سلام خدمت همراهان شهوانی
یه توضیحی قبل از شروع ادامه داستان بدم،البته این توضیحو میخاستم پایان قسمت دوم بدم که خب بخاطر یسری افراد اول داستان توضیح میدم
اول این که این یه خاطره نیس!!یک داستانه
و من اومدم نویسندگیمو اینجا بزارم و نظراتتونو بخونم
دوم این که من نیومدم داستان سیکیم خیاری بنویسم که اره رفتم خونشون یهو گف میخام بهت بدم منم تا صبح کردمش
سعی کردم همه جوانب یک زندگی عادی مثل مدرسه رفتن و سر کار رفتن اعضای خانواده
اون رودربایستی نسبی که تو همه خانواده ها هست رو رعایت کنم و حتی شاخ و برگ احساسی هم به داستان دادم و سعی کردم یک داستان تلفیقی خوب بنویسم که فکر میکنم موفق هم بودم
برای اولین بار داستان نوشتم و اولین داستانم حدود ۴۰ لایک خورد
(البته ناگفته نماند که من موقعی که تصمیم گرفتم داستان بنویسم از صفحه اخر داستان شهوانی
ینی داستان های سال ۱۳۸۹ شروع کردم به خوندن و ۲۰۰ صفحه اومدم رو ب جلو و تمام داستاناشو خوندم و سعی کردم تمام کسشرات و وارد داستانم نکنم)
ببخشید که طولانی شد
میرم سراغ ادامه داستان
پیش زندایی بودم و سرم رو سینه ش بود و منو به خودش میفشرد که یکهو زنگ خونه به صدا در اومد و درو که باز کرد دید که خواهرش اومده خونه شون
الهامم به من گف یه بهانه جور کن واسه این که اینجایی و بعدشم برو
خواهر زنداییم الناز ک اومد بالا منم خیلی شیک و مجلسی گفتم که زندایی این خریداتونم گذاشتم اشپز خونه اگه امری نیس من برم و خدافظی کردم
خلاصه که دیگه نمیشد بریم بیرون هم من سر کار بودم و هم اون گیر بچه هاش بود
که یک چهارشنبه زنگ زد و گفت فردا میتونیم بریم یه دوری بزنیم و من گفتم که صبح کار دارم باید برم کارامو انجام بدم و زودتر از سر کار میام
رفتم سر کار
کارای بانکیو انجام دادم و به صاب کارم گفتم زودتر باید برم و کار دارم
و اوکی گرفتم ساعت ۱۰ بود به زندایی زنگ زدم گفتم حاضر شو دارم میام که گفت مهدی بیا اینجا صبحونه باهم بخوریم بعد بریم
منم گوله کردم سمت خونه دایی و زنگ زدم رفتم داخل و صبحونه رو خوردیم که زندایی گفت مهدی میخای بیرون نریم یکمی خسته ام
تو هم بمون حالا مونده تا بچه ها بیان از مدرسه و دانشگاه(اقا نگید مدرسه پنج شنبه تعطیله.اینجا منظور نویسنده کلاس های تقویتی و جبرانیه)
نشستیم به حرف زدن از کار و زندگی و همه چی… که الهام گفت مهدی من خیلی تنهام
بچه ها که همش بیرونن داییتم سرکار
همیشه دوس دارم خانواده دور هم جمع باشه ولی نمیشه
و بغض کرد و من رفتم گرفتمش تو آغوشم و مواهاشو نوازش میکردم
و خودشو تو بغلم ول کرده بود و منم رو ابرا بودم
سرشونه هاشو میمالوندم و رو کرد به من گفت مهدی خیلی خوبی تو
و در کسری از ثانیه در حالی که چشمامون به هم خیره بود
لب هم دیگه رو بوسیدیم و منی که ضربان قلبم رفته بود رو هزار و در شوک کاری که کرده بودیم بودم اما دیگه مغزم فرمان نمیداد
گوشام گُر گرفته بود چشمای الهام باهام حرف میزد
جسور شدم و دوباره تکرار کردم و همراهی الهام و در پی داشت
لحظات به کندی میگذشت
و من هر لحظه شجاع تر میشدم کم کم دستام رف سمت شکم و پهلو و سعی کردم با مالوندن لباسشو بفرسم بره بالا و کمی که رفت بالا دستمو بردم سمت سینه هاش
که تو چشمام زل زد و گف مهدی تا حالا انقد برای انجام یه کار مطمئن نبودم
عاشقتم
و من حمله ور شدم به سمت سینه هاش و سوتینو باز کردم و اون ممه های خوشفرمشو میخوردم
با همکاری خودش شلوارشو در اوردم و بعد لباسای خودمو که گفتم ساک بزن گفت دوست نداره و منم اصرار نکردم و من با اوج نابلدی شروع کردم به خوردن بدتش و لیس زدن
انقد ادامه دادم تا اصرار میکرد که بکنم داخل
و منم نابلد بودم و با استرس فرستادم تو که انگار وارد یه دنیای دیگه شدم
کسش مکش داشت و انگار کیر منو میکشید داخل بزور
من که رو ابرا بودم و عشق میکردم و سرعتمو میبردم بالا ۷.۸ دقیقه که تلمیه زدم حس کردم داره ابم میاد که کشبدم بیرون کع نیاد ولی انقد عالی بود که نتونستم کنترل کنم و ابم پاشید رو شکم و سینه
و میدونستم که باید ارضاش کنم وگرنه ممکنه این دفعه دفعه ی اخرم باشه برای همین افتادم به جون کسش و میخوردم و هر از گاهیی از خوردن دست میکشیدم و با دست میمالوندم تا جایی که با فشار ارضا شد
و هم دیگه رو تو اغوش گرفتیم و و نیم سافت فقط قربون صدقم میرفت و منم نوازش میکردم تا بعد نیم سافت بلند شدیم رفتیم یه دوش گرفتیم و دیگه باید سریع میرفتم چون ممکن بود دختر داییام برسن
یه لب موقع خدافظی گرفتیم و گفتم عاشقتم الهام
و اونم گف من بیشتر عزیزم و از هم خدافظی کردیم و سوار بر ns200 که مرکب پادشاهیم بود راهی خونه شدم…
پایان
نوشته: حاج مهدی
حاج مهدی همبرگر(به یاد شهید قاسم کتلت) خوبه ۲۰۰ صفحه داستان خوندی و زرتی زن دایی رو کردی!!!فکر کنم اگه داستان نخونده بودی همون زنگ خونه رو که میزدی میگفتی زن دایی تا من برسم بالا لخت شو بزارم توش 😂😂😂😂
سوتون از اون ۲۰۰ صفحه هرکدوم یه حروف الفبا برمیداشتی میزاشتی کنار هم داستانت طولانی تر میشد یکی اینو بخونه دو قسمتشو تا کیرش بخاد بفهمه چ خبره موضوع چیه داستان تو تموم شده
دوست عزیز کاری به قسمت اول داستانت ندارم
اما تو این قسمت انگار عجله داشتی که فقط زود بنویسی و تمومش کنی
باید از قدرت تخیلت بیشتر استفاده کنی و داستانت رو طوری پیش ببری که لحظه به لحظه اش دارای هیجان باشه و خواننده با خوندن اول داستانت آخرش رو نتونه حدس بزنه
و در آخر باید کاری کنی که خواننده بتونه خودش رو جای قهرمان داستانت بدونه و تصویر سازی کنه و لذت ببره البته امیدوارم اساتید اهل قلم بهتر بتونن کمکت کنن تا من کم تجربه
این قسمت یه ذره که نه خیلی اب دوغ خیاری بود که لایق دیسلاک بود
مطمعنم داستانتم مثل خودت زود انزالی داره چون خیلی کوتاه و خلاصه بود
موقع نوشتن داستان جلق میزدی اخه وقتی خواست ابت بیاد داستان تند شد یهو سکس و ارضا شدنو تموم عزیز من کم بزن گور میشیا
نویسنده خوب اونیکه مخاطبا هرچی گفتند بشنوه نه اینکه به کونش بر بخوره به کون تو برخورده نویسنده نیستی
داستان خوبی بود اخرش ابت اومده بود سر تهش هم اوردی
قشنگ معلومه از کجا ابت اومده بود موقعه نوشتن
کوس اون ننه ات پسره جقی ، یه پسر تازه کار هفت هشت دقیقه تلمبه میزنه کونده ؟ سر تلمبه دوم آبش اومده ، میشینین آرزوهاتونو داستان می کنین
د آخه مادرجنده نوشتی زنداییم یک چهارشنبه به من زنگ زد قرار گذاشتیم دو خط بعد نوشتی گیر ندین پنجشنبه مدرسه ها تعطیله
حاجی کسی مثل تو نمیتونه انقدر رو ابرا باشه و اینجوری بکنه
یه کمی هم از ابرا بیا پایین
آب بستی به داستان