نفس من بیدی!

1390/11/27

سلام به همه دوستان عزیز. من نوید هستم و 27 سالمه. این خاطره مربوط می شه به 4 سال قبل و یکی از شیرین ترین خاطرات زندگیم هستش که براتون تعریف می کنم. من یه دختر دایی دارم به اسم تینا که 8 سال از من کوچیکتره. من از بچگی تینا رو دوس داشتم و حتی الانم خاطرات کودکی مون رو به یاد دارم. تینا، بچگی هاش، یه دختر شیطون و تپل و دوست داشتنی بود و من همیشه دوست داشتم بغلش کنم و با دستم بدنش رو لمس کنم (البته اون موقع منم بچه بودم و 11 – 12 سالم بود). حتی الانم بخشی از خاطرات کودکیمون را به یاد میارم مثلا یادمه بچه که بودیم به من می گفت: «منو بغل کن» و منم از خدا خواسته بغلش می کردم توی حیاط می چرخوندمش. کونش از همون بچگی خیلی نرم بود. تینا هم منو بغل می کرد و با صدای نازش بهم می گفت :«نفس من بیدی!». خلاصه که دوران کودکی فراموش نشدنی ای با تینا جون داشتم.
روزگار گردید و گشت و گشت و یه مدتی من از تینا بی خبر بودم و یه سری مسائلی پیش اومدکه من چند سالی نتونستم تینا رو ببینم؛ چون دانشگاه قبول شدم و مجبور شدم برای ادامه تحصیل برم کرمان و مسائلی از این دست…
در طول دوران تحصیل دورادور تعریف های تینا رو می شنیدم که دختر خیلی خوشگلی شده. مامانم یه جوری ازش تعریف می کرد که من قند تو دلم آب می شد و هر روز بی تاب تر می شدم برای دیدن تینایی که حالا دیگه بزرگ شده بود.
تینا با وجود اینکه سن زیادی نداشت اما اندام فوق العاده ای داشت بطوری که در سن 14 – 15 سالگی مثل یه دختر 20 – 21 ساله بسیار خوش اندام جلوه می کرد.
یه حدود 6- 7 سالی می شد که من تینا رو ندیده بودم و فقط این اواخر از مامانم تعریف اون رو می شنیدم و به این ترتیب بیشتر کنجکاو می شدم که دوباره بعد از چند سال تینا رو ببینم، اما این فرصت پیش نمی اومد. یکی از دلایلشم این بود که ما شهرستان زندگی می کردیم و داییم اینا تهران زندگی می کردن…
تا اینکه این فرصت فراهم شد! یه روز مامان بزرگم زنگ زد و خبر عروسی دایی کوچیکم رو به ما داد و خوب ما رو هم برای عروسی دعوت کرد. ما هم یکی دو روز قبل از عروسی رفتیم تهران خونه مامان بزرگ.
روز جشن کم کم سرو کله ی دایی ها و خاله ها هم پیدا شد که تینا هم با خانواده ش اومدن. وقتی تینا رو دیدم اصلا باور نمی کردم که این همون تینا کوچولوی چند سال پیش باشه. خیلی خوشگل شده بود و عقلمو از سرم می برد. چاق نبود اما تپل بود و لپ های گوشتی و بچگانه ش مغز آدم رو خالی می کرد. با وجود اینکه 14 یا 15 سالش بود اما سینه هاش مثل سینه های رسیده ی یه زن جاافتاده و جوان به نظر می رسید.
اما نگفتم از بهشتی ترین نقطه بدنش؛ از کونش. ینی وقتی کونش رو دیدم داشتم دیوونه می شدم و ان قریب بود که آبم بیاد. کلا وقتی دیدمش یه حالی شدم.یه جورایی انگار احساس بی وزنی می کردم و انگار که تازه متولد شده باشم. مثل این بود که از خوردن شراب مست کرده باشم…
عروسی سر گرفت و شب عروسی هم تینا کلی آرایش کرده بود وقتی می دیدمش باور کنید چشمام به صورتش قفل می شد، به حدی خوشگل شده بود که با همه وجود می خواستم توی بغلم بگیرمش.
تا اون لحظه فرصتی پیش نیومده بود که باهاش احوال پرسی کنم. وقتی دیدم سرش خلوت شده جلو رفتم و سلام دادم به حدی نازشده بود که کل وجودمو تسخیر می کرد؛ بعد از خوش و بش و احوال پرسی های اولیه، کلی باهم گفتیم و خندیدیم و یادی هم از گذشته ها کردیم.
واقعا منو تسخیر کرده بود بخصوص کونش که یک لحظه از جلو چشام کنار نمی رفت. آرزوی خوابیدن با تینا بی تابم می کرد. عروسی تمام شد و همه ی فامیلا رفتن و فقط تینا و مامانش موند با یه خاله م و ما که از شهرستان رفته بودیم. زنای خونه مشغول رفت و روب و شستن ظرفا و … بودن و مردا هم رفته بودن سر کار. منم حوصله نداشتم و توی اتاق دراز کشیده بودم و از شیشه در اتاق که به حیاط باز می شد تینا رو می دیدم که با موهای باز و بدون روسری توی حیاط جولان می داد و هر از گاهی هم نگاهی به داخل اتاق می انداخت، وجودم تینا رو می خواست اما این زبون لامصب بند اومده بود. مونده بودم چجوری سر صحبت رو باز کنم. فرصت هم داشت از دست می رفت. یه لحظه تینا اومد داخل اتاق، موهاش باز بود و یه پیرهن آستین کوتاه و تنگ پوشیده بود که برآمدگی های سینه ش رو به خوبی نشون می داد و یه شلوار لی روشن و تنگ به پا داشت و پاچه های شلوارش رو تا زیر زانوهاش تا کرده بود(بخاطر شستن حیاط). اومد جلوی آینه ای که رو تاغچه بود وایستاد و مشغول بستن موهای سرش با کش شد. سرش رو به عقب داده بود و سینه ها به جلو و باسنش رو سفت کرده بود بطوریکه کونش از قسمت پایین تا شده بود و شلوارش لای این تاشدگی گیر کرده بود و کونش مثل یه خربزه ی شیرین خود نمایی می کرد. این صحنه منو بازم حشری کرد. دلمو زدم به دریا و سر صحبت رو با هاش باز کردم سعی کردم از خاطرات بچگی مون بیشتر واسش تعریف کنم و اونو یاد اون روزا و شیطونیامون بندازمش. اتفاقا اون هم خاطرات رو به یاد می آورد و با هیجان از اون روزا حرف می زد، گله می کرد که چرا یهو غیب شدم. کلی باهم خلوت کردیم و حرف زدیم. بهش گفتم یادته بچه بودم به من می گفتی نفس من بیدی؟!
خندید و گفت آره!
می گفت «آخه خیلی دوست داشتنی بودی»
گفتم الانم هستم؟
لبخند دیوانه کننده ای بهم زد و بلند شد رفت
وقتی داشت بلند می شد که بره عمدا کونش رو به سمت من گرفت بطوری که چاک کون و کسش رو یه لحظه دیدم (شایدم عمدی نبود). وای وای وای نمی دونید چه حالی شدم، برق از سرم پرید. گفتم کجا داری میری؟؟ بودی حالا!
گفت بعد از ظهر قراره بریم خونه پدر تازه عروس برای مراسم و این چیزا. منم شیطنت کردم و بهش گفتم خوب حالا تو نرو!
گفت ا نه بابا!؟ می خوام تو رو هم ببرم. گفتم منو که تو زنا راه نمی دن! خندید و از اتاق رفت بیرون.
بعد از ظهر که زنای خونه آماده رفتن به مراسم جشن می شدن تینا گفت من نمیام و سردرد شو بهونه کرد و گفت که خسته شده و می خواد استراحت کنه. من حس کردم که اصلا سردردی در کار نیست. توی کونم عروسی بر پا شده بود و هیجان غیر قابل وصفی داشتم. هر لحظه اندام گوشتی تینا جلوی چشمم جولان می داد و اصلا توی حال خودم نبودم و حس می کردم که به لحظه ی موعود دارم نزدیک می شم. بعد از اینکه خاله و زندایی و … برای جشن از خونه خارج شدن منو تینا تنها موندیم و بهترین فرصت بود که خواسته قلبیمو ازش بخوام. اومد توی اتاق باز مشغول ور رفتن با موهاش بود. منم دراز کشیده بودم. ازش خواستم که بیاد و بشینه کنار من؛ دختر تندی بود مثل فلفل! اما دوست داشتنی و بانمک. بهش گفتم که پس هنوز اون روزا رو یادت هست گفت نوید جان برو سر اصل مطلب انقد اون روزا اون روزا نکن یه جوری میگی اون روزا که انگار الان ما پنجاه ساله مونه!! چی می خوای؟
خندیدمو و گفتم یه بار دیگه بگو «نفس من بیدی». جون من…
اینو که گفتم یه کم مننو من کرد و بالاخره این حرف رو تکرار کرد…
تا اینو گفت نمی دونید چه حالی بهم دست داد؛ یه لحظه تکرار ناپذیر بود. لذت خیلی زیادی داشت. دیگه طاقت نداشتم بدنم به شدت می لرزید پریدم و بغلش کردم و اونم خودشو به من چسبوند. لپای تپلشو بوسیدم سرشو انداخت پایین. صورتش بوی کرم خوشبویی می داد. لبای گوشتیش منو تحریک می کرد که اونها رو بین لبای خودم بگیرم. بدن بسیار نرمی داشت نفس گرمش که به صورتم می خورد شدید تر حشری می شدم. کم کم پررو تر شدم و اروم دستم رو روی سینه هاش گذاشتم. مقاومتی نکرد. کمی بعد روی زمین دراز کشیدیم. نگاش می کردم و دستم رو روی سینه و شکم و صورتش حرکت می دادم؛ مثل یه بره رام بود و هیچ چی نمی گفت.
دوباره رفتم سراغ لباش، بدنم به شدت می لرزید به سختی می تونستم روی زانوهام بایستم (روی زانوهام ایستاده بودم به طوری که تینا بین پاهای من بود). حالا من روی تینا بودم و اون زیر من بود؛ احساس قدرت می کردم.
دستم رو روی کسش گذاشتم. کس داغ و نرمی داشت (هنوز لخت نشده بودیم). کمی خجالت کشید و یه لحظه بدن خودش رو جمع کرد و زانو هاش رو برد سمت شکمش مثل یه بچه؛ اما من به مالوندن کسش ادامه دادم که کم کم خودش رو شل کرد و پاهاش رو دراز کرد. حالا تقریبا رام شده بود و اونم رفته بود تو حس بلندش کردم و ازش اجازه خواستم که لباسش رو در بیارم اول راضی نمی شد اما وقتی خواستن رو توی چشمای پر از التماس و خواهش من دید، دیگه مقاومت نکرد. پیرهنش رو در آووردم، وای چی میدیدم دو تا سینه ی درشت و سفید با نوک های کوچولو که هر آدمی رو مسهور خودش می کرد یه سوتین سفید به تن داشت که ممه های نازش از اون زده بود بیرون، سوتینش رو باز کردم و سینه هاش افتاد بیرون؛ سینه های سربالایی داشت!! بی اختیار به سینه هاش زبون زدم و اونارو بوسیدم. تینا به خاطر لذتی که می برد، چشاشو بسته بود. با دستام فشار می دادم و با زبونم سینه هاش رو می خوردم و اونا رو بین دو لبام می ذاشتم و می کشیدمشون. حالا تینا کاملا حشری شده بود و هیچ مقاومتی نمی کرد. رفتم سراغ شلوارش که تا چند ساعت قبل با دیدنش لرزه به بدنم افتاده بود و دکمه شلوارش رو باز کردم. دستش رو گذاشت روی دستم تا مانع باز کردنش بشه. دستش رو نوازش کردم و بوسیدم و خواستم که بذاره زیبش رو باز کنم. بعد زیپش رو باز کردم و شلوارش رو از تنش کندم رونای کلفت و نرم و سفیدی داشت و بی نهایت ظریف بود، یه شرت صورتی نازک کسش رو پوشونده بود اما می شد چاک کسش رو از روی شرتش تشخیص داد. بعد از اینکه کسش رو مالوندم آروم شرتش رو هم از تنش بیرون آووردم، دیگه هیچ مقاومتی نمی کرد؛ چشاش بسته بود و گاه گاهی هم صدای ناله ش رو می شنیدم البته خیلی آروم.
موهای کسش طلایی بود و ظریف، انگار تازه از کسش مو روییده بود و با نظم زیبایی کنار هم چیده شده بودن. بی اختیار لبم رو به سمتش بردم و بوسیدمش بوی خاصی می داد اما انقدر حشری شده بودم که حتی صورتم هم می لرزید. یه کم کسش رو لیسیدم و بعد لباسای خودم رو هم مثل برق در آوردم و افتادم روی تینای نازنینم. اولین بار بود که تنم به اندام یه زن برخورد می کرد.
تینا چپ چپ نیگام کرد و گفت می خوای چیکار کنی؟ گفتم فدات شم فقط دو سانت …!!! و بهت قول می دم که به کست و پرده قشنگت آسیبی نرسونم؛ کلی باهاش حرف زدم تا راضی شد. البته ته دلش راضی بود فقط ظاهر سازی می کرد.
ازش خواستم چارزانو بشینه و کونش رو بده بالا تا درد کمتری رو احساس کنه. اون روزا عادت کرده بودم که با کاندوم جلق می زدم ینی کاندومو می کشیدم سر کیرم و آبمو می ریختم توی اون و اتفاقا چند تا کاندوم هم با خودم داشتم که یکی رو زدم روی کیرم و نشستم پشت تینا انگار که سوار یه اسب پرنده بزرگ شدم و تو آسمونا دارم پرواز می کنم…
بهحدی هیجان زده شده بودم که نمی تونستم کیرم رو روی سوراخ کون تینا ثابت نگه دارم خلاصه کیر رو گذاشتم روی سوراخ و فشار دادم روی کونش که یهو تینا جیغ کشید و خودشو کنار زد داشت از درد به خودش می پیچید. کلی قربون صدقش رفتم تا دوباره راضی شد، این بار یه کرم اوردم و به کونش مالیدم و انگشتم رو توی کونش کردم و چند دقیقه سوراخ کونش رو ماساژ می دادم. یه مقدارم روی کاندوم مالیدم و از تینا خواستم که خودشو شل کنه تا کونش کیرم رو قورت بده! بالاخره باکلی جون کندن سر کیرم رو کردم توی کونش. می دیدم که خیلی دردمی کشید اما انگار خودشو بخشیده بود به من. منم هی بوسش می کردم و بدنشو بخصوص کسش رو می مالیدم. تینا عرق کرده بود و انگار یه بار صد کیلویی رو داشت حمل می کرد و خسته به نظر می رسید همین منو حشری تر می کرد و کیرم رو بیشتر توی کونش فرو می کردم. بعد از جون کندن های زیاد، کیرم توی کونش جا گرفت یه حس عجیبی داشتم انگار کیرم رو یه تشت آب داغ احاطه کرده بود و به شدت اونو فشارش میداد اما دیگه نمی تونستم خودمو نگه دارم و داشت آبم می اومد؛ تا خواستم کیرمو بکشم از تو کونش که یهو آبم اومد و ریخت توی کاندوم توی کونش. دوس نداشتم کیرمو از تو کونش بکشم بیرون. هردومون نفس نفس می زدیم. کیرمو کشیدم بیرون، تینا افتاده بود روی پتویی که زیرش انداخته بودم انگار خیلی بهش خوش گذشته بود. بغلش کردم و چند تا بوس داغ ازش گرفتم و کلی نوازشش کردم.
این بود داستان من
دوس داشتم با هاش ازدواج کنم اما فیل تینا جونم یاد هندستان کرد و با پسر همسایه شون ازدواج کرد و طعم کس خوشمزه ش تا ابد زیر دندونای من موند و موند و موند.
امید وارم از داستان خوشتون اومده باشه…

نوشته: نوید


👍 0
👎 1
38920 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

311687
2012-02-16 04:23:14 +0330 +0330
NA

تینا هم منو بغل می کرد و با صدای نازش بهم می گفت :«نفس من بیدی!»
:=) :=) :=) :=)کلی خندیدیم

0 ❤️

311688
2012-02-16 05:15:00 +0330 +0330
NA

آفرین داستان خوبی بود. حال کردیم
فقط میشه بگی ( مسهور ) معنیش چی میشه؟

0 ❤️

311689
2012-02-16 07:44:35 +0330 +0330
NA

با صدای نازش بهم می گفت :«نفس من بیدی!» مطمئنی همینو میگفت ؟؟؟ در غیر اینصورت یا باید لر باشید یا اینکه تو شهر شما برره چند سال زودتر داده
یعنی تو چند سال(6 یا 7 سال ) دختر داییتو ندیدی؟؟؟؟؟ تو این چند سال نه عروسی نه مهمونی نه عید دیدنی نه مرگ و میر هیچ چیزی پیش نیومد تو دختر داییتو ببینی ؟؟؟؟ چطور وقتی بچه بودی دم به دیقه میدیدیش ؟؟؟
اما سینه هاش مثل سینه های رسیده ی یه زن جاافتاده و جوان به نظر می رسید.
میشه تکلیفمونو روشن کنی ؟ جا افتاده با جوون خیلی فرق داره

اییییییی اعصابمو خرد کردی با این اراجیفت تا ان قریب بیشتر نخوندم

0 ❤️

311690
2012-02-16 07:47:30 +0330 +0330
NA

فکر نکنم واقعیت داشته باشه! اما اگه راسته , آخه چطور به یه بچه ی 14-15 ساله رحم نکردی! فقط هم خودت ارضا شدی که!
زمان بچگیتون این جمله رایج بوده؟ : نفس من بیدی؟؟ “بیدی” ؟؟؟؟؟؟ تا جایی که من میدونم این جمله ی طنز و این لحجه چندسالیه رایج شده!
چقدر هم زود ازدواج کرده! 19 سالگی!!!
اون کلمه مسحور ه! یعنی کسی که جادو میشه
درکل ممنون

0 ❤️

311691
2012-02-16 07:57:19 +0330 +0330
NA

اولا که مسهور نه و مسحور ! یعنی سحر شده (جواب Meloodius )
ثانیا بگم که تا مسهور بیشتر نخوندم آخه ارزش نداشت یعنی اینقدر تو کف بودی ؟ آدم که از یه بچه 15 ساله که اینقدر تعریف نمیکنه ! زمان بچه گیت که 11 -12 ساله ات بود طبیعتا باید ایشون 3 ساله اش بوده باشه ! و یه بچه 3 ساله چه میدونه دوست داشتنی یعنی چی ؟
لطفا اگه داستان میگین بذارید که حداقل یه کم به واقعیت نزدیک باشه

0 ❤️

311694
2012-02-16 11:52:15 +0330 +0330
NA

آخه بچه کونی جقو، چرا عن مفت میخوری کس کش کون نشور.
تینا 16 سال پیش به تو میگفته نفس من بیدی؟! کلاً این تیکه سال 79-80 برای اولین با سریال پاورچین افتاد تو دهن مردم، که میشه 10 سال پیش، اونوقت تینا جون شما چجوری از این بلبل زبونی ها میکرده؟!
بگو من بچه بازم، بگو کونی هستم و میرم یه دختر بچه 12-13 ساله رو دستمالی میکنم و میرم براش جلق میزنم.

تف تو اون رحت حرومزاده بی همه چیز بی شرف.

0 ❤️

311696
2012-02-16 17:13:29 +0330 +0330
NA

قشنگ نوشته بودی
واقعیت و تخیل رو خوب مخلوط کرده بودی!!!
ol>

0 ❤️

311700
2012-02-16 18:23:20 +0330 +0330
NA

اونایی که این داستان ها رو باور نمی کنن : سکس کردن شاخ و دم داره ؟ یا فقط شما سکس کردین ، و اینایی که داستان سکسشونو مینویسن در تخیلاتن . عجب آدمایی هستین

0 ❤️

311701
2012-02-16 18:36:59 +0330 +0330

دمت گرم دستت درد نكنه اما اگه تو بعضي از داستانا اينقدر به واقعي جلوه دادنش اصرار نكنيد يعني بزاريد خواننده احساس كنه كه صرفا داره يه داستان ميخونه نه يه ماجراي واقعي از همه لحاظ بهتره چون اونوقت ديگه ادم دنبال سوتي گرفتن و تطبيق ماجرا با واقعيت نيست و شما هم اينقدر فحش نميخوريد و ازهمه مهمتر به شعور خواننده توهين نميشه ببخشيد كه طولاني شد

0 ❤️

311702
2012-02-16 19:34:57 +0330 +0330
NA

ممنون بابت داستانت. منم با نظر mamali888عزیز موافقم. اینجوری کنید خواننده بیشتر تحریک میشه واسه ایرادگرفتن از داستان…بازم ممنون

0 ❤️

311703
2012-02-17 01:09:15 +0330 +0330
NA

این معلم های اخلاق که فقط منتظر میمونن تا دیگران چیزی بنویسن بعد نکات منفی نوشته ها رو تذکر که نه، تفهش(فهش دادن) کنن چرا خودشون شروع به نوشتن نمیکنن؟ کلام آخر: چندروز پیش موضوع جالبی خوندم بد نیست شمام بخونید" یکی میگفت: توکلاسمون یکی بود که درسش خیلی خوب بود اندامش ورزیده خونواده متشخص خودشم قابل احترام خلاصه هیچ عیب و نقصی نداشت فقط دماغش گنده بود همه بهش میگفتن حمید دماغ" یعنی ما ایرانیا بیشترمون عادت کردیم خوبیهای همو نبینیم فقط دنبال بدیهای هم باشیم.(از روده درازیم عذر میخوام)

0 ❤️

311705
2012-02-17 03:36:18 +0330 +0330
NA

نباید به mxmahony و ساینا جون خرده گرفت…چون بعضیا کارشون نوشتن و ایجاد کردن…بعضی هم نقد کردن که انصافا این دو عزیز به زیبایی و با دقت خاصی این کار رو انجام میدن…
دلیل نمیشه که یه نقاد صرفا نویسنده باشه…همین که در نقد جانب انصاف و راستی رو داشته باشه کافیه…این نقدهاست که باعث بالا رفتن سطح داستانها میشه…ممنون از همه دوستان…

0 ❤️

311706
2012-02-17 04:44:55 +0330 +0330
NA

اولا این لحجه ازسریال پاور چین اومد خیلی قبل تراز شبهای برره داستانت هم جالب بود

0 ❤️

311708
2012-02-17 15:44:09 +0330 +0330
NA

آخ !!!1
چی میشد با فیل تینا جون یکم سواری می خوردیمو بعدش می رفتیم دبی>>>!!!

0 ❤️