«گناه»

1403/01/11

«رمان گناه»
ژانر:عاشقانه،هیجانی

با آرزوی بهترین ها برای شما🌹

8 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2024-03-30 03:57:57 +0330 +0330

(قسمت 1)
کیسه های خریدو به سمت پسری که داشت منو آنالیز میکرد گرفتمو کلافه گفتم:میشه ۵۴ تومن…قابل نداره!
پسر لبخندی کنج لبش نشوندو کارتشو سمتم گرفت!
کارتو بدون اینکه دستم با دستش تماس پیدا کنه از دستش کشیدمو با جدیت گفتم:رمزتون؟
نیشخند مرموزی زد:۸۵ زیر چشمی با غضب بهش چشم دوختم:خب؟ خندیدو ادامه داد:دو صفر! رمز رو زدمو کارت و رسید رو سمتش گرفتم:خوش اومدین!
در حالی که هنوز نگاهش روی من میچرخید از مغازه بیرون رفت!
با بیرون رفتن پسر از مغازه نفس راحتی کشیدمو سر جام نشستم…
با دیدن سعید که از دور با اخم غلیظی به سمت مغازه میاد از جا بلند شدمو با ذوق گفتم:سعید!
دستی به ته ریشش کشیدو نفسشو صدا دار بیرون فرستاد!
رگ های پیشونیش برجسته شده بود! -چیزی شده؟ با مشتش کوبید توی میز:کی بود اون پسره؟ با ناباوری گفتم:ی…یعنی چی کی بود؟
ولوم صداشو بالا بردو از لای دندون های به هم ساییدش گفت:پروا منو سگ نکن گفتم کی بود اون مرتیکه؟
کلافه گفتم:سعید یعنی چی کی بود؟مشتری بود دیگه اومده بود خرید کنه!
صورت سعید از خشم به قرمزی میرفت،برای بار دوم کوبید توی میز:گه خورده اومده خرید کنه…بره سوپر مارکت محله خودش خرید کنه…به دک و پز این بیشرف میخورد مال اینجا باشه؟
هوفی کشیدم:سعید قربونت برم…چه ربطی داره؟حتما داشته از این ورا رد میشده…مگه مردم نمیتونن از کوچه خیابون رد شن؟
سعید عصبی دستی روی صورتش کشید:صد بار گفتم زن نباید کار کنه!
هی گفتی نه سعید من دلم میخواد کار کنم…من میخوام مستقل باشم!
من بی غیرتم که میذارم نامزدم کار کنه!
دیگه تاب نیاوردم…با ملایمت گفتم:سعید کار میکنم…هرزگی که نمیکنم!
با سیلی که از جانبش خوردم دهنم بسته شد…
انگشتشو به نشونه ی تهدید توی هوا چرخوند:اینو زدم که بفهمی چی از دهنت در میاد!
با خشونت چتریامو کنار زد:این بی صاحابو هم بکن تو،چیه هی موهاتو می ریزی بیرون!؟
با تموم شدن جملش از مغازه خارج شد…
شوکه از رفتارش دستمو روی گونم کشیدم…میسوخت…
چتری هامو با دست زیر شال فرستادم…
بغضمو قورت دادمو زمزمه کردم:دوستت داره که سخت میگیره بهت…خودت میدونی غیرتیه!
با صدای اذان به خودم اومدم… وقتش رسیده بود برم خونه! کیفمو روی کولم انداختمو در مغازه رو قفل کردم… آفتاب وسط آسمون بود ولی بخاطر سردی هوا‌ گرماش حس نمیشد… دستامو توی جیب پالتو زمستونی بلندم فرو بردم…
خونمون چند کوچه تا مغازه فاصله داشت برای همین مسیر رو هر روز پیاده طی میکردم…
یکی از زن های همسایه در حالی که چادرش رو محکم گرفته بودو کیسه ی سبزی دستش بود لنگ لنگان از کنارم رد شد…
صدا زدم:سیمین خانوم…
سیمین که زنی ۷۰،۷۱ ساله بود با چشم های ریز شده برگشت سمتم!
چند قدم نزدیک شدم… سیمین خانوم چشماشو ریز کرد:پروا دخترم تویی؟
لبخندی زدمو دستمو دراز کردم کیسه ی سبزی رو ازش گرفتم:آره…بدید من میارم…منم داشتم میرفتم خونه!
دستای چروکیدشو روی شونم گذاشت:خیر ببینی دختر قشنگم!
با سیمین خانوم هم قدم شدم…
حین راه رفتن با صدای آرومی که داشت گفت:فکر کردم پرنیانی یه لحظه…
چتریهامو که باز بخاطر باد بیرون ریخته بود داخل شال فرستادمو لب زدم؛پرنیان زیاد بیرون نمیاد…داره واسه کنکور میخونه…به امید خدا در آینده خانوم دکتر شه!
-ایشال…تو چی دخترم؟نمیخوای ازدواج کنی؟از پارسال که سعید اومد خواستگاریت منتظرم شیرینی عروسیتونو بخورم…
با اومدن اسم سعید یاد سیلی که ازش خوردم افتادم…بخشیده بودم!
سعید هیچوقت بد نبود…فقط تعصب داشت… برای همین نمیتونستم ازش ناراحت شم! به هرحال اونم تو خانواده ی مذهبی بزرگ شده!
لبمو تر کردمو گفتم:تا سعید اوضاعش روبراه شه عروسی هم میکنیم…شکر خدا خونش تا ۱ ماه دیگه آماده میشه…ماشینم که داره میخره…
جلوی در خونه ی سیمین خانوم رسیدیم…
کیسه ی سبزی هارو کنار در گذاشتم:با اجازه برم خونه دیگه،دیر کنم آقا عماد باز زنگ میزنه…
-برو قربونت برم…خوشبخت شی الهی…سلام آبجی راضیتم برسون!
-چشم خدافظ!
از خونه ی سیمین خانوم فاصله گرفتم…نوک بینیم قرمز شده بود…
دستامو سمت دهنم بردمو ها کردم تا گرم شم… چند تقه به در وارد کردم… کمی بعد در توسط راضیه باز شد… از دو پله ی سنگی دربو داغون جلوی در خونه بالا رفتم…
دستمو به در تکیه دادم…صدای غیژ غیژ روی اعصابی تولید کرد…
بینیمو بالا کشیدمو کفشامو جلوی در درآوردم:سلام!
راضیه بی توجه به سلامم درو بست و سرشو سمت اتاق خودش و عماد چرخوند:عماد…صد بار گفتم یه روغنی…کوفتی به این در بزن…صداش رو اعصابه!
چهارتا مهمونم که میان آبروی آدم میره!
عماد از اتاق خارج شدو مثل راضیه صداشو بالا برد:یادم رفت راضیه…حال واسه همین یه دعوا درست کن!
پرنیان با اخم های غلیظ از اتاق خارج شدو درو بهم کوبید:اَه چقدر سرو صدا میکنید…اگه گذاشتین آدم دو کلام درس بخونه!
راضیه اداشو درآوردو گفت:خیلی خب بابا…انگار داره واسه دکترا میخونه!
پرنیان پاشو به زمین کوبیدو نگاه شاکیش رو به من دوخت:آبجی…یه چیزی بهش بگو!
دستمو به آرومی روی بازوی راضیه کشیدمو لبخندی روی لبم نشوندم:قربونت برم پرنیان درساش سخته…
مگه نمیخوای خانوم دکتر شه خواهر کوچولومون!
پرنیان لبش رو به دندون گزید:۱۸ سالمه آبجی پروا…۱۸ سال کم نیستا!
به سمتش رفتمو لپشو کشیدم:جوجه ی من دیگه بزرگ شده…
راضیه که کمی آروم شده بود سمت آشپزخونه رفت:برم یه سری به غذا بزنم…اگه آمادست کم کم سفره رو حاضر کنیم…
با رفتن راضیه موهای پرنیان رو بهم ریختم:برو درستو بخون دانشمند من!
پرنیان غرولند کنان همراه با کتابش ازم دور شد… راه اتاقمو در پیش گرفتم…
در اتاقو باز کردم…نگاهم سمت قاب عکس خانوادگیمون کشیده شد…
پدرو مادرم لبخند به لب داشتن… پرنیان کوچولوی یک ساله تو بغل مامانم بود!
راضیه مانتوی اپل دار که اون موقع مد بود رو به تن داشتو روسریشو سفت بسته بود!
آه پر از حسرتی کشیدمو قاب عکس رو سرجاش گذاشتم…
راضیه خواهر بزرگترم بودو یه جورایی جای مادرو برامون پر کرده بود…
ده سالی بود که با عماد ازدواج کرده بودو همگی توی خونه ی پدریم زندگی میکردیم!
شالمو روی شونه هام انداختمو موهای براق و موج دارمو که تا کمرم میرسید روی شونم ریختم…
با حلقه شدن دستی دور کمرم با وحشت سر برگردوندم:آ…آقا عماد!
عماد حصار دستهاشو دورم تنگ تر کردو عطر موهامو با ولع بو کشید…
احساس انزجار بهم دست داد…نازنازو نبودم ولی کم مونده بود بزنم زیر گریه!
با لحنی ملتمس و صدایی که به طور محسوسی می لرزید گفتم:آ…آقا عماد تر…تروخدا نکن!
عماد خودشو از پشت بیشتر بهم چسبوندو با صدایی پر از نیاز کنار گوشم لب زد:چرا؟سعید بیشتر راضیت میکنه؟
بچه مومن صبح تا شب تو مسجد پلاسه ولی عجب چیزی تور کرده…
حالم داشت از خودم بهم میخورد…دستاشو به شدت از دورم جدا کردمو عقب رفتم…
با برخوردم به آینه قدی کنج دیوار از حرکت ایستادم…
در حالی که چشمام پر شده بودو از ترس احساس نفس تنگی میکردم نالیدم:آقا عماد مگه چیکارت کردم؟چرا اینجوری میکنی!
تو و آبجی راضیه بزرگتر مایین…
شالمو روی سرم انداختم که عماد نگاه خشمگینشو بهم دوخت:اینقدر بدت اومد ازم؟
بردار اون شال بی صاحابو…تو خونه هم شال سر میکنی…
اینارو اون سعید خر تعصب یادت داده نه؟
بینیمو بال کشیدمو با لودگی گفتم:نامحرمی داداش عماد!
به سمت در رفتو غرولند کنان گفت:ضدحال…زدی حسمو پروندی…اون از خواهرت که تازه ۳۵ سالش شده مثل زن ۵۰ سالست همیشه بوی پیاز داغ میده…
اینم از ادا اطوارای تو…
با کوبیده شد در به هم توسط عماد روی زمین نشستم…
به هق هق افتادم…نمیخواستم حرفی بزنم…
اول از همه آبروی خودم میرفت…بعد از اونم زندگی راضیه خراب میشد…
راضیه بلند صدا زد:پرنیان،پروا…بیاین سفره رو پهن کنید دیگه…مردم از صبح اینقدر حمالی کردم…
از جا بلند شدمو شالمو مرتب کردم… نگاهی از آینه به چشم های قرمز شدم انداختم…
برای رفع قرمزی زیر چشمم پنکیکم رو از روی میز برداشتمو زیر چشمم کشیدم…
بعد از اتمام کارم در پنکیک رو بستمو سعی کردم لبخند بزنم…باید عادی رفتار میکردم…
در اتاقو باز کردمو سمت آشپزخونه پا تند کردم:اومدم آبجی…ببخشید دیر کردم… راضیه نگاهی با شک بهم انداخت…
قلبم توی دهنم بود…اگه می فهمید گریه کردم هی بازخواستم میکرد…
آب گلومو قورت دادم که راضیه گفت:باز سعید زنگ زد مشغول دل و قلوه گرفتن شدی موندی تو اتاق!
-ن…نه آبجی این چه حرفیه داشتم لباس عوض میکردم دیگه!
راضیه با سماجت دست به سینه جلوم ایستاد:چرا رنگت پریده؟
نگاهمو ازش دزدیدمو با لکنت زبون گفتم:ی…یکم ب…با سعید بحثم شده…همین!
راضیه هوفی کشیدو توی فکر فرو رفت…
-آبجی بخدا یه دعوای جزئی بود…پیش میاد دیگه!
راضیه به سینک ظرفشویی تکیه دادو گفت:عماد گفته بود این پسره اعصاب درست حسابی نداره… پروارو اذیت میکنه…من باور نکردم!
مظلومانه جواب دادم:بخدا اذیتم نمیکنه آبجی…دوسش دارم…
پرنیان نزدیک شدو موهاشو پر عشوه عقب فرستاد:دوتایی دارین چی اینجا آروم وز وز میکنین؟بگین منم بشنوم!
راضیه نیشگونی از بازوش گرفت:صحبتای بزرگونست!
پرنیان چشماشو به هم محکم فشردو داد زد:نکن راضیه درد ميگيره!
راضیه تک خنده ای کرد:اوهووو…چقد لوسی تو…من بچه بودم با جارو همچین کتک میخوردم که نگو!
پرنیان در حالی که بازوش رو می مالید گفت:من ته تقاریم فرق دارم…!
خندیدمو گفتم:ته تقاری برو سفره رو بنداز،بشقابارو ببر تا من برنج بکشم…
پرنیان سفره و بشقابارو دست گرفتو از آشپزخونه خارج شد…
همزمان عماد وارد آشپزخونه شدو بوسه ای روی گونه ی راضیه کاشت:کدبانو…اینقد قیافه نگیر…بعد از نهار درو روغن میزنم بشه مثل روز اولش…
سرم رو زیر گرفتمو خودم رو مشغول برنج کشیدن کردم…
متوجه پشت سرم که عماد و راضیه ایستاده بودند نبودم…
ولی صداشون رو می شنیدم… راضیه ریز ریز خندیدو آروم گفت:نکن زشته جلوی پروا…
از جایی که عماد حضور داشت هراس داشتم…
با دست های لرزون برنج میکشیدم که کفگیر از دستم افتاد…
دونه های برنج روی زمین پخشو پلا شد…
با دستپاچگی گفتم:ببخشید…نفهمیدم چی شد!
راضیه هین بلندی کشید:گند زدی به آشپزخونه که دختر…اصلا حواست اینجا نیست…
برو…برو بشین سر سفره ،تو و پرنیان جوری کار میکنید که کار نکردنتون بهتره…
من نمیدونم چجوری میخواید پس فردا شوهر کنید شما دوتا؟
با شرمندگی خم شدمو جارو رو برداشتم:جمعش میکنم آبجی…شما برید نهار بخورید…منم میام!
راضیه بازومو کشیدو بلندم کرد:پاشو قربونت…من زبرو زرنگ ترم سریع جمعش میکنم…
ببخشیدی گفتمو رد شدم…
عماد جوری که راضیه نشنوه کنار گوشم گفت:حسودیت شد اینجوری هول کردی؟
حالم داشت از حرفاش بهم میخورد…
به سرعت کنار سفره نشستم که پرنیان سر بلند کرد:آبجی چرا رنگت پریده؟
با گیجی سرم رو بال گرفتم:ها؟ -میگم چرا رنگت پریده؟ لبمو تر کردم و آروم گفتم:چیزی نیست…
بعد از خوردن غذا و جمع کردن سفره به اتاقم پناه
برم…
به سمت تخت قدم برداشتمو کلید زنگ زده ی در اتاق رو از زیر بالش درآوردم…
در اتاق رو قفل کردم…وگرنه به هیچ وجه توی این اتاق خوابم نمیبرد…
واهمه داشتم از اینکه عماد هر لحظه درو باز کنه…
شالمو از سرم درآوردمو گوشه ای انداختم… روی تخت دراز کشیدم…
گوشی موبایلمو توی دست گرفتمو انگشتمو روی عکس سعید به حرکت درآوردم…
قلبم خودشو وحشیانه به قفسه ی سینم میکوبید…
توی عکس چه چشمای مشکیش آروم بود…
اخم نداشت…لبخند به لب داشت!
انگشتمو از روی چشماش به سمت ته ریشش سوق دادم:ازت ناراحتما…ولی میدونم دوسم داری!
منم دوست دارم…
میدونم بخاطر من رو عقایدت پا گذاشتی…نگفتی چادر سر کنم…
تو روی مامان بابات وایسادی… آخه اونا عروس آفتاب مهتاب ندیده میخواستن… نه دختری که به قول مامانت تو بقالی کار کنه…
من کجا و دختری که خانوادت برات در نظر گرفته بودن کجا؟
گوشی رو کنار بالشم قرار دادمو چشمامو روی هم گذاشتم…
خودم رو مچاله کردمو پتو رو تا گردن بال کشیدم…
ترجیح میدادم از سرما بمیرم تا اینکه از آقا عماد بخوام برام بخاری نفتی رو روشن کنه…
نفهمیدم کی چشمام گرم شدو خوابم برد…
با صدای تقه هایی که پی در پی به در میخورد از جا پریدم:پروا…پروا…باز کن اون درو…
مگه نمیخوای بری سرکار؟ساعت ۵ عصر شد دختر…
من نمیدونم این در قفل کردن چه صیغه ایه که جدیدا یاد گرفتی…
با صدای غرولندهای راضیه به سمت در دویدمو قفل درو باز کردم:ب…ببخشید خواب موندم…الان سریع میپوشم میرم!
به محض اینکه ازش رو برگردوندم گفت:وایسا…
با نگرانی برگشتم سمتش که دست به سینه گفت:چرا درو قفل میکنی؟مگه غریبه تو خونه هست؟
-ن…نه…راستش…راستش…
راضیه که حوصله ی کلنجار رفتن با منو نداشت حرفمو قطع کرد:خیلی خب…برو سرکارت دیرت شد!
از خدا خواسته باشه ای گفتمو خودمو توی اتاقم پرت کردم…نفس راحتی کشیدم…
امروزم به خیر گذشت و لی تا کی میخواستم به این پنهان کاریا ادامه بدم؟
بالخره راضیه شک میکرد یا نه؟ تنها چیزی که منو نگه داشته بود سعید بود…
هم اینکه بعد از ازدواج با سعید برای همیشه از این خونه میرم!پس تا اون روز تحمل میکنم…
هم خانواده ی سعید اگه از همچین چیزی خبر دار میشدن راضی به وصلت من و پسرشون نمیشدن…
سرمو به طرفین تکون دادمو افکارمو پروندم!
مانتوی زمستونمو تن کردمو شالمو روی سرم انداختم…
این دفعه چتری هامو عقب فرستادم…دوست نداشتم بازم بحثی با سعید درست کنم!
من خودم انتخابش کرده بودم با خوبو بدش…
از تعصبی بودنش هم خبر داشتم…
از اتاق خارج شدمو پا تند کردم سمت در تا با عماد روبرو نشم…
دستمو به دیوار تکیه دادمو کفشامو پا کردم…
از خونه زدم بیرونو راه مغازه رو طی کردم.…
ادامه دارد….


2024-03-30 16:02:41 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
اولین لایک رو دادم.
ادامه بده ببینیم چی میشه قضیه پروا…

2 ❤️

2024-03-31 00:04:14 +0330 +0330

(قسمت 2)
برای هرکی که رد میشد سری تکون میدادم…توی این محله هر لحظه آشنا می دیدم!
بالاخره به مغازه رسیدم…کلیدو توی در چرخوندمو در شیشه ای رو هل دادم تا باز شه!
وارد مغازه شدم…چراغا خاموش بود برای همین روشن کردمو پشت میز نشستم…
دستمو زیر چونه ام زدمو به فکر فرو رفتم…
دوست داشتم به سعید بگم زودتر ازدواج کنیم بخاطر قضیه ی عماد…
ولی اگه شک میکرد یا چیزی از عماد میفهمید میکشتش!بی شک میکشتش!
توی همین افکار غرق بودم که حضور کسی رو حس کردم…
سربلند کردم با دیدن سعید که دسته گلی رو روبروی صورتش گرفته خندیدم:سعید!
سعید دسته گل رو سمتم گرفت:خوشگل ترین دختر دنیا منو میبخشه؟
دسته گلی که حاوی رزهای قرمزو سفید بود رو ازش گرفتمو با شوق غیر قابل وصفی گفتم:سعید خیلی قشنگه!
سعید سرش رو کج کردو دندون نما خندید:قابل شما رو نداره خانوم…ببخشید بابات رفتار ظهرم…
راستش…راستش اینجور وقتا انگار خون به مغزم نمیرسه…
متوجه هیچی نیستم…هیچی نمیبینم…نمیشنوم!
وقتی دیدم پسره چجوری بهت لبخند میزنه نفهمیدم چیکار کردم!
بازم ببخشید…خودت میدونی چقد دوست دارم پروا…
سرمو زیر گرفتمو گفتم:میدونم سعید…دلخور نیستم…ولی دیگه روم دست بلند نکن…خب؟
سعید با ناراحتی به پروا چشم دوخت:بشکنه دستم…من غلط بکنم دیگه تو رو بزنم…
از این به بعد رفتارمو کنترل میکنم…بهت قول میدم…
گلارو به صورتم نزدیک کردمو عطرشونو به ریه هام فرستادم…
خدا میدونه چقد قلبم داشت تند تند میزد…
نگاهمو به سعید دوختمو دندون نما خندیدم:سعید…دیگه دعوا نکنیم…
-اینم چشم…
با دودلی سرمو زیر گرفتم…دوست نداشتم این سوالو بپرسم که غرور دخترونه ام خورد شه…
ولی میخواستم هرچه سریع تر از دست عماد خلاص شم…
در حالی که خودم رو با ور رفتن با گل های توی دستم سرگرم کرده بودم گفتم:م…میگما…سعید!
ما خیلی وقته نشون کرده ی همیم… کی ازدواج می کنیم؟
سعید دستی به ته ریشش کشیدو نفسش رو بیرون فرستاد…
انگار توی فکر فرو رفته بود…
کمی بعد لب زد:اگه به منه هرچه زودتر…
یک ماه دیگه خونه آماده میشه…
اون موقع با مامان بابام حرف میزنم واسه کارای عقد…
-اوهوم…نمیخوای بری سرکار؟دیرت نشه…
سعید نگاهی به ساعت مچیش انداخت:پاک فراموش کردم…
من برم دیگه…مراقب خودت باش خب؟ لبخندی حواله اش کردم:توام مراقب خودت باش!
سعید دستی تکون داد:خدافظ!
با رفتن سعید دور شدنش رو از پشت شیشه تماشا کردم…
یه جور خاصی دلمو می لرزوند… دوست داشتم زودتر ازدواج کنیم! تو خونه ای که خانومش منم…فقط من! از سرکار که میاد به خودم برسمو بهش خسته
نباشید بگم…
از اون غذاها درست کنم که بوش تو کل خونه میپیچه…
با همدیگه غذا بخوریمو از همه چی حرف بزنیم… اون از کارش بگه…من از خونه…
بعدم یه چایی دبش تو هوای سرد وقتی محکم بغلم کرده تا از سرما نلرزم…
آخ که چقدر خیال پردازیشم لذت بخشه و لبخند رو لبم میاره…
کل روز توی مغازه بودم…تقریبا ساعت ۱۰ رو نشون میداد…
این موقع نه کسی توی محله ی ما بود که نیاز باشه بیشتر توی مغازه بمونم…نه اینکه درست بود این وقت شب تنها توی مغازه باشم…
دفتر حساب کتابو بستمو کیفمو روی کولم انداختم… دسته گلمو برداشتمو دوباره با دیدنش لبخند زدم…
صدای پرنیان منو به خودم آورد:چی شده که اینجوری نیشت بازه آبجی خانوم؟
-سلام…کلاس بودی؟
پرنیان کتابایی که توی بغلش گرفته بود رو نشون داد:آره…مرسی آبجی اگه تو پول کلاسمو نمیدادی الان…
حرفشو قطع کردمو چند قدم به سمتش برداشتم:هیس…دیگه نشنوما…مگه غریبم؟
پرنیان نگاهش سمت دسته گلای توی دستم کشیده شد:چه خوشگلن…از کجا گرفتی؟
-سعید داده…باید بذارمشون تو آب خشک نشن!
پرنیان موهاشو توی مقنعه فرستاد:اوهوم…بریم خونه؟دیر شده!
دستمو پشت کمرش گذاشتمو همراهش از مغازه خارج شدم:بریم…
کلیدو چند بار توی در چرخوندم تا از اینکه قفل شده اطمینان پیدا کنم…
کلیدو توی کیفم انداختمو با پرنیان هم قدم شدم… -کنکورت کیه دقیقا؟
انگار توی باغ نبود…دستمو چندبار جلوی صورتش تکون دادم:هی دختر…اینجا نیستیا!
با گیجی چشماشو گرد کرد:ها؟ -میپرسم کنکورت کیه؟ -۵ ماه دیگه…خیلی استرس دارم!
لپشو کشیدمو گفتم:تو باهوشی…خیلی هم زحمت کشیدی…
شک نکن نتیجشو میبینی!
دست آزادشو توی جیب مانتوش فرو بردو با اون یکی دستش کتاباشو محکم گرفت:خدا کنه…
جلوی در خونه رسیدیم… چند تقه به در وارد کردم…
پرنیان غرولند کنان گفت:هوف…هوا خیلی سرده آبجی…
-آره…هی داره سردتر هم میشه! کمی بعد در توسط راضیه باز شد… سری تکون دادمو سلام کردم! درو هل دادم مشغول درآوردن کفشم شدم… در دیگه صدا نمیداد…گویا عماد درستش کرده بود!
نگاهم کشیده شد سمت عماد که روبروی تلوزیون روی مبل لم داده بودو فوتبال تماشا میکرد…
نگاهی به سرتاپام انداخت:جدیدا دیرتر میای خونه…نکنه با این پسره میری بیرون؟
حواستو جمع کن ما تو این محل آبرو داریم…
راضیه کنارش روی مبل نشستو گفت:وا…مگه دوست پسرشه عماد؟همه میدونن سعید اومده خواستگاری پروای ما نشون هم آوردن!
عماد سرش رو سمت راضیه کج کرد:نشون آوردن که آوردن…عقد که نیستن!
مثلا من مرد این خونم…سیب زمینی که نیستم! از این به بعد باید ساعت ۹ تو خونه باشه! بغضمو قورت دادمو گفتم:آقا عماد سرکار… میون حرفم پرید:همین که گفتم! پرنیان بی توجه به بحث رفت سمت اتاقش…
راضیه دستشو روی شونه ی عماد گذاشتو برای نرم کردنش با آرامش گفت:پروا بچه که نیست…۲۵ سالشه…
والا پرنیان نسبت به این بیچاره آزاد تره…چرا اینقد بهش سخت میگیری؟
عماد چینی به پیشونیش انداختو سعی کرد ادای آدم حسابیارو در بیاره:اون دختره میره کلاس کنکور…این چی؟همه فکر میکنن نصف شب برمیگرده با سعیده…
خسته بودم از این همه بی انصافی…آب گلومو بخ سختی قورت دادم با صدایی لرزون گفتم:من که با سعید بیرون نمیرم…بخدا سرکار بودم!
عماد فریاد کشید:پس اون گلای تو دستتو کدوم پدر سگی برات خریده؟
انگشتشو تهدید آمیز توی هوا چرخوندو رو به راضیه ادامه داد:راضیه این دیگه داره از دست در میره…
توام که عین خیالت نیست!
راضیه دست به کمر ایستادو اخمهاشو درهم کشید:من؟من عین خیالم نیست؟
عماد داری شور قضیه رو در میاری… سعید یه مدت دیگه میخواد عقدش کنه!
عماد در حالی که پره های بینیش از خشم می لرزید گفت:شماها انگار عقل توی کلتون نیست…دختره رو بدیم به اون خر تعصب روانی؟
پسره تسبیح میگیره دستش راه میره بعد خوب بلده واسه پروا خانوم گل بخره هنوز نه محرمن نه چیزی!
بغضم ترکید…پامو به زمین کوبیدمو با گریه گفتم:من دوسش دارم…هرچی که هست!
چرا اینقدر از سعید بدتون میاد؟مگه چیکارتون کرده؟
مگه کار زشتی کرده؟مگه بهم دست زده؟ یه دسته گل خریده…اینم حرومه؟
عماد دستی روی صورتش کشیدو با صدایی دو رگه ناشی از عصبانیت گفت:ببین پروا…این پسره
کنترلی روی رفتارش نداره…مغزتو شستشو داده…کاری کرده جلوی منی که وقتی ۱۴،۱۵سالت بود راضیه رو گرفتمو مثل بابا بالا سرتون بودم روسری سر کنی!
خطاب به راضیه گفت:راضیه من چشمم ناپاکه این جلوی من روسری سر میکنه؟
راضیه سرش رو زیر گرفتو در حالی که گل های قالی رو نگاه میکرد گفت:نه!
عماد که شیر شده بود ادامه داد:اون بچه مذهبی پرش کرده…
دوست داشتم بگم که اگه چشمت ناپاک نیست پس چرا مدام منو اذیت میکنی؟
ولی باز هم با دیدن راضیه ای که دلسوزانه مارو به چنگ و دندون گرفتو بزرگ کرد ساکت شدم!
بینیمو بالا کشیدمو اشکامو پاک کردم:سعید اصلا دربارت حرف نزده آقا عماد…
بخدا من خودم روسری سر میکنم توی خونه…
اگه اینجوری فکر میکنید روسریمو در میارم…فقط تو رو خدا همه چی رو از چشم اون نبینید…
ما ۱ ماه دیگه میریم سر خونه زندگیمون…
قبل از اینکه عماد فرصت کنه جوابی بده پرنیان در حالی که کوله پشتیشو روی کولش انداخته بود گفت:همش دادو بیداد…همش دعوا…
من میرم خونه ی نسترن درس بخونم…اینجوری که شما خونه رو سرتونه رتبه ی ۱۰ رقمی هم نمیارم!
در حالی که سمت در میرفت راضیه کوله پشتیشو کشیدو چشم غره ای تحویلش داد:توام دنبال فرصتیا…پاشو برو تو اتاقت لوس بازیم در نیار…
با ۱۰ دقیقه دعوا شانس دکتر شدنت از بین نمیره پرنیان خانوم…
پرنیان با حرص پاهاشو به زمین کوبیدو به سمت اتاق رفت!
سرمو زیر گرفتمو آروم گفتم:اگه میشه دیگه این بحث بی سرو ته رو تمومش کنیم برم تو اتاقم!
راضیه نفسشو پر صدا بیرون فرستاد:برو عزیزم…
به سمت اتاق پا تند کردم ولی صدای عماد هنوز به گوشم می رسید:می بینی راضیه؟ حرفای منو به هیچ جاش نمیگیره!
دیگه نمیخواستم صداشو بشنوم،در اتاق رو بستمو روی تخت نشستم…
نمیدونستم دیگه به چه زبونی بگم سعید زودتر بیاد برای عقدو ختم به خیر کنه همه چیزو…
اون که نمیدونست من چی میکشم! با لرزش گوشیم از توی کیف خارجش کردم! اسم سعید روی صفحه افتاد… گوشی رو کنار گوشم گذاشتم:الو سعید… -سلام پروا…رسیدی خونه؟
چهار زانو روی تخت جا گرفتمو بی اختیار لبخند زدم:آره رسیدم…تو چی؟
-منم خونم…دلم شور میزد گفتم بهت زنگ بزنم! -خوبم من…نگران نباش…فقط… -فقط چی؟
لبمو به دندون گزیدمو در حالی که انگشتمو روی نقش های روی روتختی تاب میدادم گفتم:دلم برات تنگ شده!
از صداش مشخص بود داره میخنده:منم…
-توام چی؟
سعید که مشخص بود خجالت میکشید گفت:منم همون که تو میگی دیگه!
تک خنده ای کردمو با شیطنت ادامه دادم:من چی میگم!
-پرواااااا…
خندیدمو گفتم:خیلی خب…نگو…بالخره که باید بگی…
-چشم وقتی زنم شدی میگم…اینقد میگم که دلت بزنه!
سرمو کج کردمو گفتم:دلم هیچوقت نمیزنه که…
سعید آروم گفت:من قربون اون دلت برم…فرشته کوچولوی من…
صدای ضربان قلبمو به وضوح میشنیدم… گونه هام گل انداخته بود… -اِ…سعید…خدا نکنه…همیشه بمون خب؟
-آخه لاکردار…یه جوری دل منو بردی که مَنِ بچه مومن میدونم گناهه و اینجوری قربون صدقت میرم…
جوری دلمو به بازی گرفتی که اختیارم دست خودم نیست…
چجوری ولت کنم برم؟هوم؟
دستمو به صورت گر گرفتم کشیدم:سعید…نگو دیگه من قلبم ضعیفه…
-خودت شروع کردی خانوم…الان مامانم داره صدا میزنه…کاری نداری؟
الان بیاد بفهمه منو تو تلفنی حرف زدیم میخواد بگه هنوز زنت نشده و فلان…
برای اینکه اخلاق مامانشو میشناختم گفتم:برو…منم لباس عوض میکنم میخوابم…شب بخیر!
-شب بخیر عزیزم!
بعد از قطع کردنه گوشی عکسشو روی صفحه ی گوشی نگاه کردمو عکسشو بوسیدم:چقدر خوشحالم که خدا تو رو به من داد!
گلارو توی گلدون گذاشتمو لباسامو عوض کردم… خسته بودم…
کار توی سوپر مارکت رو دوست داشتم ولی اینقدر در روز مشتری میومدو میرفتو همه از دم آشنا بودنو شروع به صحبت میکردن آخر شب خسته بودم…
روی تخت دراز کشیدمو به سقف خیره شدم… شاید مشکلایی مثل عماد توی زندگیم بود… ولی زندگی قشنگیاشو داشت! مثل سعید… اینقدر از این دست به اون دست شدم تا بالخره خوابم برد… با حس حضور دستی روی بدنم از خواب پریدم… خواستم داد بزنم که دستشو گرفت جلوی دهنم… از ترس داشتم می لرزیدم…
با دیدن چهره ی عماد توی تاریکی دوباره احساس انزجار همراه با وحشت به سراغم اومد…
با چشم هایی که داشت باز پر میشد ازش خواهش میکردم…
دستشو رو زیر تیشرتم بردو کنار گوشم لب زد:که میخوای ازدواج کنی هوم؟روی حرف من حرف میزنی؟
تقلا کردم که خیمه زد روم:چرا داری میلرزی؟اینقد دستو پا نزن…زورت به من نمیرسه…
سرش رو توی گردنم فرو بردو نفس عمیقی کشید:آخ دختر…چیکار میکنی تو با آدم؟
از راه به در میکنی آدمو… دوست داشتم همون لحظه بمیرم…فقط بمیرم… حالت تهوع بدی بهم دست داده بود!
دستشو روی بدنم به حرکت درآوردو با صدایی دو رگه گفت:چقد داغی!
کاش جای سعید بودم…به خواست خودت میری بغلش…اون چه حالی میکنه…
به شدت هلش دادمو گوشه ی تخت خودمو مچاله کردم…
با صدایی که به شدت می لرزید بریده بریده گفتم:ب…به…به ارواح خاک مامان بابام اگ…اگه نری بیرون این…اینقدر جیغ میز…میزنم که همه بریزن سرت…
عماد کمی خودش رو جمع و جور کردو از جا بلند شد…
نیشخندی کنج لبش نشوند:راضیه ده ساله زنمه…جلوش سر بلند نکردم نگات کنم…باور میکنه؟
فکر میکنه شوهرش چون خیرِ خواهرشو میخواد نمیذاره با سعید ازدواج کنه، خواهر سرتقش هم داره از من بد میگه که بتونه زن سعید شه!
به همین سادگی از خونه پرتت میکنه بیرون…
سرتاپامو با هوس برانداز کرد:ولی پروا…بدجوری حس نیازو توی وجودم بیدار میکنی!
اگه یه بار…آخ…فقط یه بار دختر خوبی باشی واست همه کار میکنم…
با صدایی خفه در حالی که اشکام میریخت پایین گفتم:بدم میاد ازت…شوهر خواهرمی…
خجالت بکش یکم… چرا منو اینقد اذیت میکنی؟
عماد تیشرتش رو صاف کردو سمت در اتاق رفت:اینقد آبغوره نگیر توام…
حالا خوبه کاری نکردم…اگه کاری کرده بودم چیکار میکردی؟
با تحکم گفتم:خودکشی! جوابی ندادو از اتاق خارج شد…
بدنمو چنگ زدمو از جا بلند شدم… حولمو برداشتم…احساس نجاست میکردم…باید میرفتم دوش میگرفتم…
خودمو توی حمام پرت کردم و تا جایی که تونستم بدنمو لیف کشیدم…
جوری که رد قرمزی همه جای بدنم پدیدار شده بود!
دستمو جلوی دهنم گرفتمو زدم زیر گریه…
احساس بدی داشتم…جوری که انگار من هم به اندازه ی عماد کثیفم که دهنم رو بستم!
اگه کسی می فهمید آبروی منو خانوادم میرفت…
از یه طرف گفتن به راضیه و انکار های عماد قضیه رو بدتر میکرد…
نفهمیدم چقدر زیر دوش نشستمو گریه کردم… ولی فهمیدم زمان زیادی گذشته…
بدن بی جونمو از روی زمین بلند کردمو لباسامو توی حموم پوشیدم…
از حمومی که بخار گرفته بود خارج شدم…
پرنیان در حالی که خمیازه میکشید از اتاقش خارج شد…
لاي چشمای خواب آلودشو باز کردو با صدای گرفته ای از خواب گفت:آبجی؟حموم بودی؟مگه ساعت چنده…
چشمهای قرمزمو ازش دزدیدمو موهامو پشت گوش فرستادم:خوابم نمیبرد…گفتم دوش بگیرم سبک شم…تو چرا بیداری؟
با بی حالی گفت:میرم دستشویی…خیلی خوابم میاد…توام سعی کن بخوابی!
نفس راحتی کشیدمو به سمت اتاقم پا تند کردم… دیگه جرعت خوابیدن نداشتم…
فقط یک شب یادم رفت در رو قفل کنم که نتیجه اش شد این…
دم دمای صبح شده بود…
هوا داشت روشن میشد…با کلی سختی تصمیم گرفتم اگه بار دیگه عماد کاری کرد یا به سعید یا آبجی راضیه بگم…مرگ یه بار شیون یه بار…
حتی اگه سعید با فهمیدنش ولم میکرد بهتر از تحمل و سکوت بود…
زیر چشمام به خاطر بی خوابی پف کرده بود… از جا بلند شدمو لباسامو تن کردم… میخواستم قبل از صبحونه برم سرکار! جواب پس دادن به راضیه بخاطر پف بودن چشمام خودش یه بدبختی دیگه بود…
از خونه بیرون زدمو دستمو توی جیب پالتوم فرو بردم…
اول صبح هوا سردتر بود برای همین به قدم هام سرعت بخشیدم تا زودتر به مغازه برسم…
به محض رسیدن کلیدو سرسری توی در چرخوندمو وارد مغازه شدم…
کمی گرم تر شده بودم… همه چیز مثل هر روز بود! من بودمو کلی حرف توی دلم که به کسی نمیزدم…
و این مغازه ی نمور… پشت میز نشستم…فکرم جای دیگه ای بود! دوست نداشتم به اون خونه برگردم… همیشه میگن خونه امن ترین جا واسه آدمه…
ولی خونه ی من جوری بود که من خیابون رو
بهش ترجیح میدادم.…
ظهر رو به هزار بهانه که بار رسیده توی مغازه
موندم…
ادامه دارد….

2 ❤️

2024-03-31 13:54:36 +0330 +0330

(قسمت 3)
بار اومده بود ولی صاحب مغازه همیشه این موقع خودش کارارو انجام میداد…
این دفعه با اصرار ازش خواستم کارارو به من بسپره…
تعجب کرد که چرا اینقدر اصرار دارم ظهر رو مغازه بمونم…
ولی از خدا خواسته قبول کرد… کیه که بدش بیاد از زیر کار در بره؟
امروز از همیشه سردتر بود…هیچ چیز نمیتونست سوز سرمارو از بین ببره…
حتی بخاری برقی که روی زمین توی برق زده بودم…
هر از گاهی دستمو سمتش میبردم تا کمی گرم شم! تقریبا شب شده بود…
نگاهی به ساعت انداختم…۱۰ شب رو نشون میداد!
عماد خودش فهمیده چه غلطی کرده که نمیرم خونه برای همین زنگ نمیزد…
دوست داشتم همینجا روی کاشی های سفت و سرد مغازه بخوابم…
خوابیدن اینجا از روی تختم برام لذت بخش تر بود…
چون امنیت بیشتری داشتم… به ناچار بخاری رو خاموش کردم از جا بلند شدم… به هر حال که باید میرفتم خونه… کیفمو برداشتم که سمت در برم ولی یکباره در باز شد…
پسر جوونی که قیافش برام آشنا بود تلو تلو خوران نزدیک میز شد…
دروغ چرا…کمی ترسیده بودم… مشخص بود از حالت عادی خارجه…
با صدایی کشدار گفت:هی…دختر…یه پاکت سیگار بده…
همزمان لبه ی میز رو گرفت تا نیوفته…
آب گلومو قورت دادمو یه بسته سیگار سمتش گرفتم…
پسر چشماشو ریز کردو اجزای صورتمو از نظر گذروند…
نیشخندی کنج لبش نشوندو سیگارو از دستم گرفت!
روی چهرش دقیق شدم…تازه فهمیدم چرا برام آشناست…همون پسره بود که بخاطرش سعید زد توی گوشم…
پسری که نمیدونستم اسمش چیه در حالی که هر لحظه انگار میخواست بیفته گفت:تازه اینجا شروع به کار کردی؟
اینو باش…از سرو ریختش پیداست اینقدر در روز با دخترا سرو کله میزنه که یادش نمیاد سری قبل
منو اینجا دیده ،بعد سعید توهم میزنه که یارو بخاطر من میاد اینجا…
کارتشو سمتم گرفتو رمزو گفت…
برای اینکه زودتر از اونجا خلاص شمو یه وقت سعید سر نرسه کارتشو دادم دستشو سرسری گفتم:اگه چیز دیگه ای لازم ندارید میخوام مغازه رو ببندم!
پسر با صدایی کشدار گفت:چرا…یه چیز دیگه لازم دارم…
-بفرمایید…بگید میارم…دیر وقته میخوام مغازه رو ببندم…
دستشو جلو آوردو بازومو کشید:توام خوشگلیا…آرایش مارایشم نداری…میخوای شمارمو داشته باش…
به شدت دستشو از بازوم پس زدم…اینقدر مست بود که با هل دادن من چند قدم عقب رفت…
صدامو بالا بردمو انگشت اشارمو تهدید آمیز توی هوا چرخوندم:اینجا محل کار منه…لطفا برید بیرون تا پلیس خبر نکردم…
پسر خندیدو دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا برد:خیلی خب…خیلی خب…من رفتم…
چرا وحشی میشی دختر ؟به امید دیدار…
با همون وضعیت به سمت در رفتو بعد از اون صدای کر کننده ی لاستیکای ماشینش!
هوفی کشیدمو مغازه رو بستم…
با هر نفسی که می کشیدم مه سفید رنگی جلوی دیدمو تار میکرد…
آستین مانتومو پایین تر کشیدمو به قدم هام سرعت بخشیدم…
جلوی در خونه از حرکت ایستادم… به در قهوه ای رنگ چوبی خیره شدم…
کمی مکث کردمو کلون در را چندین بار به صدا درآوردم تا دروباز کنن…
صدای راضیه از اون سمت در شنیده شد:اومدم…اومدم…
کمی بعد در توسط راضیه باز شد… آروم گفتم:سلام…
راضیه نیشگونی از بازوم گرفت:ساعت ۱۰:۳۰ شده دختر…الانم نمیومدی…
با بی حوصلگی گفتم:آبجی راضیه تروخدا اذیت نکن سرکار بودم دیگه…
راضیه از جلوی در کنار رفت:بیا تو… از دو سه تا پله ی جلوی در بال رفتمو درو بستم…
در حالی که پالتوی ضخیممو از تنم خارج میکردم نگاهی به دورو اطرف انداختم:پرنیان برگشته؟
راضیه به اتاقش اشاره کرد:تو اتاقشه…تازه برگشته…
آهانی گفتمو راه اتاق رو در پیش گرفتم…
قبل از اینکه برسم به اتاق صدای وحشتناک کوبیده شدن کلون به در باعث شد از جا بپرم…
با ترس سمت در برگشتم…
عماد از اتاق خارج شدو با عصبانیت گفت:کیه این وقت شب؟
صدای در اونقدر بلند بود که پرنیان هم رنگ پریده از اتاق خارج شد…
عماد به سمت در پا تند کرد…درو باز کرد…
با دیدن سعید متعجب گفتم:سعید؟تو اینجا چیکار میکنی؟
بی توجه به عماد عربده کشید:چه غلطی کردی پروا؟
پروا فکر میکردم پاک تر از تو توی دنیای خدا نیست…
نگو تو پاک نبودی…
با مشت به سینه اش کوبید:من ساده بودم…من احمق بودم…
عماد هلش دادو گفت:هی…هی…چته در خونه ی ما بی آبرویی راه انداختی؟چی شده؟
سعید به من اشاره کردو فریاد کشید:از خودش بپرسین چجوری با اون بچه پولداری که هر شب میاد مغازه لاس میزد…
خاااااک تو سر بی غیرت من که عکستو میفرستن برام…
عمادو راضیه سرشونو سمت من برگردوندن… همه ی نگاه ها روی من بود… درست مثل یک متهم…مثل یک گناهکار… اشکام بی اختیار روی گونه های جاری شدن…
بریده بریده گفتم:ب…بخداااا من…من کاری نکردم…به ارواح خاک مامان بابام من کاری نکردم…
سعید به کی قسم بخورم برات باور کنی؟
سعید رگ های گردنش متورم شده بود،بی اینکه صداشو پایین بیاره گفت:داری تن اون بدبختارو هم توی گور میلرزونی…
خودم عکساتو دیدم…نکنه چشمام دارن دروغ میگن؟میخوای بهت نشون بدم؟هاااان؟میخوای ببینی؟
انگار فکم قفل شده بود…نمیتونستم باور کنم سر کاری که نکردم دارم توبیخ میشم…
من گناهی نداشتم…
هنوزم پاک بودم…نذاشتم خدشه ای به آبروم وارد شه…
عماد با اخم های درهم به سعید اشاره کرد:این چی میگه؟
اشکامو پس زدمو در حالی که هنوز بغض توی گلوم بود با تحکم و شمرده شمرده گفتم:من…کاری…نکردم…!
سعید قفل گوشیشو با دستای لرزونش باز کردو گوشی رو روبروی صورتم گرفت:تو کاری نکردی؟پس این کیه؟مگه تو نیستی؟
خوب نگاه کن!
نمی دونستم دیگه چجوری بقیه رو به این باور برسونم که کاری نکردم…
بغضمو قورت دادمو نالیدم:مزاحم شده بود پسره…بازومو کشید منم بهش گفتم زنگ میزنم پلیس همین…
سعید دوباره از کوره در رفت: ِد لعنتی داری دروغ میگی…پسره رو چند بار تو مغازه دیدم من…
طرف پولداره…خوش قیافست… توام بدت نیومده…
اشکام دوباره گونمو تر کردن…آب گلومو قورت دادمو میون گریه هام لب زدم:سعید…به من اعتماد نداری؟میگم کاری نکردم…
بذار یکم آروم شی…اون موقع حرف می زنیم!
سعید نشونشو از دستش درآوردو از لاي دری که هنوز باز بود پرت کرد بیرون:بعدی وجود نداره پروا خانوم…تموم شد…
حرفاش توی سرم اکو شد…به همین سادگی؟تموم شد؟
واسه کاری که نکرده بودم؟واسه گناهی که مرتکب نشده بودم؟من داشتم تاوان چیو پس میدادم؟
اون پسره مست بود…اون اومد مغازه…اون دستمو گرفت…
فقط واسه این برای همیشه از دستش دادم…
پس اگه قضیه ی عمادو میفهمید چیکار میکرد؟
انرژی توی پاهام لحظه به لحظه بیشتر تحلیل میرفت…انگار زانوهام بی حس شد…
روی زمین افتادم…
میخواستم حرف بزنم اما هیچ راهی برای دفاع از خودم نداشتم…
من بی اینکه گناهی کنم گناهکار بودم…
پرنیان به سمتم دویدو چندبار به صورت رنگ پریدم ضربه زد:آبجی؟آبجی خوبی؟تروخدا حرف بزن…
بی هیچ حرکتی به نقطه ای نامعلوم خیره شدم…
قرار بود از الان به بعد چی بشه؟
سعیدو از دست میدادم…
نه تنها سعیدو از دست میدادم بلکه محکوم به زندگی با عماد برای تمام عمرم بودم…
کو اون سعیدی که بهم حرفای قشنگ میزد… سرم رو کمی بالا گرفتم رفته بود…
تنها صدای گنگی که میشنیدم جر و بحث های عمادو راضیه بود…
عماد از فرصت سو استفاده میکردو میگفت پسره دیوونست…
راضیه هم دودل بودو فکر میکرد من کاری کردم وگرنه سعید چرا باید اینقدر جوش بیاره…
میون اون همه هیاهو به اتاقم پناه بردم…
نگاهم به دسته گلی که روی میز توی آب گذاشته بودم افتاد…
چند تا از گلبرگاش پر پر شده بودنو کنارش افتاده بودن…
با دیدنش سوختم…احساس میکردم توی وجودم آتیش روشنه…
آتیشی که نمیتونستم خاموشش کنم… هرچقدر طرف مقابلت بد باشه… هرچقدر عذابت بده… هرچقدر بقیه بگن این برات خوب نیست… بازم نمیتونی دل بکنی…اونا میگن بهت…شایدم راست میگن…
ولی کیه که باور کنه؟تا وقتی خودت نخوای تا وقتی اون شخص تو دلته هیچکی نمیتونه از چشمت بندازتش…
این خصلت بد عاشق بودنه…کور میشی و بدیاشو نمیبینی!
در اتاق باز شد…
صدای ناراحتو ترسیده ی پرنیان به گوشم رسید:آبجی خوبی؟
برگشتم سمتش…نفهمیدم چی شد که به هق هق افتادم…
با عجز نالیدم:تموم شد پرنیان…تموم شد… رفت… ولم کرد رفت…
حال من چه غلطی بکنم؟هوم؟من دیگه چجوری زندگی کنم؟گناه من چیه؟چیه؟چیه؟چیه؟
پرنیان به سمتم پا تند کردو بغلم کرد؛هیس…آروم باش آبجی…تروخدا اینقد بی تابی نکن…
نفسم بند اومده بود…
-چجوری بی تابی نکنم؟پرنیان مگه بحث یه روز دو روزه؟ما از بچگی تو یه محل بزرگ شدیم…
از وقتی چشم باز کردم عاشق شدم… از وقتی فهمیدم پسر چیه دختر چیه سعید بود!
پرنیان موهامو نوازش کرد:میدونم آبجی…ولی خودت که دیدی…نمیخواد دیگه!
قرار نیست مجبورش کنی باهم باشین…
خودمو ازش جدا کردمو گفتم:مجبورش کردم؟فقط من باهاش توی رابطه بودم؟
تو یادت نیست چقد منو دوست داشت؟
-الان که اومده میگه نمیخواد…توام سعی کن بهش فکر نکنی…
وقتی خودش گفته نمیخواد کاری از دستت برنمیاد…سعید از حرفاش برنمیگرده…
ندیدی چقدر آتیشی بود؟
اشکامو پس زدمو گفتم:دیدم…دیدم ولی قلبم راضی نمیشه به اینکه واسه یه سوتفاهم زندگیم از هم بپاشه…
من فقط میخوام برم…برم از اینجا یه جایی که من باشمو اون…
خواسته ی زیادیه؟ پرنیان نفس عمیقی کشید:نه…زیاد نیست!
از جاش بلند شد:من میرم تو اتاقم تا تنها باشی…
هر وقت خواستی با کسی حرف بزنی بهم بگو…
به آبجی راضیه و آقا عمادم میگم نیان سوال پیچت کنن…
بینیمو بالا کشیدم:باشه… با رفتن پرنیان دوباره نگاهم روی گلا ثابت موند…
هنوز تازه بودنو خشک نشده بودن…
نگاهم روی عکسش که روی صفحه گوشیم خودنمایی میکرد ثابت موند…
دستمو روی ته ریشش به حرکت درآوردم:نگفته بودی رفیق نیمه راهی…
چجوری فراموش کنم؟هوم؟یه راهی پیش پام بذار… یه راهی بذار سعید دارم ذره ذره آب میشم…
یادته اولین باری که حرف زدی باهام؟۵ سال پیش بود من ۲۰ سالم بود…
از دانشگاه برگشته بودم…داشتم با مقنعم کلنجار میرفتم که صدام زدی!
گفتی پروا خانوم…
توی دلم گفتم چرا اینجوریه؟مثلا از بچگی منو میشناسه…چرا بهم میگه خانوم…
برگشتم سمتت که سرتو زیر گرفتیو گفتی:اون پسره هست…پسر حاج قاسم که طلا فروشی دارن…
شنیدم اومده خواستگاریتون…میشه قبول نکنید؟ منم عین احمقا یه متر دهنم باز مونده بود…
اینکه چرا بچه مسجدی محل میاد به من میگه شوهر نکن…
بعد منم…منم گیجو منگ بهت گفتم چرا؟
صدتا رنگ عوض کردی…چشماتو بهم محکم فشار دادی و گفتی چون من دوستون دارم!
خدا میدونه وقتی اینو گفتی و رفتی چند دقیقه بی حرکت سرجام وایسادم…
قلبم داشت تند تند میزد…گلوم خشک شده بود! آخه هیچ پسری تاحال بهم نگفته بود دوست دارم! تو اولین بودی… اولین عشق…اولین خاطره ها… پس چجوری دلت میاد سر یه سوتفاهم بری…
عکسش روی صفحه ی گوشی همچنان با لبخند به من نگاه میکرد…
انتظار نامعقولی بود ولی دلم میخواست هرطور شده اون عکس باهام حرف بزنه…
جوابمو بده و بگه هنوز دوسم داره ولی بی فایده بود…
اون عکس همچنان ساکت به من خیره شده بود!
.
(از زبان راوی)
تقریبا ساعت ۱۰ صبح رو نشون میداد…پرنیان به بهونه ی کلاس تقویتی از خونه بیرون زد…
دستی روی بینی قرمزش کشیدو به سمت سر خیابون پا تند کرد…
قلبش خودشو وحشیانه به قفسه ی سینش میکوبید…
دستشو برای اولین تاکسی زرد رنگی که در حال عبور بود تکون داد…
تاکسی جلوی پاش توقف کردو پرنیان برای فرار از چنگ سرما خودشو توی ماشین پرت کرد…
راننده از آینه به پرنیان نگاه کردو گفت:کجا میرید؟ پرنیان با اشتیاق آدرس رو گفت… دستاش به طور محسوسی میلرزید! هرچی نباشه قرار بود باهاش بره بیرون… شالش رو کمی جلوتر کشید…
دوست داشت برعکس پروا که همیشه چتری هاشو روی پیشونیش می ریختو سعید رو شاکی میکرد موهای طلائیشو زیر شال پنهون کنه…
از ماشین پیاده شدو کرایه رو حساب کرد! اطرافشو از نظر گذروند… چقدر اینجا با محله ی خودشون فرق داشت…
یکی از دلیلی که اینجا قرار گذاشته بودند این بود که کسی از محلشون نبینه…
در کافه ای دنج که دکور قهوه ای داشت و برای زمستون جای دلنشینی بود رو باز کرد…
چشم چشم کرد تا سعید رو پیدا کنه! با دیدن سعید یه جورایی دلش گرفت… سعید کنار پروا اینجوری توی خودش نبود! جای این چهره ی عبوس یه لبخند به لب داشت… ولی الان این سعید با موهای ژولیده و چشم های گود افتاده چقدر غریب بود… قیافش داد میزد کل شبو چشم روی هم نذاشته…
پرنیان افکارشو از خودش دور کردو سمت میز رفت…
-سعید! سعید سر بلند کردو با خستگی گفت:اومدی؟
کیفشو از روی کولش روی میز گذاشتو روی صندلی نشست…
نگاهی به سعید انداختو با نگرانی گفت:خوبی؟
سعید دستی به ته ریشش کشید:به نظرت خوبم؟ پرنیان سرش رو زیر گرفت:نه!
سعید از پنجره به بیرون خیره شد:یه حسی دارم که نمیتونم بگم چه حسیه…تجربش کردی؟
میدونی مثل تموم شدن زندگیه…مثل سیاهیه مطلق…
پرنیان چهره ای ناراحت به خودش گرفت:سعید خواهرمه…خیلیم دوسش دارم…
ولی کاری که در حقت کرده قابل بخشش نیست… چندبار دیدم با اون پسره تلفنی حرف میزنه… هرچی ازش پرسیدم کیه جواب سربالا داد… یا میگفت من دخالت نکنم… سعید چشم های غمگینشو به پرنیان دوخت:یکی دیگه تو زندگیشه؟
پرنیان به نقطه ای نامعلوم خیره شدو لبشو به دندون گزید:نمیخواستم اینو بگم ولی جدیدا آبجی
پروا حسابش همش پر بود…یعنی هرچی دلش می خواست میخرید…
دیشب مطمئن شدم اون پول از کجا میاد…
با چشم های اشکی به سعید خیره شد:ب…بخدا دلم نمیخواست عکس بگیرم ازشون برات بفرستم ولی دلم سوخت…
تو خالصانه دوسش داشتی وقتی کاراشو دیدم در حقت جای اون عذاب وجدان داشتم خدا شاهده…
سعید سرشو بین دستاش گرفتو با کلافگی گفت:یه امید…فقط یه امید داشتم…به این امید تا صبح بیدار بودم که بیای بگی سعید پروای تو کاری نکرده…
پروا هنوزم از گل پاک تره… ولی همه ی امیدم با خاک یکسان شد…
بعد از این چجوری بشم اون سعید اولی…چجوری دل بکنم؟نمیدونم…
ولی ای کاش…ای کاش اشتباه فهمیده بودم…کاش همش یه دروغ کثیف بود…
کاش پروای من هنوز همون عشق بچگیم بود… پرنیان دست های عرق کردشو به هم گره زد… نمیدونست چجوری حرفاشو بیان کنه! ترس داشت…وارد یه بازی شده بودو ریسک بزرگی کرده بود!
-راستش…منم دلم میخواست همینارو ازم بشنوی…
نمیخواستم اینجوری همه چیزو بینتون خراب کنم…
ولی نمی تونم تحمل کنم…وقتی میبینم داره اینکارارو میکنه از خودم بدم میاد…
اگه بهت نمیگفتم منم مقصر بودم!
سعید دستی توی موهاش کشیدو آه پر حسرتی کشید:خدافظ!
از جا بلند شد که پرنیان هول شدو گفت:کجا؟
-چیزی هست که نشنیده باشم؟نکنه بازم کاری کرده؟هوم؟بیشتر از این نمیخوام بشنوم…
از کافه بیرون زد که پرنیان دوییدو خودشو بهش رسوند…
سردی هوا پوست سفیدشو صورتی رنگ میکرد…
آستین لباس سعید رو کشید:اینجوری نکن با خودت…داری پشیمونم میکنی که بهت گفتم…احساس میکنم رویاهاتو خراب کردم!
-پرنیان نکنه فکر کردی بعد از شنیدنش قراره هرهر کرکر راه بندازم؟
هرکاری توی زندگیم تا الان کردم واسه پروا بوده!
اگه خودمو با قرض و بدهی خفه کردم واسه این بود که زودتر خونمون حاضر شه عقد کنیم…
انگیزم از تلاش کردن…کار کردن…فقطو فقط ساختن یه زندگی خوب واسه پروا بود!
هیچ میدونی الان چقدر کل وجودم داره میسوزه؟
من دارم این وسط داغون میشم چجوری تونست اون؟
چجوری تونست با وجود اینکه میدید جونمم براش میدم از ۴ تا بچه پولدار پول بگیره؟
مگه من مرده بودم؟پول میخواست به خودم میگفت براش از زیر سنگم شده پیدا میکردم…چرا اینکارو با جفتمون کرد؟
پرنیان چشماشو به سعید دوخت…باورش نمیشد الان دیگه با خواهرش نیست…
چقدر استرس ازدواج این دوتارو داشت… چقد وقتی باهم میدیدشون سخت بود…
چه شبایی که گریه میکردو از خدا میخواست سعیدو بهش بده…
خودش رو قانع کرده بود با اینکه پروا قویه…خودشو بالا میکشه و یکی دیگه برای خودش پیدا میکنه…
خودخواه شده بود…سعیدو تمامو کمال برای خودش میخواست…
ادامه دارد….

1 ❤️

2024-03-31 17:23:32 +0330 +0330

(قسمت 4)
(پروا)
به شیشه ی مغازه خیره شدم…مه گرفته بود…
برای چندمین بار تمیزش کردم که شاید سعید دلش تنگ میشد…رد میشد…
شاید اینجوری میتونستم رو در رو باهاش حرف بزنم…شاید اونم میفهمید اشتباه کرده…
جواب زنگامو نمیداد که نمیداد… ازش ناراحت بودم…
درک نمیکردم چطور تونست همچین کاری رو با من بکنه؟دیشب رک و واضح گفتم کاری نکردم…
انگار کر بودو نمی شنید!
در مغازه باز شد…هیجان زده سر بلند کردم ولی با دیدن مامان سعید خشکم زد…
آب گلومو قورت دادمو با دستپاچگی گفتم:ر…رقیه خانوم!
چادرشو محکم گرفته بودو اخمی بین ابروانش نشسته بود…
رفتم جلو که چیزی بگم که به صورتم تف کرد:تف به روت بیاد…خجالت نمیکشی از خودت؟
از دیشب رو به قبله خدارو شکرررر کردم خدا به موقع روی کثیفتو به ما نشون داد…
اگه زن پسرم میشدی و بعد می فهمیدیم بدکاره ای چجوری سربلند میکردیم…
از این تهمتا میسوختم…میسوختم ولی انگار نمیتونستم دهن باز کنم…
قطره اشک مزاحمی روی گونم چکید!
به سختی لبامو از هم باز کردم:حاج خانوم مگه شما نماز نمیخونی؟مگه خدارو قبول نداری؟
چجوری اینقد راحت تهمت میزنی و دل میشکنی؟
-همینم مونده بود دختری که تا دیشب با نامحرم تو مغازه معلوم نیست چه کارایی میکرد به من یاد بده چیکار کنم چیکار نکنم…
تو اگه خیلی خدا و پیغمبرو قبول داشتی اینکارارو نمیکردی…خدا خودش میدونه چه کارای دیگه ای کردی و ما ازش بی خبریم…
امیدوارم خدا ازت نگذره اینجوری زندگی پسر بیچاره ی منو خراب کردی!
بغضم ترکید،با صدایی لرزون گفتم:حاج خانوم دلم…دلمو بدجوری شکوندی…
امیدوارم وقتی پشیمون شدی و اومدی که ازم حلالیت بطلبی دیر نشده باشه!
اون خدایی که ازش دم میزنی خدای منم هست…
من امروزو یادم بره اون بالاسری یادش نمیره…
مادر سعید بی اینکه جوابمو بده از مغازه بیرون رفت…
مشخص بود قانع نشده… از اولشم منو قبول نداشت چه برسه الان…
میزی که آدامس ها و شکالتا توش ردیف شده بود رو تکیه گاه خودم قرار دادم تا نیوفتم!
دلم بدجوری به درد اومده بود از قضاوت های بیجا…
از حرف هایی که بهم نسبت میدادن… از ضعیف بودن متنفر بودم…
از اینکه زود تسلیم شمو برای عشقو عاشقی مثل دخترای لوس بشینمو گریه کنم…
من سختی های بزرگتری رو تجربه کرده بودم! یکیش از دست دادن پدرو مادرم توی سن کم…
یکی دیگش آزار های شوهر خواهرم و سکوت من…
اگه تحمل میکردم فقط و فقط بخاطر خواهرام بود…
من نباشم اون عماد مفنگی میخواد خرج کنکور پرنیان رو بده؟
راضیه هم مثل مادر بوده برام…اون بدون من دق میکنه…
نگاهی به ساعت انداختم…اینقدر با خودم فکر کرده بودم که ظهر شده بود…
باز هم صدای اذان گوشمو نوازش میداد…
از خدا خواستم خودش کمک کنه و یه راهی پیش پام بذاره…
راه خونه رو در پیش گرفتم… حس میکردم بقیه یه جوری بهم نگاه میکردن…
انگار همه با فاصله ازم راه میرفتن… یک کلاغ چهل کلاغ که میگن همینه…
کاری نکرده بودم ولی هرکی صدتا حرف روش میذاشت به یکی دیگه میگفت…
تقه ای به در خونه وارد کردم…
راضیه در حالی که دستمالی به سرش بسته بود درو باز کرد…
نگران سرتاپاشو برانداز کردم:چی شده آبجی؟
راضیه به سمت مبل رفتو ناله کنان گفت:بی آبرو شدیم پروا…چیکار کردی تو؟
وارد خونه شدمو در چوبی رو پشت سرم بستم:چیکار کردم؟
راضیه زد توی پای خودشو گفت:واسه من سرکارم میری تازه؟از صبح صد نفر اومدن در این خونه رو زدن راسته پروا دوست پسر داره و سعیدو قال گذاشته؟
چیکار کردی پروا…این همه سال مامان بابامون تو این محل آبرو خریدن یه شبه بر بادش دادی…
دیگه نمیدونستم بخندم یا گریه کنم…
یه نفر مست اومده تو مغازه پاپیچم شده من از دیشب دارم تاوان پس میدم…
تاوان گناهی که مرتکب نشدم!
عماد در حالی که از اتاق خارج میشد پوزخندی روی لبش نشوند:چه عجب بالاخره تشریف آوردید پروا خانوم؟
به بهونه ی کار میری از خونه بیرون واسه پسرای مردم عشوه می ریزی؟
به راضیه هم گفتم دیگه حق نداری بری سرکار!
با دهن باز گفتم:چی؟ی…یعنی چی دیگه نباید برم سرکار؟میگم کاری نکردم…
دیشب یه پسره الکل خورده بود اومد منو اذیت کرد چرا باور نمیکنید؟
عماد تک خنده ای کرد:انگار حالیت نیست تو…افتادیم سر زبون مردم…
هنوزم میگی میخوام برم سرکار؟اصلا دخترو چه به کار…
بشین تو خونه بلکه این ننگو یادشون بره بقیه!
نگاه پر خواهشمو سمت راضیه کشیدم:آبجی تو نمیخوای چیزی بگی؟
-هرچی عماد بگه همونه…تا الان به حرفش گوش نکردم…
بهت آزادی دادم… جوابشم دیدم… دیگه سرکار نمیری! بغض بدی راه گلومو گرفت…
با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:شماها افکارتون پوسیدست… به جای اینکه پشت من باشین اگه کسی پشتم حرف زد بزنید تو دهنش
همراهیشون میکنید!
عماد صداشو بالا برد:نه بابا؟اگه بذاریم هر غلطی میخوای بکنی اون موقع فکرمون بازه؟
هرچقدر باهاشون بحث میکردم وقت تلف کردن بود…
به طرف اتاقم پا تند کردمو درو پشت سرم قفل کردم…
پشت در اتاق نشستمو سرمو بین دوتا دستام گرفتم…
ازدواجم با سعید بهم خورد دیگه نمیتونستم سرکار برم از این به بعد من موندمو عماد…
حتی فکر بهش مو به تنم سیخ میکرد چه برسه تحملش…
نفهمیدم چند ساعت گذشت ولی شب شده بود… نه از اتاق بیرون رفتم نه کسی سراغی ازم گرفت!
کلیدو زیر بالشم گذاشتمو پتو رو دور خودم پیچیدم…
تنها چیزی که میدونستم این بود که دلم میخواست این روزها بگذره…
کم کم چشمام گرم شدو به خواب فرو رفتم…
از اونجایی که همیشه ترس عماد رو داشتم خوابم سبک شده بودو یهو از خواب می پریدم…
توی تخت نشستم… ساعت ۱ شب رو نشون میداد… دلم ضعف میرفت ولی نمیتونستم چیزی بخورم… با صدای کلید توی در وحشتزده سمت در برگشتم… زیر بالشمو نگاه کردم…
کلید هنوز هم سرجاش بود! در توسط عماد باز شد! باز هم خزیدم گوشه ی تخت… -ت…تو چجوری اومدی تو؟ عماد دستی به ته ریشش کشیدو گفت:فکر کردی درو قفل کنی نمیتونم بیام تو؟ کلیدتو دادم برام مثلش ساختن!
همزمان با گفتن این جمله کلیدشو جلوی چشمم تکون داد!
با بی طاقتی گفتم:چی از جونم میخوای؟
دستشو لاي موهام کشیدو گفت:الان دیگه نه سعیدی هست…
نه تو از این خونه میری… اولین رابطتو هم با خودم تجربه میکنی…
دیگه واقعا حالم داشت به هم میخورد:ب…بسه دیگه چرا من؟چرا؟من خواهر زنتم…اصلا چجوری روت میشه این حرفارو بزنی؟
دستشو روی صورتم کشید:امشب خسته ای…فردا میام پیشت…
-بروو بیرون…فقط برو بیرون!
با رفتن عماد نفس راحتی کشیدم…ولی چه نفس راحتی…بیرون از این خونه امن تر بود…
به سمت اتاق پرنیان آهسته قدم برداشتم…
همیشه ترس اینو داشتم که عماد بره سراغش برای همین بهش سر میزدم ولی خداروشکر تا به حال ندیده بودم پرنیان رو اذیت کنه…
نوری که از زیر در می تابید نشون میداد که بیداره!
درو آروم باز کردم:پرنیان چرا نمیخوابی؟ با دیدنش لبخندی روی لبم نشست…
روی صندلی پشت میز نشسته بود ولی خوابش برده بود…
سرش روی میز بودو کلی دفتر کتاب جلوش… پتوی نازکی رو با احتیاط روش گرفتم!
کمی تکون خورد ولی بیدار نشد…چشمم به دفترچه ی کوچک رنگ رنگی که خودکار وسطش بود افتاد…
از روی میز برش داشتم… صفحه ی اولش نوشته بود دفتر خاطرات…
تک خنده ای کردم:آخه توئه جوجه چه خاطره ای داری…
همون صفحه ای که خودکار وسط بود رو با کنجکاوی باز کردم…
ولی با خوندن چیزایی که نوشته بود سرجام خشکم زد:عذاب وجدان ندارم…نه بخاطر عکسایی که از پروا گرفتمو به سعید نشون دادم…
نه بخاطر ناراحتی پروا…
اون دو روز دیگه یادش میره…ولی من نمیتونستم بذارم کسی که دوسش دارم با پروا ازدواج کنه…
امروز برام روز خوبیه…چون سعید دیگه کسی توی زندگیش نیست!
انگار دنیا دور سرم می چرخید… حس میکردم نیمه شبه و دارم کابوس میبینم…
یه کابوس که همین الان ازش بیدار میشمو به خواب مسخرم میخندم!
خواهر ۱۸ ساله ی من نمیتونست اینقدر دلش سیاه باشه…
اصلا ممکن نبود… پرنیان بچه بود… نگاهی به صورتش انداختم…غرق در خواب بود… چهره اش کاملا معصوم بود… چطور این دختر میتونست به من بد کنه؟
من لقمه رو از دهن خودم در میاوردم تو دهن پرنیان می گذاشتم پس چطور…دیگه تاب نیاوردم…
از اتاق زدم بیرونو به اشکام اجازه ی جاری شدن دادم…
دروغ بود…نمیتونست واقعیت داشته باشه! مگه یه آدم میتونه با خواهر خودش اینکارو بکنه؟ گوشی خواست براش خریدم… پول کلاسای کنکور خواست دادم… لباس خواست خریدم… پس چرا؟چرا؟چرا؟ گلومو چنگ زدم بلکه بغضمو مهار کنم… با همه چی کنار اومدم…ولی خواهرم… پاره ی تنم…چجوری تونست؟
خدایا هیچوقت به کسی بدی نکردم چطور میتونن اینقدر بی وجدان باشن؟
دیگه مرده یا زنده موندنم برام فرقی نداشت…
سعید رفته بود…حتی اگه پرنیان نقشه هم کشیده بود سعید التماس های منو دید ولی بهم اعتماد نکرد!
دیر یا زود عماد بلایی که نبایدو سرم میاورد… راضیه هم که به حرف اونه…
این وسط امیدم پرنیان بود که اون بیشتر از همه ناامیدم کرد…
کاش مامانم زنده بود…کاش بابا زنده بود…
اگه بالا سرمون بودن راضیه زن یکی مثل عماد نمیشد…
پرنیان بی بندو بار نمیشد… توی یه حرکت به سمت اتاقم هجوم بردم…
کوله پشتیمو از گوشه ای برداشتمو تا جایی که تونستم لباسای کمدمو توی کوله خالی کردم هرچند جای زیادی نداشت…
هیچی نمیتونست دیگه منو توی این خونه نگه داره!
باید بی عقل میبودم که میموندم! برای کسی مهم نبودم…میموندم که چی بشه؟
سرسری کاغذی از دفتر روی میز کندمو خودکاری که کنارش بود رو برداشتم:برای همیشه از این خونه میرم…میرم جایی که هرچقد دنبالم بگردین پیدام نکنید پس بی خودی تلاش نکنیدو بگید پروا مرده تا یه وقت توی محل آبروتون نره…
اونقدر احمق هستم که ببخشمتون ولی اونقدر احمق نیستم که هنوزم باهاتون زندگی کنم!
مردد نگاهی به نامه ی روی میز انداختم…
فکرشو هم نمیکردم توی یک روز اینقدر زندگیم بهم بریزه…
مهم ترین مشکل من توی این مدت عماد بود…
ولی الان دردی رو توی قلبم حس میکردم که هیچوقت خوب نمیشد…
اون درد ناشی از زخمی بود که خواهر خودم بهم زده بود…
نگاهی با دقت به اتاقم انداختم…
قاب عکس روی میز رو برداشتم…همون عکس خانوادگی که همیشه با لذت نگاهش میکردم…
تنها دلیلی که الان هزار تیکش نمیکردم وجود پدرو مادرم توی عکس بود…
انگشتمو روی صورتشون به حرکت درآوردمو با بغضی که هی گلومو اذیت میکرد گفتم:دیگه نمیتونم…
خیلی تحمل کردم…
قاب عکس رو روی میز گذاشتمو از اتاق خارج شدم…
قلبم به شدت تند میزد…دروغ چرا؟ترسیده بودم! فرار از خونه ترسناک بود!
هیچوقت نفهمیدم توی فیلما با چه جرعتی این کارو میکردن…
خونه توی سکوت مطلق فرو رفته بود… قدمامو به سمت در خونه برداشتم…
دستام می لرزید…اگه از این در میرفتم بیرون دیگه برنمیگشتم…
اگه میرفتم باید برای همیشه میرفتم… انتخابم می تونست زندگیمو زیرو رو کنه! رفتن؟یا موندن!
دستمو سمت دستگیره بردم با شنیدن صدای باز شدن در یکی از اتاق ها نفسم توی سینه حبس شد…
چشمامو محکم به هم فشردمو منتظر شدم مچمو بگیرن…
نور نارنجی رنگی که کمی دورمو روشن کرده بود نشون میداد کسی رفته دستشویی!
دستگیره رو پایین دادمو گفتم:یا الن یا هیچوقت!
درو باز کردمو پشت سرم به سرعت بستم…
هوا این موقع شب از همیشه سردتر بود!
تمام قدرتمو توی پاهام جمع کردمو دویدم…
می ترسیدم کسی زود متوجه نبودم بشه و پیدام کنه برای همین بی وقفه می دویدم تا دور شم!
باد به صورتم میخوردو باعث شده بود بینی و گونه هام یخ بزنه!
تاریک بود…محله ای که صبحا با خیال راحت توش رفتو آمد میکردم اینقدر تاریک بود که هر لحظه ترسمو بیشتر میکرد…
صدای کفشهام روی آسفالت توی فضا پخش بود! دلم آغوش مامانمو میخواست…
دلم خونه ی امنم قبل از عماد و کثیف شدن پرنیانو میخواست…
دلم میخواست الان پتومو روی خودم گرفته باشم در حالی که صبحش قراره سعید بیاد دنبالمو عین قبلنا پیاده بریم تا مغازه…
ولی ساعت ۳ نصفه شب توی خیابون در حالی که نه جایی داشتم نه می دونستم این مسیر تهش کجاست با شتاب می دویدم…
هیچ روشنایی توی اون جاده ای که بعد از نیم ساعت دویدن بهش رسیدم به چشم نمیخورد…
برای اینکه از اونجا عبور کنم دوباره به قدمهام سرعت بخشیدمو شروع به دویدن کردم…قطرات ریز عرق رو روی پیشونیم کنار زدم که یهو نور کور کننده ای از یه ماشین با سرعت بالا ساطع شد…
با وحشت منتظر بودم زیرم بگیره که یک دفعه پاشو روی ترمز گذاشت،جوری که ماشین چند
دور،دور خودش چرخیدو با صدای ناهنجاری از حرکت ایستاد!
با چشم های گرد شده نفس نفس میزدم… میتونستم حدس بزنم عین گچ سفید شدم! درست چند ثانیه قبل داشتم میمردم… حتی قادر نبودم عکس العملی نشون بدم…یه جورایی توی شوک بودم!
دختری به سرعت از ماشین پیاده شدو شاکی بهم اشاره کرد:هوی…حواست کجاست؟کدوم احمقی این وقت شب وسط جاده راه میره؟
صنعتی و سنتی رو باهم زدی اومدی وسط خیابون!
نگاهمو بهش دوختم…دختر خوش پوشی با چهره ای امروزی…
پشت بندش یه پسره پیاده شد:ولش کن معلوم نیست چی زده قفل کرده نمیتونه حرف بزنه بیا بریم…این الان تو فضاست…
بینیمو که از فرط سرما قرمز شده بود بال کشیدمو به سختی لب های بی رنگمو از هم باز کردم:م…من معتاد نیستم!
دختر تمسخر آمیز خندیدو رو به پسر کناریش گفت:نه مثل اینکه میتونه حرف بزنه!
بغضی که گاه و بی گاه به سراغم میومد دوباره راه گلومو گرفت…
نگاه ملتمسمو به دختر دوختم:ب…ببخشید میشه بگید اینجا کجاست؟ی…یعنی اسم این خیابون چیه؟
دختر هر لحظه متعجب تر میشد…
کمی به چهره اش دقیق شد:خوبی دختر جون؟چطور نمیدونی کجایی؟مسخره کردی مارو؟
پسر پشت سرش با بی حوصلگی گفت:رزا بیا بریم جون مادرت هرچی خورده بودیم پرید!
دختر بهش اشاره کرد:برو تو ماشین میام!
با کنجکاوی چند قدم نزدیک شد:به قیافت میخوره صافو ساده باشی…برو خونتون تا بلا ملا سرت نیاوردن!
برای من توی اون جاده این دختر حکم فرشته ی نجات رو داشت…
نمیدونم چی شد که به حرف اومدم…
با صدایی لرزون لب زدم:خونه ای نیست که برم…فرار کردم…م…من خیلیییییی میترسم…
نمیدونم چرا دارم اینارو به یه غریبه میگم ف…فقط بهم بگو کدوم سمت برم…
یه جا که اینقدر تاریک نباشه…من از تاریکی میترسم!
دختری که حال فهمیده بودم اسمش رزاست گفت:مگه خری؟پاشو برو خونتون دختر…با ننه
بابات قهر کردی از خونه زدی بیرون….
ادامه دارد….

2 ❤️

2024-03-31 23:53:54 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
عالییی منتظر ادامش هستیم

1 ❤️

2024-04-01 02:11:06 +0330 +0330

(قسمت 5)
به سادگیش خندیدم…فکر کرده بود یه دختر لوسم که برای قهر از خونه اینجام!
با دست یخ زدم کوله پشتیمو محکم گرفتم:کاش مشکلم همینقدر که میگی کوچیک بود…
کاش از بابا مامانم قهر کرده بودم! دختر لبشو تر کردو پرسید:اسمت چیه؟
سرمو زیر گرفتمو همونطور که با نوک کفشم برفارو پس میزدم گفتم:پروا!
با خودش تکرار کرد:پروا… اسم قشنگی داری…
سوار شو…اینجا امن نیست…این جاده میره سمت باغای بیرون شهر!
-شما که منو نمی شناسی پس چرا کمکم میکنی؟ دختر خنده ای یه وری کرد:شبیه قبلنای خودمی… سوار شو…من تنها خونه زندگی میکنم! این لندهورم منو برسونه میره!
نگاهی به پسری که صبرش لبریز شده بود انداختم!
هنوز مردد بودم که رزا دستمو کشیدو سمت ماشین برد…
در عقب ماشینو باز کردو خودش هم کنارم نشست!
پسری که برام آشنا نبود گفت:رزا باز زیاد خوردی فاز برداشتی؟اینو چرا ورداشتی آوردی؟
-بابک خیلی داری حرف میزنی سرم درده…تو به این چیکار داری؟
بابک از آینه نگاهی به من انداخت:نمیگی دختره جیب بری چیزی باشه؟
رزا بلند خندید:به قیافه ی این میخوره جیب بر باشه آخه؟من دست بزنم بهش میوفته!
کوله پشتیمو بغل کرده بودمو از خجالت قرمز شده بودم…
دوست نداشتم سربار کسی باشم ولی اون بیرون اینقدر ترسناک بود که ترجیح دادم به این دختر پناه بیارم…
دختر کمی سرشو سمتم متمایل کرد:چرا اینجوری جمع شدی؟میترسی؟
آب گلومو به سختی پایین دادمو آروم لب زدم:ا…اولین باره از خونه اینقدر دور میشم!
-چرا فرار کردی؟
گلومو صاف کردمو گفتم:حس کردم بیرون امن تر از خونمه!
-چیکار کردن که این بیرونو امن تر از خونه دیدی؟ سکوت کردمو جوابی ندادم… آخه فقط از یک نفر دلخور نبودم… هر لحظه که به پرنیان فکر میکردم قلبم تیر میکشید! الان خوشبخت میشد؟من نبودم خوشبخت میشد؟
نمی دونم چه مدت طولاني توی راه بودیم!
ولی گرمای ماشین اینقدر لذت بخش بود که گذر زمان رو حس نمیکردم…
بابک جلوی خونه ای آپارتمانی ایستاد:خب…رسیدیم!
سرش رو برگردوند سمت صندلی های عقبو رو به رزا گفت:فردا میای مهمونی شهرام؟
رزا با بی حوصلگی دستگیره ی درو گرفت:خبرت میکنم…
از ماشین پیاده شد…من هنوز هاج و واج بودم که رزا سرش رو خم کردو خطاب به من گفت:نمیخوای پیاده شی؟
-ها؟د…دارم پیاده میشم! از ماشین پیاده شدمو کنار رزا ایستادم…
رزا نفسشو پر سروصدا بیرون فرستاد:خیلی شوتی دختر…بیا بریم بالا!
پشت سرش راه افتادم…خوشبختانه خونه ی رزا طبقه ی همکف بود…
کلیدو توی در چرخوند:بیا تو…راحت باش…اینجا یکم بهم ریختست فقط!
من زیاد خونه نمیام…اکثرا بیرونم… نگاهی به آشپزخونه انداختم… ادویه روی اُپن پاشیده شده بود! دیگ و ماهیتابه های نشسته روی گاز… و همچنین چیزهایی که خوره بودو آشغالشونو رها
کرده بود…
متعجب گفتم:چجوری میتونی اینجا زندگی کنی؟
رزا خندید:بالاخره روت باز شد؟
لبخند ملایمی روی لبم نشوندم:آ…آخه آبجی راضیم عادت داشت خونه رو عین دسته ی گل کنه!
-چی شد که فرار کردی؟
دوباره سرم رو زیر گرفتم که گفت:بذار برم یه چایی دم کنم بیام…توام برو لباساتو عوض کن!
راحت باش کسی خونه نیست…
خونه دو خوابست…یکیش برای مهموناییه که میان خونم شب میمونن بعد از دورهمیا!
یکیشم برای خودم…
اتاق سمت راستی برای مهموناست برو اونجا عوض کن…
-ممنون… اینو گفتمو به سمت اتاق قدم برداشتم…
تیشرتو شلوار توی کوله پشتیمو بیرون کشیدمو لباسامو عوض کردم…
خداروشکر کارت عابر بانکمو آورده بودم ولی نمیدونم یک میلیون تومنی که جمع کرده بودم تا کی کفاف زندگیمو میداد…
باید کار پیدا میکردم…
از اتاق خارج شدم…رزا با سینی که حاوی کیک شکلاتی و دو فنجون چای بود سمت مبل ها قدم برداشت:بیا بشین…روبروش نشستم:ببخشید…سربار شدم…
راستش دیدن شما اون موقع شب برام مثل معجزه بود…
-بهش بگیم قسمت! لبمو تر کردمو گفتم:بازم ممنون…
رزا آرنجشو روی زانوهاش گذاشتو با کنجکاوی گفت:خب…از خودت بگو…چرا فرار کردی؟
-بله خب حق داری بدونی چجور آدمی رو توی خونت راه دادی!
رزا چایی هارو توی فنجون ریخت:نه مسئله این نیست…من ۴ سال پیش فرار کردم!
۲۲ سالم بود وقتی از خونه فرار کردم…میخوام ببینم تو چرا اینکارو کردی؟
چشمای غمگینم رو بهش دوختم:اینقدر دلیل داره که میترسم فکر کنی دارم از خودم در میارم این حرفارو…
چنگالشو توی کیک فرو بردو به دهنش نزدیک کرد:تو تعریف کن فعلا!
فنجون گرم چایی رو توی دستام گرفتم…گرماش حس خوبی میداد…!
-من نامزد داشتم…یه مدت دیگه قرار بود عقد کنم!
خب…نمیدونم چجوری بگم و…ولی شوهر خواهرم بهم دست میزد…ش…شبا میومد تو اتاقم…
نامزدیم بهم خورد…ش…شوهر خواهرمم بهم گفت حالا دیگه م…مال خودشمو خودش منو زن میکنه!
رزا با دهن باز گفت:این دیگه چه کثافتیه…لجن! با پسرای زیادی میگردم… با خیلیاااا میخوابم…ولی نه دیگه آشنا!
طرف تو دیگه خیلی حرومزاده بوده… چرا به خواهرت چیزی نگفتی؟
-تهدیدم کرده بود…اون مخالف ازدواج من با سعید بود…گفت اگه چیزی بگم راضیه فکر میکنه چون شوهرش صلاحمو میخوادو نمیذاره با سعید ازدواج کنم منم باهاش لج کردم…
-دختر تو چجوری اینو تحمل کردی؟نکبت!
لبخندی زدم:ولی من واسه این فرار نکردم…
رزا با کنجکاوی و تعجب گفت:یعنی چی؟چه دلیل دیگه ای غیر این داشتی؟
به زبون آوردنش بدجوری برام درد آور بود… -خواهر کوچیکم… -خب؟
خیلی سعی کردم ضعیف نباشمو گریه نکنم ولی چشمام پر شد…
با صدایی لرزون که مشخص بود هر لحظه ممکنه بزنم زیر گریه گفتم:توی سرما و گرما کار میکردم که آرزوی چیزی تو دلش نمونه…
و…ولی خواهر خودم عاشق نامزدم بود…
امشب تو دفتر خاطراتش دیدم بی هیچ عذاب وجدانی بین مارو بهم زده…
رزا با ناباوری بهم زل زد:خیلی سخته…
ولی میدونی وقتی بهت نگاه میکنم متوجه چی میشم؟
نگاهش کردم که ادامه داد:از سادگیته…تو نگاه اول فهمیدم ساده ای…
خانوادت از سادگیت سو استفاده کردن!
پوزخندی کنج لبم نشوندم:آره خب خر خوبی گیر آورده بودن…
کاری کردن منی که پامو یه قدم اونور تر محله نذاشتم اینقدر از خونه دور شم…
نمیدونم بیدار شن اون نامه رو ببینن چی میشه…چیکار میکنن…
ولی یکی از احتمالایی که میدم اینه که از ترس آبروشون سکوت میکنن…
شاید حتی به پلیس هم خبر ندن که یه وقت کسی نفهمه بگن دختره خراب بود…
شاید یکم که طول بکشه بگن پروا مرده…گم شده…
ولی عمرا بگن فرار کرده… -بابا اینا دیگه کی هستن؟مال چه عهدین؟عهد بوق؟ یعنی چی که بگن مردی…مگه نگران نمیشن؟ خندیدمو گفتم:خوبه همین چند دقیقه پیش از بلاهایی که خواهرم سرم آورد گفتم…
رزا موهاشو پشت گوشش فرستادو گفت:زیادی خوبی…ببین کی گفتم این خوبیت کار دستت میده!
خواستم بپرسم چجوری میتونم خوب نباشم ولی از جا بلند شد:من میرم بخوابم…سرم درد میکنه…مشروب دوست بابک آشغال بود…مرتیکه ی گدا آب قرص داده به خوردمون سرم داره میترکه!
توام خواستی بخوابی برو همونجا که لباستو عوض کردی!
-باشه ممنون…شب بخیر! با رفتن رزا نگاهی به اطراف انداختم… خونه ی بزرگی بود… از رد چسب هایی که روی دیوار بود مشخص بود
مهمونی های زیادی رو اینجا گرفته! هرجا رو نگاه میکردم رد چسب بود…
سینی حاوی چای رو توی آشپزخونه بردم تا وقتی بیدار شدم بشورم!
خسته بودم…هوا هم کم کم داشت رو به روشنی میرفت…
استرس بدی توی وجودم بود…وقتی می فهمیدن چی میشد؟
میدونستم عماد با دادو فریاداش خونه رو روی سر میذاره!
سرمو به طرفین تکون دادم تا این افکار از سرم بپره…
نباید بد به دلم راه میدادم… خلاص شده بودمو دیگه کسی منو پیدا نمیکرد!
به سمت اتاق رفتمو روی تخت دو نفره دراز کشیدم…
سقف رو نگاه کردم…خداروشکر میکردم که یه سقف بالا سرمه…شاید هرکسی موقع فرار مثل من خوش شانس نمی بود!
پرنیان فکر میکرد با نبود من همه چی حله…ولی الان باید دستشو جلوی عماد دراز کنه…
کم کم چشمام گرم شدو به خواب عمیقی فرو رفتم! با سروصدای زیاد از خواب پریدم… چشمامو مالیدمو به این فکر کردم که کجام… تازه مغزم داشت به کار می افتاد… نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم،ساعت ۱ ظهر
رو نشون میداد! لبمم به دندون گزیدم…چقدر خوابیده بودم!
با فکر به اینکه الان خبر دار شدن تپش قلب گرفتم…
پتو رو از خودم دور کردمو از تخت بلند شدم… حدس زدم که باید صدای تلوزیون باشه!
درو باز کردمو در حالی چشمامو میمالیدم چند قدم جلو برداشتم…
با دیدن جمع ۵،۶ نفره ای که نشستم از خجالت قرمز شدم…
رزا که منو دیده بود گفت:اِ…پروا بیدار شدی؟بیا به دوستام معرفیت کنم…
بقیه با حرف رزا سمتم برگشتن!
بابک که روی مبل تک نفره ای نشسته بود گفت:هنوز اینجاست؟
یکی از دخترا که موهای بلوندی داشتو سیگار لای انگشتاش رفته بود گفت:کیه این؟
رزا به سمتم قدم برداشتو گفت:همخونمه…
یکی از پسرا طعنه آمیز خندید:از کجا پیداش کردی؟از تو لپ لپ؟استایلش شبیه دخترای محلیه…
رزا اخم کوچکی کردو شاکی گفت:بچه ها اذیتش نکنید…
رزا کنار گوشم گفت:دختر تو چرا اینجوری هستی؟نمیخوای یاد بگیری از خودت دفاع کنی؟
یکی یه حرف بهت میزنه توام بزن ضایعش کن! رزا راست میگفت زیادی ساده بودم… همین اخلاقم کار دستم داده بود… زندگیم برای همین نابود شده بود! بخاطر همین بی زبونیم… خودمم خسته شده بودم… بی هیچ حرفی راه اتاق رو در پیش گرفتم،باید روی
خودم کار میکردم…
نگاهی به خودم توی آینه انداختم…اینقدر تیپو قیافم جای تمسخر داشت؟
درسته بخاطر دیشب کمی شلخته بود…
از مد روز و لباس هایی که میپوشیدن حالیم نبود ولی زشت که نبودم…
فقط بخاطر اتفاقات اخیر کمی شکسته شده بودم همین…
پشت سرم رزا شاکی وارد اتاق شد…
با دیدن من جلوی آینه کمی آروم تر شد:خوشگلی نمیخواد خودتو چک کنی اون یه حرف مفتی زد!
انگار که یادش اومده باشه چرا وارد اتاق شده دست به کمر زد:چرا لال میشی وقتی طرف اینجوری باهات حرف میزنه؟
از دیشب که تو رو شناختم داری حرصم میدی! سرمو زیر گرفتم:ببخشید!

  • ِد همینجای کارت غلطه…ببخشید برای چی؟خطایی مرتکب شدی؟دزدی کردی؟
    با لودگی گفتم:اعصابتو بهم ریختم…
    رزا نفسشو پرصدا بیرون فرستاد:نه…مثل اینکه حالا حالاها کار داری تو…
    با صدای دوستاش که مدام اسمشو صدا میزدن از اتاق خارج شد…
    فکرم مونده بود توی خونه…الان اونجا چه خبر بود؟
    .
    (از زبان راوی)
    پرنیان گوشاشو محکم گرفتو شاکی گفت:خودش رفته دردسراش مونده واسه ما!
    از صبح توی خونه بلوا به پا بود…دیگه تحمل صداها براش سخت شده بود!
    صدای داد عماد بلند شد:الان هرکی پرسید کو پروا چی جواب بدم؟ها؟
    راضیه هم که از صبح ناله میکرد گفت:این دختر کی اینجوری سرتق شد…
    مگه آدم الکی الکی از خونه میذاره میره؟
    پرنیان از اتاق خارج شدو گفت:اگه اجازه میدین برم کلاس…
    قرار نیست بخاطر گندی که پروا بالا آورده من حبس شم توی خونه!
    راضیه بینیشو بالا کشیدو برگشت سمت پرنیان:هیچ نگران نیستی نه؟که خواهرت کجاست…داره چیکار میکنه!
    پرنیان شونه بالا انداخت:حتما رفته پیش اون پسره که سعید بخاطرش کفری شد!
    عماد تند نگاهش کردو در حالی که پره های بینیش از خشم می لرزید گفت:اگه پیداش کنم…
    اگه من پیداش کنم کاری میکنم که به گه خوردن بیوفته اون خواهرت!
    پرنیان روسریشو جلوتر کشید:هرکاری خواستید بکنید…میتونم برم؟
    وقتی جوابی از کسی دریافت نکرد از خونه بیرون زد!
    دوست نداشت اینجوری خودش رو با روسری خفه کنه ولی بخاطر اینکه توجه سعید رو جلب کنه انجامش میداد…
    به سمت مقصدش قدم برداشت…
    تا اونجا راهی نبود ولی سعی کرد خیلی احتیاط کنه تا کسی نبینه…
    چند تقه به در خونه ای که حال روبروش ایستاده بود وارد کرد…
    میدونست سعید این چند روز حالو روز خوشی نداره و سرکار نمیره…
    در عوض مادرش هر صبح میرفت از یه زن فلج نگه داری میکردو باباشم سرکار بود…
    با باز شدن در مشتاق به سعید چشم دوخت!
    سعید با دیدنش وحشتزده نگاهی به دور و اطراف انداخت:پرنیان؟اینجا چیکار میکنی؟
    پرنیان لبخند کمرنگی زد:مگه از وقتی چهارده سالم بودو حوصله ی مهمونامونو نداشتم بهم یاد ندادی که مهمون حبیب خداست؟
    سعید مردد از جلوی در کنار رفت:بیا تو!
    پرنیان با اخلاق هایی که سعید داشت میدونست اگه توی خونه راهش داده چون هنوز اونو خواهر کوچولوی پروا میبینه!
    سعید به مبل قهوه ای رنگ دو نفره اشاره کرد:بشین…من میرم میوه ای چیزی بیارم!
    پرنیان به سرعت جواب داد:نمیخواد…بیا بشین… چرا اینقدر رنگو روت پریده سعید؟ سعید روی مبل روبروش نشست:به نظرت چرا؟ پرنیان خودش رو با گوشه ی لباسش سرگرم کرد:بخاطر آبجی پروا…
    سعید چیزی نگفت که پرنیان ادامه داد:من خیلی از آبجی پروا ناراحتم…
    نباید این همه سال تو رو بازی میداد… -منظورت چیه؟
    پرنیان لبش رو به دندون گزیدو گفت:اگه آبجی راضیه و آقا عماد بفهمن بهت گفتم منو میکشن!
    سعید چینی به پیشونیش انداخت:منظورتو متوجه نمیشم…
    چی شده؟واضح صحبت کن! -ق…قول بده ناراحت نشی…خب؟
    سعید دستی به ته ریشش کشید:…میگی چی شده یا نه؟
    -آ…آبجی پروا فرار کرده رفته پ…پیش دوست پسرش!
    سعید صورتش رفته رفته قرمز تر میشد!
    پرنیان با استرس گفت:خوبی؟سعید تروخدا خودتو اذیت نکن دیگه!
    اینارو میگم تا بفهمی تو حیفی…
    پروا مارو که خانوادش بودیم هم ول کردو رفت!
    سعید با کف دست چندبار کوبید به سرشو گفت:خاک بر سر من!
    دختره فرااااار کرده…وای خدا وای!
    پروا کی اینجوری شد؟من باهاش بزرگ شدم کی به اینجا کشیده شد؟
    پرنیان اما در جوابش سکوت کرد چون حرف خودش رو زده بود…
    .
    (پروا)
    نگاهی به رزا انداختم…با دقت آرایش میکرد برای مهمونی که ساعت ۸ شب دعوت بود…
    -رزا… برگشت سمتم:جونم؟
    -خیلی کنجکاوم بدونم چجوری اینقدر با من راحتی وقتی نمیشناسیم!
    رزا با خونسردی سمت آینه برگشتم:جفتمون دختریم…هم سنو سالیم…
    جفتمونم از خونه فرار کردیم! -تو چرا فرار کردی؟
    دستی توی موهای فر شده اش کشید:حوصله ی یادآوری گذشته رو ندارم!
    -باشه!
    رزا در حالی که رژ قرمز رنگ رو روی لباش می کشید گفت:نمیای تو؟
    -ن…نه ممنون!
    رزا از جا بلند شد که لباساشو تن کنه:چرا ناز میکنی؟بابا بیا توی جمع!
    نترس گناهکار نمیشی…
    -بحث این نیست…وسط اون همه پسر…اصلا اینجور جاها برای من ساخته نشده!
    رزا یک دست لباس از توی کمد بیرون کشید:میل خودته…
    ولی خودت خواستی…تغییر تو از رفتن توی این جمعا شروع میشه…
    لبمو تر کردمو گفتم:رزا من نمیتونم…میدونی چی میگم؟
    ا…اصلا من با پسری غیر سعید توی زندگیم حرف نزدم…
    رزا تمسخر آمیز خندید:چقدر که قدر دونست… الان کجاست این شازده؟
    سکوت کردم…راست میگفت…الان کجا بود؟منو ول کرده بودو رفته بود!
    کم کم احساس دلتنگی که برای سعید داشتم جای خودشو به خشم داد…
    توی دلم گفتم:وقتی از گل پاک تر بودم کی قدرمو فهمید؟وقتی به همه خوبی کردم کی جواب خوبیامو داد….؟
    ادامه دارد….
0 ❤️

2024-04-01 23:06:59 +0330 +0330

(قسمت 6)
عزممو جزم کردم،سرم رو بالا گرفتمو به رزایی که داشت کیفشو برمیداشت که از اتاق خارج شه گفتم:منم میام!
لبخندی روی لبش نشستو برگشت سمتم:حال شد…بشین آرایشت کنم…
ببین چی ازت میسازم!
نفس عمیقی کشیدمو به صورت بی آرایشم توی آینه نگاهی انداختم…
بی روح بود…جوری که خودمم رغبت نمیکردم توی صورت خودم نگاه کنم!
چشمامو روی هم گذاشتمو منتظر شدم رزا که کارشو خوب بلد بود آرایشم کنه…
نمیدونم چقدر گذشت که رزا خندیدو گفت:خب خب خب…حال میتونی خودتو نگاه کنی!
چشمامو باز کردمو به تصویر خودم توی آینه خیره شدم…
بی اختیار خندیدم…چقدر حس خوبی بود که دوباره همون پروایی رو توی آینه دیدم که به خودش میرسید…یادم رفته بود منم زیبام…
آرایش ملایمی روی صورتم بود…خط چشمم رو کاملا باریکو ظریف کشیده بود!
رژ لبم نه پر رنگ بود نه کمرنگ…یه رنگ جذاب توی مایه های مات و آجری!
-حالا شدی عین یه دختر…
چی بود به خودت نمیرسیدی شبیه پیرزنای دل مرده!
قبل از اینکه فرصت تشکر پیدا کنم با ذوق سمت کمد رفت:بذار یه لباس خوب هم برات پیدا کنم کامل شی…
با لبخند کمرنگی نظاره گرش بودم که گفت:چیه؟چرا اینجوری نگام میکنی؟
-راستش دارم با خودم میگم…این دخترو ۲۴ ساعت نیست میشناسم…چجوری از خواهری که تمام حقوقمو تقدیمش میکردم برام بهتره؟
رزا من از خرید برای خودم میزدم تا همه چی داشته باشه…
الان به این پی بردم گاهی وقتا یه دوست هم میتونه بهتر از خانواده باشه…
بحث همه ی خانواده ها نیستا…خیلیا جون میدن برای خواهرشون…
ولی خواهر من…نمیدونم…
در عجبم یه دختر ۱۸ ساله چطور میتونه اینقدر کثیفو با سیاست شه؟
رزا قیافه ای متفکر به خودش گرفت:نمیدونم واقعا…من همیشه دلم خواهر میخواست…
ولی الان خداروشکر میکنم که نداشتم! -همه ی خواهرا که مثل مال من نیستن!
رزا برای اینکه بحث رو عوض کنه لباس رو جلوم گرفت:فک کنم اندازته…
بپوش دیگه…راه دوره باید بریم کم کم… لباسی که داده بودو سرسری پوشیدم…
یه سرهمی که بالاش کار شده بودو شلوارش کمی حالت گشاد داشتو آستین های توری تقریبا پف…
مشکی رنگ بودو مدلش قدمو بلندتر میکرد… راستش خودم رو دوست داشتم توی اون حالت…
اعتماد به نفسم رو کور کرده بودن چون توی خونه اگه میخواستم زیادی به خودم برسمو برم بیرون سریع تیکه مینداختن میگفتن:چیه؟باز داری با سعید میری بیرون؟پروا حواست باشه بی آبرویی نکنی…
این حرف هارو راضیه بارها بهم زده بود…
رزا دستشو جلوی صورتم تکون داد:خوشگل خانوم…به چی فکر میکنی؟
با دودلی گفتم:زشت نشدم؟
-زشت چیه بخدا خیلی خوشگلی قدر خودتو نمیدونی!
-توام خوشگلی…
رزا خندیدو گفت:خیلی خب نوشابه باز کردن بسه…بیا بریم یکی از بچه ها پایین منتظره!
-بابک؟
رزا سرش رو به نشونه ی نه بالا فرستاد:یکی دیگست!
متعجب پرسیدم:چندتا داری مگه رزا؟ رزا با نیش باز گفت:خدا بیشترش کنه! با رزا که به سمت در میرفت از خونه خارج شدم!
ماشین خارجی که اسمش رو نمیدونستم جلوی در ایستاده بود پسر خوش قیافه ای پشت فرمون نشسته بود…
رزا در صندلی شاگرد رو باز کردو جلو نشست…
با اکراه در عقب ماشین رو باز کردمو سوار شدم! رزا پر از عشوه خندید:چطوری پسر خوب؟ -خوبم تو چطوری؟ رزا همون طور که ناخوناشو آروم روی گردن
پسره می کشید گفت:منم خوبم… پسره از تو آینه نگاهی انداخت:این کیه؟ -دوستمه…یکم ساکته…اسمش پرواست! برای اینکه بی ادبی نکرده باشم گفتم:سلام! پسر برگشت سمتمو دستشو جلو آورد:سلام…من شایانم! مردد باهاش دست دادم:پروا! شایان دوباره به سمت جلو برگشت:خوشبختم!
-منم همینطور!
به صندلی عقب تکیه دادمو بیرون رو تماشا میکردم!
استرس داشتم…دست خودم نبود! هنوز به اینجور زندگی کردن عادت نداشتم…
ولی خب بهتر از این بود که شوهر خواهرم دخترونگیمو ازم بگیره!
شایان دستشو روی پای رزا گذاشت:امشب بدجوری دلم هوس کرده بیای پیشم…
میای دیگه؟ رزا با صدایی کشدار گفت:بیام چیکار؟ شایان منظور دار گفت:همیشه میای چیکار؟ رزا سرشو برد کنار گوششو آروم چیزی گفت که هردوشون خندیدن…
سعی کردم به حرفاشون گوش ندمو خودمو بی توجه نشون بدم!
رزا هر شخصیتی داشت…هرکاری میکرد حداقل دلش سیاه نبود…
هیچکی خوشش نمیاد اینجوری باشه…
یه چیزی تو زندگیش باعث شده به اینجا برسه!
شایان توی کوچه ای خاکی پیچیدو جلوی در سفید رنگو بزرگ باغ چندبار بوق زد!
با تعجب گفتم:توی این سرما باغ؟
رزا سرشو عقب برگردوندو چشمکی زد:الکل میزنیم گرم میشیم!
آب گلومو قورت دادم…
عین ندیده ها بودم…تا حالا نه همچین جایی پامو گذاشته بودم…
نه حتی در مورد همچین جاهایی شنیده بودم…
در ریموت دار باز شدو شایان ماشینشو گوشه ای پارک کرد…
درخت هایی که بخاطر برف خشک شده بودند ولی هنوز زیبایی خودشونو داشتن اطراف باغ رو احاطه کرده بودند…
از ماشین پیاده شدم…
به سرعت لرز توی بدنم افتاد… باد سردی صورتمو نوازش میداد!
رزا به خونه ای که پله میخورد اشاره کرد:بچه ها تو خونن بریم داخل!
پشت سر شایان و رزا راه افتادم… از پله های سفید رنگ بالا رفتم… خونه باغ قشنگی بود… استخر کمی یخ زده بود…حتی با دیدنش بیشتر
سردم میشد! رزا درو هل دادو بلند گفت:سلام بروبچ… همه سمتش برگشتمو خوش و بش کردن! حدودا ۳۰،۳۵ نفری بودن! با خجالت به افرادی که اونجا بودن نگاه کردم…
رزا با دیدن من که به شدت معذبم دستمو کشیدو گفت:بیا خجالت نکش!
لبمو به دندون گزیدم:رزا من کسی رو نمیشناسم!
رزا خندید:مگه منو میشناختی؟بعدم اینا اینقد خوردن که فردا تو رو یادشون نمیاد…بیا سر میز!
با لودگی گفتم:بیام سر میز چیکار؟
رزا هوفی کشید:سر میز بیای چیکار؟بیا بخوریم گرم شیم بابا،ضدحال نباش!
با چشم های گرد شده گفتم:رزا من اصلا… حرفمو قطع کرد:هیسسس! دستمو دوباره کشیدو سمت میز برد… میز پر بود از غذاهای متنوع… هر کدوم تزئین خاصی داشتنو نظر آدمو جلب
میکردن… رزا رو به شایان گفت:برای ما دوتا هم بریز!
شایان با شیطنت نگاش کرد:وقتی مشروب میخوری شب خیلی خواستنی تر میشی دختر…
امشب میخوام حسابی مستت کنم!
بدنم یخ کرد…
توی فیلما دیده بودم کسی که مشروب میخوره تلو تلو میخوره و حرکاتش دست خودش نیست…
میترسیدم!
رزا پیک رو سمتم گرفتو منو از افکارم بیرون کشید:اگه نخوری ناراحت میشم…ترسو نباش دیگه!
با یکی دوتا پیک چیزیت نمیشه! ارزش امتحان کردنو داره!
سرمو به طرفین تکون دادم:ن…نه من…من میترسم!
رزا قهقه ی بلندی سر داد:از چی میترسی دختر؟مگه مواد مخدر دادم بهت؟کسی با مشروب چیزیش نمیشه!
-رزا من نمیتونم…اصرار نکن!
شایان پیکشو یه نفس سرکشیدو رو به رزا گفت:این چشه خداییش؟انگار میخوای بهش زهر بدی!
رزا به شایان نچی گفتو دوباره سمتم برگشت:بخور دیگه…فقط باعث میشه یکم خجالتت بریزه…
حالت بد نمیشه اگه زیاد نخوری…
نگاه کن دور و ورتو…الان روت نمیشه حرف بزنی حتی…این ریلکست میکنه!
نگاهمو سمت پیکی که دستش بود کشیدم…
با بی حوصلگی دستی روی صورتش کشید:خستم کردی پروا…چرا اینقدر دست دست میکنی؟
پیک خودشو سرکشیدو چهرشو جمع کرد:ببین من نمردم…
با دست های عرق کرده ام پیک رو از دستش گرفتمو زیر لبی چند بار زمزمه کردم:یه بار چیزی نمیشه…
یه بار چیزی نمیشه…
ضربان قلبم بالا گرفته بود،انگار که میخواستم چه کار شاقی انجام بدم!
چشمامو محکم به هم فشردمو پیک حاوی الکل رو سر کشیدم…
مزه ی بدی که داشت باعث شد چهره ام درهم شه! بی اختیارو با صدای بلند گفتم:اَه… رزا بلند خندیدو گفت:قیافشو نگاه کن تروخدا… غرولند کنان گفتم:رزا خداییش چرا اینو میخورید؟چه لذتی داره؟
-لذتش توی پیک اول نیست…۲،۳ تا دیگه خوردی متوجه میشی!
شایان از پشت به رزا نزدیک شدو دستشو دور کمر باریکش حلقه کرد:خستم شد…بیا چند پیک دیگه بخور بریم برقصیم!
رزا کمی سرشو به سمت عقب متمایل کردو دستشو روی ته ریش شایان به حرکت درآورد:میخوای فقط با من برقصی؟
-آره…فقط با تو! شایان به سمت میز رفتو دوباره پیکامونو پر کرد!
رزا پیکمو دستم داد:حالا که اولیو رفتی تا تهش بیا دیگه…
-رزا…
رزا نیشگونی از بازوم گرفت:کوفتو رزا…تو که اولی رو خوردی،چیزیت نشد!
باز هم مردد بودم…ولی تا الان که خوب بودم چه اتفاقی افتاد؟
مگه پاک نبودم؟پاک بودم ولی بهم تهمت هرزگی زدن!
پس چرا بازم مثل همیشه من خوبو احمق میموندم! هیچوقت دست از پا خطا نکردمو بهم گفتن هرزه…
همه با سیاست بودنو من بی سیاست!
الان رزا زندگی بهتری داشت یا منی که شوهر خواهرم اینقدر عذابم دادو دم نزدم!
اون زندگی بهتری داشت یا منی که خواهر خودم خر فرضم کرد!
اون خوشبخت تره یا منی که نامزدم ذره ای بهم اعتماد نکردو به راحتی تهمت زد!
هرچی میشدم بهتر از دختر تو سری خوری بود که شوهر خواهر خودش آزارش میداد…
پیک دوم رو سر کشیدمو گرفتم سمت شایان:بریز برام!
رزا سقلمه ای به پهلوم وارد کرد:راه افتادی که!
-فقط…فقط دوس ندارم همیشه آدم خوبه ی داستان باشم…
نفهمیدم چقدر گذشت و در چه حد خوردم… فقط میدونم انگار خودم نبودم…
توی یه دنیای دیگه بودمو به هرچیز کوچیکی بی دلیل میخندیدم!
رزا که در حال رقصیدن با شایان بود به سمتم اومد:چطوری دختر؟
در حالی که رزا رو دوتا می دیدم خندیدمو با صدایی کشدار گفتم:خیییییلی خوبم!
رزا دستشو روی شونم گذاشت:جنبت پایینه ها! دوباره خندیدم:جنبه چیه؟
خواست جوابی بده که پسری به سمتمون قدم برداشت:رزا دوستتو نمیخوای معرفی کنی؟
با رویی که نمیدونم از کجا آورده بودم دستمو جلو بردم:پروام!
پسر دستمو گرفتو سرتاپامو برانداز کرد:ندیده بودمت قبلا!
خواستم دستمو از دستش بکشم بیرون ولی دستمو کشید جوری که توی بغلش پرت شدم:چه خوشگلی تو!
تعادلی نداشتم…
برای جلوگیری از افتادنم دستامو روی شونه اش گذاشتمو با چشم هایی خمار شده گفتم:من خوشگلم؟
پسر کنار گوشم گفت:آره تو…بیا برقصیم… دنبالش راه افتادمو رفتم وسط…
هرچی رقص از کلیپا یاد گرفته بودم اونجا پیاده کردم…
بخاطر اینکه نزدیک به ازدواجم بود حسابی تمرین کرده بودمو رقص یاد گرفته بودم…
میدونستم هر مردی دوست داره زنش براش برقصه برای همین وقتای بیکاریمو تمرین کرده بودم!
حرکات بدنم یه جور خاصی ظریف بود و حتی شاید نظر خیلیا رو جلب میکرد…
توی اون سرهمی تنگ جوری که انگار استخونی توی بدنم نبود میرقصیدم…
منی که جلوی آینه هم با خجالت میرقصیدم نمیدونم چجوری اینقدر راحت جلوی همه میرقصیدم ولی حس سرخوشی داشتم…
توی این سرما قطره های ریز عرق روی گردنم خودنمایی میکرد…
پسری که تا اون موقع باهاش میرقصیدم دستشو دور کمرم حلقه کردو کنار گوشم گفت:دختر تو چقد هاتی!
با بی حالی خندیدم:من چی چیم؟ -داغی…
با گیجی در حالی که تعادل نداشتم انگشتمو توی هوا چرخوندمو رو به رزا گفتم:این چی میگه؟
رزا بین شلوغی بهم نزدیک شد:چی میگه؟
بلند خندیدمو به پسره اشاره کردم:بهم میگه داغی…ف…فک کنم تب دارم!
پی حرفم دوباره بلند خندیدم که رزا نیشگونی از بازوم گرفتو قهقه ای سر داد:پروا تو دیگه چه اسکلی هستی دختر؟
پسر دستشو دور کمرم انداختو گفت:چرا زودتر اینو رو نکرده بودی رزا؟لامصب عقلو از سر میپرونه…
رزا رو به پسر گفت:این دختره این کاره نیست…زیاد خورده…
اولین بارشه… کاریش نداشته باش!
-همه چی یه اولینی داره…من اینو امشب میخوام…بدجوری حالمو خراب کرده!
رزا با تحکم گفت:ماهان این نمیشه…بهت میگم این دختره این کاره نیست!
یه این کارشو برات میفرستم دیگه…
ماهان با صدایی که رو به خماری میرفت نگاهشو بهم دوخت:ضدحال نزن رزا…خودشم خوشش میاد!
بذار ببرمش…
همزمان سرشو توی گردنم فرو بردو نفس عمیقی کشید:توام میخوای…مگه نه عروسک؟
لبمو محکم به دندون گزیدم:ها؟
ماهان نگاهشو به لبم که به دندون گرفته بودم دوخت:میخوای امشب تا صبح بهت بفهمونم لذت یعنی چی؟
متوجه نبودم چی داره میگه…
رزا دستمو کشیدو برای اینکه توی شلوغی شایان صداشو بشنوه داد زد:شایان بیا پروا رو برسونیم خونه…
شایان یقه ی لباسشو صاف کرد:ببریم خونه؟چرا؟
رزا لبشو تر کردو کنار گوشش جوری که بشنوه با ولوم صدای بال گفت:ماهان داره بی جنبه بازی در میاره میخواد دختررو ببره خونه!
شایان شونه ای بال انداخت:خب ببره…مگه منو تو نمیریم خونه؟مگه ده نفر دیگه نمیرن؟
اونا هم برن یه حالی بکنن…مشکل چیه؟
رزا با کلافگی دستی روی صورتش کشید:این دختره باکره اس شایان…
صبح بیدار شه ببینه با اون یارو چه گهی خورده بلا ملا سر خودش میاره…
دختره اولین بارشه مشروب خورده نمیفهمه داره چه غلطی میکنه…
شایان نگاهی به سرتاپام انداختو نیشخندی کنج لبش نشوند:جوری که این حرفه ای میرقصید منم وسوسه شدم چه برسه ماهان…
رزا مشت محکمی به بازوش وارد کرد:شایان همینجا ولت میکنم میرما…
شایان دستشو دور کمر رزا حلقه کرد:خیلی خب عشقم…قهر نکن…هیچکی تو نمیشه که!
رزا دلبرانه خندید:خیلی خب حالا… بریم؟ -بریم! رزا بازوی منو کشیدو دنبال خودشون راه انداخت…
در حالی که دنیا دور سرم میچرخید خندیدم:رزااااا…
ب…بهم میگه…میگه داغم… د…دست بزن ببین داغم؟
رزا پقی زد زیر خنده:از دست تو پروا…نمیدونم بخندم بهت یا از دستت کفری باشم!
رزا منو روی صندلی عقب نشوندو خودش هم جلو نشست…
اینقدر زمان بی معنا شده بود که نفهمیدم کی رسیدم خونه…
انگار یه لحظه چشمامو بستمو وقتی چشمامو باز کردم روی تخت خوابیده بودم…
با سردرد شدیدی از تخت خواب بلند شدمو به سمت سرویس بهداشتی رفتم…
حالت تهوع بدی داشتم…نتونستم خودمو کنترل کنمو همه ی محتویات معدمو بال آوردم!
صدا زدم:رزاااا… رزااااا فک کنم دارم میمیرم… دوباره عق زدمو بال آوردم… با بی جونی سرم رو بال گرفتمو به صورت رنگ
پریدم توی آینه نگاه کردم… آرایشم ماسیده بود…
آبی به دهنم زدمو با بی حالی از سرویس بهداشتی خارج شدم…
دوباره صدا زدم:رزا…
اما جوابی دریافت نکردم…به سمت اتاقش حرکت کردم…
چند تقه به در وارد کردمو درو باز کردم… هیچکس نبود… نگاهی به ساعت دیواری توی سالن انداختم… تیک تاک…تیک تاک… تنها صدایی که توی سکوت خونه شنیده میشد… ساعت ۵ صبح رو نشون میداد…
کمی به مغزم فشار آوردم…با یادآوری اینکه رزا قرار بود بره خونه شایان متوجه شدم بیهوده کل خونه رو دنبالش گشتم…
احساس بدی توی وجودم ریشه کرده بود…
من لب به اون زهر ماری زدمو بعد از اون هیچی یادم نیست…
نکنه کاری کرده باشم؟چرا هیچی یادم نمیاد… نکنه گندی زده باشم!
سرمو به طرفین تکون دادم تا این افکار رو از سرم بپرونم…
دوباره به تختم پناه بردم…صبح میتونستم همه چیز رو از رزا بپرسم…
از تنهایی میترسیدم ولی چشمهامو محکم به هم فشردمو سعی کردم بخوابم…
تلاشم نتیجه دادو نفهمیدم کی خوابم برد… با تکون های دستی از جا پریدم… چشمهامو به سختی باز کردم:رزا…برگشتی؟
رزا چشماشو توی حدقه چرخوند:تازه فهمیدی؟دختر ساعت ۳ ظهره…من خیلی وقته برگشتم!
ادامه دارد….

1 ❤️

2024-04-02 11:40:38 +0330 +0330

(قسمت 7)
سرجام نشستم:وای…چقد خوابیدم من!
روی گردنش دقیق شدمو با چشم هایی گرد شده گفتم:چرا کل گردنت کبوده؟
رزا با نیش باز گفت:کارای آقا شایانه دیگه…بچه انگار گشنه بوده…تمام تنمو کبود کرده!
به نظرم کار رزا اونقدرا هم بد نبود… درسته با پسرای مختلفی میخوابید!
ولی رزا هم مطمئنا داستان زندگی خودش رو داشت!
هیچکس بی دلیل سمت کاری نمیره…
اصلا شاید خیلیا رزا رو هرزه میدیدن ولی من هنوز هم اونو فرشته ی نجات می دیدم!
هرچی که بود قطعا نمیتونست به اندازه ی پرنیان بی وجدان باشه…
اینکه چیکارست برام مهم نبود!
شاید تنش کثیف شده بود ولی قلبش هنوز دست نخورده بودو پاک مونده بود!
.
(از زبان راوی)
پرنیان همراه دوستش توی برفها قدم برمیداشت ولی فکرش جای دیگه ای بود…
دوستش در حالی که کتاب هاشو توی بغلش گرفته بود گفت:پرنیان…جریان چیه چادری شدی؟
تو که همیشه موهاتو میریختی بیرون و یه دل سیر آرایش میکردی!
چادرشو محکم تر دور خودش پیچید:اینطور صلاح دیدم…
فقط خودش میدونست اینکارارو میکنه تا قلب سعیدو تصاحب کنه…
دوستش با اصرار پرسید:نه خداییش چرا اینقدر یهو عوض شدی؟
پرنیان با کلافگی گفت:هوف چقد سوال میپرسی…
در همین حین کتابش از دستش افتادو عکسی از لای کتاب بیرون پرید…
خواست برش داره که فرزانه زودتر به سمت عکس خیز بردو برش داشت…
هین بلندی کشید:پرنیااااان…مگه این همین سعید نامزد پروا نیست؟
عکس رو از دست فرزانه بیرون کشیدو اخمی کرد:بود…نامزد پروا بود…الان دیگه پروایی نیست…
فرزانه با ناباوری گفت:عکس سعید دست تو چیکار میکنه پرنیان؟نمیفهمم!
-فرزانه مگه فضولی؟هوم؟ فرزانه گوشه ی چادر پرنیان رو کشید:پرنیان… پرنیان با بی حوصلگی سمتش برگشت:چیه؟ -ت…تو داری یه کارایی میکنی…مشخصه… ولی پرنیان آخه با نامزد خواهرت…
پرنیان به سرعت وسط حرفش پرید:با نامزد خواهرم چی؟مگه چیکار کردم؟عکسش لای کتابمه نکنه اینم جرمه؟
-چرا سریع عصبی میشی؟هرجور خودت صلاح میدونی…
ولی در حق خواهرت بد نکن…خودت پشیمون میشی!
هرچی نباشه اون خواهرته…سعید پسر مردمه! بفهم داری کیو به کی ترجیح میدی…
پرنیان نگاه تندی سمتش انداخت:یه جوری پروا پروا میکنی انگار الان اینجاست…خواهرم فرار کرده فرزانه…
-نگرانش نیستی؟نگران نیستی که شاید بلایی سرش اومده باشه؟
-نگران چی باشم؟حتما تا الان یه دوست پسر زپرتی پیدا کرده بهش سرویس میده دیگه…مگه دخترای فراری چیکار میکنن؟
فرزانه لب زد:باید ازت ترسید دختر…
.
.
(پروا)
هوا داشت تاریک میشد… چایی دم کردمو همراه سینی به طرف مبل ها رفتم…
رزا روبروی تلوزیون نشسته بود با لباس خواب ساتن کوتاهش…
دیگه میدونستم عادت داره اینجوری توی خونه بگرده…
-برات چایی بریزم؟
رزا با لب و لوچه ای آویزون گفت:جدی الان چایی سرحالت میکنه!؟
-چرا نکنه!؟
دستی توی موهای رنگ کرده اش کشید:حوصلم سر رفته من…زنگ بزنم بچه ها بیان؟
انگار دیگه از جمعاشون بدم نمیومد…شونه ای بالا انداختم:میل خودته…
بچه ها کیان؟ -امشب به بابکو رفیقاش میگم بیان… فنجون چاییمو از توی سینی برداشتم:خیلی خب! رزا یه نخ سیگارو از پاکت خارج کردو با فندک
روشن کرد… پک عمیقی زدو گفت:زود راه افتادی… دختر به این مثبتی… چه سریع تغییر کردی!
چایی داغمو فوت کردمو نگاهمو به نقطه ای نامعلوم دوختم:دیدی یهو به خودت میای میبینی کل راه رو اشتباه رفتی؟
-یعنی بالاخره فهمیدی خوب بودن اشتباست؟
شونه ای بال انداختم:نمیدونم… فقط میخوام ببینم زندگی منو به کجا میبره… رزا لوند خندید:کار خوبی میکنی!
سیگارشو توی جا سیگاری شیشه ای خاموش کردو از جا بلند شد:میرم لباسامو عوض کنم…زنگ بزنم بچه ها هم بیان!
با رفتن رزا منم برای تعویض لباس به سمت اتاقم رفتم…
تقریبا ۱ ساعتی گذشته بود که صدای آیفون درومد!
رزا لباشو بهم مالید:خوب شدم؟ لبخندی تحویلش دادم:عالی شدی…
دکمه ی آیفون رو فشردو چشمکی بهم زد:توام یاد گرفتی به خودت برسیا کلک…
به خودم رسیده بودم چون دوست نداشتم مورد تمسخر بابک یا دوستاش قرار بگیرم…
شاید خجالت آور یا مسخره بود ولی دیشب با تمام بدیاش مرکز توجه شده بودم…
همه چیز یادم نبود ولی نگاه های تحسین آمیز بقیه روی خودم رو خوب حس میکردم…
خبری از اون پروای تو سری خور نبود…
خبری از کتک های سعیدو زور گویی های عماد نبود…
دیشب عین ملکه ها بودم!
.
.
(از زبان راوی)
عماد دور تا دور اتاق پروارو متر کرد:فکر کردی بری از دست من خلاص میشی هوم؟
عماد نیستم اگه پیدات نکنم…کاری میکنم به گه خوردن بیوفتی!
در توسط راضیه باز شد…
چشماشو اطراف اتاق چرخوندو فین فین کنان گفت:اینجایی؟
عماد نفسشو پر حرص بیرون فرستاد:باز چته آبغوره گرفتی؟
-رفتم نون بگیرم…همه درو همسایه سراغ پروا رو گرفتن…
انگار تو محل پیچیده که فرار کرده…
عماد در حالی که پره های بینیش از خشم می لرزید دستشو روی ته ریشش کشید:خواهر بی همه چیزتو پیدا کنم جرش میدم…
راضیه به سرعت گفت:عماد…
-عمادو کوفت…تو خواهرشی مثلا؟تو نباید بفهمی تو سر این چی میگذره؟
خیر سرت قرار بود بعد ننه بابات از این بچه ها مراقبت کنی!
پروا که بی آبرومون کرده و معلوم نیست کدوم گوریه!
پرنیانم كلا زياد طرف خونه پیداش نمیشه!
راضیه شاکی گفت:الان همه چی افتاد گردن من؟
عماد برو بابایی گفتو از خونه بیرون زد…جوری درو به هم کوبید که صداش تنشو لرزوند…
اتاق پروارو از نظر گذروند…اینقدر نگران حرف های درو همسایه بود که یادش رفته بود باید برای خواهرش نگران باشه…
.
.
(پروا)
بابک با هیجان خندید خلاصه مامور اشاره کرد بزنم کنار…
زدم کنار پیاده شدم…حاجی لامصب سریع گفت دهنت بو الکل میده!
رزا دستشو روی شونش گذاشت:چجوری ولت کرد؟
بابک با نیش باز گفت:الحمدالله اونقدری هوش و حواس داشتم که بهش یه چک بدم!
متعجب گفتم:پول گرفت؟ بابک نیشخندی زد:تعجب داشت؟
-نه…آخه فکر میکردم با اون وضعیت یکی رو بگیرن پدرشو در میارن!
-اون مال قدیم بود…الان دیگه این خبرا نیست…
یکی از پسرا بحثو عوض کردو رو به من گفت:تو همون دختره ای که اون روزی اینجا بودی؟
نگاه پر از کینه امو بهش دوختم:تو همونی که منو مسخره کردی؟
تک خنده ای کرد:خوب یادته! لبخندی زدم:من عوضیارو خوب یادم میمونه!
پسر بهت زده گفت:زبون باز کردی…سری قبل جواب ندادی!
لبخندی زدمو سعی کردم همون پروای پررو رو نگه دارم:شاید چون در حدم ندیدمت!
قهقه ای سر داد:نه بابا؟تو کی باشی؟ سرم رو بالا گرفتمو با جدیت لب زدم:من پروام…
آره من پروا بودم ولی نه اون پروای سابق…الان دیگه پروای بی پروا بودم…
.
(۵ماه بعد)
در حالی که موهامو فر میکردم به چهره ی آرایش کرده ی خودم توی آینه خیره شدم…
هیکلم توی این لباس کوتاه مشکی خوب خودش رو نشون میداد…
رزا سوت زنان وارد اتاق شدم:چه دختری!
رژ قرمز رنگ رو روی لبم مالیدمو برگشتم سمتش:خوب شدم؟
-عالی شدی…امشب میخوای کی رو تور کنی؟
با ناامیدی گفتم:مگه پسر درست حسابی هم توی این مهمونی های زپرتی پیدا میشه؟
-چیزی که زیاده پسر!
خندیدمو گفتم؛آره پسر زیاده…ولی من یه آدم حسابی میخوام…یکی که خرج کنه!
رزا کیف دستیشو برداشت:پیدا میکنم برات…مهرزاد چی شد پس؟
از جلوی آینه کنار اومدمو مانتومو تن کردم:چی بود اون؟نکبت اصلا آب از دستش نمی چکید…بدم میاد از پسر خسیس!
-بهت گفتم این چیزی ازش در نمیاد…خودت گفتی پسر خوشگلیه…
بعدم معلومه خرجتو نمیداد…نه رفتی خونشون نه باهاش خوابیدی!
-قرار نیست با هر سگی بخوابم که!
رزا به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت:خیلی خب دیر شده بیا بریم دیگه!
ادکلن رو توی خودم خالی کردمو بار دیگه به خودم توی آینه نگاه کردم:بریم!
سوار ماشینی که رزا به تازگی خریده بود شدیم…
در واقع مرد مسنی که جدیدا باهاش دوست شده بود براش خریده بود!
نمیدونم چجوری میتونست با یه پیرمرد ۶۵ ساله باشه ولی به خودش مربوط بود…
پیرمرد دستو دل بازی بود،حتی اجاره خونه ی رزا رو هم خودش میداد!
گاهی وقتا میومد اونجا…بد نگاه میکردو آدم هیزی بود…
اگه دستش میرسید با منم میخوابید! ولی به هرحال من میرفتم بیرون تا راحت باشن!
جلوی در باغ پیاده شدیم…هوا خنک بود ولی سرد نبود…
برای همین توی فضای بیرون باغ میز چیده بودنو فضای بیرون رو آماده کرده بودن!
نگاهی به اطراف انداختم…شلوغ بود…
با شوق و ذوق خیره نگاهی به بقیه انداختم:امشب چه شلوغه!
رزا سقلمه ای به پهلوم وارد کرد:واسه خودت یکی پیدا کن!
مانتومو روی صندلی گذاشتمو دستی به موهام کشیدم…
صدای آهنگ کل فضارو پر کرده بود! همراه با رزا به سمت میز رفتم…
رزا در حال سلام احوال پرسی بودو منم مشغول تست کردن خوردنی های روی میز بودم!
پسری یکم دور تر از من پیک مشروبی دستش بودو با یکی از پسرا مشغول حرف زدن بود!
چشمامو بهش دوختم…قیافش. خیلی خوب بودو بدجوری نظرمو جلب کرده بود!
به سرعت دست رزا رو که مشغول حرف زدن بود کشیدم!
شاکی گفت:چیه؟
نامحسوس به پسری که نظرمو جلب کرده بود اشاره کردم:کیه اون؟
رزا پوزخندی زدو به پسره نگاه کرد:اونو بیخیال!
-چرا؟
-چون من هرکاری کردم بهم پا نداد…لوندی هایی که برای این کردمو واسه هرکی میکردم تا الان پا داده بود ولی این لامصب هیچ…
خیلی پولداره…از اون بچه مایه دارای بی درد جامعست…
با هر دختری حرف نمیزنه…از این سوسولا که هرکسی رو در حد خودش نمیبینه!
باهرکسی هم نمیخوابه…خوشش نمیاد از این دخترایی که زیرخواب همه بودن!
دخترای دورش همه مثل خودش مایه دار و باکلاسن…
بدون اینکه نگاهمو ازش بردارم گفتم:اسمش چیه!؟ -آرشام!
دختری کشیده و برنز با لباس هایی که داد میزد مارکن بهش نزدیک شدو دستشو روی شونش گذاشت…
رزا ادامه داد:این دختره احتمالا دوست دخترشه…با همین سبک دخترا میپره…
خندیدو گفت:دختررو نگاه…ابروهاش لیفته…بینیش عمله…فکشو هم زاویه زده…
شونه ای بالا انداختم:بازم به پسره نمیاد…همچین مالی نیست!
-آره بگو مالی نیست ولی تو جواهرای ظریف دورشو ببین…همینا کلی پولشه…
مشخصه خانوادش در حد آرشامن…
یه پیک از روی میز برداشتمو سر کشیدم:امشب تورش میکنم…
رزا بلند خندید:چیز دیگه ای نمیخوای؟وقتتو تلف نکن یکی دیگه پیدا کن!
برگشتم سمتش:همینو میخوام… رزا با تحکم گفت:پروا… -کوفتو پروا!
رزا نیشگونی از بازوم گرفت:کوری دوست دخترش باهاشه؟این دخترا مثل منو تو نیستن…هار بازی در میارن برات…
چشمکی حواله ی رزا کردم:نترس…!
پسری که اسمش آرشام بود سمت میز اومدو لیوانی که حاوی نوشیدنی الکلی بود رو برداشت…
سعی داشتم تا سر میزه نظرشو جلب کنم!
خواستم از رزا سوالی راجبش بپرسم که غیب شده بود…
زیر لبی فحشی نثارش کردم…
زیر چشمی آرشام رو می پاییدم…نگام نمیکرد…شاید برای همین بیشتر جذبش میشدم!
به بهونه ی برداشتن فینگر فود های توی ظرفی که نزدیکش بود کنارش ایستادم…
خواستم دهن باز کنم که صدای دوست دخترش مانع شد:آرشام…اینجایی؟
آرشام جرعه ای از مخلوط نوشیدنی الکلی و لیموناد رو بالا داد؛اومدم یه چیزی بخورم…
دوست داشتم به هر بهونه ای باهاش حرف بزنم…
توی اولین نگاه چون خوشگل بودو برای همین امشب توی مهمونی میخواستمش…
ولی با تعریفای رزا بخاطر پولش چشممو گرفت… میتونست چیزایی که میخوامو برام تامین کنه…
حتی خونه ای که خیلی وقته قصد دارم از رزا جداش کنم…
میدونم رزا هم راحت نیست وقتی پسرارو برای رابطه میاره خونه من اونجا باشم!
راحت نیست ولی چیزی نمیگه!
اون چیزی نمیگه درست ولی من که خودم خر نیستم میدونم سربارم!
مخصوصا از وقتی که ۲،۳ نفر از مشتریاش چشمشون افتاد دنبال من بیشتر حس کردم راضی نیست از این موضوع…
هرچند من با مشتریای اون کاری نداشتم… از فکرو خیال بیرون اومدم…
دوست دخترش نبود…نمیدونم توی اون مدتی که توی فکر بودم کجا رفت…
با احساس سوزشی توی پام آخ بلندی گفتمو آستین لباس آرشامو کشیدم…
بهت زده برگشت سمتم که بیشتر آستین لباسشو توی دستم مچاله کردو نالیدم:پام…داره میسوزه…
بخاطر درد وحشتناکی که توی پام احساس میکردم تعادلمو از دست دادمو روی زمین افتادم…
به سرعت کنارم نشست خواست چیزی بگه که با دیدن پام وحشتزده گفت:باید بری دکتر!
نگاهی به پام انداختمو با دیدن آبی که از پام خارج میشد وحشتزده و تند تند گفتم:ا…این چیه؟هان؟دارم میمیرم!
مثل پر از روی زمین بلندم کردو به سمت ماشین دوید…
اینقدر درد شدیدی احساس میکردم که اصلا نمیتونستم خوشحال باشم برای اینکه با آرشام سوار ماشین شدم…
تنها چیزی که کل وجودمو پر کرده بود درد بود!
با عجز نالیدم:پام چه مرگش شده…حالم داره بهم میخوره…
پاشو روی پدال گاز فشار داد:الان میرسیم بیمارستان…مار نیش زده پاتو…
ترسم بیشتر شد…قطرات ریز عرق روی پیشونیم خودنمایی میکرد…
داد زدم:وای…خدایا من دارم میمیرم…
-از اونجایی که هنوز دهنت بازه و داری حرف میزنی گمون نکنم بمیری…
حالت تهوع و دردی که از پام به کل وجودم تزریق میشد داشت دیوونم میکرد…
دوباره ناله کنان گفتم؛کی میرسیم؟هان؟من دیگه نمیتونم…من میمیرم!
پاشو روی ترمز گذاشتو خودش پیاده شد…
به سمت صندلی شاگرد دوییدو دست منو دور گردنش گذاشت:بیا پایین!
به سختی دستمو محکم دور گردنش گرفتمو پیاده شدم…
در ماشینو بستو منو بلند کرد…
به یکی از پرستارای جلوی در گفت:یه برانکارد بیارید مار نیشش زده…تقریبا ۲۰ دقیقه ازش گذشته…
پرستار به سرعت داخل رفت…
با یه مرد میانسال که روپوش دکترا تنش بودو یه برانکارد به سمتمون اومد…
دکتر رو به آرشام گفت:بذارش روی برانکارد… آرشام منو روی برانکارد گذاشت:زهرش خطرناکه؟
بغض کردمو با دادو بیداد رو به آرشام گفتم:خطرناک؟یعنی اگه زهرش خطرناک باشه میمیرم؟
آرشام خندشو قورت دادو رو به دکتر گفت:هرچی شد بهم اطلاع بدید…
دکتر سری تکون دادو منو با برانکارد برد…
توی راه رو به دکتر گفتم؛دکتر خطرناکه؟ها؟راستشو به من بگو!
دکتر برانکارد رو به سمت اتاقی بردو شروع به بررسی کرد…
کمی بعد خندیدو گفت:دختر اینقدر دادو قال کردی گفتم حتما مار کبری نیشت زده…
میشه گفت این مار غیر سمی بوده!
احساس کردم دردم کم شد،نیشمو تا بناگوش باز کردم:راست میگید؟
دکتر لبخندی زدو دندونای ردیفشو به نمایش گذاشت:بله…برای احتیاط چند ساعتی رو مهمون مایید…
وقتی فهمیدم مار سمی نبوده،از فکر پام خارج شدمو به اینکه با آرشام به اینجا اومدم افتادم…
اون پسر کلید رسیدن من به هرچی توی این دنیا میخوام بود…
چند تقه به در وارد شد…
دکتر که در حال نوشتن یه سری چیزا بود گفت:بفرمایید تو…
با دیدن آرشام توی چهارچوب در با خشنودی بهش خیره شدم!
آرشام نگاهشو بین منو دکتر چرخوند:حالش خوبه؟
دکتر موقرانه خندیدو گفت:ماری که نیشش زده سمی نبوده!
آرشام خندیدو طعنه آمیز گفت:خداروشکر گفتید آقای دکتر…خیالش راحت شد که نمی میره!
خجالت زده شدم بابت جیغو دادایی که راه انداخته بودم…
به نظر پسر بدی نمیومد…خیلی خونسرد…شبیه به آدمای بیخیال بود!
رزا راست میگفت…آرشام واقعا گزینه ی سختی بود…
اینو از طرز رفتارش فهمیدم.…
ادامه دارد….

0 ❤️

2024-04-02 21:18:00 +0330 +0330

(قسمت 8)
آرشام کنار تخت ایستاد:کسی رو داری زنگ بزنی بهش؟
یکباره یاد رزا افتادم…بدون اینکه بهش بگم از اونجا زدم بیرون…
حتی گوشی و کیف و یا حتی مانتو تنم نبود… نگاهی به وضعیت خودم انداختم…
با شرم پتو رو روی خودم کشیدم…تو بیمارستان با این سرو ریخت همه منو دیدنو تازه فهمیدم…
لبمو به دندون گزیدمو گفتم:پاک رزا رو یادم رفته بود…گوشیتو میدی من یه زنگ بزنم؟
دستشو توی جیبش فرو بردو گوشیشو سمتم گرفت:بیا…
نگاهی به گوشیش انداختم…آخرین مدل آیفون بود…
زندگی اینجوری هم خوبه ها…بی دغدغه…
خانواده دارن…پول دارن…هیچی توی زندگی کم ندارن…
شماره ی رزا رو گرفتم…
بعد از چندتا بوق صدای عصبیش پشت خط پیچید:شما؟
لب باز کردم:رزا منم پروا!
ولوم صداشو بال بردو گفت:هیچ معلوم هست کدوم گوری رفتی؟کل باغو دنبالت گشتم…
وسایلتم اینجاست…
حداقل میخوای با پسری چیزی بری قبلش خبر بده…
نه که وقتی عشقو حالتونو کردین زنگ بزن!
موهامو پشت گوشم فرستادم:آروم باش یه دقیقه…بیمارستانم من!
شوکه گفت:بیمارستان؟بیمارستان واسه چی؟
-چیز مهمی نیست نگران نشو…اگه میتونی بیا اینجا…وسایلمم بیار…همون بیمارستان توی جادست!
ماشین که داری نه؟ -آره…آره دارم الان میام…
گوشی رو قطع کرد…اینقدر هول کرد که یادش رفت بپرسه چجوری و با کی اومدم!
اگه میفهمید حتما شوکه میشد… آرشام نگاهی به ساعت مچیش انداخت… -ببخشید وقتتو هم گرفتم!
دستشو توی جیب شلوارش فرو بردو گفت:نه اتفاقا این جریانات از مهمونی هم جالب تر شد…یکی رو از مرگ نجات دادم!
هنوز داشت طعنه میزد… نمیدونم چقدر گذشتو سرش توی گوشیش بود! بهم بر خورده بود…
درسته دختر زیاد دیده بود ولی منم زشت که نبودم! توی همین فکرا بودم که در توسط رزا باز شد… سراسیمه خودش رو بهم رسوند:خوبی؟ خواستم جوابی بدم که با دیدن آرشام انگار جن دیده
باشه… تک خنده ای کرد:فکر کردم تنهایی!
آرشام سری تکون دادو از جا بلند شد:حال که اومدی میتونم برم…
و رو به من ادامه داد:خداروشکر زنده موندی…خدافظ!
صدا زدم:آرشام! برگشت سمتم،گفتم:ممنون! -خواهش میکنم…
با رفتن آرشام رزا به سرعت روی صندلی کنارم نشست:زود باش بگو چجوری اینو کشوندی اینجا؟
-والا بهش میگن قسمت…من رفتم کنارش وایسادم که باهاش حرف بزنم که مار نیشم زد!
-مار؟؟؟؟
-آره…به موقع نیش زد بنده خدا…فکر کنم مار کوچیکی بود چیز خاصی نبود…
ولی با دادو بیدادی که من راه انداختم این بنده خدا منو آورد بیمارستان…
رزا آبروم رفت…همش میگفتم دارم میمیرم…
بعد که فهمید مار سمی نیستو اینجوری قشقرق به پا کردم همش بهم طعنه میزد…
اومدم خودمو توی دلش جا کنم بدتر گند زدم! عین دخترای دبیرستانی شدم!
-اشکال نداره…ایشالا نفر بعدی…چیزی که زیاده بچه پولدار!
با بدعنقی گفتم:من بدستش میارم…حال ببین!
.
.
(از زبان راوی)
آرشام با عصبانیت بالش رو روی سرش گرفتو داد زد:گمشو بیرون آنا!
خواهرش با حرص زد توی دستش:مگه مجبوری تا ۴،۵ صبح بغل دخترا باشی که الان اینجوری لش باشی…
پاشو…بابا حسابی ازت کفریه…سرمیز صبحونه نیومدی…نهارم نیای دیگه هیچی!
آرشام با بی میلی از جا بلند شدو روی تخت نشست:برو بیرون منم میام!
آنا خودش رو توی آینه ی اتاق آرشام برانداز کرد:خیلی خب زود بیا!
با رفتن آنا آرشام با بی حوصلگی تیشرتی تنش کردو دستی به صورتش کشید…
توی تنش احساس کوفتگی داشت!
خمیازه کشان از پله های چوبی که با برخورد پاهاش صدای ناهنجاری رو ایجاد میکردن پایین رفت…
مادر پدرشو آنا پشت میز نشسته بودن!
یکی از صندلی هارو عقب کشیدو نشست که پدرش گفت:کمال گفت دیشب ساعت ۵ اومدی خونه…باز مست نشستی پشت فرمون؟
آرشام دستی توی موهاش کشید:مست نبودم…
مادرش نگران گفت:آرشام مامان…تو یه بار تصادف کردی…هنوز عاقل نشدی؟
شانس آوردی از توی اون ماشین زنده بیرون اومدی!
آرشام لیوان آبی برای خودش ریختو به صندلی تکیه داد:آرتا نیست؟امروز گیر دادین به من!
صدای آرتا رو از پشت سرش شنید:کسی منو صدا زد؟
آرشام دستشو برد بالا:من بودم…بیا بشین بلکه دست از سر کچل من بردارن سر ظهری!
باباش اخمی تحویلش داد:اگه از بچگی گوشتو پیچ داده بودم الان اینقدر پررو نبودی!
آنا موهاشو دور دستش پیچ دادو رو به آرشام گفت:لوس!
آرتا روی صندلی روبروی آرشامو آنا نشستو گفت:غذاتونو بخورید…
مقداری برنج برای خودش کشیدو مشغول خوردن غذا شد!
آرتا غذاشو قورت دادو چشمکی حواله ی آرشام کرد:حاج بابا کفریه…تا خرخره خوردی باز با ماشین اومدی؟
-چه خوردنی؟چه کوفتی؟دیشب تا اومدم به اون زهرماری لب زدم یه دختره که کنارم ایستاده بودو مار نیش زد!
مادرش هین بلندی کشید:خاک به سرم اگه به تو میزد چی؟
-اگه میزد میخواست چی بشه؟تو باغ مار کبری آدمو نیش نمیزنه که مادر من،دختره کلی دادو هوار راه انداخت بردمش بیمارستان بعدم معلوم شد مار سمی نبوده…
آرتا با نیش باز گفت:دوست دخترتو چیکار کردی پسر؟
آرشام دستی به سرش کشیدو گفت:پرید… تقصیر این دختره بود…دوست رزاست!
آرتا کمی به مغزش فشار آورد:آهااااا…رزا همون نیست که پول می گیره و…
آرشام پاشو لگد کرد که یعنی جاش اینجا سر سفره جلوی خانواده نیست!
آرتا میخواست گندشو جمع کنه که چشم غره ی باباش مانع شد…
پس خودش رو مشغول غذا خوردن کردو دیگه چیزی نگفت!
.
.
(پروا)
همونطور که روی مبل دراز کشیده بودم گفتم:خیلی خوشتیپ بود نه؟
رزا از همه جا بی خبر گفت:کی؟ روی مبل چهار زانو نشستمو گفتم:آرشامو میگم… -تو هنوز توی فکر اونی؟بیخیال بابا! با لب و لوچه ای آویزون گفتم:کی باز میبینمش؟ -فکر نکنم دیگه ببینیش…ستاره ی سهیله طرف… همه جا نمیاد! بی مقدمه گفتم:گوشیتو بده! رزا یه تای ابروشو بالا انداخت:گوشیمو میخوای چیکار؟
-دیشب با گوشی آرشام بهت زنگ زدم…میخوام شمارشو بردارم!
گوشی رو گرفت سمتم:بیا ببینم میخوای چیکار کنی!
شماره ی آرشامو توی گوشیم وارد کردم که رزا گفت:راستی!
سرم رو بالا گرفتم… ادامه داد:امشب فرخ داره میاد…
تک خنده ای کردم:همسن بابا بزرگته…سیرمونی نداره؟
رزا با بی میلی گفت:انگار نه انگار سنی ازش گذشته مرتیکه از جوونا بدتره!
اگه بخاطر پول نبود عمرا تحملش میکردم… بو گند میده!
بعضی وقتا دلم برای رزا میسوخت…میدونستم تحمل فرخ براش آسون نیست…
منم ازینکه هرشب اون خرفت میاد خسته بودم ولی خونه ی من که نبود…
خونه ی رزا بود…پولشم فرخ میداد!
پس اینجور موقع ها فقط میتونستم از خونه بزنم بیرونو دهن باز نکنم…
با دودلی به شماره ی آرشام خیره شدم…توی این فکر بودم که آیا میتونم امشب اغواش کنم یا نه؟
دوست داشتم باهاش برنامه بچینمو شبو باهاش بگذرونم…
اون میتونست زندگیمو عوض کنه!
کیه که از پول بدش بیاد؟نمیدونم از کی طرز فکرم شد این…
فقط میدونم به خودم اومدمو دیدم شدم اینی که الن هستم…
شاید اگه پارسال دختری مثل الان خودم میدیدم هرزه خطابش میکردم…
ولی الان خودم شده بودم کسی که زمانی هرزه می دیدم…
قسمت پیام رو باز کردمو نوشتم:سلام…پروام… ممنون بابت دیشب…میتونم برات جبران کنم؟
به سرعت جواب داد:سر تو دیشب دوست دخترم پرید پروا خانوم…چجوری میخوای جبران کنی!؟
لبخند پتو پهنی زدمو نوشتم:دوست داری چجوری برات جبران کنم؟
از جواب آرشام تعجب کردمو چندبار خوندم تا مطمئن شم:امشب بیا خونم!
یهو زدم زیر خنده که رزا گفت:چته تو؟
سرمو بالا گرفتمو به گوشیم اشاره کردم:بچه پررو رو باش…این بود که میگفتی پا نمیده؟
-چی شد؟بهش پیام دادی؟
-آره…میگه دیشب بخاطر تو دوست دخترم پرید بیا خونمون جبران کن!
رزا سیبی از ظرف برداشتو گاز بزرگی زد:نریا! متعجب از حرفش گفتم:چرا؟
به سمتم قدم برداشتو انگشتشو چندبار به سرم کوبید:مغز نداری تو دختر؟مگه نمیگی میخوام به دستش بیارم؟مگه نمیگی میخوام برام خرج کنه؟
به نظرت آرشامی که من میشناسمو ازش بهت گفتم وقتی اولین شبی که بهت میگه بدو بدو بری پیشش بهش سرویس بدی باهات چیکار میکنه؟
آب گلومو قورت دادم:چیکار میکنه؟ -عین آشغال میندازتت یه گوشه… با کلافگی نفسمو بیرون فرستادم:میگی چیکار کنم؟
-میگم عاقل باش…اونایی که میبینی من بهشون سریع راه میدم چون پول همون شبو ازشون میگیرم!
تو میخوای کاری کنی که این فقط به تو توجه کنه و برات هرکاری لازمه انجام بده…
ولی این راهش نیست!
باید خودتو سفتو سخت نشون بدی…بهش یه پیام بده جوری که انگار بهت برخورده…نذار فک کنه هر شب با یکی هستی چون نیستی…
درسته خیلی غلطا کردی…دوست میشدی…خونشون میرفتی…تا یه جاهایی هم با پسرا پیش میرفتی ولی هنوز دختری!
تو ته خلافت چندتا کبودی روی گردنت بوده… هرکی ندونه من یکی میدونم!
راست میگفت…با پسرای زیادی بودم…تا یه جاهایی پیش میرفتم ولی هنوز ترس داشتم…از اینکه با کسی رابطه داشته باشم…شاید دلیل این ترسم جایی بود که بزرگ شدم…ناخوداگاه میترسیدم از اینکار…
چون اگه من همچین کاری میکردم توی اون محل بی شک خود راضیه سرمو میذاشت روی سینم…
به صفحه ی گوشی و آخرین پیام آرشام خیره شدمو نوشتم:عذر میخوام فکر کنم منظورمو بد متوجه
شدی…من از اون دخترایی که توی ذهن توئه نیستم بابت لطفت ممنونم…خدافظ!
استرس کل وجودمو فرا گرفته بود…من ریسک کرده بودم…ممکن بود کلا جوابی نده…
در حالی که پوست لبمو میجویدم گفتم:رزا…نکنه اونم بگه خدافظ بدتر گند زده بشه!
رزا خندید:دختر تو چقد ساده ای…اونم یه کرمی نسبت بهت داره وگرنه جواب پیامتو هم نمیداد!
اصلا کسی که سخت به دست بیاد جذابیت بیشتری داره…هنوز اینو نفهمیدی؟
خودتم دنبال آدمی میگردی که سخت به دستش بیاری چه برسه به اون که واسه یه شب دورش پره!
با بلند شدن صدای زنگ پیام گوشیم عرق سردی روی کمرم نشست…
با دودلی پیام رو باز کردم!
نوشته بود:من منظور بدی نداشتم…قطعا وقتی اولین بار یکی رو دعوت میکنم ازش انتظار رابطه ندارم…
پیامو برای رزا خوندم…
رزا کمی مکث کردو گفت:ببین…در واقع این فکر میکرده همین امشب میتونه باهات بخوابه و فردا نخود نخود هرکه رود خانه ی خود…
ولی از حرفت شوکه شده و اومده جمعش کنه…
اینکه سعی داره قانعت کنه خودش نشونه ی خوبیه…
وگرنه میگفت نمیاد؟به درک!
سقلمه ای به پهلوی رزا وارد کردم:ترشی نخوری یه چیزی میشیا…توام باهوشی!
دوباره رفتم تا جواب آرشامو بدم!
شروع به تایپ کردم:بهتر بود اول منو میشناختی بعد اینجوری میگفتی!
آرشام به سرعت جواب داد:خیلی خب…من امشب با داداشمو دوست دخترش دارم شام میرم بیرون…توام میای؟
جیغ بنفشی کشیدم که رزا از جا پریدو وحشتزده گفت:چی شد؟
با ذوق از جا بلند شدمو گفتم:امشب دعوتم کرد شام با داداششو دوست دخترش برم بیرون!
-ایول…نه خوشم اومد…یه پسره همچین راحت نبود…تو یه شب تونستی باش برنامه بریزی!
مهره ی ماری چیزی داری؟ با نیش باز گفتم:شاید…
.
.
(از زبان راوی)
پرنیان با نارضایتی از کنار سعید بلند شدو پتو رو دور خودش پیچید…
این همون خونه ای بود که روزی قرار بود خواهرش خانوم اینجا شه…
برگشت سمت سعیدو دلخور گفت:سعید یک ماهه صیغه ایم…نمیخوای رسمیش کنی؟
سعید تیشرتشو تن کردو با صدایی بم گفت:میخوام…مامانم راضی نمیشه…
پرنیان با بغض گفت:دیگه چیکار کنم؟هوم؟چادری شدم…درسمو هم ول کردم…دیگه چیکار کنم تا مادر جنابعالی رضایت بده؟
سعید سربلند کرد:بعد از گندایی که پروا زد سخته پرنیان…دست من نیست!
با شنیدن اسم پروا جری تر شدو گفت:اون به من چه ربطی داره سعید؟حالا که آبجیم دختر فراریه من باید تاوان پس بدم؟
سعید دستشو بالا گرفت:بسه…نمیخوام دربارش حرف بزنیم!
پرنیان در حالی که پتو رو با یه دستش گرفته بود رفتو روی پای سعید نشست…
نگاهشو بین اجزای صورت سعید گردوندو با مظلومیت گفت:سعید چرا اینقدر پکری؟الان واسه چی شبیه آدمایی شدی که احساس گناه میکنن؟
ما هیچ کار بدی نکردیم…هیچ کار غیرشرعی نکردیم!
سعید چشم های خستشو به پرنیان دوخت:پس چرا بازم احساس گناه میکنم؟
پرنیان بوسه ای روی گونه ی سعید کاشتو گرمای نفساشو روی صورتش پاشید:نکن…احساس گناه نکن…تو از روی هوس کاری نکردی…من خودم خواستم باهات باشم…خودم خواستم باهم رابطه داشته باشیم…به هم محرمیم…و جدا از این قراره ازدواج کنیم…
نمیخوای منو وسط راه ول کنی بری…میدونم همچین آدمی نیستی!
سعید نگاهی به ساعت انداخت:ساعت ۹ شبه پرنیان…دیروقته دیگه…برو خونه!
پرنیان دستشو دور گردنش حلقه کرد:میتونم بیشتر بمونم مشكلي نيست!
سعید دستای پرنیان رو از دور خودش باز کرد:من میگم دیر وقته یعنی دیر وقته…فهمیدی؟
پرنیان با بی میلی از جا بلند شد:فهمیدم!
.
.
(پروا)
با وسواس لباسامو جلوی خودم گرفتم…
رزا به چهارچوب در تکیه دادو گفت:ساعت ۹ شد…الناست که بیاد دنبالت…بپوش دیگه!
-وای رزا قلبم داره از دهنم میزنه بیرون…اصلا نمیدونم چجوری بهت بگم خیلی استرس دارم!
رزا دندون نما خندید:میدونم…از رنگ پریدگیت مشخصه!
مانتوی مشکی رنگی رو بیرون کشیدم:اینو میپوشم!
-آره به نظر منم شیکه! لباسامو پوشیدم که گوشیم زنگ خورد… با دیدن اسم آرشام دوباره نیشم باز شد… جواب دادم که قبل از اینکه هر حرفی بزنم
گفت:جلوی درما… لبخندی روی لبم نشست:الان میام! گوشی رو قطع کردمو به سرعت شالمو سر کردم! موهای بازمو از پشت شال مرتب کردمو رو به رزا گفتم:من رفتم! رزا یهو گفت:خوش به حالت!
از لحنش شوکه برگشتم طرفش که گفت:م…منظورم اینه که الان باید فرخ رو تحمل کنم…خوبه که تو خوش شانس تر از من بودی!
دلم براش گرفت…خواستم حرفی بزنم که به سرعت خودشو جمع و جور کردو خندید:خب دیگه برو…منتظر نذار پسره رو!
-ولی…
به سمتم دوید،بازومو گرفتو به سمت در هدایتم کرد:برووو…این پسره به هرکسی پا نمیده هااا…حالا تو هی اینجا وایسا تا گازشو بگیره بره!
خندیدمو کفشامو پا کردم:خدافظ! بعد از خداحافظی با رزا به سمت در رفتم…
آرشام به ماشین آخرین مدلش تکیه داده بودو یه پیرهن سفید که آستیناشو بالا داده بود پوشیده بود…
دروغ گفتم اگه بگم تحت تاثیرش قرار نگرفتم!
منو یاد قصه ها و فیلما انداخت…یه پسر جذاب با ماشین آخرین مدل…از طرز تفکرم خندم گرفت!
آب گلومو قورت دادمو چند قدم سمتش برداشتم:سلام!
لبخندی کنج لبش نشوندو نگاهی به ساعت مچی مارکش انداخت:۱۰دقیقه تاخیر داشتی!
تره ای از موهامو که از شال بیرون افتاده بود داخل فرستادم:ببخشید…
لبخند پت و پهنی تحویلم دادو در ماشین رو برام باز کرد:بفرمایید!
احساس خوبی بود…کسی تا به حال در ماشینو برام باز نکرده بود…
سوار شدم…در طرف من رو بستو خودش هم سوار ماشین شد…
دستشو روی فرمون گذاشتو ماشین رو به حرکت درآورد:خب دیگه چه خبر؟
بوی عطر تلخ و سردش کل ماشین رو پر کرده بود…
نفس عمیقی کشیدمو بوی عطرشو به ریه هام فرستادم:سلامتی تو چه خبر؟
-منم سلامتی…ناراحت شدی بهت گفتم بیا خونمون؟
لبمو تر کردمو سرمو سمتش چرخوندم:آرشام من دم دستی نیستم…
دستپاچه گفت:م…من منظوری…
حرفشو قطع کردم:من با منظورت کاری ندارم…ولی من آدمی نیستم که بدو بدو برم خونه ی کسی…
شاید اونقدری که باید پاک نباشم ولی اونجوری که فکر میکنی هم نیستم…
سکوت عجیبی توی ماشین حکمفرما شد… بعد از مکث کوتاهی ادامه دادم:خواهر داری؟ حالت چهره اش کمی جدی شد:چرا؟
-مجرده….؟
ادامه دارد….

1 ❤️

2024-04-03 00:33:11 +0330 +0330

(قسمت 9)
دوباره با همون قیافه ی جدی سرشو به نشونه ی آره تکون داد!
-شاید اگه منم خانواده ی خوبی داشتم یه زندگی مثل اون داشتم…
اون داداش داره من نداشتم… ببین اسمش که میاد چقدر قیافت بهم میریزه… چون دوسش داری!
منم اگه کسیو داشتم که با اومدن اسمم رگ غیرتش گل کنه مطمئن باش توی اون مهمونی که دیدیم نبودم!
آرشام لبخند کمرنگی زد:قشنگ حرف میزنی!
برای اینکه بحث رو عوض کنم خندیدم گفتم:کی میرسیم؟
-یه ۴،۵ دقیقه دیگه رسیدیم! همون لحظه گوشیش زنگ خورد… گوشی رو بالا گرفتو جواب داد:الو آرتا…
آره آره ما نزدیکیم… باشه…باشه…ترلانو ساکت کن بفهمم چی میگی!
تک خنده ای کردو ادامه داد:خیلی خب خان داداش خدافظ!
با وسواس به خودم از توی صفحه ی گوشی نگاه کردمو موهامو مرتب کردم!
آرشام نگاهی به این حالتم انداخت:استرس نگیر…از دوست دختر داداشم خوشگلتری!
با حرفش لپام گل انداخت…
تعریف شنیدن از یه پسری که میدونی با هرکسی گرم نمیگیره حس خیلی خوبی بود!
آرشام جلوی در رستوران پارک کرد…
از اون جاهایی بود که خودمو میکشتم هم وسعم نمیرسید که همچین جایی بیام!
با شگفتی به فضای بیرونش خیره شدم که آرشام گفت:نمیخوای پیاده شی؟
با گیجی سمتش برگشتم:چ…چرا…پیاده شیم! از ماشین پیاده شدمو با آرشام هم قدم شدم… استرس بدی توی دلم پیچیده بود! حق هم داشتم…داشتم با یکی از اعضای خانوادش بیرون میرفتم…
آرشام به پلی که از روی رودخونه رد میشد اشاره کرد:میزشون اونوره!
مشخص بود جایی که رزرو کردن وی آی پیه…
مشغول دید زدن اطراف بودم که انگشتای دستشو لای انگشتام گره زدو دستمو گرفت!
دستاش گرم بود!
متعجب به سمتش برگشتم که لبخند شیرینی تحویلم داد:به داداشم گفتم با دوست دخترم میام…
-م…منو گفتی؟
چشمکی زدو گفت:غیر از تو کی الان دست تو دست کنارم راه میره؟
یه جوری حرف میزد که مشخص بود یه دختر باز حرفه ایه…
خوب بلد بود چطور دل یه دخترو بلرزونه…ولی من از وقتی سعید بهم تهمت هرزگی زدو خواهری که براش از جونم مایه گذاشتم بهم خیانت کرد دلم نمی لرزید…
دنبال منافعم بودم…فقط و فقط همین!
رسیدیم سر میزی که داداششو دوست دخترش بودن!
اولین چیزی که نظرم جلب کرد دختره بود… آرشام راست میگفت چنگی به دل نمیزد!
ولی تیپ خوبی داشت…شبیه مدل هایی که توی اینستاگرام می دیدم!
دختره دستشو سمتم دراز کرد:ترلانم! دستشو گرفتمو لبخندی زدم:پروا! برگشتم سمت داداشش دستمو دراز کردم:سلام!
دستشو آورد جلو:سلام…من داداش آرشامم…آرتا!
بهت زده بهش خیره شدم…من یه جایی دیده بودمش شک نداشتم!
این چهره برام به شدت آشنا بودو حس خوبی بهم نمیداد…
آرشام دستشو جلوی صورتم تکون داد:کجایی پروا؟ برگشتم سمتشو به اجبار لبخندی زدم:همینجا… به صندلی اشاره کرد:بشین! روی صندلی نشستم ولی هنوز حس خوبی نداشتم…
زیر زیرکی نگاهی به آرتا انداختم…ولی بازم یادم نمیومد…
عصبی شده بودم…سرمو بالا گرفتمو رو به آرتا گفتم:من شمارو جایی ندیدم؟
آرتا شونه ای بال انداختو روی چهرم دقیق شد:فکر نکنم…شایدم تو مهمونی جایی دیدی!
نگاهمو بین اجزای صورتش چرخوندم…دوست دخترش هر لحظه ممکن بود فحشی نثارم کنه جوری که به دوست پسرش زل زدم!
آرشام نیشگونی از بازوم گرفت که برگشتم سمتش! کنار گوشم گفت:خوشم نمیاد! متعجب گفتم:از چی؟ آروم گفت:ازینکه داداشمو اینجوری نگاه میکنی! -ب…بخدا فقط برام آشناست…با رزا نبوده؟ آرشام نیشخندی زد:مگه داداشم مغز خر خورده؟ چینی به پیشونیم انداختم:مگه رزا چشه؟ آرتا میون حرفمون پرید:چی پچ پچ میکنین؟ رو به آرشام ادامه داد:گفتم از سوپری سیگار بخر گرفتی!؟
با شنیدن جمله تصویر ها مثل فیلم از جلوی چشمم رد شدن…
کل بدنم یخ کردو احساس کردم نفس کشیدن برام سخت شد…
خودش بود…خودش بود…اون پسر مستی که واسه سیگار اومد تو مغازم…
همونی که سعید عکسامو باهاش دید… شوخی بود… شهر نمیتونست اینقد کوچیک باشه…
نمیتونست اینقد کوچیک باشه…پسری که بخاطر یه شیطنت ساده زندگیمو برباد داد نمیتونست کسی باشه که روبروم نشسته!
گارسون بالای سر من ایستادو به هممون گفت:سلام…خیلی خوش اومدید…چی میل دارید؟
خودم رو نمیدیدم ولی مطمئن بودم رنگم پریده! آب گلومو قورت دادم:آب…یه لیوان آب لطفا! آرشام متعجب به حالت غیر طبیعیم خیره شد:خوبی؟
سرمو چندبار به سمت پایین تکون دادمو لبخندی اجباری روی لبم نشوندم!
آرشام رو به پسر گفت:یه لیوان آب برای خانوم بیار تا ما انتخاب کنیم!
پسر چشمی گفتو دور شد!
همیشه یه جمله ای رو میشنیدم…زمین بدجوری گرده…
آرتا که در حال صحبت با ترلان بود قهقه ای سر داد که باعث شد بیشتر از قبل حرص بخورم!
داشت میخندید…همینقدر راحت میخندید…
بدون اینکه بفهمه واسه یه دختر بازی ساده اش چی به سر زندگی من آورده…
بدترین قسمتش اینه که اینقدر اینجوری دنبال دخترا افتاده که حتی منو یادش نیست…
یه بار بخاطرش از سعید تو دهنی خوردم…
یه بارم بخاطرش مهر هرزه بودنو روی پیشونیم زدن!
اون چی؟بی خبر از دنیا به دختر بازیاش ادامه میده!
با داداشش میاد خوش گذرونی در حالی که اگه اون شب گند نزده بود شاید پرنیان بچگی نمیکرد…
منو سعید ازدواج میکردیمو هواش از سر پرنیان میفتاد…
یه شب…فقط یه شب زندگیمو کشوند اینجا…
آرتا با نیشخندی کنج لبش رو به آرشام گفت:دوست دخترت زبون نداره؟
اگه دست خودم بود یه مشت میزدم توی صورتش ولی باید خشممو کنترل میکردم!
خندیدمو گفتم:دارم…میخوای نشونت بدم؟
این درست بود…باید همینجوری باهاش رفتار میکردم…باید میخندیدم!
گارسون نزدیک شدو لیوان آب رو جلوم گذاشت…
آرشام از هر کدوم پرسید چی میخوریمو سفارش داد!
لیوان آب رو یه نفس سر کشیدم…
آرشام خندیدو توی یه حرکت دستشو دور کمرم حلقه کرد:آروم دختر…میپره توی گلوت!
با شیطنت برگشتم سمتشو در حالی که فاصله ی صورتمون چند سانتی متر بود نگاهمو بین چشماشو لباش چرخوندم:اگه بپره توی گلوم بازم مثل اون شب نجاتم میدی بت من!
آرشام نفس عمیقی کشید تا با اون همه نازو عشوه ی توی صدام وسوسه نشه…
خوب بلد بودم توی خماری بذارم یه نفرو… سرمو برگردوندمو توی همون حالت رهاش کردم! رو به ترلان گفتم:چند سالته عزیزم؟ -من ۲۰ سالمه عزیزم!
-جدی؟سنت کمه…
آرشام چشمکی حواله ی آرتا کرد:پسر دیگه داری شوگر ددی میشی!
آرتا پاکت دستمال کاغذی رو سمتش پرت کرد:زر مفت نزن فقط دو سال ازم کوچیک تری!
با کنجکاوی گفتم:مگه آرتا چند سالشه؟ آرشام با نیش باز گفت:۲۹!
آرتا ترلان رو به خودش فشار داد:جوجه ی منه…شوگر ددیشم میشم!مشکلی داری؟
آرشام دست به سینه به صندلی تکیه دادو با همون لبخند گفت:نه!
آرتا برگشت سمت من:خودت چند سالته؟
-من نزدیک ۲۶ ولی هنوز ۲۶ نشدم!
با اومدن غذاها آرشام گفت:خب دیگه…بسه…غذاتونو بخورید!
دختره چنان آروم و با ناز غذا میخورد که منم مجبور شدم همونقدر ادا بیام و برام به شدت این همه ادا اطوار توی غذا خوردن سخت بود!
برگشتم سمت آرشامو انگشت شستمو نوازش وار گوشه ی لبش کشیدم…
با دستپاچگی سرش رو سمتم برگردوند که به لوندی خندیدم:کثیف بود!
میدونستم اینکه حاضر نشدم برم خونشو این حرکتای کوچیک دلبرانه بدجوری روش تاثیر میذاشت…
درسته به هرحال ازم میخواست رابطه داشته باشیم ولی بعد از اینکه دوست شدیم…
اگه تا گفت میرفتم خونشون فکر میکرد خونه ی همه میرم و این باعث میشد بعد چند روز جواب تلفنامم نده…
بعد از شام از آرتا و ترلان خداحافظی کردیمو سوار ماشین شدیم…
کینه ی بدی از آرتا به دل داشتم…دست خودم نبود…
نمیتونستم فراموش کنم که این همون آدمه…
اینکه مجبور شدم باهاش عادی رفتار کنم بیشتر اذیتم میکرد…
نفهمیدم چقدر طول کشید تا رسیدیم ولی صدای آرشام منو از افکارم بیرون کشید:پروا…رسیدیم!
-ممنون آرشام واقعا خیلی شب خوبی بود برام!
آرشام سرش رو نزدیک آورد جوری که نفسای گرمش روی صورتم می پاشید:اگه بوسم کنی شب خوب منم کامل میشه!
خندیدمو با تحکم گفتم:آرشاااام…
با لجاجت گفت:یه بوس کوچیک نمیدی…چجوری میخوای دوست دخترم شی؟
سرمو بردم جلو:اینجوری! لبامو روی لباش گذاشتمو نرم بوسیدمش…
همزمان ناخونامو روی گردنش به آرومی میکشیدم که دیوونه ترش میکرد…
خودمو ازش جدا کردمو کنار گوشش زمزمه وار گفتم:خوشمزه بود!
خندیدو با چشم های خمار شده گفت:دختر تو دیگه کی هستی؟
هم ناز میکنی هم میکشی سمت خودت!
سرمو به یه سمت کج کردمو خندیدم:من مث بقیه نیستم…نمی تونی بهم فکر نکنی!
انگشتمو روی لبش به حرکت درآوردم:اینم نمیتونی فراموش کنی!
قبل از اینکه فرصت کنه جوابی بده از ماشین پیاده شدمو دستمو توی کیفم فرو بردم تا کلید رو پیدا کنم!
کلیدو از کیفم خارج کردمو توی در چرخوندم! با بی حوصلگی سمت در واحد قدم برداشتم…
حالم خوش نبود…
شاید جلوی آرشام میتونستم نقش بازی کنمو خودمو یه دختر لوندو خواستنی نشون بدم!
ولی خودم چی؟خودمو که نمیتونستم گول بزنم!
آرتا واسه یه مسخره بازی ساده خواهرمو برای همیشه از چشمم انداخت…
شاید اگه اون نبود پرنیان اینکارو نمیکرد…حداقل سعیدو فراموش میکردو از اینکه چشمش دنبال نامزدمه پشیمون میشد…
مقصر اینکه برای پول آویزون آرشامم آرتائه…
اون و پسرایی مثل اون برای دخترا مزاحمت ایجاد میکنن بدون اینکه به عواقبش فکر کنن!
هزاران دختر توی کشور هست که از ترس اینو امثالش نمیتونه ساعت ۱۲ شب توی خیابون راه بره…
عین گرگ همه جا میگردنو چشمشون دنبال همه هست…
با عصبانیت در واحد رو باز کردم که رزا هین بلندی کشید…
نیمه عریان با فرخ روی مبل بودنو فرخ روش خیمه زده بود…
دستمو جلوی چشمام گرفتم ببخشید…معذرت میخوام…
الان میرم تو اتاقم… صدای فرخ باعث شد حرکت نکنم:وایسا… بدون اینکه رومو برگردونم گفتم:بله…
در حالی که داشت شلوارشو بالا میکشید روبروم ایستادو سرتاپامو خریدارانه برانداز کرد:چرا چشمای قشنگتو میبندی؟
نفسمو با حرص بیرون فرستادمو سعی کردم سر به سرش نذارم:اگه میشه برید کنار من یکم سرم درد میکنه…
رزا پتوی نازکی رو از زمین برداشتو دورش پیچید:فرخ اذیتش نکن!
از شیشه ی خالی روی میز مشخص بود جفتشون مستن…تعجبی نداشت…
رزا توی حالت عادی نمیتونست اینو تحمل کنه…
فرخ دستشو زیر چونه ام گذاشت:سرتو بالا کن ببینمت…
نگاهمو با نفرت بهش دوختم…
که پالتومو به آرومی از تنم خارج کرد:گرمه…درش بیار…
خودم رو عقب کشیدمو ولوم صدامو بالا بردم:خوشم نمیاد بهم دست میزنی…
رزا با صدایی خمار شده در حالی که تلو میزد اومد سمت فرخو دستشو روی شونش گذاشت:فرخ ول کن پروارو بیا بریم اتاق من!
فرخ با لجبازی دست رزا رو پس زد:اینجا خونه ی منه دیگه نه؟
با هیزی نگاهشو دوباره به من دوخت:ببین خوشگله…تو داری تو خونه ی من زندگی میکنی…اگه میخوای بذارم اینجا بمونی میری مثل بچه ی آدم یه لباس درست میپوشی میای اینجا پیشم…
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم،بی اینکه کنترلی روی رفتارم داشته باشم داد زدم:ببند دهنتو…دو روز دیگه میری سینه قبرستون هنوز طمع داری؟بابا تو دیگه کی هستی؟خود جووناشم مثل تو نیستن…
خونت ارزونیت…سگ کی باشی که بخوام برم برات لباس بپوشم؟من تو رو میبینم حالت تهوع میگیرم…
با سیلی محکمی که خوردم روی زمین پرت شدم…
صدای فریادش خونه رو می لرزوند:به کی میگی سگ پتیاره؟هااااان؟
خدا میدونه هرشب زیرخواب کی میشه حال واسه من گوه اضافه میخوری!
چشمام پر شده بود…شنیدن این حرفا چقدر زجر آور بود…
باز هم بخاطر اینکه خانواده ای نداشتم هرکی هرچی از دهنش در میومد بارم میکرد…
از جا بلند شدم…در حالی که صدام می لرزید گفتم:فکر کردی تو خونه ی توئه پیر کفتار میمونم؟معلومه که میرم…
با شتاب به سمت در رفتم که فرخ داد زد:به کی میگی پیر کفتار…
رزا فرخ رو به زور گرفته بود تا به سمتم هجوم نیاره و التماس میکرد کاری با من نداشته…
برگشتم سمتشو گفتم:راستی…
با حرص کلید خونه رو از کیفم خارج کردمو پرت کردم جلوی پاش:ارزونی خودت…بذارش جلو آینه دوتا شه…
قبل از اینکه دوباره بخواد چیزی بگه از خونه زدم بیرون…
تنها صدایی که توی کوچه شنیده میشد صدای پاهام بود…
دستمو روی گلوم کشیدم بلکه بغضمو مهار کنم… چشمام میسوخت… به قدم هام سرعت بخشیدم… دوست داشتم به زمینو زمان فحش بدم… با بغض فریاد کشیدم:لعنت بهت آرتا…
تنها کسی که الان میتونستم مقصر اتفاقات گذشته بدونم اون بود…
صدام توی کوچه اکو میشد…
خودمو به سر کوچه رسوندمو برای تاکسی که در حال عبور بود دست تکون دادم…
تاکسی ایستاد… سرمو بردم سمت شیشه ی ماشین:دربست؟ -بفرمایید! سوار شدمو در حالی که توی فکر بودم بهش
آدرسی که میخواستمو دادم…
سرم رو به شیشه چسبوندمو چشمامو روی هم گذاشتم…
زیر لب زمزمه کردم:خدایا یکم آرامش لطفا…لطفا…
حدود چهل و پنج دقیقه توی همین حالت بودم تا با صدای راننده به خودم اومدم:رسیدیم خانوم…
چشمامو باز کردم ولی با دیدن منظره ی روبروم وحشتزده گفتم:چرا منو آوردید اینجا؟
راننده متعجب سمتم برگشت:خانوم خوبید؟خودتون آدرس دادید؟
با گیجی گفتم:م…من؟
-خانوم مارو علاف کردی انگار…یک ساعت آوردمتون تا اینجا حال میگی من نگفتم؟کرایه مارو بدید بریم!
کرایشو حساب کردمو با دودلی از ماشین پیاده شدم…
تاکسی پاشو روی گاز گذاشتو رفت… به خونه ی روبروم خیره شدم…
دوباره بغض اومد سراغمو اشکام بی اختیار جاری شدن…
چقدر قشنگ شده بود…خونه ای که قرار بود بعد از اینکه ساخته شد با سعید ازدواج کنیمو بریم اونجا زندگی کنیم…
خونه ای که حتی رنگ مبل و فرششم انتخاب کرده بودم…
دیدن این خونه مثل نمکی بود روی زخمام…
سعید شکاک بود…ولی میدونم برای خوشبختیم هرکاری میکرد…
جدا از اون سرپناه بی منت خودش نعمته…
حداقل برای منی که تو این وضعیت گیر افتادم نعمت بود…
این موقع شب هیچکس توی کوچه نبود…
فضای کوچه برام شبی رو یادآوری میکرد که از این محله فرار کردم!
دستمو توی جیبم فرو بردم…این موقع شب هوا سرد میشد…
قدم زنان توی کوچه راه افتادمو به در خونه هایی که همش برام آشنا بود خیره شدم…
شاید محله ای قدیمی بود ولی عجیب حس و حال خوبی داشت…
به در مغازه رسیدم…کرکره ای رنگ و رو رفته رو پایین کشیده بودن…
دستمو روی کرکره ی خاک گرفته کشیدم…عجیب دلم هوای اینجارو کرده بود…
بغضمو قورت دادمو نگاهی به ساعت گوشیم انداختم:۱۲:۳۰
اگه میخواستم تاکسی گیرم بیاد باید عجله میکردم…
خودم رو به سرخیابون رسوندمو بعد از حدود ده دقیقه تاکسی گیرم اومد…
از اونجایی که خانوادم ترس آبروشونو داشتنو گزارش گم شدنمو به پلیس ندادن میتونستم شبو توی هتل بگذرونم…البته فعلا…
ادامه دارد….

3 ❤️

2024-04-03 00:52:46 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
خداقوت
ولی چرا اینقدر دیر به دیرادامشو‌میزارید

0 ❤️

2024-04-03 01:10:22 +0330 +0330

↩ Rira@rira
درود بر شما🌹
من كه هر روز يكي دو قسمت دارم ميزارم

0 ❤️

2024-04-03 04:18:40 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
امکانش باشه بیشتربزارید

1 ❤️

2024-04-03 12:55:31 +0330 +0330

(قسمت 10)
(از زبان راوی)
صبح شده بود…راضیه در حالی که داشت صبحانه رو آماده میکرد بلند صدا زد:عماد…پرنیان…بیاید صبحونه…
همزمان نون هارو از توی کیسه خارج کردو روی میز گذاشت…
عماد در حالی که از اتاق خارج میشد خندید:به به…راضیه خانوم چه کرده…
ناخونکی به گردوهای توی بشقاب زدو صندلی رو عقب کشید…
راضیه بلندتر صدا زد:پرنیان…
پرنیان در حالی که داشت موهاشو میبست گفت:اومدم آبجی…اومدم…
صندلی دیگه رو عقب کشیدو نشست که عماد رو به راضیه گفت:نمیخوای این لباس سیاه رو در بیاری؟
راضیه نگاهی به لباساش انداخت:چرا دیگه باید همینکارو بکنم…فقط میترسم از اینکه شک کنن برای مرگ خواهرم چه سریع سرپا شدم!
پرنیان طعنه آمیز خندید:با اون مراسم ختم شاهانه ای که برای پروا گرفتی و اونجوری که خودتو مینداختی تو قبرو زار میزدی هیچکی شک نمیکنه خیالت تخت…
عماد لقمه ای توی دهنش چپوندو با غرور گفت:بازم صدقه سر من تونستین در دهن بقیه رو ببندین…کم کم داشت شایعه میشد که فرار کرده!
پرنیان جرعه ای از چاییش رو نوشیدو با خنده گفت:خدا ازت راضی باشه!
راضیه رو به پرنیان تشر زد:خوبه حال توام…یه جوری میخندی و خوشحالی میکنی انگار پروا دشمنت بوده…
پرنیان شاکی استکان کمرباریکشو روی میز گذاشتو گفت:وا…مگه چی گفتم؟آبجی توام به همه چی گیر میدیا…
راضیه چشم غره ای نثارش کرد:صبحونتو بخور!
.
.
(پروا)
با تق تق های پشت سرهمی که به در وارد میشد با کلافگی از جا بلند شدمو به سمت در رفتم…
زیر لبی فحش میدادم به کسی که بیخیال نمیشدو بی وقفه در میزد…
-اومدم بابا اومدم…چه خبره!
درو باز کردمو با اخم ریزی بین ابروانم گفتم:بفرمایید؟
-صبحانتونو آوردم خانوم!
میز چرخ دارو کشیدم داخلو گفتم:ممنون…ولی لطفا دیگه صبحا برام صبحونه نیارید…
مثل الان از خواب بیدارم میکنید! -عذرخواهی میکنم… درو بستمو روی تخت نشستم… دوست نداشتم با کسی بدرفتاری کنم ولی بدجوری
عصبی بودم…
پولم داشت ته میکشید…شاید فقط چند شب دیگه میتونستم اینجا بمونم…
بعدش چی؟ باید دل آرشامو به دست میاوردم…
دوسش نداشتم…مطمئن بودم که ندارم…ولی مجبور بودم…
حداقل همخوابی با آرشام بهتر از تحمل فرخ بود…
اتفاقات فرخ به کنار…آرتا هم ذهنمو درگیر کرده بود…
عصبانی بودم…عصبانی از اینکه چقدر راحت و بی فکر مزاحم دختر مردم میشنو بهش دست میزنن!
اگه اون شب آرتای احمق نبود شاید الان تو خونه ی خودم بودم…شاید الان با سعید بودم…
خدا میدونه سعید بخاطر گند آرتا چه ضربه ای خورد…
بیشترین چیزی که اذیتم میکرد خراب شدن رابطم با پرنیان بود…اون بچگی کرد…
ولی اگه اون شب آرتا نیومده بود خواهرمم همچین کاری نمیکردو از سرش می پرید…
برای اینکه خانواده ی خودمو بی گناه جلوه بدم برای خودم دلیل میتراشیدمو همه چی رو گردن آرتا مینداختم…
انگار اینجوری خیالم راحت میشد که خانوادم بد نیستنو خوبن…
دوست داشتم همونجور که آرتا میونه ی منو پرنیان رو خراب کرد میونش با آرشام خراب بشه…
خودخواه شده بودم…
چون یاد شبی می افتادم که هرچقدر ضجه زدم کسی باور نکرد آرتا فقط یه مزاحمه…
چرا؟چون منی که تا حالا با پسری حرف هم نزده بودم یه نفر بهم دست زده بود…
مسخره…اینقدر دختر زیر دستش بود که فکر آبروی منو نکرد…
معلومه وقتی چندبار اومده مغازه سعید فکر میکنه خبریه…
هنوز یادم نرفته بخاطرش تو دهنی خوردم…
دوست داشتم رابطش با برادرش خراب شه…همونجوری که رابطم با خواهرم خراب شد…
کی وقت کردم پر از خشم بشم نمیفهمم!
گوشی رو دست گرفتم که به آرشام زنگ بزنم ولی قبل از اون گوشی زنگ خوردو شماره ی رزا روی صفحه افتاد…
دستی توی موهام کشیدمو نفسمو بیرون فرستادم! با دودلی جواب دادم:سلام!
رزا به سرعت گفت:پروا من دیشب مست داغون بودم…نفهمیدم چیشد…تروخدا ببخشید…
اصلا نمیدونم چه غلطی کنم…فرخ لج کرده…میگه پروا حق نداره پاشو بذاره اینجا…
کجایی پروا؟ -نگران نباش…الان هتلم…
بعدشم یه پولی جور میکنم نمیخواد فکرتو درگیرش کنی!
-بذار منم یه جوری به حسابت پول واریز میکنم! لبمو تر کردمو گفتم:رزا نیازی نیست جدی میگم… میتونم از پسش بر بیام! رزا با لجاجت گفت:چجوری؟بذار کمکت کنم!
-رزا چقد لجبازی…تا الانشم ممنونتم… زحمت کشیدی بهم جا دادی…۵ماه که کم نیست! الانم تصمیممو گرفتم… میدونم چیکار کنم! -میخوای چیکار کنی؟
از جا بلند شدمو دستمو سمت سینی صبحانه بردمو توت فرنگی روی کیک رو برداشتم:میخوام آرشامو خر کنم…میخوام باهاش فاب شم…
رزا خندیدو گفت:در جریانی که رابطه ی فاب فقط بوسو اینجور چیزا نیست!
-میدونم رزا…میدونم باید چیکار کنم! -آمادگیشو داری تو؟بلدی اصلا در اون حد؟ خنده ای سر دادم:بلدی نمیخواد که!
رزا کمی مکث کردو لحن صداش جدی شد:ب…بازم اگه فکر کردی برات سخته و نمیتونی…
حرفشو قطع کردمو گفتم:رزا…سخت نمیشه برام…هزاران دختر اینکارارو میکنن بهترین زندگی رو دارن چرا من نه؟
صدای مردونه ای از پشت خط شنیده شد:رزا…رزا کجایی؟
صدای خواب آلود فرخ بود…خوب میتونستم صدای نحسش رو تشخیص بدم!
رزا به سرعت ولوم صداشو پایین آورد:بهت زنگ میزنم…خدافظ…
با قطع شدن گوشی توسط رزا یادم افتاد که میخواستم به آرشام زنگ بزنم…
شمارشو گرفتمو گوشی رو کنار گوشم گذاشتم…
بعد از ۶،۷ تا بوق نا امید خواستم قطع کنم که صدای خمار خوابش پشت خط پیچید:سحرخیزم که هستی!
خندیدمو گفتم:سحر خیز دوست نداری؟
-نچ…
خمیازه ای کشیدو ادامه داد:دوست دارم دوست دخترم تا لنگ ظهر بغلم بخوابه!
-مگه من دوست دخترتم؟
آرشام با ته صدایی خشدار خندید:اگه نیستم یعنی همه پسرارو اونجوری میبوسی؟
با شیطنت گفتم:چجوری؟ -همونجوری که آدم دلش بیشترشو میخواد! لبمو به دندون گزیدم:آرشام… -جونم؟ خندیدمو موهامو پشت گوش فرستادم:ازت میترسم! صدای خستش لحنش پر از تعجب
شد:میترسی؟چرا؟
-خیلی سریع باهمدیگه خوب شدیم…آخه رزا میگفت آرشام سرسخته آرشام فلانه…
نکنه میخوای مثل این رمانا و فیلما منو ببری دبی بفروشیم؟
آرشام قهقه ای زد:فکرت تا کجاها میره خداییش؟بعدشم میدونم دوستته…میدونم خوشت نمیاد اینجوری دربارش بگم ولی اگه به یکی مثل رزا هم پا بدم که باید خودمو زیر گل کنم!
موضوع رزا که میشد بهم بر میخورد…
دوست نداشتم بهش توهین کنه هرچی نباشه رزا تنها ناجی من توی اون شب سردو زمستونی بود!
-آرشام به نظر من قضاوت کردن آدما وقتی نمیشناسیشون درست نیست…من محبتایی که رزا دیدمو از خانواده ی خودم ندیدم…
شاید توی ذهن تو رزا آدم درستی نباشه ولی واسه من اینجوری نیست!
آرشام گلوشو صاف کردو گفت:خیلی خب از بحث رزا بیایم بیرون،اگه فکر نمیکنی میخوام بخورمت
امشب بیا خونه ما…چندتا دوستامو دوست دختراشونم میان…
روبروی آینه ایستادمو خودمو برانداز کردم:ساعت چند؟
-ساعت۹ همه میان دیگه!
دستی به صورتم کشیدمو گفتم:اگه تونستم حتما میام…
-خیلی خب خبرم کن!
مشخص بود آدمی نیست که به یه دختر اصرار کنه یا منت بکشه برای همین با عشوه گفتم:من نیام یکی دیگه رو میبری؟
خندیدو گفت:شاید! دروغ گفتم اگه بگم بهم برنخورده بود… به همین راحتی نمیتونستم پابندش کنم!
نفسمو بیرون فرستادم:خیلی خب…فعلا کاری نداری؟
-نه مراقب خودت باش…! خداحافظی کردمو گوشی رو قطع کردم…
با یادآوری اینکه لباسی ندارم آهی از ته دلم کشیدم…
با رزا هماهنگ کردم که عصر برمو لباسامو بردارم…
ساعت ۶ رو نشون میداد که زنگ خونشو به صدا درآوردم…
رزا سریع درو باز کردو قبل از اینکه در واحد رو بزنم درو برام باز گذاشت…
وارد خونه شدمو کیفمو گوشه ای انداختم:سلام!
رزا سمتم پاتند کردو بغلم کرد:چطوری تو دختر؟خوبی؟
لبخندی از روی اجبار زدمو دستمو روی بازوش کشیدم:خوبم من…بهت که گفته بودم اوضاعم خوبه…
امشبم دارم میرم خونه ی آرشامینا… همه ی دوستاش میان!
رزا خودشو ازم جدا کرد:جدی؟من هنوزم عقیده دارم مهره ی مار داری…
پسره رو دو روزه خر کردی…
-توام خوش خیالی رزا…این الان من نباشم آدم زیاد داره …
خودش غیر مستقیم گفت! رزا لبخندی تحویلم داد:درست میشه… به سمت اتاقم رفتمو گفتم:فرخ میدونه اومدم اینجا؟ رزا در حالی که پشت سرم راه افتاده بود گفت:آره
بهش گفتم میای لباساتو جمع کنی! با انزجار گفتم:چجوری تحملش میکنی؟
-چاره ای دارم؟خونه داده بهم…ماهی ۵تومن به حسابم میریزه…تو بودی نگه نمیداشتی؟
نیشخندی زدمو لباسامو از روی رگال توی ساک چپوندم:من بودم نه…
اگه جوون بود شاید ولی اینو نه…
بعدشم اون دختره که با شایان روهم ریخت مگه شبی ۱تومن نمیگرفت از پسرا؟
فرخ که هرشب اینجا پلاسه…همچین کار شاقی هم نمیکنه…
رزا که انگار حواسش به حرف های من نبود گفت:پروا!
برگشتم سمتش که ادامه داد:قول بده گریه نکنی! یه تای ابرومو بال فرستادم:گریه چرا؟
-تو مثل من واست راحت نیست با یکی بخوابی میشناسمت…
دختر من بزرگت کردم!
برای اینکه از نگرانی خارجش کنم خندیدم:تو ۵ ماه بزرگم کردی؟
رزا خواست چیزی بگه که ادامه دادم:من اصلا مشکلی با وضع زندگیم ندارم رزا!
نگاهی به ساعت انداختمو گفتم:باید برم دیر شده… تا برم هتل و آماده شم طول میکشه! رزا دندون نما خندید:خوش بگذره… بعد از صحبت کوتاهی با رزا آژانس گرفتمو مسیر هتل رو در پیش گرفتم… بازم وقت نکردم مسئله ی آرتا رو به رزا بگم!
حتی اگه کاملا هم مقصر نبود ولی قسمتی از ماجرا بود…
احتمال میدادم آرتا هم امشب اونجا باشه… فضای بیرونو نگاه کردم… رسیده بودیم! رو به راننده آژانس گفتم:همین جا پیاده میشم! کرایه رو حساب کردمو پیاده شدم…
ساک سنگینمو با دست گرفتمو وارد اتاقم شدم…
ساک رو روی تخت رها کردمو روبروی آینه نشستم!
ساعت ۷:۳۰ رو نشون میداد!
کرمی روی صورتم زدمو ریمل رو روی مژه های بلندم کشیدم…
تقریبا یک ساعتو خورده ای طول کشید تا آماده شدمو لباس پوشیدم…
از جا بلند شدمو به خودم توی آینه خیره شدم…
دکلته ی چرم مشکی که تقریبا تا بالی زانوهام بود!
گردنبند ظریفی توی گردنم انداختم که اطراف گردنمو بیشتر به نمایش میذاشت!
مشغول تماشا کردن خودم بودم که آرشام زنگ زد! گوشی رو برداشتمو جواب دادم:سلام… -سلام خوبی؟میای دیگه؟
-اگه نتونم بیام میری توی همین چند دقیقه ی باقی مونده یکی دیگه رو پیدا میکنی؟
با پررویی خندید:نه میگم آرتا که میره دنبال ترلان خواهرشم بیاره…
یه دختر لوندیه که نگو…موهاش تا گودی کمرشه…
لبا قلوه ای،چشمای کشیده ی عسلی…
حرفشو قطع کردمو پر حرص گفتم:والا من ترلانو دیدم همچین مالی نبود…
بعید میدونم خواهرش اینجوری که میگی باشه! -میخوای بگم خواهرشو بیاره توام بیای ببینی؟
برای اینکه کم نیارم گفتم:آره بگو بیاره…اگه خوب بود که آرتا با اون دوست میشد…
منم کم کم حرکت میکنم… آرشام با شیطنت خندید:خیلی خب…من منتظرتم… آدرسو برات اس ام اس میکنم…خدافظ!
گوشی رو قطع کردمو بار دیگه به تصویر خودم توی آینه نگاه کردم…
خب موهای منم تا کمرم می رسید… موهای مشکی بلندو مژه های پرپشت…
چهره ی شرقی و ساده ای داشتم ولی سرجمع خوب بودم…
حرف های آرشام کمی اعتماد به نفسمو پایین آورده بود…
فکر میکردم امشب جذابیتم به چشم میاد ولی الان دیگه مطمئن نبودم…
مانتویی روی لباسم تن کردمو شالی روی موهای باز و لختم انداختم…
آرشام آدرس رو اس ام اس کرده بود…
تا اونجا خودش ۴۵دقیقه ای راه بود برای همین سریع آژانس گرفتم…
سوار آژانس شدم…اگه میخواستم هر روز اینقدر پول پای آژانس بدم قطعا کارتون خواب میشدم!
برای همین بود که آرشام باید مال من میشد…
دوست دختر فاب که نه…اگه عروس اون خانواده میشدم میتونستم زندگی فراتر از تصورم داشته باشم…
حتی فکر بهش مو به تنم سیخ میکرد…
زندگی تجملاتی…خونه های حیاط دارو استخر دار مدرن…
دخترونگیمو از دست میدادم ولی حداقلش یه زندگی میساختم که همه انگشت به دهن بمونن!
-خانوم رسیدیم… به خونه ای که روبروش بودیم خیره شدم!
اگه این خونه مجردیش بود پس خونه ی خانوادگیشون چی بود؟
یه ساختمون ۴ طبقه با نمای رومی و بالکنی با حالت نیم دایره!
آب گلومو قورت دادمو گفتم:ممنون! کرایه رو حساب کردمو چند قدم به جلو برداشتم! زنگ بالاترین طبقه رو زدم! گویا خونش توی بالاترین طبقه بود… کمی بعد در پایین باز شد… سوار آسانسور شدمو طبقه ی 7 رو زدم… با پاهام به زمین ضرب میزدم! از آینه ی آسانسور خودم رو چک کردمو تره ای از
موهامو از شال بیرون ریختم!
با باز شدن در آسانسور رومو برگردوندمو از آسانسور خارج شدم…
صدای پاشنه های کفشم توی راهرو میپیچید…
بین اینکه کدوم واحد برم مونده بودم که یکی از درها باز شدو قامت آرشام نمایان شد!
لبخندی کج تحویلم داد:دیر کردی… از داخل خونه صدای خنده و شلوغی شنیده میشد!
نزدیکش شدم:سلام یادت رفت…اون دختره هم اومده؟
نیشش تا بناگوش باز شد:سلام…آیلارو میگی؟آره اومده!
با چهره ای عبوس گفتم:من چمیدونم اسمش چیه!
سرشو نزدیک گردنم آوردم کنار گوشم لب زد:حسودیت شد؟
نفس های گرمش روی گردنم باعث تپش قلبم میشد…
کمی فاصله گرفتم:قول و قراری باهم نذاشتیم که بخوام حسادت کنم…
اگه رابطمون جدی بود آره حسادت میکردم!
دستشو دور کمرم حلقه کرد:خودت نمیخوای رابطمون جدی باشه!
واسه رابطه ی جدی یه سری چیزا لازمه…
قبل از اینکه حرفشو کامل کنه صدای دختری مانع ادامه ی حرفش شد!
دستشو دور گردن آرشام انداختو بوسه ای روی گونش کاشت:بیا دیگه!
با چشم های گرد شده به دختر خیره شدم که آرشام گفت:معرفی میکنم…آیلار…خواهر ترلان!
لبخندی زورکی زدم:آها…خوشبختم!
آرشام با نیشخندی که معلوم بود سعی داره اعصاب منو به هم بریزه گفت:بیا تو از خودت پذیرایی کن…
وارد خونه شدم…فضا تاریک بودو فقط نور لایت آبی به چشم میخورد…
بعضیا مشغول رقصیدن بودن…
یه سریا روی مبل با جفتشون ولو بودن و یک سری دیگه مشغول مشروب خوردن!
لباسامو روی دسته ی صندلی گذاشتم…
خوب میدونستم لباس دکلته ی مشکیم با اون کفش پاشنه دار چقدرجذابم کرده…
آیلار خوشگل بود…همونجور که آرشام تعریف کرده بود…
حس میکردم هیکلش با عمل فرم گرفته… به طرز غیر طبیعی کمر باریکی داشت و پاهای پر!
سمت میز مشروب رفتم از دور به آیلار که موقع رقص خودشو به آرشام میچسبوند خیره شدم!
بدون اینکه از تنقلات روی میز بخورم چند پیک سرکشیدم که صدایی کنار گوشم شنیدم:میبینم که دوست پسرتو توی هوا زد آیلار…
برگشتم سمت صدا و با دیدن آرتا اخم هامو درهم کشیدم:کی گفته دوست پسرمه؟
یه تای ابروشو بالا انداخت:والا خودتون دیشب میگفتید!
پشت چشمی براش نازک کردم:اصلا هرچی که هست…اون دختره در حد من نیست!
آرتا پیکی برای خودش ریختو به دیوار تکیه دادو در حالی که پیکشو به لبش نزدیک میکرد گفت:مطمئنی؟هیکلو ببین!
نگاهی به آیلار انداختمو با عصبانیت خندیدم:آماتوره…رقصشو نمیبینی؟حتی بلد نیست قشنگ برقصه!
-نه بابا؟تو بلدی؟
پیک دیگری برای خودم ریختمو بالا فرستادم…عین زهر بودو گلومو میسوزوند…
چهرمو جمع کردمو توی همون حالت مستی گفتم:از اونی که اونجا داره فقط خودشو تکون میده بهتر بلدم!
بازوشو کشیدمو به چشماش زل زدم!
برعکس چشماش که معصوم بود خودش یه دیو بود!
-اگه از دوست دخترت نمیترسی بیا برقصیم منم نشونت میدم بلدم یا نه!
آرتا خندیدو گفت:اگه بد رقصیدی چی؟ -نمیدونم تو بگو؟اگه بد رقصیدم چی؟
با همون خنده ای که هنوز جمعش نکرده بود گفت:اگه بد رقصیدی باید جلوی آرشام بری از آیلار بخوای رقص یادت بده!
با چشم های گرد شده گفتم:چی؟
دست به سینه سرشو به یه سمت خم کردو طعنه آمیز گفت:چیه؟تو که خیلی ادعات میشد!
موهامو پشت گوش فرستادمو نیشخندی کنج لبم نشوندم:اگه دوست دخترت باهات قهر کرد تقصیر من نندازیا!
آرتا سرشو نزدیک آوردو کنار گوشم گفت:نگران قهر کردن دوست دختر من نباش مواظب باش شرطو نبازی…
چون اون موقعست که بدجوری بهت میخندم!
دوست داشتم یه مشت توی اون صورت خوش فرمش بکوبم!
منو یاد دفتر نقاشی مینداخت…کل بدنش خالکوبی بود…
با طرز تفکر خودم خندم گرفت… نگاهی به آرشام انداختم که هنوز توی بغل آیلار بود! من نباید از دستش میدادم… آرشام برای من مثل لاتاری بود!
اگه از دستم میرفت واقعا بد میشد…
برای همین برگشتم سمت آرتا… دستشو گرفتمو اونو با خودم بردم وسطو کنار گوشش گفتم:اگه باختی گریه نکنی یه وقت!
آرتا بلند خندید:خیلی از خودت مطمئنی!
موزيك پخش شدو من شروع به رقصیدن کردم….
ادامه دارد……

1 ❤️

2024-04-03 17:30:53 +0330 +0330

(قسمت 11)
میدونستم رقصم جوریه که همه انگشت به دهن بمونن…
مخصوصا توی اون لباس در حالی که موهای لخت مشکیم تا کمرم رسیده…
رقصم یه جورایی هر پسری رو از خود بی خود میکرد…
میدونستم غیر از آرتا،آرشامم شوکه شده… قطرات ریز عرق روی پیشونیم خودنمایی میکرد…
اون پیچو تابی که توی بدنم ایجاد میکردم باعث شد گرمم بشه!
به راحتی میشد تعجب و حیرتو توی چشمای آرتا دید…
زیر چشمی به آرشامی که نگاهش به ما بود خیره شدم…
آهنگ در حال اتمام بود…
در حالی که نفس نفس میزدم دستمو روی شونه ی آرتا گذاشتمو نفسامو توی صورتش پاشیدم:هنوزم فکر میکنی من بازندم؟
دستشو از دور کمرم باز کردو نگاهشو بین اجزای صورتم چرخوندو آب گلوشو قورت داد:نه!
قبل از اینکه فرصت بدم جوابی بدم ازم دور شدو به سمت میز مشروب رفت…
دستپاچگی رو میتونستم توی حرکاتش ببینم! خواستم بشینم که بازوم توسط شخصی کشیده شد…
سرمو برگردوندم با دیدن چهره ی برافروخته ی ترلان گفتم:میشه دستمو ول کنی؟
بازومو بیشتر چنگ زدو گفت:تو با چه اجازه ای اون حرکات جلفو واسه دوست پسر من اجرا میکنی؟ها؟
فکر کردی اینجا کابارست؟
بازومو به شدت از دستش بیرون کشیدم:اگه خواهرتو جمع کردی و کاری کردی گورشو از اینجا گم کنه منم قول میدم کاری با دوست پسرت نداشته باشم!
با پوزخندی کنج لبش گفت:آرشام خودش ازم خواست آیلارو بیارم…
فکر کنم تاریخ انقضات رسیده…
لبخندی روی لبم نشوندم خاک فرضی روی لباسشو تکوندم:جدی؟دوست پسر توام با خواست خودش باهام رقصید…
اگه میخوای تاریخ انقضای توام نرسه خواهرتو برمیداری و از اینجا میبری!
بهت زده بهم خیره شد:آرتا تو رو میخواد چیکار؟من جوونم…
میدونی که پسرا دختر کم سنو سال بیشتر دوست دارن!
چشمکی حواله اش کردم:امتحانش مجانیه!
ترلان با عصبانیت ازم دور شد…
با حالت تمسخر آمیزی دستمو بالا بردمو باهاش بای بای کردم که سمت آیلار رفتو چیزی بهش گفت!
آیلا با اکراه از آرشام دور شدو نگاه تندی بهم انداخت!
آرشام چند قدم به سمتم برداشت…
تره ای از موهامو که روی صورتم ریخته بود عقب فرستادم؛خوش گذشت؟
آرشام دستشو توی جیب شلوارش فرو بردو با اخم گفت:به تو بیشتر خوش گذشت!
یقه ی لباسشو با لوندی کشیدم سمت خودمو کنار گوشش گفتم:حسودیت شد؟
در حالی که فاصله ی صورتمون چندسانتی متر بود نگاهشو بین چشمامو لبام چرخوند:شد!
نفس عمیقی کشیدمو گفتم:چقدر؟ چنگی به پهلوم زد:دوست داری عصبانی شم؟
با پشت دستم گونشو نوازش کردم:دیدم سرت گرمه…گفتم یکم حواستو به من جمع کنی!
سرشو توی گردنم فرو برد:میدونی چیه؟من کلا حواسم به تو بود…
دلبرانه خندیدمو خودمو ازش جدا کردم… دستی توی موهاش کشید:باز کارتو تکرار کردی! -چیکار؟ آرشام کلافه گفت:آدمو میکشی سمت خودت یهو
میری… لبخندی تحویلش دادم:الانم دیگه کم کم باید برم! -شب بمون! -نمیتونم…اونی که تا الان باهاش میرقصیدی…به اون بگو بمونه…
سمتم قدم برداشتو نگاه نافذشو بهم دوخت:ولی من میخوام تو بمونی!
-من خونه ی پسری که رابطم باهاش جدی نیست نمیمونم ببخشید…
نمیتونستم ریسک کنمو زود بذارم منو از دنیای دخترونگیم خارج کنه…
هنوز بهش اعتماد نداشتم… اگه میذاشت میرفت چی؟من نباید میباختم… باید پابندش میکردم! آرشام دستمو کشید:پروا من به هیچ دختری اصرار
نمیکنم… سرمو جلو بردمو گونشو پر حرارت بوسیدم:خدافظ! لباسامو برداشتمو رفتم پایین…
.
.
(از زبان راوی)
آرتا توی بالکن ایستاده بود… دکمه ی اول پیرهنشو باز کردو نفس عمیقی کشید!
دستی از پشت از دو طرف رو شونه هاش نشست و نوازش وار دور گردنش حلقه شد:اینجا چیکار میکنی؟
برگشتو رو به ترلان گفت:هیچی…داخل یکم گرم بود…تو کجا بودی؟
ترلان پر حرص نفسشو بیرون فرستاد:آیلارو با بدبختی فرستادم خونه!
آرتا یه تای ابروشو بال انداخت:چرا؟
-اون دوست دختر هرزه ی آرشام چرتو پرت بارم کرد بخاطر آیلار!
آرتا قهقه ای سر داد:خیلی وحشیه!
ترلان با عصبانیت ولوم صداشو بال برد:چیه آقا آرتا؟انگار بدت نیومده دوست دختر داداشت اونجوری توی رقص بدنشو بهت میکشید!
آرتا با بی حوصلگی سیگاری از جیبش خارج کردو با فندک طلاش روشنش کرد:ترلان گیر دادیا…
خوبه خودت میگی…دوست دختر داداشمه!
ترلان دستاشو مشت کردو داد زد:دوست دختر عزیز داداشت منو تهدید کرد که اگه خواهرمو جمع نکنم تو رو از چنگم در میاره!
آرتا با شگفتی خندید:داری شوخی میکنی؟
ترلان در حالی که پوست لبشو می جوید گفت:چرا میخندی آرتا؟
آرتا پک محکمی به سیگارش زدو از بالکن به پروایی که مشغول بازی کردن با یه گربه ی خیابونی بود خیره شد:دختر عجیبیه!
پک دیگری به سیگارش زد که ترلان گفت:آرتا حواست کجاست؟
آرتا در حالی که هنوز پایین رو نگاه میکرد گفت:برو تو منم الان میام!
ترلان غرولند کنان گفت:منو باش دارم با کی حرف میزنم…
پی حرفش راهشو کشیدو رفت داخل! آرتا با سرگرمی به پروا نگاه کرد!
چیزی شبیه به شکلات با بیسکوییت از کیفش خارج کردو جلوی گربه گذاشتو همزمان دستشو روی سرش کشید…
آرتا سعی کرد بفهمه پروا داره چی میگه ولی صداشو نمیشنید…
.
.
(پروا)
دستمو جلو بردمو روی سر گربه ای که معلوم بود هنوز کوچیکه کشیدم!
لبخندی زدم:بخور خوشمزست…اینا بیسکوییتای مورد علاقه ی خودمه!
نفسمو با حسرت بیرون فرستادم:مامانت کجاست؟
هنوز در حال بررسی بیسکوییت جلوش بود که ادامه دادم:نکنه توام مثل من کسی رو نداری؟
باز هم جوابی دریافت نکردم…
گوشی رو دست گرفتمو شماره ی آژانس رو گرفتم…
بازم جواب نداد…
عصبی از جا بلند شدم که تا یه مسیری رو پیاده برم ولی صدایی متوقفم کرد:بیا میرسونمت!
برگشتم سمت صدا و با دیدن آرتا یه تای ابرومو بال دادم:چیه؟نکنه باهات یه بار رقصیدم هوایی شدی؟
آرتا نیشخندی رو لبش نشوند:خیلی توهمی هستی دختر جون…
نمیدونستم یکی بهت بگه برسونمت خیال برت میداره که دنبالته…من میرم بالا شب خوش!
از سرناچاری گفتم:وایسا… برگشت سمتم که ادامه دادم:راهم یکم دوره فقط! انگاری بخاطر حرفام بهش برخورده بود…
با قیافه ای جدی گفت:دنبالم بیا! دنبالش راه افتادمو سوار ماشین شدم…
خودم رو توی صندلی ماشین جمع کردمو حرفی نزدم…
آرتا دستشو روی فرمون جا به جا کردو یه آهنگ پخش کرد…
از شیشه بیرون رو نگاه میکردم که آرتا صدا زد:پروا…
برگشتم سمتش:پروایی دیگه؟درست گفتم؟
خندیدمو گفتم:اینقدر داداشت دوست دختر داره میترسی اسمو اشتباه بگی؟
آرتا سرش رو سمتم متمایل کرد:من از کسی نمیترسم…
موهامو از روی چشمام کنار زدم:جلوتو نگاه کن…نمیخوام تصادف کنیم!
-شنیدم با رزا زندگی میکنی!
-زندگی میکردم…دیگه نه… آرتا با کنجکاوی ادامه داد:چرا دیگه نه؟
-مُفَتِشی؟
-نه…برام جالب بود…آخه شبیهش نیستی!
سمتش خیز برداشتمو در حالی که فاصله ی صورتم باهاش خیلی کم بود دستمو توی جیبش فرو بردم که پاشو روی ترمز گذاشتو با قیافه ای شاکی خواست چیزی بگه که سیگاری از توی جیبش درآوردمو با همون فاصله ی کم گفتم:سیگار میخواستم…
صورتمو ازش فاصله دادمو سیگارو بین لبم گذاشتم!
فندکشو سمتم گرفتو سیگارو برام روشن کرد:خیلی جسوری…
راحت به همه پسرا نزدیک میشی…کار دست خودت ندی!
دود سیگارو توی ریه هام فرستادم:تو حرص و جوش نخور من حواسم به خودم هست!
آرتا دوباره ماشین رو به حرکت درآورد:شنیدم آیلارو فرستادی رفت…چرا خودت نموندی؟
-چون من دم دستیه داداشت نیستم!
آرتا از رفتار های ضد و نقیض من بدجوری گیج شده بود…
جلوی در هتل پارک کردو متعجب گفت:چرا هتل میمونی؟
-باید همه چی رو بهت توضیح بدم؟
آرتا کلافه شده بود…گویا به غرورش بر خورده بود…
اخمهاشو درهم کشید:تو چه پدر کشتگی با من داری؟
با دقت بهش نگاه کردم…
توی چشمای قهوه ایش زل زدمو کمی نزدیک شدم…
حالت چهرمو جدی کردمو گفتم:ازت متنفرم…
آرتا ناباور گفت:چرا؟ -چون گند زدی به زندگیم! -خوبی تو؟چی داری میگی؟ چهرمو از حالت جدی خارج کردمو پقی زدم زیر خنده:داشت باورت میشد نه؟
آرتا سمت فرمون برگشتو پوزخندی زد:خیلی بی مزه ای!
با همون خنده ی روی لبم پیاده شدم:بدو برگرد پیش ترلان…دوست دختر کوچولوی نازنازیت دعوات نکنه!
آرتا روشو ازم برگردوندو به خداحافظی ساده ای بسنده کردو پاشو روی پدال گاز فشار دادو رفت…
سرجام ایستادم…
همیشه توی فیلما اگه با پسری کل کل کنی اونم باهات کل کل میکنه پس چرا این پاشو گذاشت روی گازو رفت؟
الحق که همه اینا واسه تو فیلماست…
قدم هامو به سمت در هتل برداشتمو از پیام های گوشیم موجودی بانکمو چک کردم…
با دیدن موجودیم گوشیمو قفل کردمو آهی کشیدم…
برای یکی دوتا از کارکنای هتل که باهاشون آشنا شده بودم سری تکون دادمو سوار آسانسور شدم…
.
.
(از زبان راوی)
-نه…نه…نه…سعید بخدا سکته میکنم میفتم رو دستت…
اگه این دختررو بگیری شیرمو حلالت نمیکنم…
سعید دستی به موهاش کشیدو در حالی که عرض سالن پذیرایی خونشون رو طی میکرد گفت:مادر من…فدات بشم…
این دختر بیچاره درسشو گذاشت کنار…چادری هم شد…دیگه باید چیکار کنه تا تو راضی شی؟
مادرش مشت محکمی وسط سینه ی خودش کوبیدو نالید:ای خدا…من نمیدونم چه گناهی کردم که تو اینقدر سرکش بار اومدی…
سعید…پسر من…خودم برات یه دختر نجیب پیدا میکنم…
چی توی دخترای این خانواده دیدی که در اون خونه ی صاحاب مرده رو ول نمیکنی؟
سعید دندوناشو به هم ساییدو چند قدم به مادرش نزدیک شد:میخوام دلم آروم شه مامان میفهمی؟
میخوام پروا بفهمه… به گوشش برسه و بفهمه چه غلطی کرده!
مادرش ولوم صداشو بال برد:میخوای گند بزنی به زندگی خودت که پروا به اشتباهش پی ببره؟
پسر تو چقدر ساده ای…
اون الان معلوم نیست این همه مدت بدون پول کجاها سر کرده که پیداش نشده!
خانواده ی خودش اینقدر خجالت زده بودن که گفتن مرده…
اونوقت تو…پسر ساده و احمق من…
میگی میخوام خواهرشو بگیرم که بفهمه چه غلطی کرده…
آخ سعید…آخ از دست تو…
مگر اینکه از رو جنازه ی من رد شی بذارم اون دخترو عروسم کنی…
یکبار گفتی دل بستم… با اینکه راضی نبودم اومدم خواستگاریش… عمرا دوباره رضایت بدم…
سعید که تا اون موقع ایستاده بود روی مبل نشستو سعی کرد فکرشو آزاد کنه تا راهی برای راضی کردن مادرش پیدا کنه!
.
.
(پروا)
رزا قیافه ای متفکر به خودش گرفتو روی تخت جا به جا شد:پروا هرچقدر فکر میکنم با این داستانایی که تعریف کردی آرتا گناهی نداره…
چرا اینقدر گندش کردی و میخوای همه چی رو بندازی گردن اون؟
ریملو برای دومین بار روی مژه هام حرکت دادم:آها الان یعنی اون بی گناهه دیگه؟باعث و بانی همه ی سوتفاهما اون بود…
رزا شونه ای بال انداخت:والا به نظر من پسره باعث و بانی خیر بوده…فرض کن الان یا زن اون پسره ی شکاک شده بودی یا زیر عماد بودی و با اون خواهر عفریتت هم خونه بودی!
چشم غره ای نثارش کردم تا دیگه طرف آرتارو نگیره…
رزا هم که دید مایل نیستم بحث رو ادامه بدم نگاهش رو اطراف اتاق چرخوند:به نظر هتل گرونی میاد…تا کی میتونی اینجا بمونی؟
-نمیدونم واقعا…
رزا نگاهی به ساعتش انداخت:زود باش دیگه…قرار شد واسه نهار بریم باغ خیر سرمون…اینجوری که لفتش میدی واسه عصرونه هم نمیرسیم!
با نارضایتی گفتم:من حوصله ی پسر مسرای انجارو ندارما گفته باشم…
دارم میام که تو تنها نباشی!
رزا پشت چشمی نازک کرد:حالا خانوم از وقتی آرشامو پیدا کرده رو همه ناز میکنه…
با یادآوری شب قبل و آیلا گفتم:فاب شدن با آرشام به همین راحتیا نیست…
دختر دورش خیلی زیاده!
رزا از جا بلند شدو مانتوشو تن کرد:بهت گفته بودم…
این پسره با اونایی که تو فکر میکنی فرق داره!
سرسری لباسامو پوشیدم:منم با دخترای دورش فرق دارم…حالا ببین!
سوار ماشینی که فرخ زیر پای رزا انداخته بود شدیمو راه باغ رو در پیش گرفتیم…
ساعت تقریبا نزدیکای دو ظهر بود…
رزا با هیجان گفت:وای که چقدر دلم میخواد الان مشروب بخوریمو بچه ها جوجه کباب کنن خیلی میچسبه…
-آره الان که گفتی منم دلم کشید…
.
.
(از زبان راوی)
عماد با خرسندی دستشو دور گردن راضیه انداخت:قیافه نگیر برام…
شوهرت کار پیدا کرده… راضیه با بی میلی گفت:مبارک باشه!
راهشو کشیدو یه سر به آب برنجی که در حال غل خوردن بود زد…
عماد پشت سرش راه افتادو چینی به پیشونیش انداخت:این چه قیافه ایه؟مثلا باید خوشحال شی!
راضیه دونه ی برنجی رو توی دهنش گذاشت تا مطمئن شه وقت آبکش کردنش رسیده…
دستگیره های نیمه سوخته رو از کنار گاز برداشتو در حالی که میخواست برنج رو آبکش کنه گفت:خدا میدونه باز رفیقای عیاشت تو چه کاری بردنت!
این چه کاریه که این همه پول توشه؟خلافه نه؟
میخوای بری زندون بدبختمون کنی!
عماد با بی حوصلگی گفت:اَههههه…توام که فقط بلدی غر بزنی…مارو باش دلمون به کی خوشه!
راضیه نفسشو بیرون فرستادو برنج رو توی آبکش ریخت:هرکاری میکنی فکر من بدبختم باش…
عماد راضیه رو زیرکانه سمت خودش کشید:منو نگاه کن!
راضیه سرش رو زیر گرفت:نکن پرنیان میاد میبینه!
-بذار ببینه یاد بگیره…زنمو یه ماچ نکنم؟
راضیه زیر زیرکی خندید:عماد برو عقب الان پرنیان میاد…
عماد چند قدم عقب رفتو چشمکی به راضیه زد:خیالت راحت…کار خلاف نیست…
ولی پول خوبی توشه… ببین شوهرت چجوری واسه خودش کسی میشه!
-ایشال…
عماد در حالی که آوازی زیر لب میخوند از در خونه خارج شد…
سرشو برای مرد همسایه ای که رد شد تکون داد که صدای زنگ گوشیش بلند شد!
گوشی رو از جیبش درآوردو به سرعت جواب داد:الو آقا…امر بفرمایید…
صدای جدی مردی پشت خط پیچید:بسته هارو بردی؟
بردم آقا همشو بردم خیالتون راحت… بهتون گفته بودم هیچکی مثل من نمیتونه کاراتونو راه بندازه!
یه جوری بردمشون که هیچکس بودیی نبرد!
فقط جسارت نباشه آقا…کی پول مارو واریز میکنید؟به هرحال زندگی خرج داره و ماهم دستمون تنگه!
مرد با اخلاقی که از عماد دیده بود از اینکه اینقدر سریع دندون گردی کرد تعجبی نکرد:میگم تا عصر برات واریز کنن!
دیگه هم به این شماره زنگ نزن تا خبرت کنم!
عماد خواست چیزی بگه که گوشی روش قطع شد.
-نمیذاره آدم حرف بزنه مرتیکه پفیوز….
ادامه دارد….

1 ❤️

2024-04-03 22:26:00 +0330 +0330

(قسمت 12)
(پروا)
نور آفتاب هم از سرمای هوا کم نمیکرد…
در واقع هوا همچین هم توی شهر سرد نبود ولی توی باغ های اطراف شهر هوا سردتر میشد…
نگاهی به پیک مشروب انداختم… انگار که دائم الخمر شده بودم!
عادت کرده بودم به خوردن این زهرماری و نمیشد جلوشو گرفت.
به رزا که کنار یکی از پسرا ایستاده بود خیره شدم…
رومو برگردوندمو پیک رو سر کشیدم!
دستمو توی موهای مشکی موج دارم که بازشون گذاشته بودم کشیدم…
-چقدر الکل میخوری دختر…پس میفتیا!
برگشتم سمت صدا…پسر لاغر اندامی بودو جذابیت خاصی نداشت!
پیک بعدی رو برای خودم ریختم:من چیزیم نمیشه…نمیخواد نگران باشی!
دستشو به نشونه ی تسلیم بالا برد:خیلی خب خیلی خب…حال چرا اینقدر عصبی؟
چشمامو توی حدقه چرخوندمو با صراحت جواب دادم:چون حوصله ی صحبت کردن باهاتو ندارم…مشخص نیست؟
پسر که انگار توی ذوقش خورده باشه پوزخندی زدو ازم دور شد…
خوشحال بودم که جوابی ندادو باهام کل کل نکرد…
با بعضیا که اینجوری حرف میزدم سریع عصبی میشدنو میگفتن یه هرزه ی دوهزاری بیشتر نیستم!
صدای زنگ گوشیم منو از افکارم خارج کرد… با دیدن اسم آرشام لبخندی روی لبم نشست… بعد از چندثانیه جواب دادم… صدای آرشام پشت خط پیچید:تا زنگ نمیزنم یه حالی ازم نپرسیا…
-با رزا اومدم باغ…نمیخواست تنها بره…برای همین یکم سرم شلوغ بود!
آرشام با صدای جذابی خندید:واسه من باید وقتت خالی باشه…
بعدم کی بهت گفت با اون دختره بری باغ؟ خندیدمو گفتم:بهت نمیاد اینقدر حسود باشی… -قانون با من بودنو نمیدونی نه؟ -نمیدونم…بگو تا بدونم!
-گفتی رابطمون جدی نیست…ولی رابطه ی جدی با من شرایط خودشو داره میتونی باهاشون کنار بیای؟
لبمو تر کردمو با کنجکاوی گفتم:چقدر سخت میگیری…شرایطت چیه؟
-رابطه با من یعنی مهمونی فقط با من…بدون من ممنوع…
اهل رابطه ی فاب نبودم ولی نمیدونم چیکار کردی که دارم اینارو به تو میگم…
رابطه ی فاب با من یعنی اگه منو خر فرض کنی یا بخوای خیانت کنی به اینکه کی هستی نگاه نمیکنم بدجور میزنمت زمین…
برعکسش اگه واقعا فقط با من باشی خیلی کارا برات میکنم…
و آخریش اینکه دوست دختر فاب من باید با من زندگی کنه و هر وقت بخوام نیازامو تامین کنه…
باید قلقمو بلد باشه…
اینارو گفتم که بهت یه پیشنهاد جدی بدم… هنوزم میخوای دوست دختر فاب من شی؟
اگه بگی نه همین الان میرمو پشت سرمو نگاه نمیکنم…
شاید فکر کنی ناز کنی برام با ارزش تری ولی اینجوری نیست من اهل منت کشی نیستم!
یه بار میگم جوابشم یه کلامه یا آره یا نه!
متعجب از اینکه یه نفس حرف زده بود آب گلومو قورت دادمو گفتم:و…ولی…
حرفمو قطع کردو با تحکم گفت:پروا آره یا نه؟ -حضوری جوابمو بهت میگم!
آرشام با نارضایتی گفت:چرا سختش میکنی؟یه جوابه…
با لجاجت بازم حرف خودمو زدم:آدرسو برات میفرستم…
بیا همین باغی که الان هستم!
خدافظ…
گوشی رو قطع کردمو مشغول تایپ آدرس باغ شدم که رزا اومد کنارمو گفت:داری چیکار میکنی؟تنهایی حوصلت سر نرفت؟از وقتی اومدیم اینجا وایسادی!
به سجادم که محل نذاشتی!
آدرس رو فرستادمو سرم رو بالا گرفتم:سجاد دیگه کیه؟
-همین پسره که الان اومد سر میز پیشت!
انگشت اشارمو سمت سرم گرفتم:چون فکرای بزرگتری اینجاست!
رزا یه چیپس از تو کاسه برداشتو گاز زد:نمیگم باهاشون دوست شو که…میگم خوش بگذرون!
-اونارو ول کن رزا…ممکنه آرشام بیاد اینجا…
با فکر به اینکه چقدر رک و با پررویی با آرشام حرف زدم ادامه دادم:ش…شایدم نیاد!
رزا با چشم های گرد شده گفت:چرا بیاد اینجا؟ بهم پیشنهاد دوستی داد با کلی شرط و شروط… انگاری که میخواد کالا بخره… منم گفتم بیاد اینجا چون شاید پشت تلفن هارت و پورت کنه ولی اینجا نمیتونه… اینجا رامش میکنم… رزا با لحن تحسین آمیزی گفت:خوب راه افتادیا… از من داری جلو میزنی… -دارم جون میکنم یه زندگی خوب واسه خودم
بسازم…
رزا دستشو پشت کمرم گذاشت:زندگی بی رحمه…توام هنوز ناپخته ای…
فقط مراقب خودت باش! خب؟
لبخندی روی لبم نشوندم:حواسم هست خیالت راحت!
نیم ساعتی گذشته بود…
استرس داشتم که نکنه نیاد…
چشمم به در نیمه باز باغ بود…
داشتم ناامید میشدم که قامت آرشام نمایان شد…
بدون اینکه بهم زنگ بزنه اومده بود…
حدس میزنم میخواسته منو توی استرس بندازه که تا الان بهم زنگ نزده و یهویی اومده…
موهامو درست کردمو لبمو به هم مالیدم تا رژم قشنگ پخش شه…
پا تند کردم سمت درو خودم رو به آرشامی که دستشو تو جیبش فرو برده بود رسوندم…
از نظرم بامزه تر از همیشه بود…
شلوار جین مشکی و هودی مشکی رنگ با نوشته های سفید!
دستمو توی موهای مشکیش کشیدم:چه موهات به هم ریخته…
تازه بیدار شدی؟
-آره به تو که زنگ زدم تازه بیدار شده بودم…
خواستم چیزی بگم که آرشام با چشمش به رزا اشاره کرد:عجب جاهایی هم با دوستت میای…
بخاطر لحن طعنه آمیزش سر برگردوندم که دیدم رزا وسط دوتا پسر نشسته و دوتا پسرا هم دارن بهش دست میزنن…
سر برگردوندم سمت آرشام و با خجالت گفتم:بخدا من برای همچین کارایی اینجا نیومدم…
رزا دوستمه ولی خودش میخواد اینجوری باشه من نمیتونم تغییرش بدم!
آرشام نیشخندی زد:دوست اشتباهی انتخاب کردی…
-آرشام رزا برای من اینی که تو میبینی نیست…برای من دختر خوش قلبیه که یه روز سرد برفی به دادم رسید!
آرشام چین ریزی به پیشونیش انداختو گفت:یعنی چی نجاتت داد؟
دستشو توی یه حرکت گرفتم:بیخیال…خوشحالم که اومدی!
اخمش جاشو به خنده داد:کنجکاو جوابت بودم!
سرشو نزدیک گوشم آوردو نجوا گونه گفت:در واقع از بازی خوشم میاد…
توام خوب بلدی بازی کنی…
دستمو روی ته ریشش به حرکت درآوردم:تازه کجاشو دیدی؟
با شنیدن صدای پایی پشت سرمون هردو برگشتیم…
سجاد با چهره ای نه چندان راضی نگاهشو بین جفتمون چرخوند:غذا حاضره…رزا گفت شما دوتارو هم صدا بزنم…
خیلی سرد جواب دادم:ممنون!
سجاد لبخند کجی زد:با آقازاده ها میپری…واسه همین به ما محل نمیدی!
اخمهامو درهم کشیدم:این خزعبلات چیه سرهم میکنی؟
به آرشام اشاره کرد:آرشام…
آرشام با اقتداری که کمتر ازش دیده بودم گفت:خودمم…که چی؟
هرکی پول داره آقا زادست؟
-والا کمتر آدم معمولی رو دیدم ماشینایی که زیر پای توئه رو از نزدیک دیده باشه…
آرشام خندیدو جواب داد:آقا زاده نیستم…یه بابای با عرضه داشتم که واسه رفاه بچه هاش جون کنده!
پی حرفش به من اشاره کردو دستمو گرفتو رو به سجاد گفت:لقمه گنده تر از دهنت برمیداری…
این دختره واسه منه… نمیذارم مث دوستش بین شماها بپلکه…دستمو کشید که بریم…
با حرف سجاد متوقف شد:میخوای فقط خودت حال کنی با دختره؟
آرشام رو زیاد عصبی نمیدیدم ولی این سری فرق داشت
به سمتش هجوم بردو یقشو توی دست گرفت:یه کلام دیگه زر اضافه بزنی…
میدم آدمای همون بابایی که گفتی بندازنت جلوی سگا…
با داد بعدش از جا پریدم:فهمیدی؟
سجاد چندبار سرشو تکون داد به معنای اینکه فهمیده…
آرشام یقشو ول کردو به سمت عقب هلش داد! با اخمی رو به من کرد:جمع کن بریم! ازش ترسیده بودم… عین موش دنبالش راه افتادم…
-آرشام چرا به خاطر من…
حرفمو قطع کردو زد توی ذوقم:به خاطر تو نه…داشت به من توهین میکرد…
من سر دختر دعوا نمیکنم…
عصبی شده بودم…تا کی باید رفتارشو تحمل میکردم؟
خودم رو به آرامش دعوت کردمو توی دلم تکرار کردم:تو قلبشو تصاحب میکنی…
در صندلی جلو رو باز کردمو نشستم…
با اینکه از حرفش بهم برخورده بود بازهم چیزی نگفتم…
تنها راهی که میشد آرشامو مطیع خودم کنم این بود که با لوندی و دلبری سمت خودم بکشمش…
آرشام پسر غد و لجبازی بود… اینو توی این مدت کوتاه فهمیده بودم… از غر زدن بیزار بود…
دوست نداشت منت دختری رو بکشه… و بحث باهاش بی نتیجه بود… براش مهم نبود دختر تو زندگیش بره یا بمونه… شاید برای همین دوست دختراشو از دست میداد… بخاطر همین اخلاقش… فهمیده بودم اونو فقط کسی میتونه نگه داره که با
سیاست باشه… کل کل باهاش یعنی از دست دادنش…
توی همین افکار غرق بودم که آرشام ریموت پارکینگ خونشو زد…
متعجب یه تای ابرومو بال انداختم:چرا خونتون؟
با حرص به سمتم برگشت؛چیه؟میخواستی توی اون باغ حرف بزنیم؟
-خیلی خب…آروم باش…خونه ی تو حرف میزنیم! از ماشین پیاده شدیمو سوار آسانسور شدیم…
تمام مدت سکوت کرده بودم…
استرس داشتم…چون میدونستم امروز باید برای جذبش خیلی کارا بکنم!
هرچی از رزا یاد گرفته بودمو میخواستم نشون بدم!
قرار نیست تا آخر عمر دست دست کنم…
این همه دختر تو این مدت دیدم که با انواع پسرا رابطه داشتنو زندگی بدی نداشتن…
از آسانسور پیاده شدیم…
آرشام کلیدو توی در چرخوندو وارد خونه شد:یکم بهم ریختست…
بخاطر دیشب!
باید زنگ بزنم شرکت خدماتی یکی رو بفرستن تمیز کنه…
لباسی که به خاطر هوای سرد باغ روی کولم بود رو پایین انداختمو چند قدم بهش نزدیک شدم…
دستامو آروم دور گردنش حلقه کردمو آروم لب زدم:گفتی آره یا نه…میگم آره…میدونی چرا؟
نگاهشو بین چشمامو لبام چرخوند:چرا؟
ناخونمو آروم روی گردنش کشیدم:چون دوست دارم!
نفس های پر حرارتمو روی گردنش پاشیدم… صدای نفس هاشو به وضوح میشنیدم!
سرم رو جلو بردمو به آرومی چونه اش رو بوسیدم…
نفس عمیقی کشیدمو بعد از اون کنار لبشو بوسیدم…
ازش فاصله گرفتم… میخواستم بی طاقتش کنم…
یقه ی هودیشو کشیدمو انداختمش روی مبل:میخوام برات برقصم…
بخاطر مشروبایی که توی باغ خورده بودم تنم گر گرفته بودو بازم از حالت طبیعی خارج بودم…
آرشام با خرسندی به مبل تکیه داد:ببینم چیکار میکنی…
انگشت اشارمو جلو بردم:یه دقیقه…فقط یه دقیقه صبر کن الان میام…
-کجا؟
بی اینکه جوابی بدم به اتاقا سرک کشیدم تا اتاق آرشامو پیدا کنم…
وارد اتاقی که درش نیمه باز بود شدم…
خودش بود…لباس هاش با شلختگی روی زمین ریخته بودن…
لباسمو درآوردمو یکی از پیرهن های آرشامو پوشیدم…
دکمه هاشو تا به تا بستم جوری که یک سمتش کوتاه تر شده بود…
یقه ی لباس رو کاملا باز گذاشتمو از اتاق بیرون رفتم…
-کجا بو… خواست بگه کجا بودی… ولی با دیدنم آب گلوشو قورت داد! از کنارش رد شدمو سمت آشپزخونه رفتم… از شراب توی دکور برای خودم ریختمو با جام توی
دستم روبروش قرار گرفتم… -ببینم میتونی کاری کنی دیوونه شم یا نه…
آهنگی رو پلی کردمو با جام توی دستم شروع کردم به رقصیدن…
بدنم رو با ظرافت پیچو تاب میدادم… متوجه نفس های عمیق آرشام شده بودم!
سمتش قدم برداشتمو روی پاش نشستم:چه زود داری واکنش نشون میدی اقا آرشام…
-ک…کی گفته؟
سرمو به لاله ی گوشش نزدیک کردم:یعنی منو نمیخوای؟
هنوز هم میخواست بگه آدم سرسختیه و ندیده نیست…
لبخند کجی تحویلش دادمو همونجور که روی پاش نشسته بودم لیوان شرابو سر کشیدم جوری که از چونه ام چکه میکردو توی یقه ی بازم میریخت…
لیوان خالی رو روی مبل گذاشتمو لب ترمو روی گردنش کشیدمو با صدایی پر از ناز گفتم:میخوام مال تو بشم…
بی طاقت زیر زانوهامو گرفتو از روی مبل بلندم کردو به سمت اتاقش برد…
میدونستم دیگه نمیتونه مقاومت کنه… پرتم کرد روی تختو هودیشو از تنش درآورد…
دستمو روی بدن عضله ایش کشیدم که شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسم…
.
.
(از زبان راوی)
طرف های ۶عصر بود…
آرتا ادکلن رو توی خودش خالی کردو از اتاق خارج شد…
خواست از در بره بیرون که باباش گفت:وایسا کجا میری…
ناراضی ازینکه قبل رفتن گیرش آورده برگشت سمتش:جانم بابا؟
باباش اخمهاشو درهم کشید:این آرشام گور به گور شده معلوم هست کجاست؟از صبح دارم زنگ میزنم جواب نمیده…
آرتا با بی حوصلگی جواب داد:بابا حتما زیادی خورده الانم تو خونش گرفته خوابیده…
-آدمش میکنم…پسره ی سر به هوا سال ماه دراز نمیاد خونه…
معلوم نیست گیر چه کثافت کاریاییه!
آرتا دستشو روی شونه ی باباش گذاشت:حرص و جوش الکی نخور بابا…
همین دیشب پیشش بودم…
باباش دستی به ته ریش جوگندمیش کشید:آرتا حواست بهش باشه…
این پسره شر و شوره…حواست نباشه یه جایی گند بالا میاره…
آرتا برای اینکه خیال باباشو راحت کنه گفت:میرم خونش یه سر میزنم خیال تو رو هم راحت میکنم…
خوبه؟سر راهمم هست!
-برو پسرم…واسه شام گوششو بکش بیارش خونه!
آرتا دستی تکون دادو سوار ماشین شد…
شماره ی آرشام رو گرفتو زیر لبی فحشی نثارش کرد که جواب نمیده…
تنها صدایی که پشت خط پیچید همین بود:مشترک مورد نظر در حال حاضر پاسخگو نمیباشد،لطفا بعدا تماس بگیرید…
-دهنت سرویس آرشام…داری چه غلطی میکنی آخه؟
خواست دوباره به آرشام زنگ بزنه که گوشیش زنگ خورد…
تماس رو وصل کرد:جونم ترلان؟
-سلام عشقم…کجایی تو؟
آرتا بی حوصله گفت:یه سر به خونه ی آرشام بزنم بیام…
باز گوشیشو جواب نمیده پسره ی الدنگ!
ترلان شاکی گفت:آرتا زود بیا دیگه…من آیلارو فرستادم بیرون تا تنها باشیم!
آرتا خندیدو جواب داد:مامانتینا که تا یه هفته دیگه نمیان…چه عجله ای داری!
ترلان ریز خندید:دلم واسه بغلت تنگ شده…
آرتا جلوی در خونه ی آرشام ترمز کردو سرسری گفت:منم…
میام یکم دیگه… فعلا…
.
.
(پروا)
از روی تخت بلند شدم…درد شدیدی زیر دلم
پیچید… چهرم از درد جمع شد… نگاهی به آرشام که غرق خواب بود انداختم… هوا تاریک شده بود… حتی نمیدونستم ساعت چنده…
آروم لباسمو پوشیدمو سمت سرویس بهداشتی رفتم…
دردم بیشتر میشد که کمتر نمیشد…
به چهره ی رنگ پریدم از توی آینه ی سرویس بهداشتی خیره شدم…
تموم شد…بالاخره انجامش دادم…
کم کم چشمام بی اختیار پر شد…نمیدونستم چه مرگمه…چرا بغض راه گلومو بسته بود؟
دستمو روی گردنم کشیدم…کاملا کبود بود…
روی زمین نشستمو دوتا دستمو جلوی دهنم گذاشتم تا صدای گریه هام به گوش آرشام نرسه…
تمام تنم کبود بود ولی نه از روی عشق…
آرشام بدون ذره ای عشق کارشو کردو منم بدون هیچ عشقی خودمو در اختیارش گذاشتم…
رزا راست میگفت دنیا خیلی بی رحمه…
با صدای زنگ آیفون به سرعت اشکامو پاک کردمو بیرون پریدم…
قدم های بی جونمو سمت آیفون برداشتم…
حالت تهوع بدی به جونم افتاده بود!
با دیدن آرتا توی صفحه ی آیفون دکمه رو فشردمو در بالا رو هم باز گذاشتم…
سردرگم بودم… نمیدونم چرا اینقدر داشتم اذیت میشدم… رزا هر روز اینکارو میکرد… پس من چم بود؟ با باز شدن در توسط آرتا سر بلند کردم… با دیدن من نگاهش رنگ تعجب گرفت! سمتم قدم برداشتو نگاهی به دور و اطراف انداخت:آرشام کجاست؟ سرمو به سمت اتاق چرخوندم:خوابیده!
با شک به صورت رنگ و رو رفته ام خیره شد:خوبی؟
آب گلومو قورت دادم…انگار گلوم میسوخت:خوبم!
موهامو روی کبودی های گردنم ریخته بودم تا مشخص نباشه…
آرتا کمی خم شد تا بهتر منو ببینه…
دستشو زیر چونه ام گرفت و به سمت بالا هدایت کرد:اتفاقی افتاده؟آرشام کاری کرده؟
نگاهمو دزدیدمو گلومو صاف کردم:میگم اتفاقی نیفتاده…
میتونی منو برسونی هتل؟
آرتا نفسشو بیرون فرستاد:خیلی خب…بذار آرشامو بیدار کنم حداقل بهش بگم بابام از دستش شاکیه پاشه بره خونه…
به سرعت خودمو بهش رسوندمو بازوش رو گرفتم:ن…نمیخواد خودش بیدار میشه یکم دیگه!
-ولی… با تحکم گفتم:لطفا
دوست نداشتم آرتا بره توی اتاق و اون ملحفه ی سفید رنگو که الان قسمتی از اون قرمز شده بود ببینه…
لباسامو که کنار مبل موقع رقصیدن رها کرده بودم پوشیدم…
از خونه بیرون رفتیم… هوای تازه رو به ریه هام فرستادم… یه حس بدی داشتم مثل عصر جمعه! آرتا نگاهی بهم انداخت:سوار نمیشی؟ با گیجی سرمو به طرفین چرخوندم تا افکار مزاحم رو دور کنم…
سوار ماشین شدمو خودمو توی صندلی شاگرد مچاله کردم…
آرتا دستشو روی صورتم کشید…
با برخورد دستش به پوست سردم برگشتم سمتش که با اخم ریزی بین ابروانش گفت:صورتت یخ زده…رنگ به رو نداری…
میبرمت بیمارستان… تو هتل تنهایی ممکنه حالت بد شه…
چرا آرشامو بیدار نکردی برین دکتر؟
ادامه دارد….

0 ❤️

2024-04-04 01:01:21 +0330 +0330

(قسمت 13)
دست داغشو از روی صورتم کنار زدم:فقط خوابم میاد…میخوام برم خونه و بخوابم…
آرتا دستی به ته ریشش کشیدو با جدیت گفت:لجبازی نکن دارم میگم رنگت مثل گچ سفید شده…
انگار هر لحظه میخواد جونت بالا بیاد…
اعصاب کل کل با آرتارو نداشتم:همینجا نگه دار!
-دیوونه شدی؟عقل توی کلت هست اصلاً؟
لب خشکمو تر کردمو با صدای که بی شباهت به جیغ نبود گفتم:میگم نگه دار!
آرتا پاشو روی ترمز گذاشتو صداشو از من بالاتر برد:برو ببینم میخوای چه غلطی بکنی!
دستگیره ی درو گرفتمو به سختی باز کردم…
انگار جون توی تنم نبود… حال کسی رو داشتم که ۳،۴ روزه نخوابیده… هر قدمی که برمیداشتم چشمام سیاهی میرفت… درد زیر دلمم لحظه به لحظه طاقت فرسا تر میشد…
هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که چشمام سیاهی رفتو روی زمین افتادم…
از هوش نرفته بودم ولی توان بلند شدن نداشتم…
پشت سرهم تکرار کردم:خدایا کمکم کن… کمک کن…
چشمام روی هم رفت که احساس کردم از روی زمین بلند شدم…
صدای آرتا توی گوشم اکو میشد :پروا…پروا با توام!
سرد…خیلی سرد بود…نمیدونم چرا اینقدر تنم یخ زده بود…
خودم رو بیشتر بهش فشردمو آستین لباسشو چنگ زدم…
بوی عطر خوبی شامه ام رو پر کرده بود…
نفس عمیقی کشیدمو بوی عطر رو به ریه هام فرستادم…
انگار پلک هام سنگینی میکرد…
صدای آرتا رو میشنیدم ولی نمیتونستم دهن باز کنم!
کم کم چشمام روی هم رفتو دیگه نفهمیدم چی شد!
نمیدونم چه مدت گذشته بود… ولی هنوز حالم بد بود… روی صندلی عقب ماشین دراز کشیده بودم… این یعنی خیلی نگذشته بود…
آرتا متوجه من نبودو داشت با سرعت رانندگی میکردو یه دستش گوشیش بودو فریاد میکشید…
فکر کنم همین صدا باعث شده بود بیدار شم!
صدای دادش گوشمو اذیت میکرد:خفه شو…فقط خفه شو آرشام…
اینقدرم زر اضافه نزن بگو چیکار کردی دختررو اینجوری شده؟
آدم نمیشی تو هان؟مگه میشه خودش الکی اینجوری شه؟
کمی مکث کردو ادامه داد:قطع میکنم…خدافظ!
گوشی رو پرت کرد روی صندلی شاگردو دستی روی موهاش کشید…
دوست داشتم باز هم بخوابم…نمیدونم دلیل این بی جونی و بی حالی چه کوفتی بود…
با صدایی که از ته چاه در میومد صدا زدم:آرتا…میخوام برم خونمون!
آرتا با شنیدن صدام ترمز کردو با نگرانی برگشت سمتم:خوبی؟
سرمو تکون دادم:خوبم…
میدونستم تا منو نبره بیمارستان بیخیال نمیشه…
میترسیدمو خجالت میکشیدم اونجا بگن دلیلش ربطی به رابطه ی جنسی داره…
برای همین لبخند کمرنگی زدمو گفتم:فقط… به سرعت جواب داد:فقط چی؟ با بی حالی خندیدمو گفتم:فقط گرسنمه…! چند ثانیه با تعجب بهم نگاه کرد که گفتم:مگه خودت گشنت نمیشه؟
تعجبش جاشو به خنده داد:مارو باش فکر کردیم این حالش بده داره میمیره…
به سختی سرجام صاف نشستم:یعنی چی داره میمیره؟زبونتو گاز بگیر…
آرتا در حالی که سعی در کنترل خندش داشت گفت:خیلی خب…چی میخوری؟
کمی به مغزم فشار آوردم:حال که فکر میکنم پیتزا گزینه ی خوبیه…
آرتا برگشتو ماشینو به حرکت درآورد… خیلی حس بدی داشتم… ولی زودتر از قبل میتونستم خودمو جمع کنم… در واقع سختی کشیده بودم توی زندگیمو خوب یاد گرفته بودم تظاهر کنم…
اگه اولین بار بود که اتفاق بدی رو تجربه میکردم شاید زار زار گریه میکردم…
ولی باید قبول میکردم این چیزی بود که خودم خواستم…
نباید اینقدر سخت میگرفتمش چون خواه ناخواه باید باهاش کنار میومدم!
گوشیمو از جیبم خارج کردم…
از اونجایی که آرشام ظهر منو سرسری از باغ برد کیفمو جا گذاشته بودمو مجبور شدم گوشیمو توی جیبم بذارم…
با دیدن صفحه ی گوشی ابروهام بالا پرید… ۵تماس بی پاسخ از آرشام داشتم…
شاید میخواست منو بازخواست کنه که چرا بهش نگفتم دختر بودم…
با صدای آرتا از افکارم خارج شدم:آرشام سراغتو میگرفت!
-چی میگفت؟
-میگفت چرا تو رو بردم…چرا جواب تلفنتو نمیدی و از همین حرفا!
موهامو که پخش و پلا شده بود پشت گوشم فرستاد:از کجا فهمید من با توام؟
آرتا از آینه نگاهی بهم انداخت:اون نفهمید من گفتم…میخواستم ببینم چه کوفتی به خوردت داده که اینجوری شدی…
با دستپاچگی خودم رو جلو کشیدمو دستامو عین بچه ها روی جفت صندلی جلو گذاشتم:چیزی به خوردم نداده…فشارم افتاده بود!
گاهی وقتا اینجوری میشم…
-گاهی وقتا که اینجوری میشی یه سر به دکترم بزن شاید مریضی چیزی باشی!
نفسمو بیرون فرستادمو گفتم:خوشت میاد برچسب مریض بودن بهم بزنی نه؟
خواست جوابی بده که گوشیش زنگ خورد…
گوشی رو از روی صندلی برداشتو جواب داد:جان ترلان؟
کمی مکث کردو به حرف های ترلن گوش کردو ادامه داد:ببخشید واقعاً یه مشکلی برام پیش اومد…
با من بود؟به من میگفت مشکل؟
دوباره ادامه داد:نه نه…خوبم من چیزی نیست…بعداً باهات صحبت میکنم خدافظ!
به محض قطع کردن تلفن گفتم:من مشکلم؟ -پس چی هستی؟ زیر لبی گفتم:لا اله ال الله! آرتا جلوی در رستوران پارک کرد:خیلی خب پیاده شو…
این خیلی خب یعنی دهنتو ببندو اینقدر کل کل نکن…
لاقل من که اینجوری ترجمش کردم… با آرتا هم قدم شدم… پشت دستشو روی صورتم گذاشت:یکم بهتری!
وارد رستوران شدیمو یکی میز هایی که نزدیک تر به پنجره بود رو انتخاب کردیم!
آرتا نگاه گذرایی به منو انداختو منو رو سمت من سر داد:چی میخوری؟
نگاهی به منوی پیتزاش انداختمو گفتم:استاف کراست…
آرتا خندید:سلیقتو دوست داشتم…
با اینکه ازش دل خوشی نداشتم آنچنان هم پسر بدی نبود…
لرزش دوباره ی گوشیم حواسمو پرت کرد… آرشام بود ولی شهامت جواب دادنو نداشتم!
آرتا اشاره ای به گوشیم کرد:نمیخوای جواب بدی؟گوشیت خودشو کشت!
ببخشیدی گفتمو از سر میز بلند شدم…
کمی از آرتا فاصله گرفتمو تصمیم گرفتم جواب تلفن رو بدم!
با دودلی جواب دادم:الو…
صدای عصبی آرشام پشت خط پیچید:پروا مسخره بازی راه انداختی؟بی هیچ حرفی پاشدی رفتی من از آرتا باید بفهمم یه چیزیت شده؟
لبمو تر کردمو گفتم:آرشام م…من من فقط میخواستم برم خونه…
آرشام با جدیت گفت:چرا نگفتی دختری؟دلیلش چیه؟
-فکر نمیکردم برات فرقی داشته باشه… -باید رو در رو حرف بزنیم!با دلخوری گفتم:به جای اینکه بپرسی حالم چطوره الان؟بهترم یا نه؟دغدغت اینه که شر نشم برات؟
نترس حتی اگه اولین نفر باشی که باهات خوابیدم هر وقت احساس کردم مزاحمم میزارمو میرم!
بعد از تموم شدن جملم گوشی رو روش قطع کردمو برای اینکه اعصابم بهم نریزه خاموشش کردم…
صندلی رو عقب کشیدم بشینم که همون لحظه شام هم رسید…
آرتا که تا اون موقع سرش تو گوشیش بود سر بلند کرد:آرشام بود؟
-اوهوم!
آرتا باز هم فحشی نثارش کردو گفت:احمق پا نمیشه بره خونه!
یه تیکه از پیتزارو برداشتم:چرا نمیره خونه!؟
شونه ای بالا انداخت:از وقتی بابا واسش خونه خرید تا بابا زنگ نزنه تهدیدش نکنه نمیاد خونه…
گازی به پیتزام زدم:تو چرا مثل اون نیستی؟
آرتا دندون نما خندید:آرشام سرتقو لجبازه ولی من کارامو زیر زیرکی انجام میدم…
فرقمون همینه…
یه تای ابرومو بال فرستادم:از آدمایی مثل تو باید ترسید…
از اون آدمای با سیاستی که همه فکر میکنن پسر خوبه ی داستانی ولی نیستی!
-چه بدی ازم دیدی که خوب نیستم؟ شونه ای بالا انداختم:فقط حدس میزنم!
آرتا لبخند کجی زد:حدساتو برای خودت نگه دار!
پشت چشمی براش نازک کردم:چه بداخلاق…
آرتا نگاهی به ساعت گوشیش انداخت که گفتم:زیاد شام نخوردی…هر ثانیه هم ساعتو نگاه میکنی…جریان چیه؟
-بهت گفته بودم من برعکس آرشام کارامو زیر زیرکی انجام میدم…
به بابا قول دادم شام خونه باشم…
مثل یه پسر عاقلو قابل اعتماد همون ساعت میرم خونه…
بعد از اینکه رسوندمت آرشامو هم به زور که شده میبرم…
دیگه خیلی داره پررو میشه! -چرا پررو میشه؟
آرتا انگشتاشو به هم گره زد:نمیدونم جریانت چیه که توی هتل زندگی میکنی…
ولی قطعاً اگه با خانوادت زندگی میکردی نمیذاشتن هرشب جای دیگه بمونی…
پسرو دخترش فرقی نمیکنه… خانواده برای بابای من خیلی مهمه! زیر لبی تکرار کردم:خانواده…
سرمو بالا گرفتمو لبخندی زورکی روی لبم نشوندم:فکر نکنم خانواده ی من براشون مهم باشه که کجامو چیکار میکنم!
آرتا دستشو برای گارسون تکون داد که صورتحسابو بیاره و رو به من گفت:غیرممکنه…پدرو مادر همیشه نگران بچشون میشن…
نفس عمیقی کشیدم:خب من اگه اونارو داشتم الان زندگیم یه جور دیگه بود…ولی خب بابام زنده نیست که مثل کوه پشتم باشه و همچنین مامانم که وقتی حالم بده بغلم کنه!
آرتا قدر چیزایی که داری رو بدون!
تک خنده ای کردمو ادامه دادم:من اصولا فلسفی حرف نمیزنم
آرتا چند لحظه سکوت کردو گفت:متاسفم…خدا رحمتشون کنه!
آرتا با اومدن گارسون کارت کشیدو از جا بلند شد:بریم؟
دستمال کاغذی توی دستمو روی میز گذاشتم:بریم!
.
.
(از زبان راوی)
راضیه محکم به صورت خودش کوبیدو گفت:پ…پرنیان…قربون صورت ماهت بگردم…تو رو خدا با من از این شوخیا نکن!
پرنیان در حالی که با ناخونای دستش ور میرفت خونسرد برگشت سمت راضیه:آبجی شوخیم کجا بود؟میخوام زن سعید شم!
راضیه روی صندلی نشست و خودش رو باد زد:عماد این دختره قصد جون منو کرده…
اون از پروا…اینم از تو!
عماد با بیخیالی دستی به ته ریشش کشید:راضیه یکم سخت گرفتیا…زن و شوهر که نبودن پروا و سعید…
یه خواستگاری بودو تموم شد رفت… حالا هم که این دختره ۵ماهه گذاشته رفته!
پرنیان با خرسندی گفت:آقا عماد قربون دهنت…این خواهر من لج کرده انگار…ما همو دوست داریم مگه گناهه؟
راضیه به تندی سمت عماد برگشت:تو که میگفتی پسره بدرد پروا نمیخوره…
میگفتی اله و بله… حال چی شده مشکلی باش نداری؟
عماد پوزخندی زد:اون موقع نمیدونستم پروا چه سلیطه ایه…
الان فهمیدم سعید از سر خواهر پتیارتم زیاد بود!
پرنیان لبخندی از شنیدن این حرفا روی لبش نشست…
دوست داشت اینو که پروارو در حد سعید ندونن…
حس برتری داشت نسبت به خواهری که روزی بهش حسادت میکرد…
موهاشو پشت گوشش فرستادو رو به راضیه با سرکشی گفت:آبجی کنار بیا با خودت…پروا دیگه وجود نداره…
رفتتتتت… بسه دیگه…هنوز سعیدو نامزد پروا میدونی…
خوبه براش ختم گرفتینو هنوزم حرص نامزدشو میزنی…
راضیه بهت زده به پرنیان خیره شد:من از ترس آبرو
یه غلطی کردم جلو مامان بابای خدا بیامرزمم شرمندم…
تو که پروا خرجتو میداد چی؟ اگه یه روزی…یه روزی پیداش شد… روت میشه توی صورتش نگاه کنی؟ دختره ماهی ۶۰۰تومن میگرفت ماهی ۵۰۰
میذاشت کف دست تو…
پرنیان اخمهاشو درهم کشید:اه بس کن آبجی…اگه پیداش شد پولشو میدم منتی هم نباشه!
راضیه سری به نشانه ی تاسف تکون داد:چی به سرت اومده پرنیان؟عشق سعید کورت کرده!
یه روزی میفهمی خانواده ارزشش بیشتر از این چیزاست…
پرنیان با حرص به سمت اتاق رفت:حالا همه وکیل وسیع پروا شدن…
.
.
(پروا)
کش و قوسی به بدنم دادمو از روی تخت بلند
شدم… احساس میکردم بزرگ تر از قبل شدم…
نمیدونم هرکی اولین رابطشو تجربه میکرد همین حس رو داشت؟
با یادآوری شب قبل و تماسی که با آرشام داشتم دلهره گرفتم…
اگه میزد زیر همه چی چیکار میکردم؟ ضربه ای به پیشونیم زدم:احمق… گوشیمو از کنار تخت برداشتم… خدا خدا میکردم آرشام زنگ زده باشه!
نفس عمیقی کشیدمو نگاهی به صفحه ی گوشیم انداختم…
با دیدن پیامش روی صفحه نفس راحتی کشیدم:بیدار شدی بیا اینجا حرف بزنیم…
از جا پریدم… نگاهی به صورت خودم توی آینه انداختم… رنگم کمی پریده بود ولی با آرایش رفع میشد! سمت سرویس بهداشتی رفتمو آبی به دستو
صورتم زدم…
باید اینو هم در نظر بگیرم که پولم داره ته میکشه…
و تنها امیدم الان آرشامه پس نباید باهاش بدرفتاری کنم!
هنوز هم به آرایش های غلیظ علاقه ای نداشتم…
برای همین آرایش ملیحی روی صورتم نشوندم!
همزمان به آرشام پیام دادم:طرفای ۱۲ظهر میبینمت!
لباسامو عوض کردمو موهای موج دارمو روی شونه هام رها کردم…
تاپ بندی مشکی شلوار مام استایل رنگ روشنم ترکیب قشنگی بود…
ادکلن رو روی خودم خالی کردمو به تصویرم توی آینه گوشزد کردم:پروا تو دیگه دخترونگیتو دادی رفتتت…
الان غصه خوردن چیزی رو عوض نمیکنه… الان فقط باید نگهش داری… جوری که جز تو نتونه کسی رو نگاه کنه! عقلو از سرش بپرون… یه جوری که بوی تنت براش با همه فرق کنه… نفس عمیقی کشیدمو از خونه بیرون زدم!
سوار آژانسی که گرفته بودم شدمو آدرس خونه ی آرشام رو دادم…
هتلی که میموندم آنچنان چنگی به دل نمیزد ولی بازم گرون بود…
قلبم تند تند میزد که طبیعی هم بود…
هرکس هم جای من بود میترسید پس زده بشه…
اون موقع باید چیکار میکردم؟
توی افکارم غرق بودم که با دیدن خونه ی آرشام که چند قدم جلوتر بود گفتم:همینجا پیاده میشم!
کرایه رو حساب کردمو از ماشین پیاده شدم! دست های عرق کردمو با مانتوم پاک کردم… در پایین باز بود…
برای همین آروم درو هل دادمو وارد ساختمون
شدم…
ادامه دارد….

3 ❤️

2024-04-04 01:23:49 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
عالی هروز بااینکه یرم شلوغه ولی چک میکنم داستاناتوبخونم
خوندن برام ارامش بخشه

1 ❤️

2024-04-04 02:12:11 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
آقا یه لطف کن تو تلگرام کانال بزن، بیایم اونجا بخونیم

1 ❤️

2024-04-04 12:18:16 +0330 +0330

(قسمت 14)
روبروی آسانسور ایستادم که آقایی همزمان کنار من ایستاد…
به نظر آدم خوش اخلاقی نمیومد…
یه تای ابروشو بال انداختو زیر زیرکی بهم نگاه کرد:اینجا زندگی میکنید؟
برگشتم سمتشو گفتم:بله؟ تکرار کرد:پرسیدم اینجا زندگی میکنید؟
-خیر خونه ی یکی از دوستای دوران دانشگاهم اینجاست اومدم بهش سر بزنم…
در آسانسور باز شد…
مرد جوابی ندادو همراه من سوار آسانسور شد…
اقتدارش باعث میشد عین موش یه گوشه وایسمو حرفی نزنم…
طبقه ی 7 رو زدم…
ولی اون هیچ دکمه ای رو نزد…گویا اونم میخواست همون طبقه بره…
شاید واحد روبرویی بود…
زودتر از اون از آسانسور پیاده شدمو چند تقه به در وارد گرفتم…
برخلاف تصوراتم مرد ناشناس اومد کنارم ایستادو با لحنی جدی گفت:همکلاسی دوره ی دانشگاهت توی این واحد زندگی میکنه؟
با شک بهش نگاه کردمو اخمهامو درهم کشیدم:ببخشید آقای محترم خوبیت نداره دنبال من راه افتادیدو سوال میپرسید…
دیگه دارید منو میترسونید…
نمیدونم همسایه اید یا در باز بوده اومدید داخل ولی درست نیست کارتون!
در توسط آرشام باز شد…
خواستم سلام کنم که نگاهشو از من به سمت مرد غریبه سوق دادو با رنگ پریدگی گفت:بابا اینجا چیکار میکنی؟
فکر میکنم برای یک لحظه نفس کشیدن یادم رفت!
قطرات ریز عرق روی پیشونیمو پاک کردمو آب گلومو قورت دادم…
قادر نبودم دهن باز کنم تا کلامی حرف بزنم…
بابای آرشام طعنه آمیز رو به آرشام گفت:سالی یه جلسه به زور دانشگاه میرفتی…
کی وقت کردی دوست پیدا کنی؟
با ندامت گفتم:عذر میخوام آقا من…من فقط وقتی دیدم یه مرد غریبه سوال پیچم میکنه ترسیدم…
فکر کردم ممکنه همسایه باشید…
آرشام که تا اون موقع سکوت کرده بود با دستپاچگی گفت:بابا دوست دانشگاهمه دیگه…آرتا هم میشناستش…آنا هم دربارش میدونه…
باباش با همون جذبه یه تای ابروشو بالا انداخت:با دوستات تو خونه قرار میذاری؟
آرشام دستی به ته ریشش کشید:نه…در واقع خونشون خارج از شهره…
سختم بود برم دنبالش…بهش گفتم بیاد اینجا تا بریم بیرون…
بابا چرا گیر الکی میدی؟کارم داشتی اومدی؟
باباش نگاهشو بین منو آرشام چرخوند:بعداً صحبت میکنیم…
و جوری که مشخص بود باور نکرده گفت:فعلاً به مهمونت برس…خدافظ!
خداحافظی آرومی با باباش کردمو بعد از رفتنش ضربه ای به دست آرشام زدم:احمق…کی سر ظهر میره بیرون که گفتی میخوایم بریم بیرون؟
آرشام در حالی که توی فکر فرو رفته بود گفت:بیا تو فعلاً…میگم آرتا ردیفش کنه…
با بابام خیلی جوره… وارد خونه شدمو تازه یادم افتاد چرا اینجام…
مانتومو درآوردمو با همون تاپ بندی مشکی رنگ که سفیدی بدنمو به نمایش میذاشت روی مبل نشستم…
آرشام برای لحظه ای سرتاپامو برانداز کردو سمتم قدم برداشت…
روی مبل کنارم نشستو دستشو دور کمرم حلقه کرد:دیشب چرا ول کردی رفتی؟
سرمو سمتش چرخوندم:دیدم خوابی…منم حالم خوب نبود نخواستم بیدارت کنم…
دستشو نوازش وار روی شونه ی برهنه ام کشیدو بند تاپمو پایین آورد:درد داشتی؟
-یکم!
سرش رو سمت شونه ی لختم آوردو بوسه ی داغی نشوند:باید خودمو بیدار میکردی…
نه اینکه با آرتا بری… حرکاتش ناخواسته باعث میشد داغ شم!
خیلی حرفه ای بودو من در مقابل کاراش کم میاوردم…
نفس عمیقی کشیدم:آرشام… -جون آرشام؟ -نکن قراره حرف بزنیم… گلومو با مهارت بوسید:پروا من خیلی فکرکردم…
-درباره ی؟
آرشام کمی سرش رو عقب برد:تو…مزت هنوز زیر زبونمه…خیلی خوبی دختر…
بند اونور تاپمو هم پایین داد:مهم تر از همه اولین همخوابیت با خودم بوده…
واسه همین برام ارزش داری…
میدونم هیچکدوم از کارایی که دیروز کردی رو برای هیچکس جز من نکردی…
میخوام باهام زندگی کنی…
حقیقتش انتظار نداشتم آرشام اینقدر خوب با اینکه دختر بودنم کنار بیاد…
آرشام بوسه های ریزشو از گلوم شروع کردو پایین تر میومد که تشر زدم:آرشام!
سرشو عقب بردو با چشم های خمار گفت:هوم؟
-ح…حس نمیکنی فقط واسه رابطه با منی؟یعنی چشمت چیز دیگه ای نمیبینه!
آرشام موهامو از روی شونه ام کنار زد:تو نیازامو برطرف میکنی…منم هرچی بخوای برات فراهم میکنم…
رابطه ی ما اینه… هرچند تو باید خوشحال باشی…
من بهترین دخترارو توی زندگیم داشتم و همونا هم برام یه بار مصرف بودن ولی تو فرق داری…
لبمو تر کردمو با لحنی طعنه آمیز گفتم:الان باید افتخار کنم که زیرخواب دائمتم؟
آرشام دستی به صورتش کشید:پروا این حرفا چیه؟زیرخواب چیه؟من میگم بیا باهام زندگی کن!
-آرشام من خوشم نمیاد یه جوری باهام رفتار کنی انگار منو خریدی…
اگه واقعاً قراره رفتارت با من مثل وسایلی که جاشون پول دادی باشه بگو تمومش کنیم…
با گفتن حرفام ریسک بزرگی رو به جون خریدم ولی هرچی که بودم لايق اون رفتار نبودم…
آرشام شوکه از این حالت جدی گفت:خیلی خب…پروا سخت نگیر!
من ازت خوشم میاد…
ولی خب بچه دبیرستانی که نیستیم…
رابطه بین دوتا آدم بالغ لازمه…
نیازه و واسه همه هست…
-آرشام من نگفتم مخالف رابطم…همین دیروز خودمو تمامو کمال در اختیارت گذاشتم…
من میگم باهام بد صحبت نکن…
جوری رفتار نکن که فکر کنم یه هرزه ی خیابونیمو با همه بودم…
آرشام توی یه حرکتم منو توی آغوشش کشید:ببخشید…
میدونم عین بقیه نیستی…حداقل اگه نمیفهمیدم قبلا دیروز فهمیدم…
اولین رابطت بودمو میخوام آخریش باشم… لبخندی تحویلش دادمو گفتم:حالا شد… دستمو زیر تیشرتش بردم آخریش میشی… بی طاقت لباشو روی لبام گذاشتو خیمه زد روم! همزمان محکم تاپمو چنگ زد که صدای زنگ در بلند شد…
آرشام از روم بلند شدو نگاهشو بین منو در چرخوند:این دیگه کدوم خریه؟
شونه ای بالا انداختمو خودمو جمع و جور کردم:بابات نباشه…
آرشام سمت در رفتو از چشمی در نگاهی انداختو پر حرص گفت:آرتائه…
آرشام درو باز کردو گفت:سر ظهرم دست از سرم برنمیداری!
صدای آرتا به گوش میرسید که خندیدو گفت:چیکار به توئه پلشت دارم؟ساعتمو تو خونت جا گذاشتم…
خواست بره سمت اتاق که با دیدن من کمی شوکه شد…
حقیقتش منم جلوش معذب بودم…
پوزخندی تحویلم داد…برعکس دیشب خوش اخلاق نبود:اوه…مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم!
آرشام به اتاق اشاره کرد ساعتت اونوره! آرتا نگاهشو از من گرفتو به سمت اتاق رفت…
چند ثانیه نگذشت که با همون جدیت بیرون اومدو رو به من گفت:رژت پخش شده…
قبل از اینکه فرصت کنم جواب بدم دستشو روی شونه ی آرشام گذاشت:فعلاً!
حس بدی گرفتم…
دستامو روی لبم کشیدمو رژمو پاک کردم… آرشام سمتم اومد…
ولی نمیتونستم بخاطر لحن طعنه آمیز آرتا خودمو ناراحت نشون بدم…
فقط باید آرشامو خوشحالش میکردمو راضی نگه میداشتمش…
آرشام روی مبل نشست:آرتای ضدحال… سمتش قدم برداشتم:جبرانش میکنیم…
لبخندی روی لب آرشام نشست:اینه دوست دختر من…
یقه ی تیشرتشو کشیدمو بردمش سمت اتاق خواب…
نفس های عمیقی که میکشید نشون میداد خوب دارم دیوونش میکنم…
تیشرتشو درآوردمو هلش دادم روی تختو خودمم رفتمو روی شکمش نشستم…
سرمو بردم کنار گوشش نفسای گرممو روی گردنش پاشیدم:من مال توام…فقط واسه تو…
توی یه حرکت جامونو عوض کردو دستامو برد بالاي سرم…
لب های ترشو روی گردنم آروم حرکت داد…
چشمام ناخواسته روی هم رفت…
.
.
(از زبان راوي)
ترلان دستشو جلوی صورت آرتا تکون داد:کجایی تو؟
آرتا برگشت سمتش:هان؟ ترلان با لب و لوچه ای آویزون گفت:تو فکری! -نه…چیز خاصی نیست! عجیب فکرش درگیر شده بود…
یعنی براش قابل باور نبود اون دختر ساده و بی ریای شب قبل همین پروا باشه که با رژ پخش
شده و گردن کبود یه لباس باز پوشیده و روی مبل نشسته…
یعنی از رقص دیوونه کنندش تو مهمونی فهمیده بود که شیطنت داره…
ولی این حالت حس بدی بهش میداد…
شیشه ی مشروب رو برعکس کردو پیک دیگه ای برای خودش ریخت که ترلان پیک رو ازش گرفتو با ناز گفت:اینقدر نخور…یکمم به من برس آرتا…
آرتا فکر پروارو از سرش پروندو انگشتشو روی لبای ترلان کشیدو با صدایی خشدار گفت:چی میخوای از من؟
ترلان دلبرانه خندید:همین کاری که الان داری میکنی…بیشترشو میخوام!
آرتا به ترلان توی اون لباس حریر که قطعاً هرکسی رو تحریک میکرد خیره شد…کم سنو سال بودو خوش هیکل…
روشو ازش برگردوند:برو عوض کن لباستو!
ترلان که توی ذوقش خورده بود با نگرانی گفت:خوشت نیومد؟
-ترلان نیازی نیست با این کارا منو سمت خودت بکشی…راهش این نیست…
.
.
(پروا)
توی بغل آرشام دراز کشیده بودم…
دستمو دور کمر برهنم حلقه کردو بوسه ی ریزی روی شونه ام زد:ازت سیر نمیشم!
-از خودم؟یا از تنم؟
سرشو توی گودی گردنم فرو بردو نفس عمیقی کشید:تن دخترای زیادی زیر دستم بوده پروا خانوم…
ولی تو خیلی پدر سوخته و شیطونی…
دوست داشتم دهن باز کنمو حرفی بزنم ولی سکوت کردم…
دوست داشتم بگم مجبورم متفاوت باشمو دلبری کنم تا نگهت دارم ولی به جاش لبخندی تحویلش دادمو دستمو روی ته ریشش به حرکت درآوردم…
آروم گلوشو بوسیدم:عاشقتم پسر بد من… خندیدو گفت:پسر بد…
ناخونامو روی کمرش حرکت دادم:آره پسر بد منی…
توی تخت بدجوری افسار پاره میکنی آقا آرشام…
خیمه زد رومو با شیطنت گفت:دوست داری؟ صدای زنگ گوشیش بلند شد…
خندیدمو گفتم:برو گوشیتو جواب بده…منم لباس بپوشم…
روی تخت نشستم که گفت:ای بر پدرش لعنت! متعجب گفتم:کیو میگی؟
-آرتای پدر سگ امروز دومین بارشه گوه زده تو حسو حالم!
-یه جوری میگی گوه زد تو حسو حالم انگار تازه میخواستی شروع کنی…بعدشم فحش نده…
و اینکه تا الان هر فحشی بهش دادی درباره باباش بود که بابای خودتم هست اگه اشتباه نکنم!
آرشام مشغول حرف زدن با آرتا شد…
لباسامو پوشیدمو سمت آشپزخونه رفتم تا چیزی برای عصرونه آماده کنم…
در یخچالو باز کردم…همه چی کامل بود…
ولی پودر کیک نبود در صورتی که برای عصرونه فقط کیک و چایی میچسبید…
ولی مواد پنکیک بودو میتونستم سرسری درست کنم…
سرسری موادشو باهم قاطی کردمو هم زدم…
کتری برقی رو روشن کردمو مواد پنکیک رو توی ماهیتابه ریختم…
تقریباً یه ربع طول کشید تا همه چیزو آماده کنم…
پنکیک های برشته شده و چایی رو روی میز گذاشتمو تلوزیون رو روشن کردم!
شاکی صدا زدم:آرشام کجا موندی پس… -اومدم…
بعد از یکی دو دقیقه پیداش شد…
برگشتم سمتش،داشت با حوله موهای خیسشو خشک میکرد…
-حموم بودی؟ -آره یه دوش گرفتم…
به مبل دو نفره ای که روش نشسته بودم اشاره کردم:بیا یه چیزی بخور…فکر کنم نهارم نخوردی!
هیجان زده حولشو گوشه ای گذاشتو روی مبل کنارمنشست:خودت درست کردی؟
دندون نما خندیدمو سرمو کج کردم:سعی کردم یه چیزی سرهم کنم با چیزایی که توی یخچال داشتی!
سرش رو جلو آوردو بوسه ای روی گونم کاشت:میدونستی همه چی تمومی؟
سرمو پایین گرفتم:خجالتم نده دیگه…
آرشام قهقه ای سر داد:واسه چیزی که باید خجالت بکشی که از من پرروتری حال واسه یه تعریف خجالت میکشی!
ضربه ای به بازوش زدم:آرشام عاقل باش…چایی میخوری برات بریزم!
با چرب زبونی گفت:من از دست تو زهرم میخورم!
-نه بابا؟حرفای قشنگ یاد گرفتی! -تازه کجاشو دیدی!
دستمو سمت قوری چای بردمو در حالی که چایی میریختم با کنجکاوی گفتم:راستی…آرتا چیکارت داشت؟
-عموم مثل اینکه به مناسبت برگشت دخترش از فرنگ یه مهمونی ترتیب داده امشب…
آرتا اصرار داشت بریم…گفتم منو پروا خیلی حالو حوصله نداریم!
بعدم بابام که هیچ از اینجور جاها خوشش نمیاد ولی مامانم اونجاست شر میشه…نمیتونم زیاد پیشت باشم!
با اصرار گفتم:آرشام بریم…حوصلم سر رفته!
آرشام هوفی کشیدو فنجون چاییشو برداشت:گیر نده پروا…دختر عموم که از خارج برگشته قبلاً دوست دخترم بوده،الان مارو باهم میبینه بهم میریزه!
به تندی از جا بلند شدم:اِ؟نگرانی بهم بریزه؟برات مهمه آرشام؟
آرشام دستمو کشیدو گفت:بشین پروا بچه بازی در نیار!
-یعنی چی بچه بازی در نیار؟دوست پسرم از ترس دوست دختر قبلیش نمیخواد با من دیده بشه!
من نباید احساس خطر کنم؟
آرشام سرش رو بی مقدمه جلو آوردو لبامو با وحشی گری بوسید…
نفهمیدم چقد طول کشید تا اینکه نفس کم آوردو یکم عقب رفت…
در حالی که میخواست نفسی تازه کنه نگاهشو بین چشمامو لبام چرخوندو با لحن خماری گفت:نمیگی من میخورمت اینجوری روم حساس میشی توله؟
واسه اینکه خیالت راحت شه میریم…خوبه؟
لبمو که حدس میزدم کبود شده به دندون کشیدم:حالا شد!
فقط بریم من لباس بردارم… -نمیخواد…میریم میخریم! شاکی گفتم:دارم لباس بریم برداریم!
انگشتشو روی لبم گذاشت:خیلی حرف میزنی پروا…دلم میخواد از این به بعد خودم برات همه چی بخرم…شیرفهم شد؟
سرمو چندبار به نشونه ی تایید تکون دادم!
آرشام سرش رو به لاله ی گوشم نزدیک کرد:فقط کافیه راضی نگهم داری تا ببینی چطوری همه چی به پات میریزم!
منظورشو خوب متوجه بودم…
جرعه ای از چایی توی فنجون رو خوردمو رو به آرشام گفتم:کی میریم لباس بگیریم؟
آرشام نگاهی به ساعت دیواری انداخت:اگه الان آماده شی بریم خوب میشه…
چون بعدشم قراره بیایم خونه واسه اونجا حاضر شیم…
-الان حاضر میشم که زود برگردیم…چون باید بعدش یه دوش بگیرم!
-خیلی خب…حاضر شو بریم! موهامو صاف کردمو مانتو و شالمو تن کردم…
شیشه ی ادکلن رو از کیفم خارج کردمو توی لباسم خالی کردم…
رو به آرشام که جلوی تلوزیون نشسته بود گفتم:بریم؟
سرش رو سمتم چرخوند:بریم!
تا رفتیمو خریدارو انجام دادیم تقریباً ساعت ۹شب رو نشون میداد!
آرشام کلیدو توی در چرخوند:فقط سریع حاضر شو پروا…
تا آماده شی و برسیم اونجا طول میکشه…
باشه ای گفتمو سمت حمام پا تند کردم!
قبل از اینکه درو ببندم تند تند لباسامو درآوردم که آرشام جلوی در ایستادو با شیطنت گفت:منم بیام؟
لبمو به دندون گزیدم:خیلی بی تربیتی آرشام برو بیرون!
-حال یه جوری رفتار میکنی انگار تا حال برهنه ندیدمت…میرم موهامو سشوار کنم توام زود حمام کن…
باشه ای گفتمو درو بستم… دوش آب گرمی گرفتمو بدنمو با شدت شستم…
دست خودم نبود بعد از هر رابطه با آرشام احساس گناه تمام وجودمو میگرفت و حس میکردم باید بدنمو پاک و تمیز کنم…
درسته از لحاظ شرعی به هرحال گناه بود ولی دروغ چرا؟اگه از روی عشق بود احساس گناه نمیکردم…
ولی حقیقت این بود اون تنمو میخواست من پولشو!
از حموم خارج شدمو حوله ی آرشامو دور
خودم پیچیدم…
ادامه دارد….

