❤️ یک انتقام شیرین (قسمت هشتم) ❤️❤️

1403/01/29

اروتیک
دنباله دار
قسمت قبل
این قسمت دارای صحنه های اروتیک می باشد.
وقتی به خونه رسیدم از خستگی ناشی از استرس خوابم نمی برد. خیلی این پهلو و اون پهلو شدم فکرم خیلی شلوغ و بهم ریخته بود. تا اینجا کارها و نقشه هام بیش از حد انتظارم خوب پیشرفته بود، ولی برای بعد از این هنوز برنامه خاصی نداشتم، منتظر بودم ببینم تو چند روز آینده چه اتفاقاتی می افته.
صبح رفتم شرکت، آتنا قبل از من اومده بود خیلی شاد و پر انرژی سلام کرد و منم مثل خودش جوابش رو دادم تا برسم پشت میزم دیدم با یه فنجون قهوه اومد تو دفترم. بهش گفتم: شما چرا زحمت کشیدی؟ با لبخندی جواب داد: دلم می خواست روز اول هفته رو آرشام خان با قهوه من شروع کنه. گفتم: پس یه دونه هم برای خودت بریز و بیا کنارم بشین. مثل دختر بچه ها با ذوق چشمی گفت و بدو بدو رفت. این دختر چقدر خوب بود چه انرژی مثبتی داشت، وقتی آرشام صدام می کرد قند تو دلم آب می شد. بعضی وقتا با خودم فکر می کردم که دوسش دارم.
تو همین فکرا بودم که با یه فنجون قهوه اومد و پیشم نشست. زل زدم تو چشای عسلی و مهربونش و گفتم کی گفته اینقدر مهربون باشی؟ با خجالت لبخند نمکی زد و سرش رو انداخت پایین. نزدیکش شدم و دستم رو گذاشتم زیر چونش و سرش رو آوردم بالا، آروم گفت: چیه آرشام؟ بوسه کوچیکی رو پیشانیش زدم و دوباره برگشتم سر جام. یه لحظه شوک شد و بعد آروم گوشه لبش رو گاز گرفت، فنجونش رو برداشت و یه قُلُپ قهوه خورد. بهش گفتم: می شه فنجونت رو بهم بدی با نگاه متعجبش فنجونش رو داد دستم، منم از همونجا که خورده بود یکم از قهوش خوردم. یکم نگاهم کرد و در حالیکه لپ هاش گل انداخته بود، بدون اینکه حرفی بزنه پاشد رفت. اولش جا خوردم از این حرکتش ولی دیدم واقعا زیاده روی کردم، شاید اثرات مشروب دیشب، یا خوشحالی از موفقیت دیشب بود، یا شایدم اثرات دوست داشتنش. در هر صورت زیاده روی کرده بودم.
فنجون قهوه رو براش بردم، دیدم نشسته پشت میزش، دستاش رو گذاشته زیر چونش و خیره شده به دیوار روبروش. قهوه رو گذاشتم جلوش و با صدای ناراحت بخاطر رفتارم عذر خواهی کردم و بدون اینکه منتظر جوابش بمونم اومدم تو دفترم. داشتم قهوم رو می خوردم که دیدم در دفترم رو می زنن، بعدش نازی با یه سبد گل نسبتا بزرگ اومد تو، در رو که بست یکم قِر داد و گل رو گذاشت رو میز وسط و گفت: این برای مهندس جادوگر شرکتمون و بلند بلند خندید. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: خیر باشه، خبریه؟ گفت: دیشب ترکوندی آرشام. دکتر با محمود، حسابی در مورد تو صحبت کرده گفته بیشتر تو پروژه ها ازت استفاده کنن. دو سه روز دیگه قراره با نماینده دکتر و محمود بری عسلویه برای بازدید از زمین، تو همین هفته کلنگ پروژه توسط وزیر می خوره باید همه چیز آماده باشه برای اون وقت. بغلش کردم و لبهاش رو محکم بوسیدم و گفتم: ممنونم ازت. محمود اومده؟ گفت: تا الان باید اومده باشه.
