم و مجبورش کردم بایسته. سرش رو پایین گرفته بود. به سمت خودم چرخوندمش و چونهاش رو بالا دادم.
-معذرت میخوام، از دهنم پرید. نمیخواستم اینطور بشه. کنترلم دست خودم نبود. امیدوارم خیلی اذیت نشده باشی.
خیره نگاهم میکرد. سرم رو با تردید جلو بردم و گوشه لبش رو بوسیدم.
-تو سنت پایینه، اما خیلی خوشگلی!
حس کردم از حرفی که زدم، درخششی تو اعماق چشمهاش پدیدار شد. گفت:
-توام خیلی خوشتیپی، اما خیلی آدم بدی هستی!
از حرفش خندهام گرفت. دستم رو دور بدنش پیچیدم و با خودم همراهش کردم. در حالی که از بالکن خارج میشدیم، گفتم:
-دفعه بعد سعی میکنم مراعات کنم!
-نخیرم! دفعه بعدی وجود نداره.
قلقش دستم اومده بود، پس بدون استفاده از خشونت، با یه حرکت ناگهانی به لای پاهاش چنگ انداختم و لبهام روی گردن سفیدش نشست. فقط چند ثانیه زمان نیاز داشت تا چشمهاش خمار بشه. میک عمیقی به گردنش زدم که اثرش موند. با لبخند گفتم:
-اگه عمه ازت پرسید کار کیه، بگو کار دوست پسرته، اما بهش نگو که از این به بعد دوست پسرت منم!
-اما تو خیلی بزرگتری. اختلاف سنی بینمون… .
با نوک انگشت وسط، شکاف کسش رو لمس کردم و گفتم:
-کی گفته اختلاف سنی مهمه؟ مهم اینه که تو راضی باشی، که هستی.
زل زدم تو چشمهاش تا رضایتش رو خودش تأیید کنه، اما حرفی نزد. انگشت وسطم رو بیشتر روی کسش کشیدم. خماری چشمهاش بیشتر شد و سرش رو به تأیید تکون داد. دختر شیرینی بود، فقط حیف یکم سرتق بود. سرم رو بردم جلو و اينبار یه بوسه کامل روی لبهاش کاشتم که وقتی همراهیم کرد، متوجه شدم هانیه از این به بعد کامل در اختیارمه. اینبار اون بود که بوسه رو تموم نمیکرد. وقتی ازم جدا شد، گونههاش کمی قرمز بود. دستی به موهاش کشیدم و گفتم:
-برو پایین و طبیعی رفتار کن. من یکم ديگه میام تا کسی شک نکنه.
مطیعانه سر تکون داد و از اتاق بیرون رفت. کمی صبر کردم و مشغول مرتب کردن لباسهام شدم. یه دفعه تو سایههای تاریک گوشه اتاق، حرکتی احساس کردم و صدایی شنیدم:
-روت یه جور دیگه حساب کرده بودم… .
سرجام خشکم زد. پرستو از سایهها بیرون اومد و جملهاش رو کامل کرد:
-پسر دایی!
[داستان و تمامی شخصیتها ساخته ذهن نویسنده میباشد.]
نوشته: کنستانتین
حس میکنم اون ذهن و قلمی که سنگکوب و آهنربا رو نوشت، این داستان رو نمینویسه!
ولی کلی مرسی :)
خوب بود ، ولی نه به اون آدم و نه به اینی که شده !!
در یک جمله
شیوا باید بیاید پیش شما شاگردی کنه
بعد از مدت مدیدی بلاخره ما یک داستان خوب بین این همه از چرندیات ذهن های جلقی و کس ندیده خوندیم 👏🏻👌🏻
قلمت مانا و خودت سرزنده و پاینده باشی کنستانتین جان 👌🏻❤️
تو خیلییی خوبی پسر. دمت گرم کارت درسته. ادامه بده
اولین باره که نظری توی سایت مینویسم داستانت خیلی قشنگه حتما ادامه بده و هرچی بیشتر بهتر خیلی قلم خوب و سناریو های خوبی داره به ادامه داستانت که قراره خیلی چیزا اتفاق بیفته ایمان دارم
درود
وقتتون بخیر
عالی بود
تنها نکته ای که بنظرم اومد
جناب کاوه
خیلی
خودستا و خودشیفته هست جونم!
thalso: خودمم، فقط کمی بیحوصلهتر.
فرحناز45: مدلشه.
قشنگ مینویسی مثل همیشه❤️🔥
در حد انتقاد نمیدونم خودمو اما نظر شخصیم میگم
شوک چرخش شخصیت خوب بود (,فوت پدر) اما بنظرم یکم خود درگیری قبلش نیاز داشت تا کامل تر به نظر برسع
اما بازم کارت درست بود جان:)
مثل همیشه عالی.فقط یه کم چرخش خلق و خوی راوی خیلی سریع بود.منتظر قسمت بعدی هستیم دکتر
سلام جدا از سکسی بودن داستان واقعا خیلی عالی مینویسی اگه لطف کنی قسمت جدید رو زود ب،آری ممنون میشم
من ک محو داستان شدم انگار خودم دارم اونجا حضور دارم
دستت برسه به ممه های گلشيفته 🤣
مرسی از خودت و مغز متفکر ک این داستان هارو خلق میکنه دمت گرم
با احترام به همه ولی باید بگم که با اختلاف بهترین نویسنده سایتی کنستانتین
داستانت خیلی عالی و جذابه فقط یکم زودتر قسمت های بعدی رو بزار ممنون🌹🌹
اول من کامنت هارو خوندم بعد داستان رو
تعجب کردم میگن رفتارش عوض شده
بنظر من داستان عالیه
قلم هم قلم خودته داداشم
فقط دهن مارو سرویس کردی
من که گفتم پشیمون شدی از گذاشتن ادامه اش
استقبال کمی ازش شد
قربونت شم خودت که میدونی کسایی که این داستان هارو درک کنن کم هستن ، سوال هایی که میخوای ایجاد کنی تو داستان جالبه
و اینکه اول گفتی کثیف کاری ! کو کثیف کاری که گفتی پس ؟
به خودت بیا مرد انتظار خون داریم ازت ها ، اونم خون زیاد
نه ساک زدن بچه ، نشون بده یک ذهن چجوری میتونه مریض باشه
بزار این داستان رو یادمون نره
حضرت فاطمه (ج)
اینقدر خماری هم نده مارو ، بده اون لامسبو بیرون (قسمت بعد)
🩸🔪🔪🩸🔪🩸🔪🙏🏻🍷
عالی بود ؛تایمی مشخص میکنی که چپتر بعد کی میاد؟
داداش 23 روز گذشت پس چیشد جون به لبمون کردی مرد
داداش گاییدی مارو هرروز میام ببینم ادامش اپ شده یا ن
اینم به مناسبت شهادت حضرت فاطمه
تقدیم شما باد.