2 ❤️

2024-04-04 15:04:01 +0330 +0330

(قسمت 15)
آب از موهای مشکیم چکه چکه روی سرامیک سرد میریخت…
به چهارچوب در تکیه دادمو رو به آرشامی که داشت موهاشو درست میکرد گفتم:موهای منم سشوار میکشی؟
لبخندی تحویلم داد؛بیا بشین موهاتو سشوار بکشم…
روی صندلی جلوی آینه نشستم…آرشام پشت سرم ایستادو مشغول سشوار موهام شد…
سرش رو کمی پایین آوردو گردن لختمو آروم بوسید:بوی خوبی میدی!
به لبخند ساده ای اکتفا کردم…
بخاطر باد گردم سشوار احساس خواب آلودگی میکردم…
بعد از حدود ده دقیقه آرشام سشوارو خاموش کرد:تموم شد…
خمیازه ای کشیدم:خوابم گرفت! -تنبل بازی در نیار پاشو لباساتو بپوش…
با خستگی لوازم آرایشمو از کیفم درآوردمو سرسری آرایش کردم…
لباس قرمز رنگ یقه بازی که تا بالای زانوم بود رو پوشیدم…
هم خانومانه بود هم یه جوری که انحنای بدنمو خوب به نمایش میذاشت!
کت مشکی رنگ بلندمو روی لباس انداختم:بریم؟
آرشام خریدارانه نگام کرد:خیلی خوشگل شدی!
لبخندی زدمو به تیپش نگاه کردم:توام خیلی خوشتیپ شدی!
کمی نزدیکش شدمو یقه ی لباسشو صاف کردمو نجواگونه کنار گوشش گفتم:اونجا چشمات نچرخه ها…تو فقط مال منی!
بعد از اتمام جملم عقب رفتم:خیلی خب بریم؟ آرشام با همون لبخند پر از شیطنتش گفت:بریم!
سوار ماشین شدیمو راه عمارت عموشو در پیش گرفتیم!
لبمو به دندون گزیدم:آرشام من استرس دارم! -استرس چرا؟ -خب خانوادت اونجان! آرشام شونه ای بالا انداخت:زیاد دور و ورت نمیام که یه وقت بویی نبرن! با آنا هماهنگ میکنم بگه دوستشی! -آنا کیه؟ -خواهرمه…
حس میکردم میترسه دختر عموش یا یکی دیگه از دخترای فامیل بفهمن با منه!
-آرشام؟ -جونم؟ -چرا با دختر عموت رابطت بهم خورد؟ با بی خیالی خندید:دلربا سر لج و لج بازي
با من دوست شد! یه تای ابرومو بال انداختم:لج و لج بازي چرا؟ -از ۱۴،۱۵سالگیمون عاشق آرتا بود… آرتا هم جدیش نگرفت…اینم فکر کرد اگه با من
رو هم بریزه آرتا لجش میگیره!
-چه بچه بازی مسخره ای…نکنه فکر کرده خاله بازیه…
اصلاً تو چرا وقتی میدونستی باهاش دوست شدی؟
-دختر جذابو راحتی بود…یعنی منظورمو از راحت میگیری دیگه…
خواستم سوال بعدیمو بپرسم که آرشام توی زمینی که پر از سنگ قلوه بودو ماشینا ردیف شده بودند پارک کرد…
نگاهی به در عمارت انداختم…
زرق و برق همین جور جاها چشممو گرفته بود که باعث شد به این راحتی به آرشام تن بدم!
دوست داشتم خانوم همچین خونه هایی باشم…
نمیدونم دلیل این حرص و طمع چی بود ولی میدونستم وقتی برای خودم کسی شدم میرم توی محلمونو به هرکی باورم نداشت نشون میدم که پروا کیه…
آرشام کمی این پا و اون پا کرد… با شک نگاهی بهش انداختم:چیزی شده؟
گوشیشو کنار گوشش گذاشتو خطاب به من گفت:دارم به آنا زنگ میزنم با اون بری داخل!
فکر نمیکردم اینقدر سعی در پنهان کردنم داشته باشه ولی باز هم چیزی نگفتم…
نمیخواستم از همین روزهای اول بحث و جدل کنم!
توی افکارم غرق بودم که گوشی رو توی جیبش گذاشتو با نیش باز گفت:الان آنا میاد…
طولی نکشید که دختری قد بلندو شیک پوش از در بزرگ عمارت با لباسی قیمتی خارج شد…
حتی توی قدم های پر غرورش میشد اعتماد به نفسو دید…
انگار وقتی راه میرفت فامیلی پدرش رو هم با خودش یدک میکشید!
آنا روبروی منو آرشام قرار گرفت…
دستشو سمتم آوردو لبخندی روی لبش نشوند:من آنام…خواهر آرشام…خوشبختم!
با دستپاچگی لبخندی تحویلش دادم:منم پروام…
آنا تکرار کرد:پروا…اسم قشنگی داری!
آرشام دستشو توی جیب شلوارش فرو برد:خیلی خب این حرفارو بذارید داخل بزنید…
برید تو من بعد شما میام!
آنا سرتا پای آرشامو برانداز کرد:دارم بهت لطف میکنم طلبکارم هستی؟
رو به من ادامه داد:بیا عزیزم…بریم تو…
آرشام با چشم های گرد شده گفت:باشه آنا خانوم…باشه!
دنبال آنا راه افتادم…در حالی که زیاد باهام صمیمی نمیشد باهام بدرفتاری هم نمیکرد…
با ورود به عمارت دهنم باز موند…
این مهمونی مجلل واسه برگشت دخترش؟
ای خدا چه چیزایی که نمیبینم توی این جماعت پولدارا…
بره های درسته،انواع شام و دسر،شیشه های مشروب گرون قیمت سر هر میز…
آب گلومو قورت دادمو سعی کردم ندید بدید بازی در نیارم…
با دیدن آرتا و ترلان از دور نفسمو بیرون فرستادم:اینم که اینجاست!
آنا سرشو سمتم چرخوند:کیو میگی؟
با نارضایتی گفتم:این دختره که با آرتائه…ازش خوشم نمیاد خیلی لوسه!
آنا رد نگاهمو دنبال کرد:آها ترلانو میگی؟حواست باشه سوتی ندی…
مامانم اگه بفهمه آرتا با این دوسته قیامت به پا میکنه!
چون فامیل دورمونه راحت میاد مهمونیامونو گرم میگیره ولی کسی نمیفهمه با آرتاست!
با کنجکاوی پرسیدم:چرا؟یعنی چرا مادرت نمیخواد با ترلان باشه؟
آنا از حرکت ایستادو روی یکی از صندلی ها نشستو به منم اشاره کرد بشینم…
صندلی رو عقب کشیدمو روبروش نشستم که جواب سوالم رو داد:چون سنش خیلی کمه…
من نمیدونم آرتا با چه عقلی باهاش دوست شده…
ولي دلربا از این بهتر بود…
نگاهمو توی سالن چرخوندم:این خانومی که بخاطرش این جشنو گرفتن کجاست؟الان توام گفتی بهتر بود کنجکاو شدم ببینمش!
آنا چشم چشم کرد توی سالن بلکه دلربا رو پیدا کنه و به من نشون بده ولی موفق به پیدا کردنش نشد…
آنا از جا بلند شدو گفت:من برم پیش چندتا از آشناها…تنهایی اذیت نمیشی؟
-نه…نه…راحتم…منم یه کم همین اطراف چرخ میزنم!
لبخند ملیحی زد:خیلی خب…من رفتم!
با رفتن آنا دستمو زیر چونه ام گذاشتمو به مهمونا خیره بودم…
صدای شخصی باعث شد سربلند کنم…
دختری با لباس خدمه سینی که حاوی غذایی چندش آور بود به سمتم گرفت!
چینی به بینیم انداختم:این دیگه چیه؟ -سوشی خانوم… دستمو بالا بردم:نه مرسی…
سری به نشونه ی تاسف تکون دادم که پولدارا چه غذاهای چرتی میخورن…
هیچی غذاهایی که با رزا درست می کردیم نمیشد…
با یادآوری این خاطره ها دلم برای رزا تنگ شد…
بدون اون انگار باز هم تنها شده بودم! حوصله ی بیشتر نشستن رو نداشتم! از جا بلند شدمو مشغول قدم زدن شدم… با دیدن آرشام سر یکی از میزا کنار دختری لبمو محکم به دندون گزیدم…
یه جوری باهاش در حال بگو بخند بود که هرکی نفهمه فکر میکرد باهاش یه سر و سری داره…
اصلاً نمیتونستم درکش کنم…
با وجود من اینجا خیلی راحت با بقیه لاس میزد…
دست به سینه کنار یکی از میزا عین میرغضب ایستادم ولی آرشام حواسش بهم نبود که نبود!
برای لحظه ای دلم خواست برگردم به عقب…
به وقتی که هنوز خودمو در اختیارش نذاشته بودم تا میگفتم گور بابای پول و به قیمت کارتون خواب شدنمم باهاش نمیموندم…
یه جورایی موندن تو رابطه ای که برده ی جنسی بودمو ذره ای احترام و علاقه نسبت بهم نداشت توهین به شعور خودم محسوب میشد!
حتی ذره ای نگران نبود اگه پروا ببینه چی؟ناراحت میشه؟
اصلاً آرشام توی این باغا نبود… حس کردم اسممو شنیدم…
گوشمو تیز کردم تا بفهمم این صدا از کجا میاد…
که دستی روی شونه ام نشست…
و با ترس برگشتم…با دیدن شخص روبروم سرجام خشکم زد…
وحشتزده گفتم:ت…تو اینجا چیکار میکنی؟
با نفرت بهم خیره شد…بخاطر سری قبل که چزوندمش بدجور ازم کفری بود…
به دختری که کنار آرشام بود اشاره کرد:اینجا خونمه…
مهمونی دخترمه…
تو اینجا چه غلطی میکنی؟هان؟نکنه تنت میخاره!
با دهن باز بهش نگاه کردم ولی قادر نبودم جواب بدم…یعنی مغزم از کار افتاده بود…
یعنی چطور ممکن بود که فرخ عموی آرتا و آرشام باشه…
اصلاً چرا باید اینقدر بدشانس میبودم؟
توی همین افکار غرق بودم که بازوم توسطش کشیده شد:همین الان گورتو گم میکنی بی سروصدا میری…
فردا هم پا میشی میای خونه ی رزا بهم جواب پس میدی که اینجا چه گهی میخوردی!
فهمیدی؟
سرم زیر بودو هنوز توی شوک بودمو نمیتونستم جوابی بدم که بازومو تکون داد:هوی…میگم فهمیدی…
سرم رو بالا گرفتمو به سختی لب زدم:م…من نمی…نمید…نمیدونستم که صاحب این مهمونی ت…تویی!
در حالی که با ترس اطرافشو می پایید گفت:فردا جواب پس میدی… زنی نسبتاً مسن با کفش های پاشنه دار که صدای تق و توقشون رو اعصاب ترین صدای ممکن بود سمتمون
اومدو با اخمی غلیظ رو به فرخ گفت:فرخ این کیه؟
فرخ با دستپاچگی گفت:نمیدونم والا فرانک جان…دختره منو گیر آورده باهام صحبت میکنه!
زن برزخی بهم خیره شد:چیه؟چشمت دنبال شوهر منه؟
نکنه از این دخترایی که فکر کردی حالا که پولو پله داره و جوونی میتونی بتیغیش؟
دستی به صورتم کشیدم:دارید اشتباه میکنید من…
فرخ حرفمو قطع کردو رو به فرانک گفت:ولش کن…ازینجور دخترا زیاد پیدا میشه…
کم کم داشت گریم میگرفت…
حیرت زده گفتم:من کاری نکردم…بخدا کاری نکردم!
من فقط… صدایی باعث شد دهنمو ببندم… عمو…زن عمو…چه خبره اینجا؟ با دیدن آرتا انگار فرشته ی نجاتم رو دیده
باشم… فرانک اشاره ای به من کرد:این دختره…
آرتا میون حرفش پرید:دوست دختره منه…
صداتونو شنیدم چه حرفایی بارش کردین! غیر از فرخ و زنش من هم شوکه شدم… فرخ با ناباوری گفت:مامانت خبر داره آقا آرتا؟بابات چی؟
-فکر نمیکنم درباره اینجور مسائل نیاز باشه به شما جواب بدم عمو جان…
جا داره بگم که زن عمو تهمتایی که به پروا زدی رو یادم میمونه!
فرانک با پشیمونی گفت:آرتا جان…
آرتا اخمی نثارش کرد:پروا بریم!
همزمان دستشو سمتم گرفت…
مردد دستشو گرفتمو پشت سرش راه افتادم…
شوکه بودم چرا کمکم کرد؟
چرا جایی که آرشام حاضر نبود کسی بفهمه با منه آرتا بدون ترس میگفت دوست پسرمه؟
چرا اینقدر راحت دوست دخترشو وسط مهمونی ول میکرد؟
چه کار خوبی کرده بودم که همیشه عین فرشته ی نجاتم تو شرایط بد سر میرسید؟
آرتا همونطور که منو کشون کشون با خودش میبرد دکمه ی ماشین رو زدو در صندلی جلو رو باز کرد:بشین!
چنان با تحکم این کلمه رو گفت که ناخواسته به حرفش گوش دادمو روی صندلی جلو نشستم!
چند ثانیه نکشید که پشت فرمون نشستو ماشینو به حرکت درآورد…
ساکت شده بودو حرفی نمیزد…
رفتارهای ضد و متناقضش منو بدجوری گیج کرده بود!
به اون چه ربطی داشت که من توی دردسر افتادم؟
بالخره دهن باز کردم؛چ…چرا م…منو از دردسر نجات دادی؟
آرتا که حالت صورتش هنوز جدی بود جواب داد:چرا خودتو توی دردسر میندازی که مجبور شم نجاتت بدم؟
-و…ولی من مجبورت نکردم!
دستی به ته ریشش کشیدو با کلافگی لب زد:وقتی دارم میبینمو میشنوم نمیتونم یه گوشه وایسم…
تره ای از موهامو که روی صورتم افتاده بود کنار زدم:ولی من خودمو توی دردسر ننداختم!
سرش رو سمتم چرخوند:چرا زن عموم بهت همچین حرفایی زد؟
با دلخوری گفتم:باور کردی اون حرفارو؟
پاشو روی ترمز گذاشتو گوشه ای ایستاد:اگه باور کرده بودم خودمو نمینداختم وسط…حال بهم بگو جریان چیه!
با آرتا فاصله سنی زیادی نداشتیم ولی منو یاد باباها مینداخت…
آب گلومو قورت دادمو انگشت کوچیکمو به جدیت جلو بردم:قول میدی به کسی نگی؟
آرتا از حرکت بچه گانه ام خنده اش گرفت…
اخمهاشو از هم باز کردو نگاهی به انگشتم انداخت:این چیه دیگه؟
-میخوام ازت قول بگیرم!
آرتا با نیش باز انگشت کوچیکشو به انگشتم گره زد:خیلی خب…قول!
لبمو تر کردمو در حالی که سعی داشتم به هر نقطه ای غیر از آرتا نگاه کنم گفتم:ع…عموت با رزا توی رابطست!
آرتا نیشخندی کنج لبش نشوند:از عموم انتظار دوست دختر داشتم ولی اینکه اون دختر رزا باشه حقیقتاً نه!
خب؟داستان داره جالب میشه!
صاف سرجام نشستم:پرسیده بودی چرا تو هتل میمونم!
آرتا به حرفام دقیق شد:خب؟
نفس عمیقی کشیدمو ادامه دادم:من…من با رزا زندگی میکردم…
ولی رزا هرچی توی زندگیش داره صدقه سر فرخ…یعنی عموته…
و…واسه همین یه شب که برگشتم خونه و جفتشون تو وضعیت خوبی نبودن…
چشمامو محکم به هم فشردمو گفتم:ف…فرخ ازم خواست براش لباس بپوشمو…
آرتا دستشو جلو آورد:بسه! شوکه از رفتارش گفتم:چی شد؟
دستشو توی موهاش فرو برد:واسه همین از خونه رفتی؟
سرمو زیر گرفتم:چاره ای نداشتم…گفت حالا که تو خونم زندگی میکنی باید بهم سرویس بدی!
ا…الانم گفت اینجا چیکار میکنم…
گفت فردا باید برم خونه ی رزا بهش جواب پس بدم!
زنش که سر رسید یه جوری رفتار کرد که انگار من هرزه ایم که میخواد مخ یه مرد متاهل که دخترش همسن منه رو بزنه!
آرتا کمی مکث کردو صدا زد:پروا؟
سرمو سمتش چرخوندمو منتظر شدم حرفشو ادامه بده که گفت:چرا با خانوادت زندگی نمیکنی؟
اخمهام بی اختیار درهم رفت…
سرم رو سمت شیشه ی ماشین چرخوندم:اینا خط قرمزامن…وارد این بحث نشو…
به هیچ وجه!
صدای زنگ گوشیم انگار نجاتم داد تا دیگه مجبور به جواب پس دادن به آرتا نباشم!
با دیدن اسم آرشام کاراش توی مهمونی جلوی چشمم زنده شد!
ازش ناراحت بودم…در واقع بیشتر عصبانی بودم تا ناراحت!
با دودلی جواب دادم:بله؟
صدای خشمگین آرشام پشت خط پیچید:پروا منو مسخره کردی؟کجا پاشدی رفتی؟ترلان این وسط چی میگه؟
نفس عمیقی کشیدمو سرد پرسیدم:چی میگه؟
-میخواستی چی بگه؟با داداش من از مهمونی زدی بیرون،داره اینجا عر میزنه بالا سر من واسه خان داداشم عر میزنه!
فکر کردی چرا؟
این همه مدته با آرتائه ولی یه بار آرتا تو خانواده دهن باز نکرده بگه باهمن…
حال چرا باید بیاد بگه با دوست دختر منه؟ پروا همین الان باید بهم جواب بدی… رابطه ی تو و آرتا چیه؟؟؟؟؟ چرا داداشم باید جلو خانواده بگه تو دوست دخترشی؟هااااان؟ آب گلومو قورت دادمو نگاهی به آرتا انداختم…
توی بد مخمصه ای گیر کرده بودم…
دستمو روی پیشونیم گذاشتم:آرشام اونجوری که تو فکر میکنی نیست!
انگار آرشام قصد نداشت صداشو پایین بیاره:پس قضیه چیه؟به من بگو قضیه چیه الان همه فکر میکنن تو دوست دختر آرتايي
-آرشام بیا خونه حرف میزنیم…خب؟لطفا!
آرشام با لحنی تهدید آمیز گفت:به نفعته حرفات قانعم کنه!
بعد از اتمام حرفش گوشی رو روم قطع کرد… با بیچارگی بغض کردم:آرتا من خیلی بدبختم نه؟
در حالی که لرزش صدامو که ناشی از بغض بود نمیتونستم کنترل کنم ادامه دادم:از همه باید همیشه حرف بشنوم…
همیشه ی خدا برای کار نکرده متهم میشم… از طرف خانواده…
از طرف زن عموت… از طرف آرشام… مگه من چیکار کردم؟بخدا من بد نیستم… من هرزه هم نیستم…من هیچی نیستم… دیگه نتونستم خودمو کنترل کنمو بی اختیار زدم زیر گریه…
دوست نداشتم گریه کنم ولی دست خودم هم نبود…
اشکام بی اینکه بخوام روی صورتم جاری شدن که آرتا خیلی غیر منتظره منو توی آغوشش کشید…
نازک نارنجی شده بودمو گریم شدت گرفته بود!
با احتیاط دستشو روی موهام کشید:هیش…آروم باش دختر خوب…
اینجوری نکن با خودت تو هنوز سنی نداری…
هیچکس ارزش اینو نداره که چشمات تر شه…!
ادامه دارد….

0 ❤️

2024-04-04 16:25:54 +0330 +0330

(قسمت 16)
واقعاً به دلداری یک نفر نیاز داشتم…
یکی که مثل آرشام تا بغلش میکنم به فکر رابطه نباشه و دلداریم بده…
یکی که واقعاً برای خوب شدن حالم بغلم کنه و بگه همه چی درست میشه…
چشمامو روی هم گذاشتم، سرمو به سینش چسبوندمو با صدایی که بخاطر گریه هام گرفته بود گفتم:بازم حرف بزن…بگو همه چی درست میشه!
نفسشو بیرون فرستادو همچنان دستشو روی موهام کشید:همه چی درست میشه…
تک خنده ای کردو ادامه داد:نمیدونم چرا کمکت میکنم ولی هر وقت توی دردسر افتادی من هستم!
میدونم زندگی بی رحمه… میدونم خوب باهات تا نکرده…
ولی تو یه دختر کوچولوی قوی باش و نشون بده دنیا نمیتونه از پا درت بیاره…خب؟
خودمو با بی میلی از بغلش کشیدم بیرونو اشکامو پاک کردم:چرا اینقدر بهم کمک میکنی واقعا ً؟
توی این دوره زمونه همه به فکر خودشونن!
آرتا شونه ای بالا انداختو خندید:خودمم نمیدونم…بیخیال…
میرسونمت پیش آرشام!
پی حرفش ماشین رو به حرکت درآوردو سمت خونه ی آرشام حرکت کرد…
دوست داشت فاصلشو باهام حفظ کنه… من هم ترجیح میدادم همینکارو بکنه!
چون آرتا یه جورایی باعث میشد دلم بخواد بیشتر ببینمشو زمان بیشتری رو باهاش بگذرونم…
هرچقدر کمتر میدیدمش به نفع خودم بود!
نمیدونم چقدر گذشته بود که جلوی در خونه ی آرشام ایستادو چشماشو به من دوخت:دوست پسرت منتظرته!
حس کردم حرفش کمی طعنه آمیز بود ولی به روی خودم نیاوردم…
-آرتا؟ خیره بهم جواب داد:هوم؟
لبخندی تحویلش دادم:ممنون…واسه همه چی…
خواست جوابی بده که صدای تق تقی که به شیشه ی ماشین خورد مانع شد!برگشتم سمت صدا…
با دیدن آرشام پشت شیشه ی ماشین که عصبی به نظر می رسید در ماشین رو باز کردم چیزی بگم که گفت:هیس…برو بالا!
-آرشام…
با تحکم گفت:گفتم برو بالا!
.
.
(از زبان راوی)
آرشام رفتن پروا رو نظاره کردو با داخل رفتن پروا سرش رو سمت آرتا چرخوند!
کفری شده بودو هرچقدر سعی میکرد خودش رو کنترل کنه ناموفق تر بود!
آرتا از ماشین پیاده شدو رو به روی آرشام قرار گرفت:چیه؟چرا عین قاتلا بهم نگاه میکنی؟
آرشام نفس عمیقی کشیدو با لحنی تند گفت:داداش بزرگمی درست جات رو سرمه…
ولی خوشم نمیاد جدیداً با دوست دخترم میپلکی!
هرجا میره عین سوپر من خودتو بهش میرسونی!
از همه بدتر گفتی دوست دخترته…
آرتا شاکی گفت:منظورت چیه دقیقاً؟میخوای بگی اینقدر عوضی شدم که چشمم دنبال دوست دختر تو باشه؟
آرشام قدمی جلو برداشتو یقه ی آرتارو مرتب کرد:همچین حرفی نزدم…ولی به نظرم به دوست دختر خودت برس یکم…
چند ثانیه مکث کردو در ادامه ی حرفش با تحکم گفت:داداش بزرگه…
آرتا خنده ای عصبی سر دادو گفت:خیلی داری تند میری…
با کارات نشون میدی هنوز بزرگ نشدی آرشام!
من داداشتم نه دوستای عیاشت! اینو توی مغزت فرو کن…
با تموم کردن جملش نگاهشو از آرشام گرفتو قدم های محکمشو سمت ماشین برداشت که صدای داد آرشام بلند شد:طلبکارانه رفتار نکن با من گندش درومده گفتی دوست دخترمه!
درو باز کردو محکم کوبید… حرف های آرشام براش سنگین بود…
اینقدر که تصمیم گرفت یه مدت دور و ورش نپلکه…
حداقل تا وقتی که عذرخواهیشو بشنوه!
در حالی که به سرعت رانندگی میکرد دستشو زد به فرمونو با دندونایی به هم ساییده شده غرید:احمق…
به من میگه دنبال دوست دخترمی…
بیا و خوبی کن…اگه حواسم به دختره نبود توئه بی غیرت وقتی حالش بد شد اصلاً میفهمیدی؟تو که اون موقع داشتی خواب ۷پادشاه میدیدی!
اگه حواسم نبود تو میرفتی تو روی عمو ازش دفاع میکردی؟
آرتا از خودش هم شاکی بود…
-اصلاً به من چه…اگه کسی قرار بود نگرانش باشه آرشام بود نه من…
یه جورایی به غرورش برخورده بود… فکرش سمت پروا کشیده شد…
نمی تونست در مقابل گریه هاش بی تفاوت باشه!
دوست داشت بفهمه چی به سرش اومده؟
حتی توی مدت کمی فهمیده بود این دختر حالش خوب نیست…
میخواست کمکش کنه اما به خودش تشر زد:به تو چه آرتا؟
سرت تو کار خودت باشه…
.
.
(پروا)
روی مبل نشسته بودمو با پاهام به زمین ضربه میزدم…
در به شدت باز شدو باعث شد سرمو بال بگیرم!
با دیدن آرشام توی چهارچوب در از جا بلند شدمو با اخم ایستادم…
شروع کرد به طی کردن عرض اتاق که گفتم:آرشام معلوم هست چته؟
با شنیدن جملم سر جا ایستادو سرش رو با عصبانیت سمتم برگردوند:چمه؟
میپرسی چمه نه؟
سمتم پا تند کردو ضربه ای به شونه ام زد که پرت شدم روی مبل…
شوکه شده بودم…انتظار این رفتارو ازش نداشتم!
در حالی که قطرات ریز عرق روی پیشونیش نشسته بود بهم خیره شدو فریاد کشید:از مادر زاده نشده کسی که بخواد آرشامو بپیچونه!
بهت زده روی مبل صاف نشستم:آرشام کی تو رو پیچونده؟چرا اینجوری میکنی؟
بدون اینکه صداشو پایین بیاره داد زد:هر وقت سربلند میکنم پیش داداشمی…
چه انتظاری از من داری؟بهت مدال افتخار بدم؟
نکنه توام یکی مثل رزایی و فقط میخوای ادای دخترای خوبو در بیاری!
دلت همه رو باهم میخواد…هان؟
بعد از اینکه عوض شده بودم دوست نداشتم گریه کنم…
ولی شنیدن این حرفا برام زجرآور بود… از جا بلند شدم…
برای چندثانیه به آرشام خیره شدم:شب بخیر!
خواستم برم سمت اتاق که دوباره صداشو بالا برد:هنوز جوابمو ندادی!
آب گلومو همراه بغضم قورت دادمو گفتم:الان حالم خوب نیست آرشام…
یه چیزی میگم ناراحت میشی…فردا حرف میزنیم!
پی حرفم سمت اتاق مهمان رفتم…
درو بستمو در حالی که نفس نفس میزدم آروم آروم از روی در سر خوردمو پشت در نشستم!
سرمو بین دوتا دستام گرفتمو نفسمو بیرون فرستادم…
از اول فهمیده بودم…
فهمیده بودم زندگی با پسری مثل آرشام یعنی همین…
فهمیده بودم وقتی داره خرجمو میده یعنی منو خریده و حق داره بهم بزنه،دعوا کنه،زور بگه،تهمت بزنه…
و من تحمل کنمو صبحش با یه لبخند بازم برای راضی نگه داشتنش تلاش کنم!
فهمیده بودم دیگه مهم خوشحالی خودم نیست،مهم نیست چه بلایی سرم میاد…
اون فقط و فقط خودش براش مهمه!
فهمیده بودم تنها کسی که بی منت عشق می ورزه و دار و ندارشو به پات میزیزه خانوادست که بعد از مرگشون از داشتنش محروم بودم!
اگه خانواده ای داشتم شاید مورد احترام بودمو منو روی سر میذاشتن…
ولی الان فقط واسه تامین نیاز دوست پسرم اینجا بودم و میدونم این زندگی نبود که رویاشو داشتم!
چند روزی از این ماجراها گذشته بود…
تا حدودی با خودم کنار اومدمو آرشامو با مشقت راضی کردم که باور کنه چیزی بین منو آرتا نیست…
در واقع بعد از اون شب آرتا رو هم دیگه ندیدم…
جرئتشو نداشتم از آرشام بپرسم آرتا کجاستو چیکار میکنه…
وحشت داشتم از اینکه چیزی از آرشام بپرسمو باز هم فکر بد کنه…
توی این چند روز متوجه شدم خودش به اندازه ی کافی آدم شکاکی هست…
تنها چیزی که اذیتم میکرد رفتار خشونت آمیز آرشام بود…
بهم احترام نمیذاشت… باهام بد نبود نه…احترام نمیذاشت… یعنی جوری که انگار منو خریده…
مثل اینکه من مبل یا میز نهارخوریش باشم…
آرشامی که شب اول دیدم رفتارش زمین تا آسمون فرق داشت!
تازه فهمیدم راست میگن که هر آدمی خودش جایگاه خودشو توی زندگی کسی انتخاب میکنه…
از اتاق بیرون زدمو روی مبل راحتی نشستم که گوشیم زنگ خورد…
با دیدن اسم رزا لبخندی روی لبم نشست…
تماس رو وصل کردمو قبل از اینکه حرفی بزنه جواب دادم:به به خانوم بی معرفت…
رزا شاکی گفت:بی معرفت تویی…از وقتی با آرشام زندگی میکنی سایت سنگین شده…
نمیای پیشم…
هوفی کشیدمو دستمو توی موهام فرو بردم:ببخشید بخدا…اوضاع یکم بهم ریخته واسه همین وقت نمیکردم بهت زنگ بزنم!
صدای رزا کمی حالت نگران به خودش گرفت:چرا اوضاع بهم ریخته؟
-رو در رو حرف بزنیم؟آرشام نیستش میخوای بیا اینجا حرف بزنیم…
رزا بی هیچ حرفی موافقت کرد…یه جورایی هم کنجکاو بود خونه ای که با آرشام توش زندگی میکنمو ببینه…
بعد از قطع تماسم از جا بلند شدمو کمی به قیافه ی خستم رسیدم…
کتری برقی رو برای درست کردن چایی روشن کردمو مشغول جمع و جور کردن خونه شدم!
آرشام به شدت شلخته بودو این روی اعصابم بود…
نفهمیدم چقد گذشت که گوشیم برای بار دوم زنگ خورد…
با دیدن اسم رزا به سرعت جواب دادم:کجایی؟
-در پایین باز بود جلوی آسانسورم…کدوم طبقه اید؟
-طبقه ی 7…بیا بالا درو باز گذاشتمو منتظر رزا شدم…
چیزی نگذشت که رزا توی چهارچوب در قرار گرفت:مهمون نمیخوای؟
خودمو توی بغلش پرت کردم:رزااا…
خندیدو گفت:چی شده؟عین دخترای لوس دماغو شدی؟
چهرمو درهم کشیدم:دلم برات تنگ شده بود رزا!
لبخند کمرنگی روی لب رزا نشست… چیزی مثل نور امید…
ساکت شده بود که گفتم:چرا ساکت شدی!
سرش رو زیر گرفت:حقیقتش اولین کسی هستی که وقتی گفتی دلم برات تنگ شده فهمیدم واقعاً دلت برام تنگ شده بود…
میدونی که آدمایی مثل من کسی دوسشون نداره!
-رزا یعنی چی آدمایی مثل من؟مگه تو چته؟
برای ادامه پیدا نکردن بحث دندون نما خندیدو گفت:ولش کن…
بشین تعریف کن…این روزا چطور گذشت؟
نفسمو بیرون فرستادمو روی مبل تک نفره نشستم:خودت که میدونی جریان فرخو…
لبشو به دندون گزید:آره مرتیکه کثافت… ولی نگفتی بهم چرا فکر میکنه تو با آرتائی؟
-اون شب که زنش حرف بارم کرد آرتا اومدو گفت من دوست دخترشم و توبیخشون کرد بخاطر اون رفتار با من…
رزا با دهن باز بهم خیره شد:چرا باید همچین کاری بکنه؟پس آرشام اون وسط چیکاره بود؟
سرم رو زیر انداختمو مشغول بازی با انگشتای دستم شدم:اهمیت نمیده رزا…
وقتی من توی اون وضع بودم داشت با دخترای توی مهمونی حال میکرد واسه خودش…
بهونه آورد که جلو خانوادش باید به عنوان دوست خواهرش بیام…
ولی آرتا برعکس اون حاضر شد همه چی رو به جون بخره ولی منو از اون مخمصه نجات بده!
موهامو پشت گوشم انداختم:ولی حال پیداش نیست…
رزا با شک بهم نگاه کرد:ببین منو…
نگاهمو به سمتش سوق دادم که چشماشو ریز کردو گفت:ناراحتی که نیست؟
با چشم های گرد شده گفتم:چرا باید ناراحت باشم؟
-راستش یه جوری حرف زدی که انگار ناراحتی جدیداً نیست!
از جا بلند شدم:ناراحت نیستم رزا…میرم چایی بیارم…
میخوری دیگه؟
همزمان با تموم شدن جملم به سمت آشپزخونه رفتم که رزا گفت:آره بپیچون…جواب نده…
در برو… ولی من میدونم تو ازش خوشت میاد! -از کی خوشش میاد؟ با شنیدن صدای آرشام رنگم پرید… قرار بود امروز بیشتر پیش خانوادش بمونه!
به سرعت از آشپزخونه زدم بیرون…
رزا از حرفی که زده بود ترسیده بودو حرفی نمیزد ،آرشام دست به سینه جلوی در ایستاده بود:خب پروا خانوم از کی خوشت میاد؟
به شانس خودم لعنت فرستادم که باید یه همچین موقعی برسه!
چند قدم به سمتش برداشتمو دستامو دور گردنش حلقه کردم:فکر کردم قرار نیست این موقع بیای!
در حالی که هنوز با شک بهم نگاه میکرد پرسید:بحثت با دوستت درباره چی بود؟
احمقانه خنده ای سر دادم:آها اونو میگی…آرشام چقدر شکاکی مگه حتماً خوش اومدن باید از یکی باشه؟
داشتیم درباره لباسای مزون مورد علاقم حرف میزدیم!
آرشام برای چندثانیه بهم نگاه کرد…
انگار میخواست مطمئن شه دروغ نمیگم!
همچنان توی چشماش زل زدمو دستو پامو گم نکردم!
آرشام نگاهشو بین منو رزا چرخوندو دوباره سمت من برگشت…
با لحنی بی حوصله و سرد گفت:خیلی خب…
کارتشو از توی جیبش درآوردو پرت کرد روی میز:برو چیزایی که دوست داری رو بخر!
محزون به کارت روی میز چشم دوختم… اینکه کارتشو پرت کرد جلوم حس بدی بهم داد! من که گدا نبودم! سرم رو بالا گرفتمو آب گلومو قورت
دادم:نیازی نیست! -مگه نمیگی مزون مورد علاقت لباس آورده؟
دوست نداشتم جلوی رزا بحث رو کش بدم برای همین آروم گفتم:خیلی خب!
سرشو آورد کنار گوشمو جوری که رزا نشنوه لب زد:چند دست لباس زیرو لباس خواب جدیدم بگیر…
قبلیا برام تکراری شدن!
بعد از اتمام جملش دستشو توی جیب شلوارش فرو بردو به سمت اتاق خواب رفت…
بی اینکه روشو برگردونه گفت:میرم بخوابم سرم درد میکنه…
باشه ی آرومی گفتمو کنار رزا نشستم…
نفسی از سر آسودگی کشیدو رو به رزا تشر زدم:اینجا جاش بود اسم آرتارو بیاری؟
اگه آرشام بفهمه از خونه پرتم میکنه بیرون میفهمی؟
رزا با شیطنت خندیدو با صدایی آروم گفت:چیو بفهمه؟اینکه از آرتا خوشت میاد؟
سقلمه ای به پهلوش وارد کردمو با تحکم اما مثل خودش آروم جواب دادم:من از آرتا خوشم نمیاد!
رزا شونه ای بالا انداخت:خیلی خب تو بردی،ازش خوشت نمیاد…
.
.
(از زبان راوی)
پرنیان چادرشو محکم گرفته بود تا بر اثر باد از سرش نیوفته!
آدمی نبود که دستاش عرق کنه ولی حال از شدت استرس کم مونده بود بال بیاره!
چند تقه به در رنگ و رو رفته ی خونه ی سعید زد!
قرار شد بی خبر از همه با مادر سعید صحبت کنه…
نمیدونست چطور این زن لجبازو یه دنده رو راضی کنه که به ازدواجشون رضایت بده!
در با صدای ناهنجاری باز شد…
مادرسعیدباچهره ای که پر از خشمو غضب بود توی چهارچوب در قرار گرفت…
پرنیان توی دلش خالی شد!
گوشه ی دیوار رو گرفت تا از افتادنش جلوگیری کنه!
مادر سعید از جلوی در کنار رفتو با لحن بدی گفت:بیا تو!
پرنیان از خدا خواسته وارد خونه شد…
سرش رو زیر انداختو با تته پته گفت:سلام حاج خانوم!
مادر سعید به سمت مبلمان خونه رفتو به پرنیان فقط اشاره کرد بشینه…
پرنیان با دو دلی روی مبل تک نفره درست روبروی مادر سعید نشست…
نفس عمیقی کشیدو با لرزش محسوسی توی صداش گفت:م…می…میخواستین منو ببینین؟
مادر سعید بالاخره سکوتشو شکستو با لحنی قاطع گفت:میخواستم ببینمتو بهت بگم پاتو از زندگی من بکش بیرون!
پرنیان چشم های ترسیدشو به مادر سعید دوخت و با بغض گفت:ا…اما حاج خانوم…
مادر سعید بی اینکه ملاحظه اش رو بکنه میون حرفش پرید:اما و اگر رو بذار کنار دختر جون…ما یه بار از خانواده ی شما دختر طلب کردیم بدکاره از آب درومد…طالب دومیش نیستیم!
مگر اینکه سعید از رو جنازه ی من رد شه بخواد تو رو عقد کنه!
پرنیان بینیشو بالا کشیدو قطره اشکی که روی گونش چکیدو پس زد:حاج خانوم یه فرصت به من بده…
بخدا من مثل پروا نیستم…
محکم به قفسه ی سینه اش کوبید:من بدون سعید نمیتونم نفس بکشم!
مادر سعید روشو از پرنیان برگردوندو از جا بلند شد:برو خونتون،قباحت داره بخدا!
دخترای زمان ما خواستگار براشون میومد سرخ و سفید میشدن!
راست راست تو چشای من زل زدی میگی من بدون سعید نمیتونم نفس بکشم!
پرنیان احساس میکرد دیگه چیزی برای از دست دادن نداره…
سعیدو میپرستید…قید درسشو زده بود…
دخترونگیشو از دست داده بود…!
ادامه دارد….

0 ❤️

2024-04-04 18:38:46 +0330 +0330

(قسمت 17)
غرورشو کنار گذاشت و کنار پای مادر سعید نشستو ساق پاشو گرفت:حاج خانوم تو رو خدا اینجوری نکن…هرکاری بگی میکنم…
ا…اص…اصلاً کنیزیتو میکنم ولی مخالفت نکن!
مادر سعید از حرکات پرنیان عصبی شده بود…
پاشو از دستای پرنیان بیرون کشید:بس کن دیگه،واسه دختر زشته بخدا!
از خونه ی من برو بیرون…
پرنیان از جا بلند شدو اشکای روی صورتشو پس زد…
دیگه نمیتونست تحمل کنه!
عزمشو جزم کردو گفت:باشه حاج خانوم…میرم…ولی قبل رفتنم باید یه چیزایی رو بدونی!
گلوشو صاف کردو نفس عمیقی کشید:پسرت منو صیغه کرده!
مادر سعید مبل رو تکیه گاه خودش قرار داد! انگار نفس کشیدن براش سخت شده بود…
با چهره ای که دست کمی از میت نداشت لب زد:پ…پس…پسر من نکرده…
س…سعید همچین کاری نمیکنه!
-من صیغشم حاج خانوم… باور کنی یا باور نکنی من صیغه ی پسرتم! مگه کار بدی کردیم؟صیغه مگه سنت پیامبر نیست؟ مادر سعید رفته رفته حالش خرابتر میشد… قطرات ریز عرق روی پیشونیش نمایان شدن! حال دیگه تمام امیدش، ناامید شده بود…
دیگه کاری از دستش برنمیومد تا جلوی پسرشو بگیره و از ازدواج منعش کنه!
پرنیان کنار مادر سعید ایستادو گفت:برای آبروی خانوادتونم که شده بهتره مانع ازدواجمون نشید،آخه چند روزیه معدم بهم ریخته…
اگه حامله باشم چی؟شما که اینقدر با خدایی درسته من برم بچه رو سقط کنم؟
با تموم شدن حرف های پرنیان مادر سعید روی زمین نشست…
به نقطه ای نامعلوم خیره شد که پرنیان ادامه داد:نمیخواید جوابمو بدید؟
مادر سعید هنوز حرکتی نمیکرد…پرنیان برای چندمین بار صداش زد که انگار دنیا دور سرش چرخیدو از حال رفت!
پرنیان با استرس کنارش نشست:ح…حا…حاج خانوم…ح…حاج خانوم…
وقتی جوابی ازش دریافت نکرد رنگش پریدو به سرعت شماره ی آمبولانس رو گرفت…
.
.
(پروا)
نگاهی به لباس های رنگ و وارنگ توی ویترین مغازه ها انداخت!
رزا شاکی گفت:از وقتی اومدیم داری فقط نگاه میکنی…پس کی میخوای چیزی بخری؟
با بی حوصلگی سرمو سمت رزا چرخوندم:رزا دل و حوصله ی خرید ندارم!
رزا خواست حرفی بزنه که با صدای زنگ گوشیم دستمو جلو بردم:ببخشید…یه لحظه!
اسم آرشام روی صفحه ی گوشی افتاد…
رزا نگاهشو بین منو گوشی چرخوند:نمیخوای جواب بدی؟
با گیجی سمتش برگشتم:هان؟چرا الان جواب میدم!
گوشی رو کنار گوشم گرفتم…
آرشام بی مقدمه و با همون لحن سردی که از وقتی تمام و کمال منو به دست آورده بودم تنم براش تکراری شده بود صحبت میکرد گفت:پروا پاشو بیا خونه…
شب داداشمو دوست دخترش میخوان بیان،خیلی باهاش بدرفتاری کردم میخوام از دلش در بیارم!
آب گلومو قورت دادمو از قدم ایستادم:آ…آرتا؟
با بی حوصلگی گفت:مگه داداشی جز آرتا دارم؟
بسه دیگه چه خبرته ۲ساعته با اون رفیق خرابت داری تو کوچه خیابون میچرخی!
دستامو مشت کردمو لبمو به دندون گزیدم… کاش میشد چیزی بگم کاش… ولی نه راه پس داشتم نه راه پیش… خونه ی رزا نمیتونستم برم…
پول برای هتل نداشتم… و حتی نمیتونستم به خونه ی خودم برگردم…
گاهی وقتا با خودم فکر میکردم تو که میخواستی تن فروشی کنی مرض داشتی از خونه رفتی؟
ولی باز خودم جواب خودمو میدادم…
رابطه با پسر غریبه بهتر از شوهر خواهر عوضیم بود که ذره ای حیا نداشتو به این فکر نمیکرد خواهر زنشم…
اصلاً چه انتظاری داشتم از آرشام؟که بعد از رابطه باهام خوش رفتاری کنه؟
انتظار بی جایی بود چون اون تو فیلمای آمریکاییه که پسرا عاشق دختری میشن که باهاش رابطه داشتن…
-الوووو…با توام پروا!
شالمو روی سرم مرتب کردم:دارم میام…خدافظ!
گوشی رو قطع کردمو توی کیفم گذاشتم که رزا گفت:چی شده؟
شونه ای بال انداختم:گفت برم خونه…شب آرتا و دوست دخترش میان!
سرم رو زیر گرفتمو ادامه دادم:بیا سریع خریدارو تموم کنیم من برم خونه رو جمع و جور کنم!
رزا که از قیافه ام فهمید حالو حوصله ندارم سرسری توی خرید بهم کمک کردو منو رسوند خونه!
کلیدو توی در چرخوندمو خریدارو روی مبل انداختم…
خونه توی سکوت فرو رفته بود… صدا زدم:آرشام!
ترسیدم خواب باشه برای همین برای بار دوم صداش نزدم چون گفته بود میخواد بخوابه!
چند قدم به سمت اتاق برداشتمو درو به آرومی باز کردم…
به خواب عمیقی فرو رفته بود! نگاهی به صورتش زیر نور کم انداختم… حتی توی خواب هم اخماش درهم بود… تره ای از موهای مشکیشو که روی پیشونیش
ول شده بود کنار زدم… وقتی خواب بود آروم به نظر می رسید…
شاید اگه یکم…فقط یکم باهام خوش رفتاری میکرد بهم فرصت اینو میداد که عاشقش بشم!
پتو رو روی بالا تنه ی برهنش کشیدمو از اتاق خارج شدم…
خونه رو از اون حالت بهم ریخته درآوردمو وسایل اضافی رو جمع کردم…
با پشت دستم قطرات ریز عرق روی پیشونیمو کنار زدمو چند مدل غذای ساده آماده کردم…
بعد از اتمام کارا دوش سریعی گرفتمو لباسامو عوض کردم…
از اتاق بیرون رفتمو کش و قوسی به بدنم دادم که آرشام در حالی که خمیازه میکشید از اتاق خارج شد:کی برگشتی؟
-خیلی وقته…یکم خونه رو مرتب کردمو چند تا غذای سبک آماده کردم و دوش گرفتم!
آرشام متعجب نگاهی به خونه که از تمیزی برق میزد انداخت:همه اینکارارو خودت کردی؟
تک خنده ای کردم:آره…بهم نمیاد؟
دستشو دورم حلقه کردو لباشو رو گردنم کشیدو تا روی گونم امتداد داد:فکر میکردم فقط توی تخت اینقد خوبی…نگو چیزای دیگه ای هم بلدی…
دوست داشتم دستشو از دورم باز کنمو بگم چیزای دیگه ای هم غیر از رابطه ی جنسی توی این دنیای کوفتی وجود داره که صدای آیفون مانع شد!
آرشام به پیشونیش آروم ضربه ای زد:اوه…رسیدن…مگه ساعت چنده؟
-ساعت ۹:۱۰دقیقه شب!
به سرعت به سمت اتاق رفتو غرولند کنان گفت:چرا بیدارم نکردی؟
-بد کردم بیدارت نکردم؟دلم نیومد!
آرشام بی توجه به جمله ی محبت آمیزی که بهش گفتم ولوم صداشو از اتاق بالا برد:باز کن درو!
سمت در رفتمو دکمه ی آیفون رو زدم…
ولی با دیدن کسایی که با آرتا و ترلان بودن داد زدم:آرشام تو میدونستی تنها نیستن؟
آرشام از اتاق خارج شد…تیشرت مشکیشو صاف کردو گفت:آیلار با ترلان قرار بود بیادو…یکی از دوستای من…اسمش نویده!
چرا؟
عصبی دست به سینه ایستادم:چرا این دختره باید بیاد؟
در کمال ناباوری آرشام جواب داد:چته تو پروا؟نکنه فکر کردی زنمی اینجوری گیر میدی؟
بهت زده بهش خیره شدم…
با ناباوری گفتم:آرشام دوست دخترتم…نه دوست معمولیت!
آرشام با خشم سرشو سمتم چرخوند:خیلی غر میزنی پروا…خیلی!
پشت بند حرفش درو باز گذاشت تا بچه ها بیان بالا…
سرجام خشکم زده بود… ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم!
بدجوری گول آرشامو خورده بودم،فکر میکردم اگه باهاش زندگی کنم دنیارو برام بهشت میکنه…
فکر میکردم قراره دوسم داشته باشه! با صدای ترلان سرمو بالا گرفتم…
چند تقه به در وارد کردو با لحنی لوس رو به آرشام گفت:صاحبخونه مهمون نمیخوای؟
چشمامو توی حدقه چرخوندمو سلام سردی رو به جمع کردم…
آرتا دستشو توی موهای تیرش فرو بردو تنها کسی بود که جواب سلاممو داد!
نگاهمو سمت آیلار کشیدم…
تاپ تنگی زیر مانتوی بازش پوشیده بود که سینه هاشو به نمایش بذاره!
چقدر از خودشو خواهرش متنفر بودم!
ترلان با اکراه رو به من گفت:نمیدونستم توام اینجایی!
موهامو پشت گوش فرستادمو لبخندی تحویلش دادم:خونه ی دوست پسرمه…تو باشی من نباشم؟
آیلار در حالی که شال و مانتوشو روی آویز کنار در میذاشت گفت:آرشام دوست دختر گرفتی؟
آرشام دستشو توی جیب شلوار اسپرتش فرو بردو با دستپاچگی گفت:همه مشروب میخورن دیگه؟میزو بچینم؟
باورم نمیشد از زیرش در رفتو جوابی به آیلار نداد!
نوید دستشو بالا برد:داداش سنگین بریز امشبو!
آرشام چشمکی حواله اش کرد:بد مستی نکنی!
نوید بادی به غبغب انداخت:منو بدمستی؟عمرا!
به جمعی که هنوز ایستاده بودن اشاره کردم:خب…بفرمایید بشینید!
نوید روی مبل تک نفره ای جا گرفتو آرتا همراه ترلان و آیلار روی مبل سه نفره نشست!
نگاهم به آرتا افتاد… ساکت تر از همه بود…
خواستم چیزی بگم یا باهاش حرف بزنم ولی با حلقه شدن دست دوست دخترش دورش ساکت شدم!
آرتا توی زندگیم شده بود ناجی من…
با دیدن ترلان که خودشو توی بغلش جا کرده بود حس حسادتی به وجودم چنگ زد…
شده بودم عین بچه ای که نمیخواد پدرشو با هیچکس دیگه تقسیم کنه!
سرمو به طرفین تکون دادم تا افکار بیخود رو از ذهنم دور کنم!
آرشام بدون کمک من میز رو چیدو برای هر شخص یه پیک ریخت…
با بی میلی پیک روبرومو بالا بردمو سر کشیدم!
آرشام متعجب بهم نگاه کرد:آروم دختر…چه خبرته؟
آیلار طعنه آمیز خندید:از چیزی ناراحته لابد… به روش نیار تو…
به شدت سرمو سمتش چرخوندم:نه عزیزم از سرخوشیه چشم حسود کور!
آرشام زیر زیرکی می خندید…انگار لذت میبرد دخترا سرش دعوا کنن!
آرشام پیک دوم رو برای من ریختو پیکشو رو به جمع بالا برد:سلامتی!
ترلان پیکشو بالا برد:سلامتی مرد من! و پی حرفش آرتارو با عشق نگاه کرد… دوست داشتم فقط فرار کنم… پیک بعدی رو سر کشیدم! نگاهم روی آرتا و دوست دخترش قفل شده بود!
من حق نداشتم حسادت کنم…
نباید حرفا و تهمتای آرشام رو به واقعیت تبدیل میکردم…
رفتمو کنار آرشام روی دسته ی مبل نشستم…
دستمو دور گردنش حلقه کردمو ناخونامو نوازش وار روی گردنش کشیدم…
همین درست بود… دوست پسر من آرشام بود…
آیلار به طرز محسوسی داشت حرص میخوردو پوست لبش رو می جوید…
با کلی امید اومده بود اینجا تا جفت آرشام باشه!
ناخودآگاه چشمم به آرتا خورد… چهره اش جدی بود… نگاهش به منو آرشام بود… طرز نگاه کردنش حس بدی رو بهم منتقل
میکرد… آب گلومو قورت دادمو رومو ازش گرفتم!
آرشام که کم کم داشت سرش گرم میشد کنار گوشم گفت:امشب بیشتر از همیشه میخوامت دختر بد من!
چشمامو محکم به هم فشردم…
نمیتونستم، حداقل امشب کاش اینو ازم نمیخواست!
نفهمیدم چندتا پیک خوردم…فقط خونه دور سرم می چرخیدو بی دلیل می خندیدم…
از جا بلند شدم ولی تعادل نداشتم!
همه مست بودنو در حال بگو بخند…
سرم به شدت گیج میرفت…
با هر قدمی که برمیداشتم تلو تلو میخوردمو فقط دوست داشتم از داغی بدنم کاسته بشه!
با دیدن در بالکن نفس راحتی کشیدمو درو باز کردم!
هوای تازه رو به ریه هام فرستادم…
دستمو به میله ی بالکن گرفتمو خودمو آویزون کردم…
چقدر فاصله تا زمین زیاد بود…
به آسفالت خیره شدمو سعی کردم با دقت بیشتری پایین رو نگاه کنم برای همین بیشتر خم شدم که شخصی کمرمو گرفتو به شدت منو عقب کشید!
به نفس نفس افتاده بودم…
نگاهمو به شخصی که کمرمو گرفته بودو چشماش قفل چشمام بود انداختم…
آب گلومو قورت دادمو بدون اینکه نگاهمو ازش بردارم گفتم:آرتا…
با اخم های درهم کمرمو ول کردو شونه هامو چندبار تکون داد:دیوونه شدی؟میخواستی خودتو پرت کنی پایین؟
با چشم های خمار بهش خیره شدمو با صدایی کشدار گفتم:منننننن فقط میخواستم پایینو نگاه کنم!
صداشو بالاتر بردو به جایی که تا چند دقیقه قبل ازش آویزون شده بودم اشاره کرد:اگه نمیگرفتمت پرت میشدی پایین…
چرا اینقدر سر به هوایی؟
با مظلومیتی که نمیدونم از کجا اومد به چشم های پر از خشم تیرش خیره شدمو لب زدم:داد نزن!
گره‌ ی ابروشو از هم باز کردو دستی به ته ریشش کشید:داد میزنم چون حقته…حالا هم بیا بریم تو!
بغض بدی راه گلومو گرفته بود…
دوست نداشتم برم داخلو بازم مجبور شم برای آرشام عین دخترای هرزه رفتار کنم که خوشش بیاد!
دوست نداشتم پسری که روبرومه بره کنار دوست دخترش…
قدمی به سمتش برداشتم… کنترلی روی حرکتام نداشتم…
دستمو روی ته ریشش آروم حرکت دادم:خدا تو رو فرستاده؟عین فرشته ی نجاتمی…
از مخمصه نجاتم میدی… از مرگ نجاتم میدی… تو کی هستی آرتا؟
ماتش برده بودو هیچ حرکتی نمیکرد…
یه دفعه دستمو پایین آوردمو خندیدم:آرتا خونه داره تکون میخوره؟
نفس راحتی کشید که ازش فاصله گرفتم، دستمو گرفتو برد داخل اون سر توئه که داره گیج میره نه خونه داره تکون میخوره…
بیا برو بخواب…
بدون اینکه منتظر جوابم باشه دستمو کشیدو برد داخل…
تنها نوری که فضا رو روشن کرده بود،نور آبی کمرنگ بود!
بقیه از منم مست تر بودن…
تنها صحنه ای که موقع رد شدن دیدم آیلار بود که رو پای آرشام نشسته بودو ترلان که روی مبل وا رفته بودو نوید کنارش سیگار میکشید…
با حال بدی لب زدم:آرتا سرم گیج میره…
آرتا نگاهی به صورت رنگ پریدم انداختو در اتاقو باز کرد:بیا کمکت کنم بخوابی!
کمک کرد تا روی تخت دراز بکشم…
دوست داشتم تمام محتویات معدمو بالا بیارمو سرم گیج میرفت…
آرتا پتو رو روم کشیدو خواست بره که مچ دستشو گرفتم:آرتا…
سرش رو سمتم چرخوند که مچ دستشو محکم تر فشردم:بمون تا خوابم ببره!
مردد نگاهی به در اتاق انداختو با کلافگی موهاشو چنگ زد:پروا آرشام ناراحت میشه…
با صدای کشدارو خسته گفتم:لطفا!
کنار تخت نشست، همزمان نگاهشو بین منو در میچرخوند…
پتو رو با احتیاط بالتر کشید:چشماتو ببند،من اینجام!
توجه هایی که از جانب آرتا بهم میشد ضربان قلبمو بال میبرد…
به چشماش که توی تاریکی اتاق برق خاصی داشت خیره شدم…
حال که فاصلش کم بود زخم کنار ابروش توجهمو جلب کرد…
دستمو جلو بردمو آروم روی زخمش کشیدم:درد داره؟
کمی خودش رو عقب کشیدو با دستپاچگی جواب داد:ن…نه…چیز خاصی نیست!
ا…اصلاً قرار بود بخوابی ببند چشماتو…
چشمامو روی هم گذاشتمو با حالت گیجی گفتم:مواظب خودت نیستی،خودتو زخمو زیلی میکنی ولی همش منو سرزنش میکنی که چرا مراقب خودم نیستم!
اینقدر مست بودم که حین حرف زدن طولی نکشید که خوابم برد…
.
.
(از زبان راوی)
پروا به سرعت خوابش برد…
توی خواب معصوم تر از همیشه به نظر می رسید!
هرچند قیافش همیشه یه معصومیت خاص داشت!
مخصوصاً وقتی از ته دل میخندیدو دندونای خرگوشیشو به نمایش میذاشت!
آرتا ناخواسته دستشو سمت موهای مشکیش برد!
خواست موهاشو نوازش کنه که به خودش اومدو از جا بلند شد…
قطرات ریز عرق روی گردنش نشسته بود…
موندن توی اون اتاق رو جایز ندوست! به سرعت از اتاق خارج شد… دوست نداشت دیگه هیچوقت پروارو ببینه… آرشام داداشش بود… نمیخواست واسه یه دختر میونه اش با تنها داداشش بهم بخوره….
ادامه دارد….

1 ❤️

2024-04-05 00:15:22 +0330 +0330

(قسمت 18)
(پروا)
روی تخت جا به جا شدم…
با دستی که دور کمرم حلقه شد لبخندی بی اختیار توی خواب و بیداری روی لبم نشست!
دستی که دور کمرم بودو گرفتمو آروم انگشت های کشیده ی مردونشو لمس کردم،با بی حالی لب زدم:خیلی فکرمو درگیر میکنی!
لبشو به لاله ی گوشم نزدیک کردو نجواگونه گفت:یه چیزی رو بهت گفته بودم؟
خودمو توی بغلش جا کردمو سرمو بالا گرفتم جوری که فاصله ی صورتم باهاش چندسانتی متر بودو نفساش روی صورتم میپاشید،با کنجکاوی گفتم:چی رو؟
به چشمام زل زد جوری که قلبم هری میریخت پایین!
آب گلومو قورت دادم که لبخند کجی زدو تره ای از موهای روی پیشونیمو کنار زد:این که دوست دارم!
کم کم همه چی از جلوی چشمم محو شدو سیاهی!
از خواب پریدم… نفس نفس میزدم… قطرات عرق روی پیشونیم نشسته بود…
چنگی به موهام زدمو به سمت عقب فرستادمشون…
چرا باید همچین خوابی درباره ی آرتا می دیدم؟
هیچ کدوم از صحنه های توی خواب برام قابل هضم نبودو گر گرفته بودم!هنوز ضربان قلبم بالا بود…
دستمو روی گردنم کشیدمو به آرشامی که کنارم خوابیده بود خیره شدم…
از نور کمی که از پنجره میتابید فهمیدم صبحه…
دوباره نگاهمو سمت آرشام کشیدم…
چرا باید خواب داداششو میدیدم؟مگه آرتا همونی نبود که گند زد به زندگیم؟
کلافه تر از از همیشه از اتاق خارج شدمو به سمت سالن رفتم!
خوابی که دیده بودم داشت بدجوری اذیتم میکرد!
انگار واقعی بود…انگار که رویا نبود… توی همون اتاق…
سرمو به طرفین تکون دادم تا این افکارو از سرم بپرونم!
رفتم توی آشپزخونه و لیوان آبی برای خودم ریختم…
آب رو یه نفس سر کشیدم… ولی از دمای بدنم کم نمیکرد!
سرمو بالا گرفتمو گفتم:خدایا چرا باید همچین خوابی ببینم؟
-بیداری؟
با صدای آرتا هین بلندی کشیدمو چند قدم عقب رفتم جوری که به در یخچال برخورد کردم!
با چشم های گرد شده از حرکاتم گفت:نترس بابا مگه جن دیدی؟
به چهره اش دقیق شدم…چشماش درست مثل وقتی بود که توی خواب با فاصله ی کم بهم زل زده بود…
نفس توی سینه ام حبس شده بود!
سرمو به طرفین تکون دادم تا اون خواب بی معنی از یادم بره!
آرتا یه تای ابروشو بالا فرستاد:خوبی؟ با گیجی سرمو چندبار تکون دادم:آ…آره…
موهامو پشت گوشم فرستادمو سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم:شب اینجا موندی؟
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد:منو ترلان موندیم…
آرشام اصرار کرد بمونیم ما هم موندیم!
ترلان که بیدار شد میریم…
بی اختیار با اومدن اسم ترلان چینی به پیشونیم انداختم:آها!
نگاهی به ساعت دیواری انداختمو موهامو با کشی که از شب قبل توی دستم بود خفه کردم:ساعت ۹:۴۵دقیقست…صبحونه میخوری درست کنم؟
آرتا دندون نما خندیدو به اُپن آشپزخونه تکیه داد:دوست داشتم تعارف کنمو بگم نه زحمتت میشه ولی گرسنمه و پیشنهادتو قبول میکنم!
از لحنش خندم گرفت!
در یخچالو باز کردمو دوتا تخم مرغ رو از جا تخم مرغی خارج کردمو روی اُپن گذاشتم!
به سبد نون روی اُپن که خالی شده بود نگاه کردمو سرم رو سمت آرتا چرخوندم:آرتا نون تموم شده…میتونی بری بگیری؟
-آره الان میرم میگیرم…چیز دیگه ای لازم نداری؟
همزمان با تموم شدن جملش سمت در رفت،آرنجمو روی اُپن گذاشتم:نه فقط…
مکث کردم که پرسید:فقط چی؟ با نیش باز گفتم:فقط زود بیا گرسنمه! درو باز کردو دستی تکون داد:۲دقیقه ای میام!
.
.
(از زبان راوی)
مادر سعید داد زد:بیاین این سروم رو از دست من جدا کنین!
سعید پر استرس سمتش رفت:مادر من تروخدا لج نکن…دکتر گفت قراره نیم ساعت دیگه بیاد چکت کنه…
اگه مشکلی نباشه مرخصی!
مادرش به سینه ی خودش کوبیدو بی اینکه صداشو پایین بیاره گفت:ذلیل شی الهی سعید…
من دیگه پسری مثل تو ندارم! شیرمو حلالت نمیکنم…
سعید دستی به صورتش کشید:مامان تروخدا شروع نکن باز…
با این حرفش مادرش عین اسفند روی آتیش شد:شروع نکنم؟چی چیو شروع نکنم؟رفتی یه توله تو شکم خواهر اون هرزه کاشتی میگی شروع نکنم؟
خجالت نکشیدی سعید؟با کدوم رو به من میگی شروع نکنم؟
سعید حالت چهره اش جدی شدو گنگ پرسید:و…وا…وایسا ببینم…مامان منظورت چیه؟
مادرش عصبی شروع به دست زدن کرد:تبریک میگم داری بابا میشی…زن صیغه ایت حاملست!
سعید قادر به حرف زدن نبود انگار لال شده بود…
مادرش ادامه داد:خاک بر سرت کنن…الان باید دوباره برم در اون خونه خواستگاری فقط بخاطر آبرومون!
بعد از اون دیگه تو صورتتم نگاه نمیکنم!
سعید عرض اتاق رو طی کردو با دستش به پیشونیش کوبید:باور نمیکنم…امکان نداره…
اصلاً به من یه کلام در این باره نگفته! صبر کن با خودش حرف بزنم مامان!
مادرش صداشو بالا برد:چه حامله باشه چه نباشه توئه خاک بر سر رفتی صیغش کردی…
نمیدونم چه گناهی کردم.…
چیکار کردم که خدا باید آخر عمری اینجوری شرمندم کنه…کمر منو باباتو خم کردی…
سعید از حرکت ایستادو نگاه پشیمونشو به مادرش دوخت:مامان مرگ من اینجوری نگو…
رابطه ی نامشروع نداشتم که خدایی نکرده،صیغه بودیم پاشم وایسادم!
نامردی نکردم میخوام باهاش ازدواج کنم…
مادرش آه عمیقی کشیدو نفسشو بیرون فرستاد:از این دختر واسه تو زن زندگی در نمیاد،ببین کی بهت گفتم!
سعید چند قدم به مادرش نزدیک شدو دستی که سروم نداشتو گرفت:قربونت برم ناامیدت نمیکنم…
دختر بدی نیست… فقط کافیه بهم اعتماد کنی!
.
.
(پروا)
آرتا شبیه به کسایی که تا به حال خرید نکردن ۷،۸ تا نون سنگک روی میز گذاشت!
با چشم های گرد شده به نون ها و بعد به آرتا خیره نگاه کردم:آرتا چند وقت یکبار میری خرید؟
دستشو پشت موهاش کشیدو کمی فکر کرد:راستش اولین باره چیزی برای خونه میگیرم!
نکنه تاریخش تموم شده؟
با این حرفش قهقه ای سر دادم بی اینکه کنترلی روی خنده هام داشته باشم بی وقفه می خندیدم!
متعجب از این حالت من یه تای ابروشو بالا انداخت:چیز خنده داری گفتم؟
در حالی که هنوز میخندیدم گفتم:آرتا مگه نون سنگک تاریخ داره؟رفتی نون از نونوایی گرفتی!
طرف جلو چشمت نون درست میکنه! تاریخ انقضا؟ آرتا گلوشو صاف کرد:حواسم نبود! ریز خندیدمو به صندلی اشاره کردم:بشین حالا نمیخواد خجالت بکشی!
آرتا صندلی رو عقب کشیدو کمی از املتی که درست کرده بودم رو توی نونش چپوند:وای به حالت اگه به کسی چیزی بگی!
دستمو به حالت بستن زیپ جلوی دهنم کشیدم:قول میدم آبروتو حفظ کنم!
آرتا لقمه ی اولشو قورت دادو به سرعت لقمه ی دیگه ای گرفت…
حتی هول هولکی غذا خوردنش هم بامزه بود!
خیره به غذا خوردنش بودم بی اینکه بفهمم که صدای ترلان باعث شد سرمو برگردونم!
پشت سر آرتا که روی صندلی نشسته بود ایستادو دستشو دور گردنش حلقه کرد!
بوسه ای روی گونش نشوند:صبح بخیر مرد من…چرا بیدارم نکردی؟
نمیخواستم قبول کنم ولی دیدن این صحنه ها بی اختیار قلبمو به درد میاورد…
انگار که دست خودم نبود!
انگار که این حسادت بی جا و مسخره قابل کنترل نبود!
من حقی برای حسادت نداشتم… در این مورد کاملاً کارای ترلان طبیعی بود! آرتا مال اون بود…
سرم رو زیر گرفتمو سعی کردم خیره نشم!
آرتا سمتش برگشتو لبخند کمرنگی تحویلش داد:نخواستم بیدارت کنم!دیشب دیر خوابیدی!
به حال ترلان غبطه میخوردم،حداقل آرتا باهاش با احترام رفتار میکرد!
لقمه ای برای خودم گرفتمو مشغول خوردن شدم!
ترلان صندلی رو عقب کشیدو از لیوانی که برای آرتا چایی ریخته بودم دهن زدو دستشو توی موهای آرتا فرو برد:دیشب کجا غیبت زد؟داشتیم مشروب میخوردیم یهو دیدم نیستی!
آرتا زیر چشمی نگاهی بهم انداختو جواب ترلان رو داد:رفتم بالکن هوا بخورم!
نمیخواستم بیشتر از این کنارشون بشینم…
از جا بلند شدمو موهامو پشت گوشم فرستادم:نوش جون!
آرتا با تعجب سر بلند کرد:چیزی نخوردی که!
به دروغ جواب دادم:تو که رفتی نون بگیری یه چیزایی خوردم!
سری تکون دادو چیزی نگفت!
از خدا خواسته راه اتاقو در پیش گرفتمو از اونجا فرار کردم!
باید رابطمو با آرشام پررنگ تر میکردم!
نزدیکی به آرتا از هر اشتباهی که تا به الان توی زندگیم کرده بودم اشتباه تر بود!
با خودم تکرار کردم:برادر آرشامه…برادر کسی که تو همخوابشی هرشب…
از خودم بدم اومده بود… چند قدم به تخت نزدیک شدم!
به آرشام خیره شدم…درسته این بود کسی که باید بهش حس پیدا میکردم نه آرتا!
ملحفه ی سفید رنگو از روی آرشام کنار زدمو گوشه ی تخت نشستم!
سرم رو نزدیک گوشش بردمو در حالی که انگشتامو روی ته ریشش حرکت میدادم نجوا گونه گفتم:نمیخوای بیدار شی؟
چینی به پیشونیش انداختو بی اینکه چشماشو باز کنه کمی تکون خورد:هوم؟
با انگشتم چین های پیشونیشو از هم باز کردم:پاشو دیگه آرشام!
چشماشو به سختی باز کردو با صدای خواب آلود گفت:ساعت چنده مگه؟
انگشتمو روی لبش به حرکت درآوردمو خندیدم:چیکار به ساعت داری؟دلم برات تنگ میشه وقتی میخوابی!
نیشش باز شدو دستشو روی صورتم کشید:بیا اینجا ببینم!
خودمو توی بغلش جا دادم:امروز خوش اخلاق شدی…
توی یه حرکت خیمه زد رومو دستاشو دو طرفم گذاشت:چون امروز خوب داری دلبری میکنی!
دستمو پشت گردنش گذاشتم، سرشو جلو بردمو لبامو روی لباش گذاشتم!
به نرمی همراهیم میکردو بوسه هاشو از لبم به سمت گردنم امتداد داد یقه ی لباسمو محکم پایین کشید که خودمو ازش جدا کردم:نکن آرشام!
سرشو عقب برد ولی چشم های خمارش نشون میداد دلش میخواست ادامه داشته باشه:چی شده؟
نفس عمیقی کشیدمو به در اشاره کردم:داداشتینا اینجان!
همونجوری که روی شکمم نشسته بود خم شد روی صورتمو با همون لحن شکاکش گفت:خب باشن…
چرا جلوی آرتا معذبی؟ آب گلومو به سختی قورت دادم…
جوری به چشم هام زل زده بود که میترسیدم حسمو از چشمام بخونه!
بغض بدی راه گلومو گرفته بود!
داشتم گند میزدم…نمیتونستم باهاش بخوابم!
دست خودم نبود ولی دلم نمیخواستش!
بغضمو قورت دادمو با صدایی لرزون گفتم:م…من معذب نیستم فقط گفتم تنهان زشته!
از روم بلند شد که همزمان از روی تخت بلند شدم:ناراحت شدی؟
آرشام سمت کمد رفتو تیشرتی بیرون کشید:نه مهم نیست!
بخاطر سردی رفتارش نفسمو پر حرص بیرون فرستادم:آرشام میشه نگام کنی؟
چرا دنبال بهونه ای که باهام دعوا کنی؟تا دلم خوش میشه که امروزو خوش اخلاقی گند میزنی بهش!
فکر نکن اگه چیزی به روت نمیارم خرم یا کورم!
دیدم دیشب آیلار روی پات نشسته بود ولی دهن باز نکردم میدونی چرا؟چون من نمیخوام از دستت بدم!
نمیخوام ناراحتت کنم!
آرشام دستپاچه جواب داد:پروا اون خودش اومد اونجوری بهم چسبید…مست بودم نفهمیدم!
چند قدم به سمتش برداشتمو با فاصله ی کم از صورتش زل زدم بهش:میبینی؟دختره رو پات نشسته بود میگی مست بودم…
میگم آیلار چرا اومده میگی مگه زنمی…
بعد من میگم داداشتو دوست دخترش اینجان زشته باهم بخوابیم میگی چرا جلو آرتا معذبی!
همینقدر شکاکی چون خودت راحت خیانت میکنی فکر کردی منم مثل توام!
سرش رو زیر گرفت:خیلی خب پروا
عذر میخوام…خوبه؟
سمت تخت رفتمو با دلخوری گفتم:اگه نمیخوای بهم تهمت دیگه ای بزنی میخوام بخوابم حالم خوب نیست…
رفتی پیششون بگو پروا سر درد داشت خوابید!
روی تخت دراز کشیدمو پتو رو روی سرم کشیدم!
صدای بسته شدن در اتاق خبر از رفتن آرشام میداد…
خودمو زیر پتو مچاله کردم…
حرف های آرشام اذیتم میکرد چون دروغ نمیگفت…
جلوی آرتا معذب بودم ولی سعی داشتم خودمو کنترل کنم کاش آرشامم بهم کمک میکرد…
نه با اخلاق گندش همه چی رو بدتر کنه!
.
.
(از زبان راوی)
درو پشت سرش بستو به حرف های پروا فکر
کرد!
خودش خوب میدونست شب قبل نباید با آیلار لاس میزد!
با دیدن آرتا و ترلان پشت میز دستشو روی شونه ی آرتا زد:سحر خیز شدی!
آرتا سرش رو سمتش چرخوند:بیدار شدی؟میخواستم به پروا بگم بیدارت کنه!
آرشام صندلی که قبل از اون پروا نشسته بود عقب کشیدو نیشخندی زد:خیر باشه…چرا میخواستی بیدارم کنی؟
آرتا دستاشو به هم قلاب کردو روی میز خم شد:والا خان بابا دستور داده گوشتو بکشم ببرم خونه!
میگه زیادی بهت خوش گذشته نمیای خونه…
آرشام دستی به موهاش کشیدو به صندلی تکیه داد:هوف…باز شروع کرد!
این دفعه دیگه چیکارم داره؟
آرتا تکه ای نون پرت کرد سمتش:آدم باش بچه…
همین خونه ای که الان توش زندگی میکنی هم صدقه سر بابا داری!
آرشام با بی حوصلگی گوشیشو دست گرفت:پولارو نمیخواد با خودش تو گور ببره که…خرج بچه هاش کنه!
ترلان دستشو دور بازوی آرتا حلقه کردو خطاب به آرشام گفت:از آرتا یاد بگیر!
آرشام چشماشو از گوشیش گرفتو به ترلان دوخت:نه بابا؟چی یا بگیرم؟
ترلان لبشو تر کردو دندون نما خندید:هم خوش اخلاقه هم خوش سلیقست!
آرشام یه تای ابروش بالا پرید:خوش سلیقه؟
ترلان بی اینکه از لبخندش کم کنه خودشو تو بغل آرتا جا داد:آره دیگه…خوش سلیقست که با منه!
چیه این دختره ی نچسب که باهاش زندگی میکنی؟شبیه افسرده هاست!آیلار ما از این بهتر نبود؟
قبل از اینکه آرشام فرصت کنه جوابی بده آرتا دست ترلان رو از دور بازوش کندو با اخمی که بی اختیار روی پیشونیش نشسته بود
گفت:دختر خوبیه چرا الکی دربارش حرف میزنی؟
بعدم مگه قراره تو ازش خوشت بیاد؟
آرشام نگاهی به آرتا و بعد به ترلان انداخت:آیلار شما بهتره؟
نیشخندی کنج لبش نشستو ادامه داد:هیچکی نمیگه ماست من ترشه!
ترلان عصبی جواب داد:حال چتونه جفتتون میپرین بهم؟مگه دروغ میگم؟چیه این؟
خیلی خوشگ که نیست بگم خوشگله…
خانوادشم که معلوم نیست اینقدر راحت اومده با تو زندگی میکنه!
خواهر منو با این دختره ی بی اصل و نسب مقایسه میکنی؟
آرشام با خونسردی به ترلان چشم دوخت:الان پروا چون با من زندگی میکنه هرزست بعد
خواهر تو که میدونست من دوست دختر دارم دیشب میخواست باهام بخوابه مریم مقدسه؟دست خوش…
ترلان دست به سینه به صندلیش تکیه دادو با حرص رو به آرشام گفت:حق نداری به خواهرم توهین کنی!
آرتا طاقتش طاق شده بود کوبید توی میزو گفت:بس کن ترلان…
این بچه بازیا چیه راه انداختی؟همه خراب و خیابونین از نظر تو؟فقط خودتو خوب میبینی؟
ترلان با بغض از جا بلند شد:من میرم خونه!
آرتاکه برای اولین بار اینقد سنگ شده بود جواب داد:برو به سلامت!
بی اینکه اخمهاشو از هم باز کنه لب زد:آرشام توام آماده شو بریم…
آرشام از جا بلند شد:خیلی خب…
دوست دختر کوچولوتو میخوای چیکار کنی؟ قهر کرده داره میره! آرتا با جدیت سمت در رفت:به درک… باید حد خودشو بدونه! میرم تو ماشین توام زود بیا!
آرشام نمیخواست برای بار دوم به برادرش شک کنه برای همین چیزی نگفتو رفت تا آبی به دستو صورتش بزنه!
آرتا توی ماشین نشستو در داشبورد رو با مشقت باز کرد…
انگار با داشبورد ماشینش هم سر جنگ داشت!
فندک نقره ای براقشو روشن کردو سیگاری که روی صندلی شاگرد بود رو بین لبش گذاشت!
پک عمیقی زدو دودشو بیرون فرستاد که ترلان
با چشم های اشکی از جلوی ماشین رد شد….
ادامه دارد….

2 ❤️

2024-04-05 08:22:49 +0330 +0330

(قسمت 19)
بی اعتنا دود سیگار رو به ریه هاش فرستادو سرش رو به صندلی تکیه داد!
احساس میکرد دفاع از پروا بی خود و بی جهت لازم نیست ولی ناخواسته خودش رو حامی پروا می دید و حس میکرد باید ازش مراقبت کنه!
حتی نمیدونست چی باعث این حس شده فقط میدونست حرف های ترلان باعث شد از کوره در بره!
با دیدن آرشام که در حال بستن دره شیشه رو پایین دادو سیگار نصفه رو پرت کرد بیرون!
در جلو رو باز کردو نشست:بزن بریم تا پشیمون نشدم!
-مگه میخوام ببرمت کشتار گاه؟
آرشام خمیازه ای کشیدو با خستگی که توی صداش مشخص بود گفت:دست کمی هم نداره!
آرتا سری به نشانه ی تاسف تکون دادو ماشین رو به حرکت درآورد!
حس خوبی نداشت به حال این روزاش!
نگران بود از فکری که داره درگیر دوست دختر داداشش میشه!
دوست داشتن نبود،عشق نبود… پس چی بود؟یه کنجکاوی ساده؟یا شیطنت نمیدونست فقط دوست داشت ازشون فاصله بگیره اما مگه میتونست از داداش خونیه خودش که از بچگی همه کاراشون باهم بود فاصله بگیره؟
تمام مدت آرشام در حال عوض کردن آهنگ ها بود و در آخر گفت:آرتا اینا چیه گوش میدی خداییش؟آشغالن!
آرتا تک خنده ای کرد:نه بابا؟آهنگای تو خوبه پس؟معلوم نیست چی چی میخونن!
-از اینا بهتره…!
آرتا جلوی در خونه پارک کردو سمتش برگشت:خیلی زر زر نکن بچه…پیاده شو ببینم بابا باز چیکارت داره!
آرشام با بی میلی از ماشین پیاده شدو شانه به شانه ی آرتا سمت در عمارت رفت…
آرتا نگاهی به آرشام انداخت!
موهاشو بهم ریختو با خنده گفت:چه زود بزرگ شدی تو!
آرشام دست آرتا رو پس زدو با اخم های درهم گفت:آرتا کی میخوای یاد بگیری من سنی ازم گذشته؟
-حال که با دوست دخترت زندگی میکنی یعنی بزرگ شدی؟
آرشام نیشخندی پر از غرور کنج لبش نشوند:چندتا پسر مثل من میتونن ژن خوب باشن؟
هر دختری بخوام واسه پولمم که شده زیر دستمه!
دستشو توی جیب شلوارش فرو بردو در حال قدم زدن ادامه داد:نمونش همین پروا…
تا الان به هیچ پسری مثل من راه نداده بود! اولش خودم نمیدونستم! فکر میکردم یکیه مثل رزا…
اما شب اولی که باهاش خوابیدم متوجه شدم
دختر بوده… بعد از اون فهمیدم پول همه جا به کار میاد! حتی آدمارو هم میشه باهاش خرید!
آرتا از حرکت ایستاد،حس میکرد تنش گر گرفته!
نمیدونست چرا شنیدن این حرف ها تا اعماق وجودشو سوزوند…پروا دختر بود…
دختر بودو داداشش اینقدر راحت میگه خریدمش!
آرشام با تعجب سرش رو سمت عقب برگردوندو به آرتایی که ازش عقب مونده بود خیره شد:چرا ایستادی؟نمیای تو؟
آرتا نفسشو بیرون فرستادو با حالی نه چندان مناسب گفت:تو برو تو منم میام!
-جایی میخوای بری؟ +نه یه آبی به دستو صورتم بزنم میام!
آرشام بی اینکه مخالفتی کن در قهوه ای رنگ سالن و باز کردو وارد خونه شد!
آرتا به سمت سرویس بهداشتی توی حیاط رفت!
حرف های آرشام توی سرش اکو میشد!
شیر آب روشویی رو باز کردو بی فکر سرش رو زیر آبگرفت بلکه کمی از گر گرفتگیش کم بشه!
سرش رو از زیر یر آب یخ عقب کشیدو به تصویر خودش توی آینه خیره شد…
تصویر خودش توی آینه رو مخاطب قرار داد:چه مرگته تو؟
صداشو بالا برد ادامه داد:هاااان؟ چه مرگته؟
با کف دستش گوشها ی روشویی محکم کوبید:به تو چه ربطی داره؟
دوست دخترشه،دختره خودش راضیه تو این وسط چیکاره ای؟
گیریم آرشام ازش سو استفاده کنه…مگه با صدتای دیگه اینکارو نکرد؟اون موقع ککتم نگزید…
حال سر این دختره چه مرگت شده لعنتی؟
نکنه فکر کرده بودی حال که باهم زندگی میکنن خاله بازی میکنن؟
در حالی که نفس نفس میزد چند قدم عقب رفتو پشت بندش از سرویس بهداشتی خارج شد…
روی چمن ها نشست… کمی آروم گفته بود!
داشت خودش رو قانع میکرد که فکر اون دخترو از سرش بیرون کنه که با صدای خش خش قدم های کسی روی چمن ها سر بلند کرد!
با دیدن باغبان تکیده و مسن خانه لبخندی روی لبش نشوند:حاج مرتضی چطوری؟
حاج مرتضي دستکش باغبونیشو درآوردو کنار آرتا نشست…
دستشو روی شونه ی آرتا گذاشتو با لبخندی کمرنگ و صدایی دلنشین که بخاطر کهولت سن
گرفته بود گفت:دردت چیه پسرم؟کشتیات غرق شده؟
آرتا نگاه اندر سفیهی به حاج مرتضی انداخت:چی بگم حاجی که هرچی بگم کم گفتم!
گیجم… یه راهی رو رفتم ولی نمیتونم برگردم…
حاج مرتضی آروم خندید:نکنه عاشق شدی؟
آرتا به سرعت از جا بلند شدو خاک های پشت شلوارش رو تکوند:نه بابا…عشقِ چی؟کشکِ چی؟
از این خبرا نیست… اصلاً ممکن نیست!
حاج مرتضی دستشو به زمین گرفتو یا علی گفت تا از روی زمین بلند شه…
چند قدم به سمت آرتا رفت:وقتی میگی اصلاً ممکن نیست،یعنی یکی هست!
من این موهارو تو آسیاب سفید نکردم جوون!
کیه این دختر خوشبخت که فکر پسر مارو مشغول کرده؟
آرتا دستشو توی موهاش فرو برد:کسی نیست…
اون نمیتونه فکر منو مشغول کنه!
بعد از اتمام جملش راهشو کشیدو سمت در سالن رفت…
مستخدم با دیدن آرتا به سالن غذا خوری اشاره کرد:برای نهار منتظر شمان!
آرتا سری تکون دادو به سمت سالن غذا خوری رفت!
مادرش شاکی گفت:مگر اینکه شمارو هفته ای یکبار سر میز نهار ببینم!آرتا دندون نما خندیدو گونشو محکم بوسید:مادر من اون آرشامه که سال ماه دراز خونه نمیاد نه من!آرشام چشم غره ای نثارش کرد که آرتا در جواب فقط خندیدو سر میز نشست!
آنا پا روی پا انداختو در حالی که برای خودش غذا میکشید با شیطنت گفت:آرتا این دفعه رو قسر در رفتی!
-در چه مورد؟
+بابا این سری میخواد آرشامو ببره سر ساختمونای توی کیش!
آرتا نفس راحتی کشید:یکمم پسر کوچیکه سختی بکشه!
پدرش طعنه آمیز جواب داد:چقدرم که پسر کوچیکه سختی میکشه!
آخرین بار که بردمش به جای اینکه بیاد سر ساختمون رفته بود لب ساحل قل قل قلیون راه انداخته بود!
آنا ریز ریز خندید که آرشام زد تو پاش:مرض!
مادرشون با تحکم گفت:باز عین سگو گربه افتادین به جون هم؟غذاتونو بخورین!
انگار بچه این!
آرتا لیوان آب روی میز رو گرفت دستشو یه نفس سر کشید:راستی بابا چند وقت میمونید؟
-۱هفته! آرشام شاکی گفت:من نمیام چه خبره یه هفته؟
پدرش با اخم غلیظی سمتش برگشت:اگه میخوای خونه ای که توش زندگی میکنی رو ازت بگیرم نیا!
آرشام مملو از خشم به پدرش زل زد اما لب باز نکرد…
میدونست اگه چیزی بگه به ضرر خودش تموم میشه!
برای همین خودش رو با غذا خوردن مشغول کرد!
-به به میبینم که به موقع رسیدم! همه به سمت صدا برگشتن!
آرتا با دیدن فرخ بی حوصله رو برگردوندو زیر لبی گفت:همینو کم داشتیم!
سهراب از جا بلند شدو با خشنودی سمت فرخ قدم برداشت:به به خان داداش…بفرما بشین!
فرخ خندیدو گفت:با کمال میل… صندلی کنار آرتا رو عقب کشیدو نشست!
فرخ سرش رو سمت آنا کج کرد:عمو جون کم پیدایی…دلربا سراغتو میگیره!
آنا لبخندی زورکی روی لب نشوندو گفت:حتماً بهش سر میزنم!
و اما آرتا تنها کسی بود که اونجا دوست نداشت فرخ سر میز خانوادش بشینه!
برای همین از جا بلند شدو رو به جمع گفت:نوش جان!فرخ مچ دستشو گرفتو از صندلی برخاست:کجا عمو جان؟اومده بودم با تو صحبت کنم!
آرتا مچ دستشو از دست فرخ بیرون کشاید:انشالله یه وقت دیگه!پی حرفش خداحافظی کردو بی توجه به اعتراض بقیه سمت در رفت…
دستی برای حاج مرتضی تکون دادو سوار ماشین شد…
از فرخ خوشش نمیومد…
آدم کثیفی که سعی داشت ادای با شخصیتارو در بیاره!
این بیشتر از همه حالش رو بهم میزد!
صدای زنگ گوشی موبایلش افکارشو از سر پروند!
گوشی رو با زحمت حین رانندگی از جیبش خارج کرد…
با دیدن اسم ترلان مردد جواب داد:بله؟
ترلان با صدایی گرفته که خبر از این میداد چند ساعتی رو گریه کرده لب باز کرد:آرتا…
آرتا نفسشو بیرون فرستادو گوشی رو روی اسپیکر گذاشت تا راحت تر بتونه رانندگی کنه:بله ترلان؟
ترلان بریده بریده و با بغض گفت:آ…آرتا چر…چرا اینجوری میکنی؟هوم؟
حواست هست ب…بخاطر اون دختره داری گند میزنی به را…رابطمون؟
آرتا ولوم صداشو بالا برد:ترلان مشکل همینه…
بچه ای!
چه اون دختره چه هرکس دیگه تو حق نداری اینقد راحت توهین کنی به همه!
تو روی داداشم بهش میگی دوست دخترت هرزست…رسماً همینو گفتی!
فکر میکردم سن عدده و تو پخته تر از سنت رفتار میکنی نگو اشتباه میکردم!
-آرتا تروخدا قطع نکن…ببین اشتباه کردم…
دیدم شب قبل آیلار حال خوشی نداشت از اینکه داداشت پسش زده یه لحظه عصبی شدم نفهمیدم چیکار کردم…
من بخاطر خواهرم اینکارو کردم فقط همین!
آرتا دستی توی موهاش کشید:بعداً حرف میزنیم!
ترلان خواست حرفی بزنه که آرتا قطع کرد!
خودش هم دلیل این رفتار بدشو با ترلان نمیدونست…
درسته حرف بدی زده بود ولی نه در حدی که کلاً بخواد قیدشو بزنه!
انگار دنبال بهونه برای تموم کردن رابطه بود!
.
.
(پروا)
آرشام چمدونشو از کمد خارج کردو رو تخت پرت کرد!
همونطور که به چهارچوب در تکیه دادم با دلخوری که ناشی از دعوای ظهر بود لب زدم:چند مدت میخوای بری؟
در حالی که لباس هاشو توی چمدون میچپوند گفت:تقریباً یه هفته ده روز!
ته دلم از اینکه یک مدت میتونم تنها باشم خوشحال بودم ولی به رو نیاوردم!
خواستم از اتاق برم بیرون که سمتم قدم برداشتو دستشو دور کمرم حلقه کرد:کجا؟
تلاش کردم دستشو از کمرم جدا کنم:ولم کن آرشام انگار یادت رفته بحث صبح رو!
سرشو توی گردنم فرو بردو نفس عمیقی کشید:لجبازی نکن باهام یه مدت نیستم…دلت برام تنگ نمیشه؟
نگاهمو دزدیدم تا چشمام خلاف حرفمم ثابت نکنه:میشه!
چونه ام رو توی دست گرفت:پس اینجوری ناز نکن…صبح دارم میرم!
سرم رو بالا گرفتمو بازهم بخاطر اینکه رفتارش خوب شده بود سعی کردم خوب رفتار کنم بلکه علاقه ای کنم!
خودمو توی آغوشش رها کردمو عطر تلخشو به ریه هام فرستادم:حتماً باید بری؟
-بابا تهدیدم کرد اگه نرم این خونه رو ازم میگیره!
-پس واجب شد بری!
آرشام سرش رو جلوتر آوردو لباشو روی لبام گذاشت…
نرم و آروم می بوسید… چیزی نگذشت که خودشو عقب کشید:پروا؟ -هوم؟ -حس میکنم سرد شدی…عین قبل نیستی… ترسیده جواب دادم:ن…نه…این چه فکریه تو میکنی؟
م…من فقط دیشب آیلار رو کنارت دیدم فکرم مشغول شد…از ذهنم نمیپره اون صحنه!
آرشام نفس عمیقی کشید:درباره ی اون موضوع…
پروا میدونی خوشم نمیاد کسی توی زندگیم دخالت کنه…
یعنی اخلاقمو میدونی سگ میشم…
عادت ندارم به کسی جواب پس بدم ولی یکبار بهت میگم خواستی باور کن ،نخواستی باور نکن:من دیشب هیچ کاری با اون دختر نداشتم!
در حقیقت برام اهمیت چندانی هم نداشت که با اون دختر بوده یا نه…
لبخندی تصنعی روی لبم نشوندم:خیلی خب…
برا راهت خوراکی آماده کنم؟
آرشام تمسخر آمیز خندید:خوراکی برای راه؟مگه دارم با خرو گاری میرم عزیزم؟
متعجب به آرشام زل زدم…
سعی داشت بگه ندیده ای؟یعنی من نمیدونم با هواپیما میره؟یا تا به الان سوار نشدم؟
ناباور جوااب دادم:هرجور راحتی…سفرت بی خطر!
راهمو کشیدم برم که بازومو گرفت:وایسا ببینم!
با بی میلی سمتش چرخیدم که دستشو روی گودی کمرم گذاشت:کجا؟یک هفته قرار نیست پیشت باشم…
نمیتونستم مثل روزای اول براش دلبری کنم…
نمیتونستم چون اینقدر با حرفاش خوردم کرده بود رغبت نمیکردم براش یه دختر فوق العاده و هات باشم…
دستشو آروم سمت بند لباسم آورد که نفسم توی سینه حبس شد…
با لمس دستاش بیشترو بیشتر از خودم متنفر میشدم…
بغضی که بیخ گلوم نشسته بود رو فرو فرستادم!
سرش رو جلو آوردو لباشو آروم روی گردنم حرکت داد…
دستای ظریفمو مشت کردم…
حس یه عروسک جنسی رو داشتم!
قرار بود بیام توی این خونه و کاری کنم عاشقم شه!
قرار نبود اینجوری شه…
از کمرم منو گرفتو از زمین بلندم کردو گذاشت روی تخت…
چمدونشو کنار زدو خیمه زد روم! دستمو به ناچار دور گردنش حلقه کردم… سرشو توی گودی گردنم فرو بردو زمزمه کرد:بوی خوبی میدی!
.
.
لای چشمامو به سختی باز کردم… نوری که توی صورتم میتابید یعنی صبح شده!
ملحفه رو دور تن برهنم کشیدمو نگاهمو به جای خالیش دوختم…
بی انصافی بود اگه میگفتم از اینکه یک هفته نیست خوشحالم ولی خوشحال بودم!
سمت حمام رفتمو سرسری دوشی گرفتم…
تنها چیزی که هرچقدر تلاش میکردم پاک نمیشد کبودی های بنفش روی گردنم بود…
که گوشه به گوشه ی گردنم نقش بسته بودن! با سر انگشتم کبودی هارو لمس کردم… نچی گفتمو سمت آشپزخونه قدم برداشتم! اُپن بهم ریخته تر از همیشه بود… با تاسف سرمو به طرفین تکون دادم! این پسر هیچوقت نمیخواست یاد بگیره مرتب باشه!
با بی حوصلگی اُپن رو مرتب کردمو روی مبل جا گرفتم!
اولین کاری که کردم گرفتن شماره ی رزا بود!
حداقل اگه میومد پیشم اینقدر حوصلم سر نمیرفت!
رزا بعد از دوتا بوق جواب داد:به به پروا خانوم…
-سلام…خوبی؟ +ای بد نیستم…نفسی میادو میره…جانم؟
-زنگ زدم بگم آرشام یه هفته ای با باباش رفته سفر کاری…نمیای اینجا؟
+خداروشکر…یه نفس راحت میکشی…چیه این پسره ی بد عنق!
تک خنده ای کردم:میای یا نه؟
+میام یکم دیگه…یه مدت از دست آرشام راحتی…اره میخوام ببرمت مهمونی!
-نه تروخدا…حال و حوصله ی اینجور جاهارو ندارم…بعدم میدونی که اگه آرشام بفهمه نابود میشم…
میندازتم جلوی در! +غلط کرده مرتیکه!
-غلط کرده؟مثل اینکه یادت رفته جایی که زندگی میکنم خونه ی همین مرتیکستو این مرتیکه برادر زاده ی فرخه یعنی یکی لنگه ی خودش!
رزا نفسشو پر حرص بیرون فرستاد:خیلی خب…من میرم آماده شم…فعلاً
سرسری خداحافظی کردنش یعنی نمیخواست این بحث رو ادامه بده!
تلوزیون رو روشن کردمو کانالرو یکی بعد از دیگری عوض کردم... با صدای زنگ در کنترل رو روی مبل گذاشتمو چینی به پیشونیم انداختم:چه زود رسید! قدم هامو سمت در برداشتمو دستگیره رو پایین کشیدم... انتظار دیدن رزا رو داشتم ولی با دیدن آرتا سرجام خشکم زد... دستم هنوز هم روی دستگیره بود... بدون اینکه سلام کنه منو کنار زدو سمت آشپزخونه قدم برداشت... چندتا کیسه ی بزرگ روی اُپن گذاشت که تازه به خودم اومدمو درو بستم... شاکی سمتش رفتم:تو اینجا چیکار میکنی؟ نگاهی به سرتاپام انداخت:برو سرو وضعتو درست کن پروا...این چیه پوشیدی؟ دست به سینه جلوش ایستادمو یه تای ابرومو بالا انداختم:آرتا تو سر زده اومدی...انتظار داری تو خونه چادر سرم باشه؟ از حرکت ایستادو نگاهش رو به من دوخت... بعد از مکث کوتاهی کنج ابروشو خاروند:یعنی همیشه اینجوری توی خونه میگردی….؟ ادامه دارد….

0 ❤️

2024-04-05 08:29:54 +0330 +0330

(قسمت 20)
نفس عمیقی کشیدمو سعی کردم حسی که بعد از دیدنش توی وجودم جوونه میزد رو از بین ببرم!
عزممو جزم کردمو گفتم:دوست پسرم دوس داره اینجوری بگردم…مشکلیه؟
هرچند گفتن این حرف سخت بود از اینکه به آرشام با برادر خودش خیانت کنم خیلی بهتر بود!
آرتا انتظار هرچیزی رو داشت جز همچین جوابی!
انگار برای لحظه ای چهره اش درهم رفت! همچنان در تلاش بودم که وا ندم…
سرم رو بالا گرفته بودمو کوچکترین ضعفی از خودم نشون نمیدادم!
میدونستم صمیمیتم باهاش خطرناک بود…
آب گلوشو قورت دادو قدمی به سمتم برداشت…
ناخودآگاه قدمی عقب رفتم…
نگاهشو بین اجزای صورتم چرخوند:دوست پسرت بهت گفته عین دخترای خراب براش لباس بپوشی؟!
احساس کردم خون توی رگام منجمد شد…بی اختیار به سمتش هجوم بردمو هلش دادم:تو کی هستی هان؟
کی بهت اجازه داده پاشی بیای اینجا و هرچی از دهنت در میاد به من بگی؟
آرتایی که همیشه آروم دیده بودمش داد زد:مگه دروغه؟
برای بار دوم به سمت عقب هلش دادم:تو چی میدونی از من؟چی میدونی از زندگی من که تو روم وایسادی و هرچی دلت میخواد بارم میکنی؟
فکر کردی خیلی حالیته؟
اصلاً من هرزه باشم به تو چه ربطی داره؟
نکنه تو خدایی؟
آرتا نفسشو پر حرص بیرون فرستاد:راست میگی…وقتی خودت خوشت میاد به من چه!
پی حرفش به کیسه های روی اُپن اشاره کرد:یه مشت خرید کردم برای خونه…
این مدت که آرشام نیست گفتم شاید مواد غذایی توی خونه نباشه…خدافظ!
سختی زیاد کشیده بودمو ضعیف نبودم ولی نمیدونم چرا وقتی آرتا اون حرف هارو در موردم به زبون آورد بغضم یکباره ترکید…
در حالی که داشت سمت در میرفت مچ دستشو کشیدمو موهای پریشونمو از روی شونه هام کنار زدم…
به کبودی های گردنم اشاره کردم:خوب نگاه کن…
آرتا با دیدن کبودی ها نگاهشو دزدیدو با جدیت گفت:ول کن دستمو!
با چشم های اشکی و بریده بریده گفتم:کجا؟این ه…همه تو ح…حر…حرف زدی ال…الان نوبت م…منه!
خوب نگاه کن!
وقتی دیدم آرتا هنوز هم نگاهش خیره به زمینه همراه با جیغ فریاد کشیدم:نگاه کن!
بی اراده نگاهشو به کبودی های روی گردنم که تا پایین امتداد داشت نگاه کرد…
بینیمو بالا کشیدمو هیستریک خندیدم:خوب نگاه کردی؟داداش کوچولوی عزیز دردونت دوست دخترشو فقط به همین شرط توی خونه نگه میداره!
نفست از جای گرم بلند میشه آقاي آرتا خان…
یه عمر زندگی راحت و شاهانه داشتی!
همه مثل تو نیستن…یه سریا مجبورن واسه جای خواب کارایی رو بکنن که نمیخوان…میفهمی؟
اگه واسه داداشت مثل اون هرزه ای که میگی نباشم ببین چجوری میندازتم جلوی در!
نمیدونم برای چه مدت سکوت بینمون حکمفرما شد…
تنها صدایی که توی فضای خونه پیچیده بود گریه های من از سر بیچارگی بود!
آرتا گیج و منگ به صورت خیس اشکم زل زد…
انگار میخواست چیزی بگه ولی توان حرف زدن نداشت!
بی اراده دستاشو جلو آوردو با پشت دست اشکامو از روی صورتم پاک کرد…
با برخورد دستش به صورتم چشمام روی هم رفت…
بی جنبه شده بودم…
کوچکترین محبتی که از جانبش می دیدم دلم به لرزه می افتاد…
دست بی جونمو برای کنار زدن دستش از صورتم بالا بردمو با صدایی گرفته لب زدم:زخمی که زدی با پاک کردن اشکام خوب نمیشه!
آرتا با صدایی گرفته لب باز کرد:پروا!
سرم رو بالا گرفتمو به چشم های تیره اش خیره شدم…
چشماش دیگه نمیخندید!
وقتی جوابی دریافت نکرد لبشو تر کرد:م…من…پروا من…ن…نمیخواستم…
میون حرفش پریدمو لبخندی برای از بین بردن بغضم روی لب نشوندم:همیشه ی خدا آدما همینو میگن…
با حرفاشون…با کاراشون…هر بلایی میخوان سرت میارنو بعدش میگن من نمیخواستم!
اگه نمیخواستی چرا گفتی؟
آرتا کلافه دور خودش چرخید:پروا من فکر میکردم آرشام واقعاً دوست داره…
فکر میکردم چون اولین باره داره با یه دختر زندگی میکنه یه حسایی بهت داره!نفهمیدم چی گفتم…
آب گلومو قورت دادمو نگاهمو به زمین دوختم:میشه بری؟
آرتا دستشو با احتیاط دور شونه های انداخت:بیا بریم سرو وضعتو درست کن!
با تحکم فریاد کشیدم:نمیخوام آرتا برو دیگه…فقط برو…
بی توجه به دادو بیدادام از روی زمین بلندم کردو به سمت اتاق برد!
دستو پا میزدم تا خودمو از چنگش خلاص کنم ولی بی فایده بود!
-آرتا ولم کن…مگه با تو نیستم؟
در اتاق رو با کمک پاش باز کردو بدون اینکه منو بذاره زمین توی کمد دنبال لباس میگشت!
بوی عطرش بیشتر از هر وقت دیگه ای توی بینیم پیچیده بود…
تیشرتشو محکم چسبیده بودم…
بینیمو نزدیک تیشرتش نگه داشتمو نفس عمیقی کشیدم…
برای چندمین بار به خودم تشر زدم که آرتا ممنوعه…
بالاخره منو روی تخت گذاشتو یک دست لباس کنارم گذاشت:عوض کن لباساتو!
-آرتا تمام دردت الان لباسای منه؟
آرتا جلوی پام روی زانوهاش نشست:پروا…نه بچه مومنم…نه بچه مثبت!
ولی درست نیست با یه پسر تنها توی خونه اینجوری لباس بپوشی!
-یه پسر کیه؟تو یا آرشام؟
نفس عمیقی کشیدو نگاهشو دزدید:درست نیست جلوی من اینجوری لباس بپوشی!
نیشخندی زدمو با کنایه گفتم:من میگم دارم توی این آتیش میسوزم اونوقت تو دردت لباس منه!
آرتا نگاهشو بین اجزای صورتم چرخوندو از جا بلند شد…
دستشو سمت میز آرایش بردو برس شیری رنگ رو برداشتو دوباره سمتم اومد!
قبل از اینکه فرصت کنم سوالی بپرسم برس رو آروم روی موهای نم دارم کشید:اول از همه این حالت ماتم زده رو میذاری کنار و مرتب میشی…
سرم رو کج کردمو به دستای مردونش که موهامو گرفته بو تا حین شونه کردن سرم درد نگیره خیره شدم…
نگاهمو از دستش به سمت صورتش سوق دادم:قلبم چی؟
حرکات دستش کند شدو به چشم های پف کرده ام خیره شد:قلبت چی؟
-گیریم سرو وضعمو مرتب کردی…قلبمو میخوای چیکار کنی؟یا مثلاً زندگیمو!
آرتا همونطور که موهامو با حوصله شونه میزد گفت:خانوادت کجان؟چرا نمیری پیششون؟وقتی همچین زندگی رو نمیخوای چرا اینجایی؟
با شنیدن اسم خانواده تصویر عماد و شب هایی که از ترس در اتاق رو قفل میکردم بدنم به رعشه افتاد!
و بدترین و درد آور ترین اون پرنیان بود…
هیچوقت نوشته های اون دفتر خاطرات از ذهنم پاک نمیشد…
از جا بلند شدم:آرتا بهتره بری…رزا داره میاد! دلم نمیخواد تو رو اینجا ببینه!
آرتا روبروم ایستاد:پروا نمیتونم از فکر حرفایی که زدی بیرون بیام…
خیلی خب نمیخوای رزا مارو باهم ببینه ولی باید سر فرصت همه چی رو بهم توضیح بدی…
یا آرشامو آدم میکنم یا بهت کمک میکنم…خب؟ سرسری باشه ای گفتم تا فقط بره!
با رفتارهاش عقلمو از سر میپروند…
فقط باید میرفت تا من این اشتباه رو مرتکب نشم!
در حالی که سمت در میرفت برگشت سمتم:پروا؟
دست به سینه ایستادم:بله؟
-اگه چیزی لازم داشتی بهم زنگ بزن…
شب خواستی بخوابی هم درو قفل کن!
قبلاً یکبار اینجارو دزد زده…
سری تکون دادم:خیلی خب آرتا مواظبم…
آرتا باری دیگر سرتاپامو برانداز کردو انگشت اشارشو سمت لباسم گرفت:اینو هم عوض کن!
خواستم چیزی بگم که درو باز کردو بیرون رفت…
هوفی کشیدمو روی مبل نشستم… کاش آرشام زود برمیگشت…
لاقل شاید نیازی نبود به آرتا توضیح بدم چرا خانواده ای ندارم!
هوفی کشیدمو به خودم تشر زدم:حتماً باید کبودی های بدنتو نشونش میدادی؟احمق!
.
.
(از زبان راوي)
پرنیان با استرس روبروی آینه نشست و سعی کرد تمام موهاشو بپوشونه!
با باز شدن در سرش رو چرخوند…
راضیه توی چهارچوب در ایستادو با نارضایتی گفت:کم کم میرسن…تموم نشدی؟
پرنیان ادکلن روی میز رو توی لباسش خالی کردو سمت راضیه رفت:بخند یکم…ناسلامتی دارن میان خواستگاریم!
راضیه دست به سینه روبروی پرنیان قرار گرفت:پسر قحط بود توی این شهر؟
حتماً باید با کسی که نشون کرده ی خواهرت بود ازدواج میکردی!
پرنیان چینی به پیشونیش انداخت که عماد با لباس رسمیش کنار راضیه قرار گرفت:اینجا چیکار میکنین؟
پی حرفش در حالی که با یقه ی لباسش ور میرفت رو به راضیه گفت:میوه هارو توی ظرف چیدی؟
پرنیان با دلخوری گفت:نه آقا عماد…خواهرم میخواد امشبو به دلم زهر کنه…
-راضیه؟چته غمباد گرفتی؟ راضیه سمت عماد چرخید:معلوم نیست چرا؟
عماد با بیخیالی خندید:داره واسه دختره خواستگار میاد باز کن اون اخماتو!
راضیه خواست جوابی بده که صدای زنگ در بلند شد…
پرنیان با دلهره سمت راضیه برگشت:آبجی تروخدا اون قیافتو درست کن آبروی منو نبر!
تروخدا! راضیه جوابی ندادو سمت در رفت…
ناخواسته یاد شبی افتاد که این خانواده برای پروا در خونه رو زدن…
دلش برای پروایی که شب خواستگاریش توی آسمونا بود تنگ شده بود…انگار همین دیروز بود…
سینی چایی توی دستای پروا لرزش عجیبی داشت!
گهگاهی سعید زیرزیرکی نگاش میکردو پروا رنگ میباخت…
این افکارو از سرش پروندو درو باز کرد:خوش اومدین!
مادر سعید اول وارد شدو سرد سلام کرد….
بعد سعید با دسته گل همراه پدرش وارد شد!
راضیه به سمت مبلمان راهنماییشون کرد که پرنیان از اتاق خارج شد:سلام خوش اومدین…
خانواده ی سعید تشکر سردی ازش کردن که پرنیان سمت سعید رفت و دست گل رو ازش گرفت:چرا زحمت کشیدی؟
سعید لبخندی تصنعی روی لب نشوند:کاری نکردم! مجلس خواستگاری بیشتر شبیه به مجلس ختم بود!
خانواده ها به زور اومده بودنو به زور حرف میزدن…
با حلقه ای که دست هم انداختنو صدای دست های بی جون حاضرین مراسم خاتمه یافت!
.
.
(پروا)
خودم رو روی مبل جا به جا کردمو برای چندمین بار تکرار کردم:نمیام رزا…دارم میگم حالو حوصله ی خودمم ندارم تو میگی پاشو بیا مهمونی؟
رزا چشماشو توی حدقه چرخوندو گفت:لوس نشو دیگه پروا…آرشام از کجا میخواد بفهمه؟
هم حالو هوات عوض میشه… هم از این حالت افسردگی در میای… سرجام نشستمو موهامو پشت گوش فرستادم… بی راه هم نمیگفت… شاید جای شلوغ برای روحیم بهتر بود… آرشام بدجوری اون پروای شر و شیطون رو با بدرفتاریاش افسرده کرده بود…
خودم متوجه شده بودم از روزی که دخترونگیمو گرفتو مجبور شدم همش جلوش سر خم کنم بدخلق شده بودمو کمی شبیه به آدمای افسرده!
از جا بلند شدمو نگاهی به ساعت دیواری که ۸:۱۵ رو نشون میداد انداختم:خیلی خب به شرطی که تا ۱۲ برگردیم!
رزا ذوق زده از جا پرید:قبول!
سمت اتاق پا تند کردمو سعی کردم آرایش مات و ساده ای روی صورتم پیاده کنم!
رزا در کمد رو باز کردو غرولند کنان گفت:نصف بیشتر لباسات مشکین…دختر تو دل مرده ای انگار!
در حالی که موهامو مرتب میکردم گفتم:چه ربطی داره؟رنگیه که ازش خوشم میاد!
روی تخت نشستو با شیطنت گفت:این تخت تو و آرشامه؟
-آره چرا؟
به تاج تخت و ملحفه ی گرم و نرم تخت خیره شد:حقیقتش فکر نمیکردم بتونی این اتاقو مال خودت کنی…
روز اولی که گفتم آرشام دست نیافتنیه دروغ نگفتم!
در عجبم تو چطور تونستی رامش کنی؟
ناخواسته پوزخندی روی لبم نشست:الانم نه که باهاش خوشبختمو مثل آدم باهام رفتار میکنه؟
رزا کمی مکث کردو گفت:به هرحال بازم تویی که تا اینجاش اومدی بقیشم میتونی!
به تصویر خودم توی آینه خیره شدم…شاید میتونستم اما واقعاً خودمم حسی به آرشام داشتم!؟
میتونستم فکرهای مسخره در مورد آرتا رو از ذهنم دور کنم؟
.
،
(از زبان راوی)
آرتا توی جمع خانواده نشسته بودو با بی حوصلگی سرش رو توی گوشیش فرو برده بود…
بی اراده فکرش رفت سمت پروا:درو قفل کرده؟
چیزی خورده؟ رزا هنوز هم پیششه یا تنهاست؟
سرش رو به طرفین تکون دادو به خودش تشر زد…
نمیدونست دلیل این کشش اشتباه نسبت به پروا چیه…
از وقتی پروارو دیده بود حتی حوصله ی شیطنت های گذشتشو نداشت…
آروم تر شده بودو انگار پخته تر!
با صدای آنا از افکارش بیرون کشیده شد:آرتا…کجایی تو؟
با گیجی به آنا چشم دوختو گوشیشو قفل کرد:منو دلربا رو نمیبری یه سر بیرون؟
آرتا نگاهی به دلربا که هیجانزده بهش خیره شده بود انداختو رو به آنا گفت:تولد دوستمه باید برم!
دلربا با نارضایتی به آرتا چشم دوخت:دستت درد نکنه پسر عمو…بعد از این همه مدت اومدم یه بیرون مارو نمیبری!
آرتا لبخندی تحویلش داد:یه شب دیگه ایشالله! دلربا نگاهی به آرتا انداخت…
دلش غش و ضعف میرفت برای اون ته ریشی که جذاب ترش میکرد!
یا حتی طرز لباس پوشیدنشو بوی ادکلن سردش که خونه رو پر کرده بود…
مشغول رصد کردنش بود که از جا بلند شدو رو به مادرش گفت:تا یک اینا میام خونه نگران نشو مامان!
مادرش با چهره ای گرفته لب زد:یه امروزو دختر عموتو خواهرتو میبردی بیرون…مگه چی میشد؟
آرتا سمت مادرش قدم برداشتو بوسه ای روی گونش کاشت:اخماتو باز کن مادر من…روز دیگه میبرمشون…
در پی حرفش چشمکی حواله خواهرشو دلربا کرد:مگه نه؟
آنا بی اهمیت سرش رو توی گوشیش فرو برد ولی دلربا به سرعت جواب داد:آره زن عمو وقت زیاده منم که تازه اومدم…
آرتا از فرصت استفاده کردو دستی رو به جمع تکون داد:خب دیگه خدافظ…
با رفتن آرتا اما دلربا که بخاطر آرتا به خودش رسیده بودو اومده بود چهره اش درهم رفت…
.
.
(پروا)
از ماشین پیاده شدیم…
با احتیاط از روی سنگ ریزه های ورودی باغ رد شدم!
هرچقدر نزدیک تر می شدیم صدای آهنگ بیشتر به گوش میرسید!
رزا سقلمه ای به پهلوم وارد کردو با نیش باز گفت:به نظر مهمونی توپی میاد!
لبخندی زدمو تایید کردم…
با نزدیک شدنو دیدن اون جمعیت متعجب پرسیدم:واسه یه تولد این همه شلوغش کردن؟
رزا نیشخندی زدو گفت:واسه یه تولد؟دوست پسر جنابعالی تولدش دو برابر این تشریفات داشت!
البته آقا آرشام یکی مثل مارو دعوت نمیکرد… از فیلما و عکساش فهمیدم…
هرچقدر وقت بیشتری رو با آرشام میگذروندم متوجه میشدم اون آرشام بزرگ و دست نیافتی یه رویای پوچ و تو خالیه که فقط از بیرون قشنگه!
رزا کنار میزی توقف کردو کیفو مانتوشو همونجا رها کرد:این میز ما باشه!
من میرم با چندتا از آشناها سلام کنم…
به باشه ی بی جونی اکتفا کردم که ضربه ای به بازوم زد:بخند دیگه!
لبخندی مصنوعی روی لبم نشوندم:خوبه؟
در حالی که داشت میرفت چشمکی زد:حال خوب شد…
نفس عمیقی کشیدمو به دور و اطراف خیره شدم!
عده ای رو دورا دور میشناختم و عده ای رو نه!
به شیشه ی مشروب روی میز نگاه کردم…
مثل اینکه تنها همدمم توی مهمونی بود!
سر هر میز پر از شیشه های مختلف بود،اگه تولد آرشام از این شاهانه تر بوده پس چی بوده؟
یاد اولین حقوقم افتادم توی سوپر مارکت…
بی هوا لبخندی روی لبم نشست و دلم برای اون پروای پاک و معصوم دور از تجملات تنگ شد!
به جای اینکه برم خونه رفتمو پول کلاسای پرنیانو دادم تا شاید بتونم خوشحالش کنم!
ولی با خوندن دفترچه خاطراتش فهمیدم وقتی من برای اینکه به یه جایی برسه همه کار میکردم اون فکرش جای دیگه ای بوده!
بغض بدی راه گلومو گرفت…
این روزها چقدر دلگیر شده بود…اولش فکر میکردم رابطه داشتنو زندگی کردن با یه پسر راحته!
ولی فقط واسه روز اول بود… دو سه روز بعدش فهمیدم چه غلطی کردم!
شیشه رو خم کردم تا لیوانو پر کنم که با کشیده شدن شیشه اخمهامو درهم کشیدمو برگشتم که اعتراض کنم ولی با دیدن آرتا روبروم برای چند لحظه لال شدم!
شیشه ای که از دستم کشیده بود رو روی میز کوبید:به به پروا خانوم…نگفته بودی مهمونی های شبانه میای!آرشام خبر داره….؟
ادامه دارد….

1 ❤️

2024-04-05 11:32:42 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
خداقوت
میشه بگید چندقسمت داره؟

0 ❤️

2024-04-05 11:53:00 +0330 +0330

↩ Rira@rira
درود بر شما🌹
هنوز تکمیل نشده نمیدونم فکر کنم حدودا 50 قسمت بشه….

1 ❤️

2024-04-05 15:11:42 +0330 +0330

(قسمت 21)
چینی به پیشونیم انداختمو با سرتقی قدمی به جلو برداشتم:گشت ارشادی؟به تو چه؟
آرتا حیرت زده از رفتارم هیستریک خندید… اینجور خندیدنش از اخم بیشتر منو ترسوند!
-ناموس داداشمی…باید بدونم اینجا چه غلطی میکنی یا نه؟
با فاصله ی کمی از صورتش نفسمو پر حرص تو صورتش پاشیدمو داد زدم:داداشت خودش عرضه نداره از ناموسش محافظت کنه؟
بی اینکه فاصلشو کم کنه دستاشو مشت کردو داد زد:اگه داشت الان اینجا نبودی!
از حرفش شوکه شدم…
به آرشام گفت بی غیرت…هرچند رک و واضح اینو نگفت ولی منظورش همین بود!
با دهن باز پرسیدم:ی…یعنی آرشام غیرت نداره دیگه؟
آرتا کلافه دستی به پیشونیش کشید:نمیخواستم پای آرشامو وسط نکشم!
به سرعت عین بازپرسا گفتم:مگه همون اول نگفتی چون ناموس داداشتم نمیخوای اینجا باشم؟
الان میگی نمیخوای پاشو وسط بکشی؟ با خودت چند چندی آرتا؟
آرتا در حالی که عقب عقب میرفت لب زد:هرکاری دوست داری بکن…
با رفتنش دوست داشتم جلوشو بگیرمو بگم بغلم کنه…
در واقع اینقدر زخم روی دلم بود که فقط دوست داشتم مثل یه حامی کنارم وایسه و بغلم کنه!
دعوا نکنه… مجبور نباشم باهاش بد رفتاری کنم!
آب گلومو قورت دادمو از مسیری که رفته بود رو برگردوندم…
رزا با شور و هیجان سمتم اومدو در حالی که موهاشو مرتب میکرد گفت:تنهایی حوصلت سر نرفت؟
وای پروا یه پسره بهم شماره داد لامصب بد چیزی بود…
نفس عمیقی کشیدم:چه حوصله سر رفتنی؟پشیمون شدم از اومدنم!
-وا…چرا؟ سرمو سمتش چرخوندم:آرتا اینجاست!
رزا هین بلندی کشیدو توی صورت خودش کوبید:نکنه به آرشام بگه؟
خواستم جوابی بدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد!
با دیدن اسم آرشام عرق سردی روی کمرم نشست:شایدم تا الان گفته!
رزا دستشو توی موهاش فرو بردو چیزی نگذشت که انگار جرقه ای به مغزش وارد شده باشه منو کشون کشون با خودش برد…
لب به اعتراض باز کردم:کجا میبری منو رزا؟
رزا حین حرکت سریعش جواب داد:یه جایی که صدای آهنگ نباشه بتونی جواب بدی!
با ترسی که عین خوره به جونم افتاده بود گفتم:لبد تا الان گفته که آرشام زنگ زده…
رزا مکانی تاریک نزدیک دستشویی از حرکت ایستاد…
در حالی که نفس نفس میزد با چشماش به گوشیم اشاره کرد:منتظر چی هستی؟جواب بده!
صدای قلبمو به وضوح می شنیدم… عزممو جزم کردمو جواب دادم:الو… صدای خش دار آرشام پشت خط پیچید:کجایی؟ نگاهی به رزا انداختمو آب گلومو قورت دادم!
آرشام مثل همیشه با بی حوصلگی گفت:پروا مگه با تو نیستم؟
کارم تموم بود…باید خودم رو لو میدادم!
رزا با حرکاتش داشت علامت میداد که بگم خونه ام!
شانسمو امتحان کردمو بدون اتلاف وقت جواب دادم:خونه ام دیگه آرشام…کجا باشم؟
-خیلی خب…یکی از کارتامو برات گذاشتم روی اُپن…
پول به اندازه کافی توش هست هرچی لازمت شد بخر…رمزشم ۲۲۳۴
نفسمو از سر آسودگی بیرون فرستادمو دستمو روی قلبم گذاشتم:خیلی خب…ممنون مواظب خودت باش!
به رزا با ایما و اشاره فهموندم که نفهمیده و خیالشو راحت کردم…
آرشام خمیازه ای کشیدو گفت:از وقتی رسیدم سر ساختمون بودم با بابا…
تازه اومدم هتل… الان تنها چیزایی که بهشون نیاز دارم دو تا چیزه! -به چی نیاز داری؟ آرشام که ازش بعید بود خندید:تو و تخت خوابم! خواستم جوابی بدم که رزا آروم در گوشم گفت:تو
که داری دل و قلوه میگیری… من برم به این پسر جدیده برسم… چشمامو به هم فشردمو اشاره کردم که بره! با رفتن رزا حواسمو به آرشام جمع کردم:در واقع منو میخوای روی تخت خوابت!
آرشام قهقه ای سر داد:ترکیب دوست داشتنی منه دیگه…
در حالی که خاک های روی زمین رو لگد میکردم پرسیدم:آرشام تو دلت برای خودمم تنگ میشه؟
آرشام کمی مکث کرد…
منتظر شدم جواب بده که صدای چندتقه ی محکم به در از اونور خط بلند شد…
سرسری گفت:بعداً بهت زنگ میزنم…
خواستم خداحافظی کنم که با صدای بوق ممتدی که توی گوشم پیچید متوجه شدم قطع کرده!
گوشی رو از گوشم دور کردمو به سادگی خودم خندیدم که همچین سوالی از آرشام پرسیدم!
خواستم سمت شلوغی برم که صدای پای شخصی مانع شد…
چشمامو ریز کردم تا ببینم کیه… پسری لاغر اندام از دستشویی خارج شد!
خواستم از کنارش رد شم که بازومو گرفت:پس پروا تویی!
بوی الکل تندی که دورش بود رو از صد فرسخی میشد تشخیص داد!
خواستم بازومو از دستش بیرون بکشم که محکم تر فشار داد…
با عصبانیت فریاد کشیدم:ول کن دستمو!
بی توجه به عصبانیتم خندید:اووووه…چقدرم که نازت زیاده…
مگه دوست رزا نیستی؟دیدم باهم اومدین… زیاد باهات عکس میذازه تو اینستاگرام!
رزا با دوستاش واسه کسبو کار میاد مهمونی دیگه خوشگله…
اینو همه میدونن… نمیخواد نگران باشی…
سرتاپامو برانداز کردو ادامه داد:خیلی خوشگل نیستی ولی هیکلت بدجوری چشممو گرفت از لحظه ی ورودت…
تقلا کردم تا خودمو از دستش بیرون بکشم:میگم ولم کن حیوون!
دستشو توی یقه ی لباسم فرو برد:اخلاقتم سگتم دوست دارم…
اینقد دستو پا نزن…دوبرابر نرخ رفیقت بهت میدم! مگه واسه همین نیومدی؟
خونم به جوش اومده بود به سختی هلش دادم سمت عقب و برای اینکه دلم خنک شه سیلی محکمی به صورتش زدم:عوضی حرف دهنتو بفهم!
با تو دهنی که ازم خورد فرصت فرار بهم نداد…
به سمت هجوم آوردو پرتم کرد روی زمین و خودش روی بدنم خیمه زد…
جیغ هام توی این قسمت از باغ بی فایده بود…
مچ جفت دستامو محکم گرفتو فرستاد بال:گوه میخوری رو من دست بلند میکنی دختریکه ی پتیاره…
تو میدونی من کیم؟هان؟
نمیتونستم جلوی زبونمو بگیرم برای همین جواب دادم:توی این چند دقیقه فهمیدم یه حرومزاده ای…
بکش کنار بهت میگم…
با این حرفم سیلی محکمی بهم زد که شوری خون گوشه ی لبم رو حس کردم…
دامن لباسمو بالا زد که شروع به جیغو داد کردم… با ولع دستشو روی پاهام کشید:خوشم اومد… واسه یه شب خوب چیزی هستی… ارزش زور گیر کردنو داری! با تمام قدرتم جیغو داد کردم جوری که سوزش رو
توی هنجره ام حس کردم…
تنها کاری که اون لحظه تونستم انجام بدم لگد محکمی بهش زدم که آستین لباسمو کشید…
حال دیگه سرپا ایستاده بودم ولی آستینمو محکم چسبیده بود…
برای خلاصی از دستش آستین لباسمو محکم کشیدم که صدای پاره شدنشو شنیدم…
ولی قبل از اینکه دوباره گیرم بندازه تمام قدرتمو توی پاهام جمع کردمو دویدم…
دوست داشتم یه دل سیر کتکش بزنم ولی حیف که زورم نمی رسید…
چشمه ی اشکم جوشید… حرف های اون پسر توی سرم اکو میشد… با اون سرو وضع خاکی خودمو به جمع رسوندم!
برای لحظه ای انگار زمان متوقف شدو همه سمتم برگشتن و اما اون لحظه در حالی که نفس نفس میزدم حامیمو صدا زدم:آرتا…
اینقدر صدام آهسته بود که بی شک به گوش هیچکس نرسید…
اما با زانوهایی که تازه متوجه زخمش شده بودم جلوتر رفتمو چشم چشم کردم تا پیداش کنم!
همه در حال پچ پچ کردن بودنو به وضع ناجور من چشم دوخته بودن…
فقط خداروشکر کردم که دوربیناشونو برای ثبت این لحظه بالا نیاوردن…
احساس میکردم صداها گنگن…
آرتا از میان جمعیت سمتم پا تند کرد، دستشو دورم حلقه کردو وحشتزده صدا زد:پروا…پروا…خوبی…
پروا با توام…میشنوی صدامو؟
سرم رو بالا گرفتمو به چشم های قهوه ای تیرش که بیشتر از همیشه بهش احتیاج داشتم خیره شدمو با بغض لب زدم:آ…آرتا…م…من…خی…خیلی ترسیدم!
خودمو توی آغوشش رها کردمو برای اولین بار فکر آرشام رو از خودم دور کردم…
محکم لباسشو چنگ زده بودمو ازش جدا نمیشدم…
مثل بچه ای که توی پارک گم شده بوده و بعد از چند ساعت پدرشو پیدا کرده…
آرتا دستشو نوازش وار روی موهام کشید:پروا…تروقرآن یه چیزی بگو…داری میلرزی…
ِد حرف بزن…
صدای رزا که با جیغ بهمون نزدیک شد باعث شد سرمو بچرخونم…
دستشو روی صورتم میکشیدو مثل آرتا سوال میپرسید چی شده…
در حالی که به سختی میتونستم لب باز کنم گفتم:آرتا…م…من این…اینی که میگن نیستم!
و…واسه یه شب نی…نیسم… م…می…میخواست ب…بهم تجا…تجاوز کنه… نتونستم ادامه بدمو زدم زیر گریه…
نمیدونم نازک نارنجی بودم یا پیش آرتا سیل اشکام روانه میشد…
آرتا دستشو روی شونه هام گذاشتو چند بار تکونم داد:پروا کی بود؟
بی رمق سرمو به طرفین تکون دادمو نالیدم:نمیدونم!
آرتا که دست بردار نبود رو به جمع با لحنی که ازش انتظار نداشتم داد زد:کار هرکی بوده یا خودش با زبون خوش میاد اینجا…
یا وقتی پیداش کنم بلایی به سرش میارم که مرغای آسمون به حالش گریه کنن…
تمام افراد حاضر در جمع بخاطر رفتار چال میدونی آرتا وحشت کردن…
بچه سوسول و مایه دار بودن دیگه بیشتر از این ازشون انتظار نمیرفت…
با دیدن فردی که از پشت بوته ها خارج شدو لباساش تقریباً خاکی بود لبمو با نفرت ورچیدمو
اشاره کردم:آرتا اون پسرست…اون…اون که لباساش خاکیه…
بهم فرصت اینو نداد که حرف دیگه ای بزنم…
منو از بغلش جدا کردو به رزا اشاره کرد که حواسش به من باشه…
خواستم جلو برم تا خودم حال که میتونستم حال اون پسرو بگیم که رزا مانع شد…
این روی آرتا رو هیچوقت ندیده بودم!
پسررو از لباس گرفتو کشون کشون سمت ما آورد…
از طرفی دلم خنک شده بود و از طرفی خجالت زده بودم که این همه آدم متوجه قضیه شدن!
آرتا دندوناشو به هم ساییدو مچ دست پسری که هنوز هم اسمشو نمیدونستم رو گرفت:با کدوم دستت بهش دست زدی؟این بود؟
پسر نالید:ولممم کن کثافت…بابام بفهمه دمار از روزگارت در میاره…
-که بابات بفهمه دمار از روزگارم در میاره؟هان؟پی حرفش عربده زد:گفتم با کدوم دستت بهش دست زدی؟
دست راستشو به طرز بدی پیج داد که صدای فریاد پسر بلند شد:این بود؟
و سراغ دست چپش رفتو محکم با کفشش انگشتاشو فشار داد:یا این؟
این آرتا منو میترسوند…موهای خیس عرقش روی پیشونیش پخش شده بودنو نفس نفس میزد…
خودمو از رزا جدا کردمو بازوی آرتا رو گرفتم:بیا بریم…تروخدا فقط بیا از این مهمونی لعنتی بریم…
تروخدا…
حین التماس کردنم به آرتا پسر از جا بلند شدو مشتی حواله ی آرتا کرد که آرتا به جونش افتادو شروع به کتک زدن کرد…
دست آرتا رو کشیدم:آرتا قسمت میدم به هرچی میپرستی…بیا بریم…
رو به جمع فریاد کشیدم:یکی نمیخواد بیاد جلوشو بگیره؟
صدایی از جماعت بی بخار بلند نشد که آرتا بلند شدو موهای آشفته ی روی پیشونیشو بالا فرستاد:بیا بریم.
پسر نیم خیز نشستو در حالی که داشت خون روی صورتشو پاک میکرد خطاب به آرتا گفت:بدبختت میکنم…
-هیچ غلطی نمیتونی بکنی… حساب من با تو تموم نشده…
بازوی آرتارو کشیدمو با التماس گفتم:بریم آرتا… اصلاً من غلط کردم هرچی گفتم… فقط تمومش کن! آرتا نگاهی به صورت رنگ پریدم انداختو دستشو
دورم حلقه کرد… حالت چهره اش نگران بود:هنوز داری میلرزی!
بی اینکه منو از خودش جدا کنه سمت در قدم برداشت…
ضربان قلبم بی اختیار بال میرفت…
قفل ماشین رو از فاصله ی دور باز کردو به محض نزدیک شدن در صندلی شاگرد رو باز کرد:بشین!
دستمو به در ماشین گرفتمو با مشقت نشستم… انگار بدنم قدرت حرکت نداشت!
اونقدری ضعیف نبودم که بخاطر اینکه یه نفر میخواد بهم تجاوز کنه بترسم…
اما توی اون مدت همش تصویر عماد جلوی چشمم بود…
تصویر التماسام… هرشب با استرس خوابیدنام!
آرتا به سرعت روی صندلی راننده جا گرفتو دستاشو قاب صورتم کرد:منو ببین!
سرمو سمتش چرخوندم که گفت:خوبی؟
بی توجه به سوالش با سرانگشتام آروم گونشو لمس کردم:کبود شده صورتت…
آرتا دستشو روی دست ظریفم قرار داد:پروا صورت منو ول کن…
با سماجت گفتم:درد داره؟ نفس عمیقی کشیدو نگاهشو بهم دوخت:نه…نداره!
موهامو از روی صورتم کنار زدو لبشو تر کرد:تو چرا هرجا رزا رفت پشت سرش راه میفتی؟
-م…من فق…فقط خواستم اینقدر گوشه گیر نباشم…
خ…خواستم یکم سرگرم باشم… با پشت دست گونمو آروم نوازش کرد… صدای نفساشو به وضوح میشنیدم… حتی همین صدا هم برام قشنگ بود! فاصله ی صورتش شاید فقط چندسانتی متر بود… با صدایی گرفته ناشی از عربده هایی که زده بود
لب زد:اگه اذیتت میکرد چی؟
نگاهمو بین چشماشو لباش چرخوندمو با بی قراری لب زدم:اگه اذیتم میکرد چی؟
آب گلوشو قورت دادو همونطور که دستشو نوازش وار روی گونم میکشید گفت:میکشتمش!
بی اختیار دستمو بالا بردمو روی ته ریشش سر دادم:تو که اینجوری نبودی!
-چجوری نبودم؟
بی اینکه دستمو از روی صورتش بردارم یا فاصله ای ایجاد کنم گفتم:همینجوری دیگه…
عصبی… اینقدر که بگی یکی رو میکشم… به نظر پسر راحتی میومدی… ی…یعنی از رفتارات اینجور برداشت کردم… -اینجوری نبودم…اینجوری شدم! بی اینکه دست بردارم جلوتر رفتم:چرا اینجوری شدی؟
دستشو از روی صورتم به سمت گردنم سوق دادو به طرز ناگهانی لباشو روی لبام گذاشت…
چشمام روی هم رفتو دستمو توی موهاش فرو بردم…
میدونستم از هر گناهی که مرتکب شدم بزرگ تره ولی تنها چیزی که اون لحظه میخواستم آرتا بود!
دستمو توی موهاش فرو بردمو بدون هیچ فکر دیگه ای که باعث شه عقب بکشم همراهیش کردم!
در حالی که نفس کم آورده بودم ازش جدا شدم… مات و مبهوت برای چند دقیقه به هم زل زدیم… جفتمون میدونستیم اشتباهه… شاید برای آرتا سخت تر بود چون آرشام داداشش بود… سرش رو به فرمون تکیه داد… دستمو روی بازوش گذاشتم:آ…آرتا ما… آرتا سرش رو از فرمون ماشین بالا آورد :پروا
نمیدونم چرا اونکارو کردم…
خواستم دهن باز کنم که ماشینو روشن کرد:میرسونمت خونه…
میخواست جوری رفتار کنه انگار اتفاقی نیفتاده ولی مگه ممکن بود؟
من برادر دوست پسرمو بوسیده بودمو این خودش مسئله ی کمی نبود!
هر از گاهی نیم نگاهی به آرتا مینداختم… چرا رفتاراش اینقدر ضد و نقیض بود؟
بیست دقیقه ای گذشته بود که جلوی در خونه توقف کرد…
سرم رو سمتش چرخوندم…نگاهشو از من می دزدید…
انگار از کرده ی خودش پشیمون بود… بهم برخورده بود…
این رفتار بعد از بوسیدنم حس بدی بهم منتقل میکرد…
بی خداحافظی از ماشین پیاده شدمو کلیدو توی در چرخوندم!
در حالی که با خشونت با کلید برای باز شدن در رفتار میکردم غریدم:یه جوری رفتار میکنه انگار من اول بوسیدمش…
با شنیدن این جمله از دهن خودم ناباور گفتم:واقعاً بوسیدمش…
یعنی خواب نبود…رویا نبود…
مشغول حرف زدن با خودم بودم که سرم رو برگردوندم…هنوز توی ماشین نشسته بود تا اول من برم داخل…
دوست داشتم حرفی بارش کنم بخاطر رفتارش اما کوتاه اومدمو از در خونه داخل شدم!
چراغارو روشن کردم…همیشه از تنهایی میترسیدم…
حتی اگه از تنهایی زهره ام میترکید هم روی اینو نداشتم به آرتا بگم بیا خونه ی داداشت پیشم
بمون…
ادامه دارد….

0 ❤️

2024-04-05 18:43:18 +0330 +0330

(قسمت 22)
ما رسماً به آرشام خیانت کرده بودیمو اسم دیگه ای نمیشد روش گذاشت!
عذاب وجدان مثل خوره افتاده بود به جونم! صدای زنگ تلفن رشته ی افکارمو پاره کرد…
کسی به تلفن خونه زنگ نمیزد،هرکی کاری داشت به گوشیم زنگ میزد…
تنها صدایی که توی محیط ساکت خونه پیچیده بود صدای زنگ تلفن بود!
یاد فیلم های ترسناکی که دیده بودم افتادم! گوشی تلفن رو برداشتمو جواب دادم:الو!
صدای رزا پشت خط پیچید:هوف…خیالم راحت شد،خونه ای؟
-آره خونم…چرا به گوشیم زنگ نزدی؟
+گوشیتو توی محل حادثه جا گذاشتی دختر…برات میارمش…آرتا پیشته؟
-نه…اون چرا باید پیشم باشه؟
+با جنگی که این اینجا درست کرد گفتم تا صبح ولت نمیکنه…
بی هوا لبخندی روی لبم نشست بخاطر حرف رزا:خیلی خب…گوشیمو بیار هرچه زودتر…لازمش دارم!
رزا که از تن صدام کمی خیالش راحت تر شده بود باشه ای گفتو گوشی رو قطع کرد!
گوشی تلفن روی توی بغلم گرفتم… کیلو کیلو قند توی دلم آب میکردند… بخاطر من بود… اینکه اون پسرو تا حد مرگ زد فقط و فقط بخاطر
من بود…
.
.
(از زبان راوی)
مشت هاشو بی وقفه به فرمون میکوبید…
در آخر خسته شدو پیشونیش رو به فرمون چسبود!
اینکه دل بسته بود به دوست دختر داداشش داشت دیوونش میکرد…
نمیخواست یه عوضیه به تمام معنا باشه! ولی کنترلی هم روی احساساتش نداشت…
صدای فریادش توی ماشین پیچید:خاک بر سرت کنن دوست دختر داداشته…
داداشت… اینقدر پست شدی که به برادر خودتم رحم نمیکنی؟ از ماشین پیاده شدو به سمت در عمارت رفت… نمی تونست فکرشو آزاد کنه! روی چمن های توی محوطه ی خونشون نشست! هر وقت حال بدی داشت به اونجا پناه میبرد!
زانوهاشو توی شکمش جمع کردو دستشو دور زانوهاش قلاب کرد…
با صدای خش خش چمن ها فهمید کسی داره به سمتش میاد…
زیر لبی گفت:نشد ما یه بار تنها بشینیم یه جا! با جای گرفتن شخصی سرش رو چرخوند:تویی آنا؟
آنا درست مثل خودش نشست:پس میخواستی کی باشه؟
آرتا شونه ای بالا انداخت:نمیدونم!
آنا کمی سرش رو خم کردو چونه ی آرتا رو توی دست گرفت:ببینم تو رو داداش بزرگه…این چه حالو روزیه؟
صورتت چرا کبوده؟
آرتا با یادآوری نوازش های پروا روی کبودی گونش نفس عمیقی کشیدو سرش رو زیر انداخت:چیزی نیست!
آنا با لجاجت اخم ریزی کرد:یعنی چی چیزی نیست؟از من میخوای چیو پنهون کنی؟منی که جیک و پیک تو رو میدونم!
آرتا لبخند کمرنگی زدو لپ آنا رو کشید؛راست میگی…چیو میخوام ازت پنهون کنم تو که سریع میفهمی!
-پس تعریف کن!
آرتا به آسمون خیره شدو بعد از مکث کوتاهی نگاهشو سمت آنا سوق داد:پروارو میشناسی؟
آنا چشماشو ریز کردو کمی فکر کرد…
طولی نکشید که گفت:منظورت دوست دختر آرشامه؟
آرتا سرشو به نشونه ی تایید تکون داد:خودشه! -خب؟
آرتا دستی به ته ریشش کشیدو کلافه گفت:هیچی ولش کن…میرم بخوابم!
آنا مچ دستشو گرفتو با جدیت گفت:وایسا ببینم کجا فرار میکنی… کامل حرفتو بزن!
آرتا سرشو بین دستاش گرفت:آنا گیجم…همیشه هر مشکلی داشتم بهت میگفتم…
نزدیک ترین عضو خانواده به من فقط تو بودی! از همون بچگی…
ولی الان بدجوری گیرم…نمیدونم از کجا شروع کنم!
آنا لبخندی برای دلگرمی تحویلش داد:از هرجا راحت تری شروع کن!
-دوسش دارم آنا…
عین یه احمق نفهم دوسش دارم انگار کور شدم نمیبینم دوست دختر آرشامه…
آنا با دهن باز به آرتا خیره شد:ت…تو…
آرتا تو داری چیکار میکنی؟میدونی اگه آرشام بفهمه چه قیامتی به پا میکنه؟نکنه قضیه ی دلربا رو یادت رفته؟
آرتا به سرعت جواب داد:دلربارو من نمیخواستم آنا…
خودت خوب میدونی نگاه چپ به دلربا نکردم!
-منظور منم همینه…نگاه چپ به دوست دخترش نکردی و همه چی رو از چشم تو دید!
یادت که نرفته سر دلربا چه جنگی به پا کرد!
آرتا با کف دست کوبید به پیشونیش:من فقطو فقط نمیخوام داداش تنی خودمو بخاطر دختر از دست بدم ولی آنا تو ندیدی…
تو نبودی ببینی چجوری نادیدش میگیره… چجوری خوردش میکنه…
نمیخواد دختره رو یه جوری باهاش رفتار میکنه انگار عروسک جنسیشه!
آنا برای لحظه ای شوکه شد:و…وا…وایسا بب…ببینم…دخ…دختره با آرشام رابطه داره و ت…تو هنوز…
آرتا حرفشو ادامه داد:آره با این وجود دوسش دارم!
آنا با چشم های گرد شده لب زد:نمیدونم چی بگم آرتا…مگه تو با ترلان نیستی؟
میپره از سرت این دختره تروخدا خودتو تو دردسر ننداز!
-آنا نمیفهمی منو…دارم میگم داداشت عاشق شده چرا نمیبینی؟
نمیتونم بذارم آرشام اینجوری زجرش بده…
نمیتونم وقتی با چشای مظلومش نگام میکنه و با نگاهش التماس میکنه مواظبش باشم بی تفاوت باشم…
آنا اون فقط یکی رو میخواد که مراقبش باشه و بهش محبت کنه…
ا…امشب تو بغلم یه جوری میلرزید که میخواستم باعث و بانیشو بکشم!
اگه خودش اونجا نبود میکشتم!
-آرتا این رفتارای چال میدونی رو کی یاد گرفتی تو؟یعنی چی؟آدم میکشی واسه دختری که هنوز هیچ سنخیتی باهاش نداری؟
آرتا دستاشو مشت کردو گفت:میگی چیکار کنم؟کجا فرار کنم ازش؟
هرجا برم فکرمو درگیر میکنه… باور کن امتحان کردم که میگم! حتی اگه شده میخوام کمکش کنم جدا زندگی کنه! آنا با نگرانی لب زد:گیریم بردیش یه جایی که جدا زندگی کنه…
اگه آرشام پی این قضیه رو گرفت فهمید تو کاری کردی دوست دخترش از خونه بره چی؟
-فوقش ازم متنفر میشه…بالاتر از اینه؟
+اگه آرشام دیگه تو روت نگاه نکرد چی؟
آرتا با کلافگی سرشو به طرفین تکون داد:نمیدونم آنا…هیچی نمیدونم…
.
.
(از زبان راوی)
پرنیان در حالی که داشت اجناس پشت شیشه هارو نگاه میکرد سمت سعید برگشت:سعید هیجان نداری؟
سعید خمیازه ای کشیدو گفت:الان فقط نمیدونم چرا سر صبح اومدیم واسه خریدای عروسی…
مگه این خریدا کار زنا نیست؟
پرنیان دست سعیدو گرفتو با ناز گفت:من میخوام شوهرم همه چیزایی که میخوام بخرمو انتخاب کنه!
سعید لبخند کمرنگی روی لب نشوند:من خیلی سلیقم خوب نیست…
هرچی گرفتی خوبه!
پرنیان از حرکت ایستادو اخمی روی صورتش نشوند:سعید چرا اینقدر بی ذوقی؟
سعید دستی به ته ریشش کشید:یه عقد محضری میکردیم تموم میشد میرفت…نیازی به این همه برو بیا هم نبود!
-سعید یعنی چی عقد محضری؟نمیخوام کل محل اسم تو رو کنار پروا یادشون بیاد…
بذار بفهمن دیگه!
با اومدن اسم پروا باز هم بهم ریخت:بحث پروارو پیش نکش!
پرنیان با تحکم گفت:توام روی اسمش حساس نباش،این منو ناراحت میکنه که شوهرم تا اسم خواهرمو بشنوه دستو پاشو گم کنه!
سعید چینی به پیشونیش انداخت:پرنیان یه جوری رفتار نکن انگار نمیدونستی من سالها عاشق پروا بودم…
تو با وجود این موضوع خواستی زن من بشی!
پرنیان کلافه چادرشو از زیر دستو پا جمع کرد:بودی…نکنه هنوزم عاشقشی؟
-این چرتو پرتارو بنداز دور پرنیان…الان وقت این حرفا نیست!
پی حرفش به ویترین مغازه ای اشاره کرد:اینو ببین…خیلی خوبه!
.
.
(پروا)
کش و قوسی به بدنم دادمو از تخت بلند شدم…
با یادآوری شب قبل آب گلومو قورت دادمو تپش قلب گرفتم!
برام اتفاق غریبی بود که همش حس میکردم شب قبل خواب دیدمو هیچ کدوم از اینا واقعیت نداشته!
دستمو توی موهام فرو بردمو از جا بلند شدم… توی سالن چشم چشم کردم ولی اثری از رزا نبود!
حتماً رفته بود…
گوشیمو که شب قبل بعد از اینکه رزا به دستم رسوند روی میز رها کرده بودم برداشتم!
نمیدونم چرا انتظار داشتم پیامی از آرتا داشته باشم!
خواستم گوشی رو زمین بذارم که صدای زنگش بلند شد…
با دیدن اسم آرشام هوفی کشیدم… تنها کسی بود که این موقع روز حوصلشو نداشتم! غیرمنصفانه بود ولی حوصله نداشتم! گوشی رو کنار گوشم گذاشتم:جانم؟ -سلام پروا خوبی؟ +خوبم تو چی؟
-خوبم منم…میگم من یکم گرفتارم نمیتونم زیاد حرف بزنم ولی فردا تولد آرتائه…
ترلان میخواد امشب سورپرایزش کنه که آشتی کنن…میتونی کمکش کنی؟
میخواد سورپرایزو توی باغمون انجام بده… کلیدشم توی جا کلیدیه یه آویز زرد رنگ داره!
همینو کم داشتم،بریده بریده لب زدم:چ…چه کاری از من ساختست؟
آرشام در حالی که مشخص بود سر ساختمونه و دورش پر از سروصدا بود گفت:وقتی اومد کلیدو ببره توام باهاش برو کمک کن دیگه…
تولد داداشمه من که نیستم حداقل تو بری هم خوبه!
دستی روی صورتم کشیدمو با بی میلی گفتم:میشه من نرم؟
-پروا مسخره بازی در نیار توام یه کار کوچیک ازت خواستم!
لبمو به دندون گزیدمو نفس عمیقی کشیدم:خیلی خب میرم…
آرشام سرسری باشه ای گفتو گوشی رو قطع کرد!
پر حرص به خودم گفتم:آفرین پروا…واقعاً آفرین!
امشب دوست دختر خود شیرینش براش تولد میگیره…
توام میری کمکش حمالی!
بعدم به خوبی و خوشی آشتی میکننو این وسط تو میمونی و گندی که شب قبل زدی!
پوست لبمو به دندون کشیدم که شوری خون رو توی دهنم حس کردم!
گندش بزنن!
از جا بلند شدمو آرایش ملیحی روی صورت بی روحم نشوندم!
امشب باید همه چی رو تحمل میکردم…
شاید خواست خدا بود که امشب برمو با چشمای خودم ببینم این حس اشتباهه محضه!
مانتوی مشکی رنگی رو بیرون کشیدم…
دل و دماغ رسیدن به خودم رو نداشتم!
قرار بود به دوست دختر کسی که دوسش دارم کمک کنم تا به نحو احسنت براش تولد بگیره!
صدای زنگ آیفون بلند شد! حتم داشتم ترلانه… دکمه ی آیفون رو زدمو منتظر شدم بیاد بالا! چندان رابطه ی خوبی نداشتیم که مجبور باشم
تحویلش بگیرم…
برای همین فقط در بالارو باز گذاشتم تا خودش بیاد داخل…
سمت آشپزخونه رفتمو مشغول درست کردن قهوه شدم…
تنها راهی که میشد ساعت ها این اوضاع رو تحمل کنمو سردرد نگیرم بی شک قهوه بود!
-سلام!
با صدای ترلان سرم رو چرخوندمو سرد جواب دادم:سلام…
پی حرفم ادامه دادم:قهوه میخوری؟
موهاش رو پشت گوش فرستادو لب زد:نه ممنون…آرشام گفت میتونی کمکم کنی…
هرچند زیاد باهم رابطمون خوب نیست! ولی یکم با آرتا بحثمون شده! فقط…فقط میخوام یه امروزو باهم کنار بیایم… این بهترین شانس برای آشتیمونه… اگه توام با آرشام رابطت خراب میشدو ازم کمک
می خواستی بهت کمک میکردم! حرف های ترلان عذاب وجدانمو دو چندان میکرد!
نباید بخاطر حس احمقانه ای که توی دلم ریشه کرده بود زندگی همه رو به گند میکشیدم!
برای همین لبخندی زورکی روی لبم نشوندم:نگران نباش…کمک میکنم!
قهومو توی فنجون ریختمو به جا کلیدی اشاره کردم:کلید باغ اونجاست…آدرسشو بلدی؟
ترلان سر تکون داد:آره بلدم…فقط زنگ بزنم تشریفات تا یک ساعت دیگه خودشونو برای تم و تزئینات برسونن…
هوف خیلی استرس دارم همه چی خوب پیش نره! از دیشب درگیر دعوت کردن دوستاش بودم…
متعجب به صحبت های پشت سرهم ترلان گوش میدادم…
باورم نمیشد این همه خودشو به آبو آتیش میزنه تا برای آرتا تولد بگیره…
از اینکه آدم بدجنسی باشم نفرت داشتم ولی دروغ چرا؟کنترل حسادتم از دستم خارج شده بود…
قهومو که تقریباً ولرم شده بود سر کشیدمو کلید رو از توی جا کلیدی برداشتم:بریم تا دیر نشده!
ترلان جلوتر از من راه افتاد…
کلید باغ و خونه رو برداشتمو سوار ماشین شدم…
سنی نداشت ولی یه ماشین خارجی زیر پاش انداخته بودن…
آرتا از نظر سطح طبقاتی به ترلان بیشتر میومد!
کیف و کفشش داد میزد مارکن و گوشی آیفون 14دستش رو اگه مثل سگ کار میکردمم نمیتونستم بخرم…
اونوقت میخواستم جاش رو کنار آرتا بگیرم… خیال خامی بود! آرتا حتماً میخواست مثل آرشام ازم سواستفاده کنه! میخواست منو یه تست بکنه و بندازه دور… من چقدر احمقو سادم!
ترلان سکوت رو شکست و در حالی که صدای آهنگ رو کم میکرد لب باز کرد:آرشام کی برمیگرده؟
سرم رو با گیجی سمتش چرخوندم:ها؟
-میگم آرشام کی برمیگرده؟ +تقریباً یک هفته دیگه…چطور؟
شونه ای بالا انداختو دستشو روی فرمون جا به جا کرد:همینجوری پرسیدم…سختت نیست یک هفته ازش دور باشی؟
از سوالش جا خوردم…تصنعی خندیدم:خ…خب معلومه که سخته!
ترلان توی کوچه ای خاکی پارک کردو چشماشو ریز کرد تا در باغ رو پیدا کنه…
در ماشین رو باز کردو به در سفید رنگ اشاره کرد:همینه…پیاده شو!
چون توی شب اومده بودم سری قبل درست یادم نبود کدومه!
از ماشین پیاده شدمو پشت سرش راه افتادم! کلیدو توی در چرخوندمو وارد شدیم… فکر نمیکردم اینقدر باغ مدرنی باشه!
توقعم از اون مدل باغ هایی بود که یه گوشه باغچه و درخته و فضای زیادی نداره ولی اینجا فرق داشت با تصوراتم…
مشغول کنکاش بودم که ترلان صدا زد:پروا…
سرم رو سمتش چرخوندم که فخر فروشانه گفت:اولین بار اینجا بود که آرتا خواست باهم باشیم…
توی یکی از مهمونی هایی که آرشام ترتیب داده بود…
با بی میلی لبخندی روی لبم نشوندم:پس میخوای بکشونیش اینجا که در واقع خاطراتتونو زنده کنی!
ترلان هیجان زده خندید:دقیقا!
سرم رو زیر گرفتمو با خودم عهد کردم که ناراحتیم رو نشون ندم…
من سخت تر از ایناشم پشت سر گذاشته بودمو هنوز سر پام…
فقط حرف های ترلان بی اراده منو به دیشب میبرد و حتی با یادآوری اون فاصله ی کم از آرتا و نفسای گرمش که توی صورتم پخش میشد تنم مور مور میشد…
سرمو به طرفین تکون دادم تا افکار مربوط به آرتا رو بپرونم…
ترلان در حالی که عرض باغ رو طی میکرد مشغول حرف زدن با تلفن بود!
گویا داشت به تشریفات میگفت دقیقاً کدوم کوچه رو بپیچن و در آخر رفت جلوی در تا راه رو بهشون نشون بده…
دستی به پیشونیم کشیدمو نفسمو فوت کردم… هنوز هیچی نشده طاقتم طاق شده بود!
چندساعتی گذشته بود که بالاخره تونستم برگردم خونه تا برای شب که به اجبار باید میرفتم حاضر شم…
تا موقعی که اونجا بودم همه ی تزئینات به بهترین شکل انجام شده بود!
جلوی آینه نشستم… بی میل تر از همیشه بودم ولی نباید بروز میدادم!
خط چشم نازکی پشت چشمم کشیدمو رژ قرمزی روی لبم کشیدم…
بعد از صاف کردن چتری هام از جا بلند شدمو لباس بندی سورمه ای مخملی رو از کمد بیرون کشیدم!
بلندیش تا بالاي زانوهام میرسید!
بعد از تعویض لباس نگاهی به ساعت انداختم،۸شب رو نشون میداد!
هینی کشیدمو به سرعت تاکسی گرفتم…
دیرم شده بودو اینقدر فکرو خیال داشتم که حواسم به ساعت نبود…
به محض رسیدن تاکسی حول حولکی سوار ماشین شدمو آدرس رو دادم!
با دلشوره ماشین های در حال عبور رو تماشا میکردم!
کاش آرشام منو به اجبار اونجا نمیفرستاد…
ولی اون که خبر نداشت اوضاع از چه قراره!
باز هم از حسی که داشتم احساس ندامت کردم…
با وسواس دستی بین چتری هام کشیدم،با وجود همه ی اینها دوست نداشتم زشت به نظر بیام!
صدای راننده باعث شد سر بچرخونم:منو صدا زدید!
-بله خانوم…جسارتاً این کوچه پر قلوه سنگه،اگر براتون امکانش هست از اینجا به بعد رو پیاده برید برای من مقدور نیست جلوتر بیام!
نگاهی به فضای بیرون انداختم:نه مشکلی نیست…ادامه دارد….

1 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «