اطلس سبز (۲)

1403/01/24

...قسمت قبل



✨✨✨توجه این قسمت دارای محتوای بیشتر و محتوای سکسی است✨✨✨

چند دقیقه بعد روزی که دیگر از منتظر ماندن خسته شده بود بی آنکه منتظر خبر ادوارد بماند ارام و اهسته وارد عمارت شد از پله های مرمری بالا رفت گویی و پس از رسیدن به اخرین پله از دره شیشه ای که آشپزخانه را به تراس وصل میشه داخل خانه شد آن بوی همیشگی در خانه پیچیده بود و از پذیرایی صدای پچ پچ می آمد صدای آشنا و مهربان یک زن که میگفت:
-ادوارد خودت متوجه ای چی داری میگی پسرم؟ یعنی چی که پدر بزرگم زنده شده؟
+میدونم میدونم عجیبه ولی خودش اون پایین وایساده فقط کافیه بهم قول بدی نترسی تا بیارمش بالا و…
-دیوونه شدی پسر؟ اون مرد 27 ساله که مرده کیو از تو خیابون پیدا کردی؟
+یادته درمورد یه سنگ باهات حرف زده بودم؟
-میخوایی بگی رفتی اون سنگ رو پیدا کردی و باهاش پدر بزرگت رو برگردوندی؟ ( امیلی پوزخندی زد و گفت:) منم الا تریالدرم پسرم
ادوارد خواست حرف بزند که صدای روری از پشت سره آنها به گوش رسید:
*راست میگه عشق من تمام ماجرای سنگ رو راست میگه
هردو به سمت صدا برگشتند اگرچه ادوارد از این که چرا روری به حرفش گوش نداده و صبر نکرده متعجب بود اما لبخندی کمرنگ روی لب هایش نقش بست از طرفی دیگر اما امیلی شوکه و کمی ترسیده بود و هنوز باور نمیکرد که همسر فقیدش با قدرت یک سنگ افسانه ای به زندگی برگشته و همچنان فکر میکرد که این ها همه یک شوخی است بنابراین با پوزخندی گفت:
-این دیگه چه شوخیه زشتیه ادوارد این کیه پیدا کردی آوردی چطوری انقدر شبیه پدربزرگ…
روری همانطور که به ایلیا نزدیک میشد دوطرفه شانه او را به منظور دلگرمی دادن و آرام کرد پیرزن گرفت و در گوش او نجوا کرد نجوایی که نه تنها امیلی را آرام کرد که جای شک و ترس او را با ذوق و هیجان پر کرد امیلی با صدایی لرزان گفت:
-روری روری خودتی؟ خودتی عشقه من؟
روری سرش را به نشانه مثبت تکان داد و بوسه ای روی گونه امیلی گذاشت هردو انگار به کل فراموش کرده بودند که ادوارد با رضایت و خشنودی آن گوشه ایستاده و تماشایشان میکند, در حال خودشان بودند که ادوارد گفت:
+چقدر خوشحالم که کناره هم میبینمتون
هردو به سمت ادوارد برگشتند و لبخند رضایتی سر داند ادوارد که فهمیده بود آن دو را باید برای ساعاتی به حال خود رها کند سریع گفت:
+خب دیگه من میرم خونه برای شب برناممون سره جاشه پدر بزرگ؟
روری سرش را به نشانه مثبت تکان داد و امیلی با تعجب پرسید:
-کدوم برنامه؟
ادوارد با لحنی طنزگونه گفت:
+یعنی واقعا نمیخوای به بچه ها و نوه هات یه شام به مناسبت برگشت شوهرت بدی امیلی سلطان؟
امیلی خندید و گفت:
-به روی چشم ادوارد کوچولو
