❤️ یک انتقام شیرین (قسمت بیستم) ❤️❤️

1403/02/11

اروتیک
دنباله دار
قسمت قبل
این قسمت دارای صحنه های اروتیک می باشد.
با صدای ممتد بوق یه ماشین به هوش اومدم، نمی دونستم کجام، فقط می دونستم هوا تاریکه و نور یه ماشین شاسی بلند رو صورتمه. سعی کردم یادم بیاد که چه اتفاقی برام افتاده، زیر دلم درد خیلی شدید رو حس می کردم، صدای یه مرد رو می شنیدم که می گفتم: آقا حالتون خوبه؟ و یه خانم که ازش می پرسید: زنده است؟ دستم رو به سختی بالا آوردم و اون آقا و خانم به سرعت خودشون رو به من رسوندن. با کمک اون ها بلند شدم و من رو سوار ماشینشون کردن. خانمه با استرس می گفت: برسونیمش بیمارستان. به سختی گفتم: بیمارستان لازم نیست. من رو یه جایی برسونین من می رم خونه خودم. مرده پرسید: تا خونه میرسونمتون. ولی خانمه گفت: باید ببریمش بیمارستان.تشکر کردم و گفتم: تا هرجا که مسیرتون باشه ممنون می شم. مرده گفت ما سمت توانیر می ریم. گفتم: پس اگه زحمتی نیست من رو دم سینما قدس پیاده کنین. تو جیبام دنبال گوشیم می گشتم ولی نبود، تازه داشت یادم می اومد که چه اتفاقی برام افتاده. ماشین راه افتاد و مرده ازم پرسید: خونتون کجاست آقا؟ منم یه آدرس حدودی دادم بهش. بعد گفتم: ممکنه موبایلتون رو بدین من یه زنگ بزنم؟ خانمه گوشیش رو داد بهم. شماره نازی رو گرفتم . با اولین زنگ جواب داد. گفتم: نازی منم. خیلی هراسون حال پرسید: کجایی آرشام؟ مردم از نگرانی، ساعت سه و نیم نصفه شبه. خوبی؟ گفتم: فقط خودتو برسون دم سینما قدس تو ولی عصر و گوشی رو قطع کردم. خانمه ازم پرسید: چه اتفاقی افتاده براتون؟ گفتم: تو یه مهمونی بودم که نفهمیدم چی شد وقتی چشم باز کردم دیدم اینجام. اینجا کجاست؟ گفت: کوهسار، سمت سیمون بولیوار. مهمونیتون کجا بوده: گفتم الهیه. خانمه به مرده گفت: فکر کنم چیز خورش کردن بعد فکر کردن مرده و آوردن انداختنش اینجا. مرده یه اوومی گفت و ساکت شد. چشمام رو بستم و ترجیح دادم فکر کنن خوابم تا سوال پیچم نکنن. چند باری صدام کردن و جوابی ندادم. خانمه با نگرانی گفت: نکنه مرده باشه؟ و مرده در جوابش گفت: نه فکر کنم دوباره بی هوش شده. بهتره زودتر برسونیمش و از شرش راحت بشیم. هزار بار بهت گفتم تو خونه سکس کنیم بیرون دردسر می شه گوش نمی کنی. خانمه گفت: سکس تو خونه هیجان نداره. الان هم که بد نشد جون یه بنده خدایی رو نجات دادیم.
بیست دقیقه ای گذشت تا ماشین ایستاد. چشمام رو باز کردم دیدم رسیدیم. مرده از ماشین پیاده شد و در ماشین رو باز کرد و صدام زد، بلند شدم و با کمکش از ماشین پیاده شدم. نازی کمی جلوتر ایستاده بود. ازشون تشکر کردم و راه افتادم به سمت ماشین نازی. صحبت هاشون رو هنوز داشتم می شنیدم. خانمه داشت می گفت: این بیدار بود؟ مرده هم جواب داد فکر کنم. خانمه گفت: وای اگه حرفامون رو شنیده باشه که آبرومون رفته.
به ماشین نازی رسیدم، نازی سریع از ماشین پیاده شد و من رو سوار کرد وضعیت من رو که دید زد تو صورتش و گفت: خدا مرگم بده آرشام چرا این شکلی شدی؟ بعد صندلی ماشین رو خوابوند تا راحت باشم. بیچاره تا خونه هیچی نگفت.
رسیدم خونه دیدم سمیه هم هست و چه لباس سکسی هم پوشیده. من رو که دید هول کرد و گفت: چت شده عزیزم؟ بعد اومد کمک نازی و زیر بغلم رو گرفتن و بردنم رو تخت. به نازی گفتم: تو کمد داروها آمپول کتورولاک دارم بیار برام یزن. نازی گفت: من بلد نیستم آخه. سمیه گفت: من بلدم می زنم برات. کمک کردن لباسام رو در آوردم. حسابی خاکی و کثیف شده بودن و یه جاهایی از کتم هم پاره شده بود. آمپولم رو زدن و خوابیدم. نزدیکیای ظهر بود از خواب بیدار شدم. صدای پچ پچ دو تا خانم می اومد. گوشام رو تیز کردم صدای آتنا بود با نازی، ظاهرا سمیه رفته بود. نازی اومد بالای سرم دید بیدار شدم. لبخندی زد و گفت: آتناجان بیا رییس جونت بیدار شده. آتنا اومد تو و برای حفظ ظاهر گفت: جناب مهندس حالتون چطوره؟ همه بچه های شرکت نگرانتونن. نازی که دید آتنا معذبه به بهانه نهار رفت بیرون. آتنا نشست کنارم و با دلخوری پرسید: چرا به من زنگ نزدی تا بیام پیشت. چرا به این گفتی؟ دستم رو گذاشتم رو پاش و گفتم: سر فرصت همه چی رو برات می گم. فعلا خانم مهندس باید اینجا باشه. سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت ولی معلوم بود تو سرش هزار تا سواله. نیم ساعتی کنارم نشست و بعدش خداحافظی کرد و رفت.
نازی اومد تو و در حالیکه داشت لباسش رو در می آورد گفت: خیلی دوستت داره آرشام، می دونی؟ گفتم: آره منم خوشم می آد ازش. آهی از سر حسرت کشید و زیر لب گفت: خوش به حالش. رفت بیرون و با یه کاسه سوپ برگشت. هنوز زیر دلم درد می کرد. کمک کرد بشینم و خودش بهم سوپ رو داد و گفت: خب تعریف کن ببینم چی شد دیشب؟ تمام ماجراهای شب گذشته رو براش گفتم. سوپم که تموم شد لباس راحتی که خودش و سمیه تنم کرده بودن رو در آورد و گفت: دیشب چرا بهم نگفتی مشکلت چیه؟ بعد سرش رو برد لای پام و شروع کرد به خوردن. بیضه هام تیر می کشید و به طرز باور نکردنی بزرگ شده بود. کمتر از دو دقیقه طول کشید تا تو دهنش ارضا شدم. اینقدر حجم آبم زیاد بود که خود نازی هم وحشت کرده بود. بعد از ارضا شدنم یه درد خیلی وحشتناک از بیضه ام شروع شد و تا زیر دلم رفت ولی فقط چند ثانیه طول کشید. نازی بلند شد تمام لباسش و رو تختی کثیف شده بود. رفت حمام. درد منم آرومتر شده بود پا شدم رو تختی رو عوض کردم و انداختمش تو ماشین لباسشویی.
با اینکه تازه سوپ خورده بودم حسابی گرسنم بود. داشتم می رفتم سر گاز تا ببینم غدا چی درست کرده که زنگ خونه رو زدن. سمیه بود در رو باز کردم اومد تو. تا من رو دید گفت: بهتری ؟ گفتم: آره بهترم با احتیاط بغلم کرد و لباش رو گذاشت رو لبام. دلم یه سکس داغ می خواست. همونجا لباساش رو در آوردم، خودمم که لخت بودم یکم براش خوردم و همونجا ایستاده از پشت بغلش کردم و خودش فرو کرد تو نازش. خیس خیس بود داشتم تلمبه می زدم که نازی اومد بیرون و ما رو تو همون حال دید. یه دفعه از خنده منفجر شد. بعدش حولش رو در آورد و نشست از پشت شروع کرد به خوردن و نوازش کردن بیضه هام. سمیه ارضا شد و برگشتم سمت نازی یکم برام خورد و دراز کشید منم خوابیدم روش و با تمام قدرتم تلمبه می زدم، انگار می خواستم انتقام شب گذشته رو از محمود بگیرم نمی دونم چند بار زیرم ارضا شد، حتی سمیه هم تعجب کرده بود که چرا اینجوری شدم. برش گردوندم و آروم گذاشتم رو سوراخ پشتش و یواش فرو کردم تو. یکم نگه داشتم و شروع کردم به تلمبه زدن. سمیه هم داشت پشتم رو نوازش می کرد. با فشار زیاد توی نازی خالی شدم باورم نمی شد تو کمتر از نیم ساعت این بار دومم بود که ارضا می شدم ولی حجم آبم خیلی زیاد بود تا لای پای نازی از آبم خیس شده بود.
نازی دوباره رفت حمام و سمیه هم سرش رو گذاشت رو سینم و کنارم رو زمین دراز کشید. همونطور که داشت با آلتم که حالا کوچیک شده بود بازی می کرد گفت: نمی دونم چجوری ازت تشکر کنم، کمکی که تو بهم کردی هیچ کس تو زندگیم نکرده بود. گفت: صبح زنگ زدن رفتم آگاهی و گفتن هرچی از عباس می دونم رو بنویسم. منم همه چی رو گفتم و ازشون خواستم طلاق من رو بگیرن. حالا قرار شده بازپرس پرونده عباس با یه قاضی که آشنا داره صحبت کنه تا بدون تشریفات اداری حکم طلاقم صادر بشه.
بهش گفتم: بعدش چکار می کنی؟ گفت: دقیق نمی دونم شاید برم شهر مادریم، خونه پدربزرگم بعد فوتش هنوز دست نخورده مونده اگه دایی و خاله هام مشکلی نداشته باشن همونجا زندگی می کنم. گفتم: به پسر داییت فکر کردی؟ با حرص گفت: یه روز این نازی رو می کشم آخرش. و ادامه داد: نمی دونم چی می شه اگه هنوزم من رو بخواد منم دوست دارم کنارش زندگی کنم.
تلفنم زنگ خورد، سید بود، بعد از سلام و احوالپرسی گفت: حکم جلب مهندس مومنی صادر شده تا دو سه روز دیگه دستگیر می شه، حسابی پروندش سنگینه. گفتم: به من ربطی نداره سید. گفت: اتفاقا داره، دکتر پیشنهاد داده تو جای مومنی رو بگیری. اصلا بخاطر همین زنگ زدم. گفتم: سیدجان می دونی که من اهل رابطه بازی و لابی گری نیستم، به جای مهندس مومنی افراد لایق تری هم هستن. گفت: دکتر خیلی تاکید کرده که شما باشید. گفتم: خودم باهاشون صحبت می کنم.
بعد از نازی من رفتم حموم به آب گرم و آرامش نیاز داشتم وان رو پر کردم و لم دادم توش و با فکرای مختلفی که تو ذهنم برد خوابم برد. چشام رو که باز کردم دیدم سمیه لخت لبه وان نشسته، با مهربونی لبخندی زد و گفت: تو خلوتت برای منم جایی هست؟ گفتم: بیا تو و خودم رو جمع کردم. بر عکس من تو وان نشست و تو سکوت مطلق زل زدیم تو چشمای هم.
از حموم اومدیم بیرون نازی میز رو چیده بود. لوبیا پلو درست کرده بود. نهار رو خوردیم و بعدش زنگ زدم به سید. بهش گفتم: دو تا خواهش ازت دارم. گفت: چی مهندس جان. گفتم: می خوام لحظه دستگیری مهندس مومنی منم باشم. گفت: دومیش؟ گفتم می خوام عباس رو هم ببینم. گفت: باشه مشکلی نیست، خبرت می کنم.
صبح رفتم شرکت همه بچه ها نگران حالم شده بود. مهندس رجایی و اون دختره که اون شب با هم سکس داشتن سرشون رو از خجالت بالا نمی آوردن. با همشون خوش و بش کردم و بعد به رجایی گفتم بیاد تو دفترم. حس کردم ترسیده ولی چیزی نگفتم. رجایی اومد تو دفترم و بهش گفتم: چه خبرا مهندس؟ برای هتل ابوظبی چکار کردین؟ گفت نقشه سه بعدی و انیمیشن سازیش تموم شده می فرستم رو سیستمتون. ازش تشکر کردم. دیدم ایستاده و این پا و اون پا می کنه. گفتم: چیز دیگه ای هم هست که بخوای بگی؟ گفت: می خواستم بابت اون شب عذرخواهی کنم. نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم: ممکنه یه شب من مجبور باشم تو شرکت بخوابم، نیازی به عذر خواهی نیست. برو زودتر نقشه ها رو بفرست برام ببینم چکار کردی.
نقشه ها رو برام فرستاد، واقع جذاب و بی نقص شده بود. طرح تلفیقی از معماری ایرانی و معماری بومی ابوظبی. فرستادمشون برای طرف اماراتی که تا ظهر تاییدش کردن و کلی هم خوششون اومده بود. دستور ساخت ماکت رو دادم. به بچه ها گفتم کیا حاضرن سر پروژه برن؟ همه بچه ها داوطلب بودن. گفتم خب اینجوری کی به پروژه های اینجا نظارت کنه؟ بعد از کلی بحث قرار شد سه تا تیم بشن بچه ها هر دو هفته جاشون رو عوض کنن. بعد قرار شد سرپرست پروژه های داخلی آتنا باشه و یکی از دخترا و بچه هایی که سر پروژه هتل نیستن کمکش کنن. خودم هم که بودم کنارشون.
با آتنا از شرکت اومدم بیرون. آتنا از روزی که فهمیده بود نازی خونه منه یکم سرسنگین شده بود. سر راه بردمش یه رستوران، ازش پرسیدم بهم شک داری آتنا؟ گفت: خودت جای من بودی چه فکری می کردی؟ البته بهت شک ندارم، اون چند شبی که تو ابوظبی بودیم و رو یه تخت تو بغل هم می خوابیدیم دست بهم نزدی از چشمای خودم بیشتر بهت اعتماد کردم. الانم فقط کلی سوال ذهنمو درگیر کرده که نمی تونم باهاشون کنار بیام. گفتم: خب بپرس. گفت: می دونم اگه بخوای و وقتش برسه بهم می گی. منم تمام قضیه نازی و محمود و خودم رو البته بدون جریان سکسامون تعریف کردم. و بهش گفتم که چند روزیه از محمود جدا شده. تنها جایی که امن بود و می تونست بعد از به هم خوردن رابطش با محمود اونجا بمونه خونه من بود. چشاش از تعجب گرد شده بود گفت: مومنی از خانم مهندس جدا شده؟ اون که بدون مهندس می مرد. گفتم: خانم مهندس ازش جدا شده البته و احتمال می دم با شوهر سابق خانم مهندس همایی وارد رابطه بشه. تعجب آتنا بیشتر شد و با چشای گرد شده و دهن باز گفت: نه!!! مگه می شه؟ گفتم: فکر می کنم بشه. غذامون رو خوردیم از رستوران زدیم بیرون. آتنا دست من رو گرفت و خودش رو چسبوند بهم و گفت: دیدی گفتم قابل اعتمادی. بهش گفتم: تو بهترین و مثبت ترین دختری هستی که تو عمرم دیدم. این قضایا تموم بشه شاید رابطه من و تو توی مرحله جدیدی بره …
ادامه دارد…
نویسنده: مبهم

برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2024-04-30 02:50:05 +0330 +0330

عالی و جذاب 😍 😍

1 ❤️

2024-05-01 05:09:56 +0330 +0330

زنده باد
دستت طلا

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «