پسری که دختر شد (۱)

1402/09/21

سلام سامان هستم. پسری که احساس می‌کنم از همون اول دختر بود و یا بهتر بگم دوست داشت که دختر باشه.
از کودکیم پوست سفیدی داشتم و تا حدودی خوشگل بودم(البته نمیخوام بگم خیلی پرفکت بودم ولی خوب پسر پسند بودم). خانوادم با توجه به خوشگلی و پوست سفیدی که داشتم نمیزاشتن زیاد بیرون برم. بیشتر با مامانم مغازه های زنونه، مجالس زنونه و دورهمی های زنونه میرفتم و دورم رو کلی خانم گرفته بود. مرد هم بود دورم ولی خیلی کمتر‌. یه ذره که بزرگتر شدم میتونستم دیگه برم با دوستام بازی کنم ولی خب نگاه اونا روم همیشه سنگینی میکرد و حس میکردم که با بقیه فرق دارم و به نوعی بچه خوشگل کوچه بودم. دو تا سه تا دوست بزرگتر از خودم داشتم که وقتی دوستای اونا منو همراهشون می‌دیدن میگفتن حال میکنی باهاش یا میزنیش و از این حرفا. یه وقتاییم با همکلاسیم تو دبستان لب بازی میکردیم و یا دودولمونو بهم میمالیدیم که این چیزا ناخودآگاه درون آدم رشد میکنه و زمینه ساز دختر شدن میشه.
اواخر دبستانم بود که یه پسر از اقواممون خیلی خونمون رفت و آمد داشت به همراه برادرش. چند سالی ازم بزرگتر بودن و سن بلوغشون بود.
اون موقع‌ها مامانم دست از سر من برنمیداشت و میخواست گل سر سبد خوشگلی باشم و لباس های جذب و کوتاه میداد که بپوشم. شلوارکای خیلی جذب و کوتاه و چون تو اون سن یه خورده تپل بودم خیلی تو تنم قشنگ میشد.
این کارای مامانم باعث بیشد پسرای بیشتری جذبم بشن و همین هم شد. همین پسری که فامیلمون بود بالاخره تونست با سوءاستفاده از احساسم بهش باهام رابطه برقرار کنه البته فقط لاپایی. چندباری لاپایی زد بهم و خب اولش خیلی افسرده شدم و حس بدی داشتم ولی بعد چند وقت خودم بودم که دیوونه این کار شدم. دوست داشتم وقتی کیر گرمشو میزاشت لای پاهام.
کم کم این حس لعنتی شروع شد. حسی که باعث میشد به وجد بیام. حسی که باعث میشد لذت ببرم و اون حس بات بودن.
دبستان گذشت و رسیدم به راهنمایی. اون سال ها اوج کارای یواشکی من بود.
از مسواک شروع شد. خوب یادمه اولین باریو که مسواک کردم تو سوراخم. یکم سوخت و خون اومد و ترسیدم. ولی دو روز بعد دوباره همون کارو کردم. کم کم مسواک عادی شد و رفتم سراغ ماژیک. کم کم اونم عادی شد تا رسیدم به خیار. دیگه عادت شده بود برام اینکار ولی یهو گذاشتم کنار. دیگه چیزی نکردم تو خودم ولی وقتی چند روز خودارضایی نمیکردم این حس اوبی بودن دیوونم میکرد و کونم خارش می گرفت ولی سعی میکردم با خودارضایی برطرفش کنم ولی خودارضایی با فکر کون دادن،با فکر کیر و با فکر اینکه تو بغل یه مرد باشم.
با عکسای کیرای خوشگل و کلفت خودارضایی میکردم و خودم رو درحال ساک زدن و لوندی برای اون کیر میدیدم. خودم رو جای زنایی تصور میکردم که زیر کیرای کلفت تو فیلم سوپرا دارن حال میکنن.
خیلی سعی کردم این حسو بزارم کنار ولی نشد. فقط من نبودم و خیلی چیزا بود که باعث میشد به این سمت برم، به سمت دختر بودن.
یکی از مهم ترین کسایی که باعث شد به این سمت برم مامانم بود.
این پیش زمینه ای از زندگی من بود و حالا بریم سراغ اصل داستان.
اول دوم راهنمایی بودم که دیگه عاشق کیر بودن دیوونم کرد و تو تابستون یکی از اون سالها با یکی از اون دو تا سه تا دوست بزرگتری که از خودم داشتم شروع کردم به حرف زدن. اسمش محمد بود. پسر مهربونی بود و میدونستم دیوونه کونمه. شروع کردم کم کم باهاش چت کردن و بهش گفتم که دوست دارم بهش بدم. جا خورد ولی شروع کرد تعریف کردن ازم و حرفای دلشو بهم زد. حرفاش دیوونم کرد. من عاشق تعریف کردن بودم و اون داشت با تعریفش از من کس می ساخت. :)
قرارو چیدیدم برای اینکه براش ساک بزنم ولی یهو جا زد. میگفت اولش میگی ساک ولی بعدش دست خودت نیست و مجبورم میکنی بکنمت. راست میگفت ولی دلسرد شدم و رفتم سراغ رفیق دیگم. اسمش رضا بود و حرفایی که به محمد زدم به اونم زدم. قبول کرد تا حدودی. باورم نمیشد این منم که دارم برای کیر التماس میکنم. فردای اون روز رفتیم خیابونا رو گشتیم. تو راه برگشت رفتم رو مخش و سعی میکردم حشریش کنم و موفق هم بودم. تو کوچه ای که خونشون بود یه جایی که درخت زیاد بود و تا حدودی دید نداشت نشستیم و بالاخره تونستم خیلی حشریش کنم و مقاومتش رو بشکنم که این باعث شد که کیرشو در بیاره. این چیزی بود که میخواستم و دختری که درونم زندگی می کرد فریادش میزد. کیر بود یه کیر واقعی. یه کیر سفت با یه کلاهک نرم. با دستم مالیدمش ولی کافی نبود ناخودآگاه خم شدم و کردمش تو دهنم. شروع کردم میک زدن. لعنتی خیلی خوب بود و عاشق حسش بودم. این که با اینکه کیر داری ولی برای یه نفر دیگه زن باشی و ارضاش کنی. درحال میک زدن بودم که یهو گفت دندون نزن و بهش گفتم چشم. فقط چشم و این حس سلطه پذیر بودن برام جذاب بود. وسط ساک زدن یهو گفت بلند شو و بلند شدم. گفت بریم پارکینگ خونمون. رفتیم ته پارکینگ و حالا با خیال راحت تر میتونستم کیرشو بخورم. شلوار و شرتشو کشید پایین و رفتم زیر کیرش نشستم و شروع کردم. ساک میزدم و لذت میبردم و اون مدام میگفت دندون نزن. داشتم خوب پیش میرفتم که صدای در اومد. یواشکی نگاه کرد و گفت پاشو مامانم اومد. ظهر بود و مامانش رفته بود نماز و حالا برگشته بود. پاشدم و به بهانه اینکه دنبال توپ بودیم از خونه اومدیم بیرون ولی با وجود استرسی که یهو بهمون وارد شد نتونستیم ادامه بدیم.

ببخشید اگه نتونستم درست بنویسم و اگه دوست دارید ادامشو بخونید لایک کنید. دوستون دارم.
یه پسر که عاشق دختر بودنِ

نوشته: سامان

ادامه...


👍 27
👎 6
17701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

961952
2023-12-13 00:06:55 +0330 +0330

شمارو به خدا این اس‌ام‌اس هاتونو یه جا منتشر کنید

0 ❤️

962149
2023-12-14 02:03:30 +0330 +0330

فاعل همحس نتونستی پیدا کنی

0 ❤️

962198
2023-12-14 09:29:12 +0330 +0330

قبلا داستانا بهتر نبود اینا چیه میزارن خودم باید یه داستان بنویسم که عنان از کف به درید

1 ❤️




آخرین بازدیدها