محبوبه (۱)

1402/01/03

(( سلام به همه شهوانیون عزیز ؛ عیدتون مبارک باشه ! البته نمی‌دونم کی قراره این داستان منتشر بشه … این داستان صرفا ساخت و پرداخته ذهن نویسندست پس لطفاً دنبال چیز خاصی نباشید و مثل یه سریال بخونیدش و لذت ببرید . قسمت اول بیشتر آشنایی با شخصیت های اصلی هست و قسمت سکسی خاصی نداره ولی از قسمت دوم همه چیز شروع میشه و تنوع داره قسمت به قسمت ))
من كيم ؟
نقش حبابي روي آب
قايقي افتاده در دست سراب
من كيم ؟
تصوير گنگ زندگي
عكس مرگ خنده ها در زير قاب
من كيم ؟
گم كرده راهي در ظلام
خسته اي چشم انتظار آفتاب
من كيم ؟
افسانه اي افسون شده
فصل غم آلوده اي از يك كتاب

چقدر این راهرو ترسناک شده ؛ صدای نیم سوز شدن فیوز این مهتابی ها قشنگ تا اعماق مغز فرو میره
-صادقی پس چی شد ؟! چرا کارای بازسازی و تعمیر و انجام نمیده این پیمانکار لعنتی ؟!
-خانوم دکتر میگه تا پیش پرداخت ندید شروع نمیکنم !!
-خب پیش پرداخت و بدن دیگه ؛ اینجا مثلا بیمارستانه ؛ شبیه اتاق وحشت شده این قسمت !
حالم از این بیمارستان بهم میخورد ؛ اصلا دیگه دوست نداشتم برای یه لحظه تو این خراب شده باشم ؛ فقط به خاطر خواهش دکتر رضوان موندم تا جایگزینم رو مدیریت انتخاب کنن !! همون دو روزی که میرم مطب واسم کافیه اصلا نیازی به حقوق این خراب شده ندارم .
آه اصلا یادم نبود امروز آخرین پنجشنبه ساله ؛ باید برم بهشت زهرا سر خاک متین
-صادقی من یه کار فورس واسم پیش اومده ؛ نمیتونم بمونم ؛ خداحافظ
چقدر شلوغه نواب ! انگار کل تهران دارن میرن اونجا …
بالاخره رسیدم ؛ متین دیدی اومدم ؟! فکر کردی نمیام پیشت دیگه ؟! ۴ ساله دارم میام … متین اصلا کاش یه طوری بشه منم بیام پیشت دیگه خسته ام … به خدا تنها دلیل زنده بودنم فقط به خاطر یادگارت سهرابه …
«صدای زنگ تلفن همراه »
مامان جون
-من : سلام مامان جون خوبی!؟
-مامانم : سلام دورت بگردم ! کجایی ؟ چرا صدات گرفته
-من : سر خاک متینم
-مامان : خدا بیامرزدش دخترم ؛ کاش میومدی دنبالم منم باهات میومدم
من : دیگه یهویی اومدم مامان جون
مامان : امشب پاشید با سهراب بیاید اینجا ؛ همه اینجا جمع هستن
من : نه مامان اصلا حال شلوغی رو ندارم ؛ یکی دو روز دیگه میام حتما قول
ماشین رو روشن کردم و رفتم سمت خونه ؛ بین راه یکم خرید کردم و رسیدم بالاخره ؛ ماشین رو گذاشتم پارکینگ و کلید انداختم و رفتم داخل خونه سهراب فک کنم خواب باشه …
خریدهام رو گذاشتم آشپزخونه و رفتم سمت اتاق سهراب ؛ آروم در اتاق رو باز کردم دیدم نخیر نیست ! شاید رفته بیرون پیش دوستاش ؛ سمت اتاق خودم رفتم تا لباسام رو عوض کنم ! یهو با صحنه ای روبرو شدم که جفتمون نزدیک بود سکته کنیم ! سهراب از شوک دیدن من و من از دیدن سهراب !
سهراب مشغول جق زدن با شرت ولباس زیرای من بود !!
نمی‌دونستم باید چیکار کنم ؛ از شدت عصبانیت داد زدم فقط ؛ گمشو بیرون از اتاقم …
سهراب دوتا پا داشت دوتا دیگه قرض گرفت و فرار کرد …
گیج شده بودم ؛ نمی‌دونستم چیکار باید میکردم ؛ صدای در ورودی اومد انگار از خونه زد بیرون ؛ نمی‌دونم چیکار کرده بودم که باعث شده بود سهراب با لباس زیر من خودارضایی کنه ؟! مشکل من اصلا خودارضایی نبود ! بالاخره شرایط دوران بلوغ و جوونیشه !
سهراب تازه وارد ۱۸ سالگی شده بود ؛ همیشه سعی کردم به آزادی منطقی بهش بدم حداقل تو این چهار سال که هم مادر بودم و هم پدر ولی این دیگه برام قابل هضم نبود ؛ باید ببرمش پیش روانپزشک !
ساعت حدود ۱۲ شب شده بود ؛ کم کم داشتم نگران میشدم با اینکه نمی‌خواستم شروع کردم به زنگ زدن بهش ؛ اما نه گوشیش خاموش بود … عصبی بودم از دستش ولی همش خدا خدا میکردم بلایی سر خودش نیاورده باشه . به هر شماره ای که از دوستاش داشتم زنگ زدم ولی هیچ خبری ازش نبود . زیاد سیگاری نبودم ولی از شدت استرس یه سیگار روشن کردم تو فکر این بودم که لباس بپوشم برم تو خیابون دنبالش …
صدای چرخیدن کلید در اومد ؛ خدارو شکر اومد بالاخره ؛ سیگار و خاموش کردم و سریع رفتم جلوی در
-هیچ معلومه کجایی ؟!! چرا گوشیت خاموشه ؟!
-سهراب : ببخشید مامان غلط کردم
-من : خاک تو سرت سهراب من تو رو اینجوری بزرگ کردم ؟!من مادرتم احمق !! کجا داری میری وایسا حرفم تموم نشده
بشین اینجا ببینم …
چی واست کم گذاشتم ؟! کدوم پسر هم سن و سال تو اینجوری داره زندگی می‌کنه ؟! چرا رفتی سر لباس زیر من ؟!
سهراب سرش پایین بود ؛ رنگش عین گچ شده بود
-گفتم که غلط کردم !!!
-می‌خوام دلیلش رو بدونم ؛ اصلا اینجوری نمیشه باید ببرمت پیش یه روانپزشک تو مریضی!!! جواب بده
سهراب که دستاش رو مشت کرده بود از جاش بلند شد و گفت : آره مریضم !! مریضم که عاشقت شدم ؛ مریضم که همه دوستامو گذاشتم کنار تا وقتمو کنارت بگذرونم …مامان من عاشقتم و این عشق فقط با مرگ از فکرم بیرون می‌ره !!
انگار یه پارچ آب یخ ریختن روی سرم ؛ میفهمی داری چی میگی ؟! من کی ام ؟!
اشک از صورتش می‌ریخت ؛ رفت داخل اتاقش و در و بست ؛ گیج شده بودم ؛ سردرگم بودم ! مگه میشه اصلا !! خدایا …

«سهراب»
آخیش خالی شدم ؛ اصلا این حرفا سنگینیش روی دلم مونده بود ؛ احساس میکردم خفه میشم بالاخره یه روز
عشق مامان محبوبه من رو کور کرده بود ؛ تو این دوسال اخیر خیلی دوست دختر داشتم ولی با با هیچکس نمیتونستم بیشتر از چند مدت بمونم ؛ شاید واسه فرار از این عشق نافرجام سریع با هر کی از راه می‌رسید رل میزدم .
شاید پیش خودتون بگید بچه ۱۸ ساله از عشق چی می‌فهمه ؛ شاید درست باشه این حرف ولی از نظر من عشق یعنی وقتی که معشوق رو ببینی تک تک مولکول های بدنت به صدا در بیان . یعنی کسی که حاضر بشی به خاطرش از جهان هستی دست بکشی …
مامان محبوبه یه زن ۴۴ ساله با اندام رو فرم بود قد ۱۶۶ و موهای بلند و سایز سینه ۷۵ ؛ پزشک بود ولی همیشه به جز یکسال اولی که بابام فوت کرد در حال باشگاه رفتن بود و حسابی به خودش می‌رسید . از وقتی که یادم میاد فکر سکس با محبوبه خواب و خوراک رو گرفته بود ازم ، از هر موقعیتی برای دید زدن استفاده میکردم ؛ همیشه توی خونه آزاد میگشت یه تاپ و شلوارک ورزشی طور اکثرا میپوشید.
هیچوقت یادم نمیره ؛ هفت ماه پیش عروسی یکی از اقوام بود که قاطی بود ؛ محبوبه یه لباس مجلسی مشکی جذب پوشیده بود که قسمت کمرش کامل لخت بود … توی عروسی هر موجودی که کیر وسط پاش بود چشاش سمت مامانم بود .
برگردیم به ماجرای امروز :
بعد از اینکه حرفام رو بهش زدم رفتم سمت اتاقم ؛ آنقدر گریه کردم تا خوابم برد ؛ فردا جمعه بود صبح که بیدار شدم بدون اینکه از اتاق بیام بیرون لباسام رو پوشیدم و زدم بیرون ؛ دوسه روزی به همین شکل گذشت صبح اول وقت میرفتم و شب ساعت ۱۰ اینا میومدم میرفتم اتاق …
شب عید بود ؛ اون شب ساعت یازده بود رفتم خونه و یه راست رفتم تو اتاق ؛ لباسام رو درآوردم که صدای در اتاق اومد …
من : بله ؟
مامان : میشه بیام تو ؟!!
من : بفرما
چند روزی بود که درست حسابی محبوبه رو ندیده بودم ؛ اومد داخل ؛ یه شلوار اسلش صورتی تنش بود که قلمبگی کونش رو حسابی نمایش میداد ؛ اومد نشست رو صندلی کامپیوتر
مامان : چرا با خودت و من اینجوری می‌کنی آخه سهراب ؟! الان چند روزه صبح میری بیرون و شب میای خونه ! این چه زندگی واسه خودت درست کردی ؟!
من که تو ذهنم داشتم حرفاش رو تجزیه تحلیل میکردم و به جوابی که میخواستم بدم فکر میکردم یهو با علامت تکون دادن دستش به خودم اومدم !
مامان : اینجایی اصلا؟ متوجه شدی ؟؛
من : آره آره ؛ مامان ببخشید بزار همینجوری تو حال خودم باشم ؛ هرچی از اینجا دور باشم تو راحت تری !
مامان : راحت ترم ؟! اصلا می‌دونی این چند روز چی بهم گذشته ؟! اصلا میفهمی چقدر نگرانتم ؟! نه نمیفهمی ! از وقتی بابات رفت سعی کردم جای خالیش رو واست پر کنم ! جلوی یه عالم وایستادم ! پسرم من مادرتم مادر !
من : می‌دونم مادر من ؛ خیلی هم ممنون ! تا ابد قدردان زحماتت هستم ؛ ولی …
مامان : ولی چی ؟!
من : ولش کن اصلا !
مامان : چی رو ول کنم !!؟ بگو با من حرف بزن !!!
تمام زورم رو تو زبونم جمع کردم و شروع کردم به حرف زدن : از چی بگم ؟! از اینکه عاشقتم !!! می‌دونم خودم خوب می‌دونم این عشق ممنوعه ست ولی دارم می‌سوزم تو شعله این عشق ! ۱۸ سالمه بچه نیستم هزار بار به خودم گفتم اشتباهه ولی قلبم نمیتونه ؛ نمی‌فهمه ؛ نمی‌خواد ! حالا که خودت میخوای میگم !! من حاضرم بمیرم ولی قبل مرگم یکبار تو آغوش بگیرمت ! مامان تو زیبا ترین زنی هستی که تو زندگیم دیدم !!!
محبوبه خوب داشت به حرفام گوش میداد منم همینجوری به حرف زدن ادامه دادم پیش خودم گفتم حداقل خالی میشم .
می‌دونی واسه فرار از تو سمت هرکس و ناکسی رفتم ولی نتونستم ؛ می‌دونم الان چی میخوای بگی ! میخوای بگی اینا شهوت زودگذره ! اینا علایم بلوغه ! ولی خواهش میکنم اسم این عشقی که بهت دارم رو هوس نزار ! اگه اون اتفاق پنجشنبه نمی افتاد شاید تا ابد این راز ، این عشق رو تو سینم نگه میداشتم ولی میدونستم یه روز از سنگینی این عشق میمردم…!!! می‌دونی چقدر وقتی تو مهمونی ها هر مردی بهت نگاه می‌کنه آتیش میگیرم ؟! ۴ ساله شوهرت فوت کرده ! ۴ ساله بابا رفته !!
مامان : احمق من مادرتم چجوری آخه میتونم ؟! اصلا به این فکر کردی که من ۴۴ سالم شده من چی دارم آخه ؟! این همه دختر جوون و خوب
من : مامان هیچ دختری مثل تو نیست ! ( پیش خودم گفتم خجالت رو بزارم کنار ) تو هنوزم آرزوی خیلی ها هستی ! هیکل و اندامی که تو داری رو دخترای ۲۰ ساله ندارن !
مامان بدون اینکه چیزی بگه رفت بیرون اتاق ؛ بعد چند دقیقه از اتاق اومدم بیرون تا از آشپزخونه آب بردارم . داشت سیگار می‌کشید ؛ به ندرت میدیدم سیگار بکشه …
آب رو تو لیوان ریختم و داشتم میرفتم سمت اتاق …
مامان : سهراب ! حالا که اینجور میخوای باشه ولی باید بهم فرصت بدی ! تو این مدت هم خواهشاً مثل گذشته رفتار کن !
وای درست شنیدم ؟! انگار یه لحظه کل دنیا ایستاد …
من : ت . ت . تا هروقت بگی منتظر میمونم !!! هرچی تو بخوای ؛ خدایا مرسی. …
محبوبه سیگارش رو خاموش کرد و به لبخند محو رو لباش اومد ! الان برو بخواب که فردا روز عیده باید بریم خونه مامان بزرگ !!!
«محبوبه»
تلخ !
بار این چند روز آنقدر روی دوشم سنگینی میکرد که کمرم داشت خورد میشد ! چیکار کردم که اینجوری شد ؟! شاید خیلی راحت بودم باهاش ؟! شاید و هزاران شاید دیگه …
فکر و خیال مثل خوره تمام ریشه بدنم رو داشت میخورد ؛ از یه طرف حس بدی داشتم و از یه طرف اینکه یه پسر بچه ۱۸ ساله که از گوشت و خونه منه عاشقم شده حس غرور بهم میداد … اون تعریفی که از اندامم میکرد حس شهوت رو داشت داخلم زنده میکرد …
تو این چهار سال تنها بودم و نزاشتم هیچکس وارد زندگیم بشه ؛ سخت بود واقعا ؛ سخت بود ! بعضی شب ها به آغوش یک مرد نیاز داشتم ! هزاران بار شهوت رو توی خودم کشتم !
چندین پیشنهاد ازدواج و دوستی رو رد کردم … از یه طرف دوست نداشتم بعد متین دست کسی بهم بخوره از یه طرف کمبود عاطفه و محبت رو تو زندگیم احساس میکردم …
دیگه حالم از هرچی وسط بودن و یه لنگه در هوا بودن بدم میومد…
سهراب شبیه پدرش بود یه جوون قد بلند با شکم تخت و صورت گرد ! همیشه همه فامیل و دوستان از اخلاق و قیافش تعریف میکردن …
… چندین روز گذشت ! روز پنجم فروردین بود ! تو این چند روز حسابی فکر کردم و با خودم بالا پایین کردم ! حس شهوت انگار حسابی تو بدن منم رسوخ کرده بود !
سهراب سعی میکرد معمولی رفتار کنه ؛ حتی وقتی که روبروی هم سر میز می‌نشستیم ولی برآمدگی کیرش رو از روی شلوار میدونستم حس کنم با اینکار قشنگ افکارش رو‌ میتونستم بخونم …
پیش خودم گفتم امروز باید انجامش بدم !! یا رومی روم یا زنگی زنگی ! ساعت حدود ۱۰ صبح بود ؛ عید کلا بیمارستان و مطب نمیرفتم ؛ از خواب بیدار شدم به آرایشگرم زنگ زدم برم پیشش واسه بلوند کردن موهام ! سهراب هنوز خواب بود سریع لباسام رو پوشیدم و رفتم سمت آرایشگاه …
تو آرایشگاه کارم نزدیک ۴ ساعت طول کشید ؛ سهراب زنگ زد ؟!
سهراب : الو مامان کجایی ؟ ناهار چیکار کنم ؟!
من : سهراب من جایی کار واسم پیش اومده تو واسه خودت ناهار سفارش بده بخور
سهراب : باشه بهترین ! فقط مامان منم دو سه ساعت میرم بیرون کار دارم تا قبل هفت شب میرسم …
اکی …
بالاخره از آرایشگاه بیرون اومدم ! ماشین رو روشن کردم برم سمت مرکز خرید ! چقدر خیابون ها خلوت بود ؛ کاش به تهران تافت میزدن همینجوری میموند …
وارد پاساژ شدم یه راست رفتم سمت مغازه ای که از قدیم میشناختمش ؛ یکی دوتا ست لباس زیر و یه لباس خواب حریر گرفتم و زیاد معطل نکردم رفتم سمت خونه …
تو ماشین همش یاد آخرین سکس هام با شوهرم متین افتاده بودم ؛ هر دوتامون پزشک بودیم و بیشتر سر کار بودیم ولی هروقت خونه می‌رسیدم خستگی هامون رو جلوی در جا میزاشتیم ! چقدر زود دیر میشه …
اصلا نمیشه فهمید فردا چه اتفاقی قراره بیوفته ؟!
متین ببخشید … متین منو حلال کن ! اگه این کار و نکنم ممکنه سهراب رو از دست بدم !

ادامه...

نوشته: مفقودالاثر


👍 193
👎 9
314201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

919860
2023-03-23 01:37:46 +0330 +0330

کاری با موضوع داستانت ندارم،چون یک موضوع شخصیه و هیچکس حق قضاوت نداره.ولی نحوه داستان سرائی و نگارش خیلی عالی بود.

8 ❤️

919886
2023-03-23 04:45:26 +0330 +0330

با اینکه به گفته خودت یه داستان یا سریال باشه ولی مضنون داستان و نحوه نگارشت چقدررررردد لایک داره دست مریزااااد از اینکه موضوعت کاملا متنوع و کاملا بدون تکراریست😘😘😘

4 ❤️

919900
2023-03-23 08:06:36 +0330 +0330

عالی بود

1 ❤️

919928
2023-03-23 12:45:45 +0330 +0330

تو همین الان آپلود هم بکنی یه هفته طول می‌کشه تا بزارن تو سایت😕

1 ❤️

919944
2023-03-23 14:53:30 +0330 +0330

۷۲ تا شد

1 ❤️

919946
2023-03-23 15:19:25 +0330 +0330

نگارشش خوبه، فضاسازی خوبه، کلا با اینکه اصلا فانتزی من نیست و رو مادر حسی ندارم با اینکه بیوست ولی واقعا نگارشت خوبه ادامه بده

1 ❤️

919955
2023-03-23 15:36:10 +0330 +0330

دوست نویسنده لطفا توضیحات ابتدای داستان واینکه ساخته وپرداخته ذهن هست رو درانتهای داستان بنویس اگر چندقسمتیه درانتهای قسمت اخربگو.همین توضیح اولش قطعاباعث شده خیلی مخاطبا بدون خوندن متن داستان ازش خارج بشن وگرنه تاهمین الانشم خوب لایک شده اما میتونست خیلی بیشترهم بشه.چون خیلی ازافرادهستن ناخوداگاه نمیتونن بافهمیدن خیالی بودن داستان اونوبخونن وهمراه بشن‌.ویا اونایی که مشکلی ندارن باخیالی بودنش هم خیلی بااشتیاق ترمیخونن

2 ❤️

919982
2023-03-23 18:49:28 +0330 +0330

خیلی خوب و شهوت برانگیزه که از زبون جفت طرف سکس داستان رو روایت میکنی،،آفرین ادامه شو زود بزار

1 ❤️

919983
2023-03-23 19:44:39 +0330 +0330

موضوع جذاب و نگارش عالی
موفق باشی
خوشحالم ک هنوز نویسندگان خوبی تو این سایت هستن

1 ❤️

919997
2023-03-24 00:48:11 +0330 +0330

کیر تو اول تا آخرت نفرست ادامش

1 ❤️

920010
2023-03-24 02:34:12 +0330 +0330

آقا این چه مسخره بازیه که برای خواننده و کاربر این سایت بعضی ها شرط و شروط تعیین میکنند ؟؟ شما دوست داری داستانت را منتشر کن و دوست نداری نکن ، حدیدا هرکی میاد میگه فولان عدد لایک بخوره باقیشو منتشر میکنم…!!! واقعاً عجیبه و من درک نمیکنم

1 ❤️

920037
2023-03-24 15:39:33 +0330 +0330

دیدی با اینکه تو برگزیده ها بود داستان
ولی سریع منتشر نشد
ادمین اینجا اصن سرش تو کونشه چک نمیکنه ببینه
دو هفته یبار آپلود می‌کنه قسمت‌های بعدو

1 ❤️

920040
2023-03-24 15:56:32 +0330 +0330

تارگت و زدیم ک بزار عزیزم قشنگ می‌نویسی

1 ❤️

920091
2023-03-25 02:09:40 +0330 +0330

122 تا لایک خورد دیگه بذار

2 ❤️

920130
2023-03-25 05:56:37 +0330 +0330

دوستش داشتم، زاویه دید هر دو نفر به خوبی قابل درکه، امیدوارم خیلی سریع پیش نره و همراه با قسمت سکسش، درگیری‌عای ذهن هر دو رو مثل همین قسمت به خوبی بیان کنید.

1 ❤️

920232
2023-03-26 00:49:12 +0330 +0330

کجایی

1 ❤️

920519
2023-03-27 13:57:29 +0330 +0330

از موضوع خوشم نمیاد ولی به قول دوستمون سیاوش قشنگ نوشتی.

0 ❤️

920521
2023-03-27 14:04:57 +0330 +0330

تارگتت خیلی وقه خورد بزار ادامه رو

0 ❤️

921229
2023-03-31 21:59:15 +0330 +0330

اصولا هر کی تو سایت از مادر بنویسه همه مسخره میکنن و فحش میدن ولی واقعاااااا قلم خیییییلی فوقالعاده ای داری اگه نویسنده میشدی واقعا می‌ترکوندی

1 ❤️

970270
2024-02-09 22:29:38 +0330 +0330

داستانت و نخوندم اگه اول داستان نمی گفتی داستان تخیلیه حتماً میخوندم با داستان های تخیلی حال نمی‌کنم و هیچ ارتباطی نمی‌تونم برقرار کنم پس نظری هم ندارم

0 ❤️