کل اتاق رو دود برداشته بود. با ته سیگار ها کفِ اتاق اسمش رو نوشته بودم. هرچند دقیقه یه بار خیره میشدم به عکسش روی صفحهی گوشیم و گریههای هیستریکم شروع میشد. از همون بچگی بی جنبه بودم. جنبهی شکست عشقی رو نداشتم و تو همون هفتههای اول خودم رو تو کثافتِ سیگار و الکل غرق کردم. آخرین نخ از سومین پاکت رو روشن کردم. خواستم اولین کام رو ازش بگیرم که گوشیم زنگ خورد. به امید اینکه نیوشا باشه سریع گوشی رو برداشتم. طبق معمول خورد تو ذوقم و اون نبود. محسن بود و جواب ندادم، ولی سیریش تر از این حرفها بود که قطع کنه. با بی حوصلگی جواب دادم: “بنال.”
“یه مهمونیِ مختلط فول خلاف برای امشب ردیف کردم، هستی؟”
“کجا؟!”
“میام دنبالت.”
برای پرت کردنِ حواسم گزینهی خوبی بود.
چند ساعت بعد بین کُلی دختر و پسرِ علاف تر از خودم بودم. همه سبک آدمی اونجا بود. یه سری مشغول دود و الکل بودن و یه سری دیگه مشغول لیس و مالش. موسیقی پخش میشد و چند تا دختر و پسرِ مست اون وسط قر میدادن و جیغ میزدن. منم یه گوشه مست نشسته بودم. اونقدر خورده بودم که همه چیز رو دوتا میدیدم. مشغول تماشای دخترا بودم که سنگینی دستی رو، روی پاهام حس کردم. یه پسرِ جوون بود که آشنا نمیزد. آروم در گوشم گفت: “چی میزنی؟!”
پیشونیام رو چین انداختم و با بی حوصلگی گفتم: “چی؟!”
چند ثانیه اطراف رو با چشمهاش پایید و بعد گفت: “کوک، علف، پریموس، شیشه، حشیش، کراک، هروئین! لب تر کنی سه سوته تو جیبته…”
تازه دو هزاریم افتاد. خلاف سنگینم سیگار و مشروب بود، ولی یه حسی میگفت که یه چیز جدید رو تجربه کنم. تعریف ماریجوانا رو شنیده بودم…و اینکه گفته بودن که ماریجوانا اعتیاد آور نیست! مردد گفتم: “ماریجوانا میخوام. ولی پول همراهم نیست.”
لبخند زد و گفت: “بار اول مهمون من. بصبر میام.”
چند لحظه بعد برگشت. یه رول ماریجوانا گذاشت کف دستم؛ چشمک زد و گفت: “بزن که یه حالی به این حالِ بی حالِت بده حال کنی.”
دستش رو کرد تو جیبش، و یه برگه کاغذ دستنویس درآورد بهم داد و لاتی گفت: “این شمارمه. صبح، ظهر، عصر، شب و نصف شب در دسترسم…”
همونجا روشن کردم. کامِ اول رو که گرفتم بویِ تندش فضا رو گرفت… با سیگار خیلی فرق داشت. به کام سوم و چهارم که رسیدم فهمیدم خیلی نابه. خیلی زود تاثیرش رو حس کردم. چند دقیقه بعد از آخرین کام دهنم به شدت خشک و حالم یه جور عجیبی شده بود. یه حسی شبیه به حسِ میونِ خواب و بیداری. سرخوش شده بودم و قهقهه میزدم… سر و بدنم رو با ریتم موزیک تکون میدادم و به رقصیدن دخترا خیره شده بودم. تو اون جمع نگاهِ یکی از دخترا توجهم رو جلب کرد. بیشتر که توجه کردم فهمیدم نگاهش رو من قفل شده. بلند شدم و به سمتش رفتم. سرم گیج میرفت و تلو تلو میخوردم. نزدیکش شدم… از این فاصله چهرهش واضح تر بود؛ چشمهای مرواریدی، لبهای قرمز، صورت استخونی و موهای صاف و بلند. با پررویی دستهاش رو گرفتم و شروع کردم به رقصیدن باهاش. یه لبخند روی لبهای سرخش اومد و مخالفتی نکرد. چند دقیقه بعد سرم رو نزدیک گوشش بردم و گفتم: “اسمت چیه؟!”
گفت: “لیلا.”
صداش مثل صدایِ نیوشا به گوشم اومد. انگار توهم زده بودم و حس کردم نیوشا تو بغلمه. بی مهابا دستم رو دور کمرش انداختم و به خودم فشارش دادم. به لبهاش نگاه کردم، چشمهام رو بستم و محکم لبهاش رو بوسیدم. بازم مخالفتی نکرد و بوسیدن رو ادامه داد! چند لحظه بعد صورتش رو تار میدیدم. چشمهام رو به سیاهی رفت. قبل از اینکه رو زمین بیفتم، چشمم به تتوی روی ساعدِ دست چپش افتاد. عدد 666…
دیگه چیزی یادم نیومد. وقتی چشمهام رو باز کردم، تو خونهی محسن بودم. گلوم درد میکرد و بدنم سنگین بود. محسن به محض اینکه دید بیدار شدم، سریع سمتم اومد و گفت: “الاغ، مگه بهت نگفتم زیاده روی نکن؟”
با بی حالی گفتم: “خیلی گشنمه. چی داری بخوریم؟”
سرش رو به علامت تاسف تکون داد، به سمت در رفت و گفت: “بیا اینو بخور بابا…”
خواست از اتاق بره بیرون که یهو گفتم: “تو اون دختره که اسمش لیلا بود رو میشناسی؟”
تعجب کرد و گفت: “کدوم دختره؟”
“همونی که دیشب باهاش رقصیدم.”
“من دیشب چند دقیقه رفتم بیرون وقتی برگشتم دیدم پخش زمین شدی و بچهها بالا سرت ایستاده بودن. رقصت رو ندیدم و لیلا رو هم نمیشناسم. کی هست حالا؟ خبریه؟”
“نه چیز خاصی نیست.”
عصر همون روز شمارهی صاحب مهمونی رو از محسن گرفتم، بهش زنگ زدم و آمار لیلا رو خواستم. ولی گفت من همچین دختری نمیشناسم و احتمالا دعوتیِ یکی از بچهها بوده و پیدا کردنش کار راحتی نیست.
لیلا بدجور ذهنم رو درگیر کرده بود. نمیدونم واقعا ازش خوشم اومده بود یا برای فراموش کردن نیوشا میخواستم بهش نزدیک بشم. هر چی بود، میخواستم پیداش کنم.
شب وقتی رفتم خونه چشمم به شمارهی ساقیه افتاد. همین کافی بود که حسِ خوبِ شبِ قبل یادم بیاد و بهش زنگ بزنم. یک ساعت بعد رفتم به آدرس پارکی که بهم داده بود. رو یکی از نیمکتهای پارک نشستم و منتظر موندم. غرق تو خودم و افکارم شده بودم که با صداش به خودم اومدم:
“میبینم که بهت ساخته.”
“آره ساخته. ناب تر از اون چیزی بود که فکر میکردم. قیمتش چجوریاست؟!”
“سه تا رول صد تومن. اگه گرمی بخوای هم از گرمی سی تا شصت هزار تومن.”
“رولی میخوام. ولی عینِ همونی که دیشب دود کردم. برای امشب همون سه رول کافیه.”
اینور و اونور رو نگاه کرد و از تو جیبِ کُتش یه پاکت سیگار در آورد. سه تا رول بهم داد و گفت: “عینِ همونی که دیشب دود کردی.”
پول رو بهش دادم و گفتم: “یه سوال!”
“بپرس.”
“دیشب تو مهمونی یه دختر بود به اسم لیلا. میشناسیش؟”
یکم فکر کرد و گفت: “کدوم لیلا؟”
“موهاش صاف و بلند بود. رو ساعدِ دستِ چپش عدد 666 رو تتو زده بود.”
“نه نمیشناسم. چطور مگه؟”
“هیچی.”
سوار موتورش شد و خواست بره که یهو گفت: “یه هفته دیگه تو باغِ یکی از بچهها مهمونیه. اکثر بچههای دیشب هستن. اگه خواستی یه ندا بده با خودم میبرمت شاید اونم اونجا بود!”
لبخند زدم و گفتم: “دمت گرم مشتی.”
یه هفته بعد ساقیه که اسمش سعید بود بهم زنگ زد. آدرس و نشونیِ باغ رو برام فرستاد. به امید اینکه لیلا تو اون مهمونی باشه، خیلی شیک و تر و تمیز لباس پوشیدم و حسابی به خودم رسیدم. سرِ تایمی که سعید بهم داده بود تو باغ بودم. انگار جشنِ تولد بود. حیاط باغ به شکل خیلی پشم ریزونی چراغونی شده بود. یه خونهی بزرگِ دو طبقه هم دقیقا وسط باغ بود. تو کل عمرم همچین جایِ خفنی نرفته بودم. چند دقیقه بعد سعید رو دیدم. به محض اینکه من رو دید نیشش رو تا بنا گوش باز کرد و گفت: “پسندته؟!”
گفتم: “پشمام ریخته پسر!”
گفت: “تولدِ یه یقه سفیدِ مایه دار بچه خوشگله!”
“یقه سفید؟!”
“به اونایی که ظاهرِ اتو کشیدهای دارن و کوک و علف میزنن میگن یقه سفید!”
خواستم حرف بزنم که ادامه داد: “اینارو بیخیال؛ برنامهات چیه؟ تو این شلوغی چجوری میخوای دختره رو پیدا کنی؟”
“نمیدونم”
شروع کردم به قدم زدن و گشتن میون دخترا. یه حسی بهم میگفت که لیلا هم اینجاست. نیم ساعتی گذشت ولی چیزی دستگیرم نشد. اکثر بچهها تو خونه باغ بودن و تک و توک چند نفری بیرون مونده بودن. رو پلههای ورودی خونه باغ نشستم. یه نخ سیگار برداشتم، خواستم روشنش کنم که متوجه شدم فندکم همراهم نیست. یهو یه صدایی از پشت سر گفت: “فندکت!”
خودش بود! پشت سرم ایستاده بود. انتظار نداشتم و جا خوردم. فندک رو به سمتم گرفت و گفت: “اون شب وقتی بیهوش شدی این تو مشتت بود و من برش داشتم.”
متعجب فندک رو ازش گرفتم و گفتم: “ممنون.”
بر خلاف اون شب این بار به اندازهی کافی نور وجود داشت و صورتش رو دقیق تر برانداز کردم. خیلی خوشگل تر از اون چیزی بود که اون شب موقع مستیم دیدمش. اومد و کنارم رو پله نشست. کلی حرف آماده کرده بودم که بعد از دیدنش بهش بزنم. ولی نمیدونم چرا وقتی دیدمش لال شدم. سکوت بینمون رو شکست و گفت: “همیشه بی مهابا دخترای غریبه رو میبوسی؟!”
گفتم: “تو اولین دخترِ غریبهای هستی که بی مهابا بوسیدمش!”
“تو هم اولین پسرِ غریبهای هستی که من رو بی مهابا بوسیده!”
جفتمون لبخند رو لبمون نشست. به سیگار اشاره کردم و گفتم: “میکشی؟!”
“اهوم.”
سیگار رو روشن کردم و کام اول رو ازش گرفتم. سیگار رو به سمت لباش بردم. کامِ بعدی رو اون گرفت. یه کام من یه کام اون. حس خیلی خوبی داشت. تا سیگار به تهش رسید حرفی بینمون رد و بدل نشد. وقتی تموم شد ته سیگار رو تو جیبم گذاشتم. متعجب نگاهم کرد و گفت: “چرا ته سیگار رو تو جیبت گذاشتی؟!”
“میخوام نگهش دارم.”
“چرا؟!”
“چون رژ لبِ تو روشه…”
دوباره لبخند زد… لبخند قشنگی داشت. تا آخر شب رو با لیلا گذروندم. حسِ خیلی خوبی بهش داشتم. انگار اونم بهم حس داشت… رفتارش که این رو نشون میداد.
بعد از اون شب هر روز لیلا رو میدیدم و به مرور رابطهمون شکل جدی تری به خودش گرفت.
لیلا یه دخترِ به شدت آزاد بود که هیچ محدودیتی نداشت. همین باعث شده بود اکثرِ طولِ روز رو با همدیگه باشیم. کافه، شبگردی، مست کردن و علف دود کردن کار هر روزمون شده بود. این با هم بودنها باعث شده بود که نیوشا تو ذهنم کمرنگ و کمرنگ تر بشه و به جاش، لیلا تو قلبم عزیز و عزیز تر…
با پایین تنهی لخت رو تخت نشسته بودم و لیلا از پشت بغلم کرده بود. کوکائین رو با ماریجوانا مخلوط کردم و رو پیپر ریختم. بند اول رو که درست کردم، لیلا شروع کرد به مک زدن پشتم. گرمی لبها و زبونش رو پشتم حس خوبی بهم میداد. لبخند زدم و گفتم: “چیکار میکنی؟”
لبهاش رو از روی پشتم برداشت و گفت: “گفتنی نیست، دیدنیه! کارم که تموم شد بهت نشون میدم.”
لیلا به مکیدن پشتم ادامه داد و منم مشغول درست کردن بند های بعدی شدم. چند دقیقه بعد لیلا با ذوق گفت: “تموم شد؛ اینم از مُهرِ ملکه! از این بعد رسما صفر تا صدت مالِ منه!”
بعد ازم خواست که تو آینه به پشتم نگاه کنم. لیلا با مکیدن رو پشتم یه قلب کشیده بود. خندیدم و گفتم: “دیوونه؛ خیلی قشنگه.”
یکم عشوه اومد و گفت: “ما اینیم دیگه؛ تازه چند دقیقه بعد که کاملا کبود بشه قشنگترم میشه.”
چهار تا رولی رو که درست کردم به سمتش گرفت و گفتم: “اینم یه جایزهی خفن از طرف من بابت خلقِ اثرِ هنریت ملکهی من!”
“اوف چه کردی رضاااا؛ کوکائینه یا گل؟!”
“هر دو با هم!”
تعجب کرد و گفت: “هر دو با هم؟!”
“آره؛ به ترکیب گل و کوکائین میگن پریموس! یه حسِ نابی داره که نگم برات؛ میخوام امشب با همدیگه پرواز کنیم…”
دو تا از بند هارو روشن کردم و شروع به کشیدن کردیم. بویِ تندِ علف با عطرِ شیرین لیلا قاطی شده بود و خفن ترین ترکیبِ موجود رو خلق کرده بود. بعد از اینکه چهار تا رول رو دود کردیم به سمت لیلا رفتم. دستهام رو دورش حلقه کردم، به چشمهای مستش خیره شدم و گفتم: “میخوامش!”
لبهاش رو گاز گرفت و گفت: “چی رو میخوای؟!”
دستم رو لایِ پاهاش بردم و روی کُسش گذاشتم. کنارِ گردنش رو بوسیدم و گفتم: “کُست رو میخوام.”
دستم رو از رو کُسش برداشت، لالهی گوشم رو بین دندونهاش گرفت و گفت: “فکر کردی به همین راحتی میذارم بهش برسی؟ باید تشنهش بشی!”
گفتم: “از این تشنه تر؟!!!”
ازم جدا شد، هولم داد رو تخت و گفت: “از این تشنه تر!”
از تخت فاصله گرفت. رو به روم ایستاد و شروع کرد به مالیدن سینه هاش. از رو لباس سینه هاش رو میمالید و آروم ناله میکرد. لباسش رو آورد… دوباره شروع کرد به مالیدن سینههاش از رو سوتین. انگار میدونست چجوری دیوونهم کنه. سوتینش رو در آورد و سینههاش جلو چشمهام خودنمایی کردن. بعد از دیدن سینههای سفیدش شهوتم چند برابر شد. با یکی از دستهاش ممههاش رو میمالید و با دست دیگهش کُسش رو. لبخند زد و شلوارش رو از پاش در آورد. بعد از دیدنش تو اون وضع تحمل تموم شد و به سمتش رفتم. بغلش کردم و به دیوار چسبوندمش. جلوش زانو زدم و شورتش رو از پاش در آوردم. بین ناف تا بالایِ کسش، عکسِ یه صلیبِ وارونه رو تتو زده بود. دیدن تتو روی اون قسمت از بدنش شهوتم رو بیشتر از قبل کرد. وحشیانه به سمت کسش رفتم و شروع کردم به لیس زدن. به حدی خیس شده بود که آبش تا نزدیک زانوهاش رسیده بود. موهام رو تو دستش گرفت و سرم رو محکم رو کسش فشار داد. دهنم رو باز کرده بودم و لیلا کسش رو روی دهنم میمالید. نالههاش کل خونه رو گرفته بود. به سمت دیوار برش گردوندم و دو طرف کونش رو گاز گرفتم. بلند شدم، از پشت بغلش کردم و کنار گوشش گفتم: “اینم از مهر مالکیتِ من!”
دستم رو از جلو رو کُسش گذاشتم و از پشت کیرم رو فرو کردم تو کُسش. به سریع ترین حالت ممکن تلمبه زدن رو شروع کردم. با دست دیگهم گردنش رو گرفتم و بیشتر به خودم فشارش میدادم. بعد از چند دقیقه حس کردم ارضا شدنم نزدیکه. قرارمون این بود که هر کدوم نزدیک ارضا شدن بودیم با یه ضربه رو باسن به اون یکی اطلاع بده. دستم رو از رو کسش برداشتم و رو کونش اسپنک زدم. آروم خودش رو ازم جدا کرد. تو همون حالت کیرم رو تو دستش گرفت و رو سوراخ کونش گذاشت! قرارمون آنال نبود ولی انگار لیلا از قبل خودش رو آماده کرده بود که سوپرایزم کنه. با آب کسش و آب دهنم سوراخش رو خیس کردم. سر کیرم رو روی سوراخش فشار دادم. سوراخِ کونش مثلِ یه کش محکم دور کیرم رو گرفته بود. بیشتر بهش چسبیدم و فشارم رو بیشتر کردم. به زور تا نصفه رفت داخلِ کونش. با حرص گفت: “رضا جرم بده!”
همین لحن سکسی کافی بود که با فشار بعدی کیرم رو تا ته بکنم داخلِ کونش. تلمبه زدن رو شروع کردم. بعد از چند بار ورود و خروج، باز شدن کونش رو حس کردم. لیلا ناله میکرد و میگفت: “محکمتر… محکمتر…”
با تموم توانم تو کونش تلمبهی های آخرم رو زدم و بعد از یکی دو دقیقه تو کونش ارضا شدم…
بعد از اینکه خودمون رو تمیز کردیم، رو تخت تو بغل همدیگه لش کردیم. در حالی که که موهاش رو نوازش میکردم گفتم: “تتو های قشنگی داری؛ میشه معنیشون رو بدونم؟”
سرش رو از رو سینههام برداشت، با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: “واقعا معنیِ تتو هام رو نمیدونی؟!”
“نه نمیدونم.”
“من فکر کردم میدونی و خودت رو به اون راه میزنی! یعنی تا حالا چیزی در مورد صلیب وارونه و عدد 666 نشنیدی؟”
“نه واقعا چیزی نشنیدم!”
“صلیب وارونه و عدد 666 از نشونهها و علامت های شیطان هستن!”
متعجب تر از قبل بهش نگاه کردم و گفتم: “شیطان؟! یعنی تو…”
حرفم رو قطع کرد و گفت: “آره… من شیطان پرستم!”
شوکه شدم. اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشتم. آدمِ مذهبی نبودم ولی آدمِ ضدِ دینی هم نبودم. لیلا گفت: “حدس میزدم شوکه بشی. ولی شیطان پرستی و شیطان پرستها با اون چیزی که جامعه تو ذهنت ساخته کاملا متفاوتن. ما هم مثل شما آدم های معمولی هستیم که به یه سری چیزها معتقدیم. شما به خدای نادیده و ما به یه نیروی ماورایی. یه نیروی ماورایی خیلی قوی که فقط کافیه بهش ایمان داشته باشی. اونجاست که تموم مشکلاتت حل میشه.”
هنوز تو شوک بودم ولی حرفهاش جالب بودن و برام تازگی داشت. گفتم: “میشه بیشتر در موردش توضیح بدی؟”
لبخند رضایت رو لبش نشست و گفت: “خلاصه وار و ساده میگم که متوجه بشی، و اگه علاقهمند بودی جدی تر در موردش حرف میزنیم. ببین ما شیطان پرستها دقیقا برعکس آدمهای دین دار رفتار میکنیم. به راه اونا میگن راه راست و به راه ما میگن راه چپ! این راهِ چپ باعث میشه ما به شیطان نزدیک بشیم. نزدیک شدن به شیطان یه سری مزیت ها داره که انسانهای معمولی نمیتونن بهش برسن. مثلا یکیش خبر داشتن از آینده یا گذشتهست! شاید عجیب به نظر بیاد ولی واقعیه و میخوام این رو بهت ثابت کنم!”
مات و مبهوت گفتم: “چجوری؟!”
“میخوای یه چیزایی در مورد گذشتهت بهت بگم که تا حالا در موردشون به من چیزی نگفتی؟!”
“آره.”
“نیوشا! عشق دوران بچگیت که همین اواخر بهت خیانت کرد. تو بخاطر فراموش کردنِ اون به من نزدیک شدی! ولی کم کم عاشقم شدی و اون رو فراموش کردی! مهمونیِ باغ رو یادته؟ من قرار نبود تو اون مهمونی باشم، ولی بهم الهام شد که تو بخاطر من به اون مهمونی میای! و من هم بخاطر تو به اون مهمونی اومدم!”
عجیب بود! اون از همه چیز خبر داشت. همین باعث شد ساعت ها به حرفهاش گوش بدم. بعد از رفتن لیلا کلِ روز رو به حرفهاش فکر کردم. تو اینترنت چند تا مقاله در مورد شیطان و شیطان پرستی خوندم. حرفهای لیلا حتی از مقالههای اینترنت هم کامل تر و مفصل تر بود. یه مدت حرف زدن در مورد شیطان پرستی کارِ هر روزمون شده بود. حرفهای لیلا تاثیر زیادی روم گذاشت و تصمیم گرفتم شیطان پرستی رو امتحان کنم!
لیلا یه فرقهی زیرزمینیِ شیطان پرستی رو بهم معرفی کرد… که یک یا نهایتا دو روز در هفته جلسههایی رو برگزار میکردن و در مورد شیطان پرستی و تجربههاشون حرف میزدن. علاقه ام به شیطان روز به روز بیشتر و بیشتر میشد. تو همون مدت کم اخلاق و رفتار و ظاهر و سبک زندگیم به کلی تغییر کرد. کل تنم پر شد از تتو هایی که نماد شیطان بودند. از صلیب شکسته بگیر تا ستارهی داوود. ولی روی ساعدِ دست چپم تنها یک تتو وجود داشت و اونم عددِ 666 بود!
همه چیز خوب پیش میرفت و از شرایطم راضی بودم. رابطهم با لیلا به طرز عجیبی عالی بود و زندگیم رو روال بود.
چند ماه گذشت. قرار شد یکی از جلسات فرقه تو خونهی من برگزار بشه. به همین دلیل لازم شد که تموم پنجرههای خونه رو روزنامه بگیرم. پدربزرگم اهل مطالعه بود و هر روز روزنامه میخوند… و تموم روزنامههایی رو که میخوند تو چند تا جعبه تو انباری خونهش نگه میداشت. روزِ قبل از جلسه رفتم و یه جعبه از روزنامههارو برداشتم.
وقتی داشتم پنجرههارو روزنامه میگرفتم، تیتر یکی از روزنامه ها توجهم رو جلب کرد. “دخترِ هجده ساله بعد از اینکه چشم هایش را از حدقه دراورد خودش را کشت!”
روزنامه رو برداشتم، رو مبل نشستم و شروع کردم به خوندن. “لیلا دخترِ اهل کردستان به طرز وحشتناکی خودش را کشت. به گزارش خبرنگار اعزامی لیلا بدون هیچ دلیلی و بعد از مصرف بیش از حد مواد مخدر ابتدا چشمهای خود را با چاقو از حدقه درآورد و سپس…”
بقیهی روزنامه پاره شده بود و ادامهی متن داخلش نبود. سریع گوشیم رو برداشتم و تو گوگل تیتر روزنامه رو سرچ کردم. چیزی رو که میدیدم باورم نمیشد؛ عکس ها مربوط به لیلا بود! چشمهام سیاهی رفت و حالم بد شد. نفسِ عمیق کشیدم و سعی کردم با دقت بیشتری به عکسها نگاه کنم. خودش بود. اون دختر لیلا بود! ولی… ولی تاریخ گزارش مربوط به سال ۹۱ بود! دقیقا ۹ سال پیش…
نوشته: سفید دندون
بد نبود بخش های سکسیشو نخوندم ولی کلا خوب بود
بقیشو بزار میخونم
آقا رضا از فضاسازی ها و توصیفات تون لذت بردم.منتظر ادامهَ ش هستم.
zede.haaaaal
ستارهی داوود نماد فراماسونری: نماد دیگر دو مثلث روی هم است که مثلث با راس پایین به معنای جام و مونث و مثلث با راس روبه بالا نماد شمشیر و مذکر است، که به ترتیب به معنای الاهه باروری و خدای جنگ و شکار هستند.()2 این دو مثلث وقتی به صورت معناداری روی هم قرار میگیرد معنای عشق - البته از نوع جنسی آن- را بیان میکند و این همان ستاره داوود است که امروز در وسط پرچم اسرائیل دیده میشود و با اعمالی که عهد عتیق به پادشاهی به نام داوود نسبت می دهد، کاملاً سازگاری دارد.
فعلا داستان با پیرنگ و مقدمه چینی خوبی شروع شده. دست به قلم بردن برای ژانرهای متفاوت و کم مخاطبتر، جسارت زیادی میخواست که شما به خرج دادید. بیصبرانه منتظر قسمتهای بعدیش هستم…
خیلی داره جالب میشه
امیدوارم مثل شیوا ما رو تو خماری نذاری و قسمتهای بعدی رو زود آپ کنی
ایول،بعد تاپیکت منتظر همچین داستانی بودم،یه سبک جدید که من همیشه عاشقش بودم
بی صبرانه منتظر ادامشم رضای عزیز
من همه ش فکر می کنم اون ساقیه با لیلا همدسته :))
نوشته تون خوب بود جناب سفید دندون 🌿
فاز اینایی که میخوان داستان درارن از تو یه چیو نمیفهمم . بعد مدتها یه داستانی نوشته شده که جالبه خارج از سکسی بودن دیگه کسشر گفتن چیه بقیشو زودتر بده که عالی بود
عالی بود، داستان خیلی خوبی هست و منتظر ادامه اش هستم، ولی تو قسمت سکسی اش، اروتیکی دیده نشد، اگر قراره سکس رو تو داستان بیارید بهتره با اروتیک قوی تری باشه
خب قسمت اوّله و مقدّمهس. تا داستان اصلی، هنوز مونده. من هم صبر میکنم تا بعد. خوب بود و روون. روایت سالمی داره و اشکالی جز محابا نداشت.(یا ندیدم)
برام کشش ایجاد کرد که قسمتهای بعدی رو بخونم و فعلاً هم هیچ پیشگوئی و پیشبینی خاصّی نمیکنم.
فقط یهچیز! طرف در بدمستی محضش، نوشتهی روی دست لیلا و اسم لیلا، یادش مونده بود، ولی فندکش رو که هرروز کارش داشت، فراموش کرده بود؟ 🤔
داستان خوبی بود . ادمو میبرد توی فضای داستان
ولی ماری رو بهت انداخت ، سه تا رولش شصت تومنه 😂
منتظر ادامش هستم 🙏🏻👍🏻
شما ببین . لطفا شما همان فکر که در سر دارید را بنویسید . اگر کسی توان فهم داستان با واقعی را ندارد . شما تقصیر نداری . من از شما خواهش کنم که درست تصمیم گرفته شود . متشکرم
ستاره داوود ربطی به شیطان پرستی نداره، و اینکه توی اون مدت کم هم غیرمنطقیه که بدنت پر بشه از تتو
zede.haaaaal عزیز
شما اولین نفری نیستید که نوشته هام رو نقد میکنه و قطعا آخرین نفر هم نیستید؛ نقدتون هم کاملا درست بود و به این موضوع رسیدم👌
و اگه جواب کامنتتون رو دادم فقط به این دلیل بود که بگم واقعا من برای هر نوشته تحقیق میکنم؛ حالا اینبار یا کم تحقیق کردم یا بد تحقیق کردم که اون اشتباه پیش اومد.
به هر حال نقد شما کاملا به جا بود و بی احترامیای هم تو کامنتتون ندیدم.❤
رضای عزیز
داستانت داستانیه که ارزش دنبال کردن داره و من حتما دنبالش میکنم
ولی ای کاش و ای کاش قبل از فرستادنش باگ های داستان رو پوشش میدادی
کلا شیطان پرستی و همهی دین ها نیاز به تحقیق زیاد داره و من یقین دارم که برای نقد این قسمت از داستانت خیلی زوده
نفد کامل رو پینک مون عزیز خدمتون ارایه دادن
لایک ۶۶ تقدیمت
عدد نحس خودم
رضا فعلا دیس میدم تا ببینم بقیش چیه
اکسیوزمی🙊