هر سه خندیدن امیلی از زمان کودکی ادوارد عادت داشت اورا ادوارد کوچولو صدا کند ادوارد با خوشحالی گفت:
+پس شما دو گل نو شکوفته باهم خوش بگذرونید تا من بقیه رو خبر کنم و شب دعوتشون کنم مهمون شما باشند آقا و خانوم ویلیامز
روری خواست حرف بزند که امیلی سخن او را قطع کرد و گفت:
-تو بهشون نگو ادوارد بزار خودم دعوتشون میکنم احتمال این که حرف من رو باور کنن بیشتر از حرف توئه تو فقط دست رزماری رو بگیر و بیار.
ادوارد که انگار بهش برخورده باشد گفت:
+دستت درد نکنه دیگه گل سرخ من عملا فرمودی مارو ادم حساب نمیکنن دیگه
روری خندید و گفت:
*تو کسی بودی که همیشه رویا پردازی این روز رو میکردی و امیلی ادمیه که هیچ امیدی به این روز نداشته اینکه بزرگ ترین مخالفت این خبر رو اطلاع بده منطقی تر و قابل پذیرش تره
ادوارد قانع نشده بود اما سرش را به نشانه مثبت تکان داد و به سمت خانه اش راه افتاد در راه تماما رویا پردازی میکرد و با رضایت روز های شکوه خود و خانواده اش را متصور میشد چیزی نگذشت که به خانه رسید خانه ویلایی نقلی که ادوارد همیشه انرا قلعه تنهایی خود و رزماری معرفی میکرد, دسته گل رز سفید و قرمزی را که در راه خریده بود را از صندلی شاگرد ماشین برداشت و ساک کولیش را روی شانه اش انداخت و خود را به در رساند کلید را وارد در کرد تا در را باز کند و انگار که رزماری آمدنش را حس کرده باشد سریع در را با شوق واز کرد برق هیجان و شادی چشمانش وصف نشدنی بود ادوارد همیشه اعتراف میکرد که تا کنون هیچ چیزی زیباتر از چشمان سبز رزماری ندیده است , رزماری با خوشحالی جیغی کشید و خود را در آغوش ادوارد پرت کرد و با صدای دورگه ای که همیشه ادوارد را حشری میکرد گفت:
^عشقه خوده خوده خوده ممممممم خوش اومدی زندگیم.
بی آنکه به ادوارد اجازه سخن گفتن بدهد همزمان با اشک شوقی که میریخت دو طرف صورت ادوارد را گرفت و شروع به بوسیدن و فشردن او کرد انقدر ادوارد را فشار داد که آخر سر ادوارد با صدایی که به زور دهانش در می آمد گفت:
+ع…عشقم خفم کرد…
رزماری لب هایش را روی لب های ادوارد گذاشت و جوری شروع به مکیدن زبانش کرد که مانع ادوارد برای تمام کردن حرفش شد.
ادوارد رزماری را از خود جدا کرد بوسه از روی پیشانیش کاشت و با لبخندی گفت:
+اینطوری میکنی هوستو میکنم بعد اروم کردنم با نیرو های مافوق بشریه ها
رزماری با ذوق خندید و گفت:
^نمیدونی چقدر دلتنگه مافوق های بشریت شدم.
این را گفت و ساک و گل ها را از ادوارد گرفت و شروع به بوییدن گل ها کرد با چرخشی خود را به آشپزخانه رساند تا تنگ آبی برای گل ها پیدا کند در همین فاصله ادوارد خود را روی کاناپه انداخت و گفت:
+پوففففف خسته شدم رزی خیلی خسته.
رزماری اگرچه از جواب ادوارد میترسید اما با حفظ ظاهر از ادوارد پرسید:
^تونستی پیداش کنی ؟ به هدفت رسیدی بتمن من؟
این را گفت و با یک لیوان شربت به سمت ادوارد رفت و در اغوش ادوارد لم داد, ادوارد شربت را گرفت جرعه ای از آن را نوشید و با خوشحال گفت:
+چیزایی دیدم که اگر برات تعریف کنم پرات میریزه اما اره را اره بالاخره به هدفمون رسیدیم روری ویلیامز بزرگ آلا توی خونش لم داده و داره لبای زنشو میخوره.
رزماری کمی حالش گرفته شده و از عواقب کار ادوارد میترسید اما تن صدایش را حفظ کرد بوسه ای روی گونه ادوارد کاشت و گفت:
^بهت افتخار میکنم عشقم افرین.
ادوارد متوجه حال گرفته رزماری شد و خواست او را بغل کند که رزماری از آغوش ادوارد فرار کرد و رو به روی او ایستاد و با لبخندی که برای گول زدن ادوارد زده شده بود گفت:
^اگر اشتباه نکنم امشب خونه مامان جون پارتیه درست حدس میزنم؟
ادوارد که کمی خیالش از رزماری راحت شده بود گفت:
+او اره امشب همه اینجا جمعن و…
رزماری حرف ادوارد را قطع کرد و با لحنی کیوت گفت:
^در شان یه جنتلمن نیست که با یه پیرهن خاکی و عرقی و این سر و وضع از جنگل برگشته بره به همچین مهمونی مهمی اگر اشتباه نکرده باشم امشب شبیه که امپراطور یئون قراره از فرداش برگرده
ادوارد بلند شد و با لبخند گفت:
+داری سیکمو میزنی؟
^نه آقا دارم میفرستمت بری قیافه انسان های متمدن رو به خودت بگیری
هر دو خندین و رزماری ادوارد را به سمت حمام هدایت کرد.
زیر دوش آب داغ ادوارد بالاخره پس از مدت ها ارم و با خیال راحت گوشه ای آرمیده بود و از موفقیتش لذت میبرد ریش هایش را که ماه ها بود بخاطر مشغله اش کوتاه نکرده بود را اصلاح کرد و پس شستن خودش و صرف مدت زمان زیادی با پیچیدن حوله ای به دور کمرش از حمام بیرون آمد, اتاق تاریک بود و هیچ سر و صدایی به گوش نمیرسید ادوارد تنها متوجه کت شلوار مشکی رنگش به همراه یک پیراهن سفید شد که روی مبل برایش گذاشته شده بود, دلش شدید برای رزماری تنگ شد و بلند صدا زد:
+رز؟
+رزماری؟ عشقم
^جانم؟
+کجایی پس دختر حواسم هست که مثل همیشه نیومدی حموم بهم توی زدن ریشام کمک کنیا.
رزماری که به علت بسته بودن در اتاق صدایش انگار از ته چاه به گوش میرسید گفت:
^دورت بگردم موهام خشک نمیشد وگرنه من که از تو و بدن و عطر تنت نمیگذرم.
ادوارد خواست صحبتی بکند که در اتاق باز شد و رزماری در حالی که داشت گوشواره اش را به گوشش می انداخت خارج شد , ادوارد دهانش از زیبایی رزماری واز ماند بیشتر از 5 سال بود که با او ازدواج کرده بود و هر بار موقع دیدن او همینطور به او با دهن واز خیره میشد تا حالا اینهمه زیبایی را ندیده بود دختری قد بلند با پوستی سفید و موهای طلایی رنگ با چشمانی که همچو ستاره می درخشیدند, او به تنهایی زیبا بود و حالا با این لباس شب قرمز سکسی تر هم شده بود خودش نفهمید اما انگار انقدر غیر عادی به رزماری ذل زد که دختر بیچاره را معذب کرده بود رزماری با خنده گفت:
^عشقم؟ عشقم با تو ما مگه روح دیدی؟
ادوارد دهانش را بست و با خجالت گفت:
+ا ا نه نه ببخشید چیزی گفتی؟
رزماری که از توجه و علاقه ادوارد به خود لذت میبرد به او نزدیک شد لبش را بوسید و لوندانه گفت:
^داشتم می گفتم میشه زیپ لباسم رو ببندی؟
+او اره حتما
ادوارد به پشت رزماری رفت و موقع بالا کشیدن زیپ لباسش مجذوب پوست سفید و عطری که نبض گردن رزماری پخش میکرد شد نتوانست جلوی خود را بگیرد و بی اختیار شروع به مکیدن گردن دختر کرد رزماری هم که بدش می آمد و این مدت نبود ادوارد حسابی او را در حسرت رابطه گذاشته بود باسنش را به ادوارد چسباند و شروع به تکان دادن باسن روی الت ادوارد کرد از طرفی دیگر با یک دست سره ادوارد را به گردن خودش فشار میداد و ادوارد که متوجه شق شدن کیر رزماری شده بود شروع به مالیدن کیر دختر از روی دامنش کرد, هر دو حال عجیب و فوق العاده ای داشتند دو کالبد بالاخره پس از چندین ماه دوری به هم رسیده بودند و حالا زمان یکی شدن روح آنان بود اما طبق معمول عقل رزماری اختیار او را به دست گرفت و دختر خود را از ادوارد جدا کرد.
ادوارد با ناراحتی و ملتمسانه به رزماری نگریست رزماری که از کیوت بودن ادوارد خنده اش گرفته بود با لحن ارامش بخش همیشگیش گفت:
^عشقم نکنه میخوای دیر برسیم به مهمونی؟ بهت قول میدم از اون طرف که برگشتم ماله خوده خودت باشم
ادوارد ملتمسانه گفت:
+قول؟
^قول حالا لباساتو بپوش که دیره
هردو پس از چند دقیقه اماده رفتن شدند, طولی نکشید که فاصله کم بین خانه شان و عمارت ویلیامز را طی کنند پس از وارد شدن ادوارد صحنه ای را دید که از کودکی آرزویش را داشت, استار و مایکل دوره پدر بزرگشان حلقه زده بودند مادرش و باربارا در حال صحبت کردن با روری بودند و پرسیوال به همراه امیلی مشغول درست کردن کباب ها پس از سالها تمام چلچراغ های عمارت روشن بودند و خانه پر از هیاهو و زندگی شده بود گرامافون اهنگ قدیمی را با صدای کم پخش می کرد و بوی پیپ که پس از مرگ روری جز دکوراسیون خانه شده بود به مشام می رسید اشک در چشمان ادوارد حلقه زد, تا کجا برای همچین روزی رفته بود؟ دیگر چیزی از خدا نمیخواست با خود میگفت چه میشد اگر زمان همینجا متوقف شود؟ در افکار خود غرق بود و همین افکار موجب شده بود تا قطره اشکی روی گونه های پسر بلغزد که با صدای کودکانه استار به خود آمد:

ابچی رزماریییییی

همان لحظه تمام سر ها به سمت ادوارد و رزماری برگشت واستار دوان دوان به سمت رزماری رفت و خود را در آغوش او رها کرد, پرسیوال ریور و باربارا به همراه مایکل به سمت ادوارد رفتند تا علاوه بر خوش امد گویی به او از زحماتش نیز تقدیر کنند روری هم روی صندلی حکمرانیش با لبخندی به پهنای صورت به ادوارد نگاه میکرد, ریور ابتدا رزماری را در آغوش گرفت و سپس بوسه ای بر گونه ادوارد گذاشت و گفت:
$بهت افتخار میکنم پسر
پرسیوال دستش را روی شانه ادوارد گذاشت با گرمی فشرد و گفت:
%پسری که هیچوقت نا امید نمیشه افرین پسر افرین.
در حال خودشان بودند که با صدای امیلی که همه را به سمت تراس و میز شام فرا می خواند به خود آمدند و دور میز شام جمع شدند اما قبل از آنکه خوردن را شروع کنند روزی که در بالاترین نقطه میز نشسته بود بلند شد دستمال گردن و کتش را مرتب کرد و با صدای گرم و تاثیر گذارش گفت:
*علت اینکه امشب هممون با خوشحالی دور هم جمع شدیم کسی نیست جز نوه ارشدم ادوارد لاکترود/ویلیامز خوشحالم که همینجا اون رو جانشین بر حق خودم و راس خانواده بخونم.
این را گفت و انگشتر مخصوص خانواده را به ادوارد تقدیم کرد, همه ازین قضیه خوشحال بودند هرچند که رزماری از این وضع راضی نبود اما برای خوشحالی ادوارد خوشحالی میکرد و سعی میکرد تا نارضایتی و احساس منفی که از روزی دریافت می کرد را بروز ندهد, هرچند که علیرغم تلاش اما روزی ازین نارضایتی بو برد و پس از اتمام شام ادوارد را به حیاط پشتی خانه که باغچه کوچکی به همراه آبنما در وسط آن و یک میز و صندلی دو نفره در گوشه اش قرار داشت دعوت کرد تا کمی در مورد آینده و کار صحبت کنند, روزی دو گلس را پر از شراب ناب سال 1996 که از پدربزرگش برایش مانده بود کرد و یکی را به ادوارد داد.
+پدر بزرگ به نظرتون این که من روراست خانواده معرفی کردید اجحاف در حق دایی پرسیوال نبود؟
روری جرعه ای از شراب نوشید و همانطور که به انعکاس ستارگان در حوض می نگریست گفت:
*پیش پات در موردش صحبت کردیم خودش هم از این موضوع راضی بود
+خلاصه نمیخوام سره این موضوع اختلافی پیش بیاد هرچند که من لیاقت این مقام رو ندارم.
روری با جدیت سرش را به سمت ادوارد چرخاند و گفت:
*جدی؟ میشه بدونم اگر تویی که با چنگ و دندون برای خانوادت جنگیدی این لیاقت رو نداره پس کی داره؟
ادوارد که قانع شده بود جرعه ای از شراب را نوشید.
*فکر کنم رزماری آنچنان هم از دیدن من خوشحال نشد
ادوارد که خودش نیز متوجه بی میلی رزماری شده بود با اندکی خجالت گفت:
+اوه نه اینطور نیست فقط هنوز بهتون عادت نکرده.
*نیاز نیست سره منو گول بمالی پسر فقط میخوام این اطمینان رو بهش بدی که من اون رو هم به اندازه تو دوست دارم و هیچوقت نقشش در به اینجا رسیدند فراموش نمیکنم و قدر دانشم.
+اون دوستتون دار پدربزرگ فقط نگران اینه که بازی با سرنوشت مشکلات بزرگ تری رو ایجاد کنه
*این شراب رو از زمان پدر بزرگم داریم, جیکوب ویلیامز بزرگ, اسم دایی بزرگت رو هم از روی اسم اون بزرگ مرد انتخاب کردیم جیکوب برکارت ویلیامز, از این شراب فقط در مواقع خیلی مهم مینوشیم زمانی که بزرگ خاندان رو از دست بدیم یا زمانی که وارسان بعدی خاندان رو معرفی کنیم, خب بهم بگو ببینم پسر کی تعیین میکنه که نوشیدن مون از این شراب کناره هم جزئی از همین سرنوشت بوده؟
ادوارد که قانع شده بود شرابش را تماما سر کشید.
*زمانی که برای آماده شدن رفتن در مورد شرکت خودت و بقیه کارخونه هایی که ازمون دزدیه شد مطالعه کردم تا حدودی از وضعیتشون مطلعم فردا صبح اماده باش تا کار رو شروع کنیم.
ادوارد با تعجب پرسید:
+چه کاری پدر بزرگ
روری ته مانده شرابش را سر کشید پیپش را در دهانش گذاشت و همانگونه که از روی صندلیش بلند میشد گفت:
*کار باشه برای فردا امشب فقط از خانوادت و زندگیت لذت ببر پسرم.
این را گفت و به همراه ادوارد به داخل عمارت برگشتند و پس از کمی خوش و بش اگرچه تمام خانواده در عمارت ماندند اما علیرغم اصرار های امیلی و ریور, ادوارد و رزماری به خانه خود برگشتند.
بی توجه به اتفاقاتی که افتاده بود هر دو فقط یک چیز می خواستند, یکی شدن جسم و روحشان.پس از ورود به خانه ادوارد کت و کلیدش را به سمتی انداخت و محکم رزماری را به دیوار کوباند و در گوش دختر در حالی که نفسش را به گوش او برخورد میداد گفت:
+زیر دامنت برای یه فراری جا هست که قایمش کنی؟
رزماری با اغواگری گفت:
^یه پلیس اون زیر منتظره
+از خدامه اون پلیس منو دستگیر کنه
این را گفت و سراسیمه و در حالی که رزماری با دستش سر ادوارد را به سمت کمرش هدایت میکرد جلوی او زانو زد سرش را زیر دامن رزماری جا کرد این برخورد صورتش با کیر زرماری را در این جای تنگ و خفه و پیچیدن بوی کیر رزماری در دماغش را دوست داشت همزمان با فشاری که دست رزماری به سر وارد میکرد, ادوارد هم شروع به لیس زدن کشاله ران دختر کرد کم کم به سمت کیر و خایه اون پیش رفت و ابتدا تخم های رزماری را در دهانش گذاشت و شروع به مکیدن کرد و پس از انکه حسابی تخم های صاف و سفید دختر را مکید سرش را از زیر دامن او بیرون کشید رزماری را بلند کرد و به داخل اتاق برد و روی تخت پرت کرد هردو سریعا لخت شدن ادوارد سرش را بین پای رزماری برد و همزمان با مالیدن تخم های او شروع به ساک زدن کیر دختر کرد صدای ملچ مولوچ ادوارد و اه و ناله رزماری که از زور لذت تشک را چنگ میزد فضای اتاق را پر کرده بود و هردوشان را شهوتی تر میکرد پس از ان که ساک زدن ادوارد تمام شد او با بوسیدن و لیسیدن از نوک کیر تا گردن رزماری را طی کرد و سپس هردویشان در هم پیچ خوردند و شروع به وارد کردن زبانشان در داخل دهن هم کردند ادوارد همزمان سوراخ کون رزماری و رزماری کیر ادوارد را میمالید پس از اندکی رزماری با چشمان خمار در گوش ادوارد گفت:
^ حالا نوبت منه مگه نه؟
این را گفت بی آنکه به ادوارد اجازه صحبت کردن بدهد لای پای ادوارد رفت و شروع به خوردن کیر و خایه ادوارد کرد پرتفو با صدای بلند این کار را انجام میداد و ادوارد هم با گرفتن سر رزماری وحشیانه داخل دهانش تلمبه میزد به طوری که از دهان دختر مخلوطی از آب کیر و بزاق دهان با کمی اشک چشم قاطی شده و روی کیر ادوارد میریخت ادوارد که به ارضا شدن نزدیک شده بود رزماری را از کیر خود دور کرد و به او در قمبل کردن کمک کرد و با ولع و انگار که سالیان سال است غذا نخورده شروع به لیسیدن سوراخ کون رزماری کرد ابتدا لمبر های دختر و سپس سوراخ کون او را لیسید و زبانش را تا ته وارد سوراخ دختر کرد همزمان با چرخاندن زبانش در سوراخ او با یک دست کیر دختر و با دست دیگر کیر خودش را ماساژ میداد صدای اه و ناله رزماری ولع ادوارد را بیشتر میکرد و گواهی بر این موضوع بود که ادوارد دارد کارش را درست انجام میدهد پس از سوراخ کون ادوارد با زبانش تا زیر خایه دختر را چند بار زبان کشید رزماری ملتمسانه گفت:
^میخوای حاملم کنی؟
ادوارد بی آنکه حرفی بزند شروع به مالیدن سره کیرش به سوراخ کون و خایه رزماری کرد این کار همیشه رزماری را دیوانه میکرد تا جایی که دخترک بانگ زد:
^تورو خدا اون کیر رو بکن داخلم
ادوارد که از این کار رزماری لذت میبرد و پس از آنکه اندکی با انگشت کردن سوراخ او را آماده کرد شروع به وارد کردن کیرش داخل کون دختر کرد مدتی طول کشید تا کیر ادوارد کامل وارد بدن دختر شود و آن دو اکنون یکی شده بودند ادوارد تمام وزنش را روی رزماری انداخت با یک دست شروع به مالیدن کیر رزماری و با دست دیگر گلوی دختر را گرفت و فشار میداد رزماری این فشار را هنگام گاییده شدن دوست داشت, ادوارد وحشیانه شروع به تلمبه زدن کرد و همزمان نیز صورت دختر را مانند سگی وحشی لیس میزد و گوش او را با دندانش آرام می کشید و آه و ناله رزماری به اوج خود رسید تا جایی که گوی از لذت گریه میکرد سمفونی برخورد بدن ادوارد با بدن رزماری , پیوند عطر تن هردویشان و در نهایت نت صدای رزماری همه و همه دست به دست هم داده بودند تا یک شب رویایی را برای آن دو بسازند پ
س از مدتی ادوارد کیرش را از کون دختر بیرون کشید و به او کمک کرد تا به پشت بخوابد پاهایش را روی شاه اش گذاشت کیرش را تک ضرب داخل بدن رزماری کرد کاری که باعث شد تا رزماری درد لذت بخشی را تجربه کرده و به متکا و تشکش چنگ بزند چشمانش را بسته بود ازین درد لذت بخش نهایت لذت را میبرد ادوارد نیز در کنار گاییدن سوراخ رزماری کیر و خایه دختر را فشار میداد و میمالید با دست دیگرش با سینه های دختر بازی میکرد و همزمان کفش های پاشنه بلند و انگشت های رزماری را در دهانش میکرد و میلیسید عاشق این طعم بود اندکی بعد ادوارد پاهای رزماری را در سینه اش جمع کرد و تمام وزنش را روی دختر انداخت و همزمان با گاییدن و جق زدن برای رزماری شروع بع لب گرفتن از او کرد و آب دهانش را وارد دهان رزماری کرد فشار روز رمزاری انقدر زیاد بود که اشک دخترک در آمده با نفس های بریده گفت:
^ا…اد… من… دا…دارم…
قبل ازین که بتواند حرفش را تمام کند پر فشار در دستان ادوارد ارضا شد ادوارد اب کیر رزماری را روی کیرش مالید و با جحشی تمام کیرش را تا خایه وارد دهان رزماری کرد و فشار داد رزماری که ادوارد را بلد بود محکم شروع به مک زدن کیر ادوارد کرد و ناگهان مخلوطی از اب کیر خودش و اب گرم کیر ادوارد وارد دهانش شد , آب کیر را قورت داد و پس از تمیز کردن کیر ادوارد در دهانش کیر او را از دهانش بیرون کرد.
هردو با بدنی عرق کرده و خسته در آغوش هم رها شدند ادوارد شروع به بوسیدن گردن رزماری کرد هر دو به پهلو شدند و رزماری خودش را همچو بچه ای وارد آغوش ادوارد کرد و با آرامش گفت:
^خیلی عاشقتم اقای بزرگ خاندان
ادوارد چشمانش را بست بوسه ای از گردن رزماری کرد و با لبخند گفت:
+منم دیوانه وار عاشقتم چشمه خانواده.
این را گفت و هردو به خواب رفتند
ادامه دارد…

نوشته: ملکور

ادامه...


👍 8
👎 0
12501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

979497
2024-04-12 23:28:21 +0330 +0330

عالی
در انتظار بقیش

1 ❤️

979543
2024-04-13 01:19:06 +0330 +0330

از خوندنش خسته نمیشم👌🌹
اصن تکراری نمیشه بتمن خان😎❤️
منتظر ادامشم

1 ❤️