سریع رفتم دفتر محمود، تازه رسیده بود. من رو که دید گل از گلش شکفت و گفت به به جناب مهندس محسنی عزیز چه کردی دیشب. گفتم: کار خاصی نکردم هر چی هم بوده از لطف شما بوده. گفت: لیاقتش رو داری، دکتر گفته بیشتر ازت استفاده کنیم. گفتم: شما و دکتر لطف دارین، خانم مهندس گفت: ظاهرا کلنگ کارخونه این هفته می خوره. گفت: بله قراره پس فردا با هم بریم از زمینش بازدید کنیم. گفتم: نقشه ای، ماکتی چیزی از کارخونه دارید؟ گفت: آره می خوای چکار؟ گفتم برای فضای سبزش می خوام برای طراحی لازمش دارم. گفت: همین الان می فرستم رو کامپیوترت. تشکری کردم و برگشتم دفترم. دم در که رسیدم آتنا گفت: جناب مهندس می شه با هم صحبت کنیم؟ گفتم حتما ولی بذار برای بعد. سریع اومدم تو دفترم و کامپیوترم رو روشن کردم دیدم محمود یه فایل زیپ برام فرستاده که رمز داشت. زنگ زدم رمزش رو گرفتم بازش که کردم عکس یه ماکت بود با نقشه مقیاسش که از چند جهت گرفته بودن و چند تا هم نقشه هوایی و دو بعدی و سه بعدی. سریع زنگ زدم به شرکت خودم، منشی که گوشی رو برداشت گفتم: کی اومده از بچه ها؟ گفت: همه هستن. گفتم: وصل کن به مهندس رجایی، مهندس رجایی یکی از شرکا و مهندس های عمران بود گوشی رو که برداشت گفتم: چند تا عکس برات می فرستم می خوام سه چهار روزه طراحی سه بعدی و ماکتش آماده بشه. گفت: چیه جریان گفتم: بعدا بهت می گم فعلا کار رو زودتر انجام بدین. گوشی رو قطع کردم و عکس ماکت و نقشه مقیاس ماکت با چند تا از نقشه ها که لازم بود رو براش فرستادم. بعد زنگ زدم به یکی از دوستان قدیمیم که مهندس کشاورزی بود و برای فضای سبز و آبیاری مناسب اون آب و هوا ازش مشاوره گرفتم. رجایی بهم زنگ زد و گفت: مهندس نشدنیه این کار. گفتم چرا: گفت حداقل دو سه هفته ماکتش کار داره. گفتم با همون مقیاس فقط ماکت فضای سبز رو بزنین. گفت: اینم خیلی کار می بره. یکم تُن صدام رو بردم بالا و گفتم: آینده هممون به این پروژه بستگی داره همینطور بقای شرکت. از هر چند نفر که باید استفاده کنین، کمک بگیرین نمی دونم هر کاری لازمه بکنین، نگران بودجه هم نباشین. گفت: با این حجم کار حدود دویست میلیون پول می خواد، شرکت هنوز اینقدر اندوخته نداره. گفتم: شما شروع کنین بقیش با من و گوشی رو قطع کردم.
به دفتر دکتر زنگ زدم و خودم رو معرفی کردم و یه قرار ملاقات با دکتر درخواست کردم. آقایی که پشت خط جواب داده بودن گفتن: امکان نداره، وقت دکتر حداقل تا سه هفته دیگه پره. گفتم: شما بگین مهندس محسنی تماس گرفتن برای پروژه فضای سبز خودشون در جریانن. گفت: فعلا که تشریف ندارن هروقت اومدن بهشون می گم. بعدش هم گوشی رو قطع کرد. ساعت حدودای دوازده ظهر بود که یه شماره خصوصی به گوشیم زنگ زد. یه خانمی پشت خط بود که گفت: جناب مهندس محسنی؟ گفتم: بفرمایید. گفت: از طرف دکتر تماس می گیرم برای ساعت سه بعد از ظهر دکتر منتظرتونن.
به نازی قضیه رو گفتم و تاکید کردم فعلا محمود چیزی نفهمه. بعدش یه چیزی خوردم و مدارکی که لازم داشتم رو برداشتم و رفتم سمت دفتر دکتر.
یه ربع مونده بود به سه که رسیدم. خودم رو معرفی کردم یه آقا و خانمی بودن که خیلی با روی باز و با احترام تحویلم گرفتن. بعد از حدود ده دقیقه خانمی که چادری هم بود من رو تا دفتر دکتر مشایعت کرد. تیپ دکتر دیشب زمین تا آسمون با امروزش فرق می کرد. از جاش بلند شد و به گرمی استقبال کرد و گفت: چه خبر مهندس از این طرفا؟ گفتم راجع به پروژه است. گفت: بگو می شنوم. گفتم: چون وقت خیلی کمه و پروژه هم آخر این هفته کلید می خوره می خواستم درباره فضای سبز و جانمایی صحبت کنم. مکثی کرد و گفت هنوز که خیلی زوده هنوز کلنگ نخورده. گفتم: بله درست می فرمایید ولی طرح اولیه باید بخوره و ماکت هم که باید درست بشه. گفت: شما ماکت رو دیدین؟ گفتم: بله عکس هاش رو دیدم، به نظرم خیلی قشنگ نیست وقتی جناب وزیر برای بازدید و زدن کلنگ تشریف می آرن فضای سبز طراحی نشده باشه. کمی فکر کرد و گفت: درست می گی ولی فرصتی نیست برای این کار. گفتم: اگه مشکل بودجه طراحی حل بشه من قبل از بازدید وزیر کار رو انجام می دم. گفت: مطمئنی می تونی؟ گفتم: همه سعیم رو می کنم تا شما و جناب وزیر رو راضی کنم. نگاه تحسین برانگیزی بهم کرد و گفت چقدر می شه هزینه طراحی؟ منم گفتم: بین دویست تا پانصد میلیون تلفنش رو برداشت و گفت: یک میلیارد به حساب مهندس بزنین. بعد که قطع کرد گفتم: خیلی زیاده. گفت: زیادی رو تو مراحل بعدی استفاده کنین اگه بازم زیاد اومد برگردونین. گفتم فقط یه چیز می مونه. گفت: چی؟ گفتم شاید نیاز باشه یه سری از گیاه ها و وسایل از خارج وارد بشه. گفت: حدالامکان از ظرفیت داخلی استفاده بشه هر چیزی که امکان تهیه از داخل رو نداشتین، لیست کنین براتون در اسرع وقت تهیه می شه. تشکری کردم و بلند شدم که بیام بیرون گفت: جناب مهندس شما زیادی خوب و سالم هستین اینجوری تو بازار کار خیلی دوام نمی آرین. گفتم: ترجیح می دم خونه بمونم ولی خط قرمزهام رو رد نکنم.
سری تکان داد گفت: صلاح مملکت خویش خسروان دانند. از دفترش اومدم بیرون، آقایی که اونجا بودن مشخصات حساب بانکیم رو گرفت. وقتی رسیدم شرکتِ محمود، یک میلیارد تومن اومد تو حسابم. زنگ زدم شرکتمون و گفتم: فردا اول وقت پول تو حسابه شرکته، شماچکار کردین تو این مدت؟ گفت نقشه دو بعدی کامل شده برای ماکت هم با چند تا از دوستان صحبت کردم قرار شده پروژه رو به چند تا بخش تقسیم کنن و هر تیم رو یه قسمتش کار کنه. خیلی تاکید کردم با مقیاس پیش برن و هیچ اشتباهی هم در کار نباشه چون جبران ناپذیره. برای درخت هم تو ماکت از نماد نخل استفاده بشه. گفت: چشم خیالت راحت.
فردا اول رفتم بانک و دویست میلیون ریختم تو حساب شرکت و بعدش اومدم دفتر خودم. آتنا حسابی دمغ بود سلام کردم با بی میلی جوابم رو داد. بهش گفتم: دو تا قهوه بریز و بیار. بعدشم رفتم تو اتاقم و رو مبل مهمان نشستم. آتنا قهوه ها رو آورد و اومد کنارم بشینه که بهش گفتم روبرم بشینه. با ناراحتی نشست. گفتم: هنوز از رفتار دیروزم ناراحتی؟ گفت: کدومش؟ متعجب نگاهش کردم و گفتم: قهوه خوردن دیگه؟ مگه من چکار دیگه ای کردم که خودم خبر ندارم؟ گفت: نه ناراحتیم بخاطر اینه که می خواستم باهات حرف بزنم در موردش ولی توجهی نکردی. خندیدم و گفتم: یه کاری پیش اومده که مستقیم به آیندمون بستگی داره. گفت: آیندمون؟ گفتم بله ولی بعدا بهت می گم الان وقتش نیست. اوووفی کشید و گفتم: حالا بگو چی می خواستی بگی. گفت: راستش آرشام من از حرکت دیروزت اصلا ناراحت نشدم. تازه کلی هم ته دلم خوشحال شدم که اینقدر بهم توجه می کنی. ولی برام قابل هضم نیست اینجور رفتارا. گفتم: چرا؟ گفت: من تو یه خانواده پر جمعیت به دنیا اومدم. ما پنج تا خواهریم و دو تا برادر. من بچه چهارم خانواده هستم. تو هیچ کدوم از مراحل زندگیم دیده نشدم و فقط خودم رو مشغول به درس و کار کردم که کمتر به این قضیه فکر کنم. حتی اینقدر مشغول بودم که تا امروز یه دوست جنس مخالف هم نداشتم و کلا دو تا دوست دارم که با یکیشون تقریبا صمیمی هستم. هیچوقت کسی من رو آدم حساب نکرده، تو اولین کسی هستی که بهم توجه داره و این من رو معذب می کنه. گفتم: برام عجیبه دختری به قشنگی و خوش اندامی مثل تو که خیلی هم روابط عمومی خوبی هم داره این حرفا رو می زنه، تو باید دقیقا کانون توجه همه باشی. یکم بغض کرد و گفت: خانواده من مذهبی هستن و من و خواهرام رو برعکس برادرام خیلی محدود کردن. گفتم: یعنی تا امروز حتی یه دوست پسر هم نداشتی؟ با نارحتی گفت: نه، فقط تو دوران دبیرستان با پسر همسایمون در حد نامه دادن صحبت می کردیم که اونم یه روز تو گوچه که داشت بهم نگاه می کرد و با ایما و اشاره صحبت می کردیم داداشم اومد و با مشت زد تو دهنش که لبش پاره شد و یکی از دندوناش شکست. منم دو روز تو زیرزمین زندانی کردن و با التماس گذاشتن برم مدرسه. دلم براش سوخت دستاش رو تو دستم گرفتم و فشار دادم. با شونش اشکاش رو پاک کرد و گفت: مهم نیست عوضش تو الان هستی، بلندش کردم و نشوندمش روی پام و سرش رو گذاشتم رو شونم و صورتش رو کلی بوسیدم اونم خودش رو بیشتر تو بغلم فشار می داد. خودش لب هاش رو روی لبهام گذاشت و دستاش رو دور گردنم انداخت و با ولع شروع کرد به خوردن لبهام. تازه داشتیم گرم می شدیم که یکی در زد آتنا سریع بلند شد و سر جای خودش نشست. نازی با صورت غمگین اومد تو. به من اشاره کرد که آتنا رو ردش کنم بیرون. آتنا رفت بیرون و نازی بهش گفت نه کسی بیاد نه تلفن وصل کنه.
بعد از رفتن آتنا با لحن نسبتا عصبانی گفت: دیگه حالم از فامیلت بهم می خوره آرشام. با تعجب گفتم: فامیلم؟ گفت: محمود دیگه چقدر خنگی تو. صورتم رو با ناراحتی ازش برگردوندم. اومد پیشم نشست و گوشیش رو داد بهم. گفت: ناراحت نشو ازم خیلی داغونم. فیلم ها رو ببین. سه تا فیلم بود اولی رو که باز کردم دیدم دفتر محموده با یه دختر خوش هیکل تو بغل هم ایستاده بودن و داشتن لب بازی می کردن. فیلم رو بستم و گوشی رو دادم بهش. گفتم: قرار بود همه چی بین تو و محمود تموم بشه و تو فقط تظاهر کنی.
گفت: مساله من محمود نیست دختره رو با دقت نگاه کن. نگاه کردم و گفتم نمی شناسمش. گفت: دختر خالمه تازه سه روزه اومده اینجا یعنی تو بخش صادرات. قرار بود از محمود برام مدرک چور کنه ولی کلا زده زیر همه چیز. سه تا فیلم از سه زاویه مختلف گرفته شده بود .بعد فیلم ها رو پلی کرد. داشتن لبهای هم رو می خوردن که دستای محمود رفت رو باسن دختره و شروع کرد به مالیدنش بعد یکی از دستاش رو آورد و گذاشت رو سینه درشت دختره و شروع کرد به ماساژ دادن سینش. دختره کاملا شل شده بود و داشت لبهای محمود رو می مکید بعد دستش رو گذاشت رو خشتک محمود و شروع کرد به مالیدن، کمی که معاشقه کردن دختره که کفش های پاشنه بلند پوشیده بود کفش هاش رو در آورد و جلوی پاهای محمود زانو زد. شلوار و شرت محمود رو پایین کشید و شروع کرد به خوردن، محمود هم چشماش رو بسته بود و داشت لذت می برد. یکم که خورد کامل نشست رو زمین و پاهای محمود رو باز کرد و سرش رو کاملا برد لای پای محمود و با توان تمام شروع کرد به لیسیدن و مکیدن .تو اون زاویه فکر کنم سوراخ پشت محمود رو هم لیس می زد. دیگه صدای ناله های محمود در اومده بود. چند دقیقه ای ادامه داد که محمود بلندش کرد و نشوندش روی میزش، شلوارش رو در آورد و پاهاش رو جمع کرد توی سینش و از کنار شرت شروع کرد به لیسیدن و خوردن دختره سر محمود رو به خودش فشار می داد. محمود بعد از یکم خوردن ایستاد و مانتو و تی شرت دختره رو درآورد یه سوتین زرشکی تنش بود که سینه های سفیدش رو پوشونده بود. محمود سوتینش رو بالا زد و دو تا سینش رو درآورد و شروع کرد نوبتی به خوردن و ماساژ دادن. دختره دیگه بی حال خوابید رو میز. محمود پاهاش رو داد بالا و شرتش رو درآورم و دوباره یکم براش خورد بعد پاهاش رو باز کرد و با یه فشار چیز ده سانتیش رو کرد تو و اولش آروم آروم و بعدش تند تر شروع کرد به کمر زدن سه چهار دقیقه طول کشید که خودش رو انداخت روی دختره و دختره هم محکم بغلش کرد. بعد محمود از روش بلند شد و یکم لب گرفت دختر هم دو باره زانو زد یکم برای محمود خورد و بعد هم خودش و محمود رو تمیز کرد که فیلم تموم شد.
باید اعتراف کنم دختره اینقدر محشر و کار بلد بود که واقعا تا نزدیکی های اوج من رو تحریک کرد. گوشی نازی رو بهش دادم و یکم چشم تو چشم شدیم که نازی یدفعه حمله کرد به کمربندم و خیلی سریع شلوار و شورتم رو در آورد و شروع کرد وحشیانه به خوردن خیلی تو اون حالت دووم نمی آوردم. نازی در حالیکه داشت می خورد، مانتو و پیراهن مدل مردونش رو در آورد و سینه هاش رو بیرون انداخت بهش گفتم: دارم می آم لعنتی که صورتش رو آورد جلو و تمام آبم رو ریخت رو صورتش. بعد در همون حال که نشسته بود آبم رو از صورتش پاک کرد و گذاشت دهنش خواستم بهش نزدیک بشم که نذاشت. سریع بلند شد خودش رو مرتب کرد و رفت. منم سریع خودم رو مرتب کردم و رفتم پشت میزم …
ادامه دارد…
نویسنده: مبهم

11 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2024-04-17 05:50:19 +0330 +0330

وااااقعا داستان هات عالی ان

0 ❤️

2024-04-17 08:23:07 +0330 +0330

درود و دست مریزاد
ضمن توصیفات اروتیک زیبا و خواندنی، با ظرافت و سنجیدگی و دقت، فساد و تباهی و ریا و دروغگویی مسئولان و کارگزاران حکومتی و حیف و میل‌ها و بازی‌های سیاسی پشت پرده را هم به تصویر می‌کشید و این خیلی عالی و ستودنی است

0 ❤️

2024-04-17 11:19:20 +0330 +0330

نویسنده توانا🙏🌹🙏🌹

0 ❤️

2024-04-26 04:28:42 +0330 +0330

حیفه نوشته هات دیده نمیشن در قالب تاپیک

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «