«گناه»

1403/01/11

«رمان گناه»
ژانر:عاشقانه،هیجانی

با آرزوی بهترین ها برای شما🌹

8 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2024-04-05 18:43:18 +0330 +0330

(قسمت 22)
ما رسماً به آرشام خیانت کرده بودیمو اسم دیگه ای نمیشد روش گذاشت!
عذاب وجدان مثل خوره افتاده بود به جونم! صدای زنگ تلفن رشته ی افکارمو پاره کرد…
کسی به تلفن خونه زنگ نمیزد،هرکی کاری داشت به گوشیم زنگ میزد…
تنها صدایی که توی محیط ساکت خونه پیچیده بود صدای زنگ تلفن بود!
یاد فیلم های ترسناکی که دیده بودم افتادم! گوشی تلفن رو برداشتمو جواب دادم:الو!
صدای رزا پشت خط پیچید:هوف…خیالم راحت شد،خونه ای؟
-آره خونم…چرا به گوشیم زنگ نزدی؟
+گوشیتو توی محل حادثه جا گذاشتی دختر…برات میارمش…آرتا پیشته؟
-نه…اون چرا باید پیشم باشه؟
+با جنگی که این اینجا درست کرد گفتم تا صبح ولت نمیکنه…
بی هوا لبخندی روی لبم نشست بخاطر حرف رزا:خیلی خب…گوشیمو بیار هرچه زودتر…لازمش دارم!
رزا که از تن صدام کمی خیالش راحت تر شده بود باشه ای گفتو گوشی رو قطع کرد!
گوشی تلفن روی توی بغلم گرفتم… کیلو کیلو قند توی دلم آب میکردند… بخاطر من بود… اینکه اون پسرو تا حد مرگ زد فقط و فقط بخاطر
من بود…
.
.
(از زبان راوی)
مشت هاشو بی وقفه به فرمون میکوبید…
در آخر خسته شدو پیشونیش رو به فرمون چسبود!
اینکه دل بسته بود به دوست دختر داداشش داشت دیوونش میکرد…
نمیخواست یه عوضیه به تمام معنا باشه! ولی کنترلی هم روی احساساتش نداشت…
صدای فریادش توی ماشین پیچید:خاک بر سرت کنن دوست دختر داداشته…
داداشت… اینقدر پست شدی که به برادر خودتم رحم نمیکنی؟ از ماشین پیاده شدو به سمت در عمارت رفت… نمی تونست فکرشو آزاد کنه! روی چمن های توی محوطه ی خونشون نشست! هر وقت حال بدی داشت به اونجا پناه میبرد!
زانوهاشو توی شکمش جمع کردو دستشو دور زانوهاش قلاب کرد…
با صدای خش خش چمن ها فهمید کسی داره به سمتش میاد…
زیر لبی گفت:نشد ما یه بار تنها بشینیم یه جا! با جای گرفتن شخصی سرش رو چرخوند:تویی آنا؟
آنا درست مثل خودش نشست:پس میخواستی کی باشه؟
آرتا شونه ای بالا انداخت:نمیدونم!
آنا کمی سرش رو خم کردو چونه ی آرتا رو توی دست گرفت:ببینم تو رو داداش بزرگه…این چه حالو روزیه؟
صورتت چرا کبوده؟
آرتا با یادآوری نوازش های پروا روی کبودی گونش نفس عمیقی کشیدو سرش رو زیر انداخت:چیزی نیست!
آنا با لجاجت اخم ریزی کرد:یعنی چی چیزی نیست؟از من میخوای چیو پنهون کنی؟منی که جیک و پیک تو رو میدونم!
آرتا لبخند کمرنگی زدو لپ آنا رو کشید؛راست میگی…چیو میخوام ازت پنهون کنم تو که سریع میفهمی!
-پس تعریف کن!
آرتا به آسمون خیره شدو بعد از مکث کوتاهی نگاهشو سمت آنا سوق داد:پروارو میشناسی؟
آنا چشماشو ریز کردو کمی فکر کرد…
طولی نکشید که گفت:منظورت دوست دختر آرشامه؟
آرتا سرشو به نشونه ی تایید تکون داد:خودشه! -خب؟
آرتا دستی به ته ریشش کشیدو کلافه گفت:هیچی ولش کن…میرم بخوابم!
آنا مچ دستشو گرفتو با جدیت گفت:وایسا ببینم کجا فرار میکنی… کامل حرفتو بزن!
آرتا سرشو بین دستاش گرفت:آنا گیجم…همیشه هر مشکلی داشتم بهت میگفتم…
نزدیک ترین عضو خانواده به من فقط تو بودی! از همون بچگی…
ولی الان بدجوری گیرم…نمیدونم از کجا شروع کنم!
آنا لبخندی برای دلگرمی تحویلش داد:از هرجا راحت تری شروع کن!
-دوسش دارم آنا…
عین یه احمق نفهم دوسش دارم انگار کور شدم نمیبینم دوست دختر آرشامه…
آنا با دهن باز به آرتا خیره شد:ت…تو…
آرتا تو داری چیکار میکنی؟میدونی اگه آرشام بفهمه چه قیامتی به پا میکنه؟نکنه قضیه ی دلربا رو یادت رفته؟
آرتا به سرعت جواب داد:دلربارو من نمیخواستم آنا…
خودت خوب میدونی نگاه چپ به دلربا نکردم!
-منظور منم همینه…نگاه چپ به دوست دخترش نکردی و همه چی رو از چشم تو دید!
یادت که نرفته سر دلربا چه جنگی به پا کرد!
آرتا با کف دست کوبید به پیشونیش:من فقطو فقط نمیخوام داداش تنی خودمو بخاطر دختر از دست بدم ولی آنا تو ندیدی…
تو نبودی ببینی چجوری نادیدش میگیره… چجوری خوردش میکنه…
نمیخواد دختره رو یه جوری باهاش رفتار میکنه انگار عروسک جنسیشه!
آنا برای لحظه ای شوکه شد:و…وا…وایسا بب…ببینم…دخ…دختره با آرشام رابطه داره و ت…تو هنوز…
آرتا حرفشو ادامه داد:آره با این وجود دوسش دارم!
آنا با چشم های گرد شده لب زد:نمیدونم چی بگم آرتا…مگه تو با ترلان نیستی؟
میپره از سرت این دختره تروخدا خودتو تو دردسر ننداز!
-آنا نمیفهمی منو…دارم میگم داداشت عاشق شده چرا نمیبینی؟
نمیتونم بذارم آرشام اینجوری زجرش بده…
نمیتونم وقتی با چشای مظلومش نگام میکنه و با نگاهش التماس میکنه مواظبش باشم بی تفاوت باشم…
آنا اون فقط یکی رو میخواد که مراقبش باشه و بهش محبت کنه…
ا…امشب تو بغلم یه جوری میلرزید که میخواستم باعث و بانیشو بکشم!
اگه خودش اونجا نبود میکشتم!
-آرتا این رفتارای چال میدونی رو کی یاد گرفتی تو؟یعنی چی؟آدم میکشی واسه دختری که هنوز هیچ سنخیتی باهاش نداری؟
آرتا دستاشو مشت کردو گفت:میگی چیکار کنم؟کجا فرار کنم ازش؟
هرجا برم فکرمو درگیر میکنه… باور کن امتحان کردم که میگم! حتی اگه شده میخوام کمکش کنم جدا زندگی کنه! آنا با نگرانی لب زد:گیریم بردیش یه جایی که جدا زندگی کنه…
اگه آرشام پی این قضیه رو گرفت فهمید تو کاری کردی دوست دخترش از خونه بره چی؟
-فوقش ازم متنفر میشه…بالاتر از اینه؟
+اگه آرشام دیگه تو روت نگاه نکرد چی؟
آرتا با کلافگی سرشو به طرفین تکون داد:نمیدونم آنا…هیچی نمیدونم…
.
.
(از زبان راوی)
پرنیان در حالی که داشت اجناس پشت شیشه هارو نگاه میکرد سمت سعید برگشت:سعید هیجان نداری؟
سعید خمیازه ای کشیدو گفت:الان فقط نمیدونم چرا سر صبح اومدیم واسه خریدای عروسی…
مگه این خریدا کار زنا نیست؟
پرنیان دست سعیدو گرفتو با ناز گفت:من میخوام شوهرم همه چیزایی که میخوام بخرمو انتخاب کنه!
سعید لبخند کمرنگی روی لب نشوند:من خیلی سلیقم خوب نیست…
هرچی گرفتی خوبه!
پرنیان از حرکت ایستادو اخمی روی صورتش نشوند:سعید چرا اینقدر بی ذوقی؟
سعید دستی به ته ریشش کشید:یه عقد محضری میکردیم تموم میشد میرفت…نیازی به این همه برو بیا هم نبود!
-سعید یعنی چی عقد محضری؟نمیخوام کل محل اسم تو رو کنار پروا یادشون بیاد…
بذار بفهمن دیگه!
با اومدن اسم پروا باز هم بهم ریخت:بحث پروارو پیش نکش!
پرنیان با تحکم گفت:توام روی اسمش حساس نباش،این منو ناراحت میکنه که شوهرم تا اسم خواهرمو بشنوه دستو پاشو گم کنه!
سعید چینی به پیشونیش انداخت:پرنیان یه جوری رفتار نکن انگار نمیدونستی من سالها عاشق پروا بودم…
تو با وجود این موضوع خواستی زن من بشی!
پرنیان کلافه چادرشو از زیر دستو پا جمع کرد:بودی…نکنه هنوزم عاشقشی؟
-این چرتو پرتارو بنداز دور پرنیان…الان وقت این حرفا نیست!
پی حرفش به ویترین مغازه ای اشاره کرد:اینو ببین…خیلی خوبه!
.
.
(پروا)
کش و قوسی به بدنم دادمو از تخت بلند شدم…
با یادآوری شب قبل آب گلومو قورت دادمو تپش قلب گرفتم!
برام اتفاق غریبی بود که همش حس میکردم شب قبل خواب دیدمو هیچ کدوم از اینا واقعیت نداشته!
دستمو توی موهام فرو بردمو از جا بلند شدم… توی سالن چشم چشم کردم ولی اثری از رزا نبود!
حتماً رفته بود…
گوشیمو که شب قبل بعد از اینکه رزا به دستم رسوند روی میز رها کرده بودم برداشتم!
نمیدونم چرا انتظار داشتم پیامی از آرتا داشته باشم!
خواستم گوشی رو زمین بذارم که صدای زنگش بلند شد…
با دیدن اسم آرشام هوفی کشیدم… تنها کسی بود که این موقع روز حوصلشو نداشتم! غیرمنصفانه بود ولی حوصله نداشتم! گوشی رو کنار گوشم گذاشتم:جانم؟ -سلام پروا خوبی؟ +خوبم تو چی؟
-خوبم منم…میگم من یکم گرفتارم نمیتونم زیاد حرف بزنم ولی فردا تولد آرتائه…
ترلان میخواد امشب سورپرایزش کنه که آشتی کنن…میتونی کمکش کنی؟
میخواد سورپرایزو توی باغمون انجام بده… کلیدشم توی جا کلیدیه یه آویز زرد رنگ داره!
همینو کم داشتم،بریده بریده لب زدم:چ…چه کاری از من ساختست؟
آرشام در حالی که مشخص بود سر ساختمونه و دورش پر از سروصدا بود گفت:وقتی اومد کلیدو ببره توام باهاش برو کمک کن دیگه…
تولد داداشمه من که نیستم حداقل تو بری هم خوبه!
دستی روی صورتم کشیدمو با بی میلی گفتم:میشه من نرم؟
-پروا مسخره بازی در نیار توام یه کار کوچیک ازت خواستم!
لبمو به دندون گزیدمو نفس عمیقی کشیدم:خیلی خب میرم…
آرشام سرسری باشه ای گفتو گوشی رو قطع کرد!
پر حرص به خودم گفتم:آفرین پروا…واقعاً آفرین!
امشب دوست دختر خود شیرینش براش تولد میگیره…
توام میری کمکش حمالی!
بعدم به خوبی و خوشی آشتی میکننو این وسط تو میمونی و گندی که شب قبل زدی!
پوست لبمو به دندون کشیدم که شوری خون رو توی دهنم حس کردم!
گندش بزنن!
از جا بلند شدمو آرایش ملیحی روی صورت بی روحم نشوندم!
امشب باید همه چی رو تحمل میکردم…
شاید خواست خدا بود که امشب برمو با چشمای خودم ببینم این حس اشتباهه محضه!
مانتوی مشکی رنگی رو بیرون کشیدم…
دل و دماغ رسیدن به خودم رو نداشتم!
قرار بود به دوست دختر کسی که دوسش دارم کمک کنم تا به نحو احسنت براش تولد بگیره!
صدای زنگ آیفون بلند شد! حتم داشتم ترلانه… دکمه ی آیفون رو زدمو منتظر شدم بیاد بالا! چندان رابطه ی خوبی نداشتیم که مجبور باشم
تحویلش بگیرم…
برای همین فقط در بالارو باز گذاشتم تا خودش بیاد داخل…
سمت آشپزخونه رفتمو مشغول درست کردن قهوه شدم…
تنها راهی که میشد ساعت ها این اوضاع رو تحمل کنمو سردرد نگیرم بی شک قهوه بود!
-سلام!
با صدای ترلان سرم رو چرخوندمو سرد جواب دادم:سلام…
پی حرفم ادامه دادم:قهوه میخوری؟
موهاش رو پشت گوش فرستادو لب زد:نه ممنون…آرشام گفت میتونی کمکم کنی…
هرچند زیاد باهم رابطمون خوب نیست! ولی یکم با آرتا بحثمون شده! فقط…فقط میخوام یه امروزو باهم کنار بیایم… این بهترین شانس برای آشتیمونه… اگه توام با آرشام رابطت خراب میشدو ازم کمک
می خواستی بهت کمک میکردم! حرف های ترلان عذاب وجدانمو دو چندان میکرد!
نباید بخاطر حس احمقانه ای که توی دلم ریشه کرده بود زندگی همه رو به گند میکشیدم!
برای همین لبخندی زورکی روی لبم نشوندم:نگران نباش…کمک میکنم!
قهومو توی فنجون ریختمو به جا کلیدی اشاره کردم:کلید باغ اونجاست…آدرسشو بلدی؟
ترلان سر تکون داد:آره بلدم…فقط زنگ بزنم تشریفات تا یک ساعت دیگه خودشونو برای تم و تزئینات برسونن…
هوف خیلی استرس دارم همه چی خوب پیش نره! از دیشب درگیر دعوت کردن دوستاش بودم…
متعجب به صحبت های پشت سرهم ترلان گوش میدادم…
باورم نمیشد این همه خودشو به آبو آتیش میزنه تا برای آرتا تولد بگیره…
از اینکه آدم بدجنسی باشم نفرت داشتم ولی دروغ چرا؟کنترل حسادتم از دستم خارج شده بود…
قهومو که تقریباً ولرم شده بود سر کشیدمو کلید رو از توی جا کلیدی برداشتم:بریم تا دیر نشده!
ترلان جلوتر از من راه افتاد…
کلید باغ و خونه رو برداشتمو سوار ماشین شدم…
سنی نداشت ولی یه ماشین خارجی زیر پاش انداخته بودن…
آرتا از نظر سطح طبقاتی به ترلان بیشتر میومد!
کیف و کفشش داد میزد مارکن و گوشی آیفون 14دستش رو اگه مثل سگ کار میکردمم نمیتونستم بخرم…
اونوقت میخواستم جاش رو کنار آرتا بگیرم… خیال خامی بود! آرتا حتماً میخواست مثل آرشام ازم سواستفاده کنه! میخواست منو یه تست بکنه و بندازه دور… من چقدر احمقو سادم!
ترلان سکوت رو شکست و در حالی که صدای آهنگ رو کم میکرد لب باز کرد:آرشام کی برمیگرده؟
سرم رو با گیجی سمتش چرخوندم:ها؟
-میگم آرشام کی برمیگرده؟ +تقریباً یک هفته دیگه…چطور؟
شونه ای بالا انداختو دستشو روی فرمون جا به جا کرد:همینجوری پرسیدم…سختت نیست یک هفته ازش دور باشی؟
از سوالش جا خوردم…تصنعی خندیدم:خ…خب معلومه که سخته!
ترلان توی کوچه ای خاکی پارک کردو چشماشو ریز کرد تا در باغ رو پیدا کنه…
در ماشین رو باز کردو به در سفید رنگ اشاره کرد:همینه…پیاده شو!
چون توی شب اومده بودم سری قبل درست یادم نبود کدومه!
از ماشین پیاده شدمو پشت سرش راه افتادم! کلیدو توی در چرخوندمو وارد شدیم… فکر نمیکردم اینقدر باغ مدرنی باشه!
توقعم از اون مدل باغ هایی بود که یه گوشه باغچه و درخته و فضای زیادی نداره ولی اینجا فرق داشت با تصوراتم…
مشغول کنکاش بودم که ترلان صدا زد:پروا…
سرم رو سمتش چرخوندم که فخر فروشانه گفت:اولین بار اینجا بود که آرتا خواست باهم باشیم…
توی یکی از مهمونی هایی که آرشام ترتیب داده بود…
با بی میلی لبخندی روی لبم نشوندم:پس میخوای بکشونیش اینجا که در واقع خاطراتتونو زنده کنی!
ترلان هیجان زده خندید:دقیقا!
سرم رو زیر گرفتمو با خودم عهد کردم که ناراحتیم رو نشون ندم…
من سخت تر از ایناشم پشت سر گذاشته بودمو هنوز سر پام…
فقط حرف های ترلان بی اراده منو به دیشب میبرد و حتی با یادآوری اون فاصله ی کم از آرتا و نفسای گرمش که توی صورتم پخش میشد تنم مور مور میشد…
سرمو به طرفین تکون دادم تا افکار مربوط به آرتا رو بپرونم…
ترلان در حالی که عرض باغ رو طی میکرد مشغول حرف زدن با تلفن بود!
گویا داشت به تشریفات میگفت دقیقاً کدوم کوچه رو بپیچن و در آخر رفت جلوی در تا راه رو بهشون نشون بده…
دستی به پیشونیم کشیدمو نفسمو فوت کردم… هنوز هیچی نشده طاقتم طاق شده بود!
چندساعتی گذشته بود که بالاخره تونستم برگردم خونه تا برای شب که به اجبار باید میرفتم حاضر شم…
تا موقعی که اونجا بودم همه ی تزئینات به بهترین شکل انجام شده بود!
جلوی آینه نشستم… بی میل تر از همیشه بودم ولی نباید بروز میدادم!
خط چشم نازکی پشت چشمم کشیدمو رژ قرمزی روی لبم کشیدم…
بعد از صاف کردن چتری هام از جا بلند شدمو لباس بندی سورمه ای مخملی رو از کمد بیرون کشیدم!
بلندیش تا بالاي زانوهام میرسید!
بعد از تعویض لباس نگاهی به ساعت انداختم،۸شب رو نشون میداد!
هینی کشیدمو به سرعت تاکسی گرفتم…
دیرم شده بودو اینقدر فکرو خیال داشتم که حواسم به ساعت نبود…
به محض رسیدن تاکسی حول حولکی سوار ماشین شدمو آدرس رو دادم!
با دلشوره ماشین های در حال عبور رو تماشا میکردم!
کاش آرشام منو به اجبار اونجا نمیفرستاد…
ولی اون که خبر نداشت اوضاع از چه قراره!
باز هم از حسی که داشتم احساس ندامت کردم…
با وسواس دستی بین چتری هام کشیدم،با وجود همه ی اینها دوست نداشتم زشت به نظر بیام!
صدای راننده باعث شد سر بچرخونم:منو صدا زدید!
-بله خانوم…جسارتاً این کوچه پر قلوه سنگه،اگر براتون امکانش هست از اینجا به بعد رو پیاده برید برای من مقدور نیست جلوتر بیام!
نگاهی به فضای بیرون انداختم:نه مشکلی نیست…ادامه دارد….

1 ❤️

2024-04-05 22:01:51 +0330 +0330

(قسمت 23)
راهی نبود برای همین کرایه رو حساب کردمو پیاده شدم…
با احتیاط از روی سنگ ها رد میشدم…
با خودم غرولند کنان گفتم:همین دیشب توی مهمونی میخواستن بهت تجاوز کنن،توئه کله شق باز بیا توی اینجور جمع ها!
با خودم عهد کردم دیگه جای خلوت نرم! طولی نکشید که به ورودی باغ رسیدم…
در باز بودو صدای آهنگ ملایمی توی فضا پیچیده بود…
کمی جلوتر رفتم که ترلان رو از دور دیدم…
خیلی به خودش رسیده بود جوری که باعث شد اعتماد به نفسمو از دست بدم…
لباس کار شده ای که تنش بود واقعاً خیره کننده بود…
حسای بدو کنار گذاشتمو جلو رفتم:سلام!
ترلان سمتم برگشتو در حالی که داشت سرتاپامو برانداز میکرد با لحنی مصنوعی گفت:خوش اومدی!
-ممنون…آرتا نیومده هنوز؟
ترلان هیجان زده به در خیره شد:الناست که برسه…
با کنجکاوی ادامه دادم:چجوری دارید میکشونیدش اینجا؟
دندون نما خندید:فکر میکنه یکی از دوستاش خیلی مست کرده،بهش زنگ زدن گفتن بیا ببرش!
یه تای ابروم بالا پرید:شک نمیکنه؟توی باغ خودشون!
سرش رو به نشونه ی نه بالا فرستاد:خیلی از بچه ها واسه مهمونیا ازشون کلید میگیرن!
آهانی گفتم که یکی از دخترا با شتاب خودش رو به ترلان رسوندو در حالی که نفس نفس میزد گفت:داره…داره ماشینشو پارک میکنه…زود باش!
ترلان آهنگ رو قطع کردو توی میکروفونی که کنار دستگاه دی جی بود گفت:بچه ها طبق برنامه
پیش برید لطفا…آرتا رسید!
همه دور تا دور در حلقه زده بودن…
ترلان کیک ساده ولی شیکی رو توی دست گرفته بود!
قلبم خودشو وحشیانه به قفسه ی سینم میکوبید! مشتاق بودم ببینمش!
دوست داشتم شده از دور،پشت سر این جمعیت صورتش رو ببینم!
با ورود آرتا کل جمع یکصدا گفتن:تولدتتتتتت مبارک!
آرتا بهت زده به جمعیتی که روبروش بودن خیره شدو خندید:لعنتیییییی امسال تولدمو اصلاً یادم نبود…
ترلان از میون جمعیت رد شدو همراه کیک روبروش ایستاد:تولدت مبارک عشقم…مرسی که به دنیا اومدی تا زندگیمو قشنگ تر کنی!
آرتا لبخند روی لبش ماسید…انگار آمادگی اینو نداشت که با ترلان روبرو شه یا شاید فکرشو نمیکرد که صاحب سورپرایز ترلان باشه!
آب گلومو قورت دادمو سعی کردم به خودم مسلط باشم…
آرتا نگاهی به جمع انداخت:از همتون خیلی خیلی ممنونم…واقعاً خوشحالم کردین!
نگاهشو از جمع به ترلان کشیدو لبخندی تحویلش داد:ممنون که این همه زحمت کشیدی و تمام دوستامو جمع کردی!
ترلان بوسه ای روی گونش کاشت که این بوسه مصادف شد با چشم تو چشم شدن آرتا با من!
نگاهش ثابت موند…
بی شک به ذهنش خطور نکرده بود که ترلان ممکنه منو هم دعوت کرده باشه!
نگاهش یه جوری بود که دلمو میلرزوند…
دست خودم نبود که به یه آدم ممنوعه دل بستم! سرم رو زیر گرفتم تا از زیر اون نگاها در برم!
ترلان با هیجان شمع روی کیک آرتا رو روشن کرد:یه آرزو کن…
آرتا لبخندی از سر اجبار زدو بی اینکه چشماشو ببنده شمعشو فوت کرد…
ترلان خندید:آرزوت چی بود؟
آرتا نگاه کوتاهی بهم انداختو سمت ترلان برگشت:هیچی!
کم کم جمع متفرق شدو دی جی آهنگ هارو ادامه داد…
ترلان دستش دور دست آرتا حلقه بودو با جمعی از دوستاشون حرف میزد…
شاید انتظار داشتم بعد از اینکه خودش برای بوسیدنم پیش قدم شد توجه بیشتری بهم نشون بده!
دوباره به آرتا و ترلان که کنار هم ایستاده بودن خیره شدم…به هم میومدن!
سرم رو دوباره پایین انداختم تا شاهد این صحنه ها نباشم که شخصی کنارم ایستاد…
سرم رو چرخوندم که با آنا مواجه شدم!
لبخندی روی لبم نشوندمو قیافه ی محزون چند ثانیه قبل رو کنار زدم:سلام…توام اینجایی؟ندیدمت!
متقابلاً لبخندی زد:آره…ترلان بهم زنگ زد دیشب…گفت میخواد آرتارو سورپرایز کنه!
سعی کردم خودم رو خوشحال نشون بدم:خیلی به هم میان!
-کی رو میگی؟
با نگاهم آرتا و ترلان رو دنبال کردم:آرتا و ترلانو میگم!
-آها…آره فقط یکم بچست هنوز دختره!
در ادامه گفت:راستی…جدیداً با آرشام حرف زدی؟رابطتون چطور پیش میره!
با دستپاچگی خندیدم:ه…همه چی خیلی خوبه!
خواست جوابی بده که صدای جمعیتی از دوستای آرتا مانع شد…
داشتن ترغیبش میکردن که بره وسطو با ترلان برقصه…
نمیدونستم چقدر میتونم اونجا بمونمو نگاه کنم!
آرتا در جوابشون خندید:خیلی خب…خیلی خب…چرا شلوغش میکنین؟می رقصیم دیگه!
ترلان به دی جی اشاره کرد که دی جی دستش سمت دستگاه رفتو آهنگی رو پخش کرد!
با شنیدن آهنگ دردم دو چندان شد!
همون آهنگی که اولین بار باهاش با آرتا رقصیدم… خونه ی آرشام!
هنوز هیچ اتفاقی بین منو آرشام رخ نداده بودو به فلاکت نیفتاده بودم!
آرتا نگاهش سمتم کشیده شد…نمیدونم این چندمین بار بودو چه دلیلی داشت…
نگاهش بخاطر عذاب وجدان بود؟پشیمونی؟یا حسی داشت!
ولی دوست داشتم همونجا دست ترلانو ول کنه و بگه حاضر نیست برقصه با این آهنگ!
آنا که نمیدونم چطور اینقدر سریع متوجه حال دگرگونم شد دستشو پشت کمرم گرفت:خوبی؟
چندبار سرمو تکون دادم:خوبم…خوبم!
ترلان دلبرانه برای آرتای می رقصیدو دستشو دور گردنش تاب میداد…
-افتخار یه دور رقص رو بهم میدید؟
با صدای مردونه ای که این جمله رو گفت سر برگردوندم…
پسری که موهای تقریباً زیتونی داشت و چشم های نافذ آبی روبروم ایستاده بود!
متعجب گفتم:کی؟من؟ -بله اگه میشه!
نگاهی به آنا انداختمو سمت پسر برگشتم:نمیشه عذر میخوام…من دوست پسر دارم!
پسر غریبه قهقه ای سر داد:یه دور رقصه…
من که نگفتم به دوست پسرت خیانت کن!
دوباره به آنا نگاه کردم که گفت:اگه بخاطر من معذبی به من ربطی نداره که بخوام برم به آرشام بگم!
با حرفش دلم راحت شد…بدم نمیومد با رقصیدن با این پسر یکم آرتارو بچزونم!
دستشو سمتم دراز کرد!
دستامو جلو بردمو با تردید دستشو گرفتم… فقط یه رقص بود! نباید استرس به دلم راه میدادم! از پیست رقص بالا رفتیم… هنوز هم همون آهنگ پخش بود! با همون حرکات رقصی که اون شب انجام داده بودم
رقصمو شروع کردم!
پیچو تاب بدنمو توی اون لباس مخمل سورمه ای رنگ دوست داشتم…
در واقع همیشه رقصیدنو دوست داشتم!
انگار وقتی شروع به حرکت دادن بدنم میکردم دیگه نمیتونستم متوقفش کنم!
پسر غریبه حیرت زده خندید:چه غوغایی کردی دختر!
دوست نداشتم توجهشو جلب کنم…
من با این لج و لجبازیا فقط توجه یک نفرو میخواستم…
در واقع خیلی ناراحت شده بودم از اینکه بعد از کار دیشبش حال با این آهنگ با دوست دخترش میرقصید!
تغییر قیافه ی آرتا رو میتونستم به وضوح ببینم …
رفته رفته حواسش از رقص خودش رو ترلان پرت شده بودو مارو نگاه میکرد!
سرم رو سمتش چرخوندم…با نگاهش برام خطو نشون میکشید…
انتظار نداشتم عصبانیتشو نشون بده!
با تموم شدن آهنگ در حالی که نفس نفس میزدم از حرکت ایستادم که ترلان لباشو روی لبای آرتا گذاشت…
برای لحظه ای حس کردم نفسم بند اومد…
بغض وحشتناکی گلومو گرفتو صحنه های شب قبل جلوی چشمم اومد…
همین دیشب بود که این لبا لبای منو لمس کرده بودن…
هرچقدر هم سعی میکردم دیگه نمیتونستم کنار بیام!
اگر یک لحظه دیگه اونجا میموندم بی شک میزدم زیر گریه و آبروی خودمو میبردم!
از پیست رقص به سرعت پایین رفتمو با دو خودم رو به میزی که مانتو و شالم روش بود رسوندم!
سرسری لباسامو پوشیدم که پسر غریبه دنبالم راه افتاد:چت شد یهو؟
بی اعتنا بهش سمت در رفتم که همزمان با اون پسر آنا اومد دنبالمو بی اینکه سوالی ازم بپرسه گفت:بیا برسونمت!
علاقه ای نداشتم که با آنا برگردمو حال زارمو ببینه ولی این دور و ور قطعاً تاکسی پیدا نمیکردم!
برای همین قبول کردمو دنبال آنا راه افتادم تا اون پسره هم بره رد کارش…
در شاگرد رو باز کردمو روی صندلی جا گرفتم!
سرم رو سمت شیشه ی ماشین چرخوندم تا آنا اشک هایی که بی اختیار چشمامو پر میکردو روی گونه هام مینشست رو نبینه!
بی صدا به نقطه ای از آسفالت که تایرهای ماشین روی اون در حال حرکت بود خیره بودم!
بینیمو بالا کشیدم که آنا گفت:سرتو اونور میکنی نبینم صدای فین فینتو که میشنوم!
آستین مانتومو برای پاک کردن اشکام دور چشمم کشیدمو لب باز کردم:من گریه نمیکردم!
-من که نگفتم گریه کردی! +منظورت همین بود دیگه…
آنا خندیدو در حالی که نگاهش به مسیر روبرو بود گفت:نمیخوام به روت بیارم که از چی ناراحتی…
ولی اگه میخوای گریه کنی گریه کن… خودتو خالی کن! ولی نه قایمکی،زار بزن،داد بزن… چمیدونم یه جوری بریز بیرون! با فکر اینکه آنا هم حس منو متوجه شده تنم یخ کرد… لبای خشکمو تر کردمو گفتم:ن…نم…نمیفهمم… من دل…دلیلی نداره گریه کنم! -باشه…هرجور راحتی! تمام طول راه سعی کردم خودم رو کنترل کنم! آنا جلوی در خونه توقف کرد!
+ممنون آنا،واقعاً میگم…یه عذرخواهی هم باید بکنم واسه اینکه از تولد داداشت زدی بیرون که منو برسونی…خیلی خیلی لطف کردی!
-کاری نکردم…برو خونه یکم استراحت کن رنگو روت حسابی پریده!
دستی به صورتم کشیدم:بازم ممنون…خدافظ! از ماشین پیاده شدمو دستی تکون دادم!
بعد از رفتن آنا سمت در رفتمو کلیدو توی در چرخوندم…به خودم لعنت فرستادم برای رفتن به اون مهمونی کذایی!
به محض اینکه وارد خونه شدم لباسامو عوض کردمو آبی به دستو صورتم زدم بلکه کمی از التهاب درونم کم شه ولی نمیشد…
انگار توی دلم آتیش روشن بود!
عرض خونه رو طی میکردم تا فقط کمی آروم شم ولی هرچقدر سعی میکردم نزنم زیر گریه بی فایده تر بود…
به اشکام اجازه دادم پایین بریزن تا شاید سبک شم!
برای اولین بار دلم خونمو خواست… مامانمو
بابامو…
حتی آبجی راضیه که باور نکرد من بی گناهمو به عکسایی که سعید نشون داد باور کرد!
دلم برای محلم برای اتاقمو حتی کمد قهوه ای رنگو رو رفته ام تنگ شده بود!دوست داشتم برگردم…
زجرهایی که اینجا میکشیدم از زجرهایی که توی خونه کشیده بودم بیشتر شده بود!
حال دیگه اون پروای ساکت تو سری خور نبودم…
میتونستم از حق خودم دفاع کنم در برابر عماد!
ولی نمیخواستم سرافکنده برم اونجا و بدبخت تر از قبل زندگی کنم!
با ضربه های محکمی که به در خورد از جا پریدم! ترسیده بودم…
هیچکی زنگ آیفون رو نزده بودو حالا یکی اینجوری وحشیانه داشت درو پایین میاورد!
وحشتزده سمت در رفتم:کیه!؟ صدایی از اونور درنیومد!
با ترس لای درو باز کردم ولی با دیدن آرتا توی چهارچوب در دستم روی دستگیره ی در موندو با چشم هایی گرد شده بهش خیره شدم!
آرتا باید الان وسط مهمونی میبود نه اینجا…
تازه اوایل تولدش بودو ترلان کلی بخاطرش تدارک دیده بود!
درو عقب فرستادو با اخم های درهم وارد شد:خیلی بچه ای پروا…با یه پسر غریبه رقصیدی که چی بشه؟میخوای مثل دیشب بلا سرت بیارن؟همینو میخوای؟
درو پشت سرش بستمو سمتش برگشتم:تموم شد؟
آرتا برزخی نگام کردو چند قدم سمتم برداشتو ولوم صداشو بالا برد:چرا اینقدر سرتقی؟همین دیشب کم مونده بود…
میون حرفش پریدمو در حالی که سعی کردم دوباره اشکام نریزه لب زدم:خوشم نمیاد ادای آدمای نگرانو در میاری…
عین دیوونه ها سمت در برگشتمو به شدت بازش کردم:برو همونجایی که باید باشی…
نمیخوام ببینمت…برو!
درو محکم بستو دستشو به در کوبید:کجا برم؟کجا برم لعنتی؟
با لرزش محسوس لبام که ناشی از بغض بود داد زدم:همونجایی که دوست دخترت برات سنگ تموم گذاشته و منتظرته…
همون جایی که اولین بار بهش پیشنهاد دوستی دادی…
همونجایی که دست تو دست باهاش جلوی همه چرخیدی…
بغضم بی اینکه بتونم کنترلش کنم ترکید…
سرم رو زیر گرفتم تا حداقل بیشتر از این آبروم نره:ف…فقط برو!
بهم نزدیک شد… هنوز نمیتونستم سرمو بالا بگیرم! مچ دستمو کشید جوری که پرت شدم توی بغلش! قدم تا سینش میرسیدو نسبت بهش کمی قدم کوتاه
بود…
سرمو روی سینش گذاشتو دستشو روی موهام حرکت داد:بخاطر اینکه یهو گذاشتی رفتی همه رو ول کردم اومدم اینجا…بعد میگی برم؟
خودمو بیشتر توی بغلش جا دادمو با صدایی که هنوز می لرزید گفتم؛گذا…گذاشتم رفتم چون…
صدای زنگ گوشیش باعث شد ادامه ندم!
خودمو ازش جدا کردمو بینیمو بالا کشیدم:نمیخوای جواب بدی…
گوشی رو دوباره توی جیبش گذاشتو لبشو تر کرد:ترلانه!
-فکر کنم دیگه واقعاً باید بری پیشش،اینجا بودنت درست نیست!
آرتا کلافه دستی توی موهاش کشید:پروا منو ترلان تموم کرده بودیم نمیدونستم قراره جلوی جمع منو توی منگنه قرار بده…
وسط اون همه آدم مگه کاری از دستم ساخته بود؟
با فاصله ی کمی ازش ایستادمو انگشت شستمو روی لبش حرکت دادم:بوسیدیش…
نفس عمیقی کشیدو خیره به چشمام لب زد:من نبوسیدم…اون بوسید!
سرش رو توی گودی گردنم فرو بردو نفس عمیقی کشید…
-برات مهم نیست داریم اشتباه میکنیم؟ی…یا اینکه داریم به داداشت خیانت میکنیم؟
بوسه ی داغی روی ترقوه ام نشوندو با لحنی ناراحت لب باز کرد:آرشام اذیتت میکنه،ش…شاید این دلیلیه که عذاب وجدان ندارم…
نمی تونم ببینمو ساکت بشینم! تو شبیه دخترای دورش نیستی…
دستمو روی ته ریشش حرکت دادم،نگاهش بین چشمامو لبام می چرخید…
-ا…اگه ر…رابطمو با آرشام ت…تموم کنم چی؟ آرتا موهامو پشت گوشم فرستاد:ببین منو پروا… یه خونه برات میگیرم… از اینجا میری…
ازت نمیخوام با من باشی فقط بعد از دیروز صبح که کبودی های گردنتو با اون وضعیت نشون دادی تصمیم گرفتم از اینجا ببرمت!
انکار نمیکنم اینو که بهت حسی دارم ولی فعلاً تنها چیزی که بهش فکر میکنم اینه که دیگه اینجا نمونی!
حیرت زده گفتم؛چ…چرا باید بهم کمک کنی؟
آرتا بی اینکه نگاهشو ازم بگیره خندید؛دلیلش معلوم نیست؟
-اینکه بدون هیچ توقعی،بدون اینکه ازم رابطه ای بخوای اینارو میگی معلومه برام قابل باور نیست!
آرتا نگاهشو دزدید:د…دلیلش اینه که برام مهمی!
بهت زده بهش خیره شدم…من برای یه نفر مهم بودم؟برای اولین بار مهم بودم؟
-ی…یعنی…اگه…اگه بگم من واقعاً هرزه نیستم باور میکنی؟
آرتا اخمهاش درهم رفت…
دستاشو قاب صورتم کردو با تحکم گفت:پروا…هرزه به کسی میگن که زن یا شوهر داره چشمش دنبال بقیست…
هرزه کسیه که بچه هاشو ول کنه بره پی عشق و حالش…
ن…نمیدونم چی باعث شده اینجا باشی…خانوادت کجان؟اما بی اینکه بخوام باورت دارم!
باور دارم که حتماً دلیلی داری که یه روز بهم میگی!
لبخند کمرنگی زدمو اشکامو پس زدم:اولین باره!
-چی اولین باره؟
به چشمهایی که هر لحظه بیشتر از قبل دوسشون داشتم نگاه کردم:که یکی واقعاً باورم میکنه!
یکی که حاضره بخاطرم خیلی چیزای زندگیشو از دست بده…
دستشو دورم حلقه کرد:حالا که خیالت راحت شد بیا بریم بخوابی…تا وقتی خوابت ببره پیشتم!
قدمی سمت اتاق خوابم برداشتم که با دستاش متوقفم کرد:نه…اونجا نه!
متعجب گفتم؛چرا؟
در حالی که انگار با خودش کلنجار میرفت لبخندی زورکی روی لب نشوند:ا…اتاق تو و آرشامه!
برای لحظه ای دلم سوخت از اینکه زندگیمو برای پول آرشام تباه کردم…
ولی من از کجا میدونستم قراره عاشق پسری شم که خودش باعث بی خانمان شدنم شد…
حال همون پسر میخواد بشه خونه و زندگیه من!
تنها چیزی که این وسط جفتمونو اذیت میکرد عذاب وجدان بخاطر آرشام بود!
روی تخت اتاق مهمان دراز کشیدم…
گوشه ی تخت نشستو دستشو روی موهام حرکت داد:خیلی عوضی به نظر میام؟
-چرا این حرفو میزنی؟
آرتا دستی به موهاش کشید:حس میکنم اینکه کنار دوست دختر داداشمم اشتباهه…
ولی از یه طرف نمیتونم برم…
دستمو روی ته ریشش به حرکت درآوردم:آرتا یک بار توی زندگیم میخوام بخاطر دل خودم بد باشم…
خیانت کنم…اشتباه کنم… چرا همیشه باید آدم خوبه باشم؟ خسته شدم از آدم خوبه بودن…
آرتا نگاهشو بین اجزای صورتم گذروندو بعد از
مکث کوتاهی صدا زد:پروا؟
سرم رو کمی بالا گرفتم که ادامه داد:چی به سرت
اومده…؟
ادامه دارد….

0 ❤️

2024-04-06 00:50:28 +0330 +0330

(قسمت 24)
چشمامو روی هم گذاشتم:میشه جواب ندم؟
-خیلی خب…اذیتت نمیکنم بخواب!
برای فرار کردن از جواب دادن چشمامو محکم به هم فشردم تا اینکه خوابم برد!
.
.
(از زبان راوی)
فرخ دستشو روی بدن برهنه ی رزا کشید:دلم برات یه ذره شده بود دختر…
رزا دلبرانه خندیدو دستشو دور گردنش حلقه کرد:آخی…زنت بهت نمی رسید؟
فرخ با لحنی هوس آلود لب زد:زنم کجا و تو کجا؟
رزا ملحفه رو دور خودش کشیدو روی تخت نشست!
فرخ سیگاری از روی عسلی تخت برداشتو روشن کرد:این دختره…
دود سیگارشو بیرون فرستادو ادامه داد:دوستتو میگم…پروا!
رزا یه تای ابروشو بالا انداخت:خب؟
-هنوز با برادر زادمه؟
رزا که فهمیده بود جریان مهمونی و تهمت زن فرخ به پروا رو متوجه شد منظورش آرتاست:آره چطور؟
-خیلی کشدار شده رابطشون…وقتش رسیده با آرتا حرف بزنم…دختره در حد خانواده ی ما نیست!
رزا اخمی کرد:مگه پروای ما چشه؟
فرخ پوزخند صدا داری زد:چشه؟به نظرت دختره در حدو اندازه ی خاندان ماس؟همین مونده یه بدکاره بشه عروس این خانواده!
-فرخ داری اشتباه میکنی پروا همچین دختری نیست،تنها کسی که پروا واقعاً باهاش جدی بوده برادر زادته!
+به روباه میگن شاهدت کیه میگه دمم،بنداز دور این حرفارو رزا…
اول با آرتا حرف میزنم اگه سر عقل نیومد به داداشم میگم حلش کنه!
رزا لبش رو به دندون گزیدو با حرص از جا بلند شد:از دست تو فرخ،مگ دختره چیکارت کرده؟
فرخ سربلند کردو تمسخر آمیز گفت؛فکر کردی اینقدر بیکارم که از اون دختره کینه به دل بگیرم؟
من فقط نمیخوام برادر زادم گول بخوره!
پسره دیگه،پدرسوخته به عموش رفت،ادا اطواراشو دیده وا داده…
ولی نباید جدی بشه،فقط در حد عشق و حال!
رزا با حالت قهر سمت در رفت:آفرین فرخ…واقعاً آفرین…
خوب بلدی ارزش آدمارو بیاری پایین و خودتونو بالا!
.
.
(پروا)
لای چشمامو به زور باز کردم…
نور ملایمی توی اتاق میتابید! خمیازه ای کشیدمو روی تخت نشستم!
اثری از آرتا نبود،احتمالا به محض اینکه خوابم برده بود رفته بود!
میدونستم دلش رضا نمیداد خیلی به هم نزدیک باشیم تا وقتی با آرشامم…
حق هم داشت باید تکلیفشو یه سره میکردم! فقط کافی بود آرتا جایی برام پیدا کنه تا خلاص شم!
به خودم قول دادم کم کم کار پیدا کنمو پولشو بهش برگردونم ولی الان به کمکش نیاز داشتم!
برای رفتن و رها شدن!
صدای زنگ در باعث شد افکارمو دور بریزمو سمت در برم!
با غرولند سمت در رفتم:اول صبح باز معلوم نیست کیه!
دستم رفت سمت دستگیره!
درو باز کردم ولی با دیدن صحنه ی روبروم شوکه شدم…
-ت…تو ای…اینجا چیکار میکنی؟
آرشام تک خنده ای کرد:چه خوشامدگویی شاهانه ای!
-من…منظوری نداشتم ولی ۲روز بیشتر نشده که رفتی…مگه نگفتی ۱هفته ده روز طول میکشه؟
آرشام یه تای ابروشو بالا فرستاد:انگار خیلی خوشت نیومد از برگشتنم!نمیخوای بری کنار؟
از جلوی در کنار رفتم:این چه ح…حرفیه…فقط انتظار نداشتم اینقدر زود برگردی!
درو پشتش بستو روی مبل لم داد:حالا که میبینی بابا رو راضی کردم زودتر از کیش برگشتم!
حال و حوصله ی اونجارو نداشتم…
دستشو روی مبل گذاشتو به کنار خودش اشاره کرد:بیا بشین اینجا!
چشمامو محکم به هم فشردم…نمیتونستم! واقعاً نمیتونستم!
سمت آشپزخونه رفتم:ب…بذار برات صبحونه حاضر کنم!
آرشام خنده ای سر داد:ترجیح میدم بعد از دو روز تختو آماده کنی…
در حالی که کتری برقی رو روشن میکردم برگشتم سمتش:حداقل بذار برسی بعد حرفشو پیش بکش…
با لحنی تند لب باز کرد:همیشه ی خدا ضد حال بودی…
یه بار نشد یه چیزی بگمو ادا نیای… انگار فقط واسه دو روز اول خوب بودی!
از اونجایی که دیگه ترسی نداشتم از آشپزخونه خارج شدم:اگه هر وقت اراده کنی نیام توی اون تخت میخوای از خونه بیرونم کنی؟
اگه نخوام مثل برده ی جنسی باشم میخوای بیرونم کنی؟
صداشو متقابلاً بالا برد:بعد دو روز پاشدم اومدم داری حالمو بهم میزنی پروا!
شبیه زنای میانسال فقط بلدی نق بزنی… هی ور ور ور…
از جا بلند شدو ادامه داد:خسته کننده شدی…خیلی زیاد!
خواستم جوابی بدم که رفت توی اتاق و درو به هم کوبید…
میخواستم همون چندتا تیکه وسایلی که دارمو جمع کنمو برم ولی نمیدونستم چجوری بگم تمومش کنیم…
حتی اگر کارتون خواب میشدمو آرتا هم بهم کمک نمیکرد اینجا موندنم درست نبود!
وقتی در قلبمو به روی داداشش باز کرده بودم درست نبود!
اگه میموندم اینجا با اون هرزه ای که دربارم فکر میکردن فرقی نداشتم!
.
.
(از زبان راوی)
آب پرتقال توی گلوش پریدو به سرفه افتاد…
آنا چندبار زد پشت کمرش:چت شد؟
بی اعتنا نسبت به سوال آنا رو به مادرش گفت:یعنی بابا فقط هارت و پورت میکرد که میخواد آرشامو آدم کنه؟چی شد ۲روزه فرستادش اینجا؟
چرا اینقدر زود؟
مادرش با دستمال کاغذی گوشه ی لبش رو پاک کرد:اصلاً نمیفهمم آرتا،الان مشکل تو با برگشتن
برادرت چیه؟مگه جای تو رو تنگ کرده؟بنده خدا تا رسید رفت خونه ی خودش…
آرتا با شنیدن این جمله عصبی تر شد…
تا رسید رفت خونه ی خودش یعنی تا رسید رفت جایی که پروا هست!
دستهاشو مشت کردو از جا بلند شد:من سیر شدم! نوش جونتون! قدم های بلندشو به سمت در برداشت… عصبانیتش از این بود که میدونست الان آرشام و پروا توی یه خونن!
هیستریک خندیدو با خودش زمزمه کرد:بسه دیگه…یکم خودتو کنترل کن…
مگه قبلاً باهم زندگی نمیکردن؟الان یا اون موقع چه فرقی داره؟
باید زودتر خونه رو براش ردیف میکرد… نمیدونست آرشام قراره اینقدر زود برگرده!
برای همین خیلی عجله نکرده بود برای پیدا کردن خونه…
گوشیشو از جیبش خارج کردو خواست به بنگاه املاک زنگ بزنه که دلربا وارد خونه شدو با آرتا برخورد کرد…
شونه ی آرتارو چنگ زد تا از افتادنش جلوگیری کنه!
در حالی که می خندید موهای پخش شده ی روی صورتشو کنار زد:حواست کجاست آرتا؟
آرتا عجولنه جواب داد:باید برم به چندتا از کارام برسم…
-یکمم خونه بمون،مامانتینا گناه دارن،بابات که با آرشام کیشه…
توام که همش در حال رفتنی!
آرتا شماره ی بنگاه املاک رو گرفتو بی توجه به حرف های دلربا که انگار اصلاً نشنیده بود گفت:خدافظ!
از کنارش رد شدو توی محوطه ی حیاط ایستاد!
طولی نکشید که صدای صاحب بنگاه املاک توی خط پیچید:به به به آقا آرتا…
-چطوری آقای فراهانی؟
+به خوبی شما…چه کمکی از دستم برمیاد؟
آرتا کنج لبش رو خاروندو لب باز کرد:میخوام برام یه کاری رو راه بندازی بی خبر از بابام و هیچکس دیگه…
به هیچ وجه نمیخوام کسی بفهمه!
+بگو ببینم در حد توانمه یا نه…اگه هست به روی چشم!
-میخوام یه خونه اجاره کنم،خیلی هم فوریه!
فراهانی کمی مکث کرد:چند متر چند خوابه و چه رنج قیمتی میخوای؟و اینکه کجا باشه؟
آرتا برای تاکید بیشتر بی اهمیت به سوالش لب باز کرد:آقای فراهانی کارو سپردم دستت،مطمئن شو که هیچکس بویی نمیبره!
فراهانی متعجب از این همه اصرار آرتا گفت:خیلی خب،اگه به سوالم جواب بدی زودتر میتونم برات پیدا کنم!
-یه خونه آپارتمانی دو خوابه،قیمتش مهم نیست فقط توی محله ی امنی باشه…
آقای فراهانی امن باشه ها!
فراهانی خندید:حلش میکنم برات نگران نباش،بهت زنگ میزنم خودم!
بهت زنگ میزنم خودم خبرشو میدم…
.
.
(پروا)
فعلاً! دستای عرق کردمو به هم گره زدم…
استرس وجودمو فرا گرفته بود!
چجوری سر صحبتو باز میکردم؟چجوری از خونش میرفتم؟اونم اینقدر یهویی!
ولی بس بود دیگه…میخواستم یکبار هم که شده بدون نگرانی، بدون استرس،بدون بدبختی و یا اجباری برم…
آب گلومو قورت دادمو چند قدم به در اتاق نزدیک شدم…
نفسمو برای رفع استرس فوت کردمو درو باز کردم!
آرشام روی تخت دراز کشیده بودو با باز شدن در سر بلند کرد:چیکار داری؟
موهامو پشت گوش فرستادمو برای چندمین بار نفس عمیقی کشیدم:آرشام…باید باهات حرف بزنم!
روی تخت جا به جا شد:پروا جون من برو بیرون حوصلتو ندارم!
-خیلی خب…خیلی خب…حال که حوصلمو نداری بذار راحتت کنم،میخوام تمومش کنیم!
از خونت میرم…
توام مجبور نیستی با کسی که حوصلشو نداری زیر یه سقف باشی!
بی اینکه تکونی به خودش بده گفت:باز جوگیر شدی؟مسخره بازی در نیار برو بیرون بعداً حرف میزنیم!
از لحن حرف زدنش که همیشه تحقیر آمیز بود به تنگ اومدم…
ساک نسبتاً بزرگی از توی کمد بیرون کشیدم…
چندتا تیکه لباسی که داشتمو یکی بعد از دیگری توی ساک چپوندم!
آرشام که متوجه جدی بودنم شد از جا بلند شد:پ…پروا تو…تو الان جدی هستی؟
سرم رو سمتش برگردوندم:آره آرشام جدیم…از روز اولی که باهات زندگی کردم سعی کردم راضی نگهت دارم…گفتم عاشقم میشه…
گفتم خوشبخت میشیم ولی یکبار…حتی یکبار غیر از وقتایی که میخواستی تو تخت باهام عشقو حال کنی مهربون نبودی…
هرچی میگفتم میزدی تو ذوقم… اگه میگفتم با کسی گرم نگیر میگفتی به تو چه!
من از خونه زندگی نکبت بارم فرار نکردم که برم توی یه زندگی نکبت بار دیگه…
فرار کردم که بدبختیام تموم شه نه به بدبختیام اضاف شه!
زیپ ساکو محکم بستم:برای همین از اینجا میرم!
آرشام از جا بلند شدو دستشو توی موهاش فرو برد:پروا مسخره بازی در نیار اون ساکو بذار سرجاش!
-نمیخوام آرشام…نمیخوام!
صداشو بالا برد:بتمرگ بهت میگم…من نبودم زیر سرت بلند شده؟ها؟
نکنه طرف بهت بیشتر حال داده؟آوردیش اینجا!
احساس کردم نفسم بند اومد:یکی دیگه بیشتر حال داده؟با اینکه اولین رابطم با خودش بود همچین فکری کرده بود؟
اگه یکم بهم بها داده بود من چرا باید سمت یکی دیگه میرفتم؟
در حالی که سعی داشتم لرزش محسوس صدامو مهار کنم لب باز کردم:تنها چیزی که به فکرت میرسه همینه نه؟
حتی فکر نمیکنی ممکنه رفتارت باهام بد بوده باشه؟
آرشام تک خنده ای کرد:چه جالب…یهو یادت افتاده من بدم؟قبلاً بد نبودم؟
دستمو توی موهام فرو کردم:همش تو دلم تلنبار شده بود،الانم یهو پوکیدم!
آرشام به در اشاره کرد:میخوای بری برو بدون صدنفر هستن که بخوان جات باشن…
ولی اینو بدون خودت از همین در میای داخل بهم التماس میکنی!
مانتوی مشکی ساده ای تن کردمو هول هولکی شالمو سرم انداختم:مطمئن باش اینقدر بدبخت نیستم…
بارها سعی کردم باهات یه زندگی قشنگ بسازم! از این دخترایی باشم که پشتتن… ازینا که میخوان مردشونو بالا بکشن! خودت نخواستی…
بغضمو قورت دادمو ادامه دادم:م…من فکر میکردم قراره دوسم داشته باشی…
گذاشتم دخترونگیمو تباه کنی اما تو چیکار کردی؟
تو وقتی خواهر ترلان اومد اینجا دستپاچه شدی نفهمه با منی…
آرشام بازومو محکم کشید سمت خودشو نفس هاشو توی صورتم پاشید:من آرشامم…واسه داشتن چیزی التماس نمیکنم!
اگه میخوای بری برو بفرما برو… ولی دیگه برنگرد! آب گلومو قورت دادم:خدافظ! بی اینکه جوابی بده سرجاش ایستاده بود… ساکو روی کولم جا به جا کردمو سمت در رفتم! بی اینکه برگردمو پشت سرمو نگاه کنم از در خارج شدم… قلبم خودشو وحشیانه به قفسه ی سینم میکوبید…
استرس گرفته بودمو حس عذاب وجدان داشتم!
هرچند رفتارهای خود آرشام باعث این شده بود که ازش زده شم…
ولی بازهم من خیانت کرده بودم…
یه روزی خواهرمو بخاطر خیانت بهم مقصر دونستم الان خودم داشتم خیانت میکردم…
الان فرق من با پرنیان چی بود؟اون بخاطر اینکه عاشق شده بود به من خیانت کرد…
من بخاطر اینکه عاشق شده بودم به آرشام…
سرمو به طرفین تکون دادم:تو مثل اون نیستی…
مثل اون نیستی…
.
.
(از زبان راوی)
توی آینه به صورت بی آرایشش خیره شد:سحر خانوم آرایشمو غلیظ نکن…
سعید خوشش نمیاد! سحر لبخند کمرنگی روی لب نشوند:باشه حتما!
صدای پچ پچ همکارای سحر به گوش پرنیان میرسید اما نسبت بهشون بی اعتنا بود!
اومده بود آرایشگاه محله خودشون تا همه بدونن…
خجالتی هم از این بابت نداشت!
یکی از دخترایی که اونجا کار میکرد در حالی که سشوار رو برای صاف کردن موهای پرنیان توی برق میزد گفت:خدا رحمت کنه خواهرتو…جاش توی عروسیت خالیه!
پرنیان که متوجه حرف طعنه آمیزش شده بود گفت:عمرش کوتاه بود خواهرم متاسفانه!
دختر سشوار رو روی موهاش روشن کردو با شونه مشغول حالت دادنش شد!
پرنیان دستشو روی سرش گرفت:آی…آرومتر…درد میکنه سرم!
دختر با حرص گفت:چشم!
.
.
(پروا)
تقریباً ظهر شده بود،ساکم روی کولم سنگینی میکرد…
رزا که فرخ پیشش بودو نمیتونستم برم اونجا!
دوست نداشتم هنوز هیچی نشده عین دستپاچه ها سربار آرتا شم…
روی یکی از صندلی های پارک نشستمو کوله پشتی رو کنارم رها کردم…
نفسی از سر آسودگی کشیدم…
خیالم راحت بود آرتا نجاتم میده ولی نمیخواستم خودم پیش قدم شم…
میدونستم به هرحال آرشام بهش خبر میداد! دستی به گودی کمرم کشیدم… اینقدر راه رفته بودم که گودی کمرم درد گرفته بود! دستی به کمرم کشیدم… دلم داشت ضعف میرفت ولی میلی به چیزی
نداشتم…
از صبح اینجا بودم تا الان که ساعت ۷:۱۰دقیقه شب شده بود…
هوا داشت رو به تاریکی میرفت…
نگاهی به گوشیم انداختم،هنوز تماسی از آرتا نداشتم…
استرس گرفته بودمو فکرای مختلف به سرم هجوم آورده بود…
نکنه پشیمون شده؟
نکنه پیش ترلانه؟
نکنه دست به یکی کرده باشن با آرشام و بازیم داده باشه؟
دلم عین سیر و سرکه میجوشید…
نمیخواستم بد به دلم راه بدم ولی احساس گناه هم با این حس ها همراه شده بودو نمیذاشت احساس خوبی داشته باشم…
توی همین فکرها بودم که با دیدن شخصی از دور وحشت تمام وجودمو فرا گرفت…
نفسم توی سینه حبس شدو پاهام سست شدن! عماد بود…مطمئنم خودش بود! بند ساکمو محکم گرفتم تا از جا بلند شم… اگه منو میدید بدبخت میشدم اونم با وضعیت الانم…
هر لحظه ممکن بود از استرس محتویات معدمو بالا بیارم که چشمش بهم افتاد…
تمام قدرتمو توی پاهام جمع کردمو شروع به دویدن کردم که صدای عربدشو شنیدم:وایسا…
با سرعت بیشتری دویدم ولی نزدیک شدن صداش لرزه به جونم انداخت…
هیچوقت انتظار دیدن دوباره ی هیچ کدومشون رو نداشتم…
-وایسا دختره ی هرجایی! داشت گریه ام میگرفت… ساکم هم روی دستم سنگینی میکرد! پشت سرم رو حین دویدن نگاه کردم… نزدیک تر شده بود! ترسیده بودمو نمیتونستم بیشتر از این سرعتمو افزایش بدم…
با کشیده شدن لباسم توسط عماد شروع به جیغ زدن کردم:ولم کن…
لباسمو محکم چسبیده بود که سمتش برگشتم….
ادامه دارد….

1 ❤️

2024-04-06 09:01:42 +0330 +0330

(قسمت 25)
هنوز هم با دیدنش دستو پام میلرزید…
حتی الان که تغییر زیادی کرده بودم!
بی توجه به نگاه خیره افرادی که رد میشدن دستشو روی گلوم گذاشت:فکر کردی تا ابد میتونی فرار کنی؟کور خوندی کثافت…
گمشو میریم خونه… از این به بعد دنیارو برات جهنم میکنم! همینطور که دستمو میکشید داد زد:گمشو بریم!
-ولم کن بهت میگم…فکر کردی من اون پروای سابقم؟اگه فکر کردی بازم میتونی بهم زور بگی کور خوندی…
من به اون خونه برنمیگردم!
+نه بابا؟زبون دراز شدی؟فکر کردی میذارم از دستم فرار کنی؟به زور میبرمت!
منو کشون کشون همراه خودش برد که شروع به جیغ زدن توی خیابون کردم؛کمک…کمک کنید داره منو به زور میبره…
تروخدا کمک کنید…
همه سمتمون برگشته بودن که عماد گفت:یالله برید پی کارتون…موضوع خانوادگیه…
به محض اینکه جملشو تموم کرد عزممو جزم کردمو با تمام توانم هلش دادم سمت عقب و شروع به دویدن کردم…
نفس نفس میزدم ولی ادامه دادم… صداش پشت سرم ضعیف و ضعیف تر میشد!
توی کوچه پس کوچه ها پیچیدمو خودمو تا جایی که تونستم از اونجا دور کردم…
قطرات ریز عرق روی پیشونیم نشسته بود! توی کوچه روی زمین نشستم…
گلوم خشک شده بود…شروع به سرفه کردم که گوشیم زنگ خورد…
با دیدن اسم آرتا نور امیدی توی دلم زنده شد…
در حالی که هنوز نفس های پی در پی میکشیدم جواب دادم:آرتا…
آرتا به محض شنیدن صدام لب باز کرد:پروا کجایی؟آرشام اومد اینجا واسه شام…
گفت تموم کردین… پیش رزایی؟ -آ…آرتا من…من نمیدونم کجام؟
آرتا در حالی که سعی میکرد داد نزنه تا کسی صداشو نشنوه گفت:پروا داری منو میترسونی میگم کجایی؟
-نمیدونم آرتا…نمیدونم…تو یه کوچه ای که نمیشناسم…
+پروا همین الان برام لوکیشن بفرست…همین الان!
با قطع شدن گوشی لوکیشن جایی که بودمو برای آرتا فرستادم…
زانوهامو بغل کرده بودمو گوشه ای به دیوار چسبیده بودم…
حال که فرار کردم تازه مغزم داشت واکنش نشون میدادو بدنم به رعشه افتاده بود…
هنوز هم عماد منو میترسوند،با دیدنش تمام زخم هایی که بسته بودم تازه شد…
چقدر که سختی کشیدم…
نفهمیدم چقدر زمان گذشت و من غرق در فکر بودم!
با ماشینی که با سرعت وحشتناکی جلوی پام ترمز کردم از ترس شروع به جیغ زدن کردم…
نور کور کننده ی ماشین نمیذاشت چیزی ببینم!
شخصی به سمتم دوید که چشمهامو به هم فشردم از ترس…
منو توی آغوشش گرفتو محکم فشرد…
خواستم دادو بیداد کنم که بوی عطری آشنا باعث شد ساکت شم…
تیشرتشو توی مشتم مچاله کردمو چشم های نم دارمو از هم باز کردم که آرتا دستشو روی صورتم کشیدو ترسیده گفت:چه بلایی سرت اومده پروا؟۲دقیقه نباشم یه جا دردسر میسازی…
دختر تو چرا اینقدر سرتق و لجبازی؟
یه خبر میدادی از خونه رفتی که من یه خاکی به سرم بریزم…
سرخود اومدی تو خیابونا الانم اینه حال و روزت! سکته میدی منو! عین پر منو از روی زمین بلند کرد… نفس عمیقی کشیدم تا باز بوی عطرشو حس کنم!
هر وقت از دردسری نجات پیدا میکردم بوی این عطر شامه ام رو پر میکرد!
منو روی صندلی شاگرد نشوندو خودش هم به سرعت سوار شد:نمیخوای حرف بزنی؟
لب های خشکمو تر کردم:ترسیدم… +از چی؟
سرم رو سمتش چرخوندم:از اینکه پشیمون شده باشی از دوست داشتنم!
+پروا چرا باید پشیمون شم؟ ِد دختر بی فکر من دارم بخاطر تو به داداش خودم بد میکنم…
میفهمی من چقدر دارم عذاب میکشم؟
میدونم حسی بینتون نبوده…ولی بازم دوست دختر داداشم بودی…
با وجود همه ی اینا الان اینجام!
لبخند کمرنگی زدم:ترسیدم از اینکه مثل خانوادم باشی…
یهو بفهمم اونی که فکر میکردم نیستی و با آرشام دست به یکی کردی….
بینیمو بالا کشیدمو بی اختیار خندیدم:محبت ندیدم دیگه فکر میکنم همه ی دنیا بر علیه ام دست به یکی کردن…
+بیا اینجا ببینم!
سرمو روی شونه اش گذاشتو دستشو دورم حلقه کرد:تو بهترین اتفاقی هستی که میتونه واسه یه نفر بیوفته…
خودتو دست کم نگیر دختر سرتق…
ببین چجوری آرتار‌و زیرو رو کردی….
با لحن شوخی گفتم:نه بابا؟آرتامگه کیه؟
یه تای ابروشو بالا داد:که آرتا کیه هوم؟
دندون نما خندیدم:چجوری اینکارو میکنی؟
+چیکار؟
-همینجوری دیگه،چجوری بگم…
مثلا…مثلا ناراحتیامو میشوری میبری!
آرتا چهره ی متفکری به خودش گرفت:عقل از سرت پروندم مگه نه؟آرتا که میگن منم!
سقلمه ای به پهلوش وارد کردم:خیلی از خود راضی هستی …نمیشه ازت تعریف کرد!
صدای زنگ گوشیش مانع ادامه ی مکالممون شد…
با دیدن اسم ترلان چهره ام درهم رفت:جواب بده دیگه…
آرتا دستی به موهای خوش حالتش کشید:پروا باید رو در رو بهش توضیح بدمو تمومش کنم…
اینجوری پشت تلفن نمیشه! سنش کمه،سخت باهاش کنار میاد!
-آرتا اگه میخوای باهاش باشی به من بگو!
+پروا من هرچی میگم میری سر خونه ی اول،چرا
به همه چی شک داری؟
-چون به دروغ شنیدنو از دست دادن عادت دارم!
آرتا دستشو به فرمون گرفتو ماشین رو به حرکت درآورد:لا اله الله…
حالا بیا و به خانوم ثابت کن منی که خوشگذرون بودمو از این مهمونی به اون مهمونی میرفتم تو رو دوست دارم…
خیره بهش گفتم:یبار دیگه بگو!
+چ…چیو؟
بی اینکه از نگاه کردن بهش دست بردارم گفتم:جمله ای که الان گفتی رو تکرار کن…
+گفتم منی که خوش… حرفشو قطع کردم:نه بعدش… +از این مهمونی به… کلافه گفتم:آرتا بعدش… گلوشو صاف کردو نفس عمیقی کشید:دوست دارم!شاید اون لحظه ضربان قلبم بالاتر از همیشه بود… فکر نمیکردم یه جمله بتونه اینجوری قلبمو زیرو رو کنه… درست عین نوجوونا شده بودم…
حتی نمیدونم این حس از کی شروع شد؟اصلا چجوری شروع شد؟
پسری که توی سوپر مارکت دستشو پس زدمو دادو بیداد راه انداختم که بره الان کسی بود که میخواستم بمونه و هیچوقت نره…
دنیا واقعاا عجیبه!خیلی عجیب….
مگه میشه اون حجم از تنفر تبدیل شه به این حجم از عشق…
محوش بودم که صدا زد:پروا! -جونم؟
+اینکه چرا توی اون کوچه بودی و چرا حالت خوب نبود رو نمیخوای بهم بگی؟
سعی کردم نپرسم تا یکم حالت جا بیاد! میشنوم…چی باعث شده بود اونجوری بترسی؟
آب گلومو قورت دادمو سرمو سمت شیشه ی ماشین چرخوندم:توضیح میدم،تو یه موقعیت مناسب تر…
خیلی چیزا هست که آمادگیشو ندارم به زبونشون بیارم!
+چه چیزایی؟
موهای پریشونمو از روی صورتم کنار زدم:خانوادم،زندگیم،اینکه چرا با رزا همخونه شدمو مجبور شدم با داداشت…
دیگه ادامه ندادم…خجالت میکشیدم از به زبون آوردنش!
آرتا نفس عمیقی کشیدو نگاهشو به جاده دوخت:رابطه ی تو با داداشم چیزیه که دوست ندارم دربارش بشنوم پروا…
خودخواهیه،اینکه تو رو واسه خودم میخوام در حالی که تو اصلا مال من نبودی ولی دله دیگه…
نمیدونم چرا خجالت میکشیدم از شنیدن این حرف ها…
خیلی وقت بود خجالتی بودنو کنار گذاشته بودمو فقط دلبری و هرزگی رو یاد گرفته بودم ولی کنار آرتا همه چیز فرق داشت…
-آرتا کجا میریم؟
لبخندی روی لبش نشوند:خونت!
متعجب گفتم:من خونه ای ندارم آرتا!
+الان دیگه داری…
حیرت زده گفتم:شوخی میکنی باهام؟
+نمیتونستم قبول کنم توی این وضع بمونی،نمیخواستم با داداشم زندگی کنی!
نمیتونستم باور کنم اینقدر بهم اهمیت میده…
.
.
(از زبان راوی)
پرنیان چرخی زدو خودشو توی لباس عروس برانداز کرد:سعید خوب شدم؟
سعید خیره نگاهش کردو چشم هاشو روی هم گذاشت:اوهوم!
راضیه لبش رو به دندون گزیدو ساعت رو نگاه کرد:عمادم معلوم نیست کجا غیبش زده…
پرنیان سرش رو سمت راضیه چرخوند:کم کم پیداش میشه،آقا عماده دیگه…
ضربه های محکمی که به در میخورد باعث شد همه از جا بپرن…
راضیه هینی کشید:خدا به خیر کنه…این دیگه کیه؟ سعید قدم به جلو برداشت:من باز میکنم! راضیه سمت در دوید:نمیخواد خودم باز میکنم…
قبل از اینکه سعید چیزی بگه درو باز کرد که عماد با قیافه ای برزخی توی چهارچوب در قرار گرفت:دیدمش…دیدمش سلیطه رو ولی از چنگم فرار کرد…
خواهر نمک نشناستو پیدا کردم…
سعید در حالی که کراواتش رو شل میکرد نفس عمیقی کشیدو بهت زده لب باز کرد:پ…پر…پروارو دیدی؟
عماد که تازه متوجه سعید شده بود سمتش چرخید:خیر باشه شاه دوماد…مگه برات مهمه؟
سعید دندون قروچه ای کرد:کجا دیدیش؟
عماد پوزخندی زد:تو پارک…معلوم نیست چیکاره شده!
پرنیان لباس عروسشو بالا کشیدو با چهره ای درهم سمت سعید پا تند کرد:سعید ۲۰سوالی راه انداختی؟
تو چیکار داری که میپرسی؟ هرجا دیده که دیده… نکنه برات مهمه؟ سعید جوابی ندادو روی مبل نشست…
با حالتی عصبی رو به پرنیان گفت:زودتر آماده شو بریم…
پرنیان بغضشو قورت دادو با صدایی لرزون گفت:چته تا ا…اسم پروا می…میاد اینجوری بهم می ریزی؟خوبه والا!
مچشو گرفتی و سر از هرزگیاش درآوردی هنوزم اسمش میاد دستو دلت میلرزه…
اگه دنبال زن بدکاره میگردی برو دنبالش… برو دیگه منتظر چی هستی؟ سعید از جا بلند شدو زیر لب گفت:لا اله ال الله… سمت پرنیان برگشت و ادامه داد:بس کن پرنیان… این مسخره بازیا چیه راه انداختی؟
راضیه دستشو روی شونه ی پرنیان گذاشتو در حالی که گریش گرفته بود گفت:بس کنید…شب عروسیتونه!
دفتر گذشته رو هم باز نکنید…
خواست خودتون بوده همه چی!
به احترام شما این عروسی رو قبول کردم هنوز هیچی نشده به جون هم افتادین!
پرنیان در حالی که سعی داشت آرامششو حفظ کنه گفت:خیلی خب آبجی راضیه…
خیلی خب…
پرنیان رو به عماد ادامه داد:آقا عماد یه امشب که عروسیمه نمیخوام چیزی دربارش بشنوم…
برو لباساتو عوض کن با آبجی راضیه بیاین،زشته فامیل درجه یک عروس بعد از عروس برسه بخدا!
تا منو سعید میریم سراغ کارامون شما هم خودتونو برسونید…
عماد سری به نشونه ی باشه تکون دادو سمت اتاقش رفت…
.
.
(پروا)
جلوی در خونه ی آپارتمانی شیکی پارک کرد… ساختمون رو از نظر گذروندم:اینجاست؟
آرتا سری تکون دادو شیرین خندید:آره…خوشت نیومد؟
با خوشحالی از ماشین پیاده شدمو از ته دل خندیدم:مگه میشه خوشم نیاد؟این خونه بوی آزادی میده میفهمی؟
من آزاد آزادم،یه خونه واسه منو کسی که…
آرتا روبروم قرار گرفتو نفسای داغشو توی صورتم پاشید:کسی که؟
با دستپاچگی سرم رو زیر انداختم:هیچی! آرتا دستشو زیر چونه ام گرفت:منو نگاه کن… سرم رو بالا گرفتمو بهش زل زدم… -یه خونه واسه منو کسی که دوسش دارم! برای چند لحظه نگاه کرد…
انگار همین یه جمله کافی بود تا خیالش از بابت من راحت شه!
سرش رو جلو آوردو بوسه ای روی گونم کاشت:منم دوست دارم دختر دردسرساز…
قدمی عقب رفتمو با ترس اطرافم رو نگاه کردم:نکن آرتا همسایه ها میبینن…
+ببینن بفهمن دختری که تو این ساختمون زندگی میکنه یه صاحاب داره که نمیذاره کسی از صد فرسخیت رد شه…
صدای ضربان قلبم توی گوشم اکو میشد…
آرتا کلیدو توی در چرخوند:خب دیگه بیا بریم بالا ببینم این همه میگفت خونه ی خوب پیدا کرده برام چطوره…
پشت سرش راه افتادمو سوار آسانسور شدم! دوباره صدای زنگ گوشی آرتا بلند شد…
با دیدن اسم آرشام آب گلومو قورت دادمو رومو برگردوندم…
آرتا نگاهی به من انداخت و گوشی رو جواب داد:بگو آرشام!
+کجا رفتی یهو تو؟مامان مخمو خورد میگه زشته مهمون داریم!
آرتا دستشو توی جیب شلوارش فرو برد:مهمون دیگه کیه؟
+دلربا،عمو و زن عمو!
آرتا هوفی کشید:یه جوری بپیچون دیگه من دیر میام!
آرشام پر شیطنت خندید:کجا سرت گرمه؟ آرتا نگاهی به من انداختو جواب داد:خدافط آرشام!
بعد از قطع شدن گوشی ببخشیدی گفتو کلیدو توی در بالا چرخوند…
دستشو جلو آوردو انگشتاشو لای انگشتام فرستاد!
همون طور که دستمو گرفته بود منو کشید داخل:بفرما…اینم خونت!
به دور و اطراف نگاه کردم…
خونه پارکت شده بودو قالیچه ی کوچکی وسط مبل پهن بود…
مبل خاکستری رنگ بودنو با ترکیبی از کرم توی وسایل خونه هارمونی خوبی رو ایجاد کرده بودند!
بی هوا توی بغلش پریدم:آرتا خیلی قشنگه!
آرتا دستشو دورم حلقه کردو سرش رو توی موهام فرو برد:به نظر من هیچی از تو قشنگ تر نیست!
خودمو از بغلش بیرون کشیدم:اغراق نکن…من معمولیم…
ح…حتی نسبت به دخترایی که عمل زیبایی میکنن زشتم…
آرتا انگشت شستشو روی لبم حرکت داد:از نظر من تو خوشگل ترین دختر دنیایی و قشنگ ترین خنده رو داری…
فکر نمیکنم کسی بتونه توی این دنیا عین تو بخنده!
خواستم چیزی بگم که قدمی به عقب برداشت:بهتره کم کم برم…
نزدیک شدمو دستمو دور گردنش حلقه کردم…
لبامو آروم روی ته ریشش حرکت دادمو لب باز کردم:بمون پیشم!
آب گلوشو قورت دادو نگاهشو بین چشمامو لبام چرخوند:نکن پروا…
هنوز با خودم کنار نیومدم بخاطر داداشم،بهم فرصت بده!
-آرتا اگه از رابطمون اذیت میشی بگو… من واقعاا از سربار بودن خوشم نمیاد!
آرتا دستاشو قاب صورتم کرد:چرتو پرت نگو دختر…
تو چرا همش یه جوری حرف میزنی انگار مزاحمی یا سرباری؟بابا من میخوامت دیگه هی مجبورم میکنی تکرارش کنم!
سرم رو زیر گرفتمو ریز خندیدم:منم! چونه ام رو توی دست گرفت:توام چی؟ -منم میخوامت! آرتا برای چند لحظه خیره نگام کرد:نکن! یه تای ابروم بالا پرید:چیکار نکنم؟
دستشو توی موهای بهم ریختش که بخاطر عجله ای که به خرج داده بودو دنبالم اومده بود شونه نزده بود فرو برد:همینجوری دیگه،اینجوری که نگام میکنی و میگی میخوامت نمیتونم برم!
بی اراده دستمو دورش حلقه کردمو سرمو به سینش تکیه دادم:چجوری میشه تو رو دوست نداشت؟هرجا حالم خوب نبود فقط تو بودی…
حامی منی… عین کوهی…
یه جوری دلم بهت گرمه که انگار جای بابای نداشتمو گرفتی…
شاید دوباره تکرار نکنم این حرفارو،شاید روم نشه ولی خیلی خیلی دوست دارم آرتا!
بوسه ای به موهام زد:تا زندم خودم هواتو دارم!
.
.
(از زبان راوی)
آرشام به مبل تک نفره تکیه دادو با اخم های درهم اینستا رو بالا پایین کرد…
آنا گوشیشو از دستش کشید که آرشام با پرخاش گفت:بده گوشیو حوصله ندارم!
آنا نگاهی به اطراف انداخت،همه مشغول حرف زدن بودن…
سمت آرشام برگشت:چته تو؟بگیر گوشیتو نخواستیم!
جلو بقیه آبرو ریزی میکنی!
آرشام گوشی رو کشید:بقیه کی منظورته؟فرخ رو میگی یا اون دلربای ناقص العقل؟
آنا لب به دندون گزید:چته امشب آرشام؟زشته میشنوه!
-جهنم که میشنوه! آنا هوفی کشیدو از کنارش بلند شد:خیلی سگی!
آرشام اخمی تحویلش دادو سرشو دوباره توی گوشیش فرو برد…
آنا کنار دلربا نشستو پا روی پا انداخت:رو اعصاب!
دلربا خندید:کیو میگی؟
با چشم به آرشام اشاره کرد:معلوم نیست چه مرگشه!
با آرتا هرهر کرکره به من که میرسه میشه سگ!
دلربا لبش رو تر کردو سمت آنا متمایل شد:راستی آرتا کجاست؟
آنا شونه ای بالا انداخت:نمیدونم…النا میرسه دیگه!
-هنوزم با اون دخترست؟ +کیو میگی؟
دلربا پر حرص گفت:همین ترلانه کیه…که خودشو میکشت واسه آرتا!
آنا با یادآوری حسی که آرتا به پروا داشت لب باز کرد:فکر نکنم…
دلربا با خوشحالی دستاشو بهم کوبید:هوف بالاخره آرتا عقلش اومد سرجاش!
هرچند ترلانم واسه تفریحش بود دیگه…
با باز شدن در توسط آرتا همه سر بلند کردن که مادرش شاکی گفت:الانم نمیومدی…خوبه به داداشت گفتم بگه زود بیای…
ساعتو نگاه کردی؟۱۱رو رد کرده!
آرتا با چهره ای خندون به مادرش نزدیک شد:یه امروزو از من بگذر…کار واجبی داشتم!
فرخ دستشو روی شونه ی آرتا گذاشت که باعث شد آرتا لبخند روی لبش بماسه:شازده پسر…منتظرت بودم!
آرتا دستشو توی جیب شلوارش فرو برد:بفرمایید!
فرخ گلوشو صاف کرد:در مورد کار پیش من فکر کردی؟
-عمو فکر میکنم جوابتو یه بار دادم اگه اشتباه نکنم!
فرخ با سماجت گفت:بیشتر بهش فکر کن آرتا!
تو بچه ی زبر و زرنگی هستی واسه همین اومدم سراغ تو…
بابات میگفت چندین بار توی کاراش کمکای بزرگی کردی که بخاطرش سودای هنگفتی نصیبش شده!
دلربا نزدیک شدو کنار فرخ ایستاد:بابا اذیت نکن آرتارو تازه رسیده…
-چیکارش کردم مگه دخترم؟دارم بهش پیشنهاد کار میدم!
دلربا لبخندی حواله ی آرتا کرد:شاید آرتا دلش نخواد خب…
فرخ دستی روی صورت دلربا کشید:تو کارای مردونه دخالت نکن دختر قشنگم!
آرتا بی اینکه دلربا رو نگاه کنه رو به فرخ گفت:تو یه موقعیت مناسب صحبت میکنیم…با اجازه!
قبل از اینکه فرخ فرصت کنه بحث جدیدی رو باز کنه رفتو کنار آرشام نشست…
-پیس پیس! آرشام سمتش برگشت:ها؟چی شده؟ -چته پکری؟کشتیات غرق شدن؟ آرشام عصبی خندید:دختره فکر کرده کیه که منو گذاشته رفته میگه نمیخوام باهات باشم… میفهمی؟
همینقدر پررو پسم زد!
آرتا کلافه جواب داد:تو که حسی نداشتی چرا برات مهمه؟گیر دادیا…پس زد که زد…
قرار نیست همه ی دنیا برات سرو دست بشکنن که!
آرشام سر چرخوندو با غرور گفت:مثل اینکه یادت رفته ما کی هستیم؟اگه یادت رفته بهت یادآوری کنم!
دختره هیچی نداشت من آدمش کردم حالا واسه خودم شاخ شده…خوبه والا!
آرتا حرصی شدو دستی به پشت گردنش کشید:آرشام خودخواهیاتو بذار کنار…
اگه هیچی نداشت چرا باهاش زندگی کردی یه مدت؟ مگه نمیگی دختر برات زیاده؟ چرا گیر دادی به این؟ هیچی نداشت که نداشت…معیار آدما به پولو اسم
خانوادگیه یعنی؟
هرکی پول و خانواده ی درست حسابی نداشت بره بمیره؟
آرشام تمسخر آمیز خندید:حالا تو چته طرف این دختره رو میگیری؟
آرتا که تازه متوجه شده بود چجوری در برابر آرشام جبهه گرفته گفت:منظورم فقط پروا نیست…
منظورم خیلی از آدمای دیگست… کلی میگم!
آرشام سمتش خیز برداشتو با همون لحن جدی گفت:خوشم نمیاد طرفشو بگیری…حواستو جمع کن!
آرتا پوزخندی زد:کی میخوای بزرگ شی؟
پی حرفش از جا بلند شدو رو به جمع گفت:با اجازه برم بخوابم…یکم سرم درد میکنه!
آنا نگاهشو بین آرتا و آرشام چرخوند…
فهمید چیزی شده ولی به روی خودش نیاورد….
ادامه دارد….

0 ❤️

2024-04-06 16:24:03 +0330 +0330

(قسمت 26)
(پروا)
در حالی که نفس نفس میزدم روی تخت نشستم! قطرات عرق روی کمرم نشسته بودند! به ساعت دیواری خیره شدم… ۴:۳۰صبح رو نشون میداد!
دستی به گردنم کشیدمو با یادآوری کابوسی که عماد گیرم انداخته بودو در حال تقلا کردن بودم حس بدی بهم دست داد…
دستم رفت سمت دکمه ی چراغ خوابو روشنش کردم…
تاریکی بیشتر باعث وحشتم میشد!
گوشیمو توی دست گرفتمو برای اینکه اون کابوس کذایی از ذهنم بپره عکس های اینستا رو بال و پایین میکردم!
با دیدن عکس آرتا توی صفحه ی اینستا نیشم باز شد…
انگشت شستمو روی صورتش حرکت دادم!
برای خودم هم این ضربان قلب ها برای یه نفر عجیب بود!
مگه میشد یکی که زندگیتو بهم ریخته خودش زندگیتو از نو بسازه؟
مگه میشه یه نفر انقدر قشنگ نگات کنه…
نگاه نافذش حتی توی عکس هم دلم رو می لرزوند…
خودم هم نمیدونستم کی اینجوری بهش حس پیدا کردم…
شاید از روزی که برای اولین بار با آرشام رابطه داشتمو یهو پشت در خونه ظاهر شد…
یا شبی که توی مهمونی بهم تهمت زدنو پشتم وایساد…
یا شایدم وقتی توی بالکن خم شده بودمو منو عقب کشید…
سرمو به طرفین تکون دادم تا این افکارو از سرم بپرونم…
توی این ساعت وقت این فکرا نبود…
خودمو روی تخت رها کردمو دوباره سعی کردم بخوابم…
توی تخت غلت زدمو پتو رو بالاتر کشیدم…
حس حرکت دستی لای موهام توی خوابو بیداری باعث میشد احساس شیرینی بهم دست بده!
لای چشمامو به سختی باز کردمو با دیدن آرتا خونسرد گفتم:توی خوابمم میای حتی؟
دندون نما خندیدو شونه بالا انداخت:توی خوابت در جریان نیستم…ولی الان اینجام!
تازه فهمیدم اینجا چه خبره و من خواب نیستم! سرجام نشستمو پقی زد زیر خنده:نخند بهم! آرتا خندشو قورت داد:نخندیدم!
لبمو به دندون گزیدم:خیلی شبیه احمقا به نظر میرسم؟
خیره نگام کردو در حالی که هنوز خنده به لب داشت گفت:نه…
-تو موهامو ناز میکردی؟
دستشو توی موهام فرو برد:هیچوقت کوتاشون نکن…!
بی هوا خندیدم:الان کوتاه مده!
+من از مد سر در نمیارم،موهاتو کوتاه کردی نه من نه تو…
سرمو به یه سمت کج کردم:این اداها مال پسرای دوره ی قدیمه آقا آرتا!
دستمو کشیدو از روی تخت بلند کرد:قدیمی و جدید حالیم نیست من…
پاشو بیا صبحونه بخوریم! دیشبم چیزی نخوردی،منم با عجله رفتم…
بدو کار دارم باید برم سرکار! -وقتی عجله داری چرا اومدی اینجا؟
+اومدم به توئه لجباز حرف گوش نکن صبحانه بدم…
از دیشب که اومدم دنبالت چیزی نخوردی،یخچالم که خالی بوده…
با لذت به توضیحاتش گوش میدادم…
اینکه میدونستم این کارارو برای هیچکس دیگه نکرده باعث میشد لذتش چند برابر شه!
گاهی فکر میکردم شاید خدا میخواست اگه سختی های زیادی کشیدم بهم خوشبختی واقعی رو هدیه کنه…
رفتار آرتا فقط و فقط برای من بود… همین قشنگ ترین اتفاق دنیا بود! آرتا به صندلی اشاره کرد:بشین… صندلی رو عقب کشیدمو نشستم!
با عجله آش رو برام توی کاسه ریختو بقیه ی وسایل رو با دقت چید که خندیدم:ترشی نخوری یه چیزی میشی!ولی کی صبحانه آش میخوره اخه….
+از این موقعیت استفاده کن،من همیشه از این صبحونه ها برات درست نمیکنم!
جرعه ای از چایی توی فنجون رو نوشیدم:همیشه یعنی تا کی؟
شوکه از سوالم گفت:نفهمیدم…
-منظورم اینه که این همیشه معنیش چه مدته؟۱ماه؟۲ماه؟چقدر؟
آرتا سرش رو زیر انداختو خودش رو با گوشی مشغول کرد:نمیدونم!
با بی میلی لقمه ای برای خودم گرفتم… نمیدونست!
خودش هم نمیدونست کجای زندگیشمو تا کی قراره باشم!
موهامو پشت گوش فرستادمو با جدیت گفتم:ممنون که اینقدر بهم کمک کردی…
قول میدم همه زحمتاتو جبران کنم!
+لازم نیست جبران کنی…هرکاری کردم خواست خودم بوده!
-بعد از تویی هم هست دیگه…باید کار پیدا کنم تلاش کنمو جبران کنم…
به هرحال همیشه که نیستی!
به سرعت سربلند کرد:من نباشم میخوای چیکار کنی؟
+زندگی!
با پشت دست گونمو نوازش کردو سرش رو جلو آورد…
نفس های داغش پوستمو میسوزوند! نفس عمیقی کشیدم که گفت:خیلی نزدیکی ولی…
+ولی چی؟
پیشونیشو به پیشونیم تکیه داد:ولی یه حسی میگه داری راهو اشتباه میری…
این دختر مال تو نیست…سرنوشتمون یکی نیست!
دستمو سمت گردنش بردمو نگاهمو بین چشماشو لباش چرخوندم:ش…شاید خیلی وقته سرنوشتمون بهم گره خورده خودمون نمیدونیم…
+یعنی چی؟ -شاید از خیلی قبل تر همو میشناسیم!
حیرت زده گفت:نمیفهمم پروا…رک بگو چرا تیکه تیکه میگی؟
-مطمئنی میخوای بشنوی؟ آرتا کمی عقب رفت:چیو؟
دستی توی موهام کشیدمو گفتم:صبحونتو بخور میگم!
آرتا با سماجت گفت:الان میخوام بشنوم!
تلخ خندیدم:فقط اول باید از زندگیم بهت بگم…طاقت شنیدنشو داری این دختر چرا به اینجا کشیده شد؟
آرتا سراپا گوش شد:میشنوم!
در حالی که با ناخونای دستم بازی میکردم گفتم:من پدرو مادرمو بچه که بودم توی تصادف از دست دادم!
خیلی سخت میگذشت دیگه… منو دوتا از خواهرام بودیم فقط!
یکیش خیلی کوچیک بود…در واقع اینقد کوچیک بود که نمی فهمید چی شده!
اون یکی از من ۱۰سال بزرگتر بود… شد مادر منو پرنیان،همون خواهر کوچیکمو میگم!
آرتا میان حرفم پرید:بدون پدری…مادری…چجوری سر کردین؟
-سر کردیم دیگه…چه کاری از دستمون بر میومد؟
آرتا شونه ای بالا انداخت:چمیدونم…فامیلی چیزی…
هیچکس نبود شمارو ببره پیش خودش؟
لبخندی مصنوعی روی لبم نشوندم:کی دنبال دردسر میگرده؟اونم نه یکی،سه تا!
ادامه دادم:خب…ول کن این حرفارو داشتم میگفتم!
خواهر بزرگم که اسمش راضیه بود عاشق پسر یکی از آشناهای قدیمیمون شد…
راضیه چندباری باهاش رفت بیرونو درباره ی ازدواج تصمیماتی گرفتن!
در آخر این دوتا ازدواج کردنو شوهرش شد دوماد سرخونه…
انگار همین دیروز بود،راضیه منو کشید کنارو گفت میخواد باهام حرفای بزرگونه بزنه…
منم با کنجکاوی منتظر شدم حرفشو بزنه که گفت:از این به بعد یه مرد تو خونه هست!
شاید پدرو مادری نداشته باشیم ولی عماد هست! بهش گفتم دوسش داری؟ راضیه رنگ عوض کردو با خجالت گفت:آره! از حرفش دلم قرص شدو خوشحال بودم یه آقا بالاسر داریم که هوامونو داره… ولی…
ساکت شدم که آرتا سمتم خیز برداشتو با حالتی جدی پرسید:ولی چی؟
نفسی تازه کردمو سعی کردم آرامشمو حفظ کنم:ولی من نمیدونستم تازه قرار بود زندگی روی بی رحمشو بهم نشون بده!
آرتا چینی به پیشونیش انداخت:بعدش چه اتفاقی افتاد؟
سرم رو دوباره زیر گرفتمو به نقش های روی شلوارم چشم دوختم:ب…بعدش…بعدش عماد بی دلیل بهم دست میزد…
اوایل گذاشته بودم رو حساب اینکه باهام راحته و منو مثل خواهرش میبینه…
تا…تا اینکه هرشب میومد اتاقمو ا…اذیتم میکرد!
آرتا حیرت زده دندوناشو به هم ساییدو غرید:چی میگی پروا؟منظورت چیه؟
سرم رو بالا گرفتمو با چشم هایی که برق اشک توی اون هویدا بود بهش زل زدم:یعنی شبا درو قفل میکردم ولی باز هزار بار از خواب میپریدم…
یعنی هرشب دستاش تنمو لمس میکردو نمیتونستم به کسی چیزی بگم!
آرتا کلافه از روی صندلی بلند شدو در حالی که عرض سالن رو طی میکرد گفت:نمیفهمم…
واقعاا نمیفهمم… پروا حواست هست چی داری میگی؟ یعنی شوهر خواهرت…شوهر خواهرت بهت…
میون حرفش پریدم:تجاوز نکرد… ولی مگه شکنجه ی روحی فقط تجاوزه؟
من از ترس اون مرتیکه به زور سر روی بالش میذاشتم…
هنوز یادم نرفته درو قفل کرده بودم ولی چشم باز کردم روم خیمه زده بودو هی بی اجازه بهم دست میزد…
نگو آقا رفته عین کلیدو ساخته! هی میگفت تو مال منی… مال منی… سرمو بین دوتا دستام گرفتمو جیغ زدم:هی میگفت مال منی!
آرتا جلوی صندلیم زانو زدو منو توی آغوش کشید:هیس…دورت بگردم آروم باش!
همه چی تموم شده! کسی دستش بهت بخوره دستشو میشکنم من!
حساب اون مردکم ازش پس میگیرم… فقط بهم بگو کیه و کجاست تا زندگیشو سیاه کنم!
خودم از بغلش بیرون کشیدمو چشمای ترمو با پشت دست پاک کردم:آرتا به هیچ وجه واسه خودت دردسر درست نکن…حرفشم نزن،خب؟
آرتا مشتشو توی میز کوبید:اینارو برام تعریف کردی انتظار داری بذارمش به امون خدا؟واسه اون از خونه فرار کردی؟
با صدای آرومی جواب دادم:نه… +پس چرا فرار کردی؟
انگشتامو به هم گره زدم:م…من ی…یه روز سرکارم موندم…
اون موقع سرکار میرفتم ولی حتی ظهر نرفتم خونه تا آخر شب…
هنوزم سرمای اون شبو میتونم حس کنم!
بالاخره گفتم تا کی توی مغازه بمونمو از ترس عماد نرم خونه…
اومدم…او…اومدم برم که یه پسره اومد! آرتا به چهره ام دقیق شد که گفتم:اون تو بودی! برای چند مدتی انگار زمان متوقف شد… آرتا با گیجی نگاهشو روی اجزای صورتم چرخوند:چ…چی؟
قطره اشک مزاحمی که روی گونم چکید رو پس زدم…
خدا خودش میدونست دلم رضایت نمیده با این حرفا ناراحتش کنم ولی شاید باعث میشد آرتا برای همیشه بمونه…
با صدایی بغض آلود گفتم:ا…اون شب مست بودی…
اومدی سوپر مارکتی که من توش کار میکردم سیگار بخری…
رنگ از چهره ی آرتا پریده بود…
انگار داشت به مغزش فشار میاورد تا یادش بیاد اون شب کذایی رو…
ادامه دادم:ا…اون موقع من با پسر غریبه همکلامم نمیشدم…
نماز روزم سر وقت بودو زندگی سالمی داشتم!
منظورم این نیست که چون نماز روزم سر وقت بود زندگی سالمی داشتم…نه!
ولی اون موقع ها اینی که الان میبینی نبودم!
آرتا چنگی به موهاش زدو به پیشونیش کوبید:چطوری من تو رو یادم نیومد؟چ…چطوری با اینکه ۲،۳ باری دیده بودمت یادم نیومد؟
هنوز توی شوک بودو دور خودش میچرخید که تمسخر آمیز خندیدم:اون دختر ساده ای که ااونجا دیدی کجا؟اون هفت خطی که با داداشت تو رستوران دیدی کجا؟طبیعیه یادت نیاد…
آرتا نگاه منتظرشو بهم دوخت که ادامه دادم:اون شب مزاحمم شدیو دستمو کشیدیو این حرفا!
واسه من اون موقع اینکه یه غریبه دستش بهم بخوره زشت بود…
شاید فکر کنی طرز فکر پوسیده ای داشتم ولی اینجوری بودم دیگه…
آرتا با صدایی خفه گفت:پروا من…من نمیدونم…
وسط حرفش پریدمو ادامه دادم:اون شب بعد از اینکه تو رفتی…
مغازه رو بستمو رفتم خونه ولی چه خونه رفتنی؟
اون شب زندگی که با چنگ و دندون گرفته بودمش با خاک یکسان شد…
آرتا با دقت نگاه نافذش رو بهم دوخت…
نگاه غمگینش دلم رو به درد میاورد ولی نمیتونستم این حرف ها رو نیمه کاره رها کنم:نامزدم اومد در خونه و دادو بیداد راه انداخت!
آرتا که انگار غرورش جریحه دار شده باشد و یا به غیرتش بر خورده باشد گفت:نامزد داشتی؟
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم؛نامزد داشتم… یه پسر سر به زیرو مذهبی بود…
جونم براش در میرفت،قرار بود به همون زودیا ازدواج کنیم!
فقط منتظر بودیم خونمون آماده شه!
آرتا با بی میلی گفت:چرا اون شب اومده بود در خونتون دادو بیداد؟
چنان جریان سعید باعث حسادتش شده بود که به کل موضوع های دیگه رو فراموش کردو فقط از سعید پرسید…
دوست داشتم زمان توی همون لحظه ی حسادت مردانه و شیرین آرتا متوقف بشه ولی باید این داستان تلخ رو تا انتها تعریف میکردم…
جرعه ای از چایی یخ کرده ام که طعم بدی داشت نوشیدم تا گلویم نرم شود…
فنجون رو سرجایش گذاشتمو ادامه دادم:اون شب سعید چنان دادو هواری راه انداخت تنم به رعشه افتاد…
سعید شکاک بود،غیرتی بود،چندباری ازش تو دهنی جانانه ای خورده بودم ولی هیچوقت اونجوری ندیده بودمش عین ببر زخمی بود…
گوشیشو کرد تو چشم کل خانوادمو یه عکس نشون داد از وقتی که تو بازومو کشیده بودی…
با بی عاری خندیدم:خیلی جالبه نه؟درست لحظه ای که تو بازومو کشیدی…
درست همون ثانیه باید عکس برداری بشه…
آرتا سرش رو بین دستاش گرفتو زمزمه کرد:ب…بخاطر من شد…
ز…زندگیت بخاطر من اینجوری شد!
ولی باور کن اون شب توی حال خودم نبودم، دوست دختر دوستم…
باز هم وسط حرفش پریدمو دستامو قاب صورتش کردم…
عین بچه ای مظلوم بهم چشم دوخته بود…
دستامو نوازش وار روی ته ریشش کشیدم:من اینارو نگفتم که خودتو مقصر بدونی…
بذاریم پای اینکه زندگیمو نجات دادی…
شاید زندگی با پسر شکاکی که تا تقی به توقی میخورد میخواست بهم تهمت بزنه بدتر از اینا میشد…
اگه بخوایم واقع بین باشیم مقصر سعید بود که نامزد خودشو…
دختری که سالها میشناختو باور نکرد… ولی کاش همش همین بود… شاید باورت نشه ولی من با اینم کنار اومدم! چیزی که منو از پا درآورد چیز دیگه ای بود… آرتا با لحنی جدی گفت:چی باعثش شد؟چی بدتر از همه ی این بلاهایی که سرت اومده؟
لبخند تلخی روی لب نشوندم که همراهش چشمام پر شد:خواهر کوچولوم اون عکسارو گرفته بود!
آرتا هیستریک خندید:پر…پروا منو دست انداختی؟ آخ…آخه هی موضوع رو داری پیچیده تر میکنی!
-آرتا نه دستت انداختم نه شوخی دارم،توی اون لحظه ای که تو تصادفی مزاحمم شدی خواهرم بوده که عکسارو گرفته…
آرتا که تا قبل از این حرفم آروم و قرار نداشت سمتم برگشت:پروا من که اون روز تصادفی مزاحمت نشدم…
این دفعه نوبت من بود که شوکه بشم! میز رو تکیه گاهم قرار دادم…
وقتی استرس میگرفتم سریع حالت تهوع شدیدی بهم دست میدادو معده ام میسوخت!
-نمیفهمم…یعنی چی تصادفی نبوده؟ چندماه قبل…
.
.
(از زبان راوی)
ماشینش را گوشه ای پارک کردو در حالی که تلو تلو میخورد از ماشین پیاده شدو گوشه ای شروع به عق زدن کرد…
با دست چپش ماشین رو تکیه گاه خودش قرار داده بود تا نیفتدو دست سمت راستش رو به زانوش گرفته بود تا خم شه و راحت تر محتویات معدشو بالا بیاره…
دستی روی شونه اش نشست:مجبور بودی تا خرخره بخوری که تهش اینجوری شی؟
سر برگردوندو با دیدن چشم های رنگی و پر از شیطنت پرنیان خندید:سرت تو کار خودت باشه بچه…
با صدایی کشدار ادامه داد:چیکارم داشتی هی زنگ رو زنگ…هی زنگ رو زنگ…
اگه دنبال خبری از پدرامی که باید بگم دوست پسر عزیزت امشب با یکی دیگه واسه خودش مشغول بود…
از من به تو نصیحت دنبال درسو مشقت باش!
پی این حرفش پوزخند کشداری زد که پرنیان جواب داد:کی با اون یابو علفی کار داره آخه؟
در حد کیف پولم ازش استفاده میکردم!
آرتا به ماشین تکیه دادو با بی حوصلگی گفت:کارتو بگو میخوام برم…
پرنیان مرموزانه خندید:یادته شبی که با پدرام و ترلان جرعت حقیقت بازی کردیم؟
-خب؟
پرنیان ادامه داد:وقتی بازی به منو تو افتاد گفتی جرعت ولی من گفتم بذار به موقعش؟
آرتا دست به سینه شدو هوفی کشید:حرفتو کامل بزن!
پرنیان دندون نما خندید اون بقالی اونجاییه رو میبینی؟
آرتا از سر مستی خندید:چندباری اومدم،دختری که توش کار میکنه قیافش بدک نیست!
پرنیان به مغازه اشاره کرد:جرعت…
برو مزاحم دختره شو ببین چیکار میکنه!
-دیوونه ای چیزی هستی؟برم مزاحم دختر مردم شم چی بگم؟زده به سرت؟
پرنیان بازوشو کشید؛برو دیگه…نکنه ترسیدی؟
آرتا و ترس؟نکنه میترسی ردت کنه؟ آخییییییی…
آرتا که غرورش جریحه دار شده بود گفت:خیلی بچه ای بخدا…
میرم ولی بعدش دیگه بهم زنگ نمیزنی… حوصله بچه بازیا و کنه شدناتو ندارم!
به بازوش که اسیر پرنیان بو خیره شدو بازوشو بیرون کشید:بی اجازه هم بهم دست نزن!
-خیلی خب حالا توام…برو مخ دختررو بزن دیگه! منتظر چی هستی؟ پی حرفش خندید… آرتا که توی حالت مستی سرش داغ بودو درکی از
اوضاع نداشت به سمت مغازه رفت….
ادامه دارد….

0 ❤️

2024-04-06 20:19:19 +0330 +0330

(قسمت 27)
زمان حال:
(پروا)
حرف های آرتا توی سرم اکو میشد…
به نقطه ای نامعلوم خیره شده بودمو حرفی نمیزدم که آرتا با نگرانی گفت:پ…پرنیان…یعنی…
پس…پس پرنیان… اون خوا…خواهر تو بوده؟
چه جوابی باید میدادم؟انگار خون توی رگام منجمد شده بودو نفس کشیدن هی سخت ترو سخت تر میشد…
پرنیان برای من…خواهر خودش یه نقشه ای از پیش تعیین شده ریخته و هممونو بازی داده؟
توی یه حرکت ناگهانی تک خنده ای کردم… خنده ام به قهقهه تبدیل شد!
آرتا با نگرانی قابل مشاهده ای بازومو تکون دادو صدا زد:پروا…
سمتش چرخیدمو بلندتر خندیدم:ی…یه الف ب…بچه که فکر میکردم سرش تو د…درس و مشقشه ببین چه قشنگ منو بازی داده!
دوست پسر داشته… برای من…منی که خرجشو میدادم نقشه ریخته! خدایا… آرتا نگاهش روی صورتم ثابت موند! چیزی نمیگفتو فقط نگاه میکرد…
با چشم های اشکی گفتم:چیه؟خیلی بدبخت به نظر میام؟داری با خودت میگی اینو خانوادشم نخواستن…
سعی کرد با داداشم یه زندگی بسازه اونم نخواستش،من چرا بخوامش…
بی توجه به حرفام دستشو جلو آوردو گونه هامو به نرمی نوازش کرد:چجوری همه چی رو تنهایی تحمل کردی؟
شوهر خواهرت…پرنیان…
اون نامزد احمقه شکاکت…
چجوری همه اینارو تحمل کردی؟
بینیمو که از فرط گریه قرمز شده بود بالا کشیدم:از کجا میدونستم خواهر خودم اینقدر دلش سیاهه؟
پرنیان عزیز دردونم بود… آرتا نه اذیت های عماد،نه بی اعتمادی سعید… هیچکدوم منو از پا در نیاورد! تنها چیزی که منو نابود کرد خواهرم بود… خواهر خودم،هم خون خودم… م…مگه من چی…چیکارش کرده بودم؟ آرتا بی طاقت دستاشو دورم حلقه کرد:هنوز توی شوکم… اونقدر که نمیدونم چی بگم پروا…خودمو سرزنش کنم؟یا اینکه خوشحال باشم از اینکه با اون کاری که کردم وارد زندگیم شدی…
ولی بهت قول میدم… قول میدم خوشبختت میکنم!
جوری که تمام کسایی که اذیتت کردن حسرت زندگیتو بخورن!
سرمو به سینش تکیه دادمو عطرشو بو کشیدم…
برای لحظه ای از بوی عطرش مست شدمو چشمامو روی هم گذاشتم:چرا اینکارارو برام میکنی؟دلت برام میسوزه؟
دختر خوشگل تر من دورت پره… بی اغراق میگم شاید معمولی ترین دختر دورتم… چرا من؟
آرتا منو از خودش جدا کردو با لحنی قاطع و محکم گفت:هیچکس واسه دلسوزی زندگیشو پای یه دختر نمیذاره…
هیچکس بخاطر دلسوزی از همه چیش نمیگذره!
آره اراده کنم دختر دورم زیاده ولی با خنده های هیچکدومش قلبم نمیلرزه…
دنبال هیچ کدومشون تو تک تک کوچه خیابونای شهر نمیگردم!
هیچ کدومشون اونجوری که تو با نگاهت حس خوبی میدی بهم حس خوبی نمیدن!
پروا، منی که همه جا به خودم میبالیدمو به هیچ دختری جدی فکر نمیکردم جلو تو عین بچه دبستانیا دستو پام میلرزه…
دوست دارم دیگه،من بدجوری دوست دارم!
پی حرفش دندون نما و با خجالت خندید…
دستمو روی ته ریش کوتاهش کشیدم که سرش رو بالا گرفت…
قدم به زحمت تا شانه اش میرسید…
برای همین پا بلند کردم:آرتا منم بدجوری دوست دارم…
بعد از اتمام حرفم لبامو روی لباش گذاشتمو بی وقفه بوسیدمش… دستاش دور گودی کمرم حلقه شدو همراهیم کرد…
هرچند این عشق با احساس گناه همراه بودو با پشیمونی از اینکه ای کاش…
ای کاش از همون اول به جای آرشام،آرتا وارد زندگیم شده بود ولی نمیشد زمان رو به عقب برگردوند…
خودمو ازش جدا کردمو در حالی که نفس نفس میزدم نگاهمو ازش گرفتم…
دستشو زیر چونه ام گذاشت:چرا چشاتو ازم میدزدی؟
نگاهمو سمتش کشیدم؛موندم منی که اینقدر پررو و سرتق شدم توی این چند ماه چجوری جلوی تو اینجوری سرخ و سفید میشم؟
آرتا شیرین تر از همیشه خندید،شاید هم من هر وقت میخندید خنده هاش برام شیرین بود!
+آدم جلوی کسی که دوسش داره خجالتی میشه پروا خانوم…
بوسه ای روی گلوم زد که نفس عمیقی کشیدم… چقدر جلوی این پسر سست عمل میکردم!
قدمی عقب رفتم که نگاهی به ساعت مچیش انداخت:باید برم سرکار دیگه پروا…
خیلی دیرم شده! هر وقت بیکار شدم باز بهت سر میزنم!
خواستی بری بیرون قبلش زنگ میزنی خبر میدی…
فهمیدی؟ هیچ جا هم پیاده نمیری… با آژانس میری با آژانس میای!
چشمامو توی حدقه چرخوندم:اگه توصیه های ایمنیت تموم شد برو به کارت برس!
آرتا لبخند کمرنگی زدو توی یه حرکت بوسه ای روی گونم زد:مواظب خودت باش!
با ذوق خندیدم:توام همینطور…
حس خوبی داشتم،اینقدر خوب که انگار یادم رفته بود چند لحظه قبل چه چیزایی درباره ی پرنیان فهمیدم…
هرچند دوست داشتم یه درس حسابی بهش بدم! چندروزی از این ماجراها گذشته بود!
هنوز هم توی مخم نمیگنجید که آرتای من قبلا پرنیان رو میشناخته!
در واقع با چیزهایی که درمورد پرنیان بهم گفت فهمیدم تمام این مدت با کسی زندگی میکردم که ذره ای نمیشناختمش!
صدای زنگ گوشیم منو از افکارم بیرون کشید!
گوشی رو از روی عسلی تخت برداشتمو به شماره ی ناشناس نگاهی انداختم…
گوشی رو جواب دادم که صدای آرشام پشت خط پیچید:چه زود یادت رفت همه چیو…!
آب گلومو قورت دادم:آ…آرشام من… میان حرفم پریدو گفت:میخوام ببینمت!
شوکه از حرفش از جا بلند شدمو عرض اتاق رو طی کردم:دلیلی واسه اینکه همو ببینیم نیست آرشام!
پوزخند صدا داری زد:چیه؟یکی دیگه پیدا کردی؟ بخوای نخوای من همیشه یه گوشه از ذهنتم… تو اولین رابطتو با من تجربه کردی! چشمامو روی هم گذاشتم تا به خودم مسلط باشم… خدا خودش شاهد بود که چقدر پشیمون بودم!
از اینکه چرا طی یه تصمیم آنی همچین خطایی کردم؟
بدترین قسمتش این بود که دیوانه وار آرتارو دوست داشتمو ترس اینکه بخاطر این موضوع منو نخواد هر روز به دلم چنگ میزد…
نفس عمیقی کشیدم:آرشام من نمیخوام باهم بد باشیم یا حرفی بزنم که باعث دلخوری شه ولی من اشتباه کردم وارد رابطه با تو شدم…
چی بگم؟کاری از دستم برنمیومد،دوسم نداشتی دیگه…
وقتی هیچ علاقه ای به من نداشتی رابطمون بی معنی بود…صدنفر برات هست برای رابطه!
آرشام مکث کوتاهی کردو با صدایی خشدار لب باز کرد:خودتم داری میگی…
صد نفر واسم هست! ولی چرا به تو زنگ زدم باز؟ -نمیدونم آرشام!
آرشام تک خنده ای کرد:هی میگم دختره بره گمشه…
فکر کرده کیه؟
ولی از دیروز که اومدم توی خونم حس میکنم یه چیزی کمه…
نفس توی سینه ام حبس شد!
وقتی آرشام این حرفارو بهم میزد حس بدی بهم دست میداد…
مخصوصاا اینکه آرتا برام با کل دنیا فرق داشتو بهش پایبند بودم!
-آرشام…ببین تو پسر بدی نیستی،ولی من دیگه این رابطه رو نمیخوام!
شاید فکر کنی هرزم،واسه یه شبم یا هرچی…
ولی من دختر هرزه ای نبودم،به همون خدای بالا سرم قسم که اگه وقتی باهات زندگی میکردم بهم
بها داده بودیو اونجوری باهام رفتار نمیکردی الان برات قشنگترین زندگی رو میساختم…
خودت گند زدی بهش! +چرا از اول شروع نکنیم؟ -الان دیگه دیره… آرشام خنده ای از سر عصبانیت سر داد:توی این چند روز چی تغییر کرده؟
بخاطر سوال های پشت سر همش و ترس از اینکه سوتی بدم نفسم تنگ شده بود!
با صدای در خونه با دستپاچگی گفتم:من یه کاری برام پیش اومد…خدافظ!
دستمو به سرعت روی دکمه ی قرمز رنگ زدم تا قطع بشه!
گوشی رو دوباره روی عسلی گذاشتمو از اتاق خارج شدم…
نمیخواستم آرتا چیزی از مکالمم با آرشام بفهمه…
چون شک نداشتم اگر میفهمید باز هم عذاب وجدان برادرش مثل خوره به جونش می افتاد!
دوسش داشتمو نمیخواستم از دستش بدم برای همین سکوت کردم!
با دیدن آرتا سمتش دویدمو دستامو دور گردنش حلقه کردم:دلم برات تنگ شده بود…
دستش روی گودی کمرم نشستو بوسه ای روی نوک بینیم نشوند:منم!
حلقه ی دستمو دور گردنش تنگ تر کردمو با شیطنت گفتم:توام چی؟
سرش رو توی گودی گردنم فرو برد:منم دلم تنگ شده بود…
ریز خندیدمو خودمو عقب کشیدم:مگه نمیری سرکار؟
نگاهی بهم انداختو خندید:پروا خانوم امروز جمعست…
-حساب روزای هفته از دستم در رفته! آرتا سمت اتاق خواب رفت:لباسمو عوض کنم میام!
وجودش باعث میشد قلبم خودشو وحشیانه به قفسه ی سینم بکوبه!
صدای زنگ گوشیش که روی میز بود توجهمو جلب کرد…
سرمو سمت اتاق چرخوندمو صدا زدم:آرتا گوشیت داره زنگ میخوره…
نگاهی به گوشی انداختم نوشته بود عمو فرخ…
آرتا در حالی که یه تیشرت خاکستری روشنو شلواری چند درجه تیره تر پوشیده بود از اتاق خارج شد؛کیه؟
با اکراه گفتم:فرخه!
چینی به پیشونیش انداختو نچی گفت:روز جمعه ای هم دست از سر ما برنمیداره!
-مگه باهات چیکار داره؟
در حالی که گوشی رو از روی میز برمیداشت
گفت:چند روزیه به اصرار بابام پیش فرخ کار میکنم،فرخ رفته به بابام گفته اوضاعم خوب نیستو به کمک آرتا احتیاج دارمو از این چرتو پرتا!
دست به سینه ایستادمو به میز تکیه دادم:بگو میخواد دخترشو تو پاچه کنه!
چنان با حسادت این جمله رو به زبون آوردم که باعث لبخند روی لب آرتا شد!
گوشی رو جواب دادو لحنش جدی شد:بله عمو؟
در حالی که سعی داشتم چیزی برای نهار دستو پا کنم وسایل خونه رو به هم میکوبیدم!
از فرخ تنفر داشتم… یک عوضی به تمام معنا بود!
در حالی که سمت گاز میرفتم دستی از پشت دورم حلقه شد…
آرتا چونه اش رو روی شونه ام گذاشت:دور اون صورت اخموت بگردم من چته تو؟
لب به دندون گزیدمو سمتش چرخیدم:از این عموت خوشم نمیاد…
آرتا با نیش باز جواب داد:منم ازش خوشم نمیاد ولی چیکار میشه کرد ارتباط فامیلیه دیگه…
همزمان دستشو روی چین های پیشونیم گذاشت اینارو از هم باز کن!فقط بخند برام…
خودمو توی آغوشش رها کردمو سرمو به سینش چسبوندم:آرتا!
+جون دل آرتا؟ -من خیلی دوست دارم!
بوسه ای روی موهام زد:منم دوست دارم،چرا یهو اینو گفتی؟
توی همون حالت سرم رو بالا گرفتم…
از این همه نزدیکی با کسی که روز به روز بیشتر بهش حس پیدا میکردم باعث میشد ضربان قلبم بالا بره….
بوسه ای روی پیشونیم نشوند:هیچ پسر دیگه ای رو اینجوری نگاه نکن…
.
.
(از زبان راوی)
پرنیان با بغض سمت بالکن خونه اش رفت…
حال دیگه این خونه مال خودش شده بود ولی دل خوشی نداشت…
سیگارو از دست سعید کشیدو با صدایی لرزون گفت:سعید میشه بگی چته تو؟هوم؟
هی سیگار پشت سیگار…تو که سیگاری نبودی!
سعید دستشو توی جیب شلوارش فرو بردو نفس عمیقی کشید:زنا وقتی حالشون خوب نیست گریه میکنن،جیغ میکشن،خودشونو خالی میکنن!
ولی مردا وقتی یه چیزی روی دلشون سنگینی میکنه فقط سیگار میکشن میدونی؟
پرنیان بغضشو به سختی پایین فرستاد:از چی ناراحتی؟الان چی تو زندگیت کم داری؟
من هستم… به شکمش اشاره کرد:یه بچه داریم!
سعید سرش رو زیر انداخت:نمیفهمی منو،یه چیزی از وقتی پروا گم شد روی دلم سنگینی میکنه!
دروغ چرا؟عماد که گفت دیدتش دستو دلم لرزید… شاید اگه این بچه نبود میزدم زیر همه چی!
پرنیان مات و مبهوت به صورت عاری از حس سعید خیره شد…
هر لحظه منتظر بود سعید بگه شوخی کرده یا دستش انداخته ولی سعید لام تا کام حرف نمیزد…
عزمشو جزم کردو با دست های مشت شده فریاد کشید:اون موقع که با من خوابیدی فکر پروا نبودی…
حالا که عشقو حالتو کردی یادت اومد پروایی هم هست؟
فقط ادای بچه مومنایی سعید…فقط اداشی!
سعید کلافه سیگارو از بالکن پرت کرد پایینو سمت پرنیان برگشت:بس کن…این چرتو پرتا چیه داری بلغور میکنی؟
اول اینکه شرعاا صیغه بودیم…
پرنیان دست به سینه ایستاد؛مگه برای هوا و هوست صیغم نکردی…
قبول کن که وا دادی سعید…دینو ایمونتو یادت رفت وقتی منو حاضرو آماده واسه خودت دیدی!
سعید که خونش به جوش اومده بود با شتاب به پرنیان نزدیک شدو انگشت اشارشو جلوی دهنش گرفت:هیس…پرنیان هیس!
من اگه با تو بودم واسه هوا و هوسم نبود خودتم خوب میدونی تنها کسی که کنارم بود وقتی داغون بودم تو بودی…همیشه و همیشه بودی!
با خودم گفتم وقتی دختره اینقدر هوامو داره،اینقدر توی غمام شریکه در حدی که به جای خواهرش طرف منو میگیره چرا باهاش نباشم؟
گفتم یه رابطه ی جدی رو شروع میکنیم ولی از یه طرف دلم خوش بود که میتونم اینجوری پروارو بدجوری عذاب بدم…
گفتم اونم یکم تقاص پس بده… همونجوری که من نابود شدم اونم بشه!
پرنیان با بغض مشهودی توی صداش خندید:واسه عذاب دادن پروا…
پی حرفش قهقه ای سر داد:مطمئن باش پروا الان یادش نمیاد تو خر کی بودی سعید…
با انگشت اشاره اش به سینه ی خودش کوبیدو ادامه داد:من…من احمق خاک بر سر تنها کسیم که توی این سالها بهت اهمیت میداد…
و تو هنوزم از دختری میگی که بهت خیانتتت کرد…
بعد سالها رابطه بهت خیانت کرد… همینو میخوای؟همچین کسی رو میخوای؟
اگه دلت میخواد منم برم عین اون زیر پای همه تا خوشت بیاد…
با سیلی که از سعید خورد حرف توی دهنش ماسید…
سعید انگشتشو توی هوا چرخوند:حواست به حرف زدنت باشه…حواست باشه…
بعد از اتمام حرفش عقب گرد کردو بعد از چند ثانیه صدای محکم بسته شدن در باعث شد بغضی که تا
اون موقع مهار کرده بود بترکه….
ادامه دارد….

0 ❤️

2024-04-07 00:11:21 +0330 +0330

(قسمت 28)
(از زبان راوی)
تنها صدایی که توی اون کوچه شنیده میشد صدای کشیده شدن پاهاش روی آسفالت بود…
انگار ساعت که از ۱۰ میگذشت این محله تاریک ترو خلوت تر از همیشه میشد…
به عابری که لباس های راحتی پوشیده بودو مشخص بود خونش همین نزدیکیاست اشاره کرد:آقا یه لحظه!
مرد میانسال سرش رو طرف آرتا چرخوند:بفرما پسر جون؟
آرتا به مغازه ای که قبلا پروا کار میکرد اشاره کرد:حاجی یه دختره قبلا توی این بقالی کار میکرد…شما میشناختیدش؟
مرد کمی فکر کردو بعد از حدود سی ثانیه گفت:آهاااا پروارو میگی…دختر اسماعیل خدا بیامرز!
آرتا سرش رو خاروند:خدا رحمتش کنه…میدونید کجا زندگی میکنن؟برای امر خیر مزاحم شدم…
آرتا از حرف خودش خندش گرفت… شبیه به پسرای دهه ی پنجاه شده بود!
که وقتی خواهان دختری بودن از درو همسایه نشونشو میگرفتن!
پیرمرد دستشو روی شونه ی آرتا گذاشت:دنبالش نگرد جوون…دختر بیچاره فوت شده…
خانوادش میگن سکته کرده… حیف جوونامون که اینقدر راحت میرن…
آرتا با چهره ای شوک شده گفت:پ…پروا مرده؟
+آره پسر جون…ایشالله توام یه دختر مناسب واسه خودت پیدا میکنی…
اون طفلک شیرینی خورده ی یکی دیگه بود…
دو سه هفته قبل از اینکه عقد کنه فوت شد!
خدا به خانوادش صبر بده…
آرتا حیرت زده بود از اینکه خانواده ی پروا چقدر میتونستن پست باشن که بگن مرده…
گوشش این حرف هارو میشنید ولی باور نمیکرد! چجوری دلشون اومده بود پروای آرتا رو… پروای دوست داشتنیشو اینجوری مرده جا بزنن… چرا دنبالش نگشتن؟اینقدر براشون بی ارزش بود!
خواهر بزرگش چطور میتونست!
یا حتی پرنیان…اینقدر نمیتونست سنگ باشه…میتونست؟
عقب گرد کردو بعد از تشکری زیر لب سوار ماشین شد…
سرش رو به فرمون تکیه دادو چهره ی معصوم پروا جلوی چشمش نقش بست…
خنده های بچگانه از ته دلش،اون دختر چه گناهی کرده بود؟
گناهش چی بود که تاوانش اینقدر سنگین بود؟
.
.
(پروا)
روی مبل دراز کشیده بودمو خیره به سقف منتظر آرتا بودم…
ساعت تقریبأ ۱۱ رو نشون میداد!
خودش گفته بود زود میاد ولی الان حتی گوشیشو جواب نمیداد…
دلشوره ی بدی به دلم افتاده بود!
طاقت نیاوردمو دوباره شمارشو گرفتم…
نمیدونم چند تا بوق خورد که در آخر گوشی به طور خودکار قطع شد…
لبمو زیر دندونم گرفتمو سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم…
هرجا بود کم کم پیداش میشد… ا…اصلا امکان داشت رفته باشه خونه ی باباشینا!
آرتا به کل اونجا زندگی میکردو هر از گاهی سری بهم میزد…
ناخونمو زیر دندون کشیدمو به ساعت خیره شدم! ساعت ۱۱:۳۰ رو نشون میداد!
شالی هول هولکی روی سرم انداختمو رفتم جلوی در…
به مادرهایی که نگران پسرشون هستنو جلوی در منتظرشن با کلی سلام صلوات بی شباهت نبودم!
با ورود ماشینی به رنگ ماشین آرتا توی کوچه نور امیدی توی دلم زنده شد…
کمی که جلوتر اومد مطمئن شدم خودشه!
از ماشین پیاده شدو متعجب به سمتم پا تند کرد:پروا؟جلوی در چیکار میکنی…
مشتی به سینه اش کوبیدمو با صدایی لرزون ناشی از بغض لب باز کردم:هیچ معلوم هست کجایی؟
نه گوشیتو جواب میدی… نه میای خونه! خیلی احمقو بی درکی…من دلم هزار راه رفت! بی قراری که میشد از چشماش خوند جاشو به لبخند داد…
منو توی آغوش کشیدو محکم به خودش فشرد!
بی وقفه موهامو بوسه بارون کرد:نمیخواستم نگرانت کنم…
خودم رو ازش فاصله دادمو با شک گفتم:چیزی شده؟حس میکنم زیاد خوب نیستی!
آرتا دندون نما خندید:اگه تا من ماشینو پارک میکنم خانوم یه چایی دبش برام دم کنه حالم خوب میشه!
لبخندی تحویلش دادم،چه زود دلخوریم رفع شده بود!
-میرم بالا توام زود بیا! آرتا چشماشو روی هم گذاشتو باز کرد:باشه! رفتم داخلو وارد خونه شدم… شالمو گوشه ای انداختمو کتری برقی رو روشن
کردم…
صدای بازو بسته شدن در خبر از اومدن آرتا میداد…
فنجون هارو توی سینی گذاشتم که آرتا وارد آشپزخونه شدو به اُپن تکیه داد:چه خونه دار بودن بهت میاد…
یه تای ابرومو بالا انداختم:نه بابا…دیگه چی؟
آرتا کمی فکر کرد:دیگه…
منتظر شدم ادامه ی حرفشو بزنه که بی هوا گفت:دوست دارم…
با تعجب گفتم:آرتا چیزی شده؟مهربون شدی! یهویی میگی دوسم داری!
آرتا موهامو پشت گوشم فرستاد:به اندازه تمام کسایی که بهت بدی کردن میخوام دوست داشته باشم…
مگه بده؟ قلبم بیشتر از همیشه انگار تند میزد…
یا شاید این ضربان قلب ها بعد از دیدن آرتا تند شده بود…
دوست نداشتم دیگه جلوش خجالتی باشمو برای خودم ممنوعش کنم…
من دوسش داشتمو هیچ چیز نمیتونست اینو انکار کنه…
نه برادر آرشام بودنش نه هیچ چیز دیگه ای!
سرمو بردم جلو و لبامو سمت لباش بردم که قبل از من لباشو روی لبام گذاشت و عمیق بوسید…
یه جوری که میدونستم از ته دله…
ناخونام آروم رو گردنش به حرکت درومدن که توی یه حرکت منو از زمین بلند کردو سمت اتاق رفت…
این صحنه برام آشنا بود…
من درست این چیزارو با داداشش تجربه کرده بودم که ای کاش نکرده بودم…
ولی تپش قلب و حس خوشایندی که با آرتا داشتمو با هیچکس نداشتم…
آرتا لباشو آروم از بالای گردنم به سمت ترقوه ام سوق داد که نفس توی سینه ام حبس شد…
گرمای نفساش پوستمو میسوزوند!
تنها صدایی که شنیده میشد نفس های پی در پی آرتا بود…
از حرکت ایستادو عقب رفت:نمیشه…
آب گلومو قورت دادم:چ…چی نمیشه؟
کنارم دراز کشیدو سرشو توی گردنم فرو برد:خیلی وقتا بی قرارت میشم…
خیلی وقتا اینجوری دوست دارم فقطو فقط مال من باشی…
ولی نمیتونم…یعنی نمیخوام همچینن کاری بکنم… حداقل نه تا وقتی رابطمون جدی نشده… خودمو توی بغلش مچاله کردم… +چه بوی خوبی میدی…
دختر خوش خنده ی من دیگه داری از راه به درم میکنی…
خندیدمو دستمو روی ته ریشش حرکت دادم:از راه به درت میکنم که نتونی به هیچ دختر دیگه نگاه کنی…
آرتا پر شیطنت گفت:اگه نگاه کنم؟
از جا بلند شدمو روی کمری شلوارش نشستمو سرمو نزدیک بردم:چشماتو از کاسه در میارم!
پی حرفم خندیدم که گفت:چرا اینقدر خوشگل میخندی؟
-خوشگل نمیخندم که…
آرتا گفت:پس چرا من اینقدر خوشگل میبینم؟
سرمو به طرفین تکون دادم:نمیدونم!
دستشو دور کمرم حلقه کرد که منو پرت کرد روی خودش:همینجا توی بغلم بخواب…آرومم میکنی!
-آرتا داری لهم میکنی…
حلقه ی دستشو تنگ تر کرد:هیس…خیلی شکایت میکنی!
دوباره خندیدم:مگه تو چایی نمیخواستی؟
-نه تو رو میخوام!
.
.
(از زبان راوی)
لای چشماشو به زحمت باز کرد…
نور کور کننده ای از پنجره ی اتاق میتابید که نشون میداد صبح شده!
چشماشو مالیدو متعجب با خودش زمزمه کرد:من اینجا خوابم برده؟
با یادآوری اینکه باید بره سرکار از جا پریدو نگاهی به ساعت دیواری انداخت…
ساعت ۷ رو نشون میداد! نفسی از سر آسودگی کشیدو از اتاق بیرون رفت!
متعجب بود که چرا پروا کنارش خواب نیست اونم ساعت ۷ صبح…
با چشمهاش گوشه گوشه ی خونه رو زیر نظر گرفت…
با سروصدای ظرف و ظروف به سمت آشپزخونه رفت…
پروا پشتش به آرتا بود!
به گوشه ی اُپن تکیه دادو به پروا توی اون لباس چین چینی گلدار خیره شد…
موهای تیره ی موجدارش روی شونه هاش رها شده بودن…
شاید قبل از آشنایی با پروا نمیدونست قلبش هم میتپه…
سمتش رفتو دستاشو از پشت دور کمر باریکش حلقه کرد:داری چیکار میکنی؟
پروا با لبخند پتو پهنی سرش رو سمتش برگردوند:بیدار شدی؟
پی حرفش با ذوق غیر قابل وصفی دستشو توی موهای ژولیده ی آرتا فرو برد:موهاشو ببین تروخدا…چقدر بانمک شدی…
+بله بیدار شدم دیدم نیستی،پروا خانوم چی باعث شده ۷ صبح پاشی بیای تو آشپزخونه؟
در حالی که با یقه ی تیشرت آرتا ور میرفتو سعی میکرد به چشم های نافذش نگاه نکنه لب باز کرد:گفتم داری میری سرکار برات صبحونه درست کنم…
اول یه چیزی بخور بعد برو! +بخاطر من صبح زود بیدار شدی؟
پروا در حالی که هنوز نگاهشو میدزدید گفت:یه جوری میگی بخاطر من انگار چیکار کردم…
یه صبحونست دیگه…
هرچقدر که وقت بیشتری رو با پروا میگذروند میفهمید هنوز هم صافو سادگیشو داره…
شاید برای همین اینقدر توی زندگیش ضربه خورده!
هرچقدر هم تلاش میکرد نمیتونست گرگ باشه!
آرتا بوسه ای روی گونش کاشت:ممنون پروا…
-واسه یه صبحونه؟
+هم واسه صبحونه،هم واسه اینکه از وقتی اومدی خوشبخت ترین آدم دنیام…
بعد از اتمام حرفش منتظر جواب پروا نموندو چشمکی حواله اش کرد:میرم یه آب به دستو صورتم بزنم…
آرتا آبی به دستو صورتش زدو بعد از تعویض لباساش به سمت میز غذاخوری رفت…
در حالی که دکمه های پیراهن سورمه ای رنگشو میبست به میز خیره شد:همه اینا کار توئه؟
-آره دیگه…بشین یه چیزی بخور دیرت میشه!
آرتا حیرت زده صندلی رو عقب کشید:والا اگه بخوای اینجوری پیش بری من دیگه دلم نمیخواد برگردم خونمون…
-منم دلم نمیخواد برگردی!
آرتا در حالی که لقمه ای توی دهنش میچپوند گفت:مامان بابام گناه دارن…
آرشام که سال ماه دراز طرف خونه پیداش نمیشه…
حداقل من دیگه اذیتشون نکنم بهتره!
-از این دید بهش نگاه نکرده بودم حق داری!
برای آرتا فنجون چایی رو پر کرد:اینم چایی که دیشب قسمت نشد بخوری!
آرتا با شیطنتی که پروا کمتر موقعی ازش میدید گفت:لبات خوشمزه تر از چایی بود…خوشحالم که دیشب چایی نخوردم!
پروا یه تای ابروشو بالا انداخت:به به آقا آرتا…اینجور حرف زدنو هم بلدی رو نمیکردی؟
آرتا سرش رو به طرفین تکون داد:آره والا…من شکوفا نشدم هنوز!
پروا قهقه ای سر داد:تو شکوفا بشی میخوای چی بشی؟
آرتا چایی داغ رو مزه مزه کردو از جا بلند شد:اون موقع بهت قول نمیدم فقط به یه بوسه راضی باشم!
پروا لبش رو به دندون گزید:خیلی بیشعوری آرتا!
آرتا بلند خندید:شوخی کردم دختر…خیلی بی جنبه ای!
نزدیک شدو بوسه ای روی موهاش نشوند:مراقب خودت باش…
پروا شاکی از جا بلند شد:چیزی نخوردی که!
+قربونت برم خوردم دیگه…دیرم شده الان ترافیکه ۸ که هیچ تا برسم ۹ میشه…
پروا از جا بلند شدو آرتارو تا جلوی در همراهی کرد…
آرتا درو باز کردو رفت بیرون:خدافظ! پروا صدا زد:آرتا!
آرتا در حالی که داشت میرفت برگشت سمتش:جون آرتا؟
-توام مراقب خودت باش! آرتا لبخندی روی لبش نشست:چشم…امر دیگه؟ -دیگه هیچی…خدافظ! با دور شدن آرتا درو بستو سمت مبل ها رفت…
روزنامه ای که روی میز افتاده بودو برداشتو دوباره شروع به خوندن شغل هایی که ممکنه بدردش بخوره کرد…
دور چندتاییشونو خط کشیده بود!
کنج سرش رو خاروندو غرولند کنان گفت:اه…چقدر پیدا کردن شغل مناسب سخته!
آرتا جلوی در شرکت پارک کرد…
در حالی که یقه ی پیراهنشو صاف میکرد از ماشین پیاده شدو سمت در شرکت رفت…
سری برای نگهبان تکون دادو از در وارد شد! شلوغ بودو همه در حال بحث و گفتگو بودن…
برای تمام افرادی که میشناخت سر تکون دادو سمت اتاق فرخ رفت…
اگر اصرار های بی وقفه ی پدرش نبود هیچوقت حاضر نبود اونجا کار کنه…
+بیا تو! درو باز کردو سلام سردی داد…
فرخ به مبل چرمی اشاره کرد:بشین آرتا…چه خبرا؟
آرتا شونه ای بالا انداخت:سلامتی…اومدم بگم پروژه ای که بهم سپرده بودی تقریباا آمادست…
کی بریم زمینی که قراره روش کار کنیمو ببینی؟یه جای خوب پیدا کردم قیمتشم مناسبه!
فرخ به صندلی چرخ دارش تکیه داد:آرتا…خودت میدونی من چقدر اینجا کار رو سرم ریخته…
از یه طرف دلربا عضو اصلی هیئت مدیرست…
چرا با اون نمیری؟
آرتا بدون اینکه حالت چهره اش تغییر کنه گفت:الان شرکته؟با صاحب زمین ساعت ۱۱ قرار گذاشتم…
فرخ چندبار سرش رو تکون داد:شرکته شرکته… الان باهاش تمام میگیرم…
گوشی تلفن رو برداشت:خانوم هدایت وصل کن به اتاق دلربا…
طولی نکشید که تماس وصل شد،فرخ بی معطلی گفت:دلربا دخترم…بیا اتاقم کارت دارم!
گوشی رو گذاشتو با خشنودی گفت:الان میاد…چایی قهوه ای چیزی میخوری؟
با یادآوری چایی و جوری که سر به سر پروا گذاشت لبخندی روی لبش نشست:نه ممنون صرف شده!
دلربا بی اینکه در بزنه درو باز کردو با بی حوصلگی گفت:بله بابا؟
و اما با دیدن آرتا بی حوصلگیش از بین رفت…
لبخندی روی لبش نشست:چطوری آرتا؟
-خوبم تو چطوری؟
+منم خوبم!
رو به باباش ادامه داد:راستی بابا چیکارم داشتی؟
فرخ به آرتا اشاره کرد:صدات زدم بری زمینی که میخوایم توش ساختو ساز کنیمو با آرتا ببینی!
من هزار تا گرفتاری دارم…بعدم شما جوونا بیشتر از ساختو ساز جاهای تفریحی حالیتونه…
دلربا هیجان زده انگشتاشو به هم گره زد:چه عالی…کی میریم؟
آرتا به ساعتش که ۹:۳۰رو نشون میداد خیره شد:ساعت ۱۰ بریم که قبل از ۱۱ برسیم بدقول نشیم…
دلربا دستاشو به هم کوبید:خیلی هیجان دارم واسه اینکه اون زمینو ببینم…
یعنی میشه بزرگترین مرکز تفریحی تجاری شهرو توش بسازیم….؟
.
.
(پروا)
دور شغل هایی که تا حدودی از پسش بر میومدم خط کشیدمو از جا بلند شدم…
خواستم سمت اتاق برم که صدای تقه های محکمی که به در وارد میشد باعث شد وحشتزده سمت در برگردم…
آرتا کلید داشتو کسی اینجارو نمیشناخت…
آب گلومو قورت دادمو مردد از پشت در پرسیدم:کیه؟
صدای دادو بیداد ترلان از پشت در باعث شد قدمی به عقب برم!
+باز کن اون درو…باز کن بهت میگم!
صدای دادش اینقدر بلند بود که احتمال میدادم هر لحظه همسایه ها خبر دار شن!
+باز کن دختره ی بدکاره…زندگیمو به گند کشیدی! باز میکنی یا آرشامو بکشونم در خونه؟
با شنیدن اسم آرشام و ترس از اینکه اگر بفهمه ممکنه چقدر برای آرتا بد شه وجودمو فرا گرفت!
آرتا به هیچ عنوان نمیخواست میونش با داداشش بهم بخوره…
+باز کن تا همه جا پر نکردم چکاره ای! عزممو جزم کردمو درو باز کردم… چاره ای جز باز کردن در نداشتم! ترلان با خشمی که امکان نداشت فروکش کنه وارد خونه شد… درو به شدت پشت سرش بست!
صورتش به زردی میزدو مشخص بود چند روزه
خوابو خوراک درست و حسابی نداشته…
ادامه دارد….

0 ❤️

2024-04-07 14:07:08 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
عالیه لطفا تعدا پارت هارو اگ امکان داره بیشتربزارید✅🙏🌸

0 ❤️

2024-04-07 17:20:25 +0330 +0330

↩ Rira@rira
درود بر شما💗
ممنون از همراهي گرمتان🌹
در اصل روزي يه قسمت بايد ميزاشتم اما بخاطر استقبال شما عزيزان بيشتر گذاشتم ولي چشم تا جايي كه بتونم بازم بيشتر ميزارم….

0 ❤️

2024-04-07 19:41:17 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
خدا لعنتت کنه 😂 شب خوابشون رو میبینم
روزا استرس زندگی پروا رو دارم و تا فرصت میکنم میپرم اینجا
از کار و زندگی افتادیم خدا بگم چیکارت کنه 😂
ولی خدایی روزی یه قسمت بذار
من معتاد شدم بذا مصرفمون کم بشه

چندین روزه حتی یه تاپیک دیگه رو نگا نکردم و فقط روی رمان قفلم
1 ❤️

2024-04-07 20:45:00 +0330 +0330

(قسمت 29)
ولوم صداش کمی پایین تر اومده بود،انگار نای داد زدن نداشت…
هلم داد سمت عقبو با صدایی لرزون گفت:چرا اینکارو کردی؟هوم؟
چرا؟مگه من چیکارت کرده بودم؟
۱سال باهاش بودم…یکبار اینجوری با من رفتار نکرده بود!
تو دیگه از کجا پیدات شد؟
چرا دست از سرمون بر نمیداری؟چرا فقط گورتو گم نمیکنی و بریییییی؟
خواستم لب باز کنم حرفی بزنم اما همچنان سرم پایین بود…چون حق با اون بود!
ترلان گلدون روی جا کفشی که پر از گل های تازه ای بود که آرتا روزانه میاوردو محکم به سرامیکا
کوبید:توی این یک سال آرتا یک بارم حرف جدایی رو نزده بود…
چرا اومدی بینمون؟چجوری میتونی اینقدر هرزه باشی؟عاشقشم میفهمی؟عاشققققشم…
ا…اصل چجوری میتونی با کسی باشی که زیر پای داداشش بودی؟اینقدر بدبختی؟
واسه پول اینکارو میکنی؟
خب من هرچی بخوای بهت میدم که گورتو گم کنی و بری…
دیگه چرا عین زلزله زندگی هممونو داری نابود میکنی…
آب گلومو به سختی پایین فرستادم… بخاطر پول؟مگه دست خودم بود؟
محبت هایی که از آرتا دیدمو از هیچکس ندیده بودم…
آرتا تنها کسی بود که توی این دنیا برام مونده بود!
ترلان خواهرشو داشت…پدرو مادرشو داشت…
پول داشت…
چه میدونست از زندگی منی که از وقتی زیرخواب آرشام شدم چندبار به خودم لعنت فرستادم؟
چه میدونست از اینکه چقدر از خودم بدم اومد وقتی مردای مختلف در ازای رابطه بهم پیشنهاد پول دادن؟
من دلم براش میسوخت…
من دلم براش میسوخت…ولی اگر من نبودمم آرتا دوسش نداشت،اگر داشت چرا ولش کرد؟
لبمو تر کردمو تصمیم کردم سکوت آزار دهندمو بشکنم:هرچی بگی حق داری!
حیرت زده خندید:حق دارم؟تنها چیزی که میتونی بگی همینه؟
من به کنار چجوری میخوای فردا پس فردا تو روی آرشام نگاه کنی؟
-قسم میخورم نمیخواستم اینجوری شه ترلان…کدوم دختری از اینکارا خوشش میاد؟
کی دوست داره کاری کنه که همه به چشم هرزه بهش نگاه کنن؟
ترلان با صدایی لرزون گفت:پروا حلالت نمیکنم… خدا شاهده حلالت نمیکنم… م…من همه زندگیم آرتا بود! همه هم اینو میدونن… انصاف نیست هنوز از راه نرسیده اینجوری جای منو پر کنی…
آرتارو درک نمیکنم…اون پسر بدی نبود!
اون چطور تونسته با دوست دختر داداش روی هم بریزه؟
واست خونه هم گرفته…نکنه مهره ی مار داری؟
بی اینکه کنترلی روی رفتارش داشته باشه دوباره هلم داد:یا توی تخت خوب سرویس میدیو نمک گیرشون میکنی…بگو دیگه… بگو…بگو…
چیکار کردی ها؟چیکار کردی که گوه زدی تو رابطمون!
صدای ضعیفی از گلوم خارج شد:متاسفم!
+من دارم میگم گمشو از زندگیمون بیرون تو میگی متاسفی؟چرا نمیفهمی میگم برو برو برو…
چشمامو روی هم گذاشتمو نفس عمیقی کشیدم ولی ترلان هنوز نتونسته بود حرصشو خالی کنه:همون روزی که آرتا دیگه جواب تلفنامو نداد فهمیدم پای
یکی وسطه…
وقتی کم کم ازم فاصله گرفتو اینقدر دوستانه بهم زد باهام فهمیدم یکی زیر پاش نشسته…
ولی تا لحظه ی آخر فکر نمیکردم اون شخص توئه پاپتیه بی اصل و نسب باشی…
معلوم نیست چه آب دعایی به خورد پسره دادی که اینجوری رامت شده…
با هر جملش بیشترو بیشتر حالم از خودم بهم میخورد…
حس یه دختر آویزون رو داشتم…
راست میگفت…عین زلزله بودم…
همه چیز رو پشت سرم نابود میکردم!
نابود میکردمو رد میشدم!
موهامو پشت گوشم فرستادمو بینیمو بالا کشیدم:ترلان من توی زندگیم خیلی بدبخت بودم!
آره درسته بی اصل و نسبم…
مثل تو شانس اینو نداشتم که توی یه خانواده ی خوب به دنیا بیام…
باور کن محیط خونه ای که توش زندگی میکردم جوری بود که مجبور به فرار شدم…
ازم متنفری…بهم فحش میدی حق داری!
منم جای تو بودم همین رفتارو میکردم شاید بدتر… ولی دست خودم نبود… بخدا نبود… تو الان سنت کمه…ببین چقدر پشت خواهرتی! حواسم بهت بود همیشه هوای آیلارو داشتی! یکی مثل من شانسشو نداشتم! یه خواهر همسنو سال خودت داشتم که فکر کنم میشناسیش…
یعنی تازه متوجه شدم که قبلا با اکیپ شماها میگشته…
بخاطرش تمام زندگیمو کار کردم… تمام زندگیمو!
میگفت برای کلاسای کنکور میخواست ولی خرج بیرون اومدن با شماها میکرد…
تهشم میدونی چجوری جوابمو داد؟
میونمو با نامزدم بهم زد چون عاشقش شده بود… درد داره نه؟
یک سال با آرتا بودی من چندین سال با نامزدم بودمو بیشتر از خودم دوسش داشتم…
عزیزترین عضو خانوادم اونو ازم گرفت!
این به کنار…توی اون خونه ی کوفتی یه شوهر خواهر عوضی داشتم که میخواست بهم تجاوز کنه…
میگی وقتی با آرشام بودم چجوری روی اینو دارم که با آرتا باشم؟میدونی چجوری؟
بعد از اینکه بخاطر بدبخت بودنم از خونه فرار کردمو آواره شدم مجبور بودم آرشامو انتخاب کنم!
حق انتخاب نداشتم! آرشام پول داشت…بهم جای خواب داد! ولی باهام مثل برده ها رفتار میکرد…
تو به عنوان یه دختر به نظرت من چقدر عذاب کشیدم که بخاطر پول این همه توهین و تحقیرو تحمل کردم؟ببخشید که اینقدر رک میگم…
ولی دست خودم نبود وقتی سر بلند میکردم آرتا عین فرشته ی نجاتم سر میرسید…
به مشکل بر میخوردم آرتا حلش میکرد! حالم بد بود آرتا حلش میکرد! تنها کسی که تمام مدت حواسش بهم بود آرتا بود! معذرت میخوام بابتش ولی عاشقش شدم! ترلان بعد از اون همه دادو بیداد بالاخره سکوت
کرده بود… چشم هاش پر بود ولی حرفی نمیزد… انگار سعی داشت خودشو قانع کنه که دلش نسوزه!
لب های ترک خوردشو بعد از گذشت چند دقیقه از هم باز کرد:دا…داستان غمگینی بود…
ش…شاید اگه پای آ…آرتا وس…وسط نبود دلم…دلم برات میسوخت…
و…ولی توی این وضعیت د…دلم برات نمی…نمیسوزه!
به طور ناگهانی نشست روی زمینو زد زیر گریه:من فقط میخوام آرتا برگرررررده…
نمیخوام فرشته ی نجات تو باشه…نمیخوام دوست داشته باشه!
بابا بفهم دیگه…تو الان چه فرقی با خواهرت که گفتی داری؟
توام مثل اونی دیگه…مرد بقیه رو میدزدی… مگه غیر از اینه؟ از حرفش شوکه شدم… مقایسه شدن با پرنیان چیزی بود که ازش تنفر
داشتم! یعنی منم مثل اون بودم؟واقعاا مثل اون بودم؟
همون طور که من عاشق آرتا شده بودم اونم عاشق سعید شده بود…
کنارش روی زمین نشستمو زانوهامو بغل کردم:نمیدونم باور میکنی یا نه ولی هم ازت خجالت میکشم…هم عذاب وجدان داره نابودم میکنه…
با نفرت لب ورچیدو از جا بلند شد؛همینجوری خوبه…عذاب وجدان داشته باش!
پی حرفش با چشم های گریون از در خارج شد! بی اینکه درو ببندم همونجا نشستم… اونم حق داشت… عاشق بود درست مثل من! مگه من میتونستم از آرتا دست بکشم که اون
بتونه؟ خیلی خواسته ی نامعقولی بود! ولی شرایط من با اون یکی نبود که…
کم سنو سال بود،فرصت های زیادی پیش روش بود…
خانواده ای داشت که پشتش باشنو حمایتش کنن! من بدون آرتا چی بودم؟ واقعاا چی بودم؟ بازهم باید با مردای هوس بازی سروکله میزدم که
برای تنم له له میزدن… هیچکس آرتا نبود…هیچکس اینقدر مرد نبود!! آرتا برای ترلان فقط عشق بود… ولی آرتا برای من پدر بود،مادر بود،خواهر
بود،برادر بود و عشق بود… آرتا تمام نداشته های من بود!
از جا بلند شدمو شروع به جمع کردن شیشه خورده های روی زمین کردم!
.
.
(از زبان راوی)
با خستگی وارد شرکت شد که دلربا دستشو روی شونه اش گذاشت:واقعاا جای معرکه ای بود آرتا!
اگه چندماه میگشتم جای به اون خوبی پیدا نمیکردم!
آرتا لبخندی تحویلش داد:خیلی خب دیگه نمیخواد گندش کنی همچین کار خاصی هم نکردم…
دلربا با هیجان گفت:ولی از نظر من که عالی بود…
بیا بریم به بابام خبر بدیم قراردادو بستیم!
-ول کن دلربا حوصله داری؟
دلربا بی اینکه از هیجانش کم شه ادامه داد:امشبم همه بیاین شام خونه ی ما جشن بگیریم!
قبل از اینکه آرتا فرصت اعتراض پیدا کنه چند تقه به در اتاق پدرش وارد کرد!
-بیا تو!
آرتا به مرد لاغر اندامی که مثل غلام حلقه به گوش روبروی فرخ ایستاده بود خیره شد که دلربا گفت:بابا؟نمیدونستم مهمون داری!
فرخ رو به مرد لاغر اندامی که چهره اش شبیه به معتادا بود گفت:برو عماد…کارت خوب بود…کاری داشتم باز بهت میسپرم!
آرتا روی مبل جا خوش کردو پا روی پا انداخت:عمو
زمینو هم با قیمت خیلی مناسب گرفتیم!
یکم تو کارای اولیه کمکت میکنم بعدش دیگه نمیخوام اینجا کار کنم…
فرخ به عمادی که هنوز ایستاده بود اشاره کرد:برو بیرون!
-با اجازه!
با رفتن عماد دلربا چینی به بینش انداخت:کی بود این بابا؟بهش نمیخورد آدم حسابی باشه!
بی توجه به حرف دلربا رو به آرتا گفت:مگه اینجا بهت بد میگذره پسر؟فرض کن شرکت باباته!
آرتا بی هوا خندید:لطفا داری ولی خودت منو میشناسی از حرفم برنمیگردم…
پی حرفش از جا بلند شد:با اجازه من زودتر میرم جایی کار دارم!
قبل از اینکه فرخ چیزی بگه خداحافظی کردو از اونجا بیرون زد…
دلربا با نارضایتی روی صندلی نشستو گفت:بابا این موضوع دیگه داره اذیتم میکنه…
چرا اینجوری میکنه؟ اصلا انگار فراریه از ما…
فرخ دستشو روی دست دلربا گذاشت:درستش میکنم…
.
.
(پروا)
خونه رو مرتب کردمو خورده شیشه هارو توی سطل زباله خالی کردم…
روی مبل نشسته بودمو به این فکر میکردم که باید چیکار کنم؟
با صدای چرخیدن کلید توی در سمت در برگشتم…
با دیدن آرتا توی چهارچوب در متعجب گفتم:نمیدونستم میای…
کفشهاشو درآوردو سمتم قدم برداشت:اومدم لباسمو عوض کنم…
بیشتر لباسام اینجاست تا خونه ی خودمون! وقتی جوابی ازم دریافت نکرد کنارم نشست:پروا؟ -هوم؟ با شک پرسید:چیزی شده؟
لبمو تر کردمو با صدایی گرفته گفتم:ترلان اینجا بود!
آرتا با تعجب بهم چشم دوخت:چی؟ت…ترلان اینجا چیکار میکرد؟
شونه ای بالا انداختم:نمیدونم آرتا…هیچی نمیدونم! این مدت تو رو تعقیب میکرده! +یع…یعنی الان فهمیده…فهمیده منو تو باهم… ادامه نداد که با حسادت مشهودی توی صدام پرسیدم:برات مهمه؟
+پروا معلومه که مهمه ممکنه به آرشام بگه!
نفس عمیقی کشیدم:بالاخره که میخواد بفهمه!
+میدونم یه روزی میفهمه ولی نه الان…
نه الان که تازه رابطتون تموم شده!
چه فکری میکنه درباره من؟فکر میکنه برای دوست دخترش تور پهن کرده بودم!
هرچی نباشه داداشمه! آب گلومو قورت دادم:خیلی خب…خیلی خب!
ببین من میدونم حق با ترلانه…
میدونم آرشام اگه بفهمه برامون بد میشه چون نمیخوای داداشتو ناراحت کنی…
ولی…ولی منم احساس نا امنی میکنم… حس میکنم هر لحظه قراره بذاری و بری!
ح…حس میکنم قراره مال من نباشی و این منو مضطرب میکنه…
آرتا لبخندی زدو منو توی آغوشش کشید:از بابت این چیزا نگران نباش…
من فقط دوست ندارم آرشام چیزی بفهمه همین!
.
.
(از زبان راوی)
آرشام به اُپن آشپزخونه تکیه داد… عجیب بی حالو حوصله شده بود!
رو به آنا و مادرش که توی آشپزخونه مشغول بحث و گفتگو بودن گفت:از آرتا خبری ندارین؟
دیرتر میاد خونه…زودتر میره…یا اصلا شب نمیاد! کیو پیدا کرده؟
مادرش لب به دندون گزید:این حرفا چیه آرشام حتماا پیش دوستاشه دیگه…
آنا که رنگش پریده بود گفت:م…ما…مامان را…راست میگه…حتماا پیش دوستاشه!
با اینکه حرف مادرشو تایید کرده بود مطمئن بود نبود آرتا یه ربطی به پروا داره…
آرشام هم عجیب این روزها بی حوصله شده بود! قطعاا این ها به پروا ربط داشت!
توی همین فکرها بود که مادرش رو به آرشام گفت:قربونت برم تو چته؟از صبح افتادی گوشه خونه حال و حوصله هم نداری!
آرشام بی رمق دستی به موهاش کشید:چیز مهمی نیست درست میشه…
با صدای در سرش رو برگردوند که با آرتا مواجه شد!
دندون نما خندید:چه عجب آقا آرتا! از من بدتر شدی…خونه نمیای…با کی میپری؟ آرتا به سردی جواب داد:سرکار آرشام…سرکار! آرشام پوزخندی گوشه ی لبش نشست:الحمدالله شب کارم شدی!
-آرشام مگه تو سال ماه دراز خونه پیدات نمیشد کسی چیزی بهت گفت؟جایی بودم دیگه!
چته گیر دادی؟
آرشام چند قدم بهش نزدیک شد:حالم خوش نیست…
آرتا چشماشو ریز کرد:م…منظورت چیه حالت خوش نیست؟
آرشام شونه ای بالا انداخت:بازم تک و تنها موندم! همیشه تهش خودم میمونمو خودم… حتی پروا هم گذاشت رفت! همه ی دخترا یه گوهین… آرتا کلافه دستی روی صورتش کشید:اول اینکه
لحن حرف زدنتو درست کن…
بعدم…مگه تو خودت نبودی که با دختره بدرفتاری میکردی؟
جلو چشم خودمون کم ضایعش نمیکردی!
آرشام پوزخندی کنج لبش نشوند:چون من آرشامم…
همه باید یاد بگیرن بهم احترام بذارن! آرتا ظاهرا بی توجه از کنارش عبور کرد… ولی فکرو ذهنشو بدجوری آشفته کرده بود! این یعنی اشتباه کرده؟
یعنی واقعا چشم به دوست دختر داداشش دوخته؟
اون فکر میکرد آرشام حتی ذره ای براش مهم نباشه!
به خودش لعنت فرستاد برای این حسی که باعث شد اینجوری گند بزنه به همه چی…
پس آرشام چی؟آرشام داداشش بود!
چند تقه به در اتاق وارد شد که آرتارو از افکارش بیرون کشید…
-بیا تو! با ورود آنا دوباره سرش رو زیر انداخت:تویی؟
آنا موهاشو پشت گوش فرستادو کنارش روی تخت نشست:باید باهات حرف میزدم…
-درباره ی چی؟ آنا نگاه نگرانشو به آرتا دوخت:در مورد پروا!
با این حرف آرتا توجهش رو به حرف های آنا داد که آنا ادامه داد:من…من دلم شور میزنه برای تو و آرشام…
دلم شور میزنه که قراره چی بشه…
مکث کوتاهی کردو دستشو روی دست آرتا گذاشت:ماها خواهر برادریم…
میدونم…میدونم یه چیزی بین تو و پروا هست…
ولی فکر نمیکردم آرشام به اینکه یه دختر از زندگیش رفته اهمیت بده…
ولی داره اهمیت میده میبینیش که! من نگران اتفاقیم که قراره بین شما دوتا بیوفته! آرتا پوزخندی زد:نمیدونم چیکار کنم… نمیدونم من چجور داداش بزرگتریم که دارم این کارو با آرشام میکنم…
ولی نفهمیدم چی شد…واقعاا نفهمیدم… یه چیزایی هست که تو ازشون خبر نداری!
من موظفم از اون دختر مراقبت کنم… غیر از حسی که بهش دارم من مسئول زندگیشم… -یعنی چی تو مسئول زندگیشی؟
آرتا نفس عمیقی کشید:بیشتر از این موضوع رو باز نمیکنم ولی خواستم بدونی من باید مراقب اون دختر باشم…
چون بخاطر بچه بازی منه که اینجاست! آنا لبش رو تر کردو با دودلی صدا زد:آرتا…
آرتا سرش رو سمتش چرخوند که ادامه داد:ی…یه چیز دیگه هم هست که باید بهت بگم!
آرتا دستی به ته ریشش کشید:بگو!
+ب…ببین قو…قول بده ع…عصبانی نشی و ا…اینکه نگی از من شنیدی!
آرتا جدی تر از قبل گفت:اتفاقی افتاده؟
آنا در حالی که این پا و اون پا میکرد گفت:ر…راستش ا…از مامان شنیدم که ب…بابا و عمو فرخ توی فکر ازدواج تو و دلربان…
د…در واقع بابا واسه همین تو رو فرستاد شرکت عمو فرخ…
آرتا از جا بلند شدو با خشم غیر قابل وصفی داد زد:یعنی چی این مسخره بازیا؟اینا چی پیش خودشون فکر کردن؟
آنا نگاهی به در انداخت:هیسسسس… آروم تر الان مامان میشنوه… بخدا تا یه حرف بهت میزنم پشیمونم میکنی! -چه انتظاری از من داری؟رسماا دارن برام آستین بالا میزنن… با اجازه کی اینکارو میکنن؟
نه نظری میپرسن به کوفتی،سرخود تصمیم میگیرن انگار من عروسک خیمه شب بازیم!
منو بگو فکر میکردم تو شرکت واقعاا به کمک من
نیاز دارن….
ادامه دارد….

0 ❤️

2024-04-07 23:19:46 +0330 +0330

(قسمت 30)
(پروا)
رزا قبل از اینکه سلام کنه نگاهشو اطراف خونه چرخوند:چه خونه ای هم برات گرفته…
معلومه دوست داره ها! با وجود داداشش برات چیکارا که نمیکنه…
روشو سمت من برگردوند:ولی من اومدم اینجا درباره چیز دیگه ای صحبت کنم!
در حالی که سمت آشپزخونه میرفتم گفتم:درباره چی؟
با لحنی مردد گفت:راستش فرخ یه چیزایی گفت که نگرانم کرد…
-مثل چی؟
+درباره آرتا و دلربا! بهت زده سمتش برگشتم:یعنی چی؟چی گفته؟ رزا لب به دندون گزید:تروخدا ناراحت نشیا… آرتا بیچاره کاره ای نیست این وسط! با دلهره جواب دادم:یعنی چی؟جونمو به لب
رسوندی بگو چه خبره؟
-فرخ و بابای آرتا قصد دارن آرتا رو راضی کنن دختر فرخو بگیره!
شوکه از حرف رزا برای چند ثانیه چیزی نگفتم! داشتم برای خودم جمله رو آنالیز میکردم…
خانواده ی آرتا میخواستن آرتا رو مجبور به ازدواج با یکی دیگه کنن؟
اگه وا میداد چی؟ اگه همه چی رو قبول میکرد چی… احساس نا امنی میکردم…
میترسیدم از رفتن آرتا!
ما به اندازه ی کافی سختی کشیدیم تا تونستیم باهم باشیم…
رزا دستشو روی شونم گذاشت:اینقدر بد به دلت راه نده…
آرتا آدمی نیست که اذیتت کنه،من فقط گفتم بدونی…
دلم میخواست دلربا رو از روی زمین محو کنم…
آرشام قبلا بهم گفته بود دلربا از اول عاشق آرتا بوده…
ولی اینقدرا هم جدیش نگرفته بودم!
.
.
(از زبان راوی)
بشقاب حاوی غذا رو جلوی سعید گذاشتو روبروش نشست…
سعید حرفی نمیزدو با غذاش بازی میکرد!
پرنیان با حرص قاشقشو به بشقاب کوبید:روزه سکوت گرفتی سعید؟
خسته شدم از این وضعیت؟انگار فقط من این رابطه رو خواستم…
بزنه به سرم میرم بچه رو سقط میکنم،طلاق میگیرم،خیال خودمو خودتو راحت میکنم…
+این چرتو پرتا چیه سرهم میکنی؟یعنی چی سقط کنم؟میدونی سقط بچه چه گناه سنگینیه؟
پوزخندی روی لب پرنیان نشست:فقط سقط بچه گناهه؟رفتار تو با زن رسمیت گناه نیست؟خدا ازت قبول میکنه؟
+پرنیان گفتم فکرم مشغوله…فقط چند روز فرصت بده خودمو جمع و جور کنم…
بابا درک کن دیگه من سعی دارم همه چی رو درست کنم ولی نمیتونم…
بدون هیچ دروغی میگم نگران پروام!
نگران اینکه کجاست؟چیکار میکنه؟یعنی توی پارک میخوابه؟
پرنیان از جا بلند شدو تمسخر آمیز خندید:آره حتماا توی پارک میخوابه…تو دیگه چقدر ساده ای…
دختری که فرار میکنه صدتا پسر براش هست که پول بدن پاش!
چرا تو پارک بخوابه؟ سعید حیرت زده گفت:درکت نمیکنم… واقعاا درک نمیکنم… پروا خواهرته ولی هر وقت اسمشو میارم میبندیش
به فحش… مگه پروا چیکارت کرده؟
برای چند ثانیه سکوت کردو جواب داد:شاید تو با کارات منو وادار میکنی ازش متنفر شم…
وقتی هی اسم شو میاری معلومه من ازش نفرت پیدا میکنم!
فرض کن من الان زن توئم ولی هی از عشقم به یه مرد دیگه بگم!
چه حسی بهت دست میده؟ سعید این بار سکوت کرد!
جوابی نداشت که در برابر این حرف های قانع کننده بده…
.
.
(پروا)
تقریباا آخر شب بود!
روی تخت غلتی زدم که خوابم ببره ولی ممکن نبود!
فکرم درگیر بود… حرف های رزا دونه به دونه توی سرم اکو میشد!
من این قسمت از زندگیم رو دوست داشتم! نمیخواستم همه ی این رویاهای قشنگ خراب شه!
سرمو گذاشتم روی بالش و سعی کردم بدون کنکاش دوباره ی این موضوع بخوابم…
کم کم چشمام روی هم رفتو خوابم برد!
با صدای تق تقی که از بیرون میومد با حرص از جا بلند شدم!
هیچوقت درک نکردم کسایی رو که این وقت صبح کارهای ساختمونی انجام میدنو تقو توق راه میندازن!
پتو رو از روی خودم کنار زدمو توی همون حالت روی تخت نشستم!
چشمامو مالیدمو از اتاق خارج شدم… امروز باید برای کارهایی که پیدا کرده بودم میرفتم! هنوز به آرتا نگفته بودم قصد دارم کار کنم…
اگر میگفتم میخواست بگه من که هستمو از این حرفا!
توی این مدت خوب شناخته بودمش! صدای زنگ گوشیم مانع رفتنم به آشپزخونه شد! به صفحه ی گوشی نگاه کردم! اسم آرتا خودنمایی میکرد… لبخندی روی لبم نشستو جواب دادم:صبح بخیر! +صبح بخیر دختر دوست داشتنی من! کاری نداشتم باهات! فقط زنگ زدم قبل از اینکه برم سرکار ازت انرژی بگیرم…
با شنیدن این حرف تمام چیزهایی که رزا بهم گفته بود از ذهنم پرید…
آرتا هیچوقت همچین کاری نمیکرد!
-زنگ زدی که دل منو بلرزونی اول صبح آرتا خان؟دلم برات تنگ شده!
+منم دلم برات تنگ شده… هوفی کشیدمو گفتم:کی میای؟ بعد از تموم شدن کارم میام اونجا… با ذوق جواب دادم:پس من غذا درست میکنم!
+به به…واجب شد بیام…مراقب خودت باش!
-توام همینطور! گوشی رو کنار گذاشتمو مشغول غذا درست کردن شدم!
اینقدر وقتی آرتا میومد دستپاچه بودم که یادم رفت برم سراغ کارهایی که باید برای مصاحبه میرفتم…
نفهمیدم چه مدت گذشت که صدای چرخیدن کلید توی در باعث شد از آشپزخونه خارج بشم!
با دیدن آرتا لبخند پتو پهنی روی لبم نشست:اومدی؟
+نباید میومدم؟
به سمتش قدم برداشتمو دستمو دورش حلقه کردم:دلم برات تنگ شده بود…
آرتا دستمو نوازش وار روی موهام کشید:منم!
ازش جدا شدمو گفتم:یکم صبر کن الان سفره رو میچینم خب؟
چشماشو روی هم فشرد:بیام کمکت؟ -نه نه نیازی نیست خودم انجامش میدم!
به سمت آشپزخونه رفتمو زیر غذاهارو خاموش کردمو مشغول چیدنشون روی میز شدم…
آرتا سمت میز اومدو ناخونکی به غذا زد! چیکار کردی تو؟چه بوی خوبی داره!
من از همین الان اعلام میکنم پرروم کردی دیگه نمیخوام برگردم خونه…
دندون نما خندیدم:فکر خوبیه…
آرتا برای خودش غذا کشیدو شروع به خوردن کرد!
با شک پرسیدم:خوشمزست؟
چهره ای متفکر به خودش گرفت:هوم…بذار فکر کنم…
لگدی به پاش زدم که خندید:آره خوشمزست! با صدای زنگ هردو سمت در برگشتیم… آب گلومو قورت دادم:نکنه ترلان باشه؟ آرتا کی دیگه اینجارو بلده؟ آرتا اخمهاشو درهم کشیدو از جا بلند شد:الان
میفهمیم… سمت در رفت که با کنجکاوی دنبالش رفتم!
آرتا مردد درو باز کرد ولی دستش روی دستگیره ی در ثابت موند…
از واکنش آرتا من هم ترسیده بودم… نمیدونستم چرا اینقدر شوکه شده!
خواستم بپرسم که کیه ولی صدای اون شخص منو هم شوکه کرد…
+ببخشید…خیلی ببخشید که قرار عاشقانتونو بهم زدم…
آرتا که تازه از بهت خارج شده بود آب گلوشو قورت داد:آ…آرشام بذار بهت توضیح میدم…
آرشام به طرز غافلگیر کننده ای عربده کشید:فکر میکردم زیر سرش بلند شده باشه که رفته ولی نه با برادر خودم…
به توام میگن داداش؟خیر سرت داداش بزرگترمی! حیوونا هم به خانواده خودشون یه حسی دارن! حیوونم نیستی!
میدونستم هرکی غیر از آرشام بود تا الان قطعاا کتک جانانه ای خورده بود ولی جلوی برادرش لال شد…
آرتا خواست دهن باز کنه که آرشام یقشو توی دستش مچاله کرد:گوه بگیرن برادریتو…
بهت بگم چی شد که اومدم سر وقتت؟
بهت بگم بلکه از خودت خجالت بکشی… آرتا رو هل دادو داد زد:از خونه ی ترلان اومدم…
دختره میخواست خودکشی کنه میفهمی؟مرتیکه بی فکر دختره داشت خودشو میکشت که رسیدم!
آرتا متعجب لب باز کرد:چ…چی؟چی د…داری میگی؟یعنی چی میخواست خودشو بکشه!
آرشام که از شدت خشم قرمز شده بود نگاهشو بین منو آرتا چرخوند:جفتتون حال آدمو بهم میزنید!
به من اشاره کردو تک خنده ای کرد:تو رو که وقتی فهمیدم دوستت رزاست باید میفهمیدم چه سلیطه ای هستی…
ولی داداشم…کسی که باهاش بزرگ شدم… فکر نمیکردم اینقدر آشغال باشه!
پی حرفش از خونه زد بیرونو فرصت نداد آرتا جوابشو بده…
آرتا روی زمین نشستو سرشو بین دستاش گرفت…
کنارش روی زمین نشستم…
میونشو با برادرش خراب کرده بودمو از خودم خجالت میکشیدم…
دستمو پشت کمرش گذاشتم:آرتا من… آرتا آب گلوشو قورت دادو از جا بلند شد! بی اینکه حرفی بزنه سمت در رفت… صدا زدم:آرتا… جوابی ازش نگرفتم که تکرار کردم:آرتا داری کجا میری؟ باز هم جوابی دریافت نکردمو رفت! بدترین حال ممکن حال الانم بود… نگران بودم چون آرتا داداششو دوست داشت حقم
داشت!
دستمو روی گلوم کشیدم تا این بغض لعنتی از بین بره…
.
.
(از زبان راوی)
پاهاشو توی زمین کوبیدو فریاد کشید:همین امروز وسایلمو جمع میکنمو تا وقتی یه گرگ صفتی مثل آرتا اینجا زندگی میکنه بر نمیگردم!
فهمیدین یا نه؟
مادرشو آنا سراسیمه خودشون رو به آرشام رسوندن…
آنا حدس میزد که چه اتفاقی افتاده اما از گفتنش واهمه داشت…
آرشام دستهاشو مشت کردو در حالی که پره های بینیش از خشم تکون میخورد گفت:نمیخوام هیچکس اعتراض کنه…فهمیدین؟هیچکس!
مادرش وحشتزده گفت:قربونت برم چی شده؟داداشت چیزی بهت گفته؟
آرشام فک به هم قفل شده اش رو باز کردو انگشتشو تهدید آمیز توی هوا چرخوند:هرکی اونو جز این خانواده میدونه دیگه اسم منم نیاره…
فهمیدین یا نه؟
آنا سمتش رفتو دستشو قاب صورتش کرد:آ…آرشام آر…آروم باش داداش!!
به خودت بیا…
آرشام دست آنارو پس زدو با چشم های سردو بی روحش به مادرش خیره شد:تا وقتی اون پسرته دیگه به من نمیگی پسرم!
پی حرفش سمت پله ها پا تند کرد…
مادرش لبش رو به دندون گزیدو با نگرانی صدا زد:آرشام…
آرشام مامان قربونت برم تروخدا بیا بگو چی شده…
آرشاااام…
وقتی جوابی دریافت نکرد نگاهشو سمت آنا چرخوند:تو میدونی بین اینا چی داره میگذره؟
آنا به سرعت سرش رو به طرفین چرخوند:ن…نه من از ک…کجا بدونم؟منم م…مثل تو…
با صدای برخورد محکم در هردوشون وحشتزده سمت در برگشتن…
آرتا با شتاب پرسید:آرشام کجاست؟
آنا جواب داد:تو اتاقشه،آرتا چه خبر شده حداقل تو توضیح بده…
آرتا درست مثل آرشام بدون اینکه جوابی به مادر یا خواهرش بده خودش رو به طبقه ی بالا رسوند…
-آرشام…آرشام…
به اتاق رسید با دیدن چمدون روی تخت و آرشامی که بی اعتنا لباساشو توی چمدون میریخت خودش رو به آرشام رسوندو مچ دستشو گرفتو غرید:آرشام بس کن مامان داره اون پایین سکته میکنه…
آرشام برزخی به آرتا چشم دوخت:گمشو برو اونور زر مفت نزن!
روشو از آرتا برگردوندو مشغول جمع کردن بقیه ی لباساش شد…
آرتا چمدونو پرت کرد روی زمینو فریاد کشید:هیچ جا نمیری آرشام…تمومش کن این بچه بازیه لعنتیو…
-بچه بازی؟تو به این میگی بچه بازی؟مرتیکه نشستی زیر پای دوست دختر من باهم خوش و خرم زندگی میکنید میگی بچه بازی؟
آرتا کلافه دستی روی ته ریشش کشید:با هزار تا دختر میپریدی…
حتی وقتی پروا باهات زندگی میکرد با خواهر ترلان تیک میزدی…
دوسش نداشتی! تو ذره ای پروا رو دوست نداشتی!
ولی دروغ چرا؟دست خودم نبود من دوسش داشتم!
آرشام دوسش داشتم دست خودم نبود دارم میگم دوسش داشتم با خودم گفتم آرشام نمیخوادش،فقط عذابش میده…
فقط تحقیرش میکنه! پس اگه دوسش داشته باشی اشتباه نیست…
آرشام درست روبروی آرتا ایستادو بعد از مکث کوتاهی لب باز کرد:اگه بگم داشتم بهش علاقه پیدا میکردم چی؟
آرتا زبونش بند اومد… برای چند لحظه ساکت موندو ته دلش خالی شد! یعنی اشتباه کرده بود؟ دوست دختر داداششو ازش گرفته بود؟ دختری که داداشش دوست داشت؟
به خودش اومدو دید آرشام در حال بستن چمدونشه…
-آرشام…آرشام حق نداری جایی بری هرکاری کنی من بازم برادرتم میفهمی؟
برادرت…پسر همسایه نیستم!
پوزخندی روی لب آرشام جا خوش کرد:اگه برادری اینه ترجیح میدم دیگه برادری نداشته باشم!
-آرشام…تو داداشمی از گوشت و خون منی…بهم بگو!
فقط بهم حقیقتو بگو! تنها خواهشم ازت همینه…
آرشام با اخم های درهم گره خورده سمتش برگشت:چیو بگم؟
آرتا آب گلوشو پایین فرستادو سوالی که از پرسیدنش واهمه داشت رو مطرح کرد:ت…تو
اا واقعا…واقعا پروارو دوسش داری؟
آرشام سرش رو بالا گرفتو با قاطعیت گفت:دوسش دارم…!
آرتا یه حس بدی توی وجودش پیچید… باید چیکار میکرد؟
نفس عمیقی کشیدو چشمهاشو روی هم فشرد:تمومش میکنم…
تو داداشمی آرشام با هیچی توی دنیا عوضت نمیکنم…
عشقو عاشقی تموم میشه ولی خانواده نه! فقط لطفاا وسایلتو برگردون توی کمد…
تو هنوز همون برادر کوچیکتر منی که وقتی بچه ها توی مدرسه کتکت میزدن حسابشونو میرسیدم!
هنوزم پشتتم! هنوزم با هیچی تو دنیا عوضت نمیکنم! دستشو روی شونه ی آرشام گذاشت:ببخش منو…
آرشام که کمی آروم تر شده بود سرش رو پایین انداختو با لحنی جدی گفت:از اینجا نمیرم ولی قول نمیدم ببخشمت…
هنوزم کاری که کردی رو یادم نمیره! تو برادریتو با این کار کثیفت تموم کردی با من…
ولی اگه تمومش میکنی اینجا میمونم چون خیالم راحته حداقل تاوانشو پس میدی…
ولی اگه یکبار دیگه سمتش بری،اون موقعست که دیدن سایمم برات آرزو میشه آرتا!
حواست باشه… سخت ترین کار ممکن بود براش… ولی باید انجامش میداد،باید قیدشو میزد! خنده های پروا… ذوق کردناش! وقتی خودشو توی بغلش مچاله میکرد همه و همه از جلوی چشمش رد شد…
برای لحظه ای صدای خنده های تنها دختری که دوسش داشت توی گوشش پیچیدو باعث بغضش شد…
-کی میخوای تمومش کنی؟
آرتا با صدایی لرزون لب باز کرد:م…من امروز تمومش میکنم…
-نچ…دیگه بهت اعتماد ندارم،از کجا بفهمم داری راست میگی؟
آرتا لبخند غمگینی روی لب نشوند:بهت ثابت میکنم،ف…فقط دعوارو تمومش کنیم…
نه تنها مامان بلکه آنا هم ترسیده،بیا بریم پایین بهشون بگیم که چیزی نیست…
آرشام با پوزخندی گوشه ی لبش با آرتا هم قدم شدو از اتاق خارج شد…
مادرشون بی اینکه معطل کنه خودش رو بهشون رسوند:مشکلتون حل شد مگه نه؟شما هیچوقت دشمن هم نمیشید…
شما برادرید!
آرشام بی اینکه لبخندشو جمع کنه دستشو روی شونه ی آرتا گذاشت:حلش کردیم مامان…
آرتا یه قولی به من داد،مشکلمون حل شد! مگه نه آرتا؟قولتو که یادت نمیره… آرتا به سختی لب باز کرد:یادم نمیره! و رو به جمع ادامه داد:میرم هوا بخورم…
بی اینکه منتظر عکس العمل بقیه باشه از خونه خارج شدو روی چمنای محوطه ی خونشون نشست…
دستشو روی گلوش فشردو سعی کرد با خودش کنار بیاد…
دلش پر میکشید پاشه بره پیش پروا ولی وقتی به چند لحظه پیش و رفتن آرشام فکر میکرد منصرف میشد…
سیگاری از جیبش خارج کردو بین لباش گذاشت… فندکشو روشن کردو پک عمیقی به سیگار زد…
وقتی دود رو به ریه هاش میفرستاد آروم میگرفت!
چشماشو روی هم گذاشت و سعی کرد خنده های پروا رو برای همیشه تو ذهنش هک کنه…
آروم زمزمه کرد:پروا… پروا… پروا… با زمزمه کردن اسمش باز هم بغض لعنتی… پک دیگری به سیگارش زدو گفت:مرد که بغض نمیکنه…
زشته آرتا…بغض کردن واسه یه دختر از تو بعیده…
هرچقدر سعی داشت خودش رو کنترل کنه حالش خراب ترو خراب تر میشد…
آنا مثل همیشه کنارش جا گرفتو با نگرانی پرسید:خوبی؟
آرتا تک خنده ای کردو جوابی نداد…
+آرتا میگم خوبی؟داری نگرانم میکنی،اتفاقی که نباید افتاد مگه نه؟
آخرش نتونستی جلوی خودتو بگیری! بخاطر پروا با آرشام در افتادی… -آنا… آنا که لحن آرتا بدجوری دلشو سوزوند گفت:جونم؟ -چ…چجوری ب…به دختری که همه امیدش منم بگم برو؟!
چجوری به کسی ک…که اینقدر دوسش دارم بگم نمیخوامت؟
آره آره میدونم مردو چه به این حرفا… ولی دست خودم نبود،یهو دلم رفت براش! به خودم اومدم دیدم دلم رفت براش… چه میدونستم حسم بهش میشه این؟
سردرگمم…باید ولش کنمو برم ولی اگه ببینمش چجوری خودمو کنترل کنم؟
چجوری عین سنگ دل ولش کنم؟
میخوام عین یه ترسو با یه پیام تمومش کنم رابطه رو،چون من لعنتی اگه ببینمش بازم دلم میره واسش…
آنا داداششو توی آغوش کشید…
پسری که عین کوه استوار بودو تا به الان اینقدر درمونده ندیده بود!
داداشش اینجوری نبود که…
آرتا خنده رو ترین عضو خانواده بود ولی الان اون پسر کجا رفته بود؟
تنها چیزی که ازش باقی مونده بود درد بود!
دستای لرزونش سمت گوشیش رفتو شروع به
نوشتن پیامی کرد که با هر خطش درد میکشید…
ادامه دارد….

0 ❤️

2024-04-08 01:55:32 +0330 +0330

(قسمت 31)
(پروا)
عرض خونه رو طی میکردمو پوست انگشتمو به دندون گرفته بودم…
ترسیده بودم از اینکه قراره چه اتفاقی بیوفته؟ الان آرتا و آرشام توی چه حالی بودن؟
آب گلومو قورت دادمو به خودم دلداری دادم که قرار نیست اتفاقی بیوفته…
ولی با صدای زنگ پیام گوشیم دلم هری پایین ریخت…
مردد دستم سمت گوشی رفت…
با دیدن اسم آرتا بدتر از قبل ترسیدم،آرتا همیشه زنگ میزد!
معلومه چیزی شده که پیام داده!
پیامو باز کردمو شروع به خوندن کردم:شاید فکر کنی من عوضی ترین آدم دنیام که همینطوره!
میخوام جدا شیم پروا! خواهشم ازت اینه که توی اون خونه بمونی…
همین… از اولم راهو اشتباه رفتیم پروا!
بیا همدیگرو فراموش کنیم،رابطه ی ما فقط باعث ناراحتی بقیه میشه…
باید قبول کنیم که هیچکس مادوتارو کنار هم نمیخواد!
از همه مهم تر داداشم،پروا تو خودت یه خواهر داشتی که خیلی دوسش داشتی…
تو از خوبیایی که به پرنیان کردی گفتی!
تو واسه خواهرت توی زندگیت همه کار کردی حالا فرض کن من به همون اندازه داداشمو دوست دارمو نمیخوام از دستش بدم!
بازم میگم تموم شدن رابطمون به این معنا نیست که تو باید اونجارو ترک کنی…
نمیدونم دیگه چی باید بگم! خدافظ…
هر خطو چندین بار خوندم… باورم نمیشد آرتا زده زیر همه چی! امکان نداشت آرتای من اینکارو بکنه… میدونستم چقدر آرشام براش مهمه ولی اینکه بخواد
منو ول کنه قابل باور نبود!
آب گلومو قورت دادمو سعی کردم نفس عمیق بکشم!
یه چیزی روی دلم سنگینی میکرد…
سرمو بین دستام گرفتمو دیوونه وار شروع به جیغ زدن کردم…
خسته بودم از این اتفاق های شوم و نحس…
دوست داشتم از هرچی دردو رنج کوفتیه خلاص شم…
.
.
(از زبان راوی)
حوصله ی خونه و جشنی که بخاطر گرفتن زمین بود رو نداشت…
هنوز روی چمن ها نشسته بودو با چشم های بی روحش به نقطه ای خیره شده بود!
فکرش پر کشید سمت غذای نیمه کاره ی خودشو پروا…
ذوق پروا بعد از تعریف هاش از دستپختش!
سرش رو به درخت پشت سرش تکیه دادو پیک دیگه ای برای خودش ریختو سر کشید…
مدت زیادی بود به الکل لب نزده بود! شاید از بعد مهمونیایی که یه مدت طولانی نرفت!
صدای پاشنه های کفشی باعث شد با بی حوصلگی چشماشو توی حدقه بچرخونه!
حوصله ی هیچکس رو نداشت… خصوصاا دلربا!
دلربا کنارش نشستو با لوندی خندید:بوی الکل تا صد فرسخی میاد آقا آرتا!
آرتا پیک بعدیشو به لبش نزدیک کرد:که چی؟
+چرا اینقدر بی حالو حوصله ای؟اون تو واسه زمینی که باهم گرفتیم جشن گرفتن!
بعد تو اومدی اینجا نشستی زیر درخت مثل شکست عشقی خورده ها پیک میزنی؟
آرتا پر حرص لب باز کرد:چون حالو حوصله ندارم!
چون بریدم… چون میخوام تنها باشم مشخص نیست؟
چجوری نشون بدم حالو حوصله ی اون جشن کوفتیو آدماشو ندارم تا بیخیال من بشین؟
دلربا شوکه به آرتا خیره شد… انتظار این رفتار رو نداشت… اونم از آرتا!
+آ…آرتا چ…چرا اینجوری میکنی؟م…مگه چی گفتم؟
آرتا کلفه دستی به سرش کشیدو با چشم هایی که رگه های قرمزش خودنمایی میکرد گفت:دلربا،نمیخوام ناراحتت کنم،پس تنهام بذار!خوب نیستم…
دلربا با سماجت دستشو روی صورت آرتا گذاشت:آرتا حالت خوش نیست،عصبی هستی،ناراحتی…
هرچی که باشه کنارتم…ببین منو دیگه!
من واسه توئه که اینجام،یکم حواستو بده بهم!
آرتا از جا بلند شدو بی اینکه جوابی بده به حرفای منظور داره دلربا لب باز کرد:میرم بخوابم!
بی رمق سمت اتاقش رفتو زیر لب زمزمه کرد:بخاطر داداشت…
بخاطر داداشت… آرشام داداشته!
.
.
(پروا)
گوشی رو دست گرفتمو لبمو به دندون گزیدم:رزا من تو رو نداشتم چیکار میکردم؟بخدا از هر خواهری خواهر تری…
با بغض مشهودی توی صدام ادامه دادم:جبران میکنم…میدونم کارایی که برام کردی قابل جبران نیست ولی جبران نیست!
ولی این دفعه مصمم تر از همیشم رزا!
دیگه نمیخوام تا گردن برم توی کثافت،یه بار اشتباه کردم برای هفت پشتم بس بود!
امشب وسایلمو جمع میکنم،صبح ساعت ۸ بیا دنبالم!
بعد از اتمام صحبتش با رزا گوشی رو قطع کردو روی تخت نشست…به چمدونش خیره شد…
چشماشو روی هم گذاشتو برای اینکه بغضشو مهار کنه روتختی رو چنگ زد…
نمیخواست باز هم ضعیف باشه و گریه کنه! حتی برای آرتا… خسته شده بود از گریه کردنو نرسیدن! از گریه کردنو باختن! شاید سرنوشتش براش اینو رقم زده بود… سرشو روی بالش گذاشتو زانوشو توی بغلش جمع کرد:دوباره از نو میسازمت پروا…
از نو میسازمت…
کم کم چشماش روی هم رفتو به خواب عمیقی فرو رفت…
با صدای آلارم گوشیش از خواب پرید…
نگاهی به ساعت انداخت! نفسی از سر آسودگی کشید… هنوز دیر نشده بود! به سرعت آبی به دستو صورتش زدو لباساشو تن
کرد که چند تقه به در خورد… ترسیده سمت در برگشت…
قدم های مرددشو سمت در برداشتو پشت در ایستاد:ک…کیه؟
+منم! با صدای رزا خیالش راحت شدو درو باز کرد… لبخندی زد:خوش اومدی! رزا متقابلا لبخندی تحویلش داد:بهتری؟ زیر لبی گفتم:بهترم…اگه به این حال میشه گفت بهتر پس بهترم…
+یکی از دلایلی که به هیچکی دل نمیبندم همینه دیگه…
پروا خیال کردی اینجا کجاست؟اینجا تو قصه ها نیست دنیای واقعیه…
سرنوشت ماها عین سیندرلا و زیبای خفته نیست! اینجا زندگیه واقعیه… باید گرگ باشی دختر گرگگگگگ… واسه اینکه زیر بار مشکلاتش زنده بمونی باید گرگ باشی…
شاید حرفای من الان برات سنگین باشه ولی یه روزی بهش میرسی…
همه اینارو یادت میره بهت قول میدم…
حالا هم برو چمدونتو بیار بریم که امروز کلی کار داریم…
باید جاهایی که واسه کار زیر نظر گرفتی هم بریم! -رزا واقعاا نیاز نیست خودتو توی زحمت بندازی… من خودم میرم واسه کار! همین که منو ببری خونه کافیه!
رزا کیفشو روی دستش جا به جا کرد:لوس نشو…مگه من چندتا خواهر دارم؟بیا بریم که دیره!
لبخندی زدمو دلم بهش گرم شد… بهم گفت مگه چندتا خواهر داره…
این اولین لبخندی بود که از شب قبل تا به الان زده بودم!
چمدونمو که از قبل جمع کرده بودم از اتاق خارج کردم…
بار دیگه به خونه ای که با شوق و ذوق واردش شده بودم خیره شدم…
شاید چند روز بیشتر نبود ولی بازهم شیرین ترین روزهای زندگیم بود!
از خونه چشم گرفتمو سوار ماشین رزا شدیم! +خیلی غصشو نخور،یه مدت بگذره یادت میره…
آب گلومو قورت دادمو سرم رو زیر گرفتم:آره یادم میره ولی به همین سادگیا که میگی هم نیست!
+سخت نگیر پروا!
تک خنده ای کردم:میدونی چیه؟اینقدر ضربه دیدم که دیگه برام شده عادت!
یعنی دیگه به اندازه دفعه اول اذیتم نمیکنه! دفعه اول سخت بود… دفعه های بعد کم کم برام آسون شد! دیگه سر شدم… رزا خیره به جاده لب باز کرد:سختی ها ازت یه زن قوی میسازه پروا… ‌
من از راهی که رفتم پشیمونم!
کاش مثل تو همون اول راه این کثافت کاریارو ول کرده بودم ولی ول نکردم…
ول نکردمو الان برای همه چی خیلی دیر شده! اصلا چرا دارم اینارو میگم…ولش کن!
خواستم چیزی بگم که کنار در خونه ی آپارتمانی ساده ای پارک کردم:همینجاست!
چمدونمو با کمک رزا از ماشین پیاده کردمو سمت در رفتم!
رزا زنگ آیفون رو زد که صدای بابک از پشت آیفون پیچید:به به رزا خانوم!
+باز کن بابک! بابک خنده ای کردو درو باز کرد! رزا درو هل داد که پشت سرش راه افتادم! +پروا میدونی که سوییتش تو پارکینگه باهاش کنار
میای؟
سرمو چند بار تکون دادم:من یه جای امن برای خواب داشته باشم…
هرچی میخواد باشه!
از پله ها پایین رفتیمو با دیدن در رنگ و رو رفته ای توی پارکینگ از حرکت ایستادیم!
در نیمه باز بود!
رزا دوباره جلوتر از من راه افتادو وارد خونه شد:چطوری بابک؟
بابک دندون نما خندید:چه عجب…چشممون به جمالت روشن شد!
رزا در حالی که سوییت رو کامل از نظر میگذروند گفت:همین دورو ورم…
کسی اینجا رفت و آمد نداره؟
بابک به دیواری که کمی لکه های زرد داشت تکیه داد:نه کسی نمیاد اینجا…ساختمون بابای خدا بیامرزم بود که رسیده به من…
رزا با اکراه گفت:جایی بهتر از این نداشتی به پروا بدی؟
بابک یه تای ابروشو بالا انداخت:ببخشید که ده تا ساختمون ندارم…
واحدای این ساختمونم پره…
به سرعت نگاهمو بینشون چرخوندم:بخدا همینجا عالیه…
بابک نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم…
یه نفس راحت کشیدم که بالاخره یه جایی برای موندن پیدا کردم!
قول میدم سرکار که رفتم کم کم اجاره خونه هم بهت بدم!
بابک خنده ای سر داد:نکشیمون دختر،کی ازت اجاره ی این لونه مرغو خواست؟
راحت باش! جدی میگم…
نگاهی به ساعتش انداخت:یه چندتا کار دارم باید بهش برسم…چیزی لازم داشتی بگو!
رزا زد روی شونه اشو گفت:یه شب برنامه کنیم،خیلی وقته دور هم نبودیم!
بابک چشمکی حواله اش کرد:حتما…فعلا!
با رفتن بابک روی تخت سفید رنگ نشستم که رزا یکباره داد زد:نشین!
از جا پریدمو به تخت نگاه کردم:چیه؟ چی شده؟
رزا ریز ریز خندید:بذار اول این رو تختی کوفتی رو بشوریم،معلوم نیست چندتا بچه روش ریخته!
لبمو به دندون گزیدم:خیلی بی ادبی!
.
.
(از زبان راوی)
وارد اتاق فرخ شدو با بی حوصلگی گفت:عمو دارم میگم نمیخوام اینجا کار کنم!اعصابشو ندارم…
فرخ از جا بلند شدو لیوان آبی رو کنار آب سردکن پر کردو دست آرتا داد:آرتا؟چته عمو؟انگار حالت زیاد خوب نیست!
آرتا لیوان آب رو سرکشید بلکه کمی از دمای بدنش کم شه…
لیوان خالی رو روی میز کوبید:حرف آخرمو زدم عمو…
اون قرار مدارای مسخره ای که با بابام ریختی رو هم از سرت بیرون کن…
ازدواج منو دخترت هیچوقت صورت نمیگیره!
فرخ که حسابی بهش برخورده بود با ابروهای به هم گره خورده گفت:دختر من چشه؟
یه جوری میگی دخترت انگار داری در مورد یه موجود بی ارزش حرف میزنی!
-عمو من به دلربا احترام میذارم،برامم با ارزشه ولی به عنوان یه دختر عمو…
فرخ دستشو روی میز کوبید:پسر تو عقل نداری؟میتونید زنو شوهری شرکت منو باباتو اداره کنید!
میدونید با وصل کردن شرکتا به هم چه سودی میکنیم؟
اگه ازدواج کنین ریاست شرکتارو میگیرید بچه! به خاطر یه هرزه داری لگد میزنی به بختت! آرتا برای لحظه ای خون به مغزش نرسید! به سمتش هجوم بردو یقشو توی دستش مچاله کردو عربده زد:به کی گفتی هرزه؟
فرخ سرفه ای کردو با عصبانیت گفت:خجالت بکش آرتا…دستتو بکش!
من عموتم عموت،واسه یه دختر چه کارا که نمیکنی…
گوه نزن به زندگی خودت پسر،دختره احمق فرضت کرده چرا نمیفهمی؟
اینجور آدما فقط بنده ی پولن…
اینا فقط برای پول به مردا سرویس میدن بعد تو رفتی عاشق یکی از همینا شدی؟
بخدا مامان بابات بفهمن سکته میکنن!
آرتا یقشو بیشتر توی مشتش فشردو از لای دندونای به هم ساییدش گفت:به احترام بابام تا الان چیزی بهت نگفتم…
اگه یکبار دیگه اسمشو به زبون آوردی یادم میره که عمومی کاری رو میکنم که نباید…
پی حرفش چشم از فرخ گرفتمو از اتاق خارج شد!
چنان در رو به هم کوبید که همه سمت صدا برگشتن…
بی توجه به همهمه های اطرافش به قدمهاش سرعت بخشید که با برخورد به شخصی توپید:هی…حواست کجاست؟
با دیدن مردی که قبلا توی اتاق فرخ دیده بود اخمهاش درهم رفت…
حس خوبی به این مرد که اسمش عماد بود نداشت!
عماد تا کمر خم شدو با ندامت گفت:ب…ببخشید آقا…
آرتا خواست بره که عماد با چاپلوسی گفت:ش…شما باید داماد آقا فرخ باشی نه؟ماشالله!
آرتا نفس عمیقی کشیدو زیر لب گفت:خدایا خودت رحم کن!
-آقای محترم من داماد کسی نیستممممم! جملشو با تحکم بیان کرد…
جوری که عماد با دستپاچگی شروع به عذرخواهی کرد که آرتا راهش رو کشیدو رفت!
.
.
(پروا)
گلومو صاف کردم…این سومین جایی بود که امروز اومده بودم!
لیوان آب روبرومو سر کشیدم که مرد روبروم لب باز کرد:استرس دارید؟آروم باشید کاری که ما ازتون میخوایم کار بسیار ساده ایه…
شما فقط و فقط تماسارو جواب میدی! کم کم راه میوفتید!
با هیجان غیرقابل وصفی گفتم:ی…یعنی من اس…استخدامم؟
مرد دستاشو به هم گره زدو با شرمندگی گفت:بله ولی…حقوقی که میدیم زیاد بالا نیست!
خودتون که میدونید اوضاع مالی همه خرابه!
بعد از دو سه ماه تمام سعیمو میکنم که حقوقتونو بالاتر ببرم…
-باور کنید همینم برای من عالیه مچکرم واقعا…
ممنون…
از جا بلند شدم:پس من فردا ساعت ۸ صبح اینجا باشم؟
+بله بله…فردا خانوم غفوری تمام کارارو قبل از رفتنشون بهتون آموزش میدن…روز خوبی داشته باشید!
-همچنین…با اجازه!
از اتاق خارج شدم که رزا از سالن انتظار سمتم دوید:چی شد؟تروخدا بگو که اینو قبول شدی!
از حالت چهره اش خندم گرفت!
دستی روی شونه اش کشیدم:آروم بگیر دختر…قبول شدم!
رزا بی اختیار هوا پرید:ایول…
لبمو به دندون گزیدم:همه دارن نگامون میکنن…ببینم کاری میکنی استخدام نشده عذرمو بخوان یا نه…
.
.
(از زبان راوی)
فرخ جرعه ای از فنجان قهوه ی توی دستش نوشید…
عماد سکوت رو شکستو لب باز کرد:آقا فرخ جسارتاا من از کی باید بارها رو بگیرم؟
فرخ گوشیشو دست گرفتو در حالی که عکس های گوشیشو بالا پایین میکرد گفت:پیداش کردم…
گوشی رو دست عماد داد:این طرفیه که باید ازش بگیری…
تو جاده ای که همیشه میری میبینیش! حواست باشه با احتیاط بیاریشون…
این سری جنسای قاچاقی که آوردیم همشون گوشی های آخرین مدلن…
یعنی به طور تقریبی ۴۰۰،۵۰۰ میلیون قیمت هر کارتونشه…
عماد با استرس سر تکون داد:چشم چشم…
فرخ به صندلی تکیه دادو ادامه داد:سود تو هم بیشتر میشه…
چشمهای عماد برق زد… میدونست در مورد یه سود هنگفت صحبت میکنه…
با دستپاچگی خواست حرفی بزنه که گوشی فرخ توی دستش تکون خوردو از دستش افتاد…
گوشی رو به سرعت از زمین برداشت:ببخشید آقا فرخ…به خدا نفهمیدم چی شد…
با دستش شروع به پاک کردن گردو خاکی که روی گوشی نشسته بود کرد!
فرخ با پرخاش گفت:نمیخواد تمیز کنی…بده من گوشی رو…
عماد با سماجت گوشی رو پاک کرد که رفت روی
عکس دوتا دختر….
ادامه دارد….

1 ❤️

2024-04-08 13:57:49 +0330 +0330

(قسمت 32)
دستش از حرکت ایستادو بهت زده به پروا با دختری که چهره ای عملی داشتو کنار هم ایستاده بودن خیره شد…
پروا بود…خودش بود…
هرچی بیشتر نگاه میکرد بیشتر مطمئن میشد این خود پرواست…
+به چی زل زدی؟گوشی رو بده میگم…
عماد بی توجه به حرفش گوشی رو سمتش گرفت:این…این دختر لباس مشکیه کیه؟میشناسیش؟
فرخ گوشی رو از دستش کشیدو قفل کرد:به تو چه؟تو کارایی که بهت مربوط نیست دخالت نکن!
عماد از جا بلند شد:آقا فرخ هرچی گفتی روی چشمم…
ولی در این باره باید بهم جواب بدی…
فرخ تمسخر آمیز خندید:مثل اینکه کارتو دوست نداری عماد خان…
اراده کنم یکی دیگه میارم جات!
+آقااا فرخ…من این کارو به هیچ وجه نمیخوام از دست بدم…
بخدا دختره رو میشناسم…
فرخ تک خنده ای کرد:چیز عجیبی نیست…کیه که اینارو نشناسه؟ماشالله اسمین!
+ی…یعنی چی؟
فرخ خودکارشو روی میز پرت کرد:چته عماد؟چته اینجا داری بال بال میزنی؟دردت با این دختره چیه؟
پا نداده؟دردت چیه؟ عماد نفس عمیقی کشید:خواهر زنمه آقا! این دفعه فرخ بود که تعجب کرده بود… چشماشو ریز کردو پرسید:خواهر زنت؟
برو بابا…آخه به پروا میخوره از خانواده ی تو باشه؟
+آقا چرا باور نمیکنی؟دارم میگم خواهر زنمه…توی یه خونه زندگی میکردیم!
فرخ برای چند ثانیه ساکت شدو بعد از مکث کوتاهی لب باز کرد:خواهر زنت اینجا چیکار میکنه؟
جوابی برای این داری؟
عماد آب گلوشو قورت دادو در حالی که هنوز منتظر نشونی از پروا بود گفت:آقا نامزدش از گندکاریاش سر درآورد ولش کرد…
اینم نفهمیدیم چی شد یه شب یه نامه گذاشتو رفت…
در به در دنبالش گشتیم پیدا نکردیم که نکردیم! زنم واسش هم خواهر بود هم مادر نداشتش! بیچاره بعد از پروا شکسته شد…
تروخدا اگه میدونی کجاست جاشو بهم بگو آقا فرخ…
دستتو میبوسم…
فرخ به صندلیش تکیه دادو یه تای ابروشو بالا فرستاد:اگه بگم جمعش میکنی ببریش؟
عماد با دستپاچگی سر تکون داد:آقا معلومه که میبرمش…این چه حرفیه؟
فقط بهم بگو کجاست…
فرخ پوزخندی کنج لبش نشستو آدرس خونه ی برادرشو روی یه تیکه کاغذ نوشت:برو از برادر زاده هام جاشو بپرس…
بعدم خواهر زنتو جمع کنو ببر جایی که دست هیچکی بهش نرسه…
.
.
(پروا)
همراه رزا مشغول مرتب کردن خونه شدم…
دستی به کمرم زدمو اطراف رو برانداز کردم:حال که مرتبش کردیم خوب شدا…
رزا روی تخت نشستو شونه اش رو بالا انداخت:بدک نیست…
مطمئنی میتونی اینجا زندگی کنی؟
-چرا نتونم؟من الان نمیدونم چجوری خوشحالیمو توصیف کنم…
ببین اینجارو آخه دنج و نقلی…
واسه خود خودم،بدون منت،بدون اینکه استرسی داشته باشم!
میرم سرکارو میام خونه… یه زندگی معمولی… رو پای خودم وایسادم…
رزا لبخندی روی لبش نشست:بهت افتخار میکنم!
قوی ترین دختری که دیدم…
میدونم توی دلت چه خبره!
از چشمات میخونم دلت پر میکشه واسه آرتا ولی میخندی،دلت تنگ شده ولی میخندی…
راستش تحسینت میکنم،از تمام چیزایی که دوست داشتی گذشتی…
شاید هرکی جای تو بود یه لنگ پا توی اون خونه منتظرش مینشست!
ولی تو الان اینجایی،توی یه اتاقک نمور تو پارکینگ بدون هیچ گله ای…
بدون هیچ شکایتی،فقط خوشحالی!
دستمو روی شونه اش گذاشتم:میدونستی هیچوقت واسه تغییر دیر نیست؟
تو بهترین دختر دنیایی،بهترین دختری هستی که توی زندگیم دیدم!
هر وقت کمک خواستم تو بودی! هر وقت از زندگی بریده بودم تو بودی!
رزا قبول کن تو از صدتا آدمی که ادعای با خدا بودنشون میشه بهتری…
پس چرا ول نمیکنی فرخو اون زندگی نکبت باری که حالت ازش بهم میخوره؟
چرا ول نمیکنی کسی رو که تو رو واسه سو استفاده میخواد؟
ببین من همه رو ول کردمو رفتم ولی نمردم…
هنوز اینجام،هنوز سرپام!
رزا سرش رو پایین انداختو آب گلوش رو قورت داد:من تو نیستم پروا…من قوی نیستم…
من عادت کردم به این سبک زندگی! برای من خیلی دیر شده!
تویی داری اینارو به من میگی که سر جمع با یه نفر رابطه داشتی…
-رزا هر وقت…هر وقت تصمیمتو گرفتی… هر وقت خواستی زندگیتو عوض کنی! بدون یکی اینجا پشتته… تنهام نذاشتی…تنهات نمیذارم!
رزا بغضشو قورت دادو خودشو توی آغوشم انداختو منو به خودش فشرد:مراقب خودت باشو زندگیتو از نو بساز…خب؟
دستمو نوازش وار روی موهاش کشیدم:میسازم…میسازم…
.
.
(از زبان راوی)
آنا قاشقی از غذا رو به دهنش نزدیک کرد که پدرش گفت:معلوم هست آرتا کجاست؟تو خونست ولی کسی چشمش به جمالش روشن نمیشه…
آنا به سرعت جواب داد:یکم معدش درد بود بابا!
توی محوطه نشسته…
پدرش ادامه داد:معده درد گرفته بره دکتر…چرا خودشو قایم کرده؟
یا تو اتاقشه یا بیرون نشسته… روزه ی سکوتم که گرفته…
معده درد گرفته که تو خونه گرو گر سیگار میکشه؟
این یه دردیش هست… رنگ از روی آنا پرید!
سرش رو سمت آرشام چرخوند که آرشام با خونسردی تمام خندید:گیر دادیا بابا…حتماا شکست عشقی خورده پسرت…
مادرش با تحکم گفت:آررررشام،این چرتو پرتا چیه میگی پسرم؟
+مگه دروغ میگم مامان؟احتمال همه چی هست!
بذار تو محوطه بشینه قشنگ آفتاب به مغزش بخوره بلکه بفهمه داره چه غلطی میکنه!
مادرش اینبار محکم تر از قبل گفت:آرررررشاااام…غذاتو بخور…
آرشام خنده ای کردو مشغول خوردن ادامه ی غذاش شد…
آنا از جا بلند شد:نوش جونتون!
آرشام سرش رو سمتش چرخوند:چته؟حرفام برات سنگین اومد؟
آنا با لحن پر حرصی جواب داد:حرفات ذره ای برام مهم نیست…میرم پیش داداشم!
آرشام قاشق چنگالشو به بشقاب کوبید:خوبه والا…یه چیزی هم بدهکار شدیم…
آنا بی توجه به لحن تند آرشام سمت در رفت! برادر خودش رو خوب میشناخت!
اینکه چجوری عین سادیسمیا داره از اینکه آرتا رو شکنجه ی روحی میده لذت میبره!
دردش فقطو فقط از طرف پروا رد شدنه… دردش اینه که همیشه رد میشه… دلربا ردش کرد! پروا هم ردش کرد! و یک درصد فکر نمیکنه شاید بخاطر اخلاق
گندشه! همیشه آرتارو مقصر دونست!
با دیدن آرتا سر همون جای همیشگی نزدیکش شدو دستشو از پشت دورش حلقه کرد:خان داداش تو هنوز غذا نخوردی؟
آرتا سیگار دستشو زیر پاش له کردو لبخندی تحویلش داد:خیلی اشتهای غذا خوردن ندارم!
+اعتصاب غذا کردی؟
-آنا…
+جونم؟
آرتا نفس عمیقی کشید:امروز میرم یه سر بهش بزنم…
حداقل ببینم خوبه؟چیزی لازم نداره؟اینجوری نمیتونم!
حداقل خیالم ازش راحت شه…
آنا شونه ای بالا انداخت:من هرچی بگم تو کار خودتو میکنی…پس برو تا دلت آروم بگیره!
آرتا خواست جوابی بده که با دیدن شخصی که در حال کلنجار رفتن با نگهبان بود چشماشو ریز کرد…
با کمی دقت متوجه شد همون مردیه که توی شرکت فرخ دیده بود…
زیردست فرخ! از جا بلند شدو خاک پشتشو تکوند:تو برو تو آنا… این یارو که جلو دره رو فرخ فرستاده لابد!
با من کار داره…
+چیکارت داره؟کیه این؟سرو وضع درست حسابی که نداره!
آرتا با تحکم گفت:میگم برو تو آنا…
آنا با دودلی نگاهی به مرد جلوی در انداختو به سمت خونه رفت…
آرتا با اخم های درهم سمت در رفت:خودش کم بود حال آدماشو واسم میفرسته…
ل اله ال الله!
با رسیدن جلوی در رو به نگهبان گفت:باز کن درو ببینم حرف حساب این یارو چیه؟
عماد به میله های در چسبیدو به سرعت غرید:باز کن اون درو…شنیدی که؟
باز کن بهت میگم… نگهبان مردد گفت:آقا آرتا بابات اگه…
+بابام چی؟باز کن این واسه عموم کار میکنه غریبه نیست…
باز کن ببینم چه پیغامی فرستاده!
نگهبان درو باز کرد که عماد به سرعت وارد عمارت شد…
قبل از اینکه دهن باز کنه آرتا دستشو توی جیبش فرو بردو از نگهبانی دور شد:دنبالم بیا…
چندی نگذشته بود که عماد بی طاقت گفت:بخاطر عموت نیومدم آرتا خان…
آرتا سمتش برگشت:فیلم بازی نکن واسم!
فرخ فرستاده تو رو دیگه…مگه غیر از اینه؟چرا واسم فیلم بازی میکنی؟
عماد با جدیتو اخمی بین ابروانش گفت:پروا کجاست؟
برای یک لحظه آرتا با چهره ای متعجب بهش نگاه کرد…
طولی نکشید که اخماش درهم رفت:ببین مرتیکه…برو به رئیست بگو یه بار دیگه اسم پروارو به زبونش بیاره نگاه نمیکنم به اینکه عمومه بلایی سرش میارم که…
عماد وسط حرفش پرید:فرخ خان ارتباطی به این موضوع نداره،باید جای اون دخترو بهم بگی…
آرتا دستشو به سمت سینش بردو هلش داد:چی داری زرتو پرت میکنی؟
به تو چه کجاست؟خودتو فرخو باهم یکی میکنم یه بار دیگه اینجا ببینمت…
برو به رئیست بگو تا صدسال دیگه هم جاشو پیدا نمیکنه…چون من نمیذارم!
عماد کلافه دستی به ته ریشش کشید:عجب گیری کردیما…
پروا خواهر زنمه…خواهر زنم…
از وقتی از خونه فرار کرده شبو روز نداریم آقا آرتا!
خواهرش پیر شده بعد از رفتنش… همش فکرشه…
بخدا دروغ نمیگم…خدا خودش خواست دوباره پروا سر راهمون قرار بگیره…
دلش به رحم اومد منو سر راه فرخ خان قرار داد ت اینجوری پیداش کنم…
تک خنده ای کردو دستی به پشت سرش کشید:حکمتو میبینی؟
دختره یه بچه بازی درآورد از خونه فرار کرد حال…
قبل از اینکه حرفشو کامل کنه آرتا یقشو چسبید:تو چی زر زر کردی الان؟
عماد با دستپاچگی گفت:آ…آقا مگه…مگه چی گفتم؟
جا…جای خواهر زنمو میخوام بدونم… اص…اصلا تو…تو چرا جاشو میدونی؟
جسارتاا من نباید بدونم چرا یه مرد غریبه از جای خواهر زنم خبر داره؟تو چیکارشی؟
آرتا هیستریک خندید:که تو همون شوهر خواهر نمک به حرومشی؟
قبل از اینکه عماد دهن باز کنه لگدی توی شکمش زد:که اومدی دنبالش؟
لگد محکم تری حواله اش کرد که آخ عماد بلند شد…
آرتا روی زانو نشستو عمادی که روی زمین افتاده بود رو از یقه بلند کرد:آخه مرتیکه لجن به تو چه که کجاست؟هاااان؟
پی حرفش عربده کشید:به خدا قسم زندت نمیذارم ببینم داری دنبالش میگردی و دورش میپلکی فهمیدی؟
عماد با اعتراض لب باز کرد:یعنی چی؟مگه شهر هرته؟خواهر زنمه…
تو با اجازه کی جاشو به من نمیگی؟این چرتو پرتا چیه بارم میکنی؟
بخدا به اینکه برادر زاده ی فرخ خانی نگاه نمیکنم ازت شکایت میکنم…
آرتا عین ببر زخمی شده بود…
بی وقفه شرو به مشت زدن به صورتش کرد:برو شکایت کن…برو شکایت کن حرومزاده ببین چجوری کاری میکنم خودت بیفتی پشت اون میله ها!
من کله خر تر از این حرفام…
فکر نکن از گه کاریات خبر ندارمو نمیدونم چه بلاهایی سرش آوردی…
عماد در حالی که نفس نفس میزد خون گوشه ی لبشو پاک کردو گفت:ک…کی هستی؟ت…تو کیه پروائی؟؟؟
آرتا پرتش کرد رو زمینو با کفشش محکم به پهلوش کوبید:داری از کنجکاوی میمیری نه؟زنمه!
زنم… حال برو شکایت کن! عماد گیج و منگ به چهره ی جدی آرتا نگاه کرد… با حالتی کفری لب باز کرد:چی داری میگی تو؟مگه
الکیه که زنته؟ فکر کردی من خرم؟ مگه ما سرخریم که بره واسه خودش شوهر کنه؟
آرتا از یقه گرفتشو کشون کشون سمت در برد:جرئت داری اسمشو بیار یا اطرافش پیدات شه تا اون روی منو ببینی…
این که دارم عین سگ میزنمت روی خوبمه… فکر نمیکنم دلت بخواد اون رومو ببینی…میخوای؟
پی حرفش عمادو جلوی در پرت کردو رو به نگهبان گفت:اگه یه دفعه دیگه اینجا پیداش شد زنگ بزن پلیس بیاد لششو جمع کنه ببره!
+چشم آقا!
آرتا برگشت بره که عماد داد زد:به همینجا ختم نمیشه آرتا خان!
آرتا بی توجه به سمت ماشین رفتو پاشو روی پدال گاز گذاشت…
تمام راه عصبی بود…باید با پروا حرف میزد! باید هرطور شده حرف میزد!
جلوی در خونه پاشو روی ترمز گذاشتو از ماشین پیاده شد…
با عجله کلیدو توی در چرخوند…
نمیدونست عکس العمل پروا چیه ولی خوشحال بود که بهونه ای پیدا کرده تا باهاش حرف بزنه…
حتی اگه اون بهونه یه آدم عوضی بود! خونه بدجوری سوت و کور بود… همه چی تمیزو مرتب برق میزد! مردد صدا زد:پروا… جوابی نگرفت…
بلندتر صدا زد:پروا باید باهات حرف بزنم… چندثانیه ای گذشت که بازهم جوابی نگرفت… بی طاقت به سمت اتاق خواب رفت… درو باز کرد ولی تخت مرتب بود و کسی توی اتاق
نبود… +پرواااا!
این بار با صدای بلندتری صدا زدو حتی به انباری و حموم دستشویی سر زد…
کلافه تر از همیشه دستی توی موهاش کشید:کجایی؟
ظهر بود…این موقع ظهر کجا میتونست بره؟
دوباره به سمت اتاق خواب رفتو در کمد دیواری رو باز کرد…
با دیدن کمد خالی از لباس های پروا عقب عقب رفت…
رفته بود…ولی کجا….!؟
ادامه دارد….

0 ❤️

2024-04-08 16:31:37 +0330 +0330

(قسمت 33)
روی تخت نشستو سرشو بین دستاش گرفت… +کجایی؟کجایی؟کجایی؟ این کلمه رو هی با خودش تکرار میکرد… گوشیشو توی دستای لرزونش گرفتو شماره ی پروا رو گرفت… احساس خفگی داشتو گلوش میسوخت…
ندونستن اینکه پروا کجا رفته داشت دیوونش میکرد!
حتی نمیخواست لحظه ای فکر کنه که ممکنه با پسر دیگه ای باشه…
پروا بد نبود…نمیتونست باشه…
مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد…
با شنیدن این جمله گوشیشو پرت کرد روی زمینو عربده زد:لعنتی چرا اینجوری لج میکنی با من؟
گوشیشو از روی زمین برداشتو با عجله به سمت ماشین رفت…
تنها جایی که به ذهنش میرسید خونه ی رزا بود… تنها امیدش…
و توی دلش دعا دعا میکرد که پروا همونجا باشه…
تا به خونه ی رزا رسید کلافه شده بود… حس میکرد طولانی ترین مسیر زندگیشو طی کرده!
به سرعت دستشو روی زنگ آیفون گذاشتو پشت سرهم زنگ میزد…
صدای رزا از پشت آیفون پیچید:چه خبرته؟سر ظهری دستتو گذاشتی رو زنگ برنمیداری!
-باز کن درو حال و حوصله درست حسابی ندارم بخوام بحث کنم…
+بیا بالا…
با صدای باز شدن در نفهمید چجوری خودش رو به واحدی که رزا زندگی میکرد رسوند…
در از قبل باز بود!
درو هل دادو بی توجه به رزا که جلوی در ایستاده بود در اتاق هارو یکی یکی باز کرد:کجاست؟
رزا دنبالش راه افتاد:کی کجاست،؟بیا ببینم حرف حسابت چیه؟
آرتا انگار کر شده بود…
به سمت آشپزخونه رفتو داد زد:پروا کجاست؟میگم کجاست؟
اگه اینجا نیست پس کجاااست؟ جایی نداره بره…
رزا دست به سینه جلوش ایستاد:نه بابا؟حالا برات مهم شده؟
موقعی که بخاطر داداش جونت ولش کردی رفتی فکرشو نکرده بودی که بره…
فکر کردی پروا عین تو سری خورا میمونه تو خونت تا تو هر وقت دلت خواست بهش سر بزنی و ادا آقا بالا سرشو در بیاری؟
کور خوندی… برو…برو الکی هم اینجا دادو هوار راه ننداز… آرتا با تحکم گفت:پروا کجااااست؟ رزا با من کل کل نکن که میدونی پای پروا در میون
باشه هرکاری میکنم…
پس با من در نیوفت بگو کجاست؟
رزا با عصبانیت داد زد:نه بابا؟میخوای چه غلطی بکنی مثلا؟حس نمیکنی داری زیاده روی میکنی؟
-جاشو بهم نگی بیشتر از اینی که میبینی زیاده روی میکنم…دوباره میپرسم پروا کجااااااست؟
رزا با بی حوصلگی چشمهاشو توی حدقه چرخوند:پروا نمیخواد ببینتت حالیه؟یه ذره شعور داشته باشی از زندگیش به کل میری بیرون…
این نصف و نیمه بودنت به در هیچکی نمیخوره! راحتش بذار دختر بیچاره رو…
آرتا دستی روی صورتش کشید:رزا بس کن…تمومش کن این حرفارو فقط بهم بگو کجاست…
باید درباره موضوع مهمی باهاش حرف بزنم… شوهر خواهرش اومده سراغم… تو دوست داری دستش به پروا برسه؟ باید درمورد یه سری چیزا بهش هشدار بدم! باید حواسش به خودش باشه…
رزا با چشم های گرد شده لب باز کرد:ع…عم…عماد؟ا…اون از…از کجا…پیداش شد؟
آرتا با طعنه پوزخندی زد:از من میپرسی؟زیر دست دوست پسر تو کار میکنه…
رزا برای چندثانیه با شوک به آرتا خیره شد… +ص…صبر کن ب…ببینم یعنی چی؟
آرتا نفسشو پر حرص بیرون فرستاد:منم نمیدونم رزا،الانم برای من ادای دوستای وفادارو در نیار این موضوع شوخی بردار نیست…
+باید از خودش اجازه بگیرم…ممکنه نخواد ببینتت…
آرتا دستی توی موهاش کشید:گوشیشو گرفتم در دسترس نبود…
رزا در حالی که شماره ی پروارو میگرفت گفت:یکی از خطای من دستشه…
گوشی رو کنار گوشش گذاشتو منتظر شد… چیزی نگذشت که جواب داد! +سلام خوبی؟؟صدات خواب آلوده…خواب بودی؟! -سلام عزیزم…اشکال نداره …
آرتا با ایما و اشاره به رزا گفت که صداشو بزنه روی اسپیکر تا مطمئن شه…
رزا چشماشو توی حدقه چرخوندو گوشی رو روی اسپیکر گذاشت…
در حالی که آرتارو نگاه میکرد گوشی رو به دهنش نزدیک کرد:پروا…آرتا اینجاست!
میخواد باهات صحبت کنه…
صدای سرد پروا باعث شد تنش یخ ببنده:ردش کن بره…حرفی واسه گفتن نمونده…
رزا لبشو تر کردو با اصرار گفت:ولی حرفای مهمی داره باهات…
درباره عماده…
با شنیدن اسم عماد با تعجب و ترس گفت:چه حرفی؟یعنی چی؟نمیفهمم!
+پروا باید رو در رو باهاش صحبت کنی…
پروا مردد گفت:بذار لباس عوض کنم آدرس یه جارو برات میفرستم بهش بده بیاد اونجا…
شمارمو آدرس خونمو نده…به هیچ وجه!
رزا گوشی رو قطع کردو رو به آرتا گفت:دیدی که…راضی نیست آدرس خونشو بدم…
اینجوری خراب شدی سر من فکر کردی از قصد بهت آدرس نمیدم…
آرتا روی مبل دو نفره نشست و منتظر شد پروا آدرس بفرسته…
با حرص زیر لب گفت:یه جوری میگه آدرس و شمارمو نده انگار از قصد گذاشتمشو رفتم!
خودشم بود همین کارو میکرد… شک ندارم همین کارو میکرد…
با صدای پیام گوشی رزا به سرعت از جا بلند شد:چی شد؟گفت کجا برم؟
رزا ریز خندید:اینجوری که تو بی قراری میکنی شبیه آدمایی نیستی که خودشون رابطه رو بهم زدن…
-یه جوری میگی انگار خوشی زده بود زیر دلم…
آدرسو بده برم…
رزا گوشی رو سمتش گرفت و آرتا آدرس خیابونی که داده بودو به سرعت خوندو سمت در رفت:خدافظ!
سوار ماشین شدو راه آدرسی که پروا داده بود رو در پیش گرفت…
صدای زنگ گوشیش توی ماشین پیچید…
تماسو وصل کرد که آنا آروم لب زد:کجا رفتی سر ظهری؟!نگهبان به بابا گفت یه آقایی اومده اینجا گرفتی زدیش…
آرتا کارات دیگه داره نگرانم میکنه…
-نگران نباش…اون آدمی که داری دربارش صحبت میکنی نصف حقش بود…
بیشتر از اینا جا داشت کتک بخوره… +خیلی سرتق شدی آرتا…
پی حرفش گوشی رو قطع کرد که آرتا خندید:اینم برای من زبون درآورده…
گوشی رو روی صندلی کناری پرت کرد…
تا رسیدن به مقصد هزار بار با خودش تمرین کرد که حرفی غیر از عماد نزنه…
فقط و فقط عماد… به خیابونی که پروا گفته بود رسید…
با دیدن پروا توی مانتوی مشکی رنگ،در حالی که چتریهاش روی پیشونیش پریشون بودن لبخندی روی لبش نشست…
جلوی پاش ترمز کرد که پروا با اخمهایی درهم سوار شد…
آرتا برای چند لحظه روی صورتش دقیق شد که پروا برگشت سمتش:میخوای تا آخرش زل بزنی به من؟
آرتا به سختی جلوی خنده اش رو گرفتو پاشو روی گاز گذاشت…
-میشنوم… آرتا نفس عمیقی کشید:نمیدونم از کجا شروع کنم…
ولی از بخت بدت باید بگم که عماد پیش فرخ کار میکنه…
اخمهای پروا از بین رفتو جدی شد:چطور میشه؟این همه جا توی دنیا…چرا پیش فرخ؟
چرا دقیقاا وسط زندگی من…
-پروا نمیدونم…هیچی نمیدونم…ولی میدونم فهمیده منو تو یه سرو سری باهم داریم…
اگه تو رو بی صاحاب گیر میاورد دیگه ول کنت نبود!
از یه طرف میخواست بهت سرکوب بزنه واسه اینکه دختر فراری شدی و فلان…
د…در واقع نخواستم فکر کنه کسی رو نداری…
نخواستم پشتتو خالی ببینه و برات حرف در بیاره…
پروا دستی به پیشونیش کشید:فهمیدم آرتا… فهمیدم بگو چیکار کردی؟ آرتا لبشو تر کردو گفت:من…من گ…گفتم زنمی! پروا با صدای جیغ مانندی گفت:چییییییی؟؟؟ آرتا به سرعت جواب داد:ببین قصد بدی نداشتم! ف…فقط خواستم ببینه زندگیت بعد از اونا بهتر شده! خواستم جلوشون سرت بالا باشه پروا… اگه تو رو بی کس میدید دوباره میومد سراغتو… پروا میون حرفش پرید:من از پس خودم بر میام… کسی با شوهر کردن سربلند نشده که من دومیش باشم…
پس تمومش کن این بودناتو که از صدتا نبودن بدتره آرتا!
آرتا اخمی کردو پر حرص گفت:بودن من اینقدر اذیت میکنه؟؟چرا میخوای لج کنی با من؟
یجوری بهت برخورد گفتم زنمی انگار خیلی آدم غیر قابل تحملیم!
نفس عمیقی کشیدو گفت:خوب گوشاتو باز کن آرتا!
تو خودت رفتی…اونی که نخواست باهم باشیم من نبودم!
اونی که عین ترسوها رابطه رو با یه پیام تموم کرد تو بودی!
الان نشستی اینجا منو بازخواست میکنی که چی بشه؟
هیچ فکر کردی اگه دروغت لو بره من بدتر ضایع میشم؟
آرتا دستشو روی فرمون جا به جا کردو نیم نگاهی به صورت اخموی پروا انداخت:باز کن اون اخمای بی صاحابتو…
اگه لو رفت خودم جمعش میکنم!
سمتش برگشتو به آرتایی که از آخرین بار که دیده بودش ژولیده تر شده بود گفت:چرا کمکم میکنی؟
مگه تو منو ول نکردی؟مگه نرفتی؟
آرتا با خونسردی که پروارو متعجب کرد:دلیلش واضحه…
رک و راست میگم،ادای فیلمارو در نمیارم… چون دوستت دارم!
برام ممنوعه ای درست،به آرشام قول دادم قیدتو بزنم اینم درست…
ولی حداقل بذار هواتو داشته باشم…
پروا سرش رو سمت شیشه ی ماشین چرخوندو چیزی نگفت…
در واقع نمیتونست از دستش دلخور باشه!
اگر خودش هم جای آرتا بودو خانواده ی درست حسابی داشت بی شک خانوادشو انتخاب میکرد…
آرتا با صدایی گرفته لب باز کرد:پروا منو نگاه کن…
گند نزن بهش…بذار فکر کنن زنمی! بفهمن یه پشتوانه داری… بذار به عنوان آخرین کمکم باهاشون روبرو شیم… با همه اونایی که بهت بد کردن…
پروا خنده ی طعنه آمیزی کرد:با خودت چجوری روبرو شم…هوم؟آخه توام توی لیست افرادی هستی که بهم بد کردن!
آرتا گوشه ای پیچید… ماشین از حرکت ایستاد…
آرتا دستشو بالای صندلی پروا گذاشتو کمی سمتش متمایل شد:پروا…
پروا آب گلوشو قورت دادو کمی عقب رفت…
آرتا که دید پروا معذب شده عقب تر رفت:ببین…عماد تا ابد دنبال تو میگرده اینو خوب میدونی…
پرنیانی که من میشناسم تا الان حرفایی پشت سرت به دروغ زده که همه تو رو دختر بدی ببینن…
در حقت نامردی کردن… تا کی میخوای فرار کنی و یه گوشه قایم شی؟هوم؟ یکبار برای همیشه با همه روبرو شو… میون حرفش دستشو روی دست پروا گذاشت:باهم باشون روبرو میشیم… به همه بفهمون که دلیلی برای فرار ازشون نداری! پروا سرش رو زیر گرفتو به فکر فرو رفت… بیراه هم نمیگفت…یه روزی بالاخره باید روبرو میشد…
چی بهتر از اینکه الان یک نفرو هم کنارش داشت…
یکی که به همه نشونش بده… به دروغم شده نشون بده و بگه خوشبخت شده! کسی که باعث شه عماد عقب بکشه… یکی که به سعید نشون بده من بدون اونم خوشبخت شدم…
یکی که پرنیان ببینه و بفهمه سعید ارزش اینو نداشت که خواهرشو عذاب بده…براش نقشه بکشه…
دوست داشت بشه آینه ی دق خواهری که آرتا رو برای نابود کردنش فرستاد ولی آرتا شد کسی که با تمام وجودش برای نجاتش میجنگه…
یکبار هم که شده میخواست بدجنس باشه! -من…من باید بهش فکر کنم! خودش هم از حرف خودش خندش گرفت… باید بهش فکر میکرد؟؟به چی فکر میکرد؟ این آرتا بود که داشت لطف میکرد بهش…
آرتا لبشو تر کردو دوباره ماشین رو به حرکت درآورد:خواستم بهت بگم هر اتفاقی هم که بیوفته…
هرچی… من هستم…
دستی به گلوش کشیدو با استرس مشهودی توی صداش گفت:آ…آمادگی روبرو شدن باهاشونو ندارم…
ت…تازه زندگیم داره شبیه زندگی آدمای عادی میشه…
آرتا با اطمینان خاصی توی صداش لب باز کرد:استرس چیو داری؟؟این قایم موشک بازی رو تمومش کن…
اینکه خودتو نشون بدی باعث میشه یه بار سنگین از روی دوشت برداری…
سکوت پروا نشون میداد خودش هم خسته شده از این وضعیت…
برای آرتا سخت بود همینقدر نزدیک بهش ولی دور!
بعضی وقتا با خودش فکر میکرد اگه همون روزی که رفت سوپر مارکت یه رابطه رو باهم شروع کرده بودن الان ممکن بود حتی زنو شوهر بودن…ولی زندگی چیز دیگه ای برای همشون رقم زده بود!
-آرتا همینجا پیاده میشم…
آرتا نگاهی به اطراف انداخت:چرا؟خونت همین نزدیکیاست؟
-نه میخوام یکم راه برمو فکر کنم همین… به این جریاناتو اینکه چیکار کنیم…
به هرحال عماد اومده سراغتو اینو نمیشه عوض کرد…
ا…الانم فکر میکنه تو…تو چیز منی…
آرتا از اینکه پروا کلمه ی شوهرو به زبون نمیاره خندش گرفت:چیه توام؟
-همین دیگه…
+پروا همین چیه؟؟
پروا کلافه گفت:شوهر شوهر شوهر خوب شد؟؟حالا وایسا برم…
آرتا با دیدن قرمزی گونه های پروا خندشو قورت داد!
پروا پشت چشمی نازک کردو بعد از خداحافظی ساده ای از ماشین پیاده شد…
آرتا نگاهی به پروا که بیرون از ماشین ایستاده بود انداخت:لب خیابون واینسا…برو تو پیاده رو…
پروا دست به سینه و با لجاجت گفت:سرت تو کار خودت باشه…
پی حرفش از ماشین آرتا دور شد… آرتا ریز خندید:لجباز!
.
.
(از زبان راوی)
عماد؟عماد با توام؟ صدای راضیه عماد رو از افکارش بیرون کشید… راضیه متعجب گفت:داری به چی فکر میکنی؟
از وقتی اومدی تو فکری… چیزی رو ازم قایم میکنی؟
عماد پوزخندی کنج لبش نشوندو جرعه ای از فنجون چایش نوشید:خواهرتم کم چیزی نیستش!
گندش درومده رفته پنهونی زن یکی از کله گنده ها شده…
راضیه به صورتش کوبید:چ…چی داری میگی عماد؟پ…پروامو پی…پیدا کردی!؟
عماد فنجونشو روی میز کوبید:نمیخواد سنگشو به سینه بزنی…
خدا میفهمه چجوری پسره رو چیز خور کرده که اومده گرفتتش…
عموی پسره آشنامه،سعی کردم از زیر زبونش بکشم از چیزی خبر نداشت…
یا اینا اصلا ازدواج نکردن… یا پنهونی ازدواج کردن…
راضیه دسته ی مبل رو گرفت تا از افتادنش جلوگیری کنه:م…منو…منو ببر پیشش عماد…
+نفست از جای گرم بلند میشه…
کجا ببرم تو رو؟؟دختره رو قایم کرده دستت بهش نمیرسه…
کمی بعد سمت راضیه برگشت:البته یه راهی هست!
راضیه با دیدن نیش باز عماد لب باز کرد:چه راهی؟؟
+اگه تو بری آبغوره بگیری حتماا آرتا خان دلش به رحم میادو جای پروارو بهت میگه!
راضیه بینیشو بالا کشید:این پسره کیه چیه؟چرا پروارو قایم کرده مگه ما دشمنشیم؟؟من حرف دارم با خواهرم…
میخوام ببینمش…
+میبینیش…به زودی میبینیش…
.
.
(پروا)
روی تخت جا به جا شدمو به پیشنهاد آرتا فکر کردم…
اگه لو میرفتیم چی؟!اگه منو بازم بی صاحاب میدیدن چی؟؟
هرچند من دیگه اون پروای تو سری خورد سابق نبودم…
هیچکس نمیتونست به من زور بگه!
ولی بازهم وقتی آرتا بود انگار صدنفرو پشتم داشتم…یجور حس امنیت…
اگه حرفاشو قبول میکردم این قایم شدنا تموم میشدو این بار از روی دوشم برداشته میشد…
تصمیم به قبول کردنش گرفته بودم!
آرتا آدم کله گنده ای بود وقتی با اطمینان به عماد گفته من زنشم یعنی جور کردن سندو مدرک براش هیچ کاری نداره…
برای همین با خیال راحت سرمو روی بالش گذاشتمو تصمیم گرفتم صبح بهش بگم که قبول میکنم…
.
.
(از زبان راوی)
حوله ی تن پوششو پوشید…
در حال خشک کردن موهاش بود که صدای دینگ پیام گوشیش توجهشو جلب کرد…
همزمان صدای آنا از پشت در شنیده شد:آرتا بیا صبحونه حاضره…
-لباس بپوشم میام! بعد از اتمام جملش سراغ گوشیش رفت…
با دیدن پیام ناشناس به سرعت پیام رو باز کرد،حدس میزد که پروا باشه!
سلام آرتا من بهش فکر کردم،اولش به نظرم بچه بازی اومد…بخوایم بگیم ازدواج کردیم انگار داریم بچه گول میزنیم…
ولی بعد بهش فکر کردم،اگه به من این پیشنهادو دادی یعنی خوب بلدی چیکار کنی که کسی متوجه الکی بودن این ازدواج نشه…
هرچند نباید به حرفای تو اعتماد کرد ولی متاسفانه من هنوز بهت اعتماد دارم!
پیامش حس خوبی رو به آرتا منتقل کرد…
ادامه دارد….

0 ❤️

2024-04-08 20:01:30 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
آی نویسنده بد قلق. خیلی پیچیده اش کرده لامصببب

1 ❤️

2024-04-08 21:36:55 +0330 +0330

(قسمت 34)
علی رغم همه چیز هنوز بهش اعتماد داشت!
لباساشو تن کردو با انرژی به سمت میز صبحانه رفت…
سلامی به همه دادو روی صندلی جا گرفت!
آرشام با لحنی طعنه آمیز گفت:شنگول میزنی…خیر باشه…
-خبری نیست داداشم…خبری نیست! +خداروشکر!
کلافه صبحونشو خوردو توی فکر این رفت که آرشامو چیکار کنه!!؟
تنها راهش این بود که بگه نیتش کمک به پرواست!
چون آرشام یه کله خر به تمام معنا بود…
اگر به گوشش میرسید که دوباره باهمن معلوم نبود این سری چیکار کنه…
آرشام جوری که مادرو پدرش متوجه نشن گفت:شنیدی دختر امیر هنوز بیمارستانه…دااااداااش!
داداش رو با غلظت فراوانی گفت که آرتا جواب داد:ترلان بیمارستانه؟!
+آره اون روزم بهت گفتم میخواست خودکشی کنه! دوباره سعی کرده بود خودشو بکشه… ولی موفق نشده…
آرتا خواست چیزی بگه که مادرش زیر لب نچ نچی کرد:دختر بیچاره…میگن ظاهر زندگی آدمارو نبینا…
اینا هیچی برای دختراشون کم نمیذاشتن!
دختراشم ماشالله خوش برو رو و خندون بودن همیشه!
کی فکرشو میکرد دختره خودکشی کنه؟
آرتا که صبحانه اش زهرش شده بود از جا بلند شد!
ولی آرشام رو به مادرش ادامه داد:کم سنو ساله…معلومه واسه یه پسر اینکارو کرده…
پسرای این دوره هم که میدونی مامان… طرفو واسه یه چیز میخوان! پدرش تشر زد:آرشام درست حرف بزن… آرتا نوش جونی گفتو از خونه بیرون زد!
قصد داشت ترلان رو ببینه،هرچی نباشه یه زمان باهم بودنو الان بخاطر اونه که اوضاعش اینقدر بده!
شماره ی آیلارو گرفت…
طولی نکشید که صدای گریون آیلار پشت خط پیچید:خدا لعنتت کنه…
خدا لعنتت کنه ببین چی به روز خواهر بیچارم آوردی!
دلت آروم گرفت؟راحت شدی؟الان خوشحالی؟
آرتا دستی به ته ریشش کشید:آیلار داد نزن بگو کدوم بیمارستانید؟میخوام باهاش حرف بزنم…
آیلار در حالی که فین فین میکرد گفت:به تو ربطی نداره…
میخوای بیای نمک رو زخمش بپاشی؟همون بهتر که نبینتت یادش بره توئه کثافتو!
آرتا با عصبانیت داد زد:حرف دهنتو بفهم هی مراعاتتو میکنم…دارم میگم کدوم بیمارستانید؟
آیلار پر از نفرت اسم بیمارستانو گفتو قطع کرد… این وسط ترلان هم شده بود قوز بالا قوز! هم دلش میسوخت… هم عصبانی بود…
روزانه هزاران رابطه توی این دوره و زمونه تموم میشد…
همه باید خودکشی کنن؟برن بمیرن؟
تقصیر خودش بود که با دختری هم سنو سال ترلان دوست شده بود…
یه زمان واقعاا بی بندوبار بود…
حتی خودش هم اینو بدجوری قبول داشت!
جلوی در بیمارستان توقف کرد…
نفس عمیقی کشیدو از ماشین پیاده شد!
شماره ی آیلارو گرفت…
بعد از دوتا بوق جواب داد…قبل از اینکه فرصت کنه چیزی بگه طبقه و شماره ی اتاق رو پرسید!
آیلار که کمی آروم تر شده بود لب باز کرد:طبقه دوم دست راست اتاق ۷…
آرتا گوشی رو قطع کردو پله هارو دوتا یکی طی کرد…
به محض رسیدن به اتاق ترلان،آیلار از اتاق خارج شد:چی از جونش میخوای؟
-میخوام باهاش حرف بزنم…همین!
آیلار به سینه ی آرتا کوبید:تو چرا نمیفهمی چیکار کردی باهاش؟میخوای چی بگی؟
بخاطر دوست دختر بدکاره ی پولی داداشم ولت کردم؟
حرفش با سیلی که از آرتا خورد توی دهنش ماسید…
آرتا انگشتشو تهدید وار جلوی صورتش تکون داد:هیچوقت…هیچوقت دست روی دختر بلند نکردم ولی حدتو بدون…
در مورد پروا یه کلمه دیگه بگی عواقبش با خودته!
حالا هم برو کنار ! آیلارو کنار زدو وارد اتاق شد…
ترلان روی تخت خوابیده بودو به پنجره چشم دوخته بود…
به سروم توی دستش خیره شد…
مردد جلو رفت…
صورت ترلان بی روح تر از همیشه بود…
عذاب وجدان به وجودش چنگ میزد!
-ترلان…
ترلان اما با صدای آرتا سرش رو چرخوندو با صدایی لرزون لب زد:ا…اومدی چیکار؟
اومدی حالو روزمو ببینی؟
آرتا سرش رو زیر انداختو لبه ی تختش نشست:ببین منو…
سرتو اونور نکن… بغض بدی به گلوی ترلان چنگ میزد!
چقدر دوست داشت الان آرتا اونو توی آغوش بگیره و بگه پشیمونه…
بگه پروا براش یه اشتباه بوده…
-از من دلخور نباش…ببین خودت میدونی برام با ارزشی…
پس لطفاا مراقب خودت باش!
تو دختر عاقلی هستی،من نمیخواستم کسی رو ناراحت کنم…
ترلان لبخند تلخی کنج لبش نشوندو تمسخر آمیز لب باز کرد:چه جمله ی کلیشه ای…نمیخواستم کسی رو ناراحت کنم… نمیخواستم اینطور شه… نمیخواستم اینکارو بکنم… نمیخواستم…نمیخواستم…تکراریه آرتا! اینجور حرفا درد کسی رو درمون نمیکنه
تکراریه… اگه نمیخواستی اینکارو نمیکردی… یه روز میفهمی اشتباه کردی!
آرتا سرش رو زیر گرفت:در واقع هیچکی دلش نمیخواد اینقدر زندگی همه رو بهم بریزه…
ترلان من زندگی داداش خودمم بهم ریختم… الانم خودم تاوانشو پس میدم!
خودم پای تمام این اتفاقات وایسادم،موضوع پروا نیست…
من دیگه خودم تصمیم گرفتم با کسی نباشم…
رابطه ای که جفتمون میدونیم به جایی ختم نمیشه فراموش کنیم…
میدونم من برات خوب نبودم! ولی ترلان این همه رابطه توی دنیا تموم میشه… تو دیگه بچه نیستی… قراره هرکی رابطش تموم شد خودکشی کنه؟ ترلان بغضشو فرو فرستادو کمی جا به جا
شد:واسه تو راحته… واسه تو فراموش کردن راحته…
آرتا ما ۱ماه نبوده رابطمون ۱سال بوده…
-ببین…من بخاطر داداشم از پروا گذشتم… دوسش داشتم ولی بخاطر آرشام قیدشو زدم! چرا همه چی رو سخت میکنی واسه خودت؟ خیلی خب قبول دارم شاید منم برام سخت گذشته باشه ولی باید برم قرص بخورم؟
این راهشه؟تو جوونی…کلی وقت داری واسه رابطه با یکی که دوستت داره…
باور کن یه روزی میرسه که منو به سختی یادت میاد!
قانون دنیا همینه…
آدما کنار میان…هیچکی سالهای سال عاشق نمیمونه…
خیلیا شریک زندگیشون میمیره… خیلیا طلاق میگیرن… و هزارجور اتفاق دیگه!
ولی نمردن…چون زندگی ادامه داره…
اینجوری فقط باعث میشی من توی استرس باشمو خودت حالو روزت بشه این…
بخدا تو دختر خوبی هستی…لیاقت یه زندگی خوب رو داری!
ترلان قطره اشکی که روی گونش چکیدو پاک کرد:برو آرتا…نمیخوام حرف زدن باهات همه چیزو برام سخت تر کنه…
-ترلان… ترلان با تحکم گفت:برو…لطفااا…
ببین الان مامانمینا هم دارن میان باید جواب پس بدم…
نمیخوام وقتی میان اینجا باشی… آرتا سری تکون دادو از جا بلند شد!
لبشو تر کردو گفت:خیلی خب…حال که تو اینجوری میخوای…
ولی تنها خواهشم اینه به خودت بیای و بچه بازی رو بذاری کنار…
دوست دارم دوباره همون ترلان سابقو ببینم… میخوام توی زندگیت یه دختر موفق بشی… مراقب خودت باش… پی حرفش سمت در رفتو از اتاق خارج شد… آیلار چشم غره ای نثارش کردو وارد اتاق شد!
صدای گریه ی ترلان که از پشت در شنیده میشدو دلداری های آیلار عذابش میداد برای همین به قدم هاش سرعت بخشیدو از بیمارستان خارج شد…
.
.
(پروا)
خسته نباشیدی گفتمو از شرکت بیرون رفتم… آفتاب درست وسط آسمون بود!
شروع به پیاده روی کردم تا خودمو به ایستگاه اتوبوس برسونم که گوشیم زنگ خورد…
با دیدن شماره ی آرتا قلبم لرزید…
با اینکه ازش دلخور بودم هنوز هم قلبمو به تپش می انداخت…
صدامو صاف کردمو جواب دادم:بله؟؟
-کجایی؟!
طلبکارانه جواب دادم:چرا میپرسی؟
آرتا که از بد اخلاقی های من به تنگ اومده بود گفت:پروا تروخدا این کاراتو بذار کنار…
میگم کجایی چون فکر کنم همین امروز صبح پیام دادی و قبول کردی کمکت کنم…
باید ببینمت تا یه جوری باهم حلش کنیم جریانو! از یه طرفی آنا زنگ زده…
مثل اینکه این سری خواهرت رفته خونه ما سراغتو گرفته…
آنا از هیچی خبر نداشته ولی خداروشکر سریع از حرفای خواهرت فهمیده که گفتم زنمی…
یه جوری جمعش کرده ولی اگه بخوای همینجوری دست دست کنی دیگه جمع نمیشه!
دلم شور زد…استرس اینکه عماد براشون دردسر شه هم روی دلم سنگینی میکرد…
نفس عمیقی کشیدم:آدرسو برات اس ام اس میکنم! بیا جایی که هستم… باید حلش کنیم دیگه نه؟ آرتا کمی این دستو اون دست کرد:راستش طرفای
شب میتونم بیام دنبالت… الان باید برم پیش یه نفر… حسادت به وجودم چنگ زد! لب به دندون گزید:خیلی خب…تا شب… گوشی رو قطع کردمو زیر لبی فحشی نثارش کردم!
پر حرص گوشی رو توی جیب مانتوم انداختمو به قدمام سرعت بخشیدم:معلوم نیست میخواد بره پیش کدوم دختری که اینجوری تته پته میکرد!
هرچند به من چه… آره اصلا به من چه… با هر خری که میخواد باشه… یه جوری حرص میخورم انگار واقعاا شوهرمه… اینقدر با خودم کلنجار رفتم که به ایستگاه اتوبوس رسیدم…
روی صندلی نشستمو با پاهام به زمین ضرب میزدم…
رابطه ی ما فقط و فقط برای تموم شدن این اوضاع بود…
باید قبول میکردم که دیگه نمیخواد با من باشه! هرچند منم نمیخواستم!
دوست داشتم بی نیاز به اون روی پای خودم وایسم!
با رسیدن اتوبوس سوار شدمو هندزفریمو توی گوشم گذاشتم تا فکرمو منحرف کنم…
.
.
(از زبان راوی)
با گریه سمت گوشیش راه افتاد…
دست های لرزونشو روی گوشیش حرکت دادو اولین شماره ای که به ذهنش رسیدو گرفت!
طولی نکشید که صدای راضیه پشت خط پیچید:سلام…
پرنیان در حالی که هق هق میزد گفت:آبجی کجایی؟
راضیه با ترس جواب داد:جایی بودم تو راه خونم…چی شده؟؟؟؟چرا گریه میکنی؟
-آ…آبجی…آبجی بیا ا…اینجا خ…خون ریزی دارم!
سعیدم نیست… راضیه هین بلندی کشید:یا حضرت عباس… ت…تکون نخور…تکون نخور دارم میام… پرنیان گوشی رو قطع کردو هق هقش شدت
گرفت… نگاهی به خورده شیشه های روی زمین انداخت…
همه این اینها نتیجه ی دعوای شدیدش با سعید بود…
اینقدر حرص خوردو جیغو دادو دعوا راه انداخت تا این بلا سرش اومد…
چه تصوری از زندگی با سعید داشتو چی عایدش شد!
وحشتزده به لکه های خون روی لباس آبی آسمونیش نگاه کرد…
با صدای تقه های محکمی که به در میخورد با بی حالی از جا بلند شدو قدم های لرزونشو سمت در برداشت…
عرق سردی روی پیشونیش نشسته بود! دستش جون نداشت که دستگیره رو باز کنه…
با باز کردن در چهره اش از درد جمع شد که راضیه درو پشت سرش به سرعت بستو چادرشو از سر انداخت:الهی بمیرم چت شده تو؟خدا خودش رحم کنه…
زنگ میزنم آمبولنس…اینجوری نمیشه!
در حالی که سعی داشت گوشیشو از کیفش خارج کنه به خورده شیشه های روی زمین نگاه کرد:خدا ازش نگذره…باز دعواتون شد نه؟زیر سر اون عوضیه…
خواست شماره ی اورژانس رو بگیره که پرنیان با بی جونی مچشو گرفت:ن…نگیر آبجی…
آ…آمبولنس ب…بیاد کل محل می…میفهمن…
صبر کن لباس میپوشم یه آژانس خبر کن…
راضیه محکم به صورت خودش کوبید:پرنیان لجبازی نکن تو رو پات به زور وایسادی…
رنگ توی صورتت نیست… چجوری میخوای با آژانس…
پرنیان حرفشو قطع کرد:آبجی کمکم کن…ل…لباس بپوشم بریم…هم…همین که گفتم!
راضیه در حالی که توی دلش صلوات میفرستاد کمک کرد پرنیان لباساشو تن کنه و تاکسی خبر کرد…
خونریزی شدیدی که از فشارهای عصبی بهش وارد شده بود باعث ترس راضیه شده بود…
+پرنیان…پرنیان قربون صورت ماهت خوبی؟
پرنیان آب گلوشو قورت دادو با صدای خفه ای که از ته گلوش خارج شد لب زد:خوبم…
پرنیان وزن خودش رو روی راضیه انداخته بودو همراه هم سمت در میرفتن…
+دورت بگردم الان میریم دکتر…بهت میگه چیزی نیست…آروم باش خب؟
میگفت آروم باش ولی پرنیان آروم نمیگرفت… از یه طرف حرف های صبح سعید… از یه طرف نگرانی بابت بچش دیوونش کرده بود!
با رسیدن تاکسی سعی کرد خودش رو کنترل کنه مبادا کسی توی کوچه متوجه ناخوش احوال بودنش بشه…
سوار تاکسی شدو نگاهی به خونش انداخت… دوست نداشت با سعید توی این خونه زندگی کنه!
این خونه،خونه ی پروا بودو از وقتی واردش شدن. براشون نحسی و بد یمنی به همراه داشت…
نفهمید چقدر زمان گذشت تا به بیمارستان رسیدن…
چشماش سیاهی رفتو بعد از اون فقط سیاهی مطلق…چشماشو به سختی باز کرد…
راضیه همراه سعید و عماد بالای سرش بودن…
سعی کرد بشینه ولی درد زیاد مانع شد…
لب های ترک خوردشو از هم باز کرد:ب…بچم…
بچم چی شده؟د…کتر نگفت چم شده؟هوم؟
یه چیزی بگین…
سعید سمت در اتاق رفتو از اتاق بیرون رفت!
پرنیان در حالی که اشکاش روی گونه اش روانه بودن هق زد:آ…آبجی ای…این چرا رفت؟
چرا هی…هیچی به من نمیگید؟
راضیه که همراه پرنیان گریه اش گرفت با چشم به عماد اشاره کرد که بره بیرون…
بعد از رفتن عماد سمت پرنیان قدم برداشتو دستی که سروم داشتو گرفت:پرنیان…
پرنیان دستشو به شدت از دستش بیرون کشید:چرا دست دست میکنی؟چرا همه یه جوری رفتار میکنن!؟
تروخدا بگو چی شده…
راضیه نفس عمیقی کشیدو با صدایی که ناشی از گریه گرفته بود گفت:یکم استراحت کن…
رفتیم خونه دربارش حرف میزنیم…
پرنیان درست عین دیوونه ها سرش رو بین دستاش گرفتو جیغ کشید:بهم بگو…همین الان بهم بگو!
راضیه دستهای پرنیان رو گرفتو نالید:ترو قرآن آروم باش…
فدای اون چشمای سبزت بشم من… دردونه ی من… آروم باش…
بخاطر جیغو دادهای پرنیان پرستاری درو باز کردو با اخم های درهم گفت:خانوم اینجا بیمارستانه…
رعایت کنید لطفا…
راضیه ببخشیدی گفتو رو به پرنیان ادامه داد:خیلی خب…خیلی خب آروم باش بهت میگم…
پرنیان نگاه منتظرشو به دهن راضیه دوخت…
راضیه نفسشو بیرون فرستادو به سختی لب باز کرد:بچتو…بچتو از دست دادی…
ی…یعنی دکتر گفت رحمت بچه نگه نمیداره! رحمت کلا…کلا بچه نگه نمیداره… پرنیان شوکه به راضیه خیره شد! طولی نکشید که هیستریک خندید:کلا؟داری میگی کلا رحمم بچه نگه نمیداره؟ ی…یعنی میگی هیچوقت نمیتونم بچه دار شم؟ د…دکتر واسه خودش گفته… دستشو روی شکمش کشید:من بچم اینجاست!
حسش میکنم… نگاه کن راضیه…دکتر اشتباه کرده…
راضیه بغضش رو فرو فرستاد…دیدن این صحنه ها براش عذاب آور بود!
.
.
(پروا)
با پاهام به زمین ضربه میزدمو پوست لبمو میجویدم…
شب شده بودو هوا رو به تاریکی میرفت… نگاهی به صفحه گوشیم انداختم! هنوز هم خبری از آرتا نبود… گوشی رو انداختم روی تختو با عصبیانیت دکمه
های مانتومو باز کردم:به درک… نکنه فکر کرده من مسخرشم؟؟
تقصیر منه…من سادم که باور کردم میخواد بهم کمک کنه…
ولی کو؟؟ساعت ۱۱ شب شد پس کو؟؟
صدای زنگ گوشیم باعث شد دست از درآوردن مانتوم بکشم…
گوشی رو از روی تخت برداشتمو با دیدن اسم آرتا بیشتر از قبل اعصابم بهم ریخت…
گوشی رو جواب دادمو با لحنی سرد گفتم:بله؟! به سرعت گفت:پروا کجایی؟الان باید ببینمت…
دست به کمر زدمو در حالی که پوست لبمو به دندون گرفته بودم گفتم:حس نمیکنی دیر وقته؟؟
تا الان رفته بودی پی خوش گذرونی الان یادت افتاده پروایی هم منتظرم بود؟؟
آرتا نفسشو بیرون فرستاد:پروا تروخدا دوباره همون بساط دعوا رو راه ننداز…
پی خوش گذرونی نبودم کار مهمی داشتم…
بگو کجایی پروا خستم…میخوام بعد از حرف زدن باتو برم خونه؟
مکث کوتاهی کردمو به ناچار آدرس خونه ای که توش زندگی میکردمو براش فرستادم…
میدونستم آرتایی که خودش از زندگیم رفته برام مزاحمتی ایجاد نمیکنه…
از طرفی حوصله نداشتم ده تا کوچه بالاتر سوار شم…
الان وقت این قایم موشک بازیا نبود…
نه الان که عماد پیداش شده و هر روز در خونه ی خانوادشه…
جدا از خودش،نگران بودم عماد برای آرتا دردسر درست کنه…
جلوی در منتظر آرتا ایستادم…
هوا این موقع شب گرم نبودو رو به خنکی
میرفت…
ادامه دارد….

0 ❤️

2024-04-08 21:38:54 +0330 +0330

(قسمت 35)
دستشو توی جیب مانتوش فرو بردو با نوک کفشش به آسفالت ضرب میزد که نور ماشین باعث شد سرش رو بالا بگیره…
با دیدن ماشین آرتا چند قدم جلو رفتو در ماشین رو باز کردو نشست…
آرتا نگاهی به پروا انداخت:الحمدالله قبلا یه سلام میکردی که الان اونم نمیکنی…
-سلام!
آرتا سرش رو کمی خم کردو به ساختمونی که پروا از اونجا اومده بود خیره شد:اینجا زندگی میکنی؟
موهامو پشت گوش فرستادمو با سرتقی گفتم:چیه؟پسند نکردی؟
ببخشید دیگه در حد خونه هایی که بابات برات تو یه چشم بهم زدن میگیره نیست…
-پروا چرا میپری به آدم؟فقط کنجکاو شدم که کجا زندگی میکنی و چجوری اینقدر سریع یه خونه دستو پا کردی همین…
متوجه خشونت بیجام نسبت به آرتا شدم…
برای همین سعی کردم با آرامش جواب بدم:ساختمونه واسه بابکه…یکی از دوستای قدیمی رزا…
یه اتاق سرایدار توی پارکینگ هست…
اونو داد به من که یه مدت زندگیمو سرو سامون بدم…
آرتا توی خودش رفتو با لحنی جدی گفت:اون یارو هم میاد اینجا!!؟
-کیو میگی؟
آرتا دستشو به فرمون گرفتو در حالی که سعی داشت حسادتشو بروز نده گفت:همین یارو بابکه…کدوم خریه!
با چشم های گرد شده بهش زل زدم:کدوم خریه یعنی چی؟
پسر بیچاره گناه کرده بهم کمک کرده؟
اگه بابک نبود که باید میرفتم ور دل رزا تا اون عموی کثافتت هرکاری دلش خواست باهام بکنه!
آرتا نگاه تندی بهم انداخت:خونه ای که من برات گرفته بودم چش بود؟؟اینقدر اذیت بودی اونجا بمونی؟
بالا بری پایین بیای باید لجبازی کنی با من؟
هوفی از سر بی حوصلگی کشیدم:اگه قراره این بحث مسخره رو ادامه بدیم من پیاده شم…
آرتا دستی به پیشونیش کشیدو عصبی گفت:بشین سر جات…
به من چه اصلا…
گوشیشو از جیبش درآورد:اومدم درباره این بهت بگم…
روی عکسی کلیک کردو گوشی رو دستم داد…
بهت زده به عکس سند ازدواج خودمو آرتا خیره شدم:این دیگههههه چیه؟؟
+از عصر تا حالا پی کار جنابعالی بودم که اینجوری برام رفتی تو قیافه…
در این حد حرفه ای نیستم که سند ازدواجو بتونم جعل کنم ولی به یکی از دوستام گفتم با فتوشاپ یه سند ازدواج قلابی بسازه تا دهن عمادم بسته شه…
با دهن باز به عکسی که شبیه به سند ازدواج واقعی بود خیره شدم:چطوری اینکارو کردی؟!یعنی من هنوز باورم نمیشه اینقدر جدی شده همه چی…
سند ازدواج قلبای آخه؟؟با فتوشاپ اینقدر طبیعی؟؟
من اینجور چیزارو تو فیلمای هالیوودی دیده بودم فقط…
جعل سندو اینجور چیزا… +پروا فقط موقع روبرو شدم باهاشون هول نکن…
ا لطفا…
من کنارتم…عماد هیچ گهی نمیتونه بخوره… هیچ استرسی به دلت راه نده…
اینکارو باهم تمومش میکنیم!
همین که فکر کنه تو متاهلی حساب کار دستش میادو جرئت نمیکنه بیاد سراغت…
منم یکم میترسونمش که به کل دست از سرت برداره…
وقتی آرتا این حرف هارو میزد دلم آروم میگرفت…
میدونستم اینکه اینجوری داره خودشو به آبو آتیش میزنه که هیچ صدمه ای نبینم بخاطر حسیه که بهم داره…
کاش اوضاع اینقدر پیچیده نمیشد… کاش از همون اول فقط آرتا بود…
کاش میشد زمانو به عقب برگردوند ولی اشتباه من قابل جبران نبود!
.
.
(از زبان راوی)
جیغ های بی وقفه ی پرنیان برای سعید طاقت فرسا شده بود…
دستی روی گلوش کشیدو با عصبانیت سمت راضیه رفت:راضیه خانوم…ساکتش کن فقط ساکتش کن…
دیگه داره روانیم میکنه…
+من امشب خونتون میمونم،با این وضعیت بعید نیست کار دست خودش بده…
شما هم که انگار عین خیالت نیست بچت مرده زنت نمیتونه بچه دار شه…
-به جهنم که بچه دار نمیشه…لیاقت نداره مادر شه…
پی حرفش جوری که پرنیان بشنوه صداشو بالا برد:شنیدی چی گفتم؟لیاقت نداری مادر شی!
راضیه وحشتزده لب باز کرد:رعایت کن سعید این چه وضعشه؟دختر دادیم دستت که اینجوری سرش در بیاری؟؟خدا خوشش میاد؟؟‌
بخدا این رسمش نیست…
سعید از لای دندونای بهم ساییدش گفت:تو این مار افعی رو نشناختی راضیه خانوم…
نشناختیش که طرفشو میگیری…
راضیه با نگرانی پرسید:چی شده بین شما؟!چیکار کرده پرنیان؟
سعید با حالی زار روی زمین نشستو لب باز کرد:امروز وسط دعوای شدیدی که داشتیم بهم گفت من یه احمق دهن بینم که تا بهم بد پروارو گفته از خدا خواسته جدا شدم…
من از خدا خواسته جدا نشدم من از وقتی چشم باز کردم عاشق پروا بودم…
راضیه لبشو به دندون گزید:بخدا خوبیت نداره سعید…پرنیان الان زنته…
خجالت نمیکشی میگی عاشق خواهرشم؟؟
سعید سرش رو زیر گرفت:راضیه خانوم بعضی وقتا فکر میکنم آه پروا مارو گرفت…
خیلی دلشو شکستم… خیلی راحت بهش تهمت زدم…
هرچی بیشتر با پرنیان زندگی میکنمو دروغاش برام رو میشه بیشتر نگران این میشم نکنه همه چی رو درباره پروا از خودش گفته باشه؟!
راضیه چینی به پیشونیش انداخت:مگه چه حرفایی درباره ی پروا زده؟!
سعید نفس عمیقی کشید:وقتی اومدم در خونتون دادو بیداد گفتم شاید ۱٪ پروا کاری نکرده باشه و اشتباه کردم…
ولی پرنیان مهر تاییدی زد به همشو گفت پروا با پسرای دیگه هم بوده و ازشون پول میکشیده…
منم دیوونه شدم راضیه خانوم! خون جلو چشمامو گرفت،گفتم بازیم داده…
ولی الان به همه ی این داستانا شک دارم… به همش…
راضیه از حرف هایی که پشت سر پروا ساخته بودند دلخور بود…خواهرش بد نبود…
مطمئن بود پروا واقعاا یه زمانی عاشق سعید بودو غیر از اون کسی رو نمیدید…
مطمئن بود این حرف ها دروغه ولی گفتنش اونم الان درست نبود…
الان که سعید با پرنیان ازدواج کرده بود کار اشتباهی بود که پروارو خوب جلوه بده…
میترسید سعید هوایی شه و زنشو با این حالو روز ول کنه…
گذشته ها گذشته بودو قابل جبران نبود برای همین به اتاق اشاره کردو گفت:من میرم پیش پرنیان…
توام دلتو باهاش صاف کن اینقدر اذیتش نکن سعید!
سعید در جواب سکوت کردو به نقطه ای خیره شد! اون بچه برای سعید هم مهم بود…
شاید تنها دلیلی که زندگی با پرنیان رو تحمل میکرد!
فکر نمیکرد بعد از ازدواج همه چی بدترو بدتر شه!
.
.
آرتا ماشین رو پارک کردو سمت در خونه رفت که آنا به سرعت از خونه خارج شد:بخدا میکشی منو آرتا…
چرا خواهر پروا اومده بودو فکر میکرد زنو شوهرین؟
باز داری چیکار میکنی؟
اگه جای من آرشام درو باز میکرد چی؟ آرتا بی توجه به غرغرهای آنا از کنارش رد شد… آنا پر حرص گفت:با توام آرتا… پسرای این خانواده یکی از یکی خودسر تر شدن… -خواهر من چرا اینقدر غر میزنی…نگرانش نباش
چیز مهمی نیست حلش کردم… آنا خواست چیزی بگه آرتا ادامه داد:حلش کردم دیگه…تو فکرش نرو… آرتا در ادامه چشمکی حواله اش کرد:شب بخیر! با رفتن آرتا آنا دستی توی موهاش کشیدو از دست
خونسردی برادرش حرصش گرفت…
.
.
(پروا)
کش و قوسی به بدن بی جونم دادمو روی تخت نشستم…
دلم عین سیر و سرکه میجوشید…
امروز قصد داشتم با آرتا برم خونمون قبل از اینکه دیر بشه…
میترسیدم عماد باز دردسری درست کنه برای همین تصمیم گرفتم همین امروز که جمعستو سرکار نمیرم برم اونجا…توی دلم بلوا بر پا بود!
به قدری استرس داشتم که حالت تهوع گرفته بودم…
بعد از این همه مدت حال باید با خانواده ای روبرو میشدم که یه شب زمستونی با یه نامه و یه قلب شکسته از پیششون فرار کردم…
نفس عمیقی کشیدمو با خودم تکرار کردم:هوف…آروم باش پروا…
یه نفس عمیق بکش…همه چی درست میشه… میری اونجا…
نمیتونن هیچ حرف اضافه ای بهت بزنن… جلوی روی اونا الان تو یه زن متاهلی… در کنار استرسم خوشحال بودم… خوشحال از اینکه میتونم نشون بدم خوشبخت شدم… بد نبودم…هرزه نبودم… اونا که از بدبختی هایی که کشیدم خبر نداشتن! حوله رو روی شونه ام انداختم که دوش بگیرم که
صدای زنگ گوشی مانع شد… چشمامو مالیدمو گوشیمو از روی تخت برداشتم…
با دیدن اسم آرتا متعجب جواب دادم:چی شده شب خوابمو دیدی اول صبح زنگ زدی بهم؟؟
آرتا تک خنده ای کرد:خواستم ازت بپرسم کی این قضیه رو تموم کنیم بره؟
قبل از اینکه برای هردومون بد شه… یعنی همه چی که جفت و جوره…
بهتره دست دست نکنیم دیگه!
لبمو تر کردمو گفتم:باهات موافقم…نظرت چیه امروز بریم؟؟
+امروز؟همین امروز؟مطمئنی از پسش بر میای؟ یعنی تحمل اینو داری که باهاشون روبرو شی؟
آب گلومو قورت دادمو مردد جواب دادم:آمادگیشو دارم…
ی…یعنی بهتره تموم بشه و بره…
+منم باهات موافقم…من پیشتم… هیچ نگرانی از بابتش نداشته باش!ی…یعنی اگه استرس گرفتی من هستم خب؟؟ لبخند کمرنگی روی لبم نشوندم:ممنون…بابت همه چی…
+کمترین کاریه که میتونم برات انجام بدم…یادت که نرفته مسئول همه ی این اتفاقا منم…
از جا بلند شدمو در حالی که سمت حمام میرفتم گفتم:ظهر بیا دنبالم…
میخوام حسابی سورپرایزشون کنم… +مراقب خودت باش…میبینمت! لبمو به دندون گزیدم:توام! پی حرفم به سرعت گفتم خدافظ و گوشی رو قطع کردم…
به خودم تشر زدم که چرا بهش گفتم مواظب خودش باشه…
ظهر شده بود…عطرمو توی مانتوم خالی کردمو به تصویرم توی آینه خیره شدم…
سرم رو بالا گرفتم:آروم…بد به دلت راه نده… تو از پسش بر میای… فهمیدی؟تو هرطور شده از پسش بر میای…
ساعت ۱۲:۲۵ دقیقه رو نشون میداد! رفتمو جلوی در ایستادم… منتظر آرتا شدم که قرار بود ۱۲:۳۰ اینجا باشه!
.
.
(از زبان راوی)
غذا از گلوی راضیه پایین نمیرفت… عماد نگاهی بهش انداخت:چرا چیزی نمیخوری؟ هوفی کشیدو با ناراحتی گفت:پرنیان حال و روز خوشی نداره… نگرانشم… از یه طرف میونشم با سعید شکرابه… این موضوع بیشتر نگرانم میکنه! هم بچشو از دست داده و نمیتونه بچه دار شه هم‌ رفتار سعید…
سنی نداره واسه تحمل اینا…
عماد قاشقی از برنج رو توی دهنش چپوند:این پسره سعید دردش چیه؟!
اومد گفت پرنیانو میخوام دادیم بهش دختره رو!
حالا که خوب عشقو حالشو کرده سیر شده از دختره؟؟
والا خوبه… این بود بچه مومنی که میگفتین!!؟ این که دست شیطونو از پشت بسته… اینقدر گفتین بچه مسجدیه چی شد پس؟راضیه مغموم به عماد نگاه کرد:عماد حس میکنم سعید هنوز چشمش دنبال پرواست… این موضوع بدجوری نگرانم کرده!
عماد چینی به پیشونیش انداخت:پروا خانوم که با عیونی ها میپره…
دیگه به این سعید گدا گشنه تفم نمیکنه… چه برسه اینکه بخواد باهاش رو هم بریزه!
راضیه نچی گفت:نگو عماد…مگه نمیگن ازدواج کرده…
کار بدی نکرده که… فقط کاش یکم معرفت داشت…
از خونه فرار کرد شوهر کرد یکبار نگفت آبجی راضیم تو چه حاله…
نگفت با این بی آبرویی میخواد چجوری طاقت بیاره؟
فکر کردی برام آسون بود به درو همسایه بگم خواهرم مرده؟
من فقط نخواستم بگن بعد از مرگ پدرو مادرشون راضیه عرضه نداشت ازشون مواظب کنه و ول شدن…
من…
با صدای زنگ حرفشو قطع کرد:بسم الله کیه سر ظهری؟
عماد دستاشو با دستمال کاغذی تمیز کرد:باز کن باز کن…شاید این پسره سعید باشه…
باز کن تا یه گوشمالی حسابی بهش بدم…
باور کن پسره زیر سرش بلند شده میخواد پرنیانو پس بفرسته…
نازا هم که هست دیگه بدتر…
راضیه در حالی که روسریشو مرتب میکرد گفت:ای بابا چقدر حرف میزنی عماد…
برو اون در وامونده رو باز کن ببین کیه تا من روسریمو درست کنم…شاید غریب باشه!
عماد با بی میلی از جا بلند شدو سمت در رفت:اومدم…اومدم…
درو باز کرد ولی با دیدن صحنه ی روبروش دستش روی در ثابت موند…
انتظار دیدن هرکی رو داشت به جز پروا…
پروای سر به زیر و ترسو حال سرش رو بالا گرفته بودو از بالا بهش نگاه میکرد…
آرتا نگاهی به سرتاپای عماد انداختو با لحنی جدی گفت:نمیخوای بری کنار؟!
توی یه حرکت دست پروارو گرفت:زنم اومده خواهرشو ببینه…
عماد اخمهاشو درهم کشیدو رو به پروا گفت:چه عجب چشممون به جمال شما روشن شد…
تو خجالت نمیکشی؟دختره ی بی بندوبار!
گذاشتی از خونه رفتی که چی؟که آبروی مارو ببری؟
پروا خواست جواب بده که آرتا پیش دستی کرد:هی هی حرف دهنتو بفهم مرتیکه…
به کی میگی بی بندوبار؟
جلو شوهرش بهش میگی بی آبرو؟نکنه باز دلت هوس کتک کرده؟!
برو کنار تا نزدم فکتو بیارم پایین…فکر نکن چون پولدارم بچه سوسولم…
یه بلایی سرت میارم میمونی رو دستما!
عماد از جلوی در کنار رفت:حال واسه ما آدم آورده!
پروا نیشخندی کنج لبش نشوند:آدمم نیست شوهرمه…غیرت داره نمیذاره یه مفنگی عین تو یه زنش چیزی بگه؟حرفی داری؟
عماد انگار سطل آب یخی رو روش خالی کرده بودند!
باورش نمیشد این همون پروای تو سری خور و بی زبونه…
پروا پی حرفش ادامه داد:الانم نمیخواستم بیام اینجا…اگه میبینی اومدم وااسه اینه که دیدم خیلی پیگیرمید…
گفتم بیام ببینم دردتون چیه که دست از سر زندگی من برنمیدارید…
آرتا پشت سرش درو بست…
راضیه در حالی که از آشپزخونه خارج میشد گفت:عماد کی بود؟
با تموم شدن جملش سر جا خشکش زد…
دیوار رو تکیه گاه خودش قرا داد تا از افتادنش جلوگیری کنه…
با بغض مشهودی توی صداش لب زد:پ…پروا!
پروا در حالی که سعی داشت احساساتی نشه گفت:چیه آبجی؟انتظار نداشتی دیگه ببینیم؟
نگران نباش کسی اومدم منو ندید…
از اونجایی که برام مراسم ختم گرفتید…
حقیقتش با اینکه خودم توی نامه نوشته بودم بگین پروا مرده انتظار نداشتم اینکارو بکنید تا اینکه آرتا توی راه بهم گفت…
بیچاره از قبل بهم گفت تا آمادگیشو داشته باشم! به هرحال آبروتون مهم تر از من بود…
راضیه قدم های لرزونشو به سمت پروا برداشتو روبروش ایستاد…
اشکهاش بی اختیار روی گونش جاری بودن…
دستاشو قاب صورت پروا کردو هق هق کنان گفت:خواهر دور اون صورت ماهت بگرده…
خدا شاهده چقدر دلتنگت بودم… بالاخره اومدی… قربون قدو بالات برام چرا اینکارو با ما کردی؟؟ نگفتی یه خواهر دارم که دق میکنه؟ نمیدونی…نمیدونی چقدر چشم انتظارت بودم!
پروا در حالی که بغضش گرفته بود رو برگردوندو دستای راضیه رو پس زد:دیگه هیچوقت نمیخواستم به این خونه برگردم…
الانم اگه اینجام بخاطر اینه که هی میرید در خونه ی آرتااینا…
عماد با عصبانیت گفت:حق نداریم بیایم ببینیم کی عروس شدی؟اصلا شوهرت کیه؟خانوادش کی هستن؟
پروا اخمی کرد داد زد؛به تو چه؟بابامی؟داداشمی؟کیه منی که تو کارای من دخالت میکنی؟
راضیه بهت گفته مرد این خونه ای هوا برت نداره…
تو هیچیه من نیستی…
من خودم صاحاب دارم میبینیش که،کور نیستی خداروشکر…
عماد هیستریک خندید:هار شدی پروا خانوم…قدیما خیلی مطیع بودی…
از کجا معلوم این یارو شوهرت باشه؟
آرتا مغرورانه گوشیشو از جیبش درآوردو عکس سند ازدواجو روبروی صورت عماد گرفت:ببخشید که اصلشو نیاوردیمممم خدمتتون…
اگه با عکسش دلت آروم میگیره خوب چشماتو باز کن…
پروا زن شرعی و قانونی منه…
اگه یکبار دیگه برخلاف میلش بیای دنبالش یا سر راهش سبز شی اول خودم ناکارت میکنم بعدم به جرم ایجاد مزاحمت برای ناموسم میدمت دست پلیس…
فهمیدی؟؟؟؟ راضیه میون حرف آرتا پرید:آقای…
آرتا با دیدن مکث راضیه گفت:آرتا هستم…
راضیه ادامه داد:جناب آقای آرتا دارید اشتباه میکنید…
شوهر من مزاحم نیست… عماد پروارو عین دختر خودش میدونه…
بخدا نمیدونید پروا که فرار کرد چجوری آرومو قرار نداشت…
آرتا پوزخندی روی لبش نشوند:اون آروم و قرار نداشتنش برای چیز دیگست…
راضیه بهت زده گفت:نمیفهمم…منظورتون چیه؟
عماد با پرخاش رو به پروا گفت:درباره من چی به این پسره گفتی؟
و رو به آرتا ادامه داد:هرچی میگه دروغ میگه حرفاشو باور نکن…این دختره دله دیوونست…
انگاری کمبود محبت داره… همه جا میره پشت سر من صفحه میسازه… دروغ میگه…بخدا واسه جلب توجه دروغ میگه!
آرتا ولوم صداشو بالا برد:ببند دهن نجستتو…
ادامه دارد….

0 ❤️

2024-04-09 01:31:46 +0330 +0330

(قسمت 36)
اگه الان زیر دست و پام نگرفتمت احترام زنتو نگه داشتم…
پروا تمام این مدت سکوت کرد… من پروا نیستم…
میگم چه کثافتی هستی بلکه این زن بفهمه داره با کی زندگی میکنه…
راضیه نگاهشو بینشون چرخوندو رو به عماد گفت:عماد چی میگه این آقا؟چی هست که من ازش خبر نداریم…
عماد که دستو پاشو گم کرده بود جواب داد:ب…بخدا د…دارن حر…حرف الکی میزنن…
تقصیر مائه دنبال خواهر بی چشمو روت گشتیم که اینجوری جوابمونو بده…
پی حرفش سمت پروا رفتو آستین لباسشو کشیدو به سمت در هدایتش کرد:یالا بیرون…یالا!
پروا چشم غره ای نثارش کرد:دستتو بکش مرتیکه!
آرتا دستی توی موهاش کشید:لعنت بر شیطون…
دست عماد رو از شونه ی پروا کشیدو به طرز بد و دردناکی پیچ دادو با خونسردی گفت:اجازه گرفتی از من نزدیکش شدی؟
عماد چهره اش از درد جمع شد،از لای دندونای به هم ساییدش غرید:ولم کن…
آرتا خنده ای از سر حرص زد:یکبار دیگه نبینم برای پروا هار بازی درآوردی…فهمیدی؟
راضیه اخمهاشو درهم کشیدو شاکی گفت:نمیخواید بگید جریان چیه؟تروخدا اینقدر منو دق ندید…
چی شده؟عماد کار اشتباهی کرده؟
پروا نگاه پر اضطرابشو به خواهرش دوختو خطاب به آرتا گفت:آرتا بیا بریم…
آرتا عصبی گفت:پروا چرا حرف نمیزنی؟
حالا که اومدی اینجا بگو…بگو همه چیو خودتو از این کابوس لعنتی خلاص کن!
پروا انگشتاشو به هم گره زد:ب…بریم آرتا…تروخدا بریم…
آرتا که دگرگون شدن حال پروارو فهمید دستشو دورش حلقه کرد:بریم…بریم…
راضیه سمتشون دوید:کجا میخواین برین؟هنوز نیومده…
من هنوز دل سیر ندیدمت پروا… تروخدا بیا پیشم…
عماد نگاه پر از نفرتشو به پروا و آرتا دوخت:بذار برن…
اینقدر التماس نکن… آرتا انگشتاشو لای انگشتای پروا فرستاد…
پروا از این حرکت آرتا احساس گرمای خوبی به دستای یخ کردش تزریق شد… آب گلوشو قورت دادو گفت:هدفم از اومدن به اینجارو میدونید…
فقط خواستم بگم اذیت میشم میایدو زندگی که با بدبختی ساختمو بهم میریزید!
رو به راضیه ادامه داد:آبجی نمیخوام ببینمتون دیگه…
تو خواهریتو بارها به من نشون دادی…
یبار وقتی سعید اومد اینجا دادو بیداد حرفاشو باور کردی…
یبارم وقتی به همه گفتی مردم… حالا هم فکر کن مردم،به همین سادگی…
پی حرفش بی توجه به حرف های راضیه همراه آرتا از خونه خارج شدو سوار ماشین شد…
به محض نشستن توی ماشین دستشو روی قفسه ی سینش گذاشتو نفس های عمیق کشید…
آرتا دستشو روی شونه اش گذاشت:ببین منو…خوبی؟
نگاهی به صورت نگران آرتا انداختو خودش رو توی آغوشش رها کرد…
آستین لباس آرتا رو محکم چسبیده بود…
آرتا دستشو نوازش گونه پشت کمرش کشید:تموم شد…
ببین چه خوب حرف زدی… هر حرفی که تو دلت بودو راحت زدی… خیلی قوی بودی…بهت افتخار میکنم! حالا هم آروم باش… از پسش بر اومدی… با صدایی گرفته جواب داد:اولین بار بود… اولین بار بود جلوشون تونستم از خودم دفاع کنم!
م…میدونی ح…حس میکنم یه ماموریت سختی رو انجام دادم…
انگار یه بار سنگین روی شونه هام بوده…
خودش رو از آغوش آرتا جدا کردو به در چسبید:همه چی سوریه…زیادی تو نقشمون فرو رفتیم…
آرتا خندید:توی این فیلمنامه نقشمو دوست دارم!
.
.
آنا تقه ای به در اتاق آرشام وارد کرد… +بیا تو…
وارد اتاق شدو به آرشامی که سرش تو گوشیش بود گفت:میتونم تشخیص بدم یه دوست دختر جدید پیدا کردی…
آرشام با خونسردی خندید:آره هیکلش خیلی خوبه دختره…
آنا گوشه ی تخت نشستو انگشتای دستشو به هم گره زد:میدونم از دست آرتا خیلی ناراحتی…
ولی نمیخوای این تنبیهو تمومش کنی؟
داری تو رابطه ی خواهر برادری خودمو خودتم گند میزنی…
آرشام چینی به پیشونیش انداخت:آنا یکم به کار آرتا فکر کردی؟جدا از اینکه خودشو مظلوم نشون میده من داداششم…
داداشش… رفته با دوست دختر داداش خودش رو هم ریخته… چطور میتونی طرفشو بگیری؟ آنا کی میتونه همچین چیزی رو قبول کنه؟ جدا از همه چی منو پروا باهم زندگی میکردیم… اومده زیر پای دوست دختر من نشسته براش خونه هم گرفته… ازش تقدیر و تشکر به عمل بیارم؟
-میدونم آرشام…میدونم کار اونم اشتباه بوده! ولی من آرتارو میشناسم تو خیلی براش مهمی…
بخدا بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی آرتا دوستت داره…
اگه میبینی گند زد به همه چی چون عاشق دختره شد…
فقط و فقط چون عاشق پروا شده بود اینکارو کرد بخدا…
تو آرتارو از من بهتر میشناسی…
وقتی فهمید دلربا با اینکه با توئه دنبال خودشه یادت رفته چجوری باش برخورد میکرد یه مدت؟
از ترس اینکه ناراحت شی تا دختره میومد اینجا جیم میزد…
یادت رفته؟دلربا هرکاری واسه آرتا میکرد ولی آرتا نگاه چپ به دلربا نکرد…
آرشام به فکر فرو رفتو جوابی نداد… مغرور تر از این حرفا بود!
خودش رو دوباره با گوشیش مشغول کردو گفت:بدو آنا…بدو داداشتو تنها بذار تا وقتی چت میکنم تمرکز کافی برای مخ زدن داشته باشم!
آنا هوفی کشید:لجباز… پی حرفش از اتاق بیرون رفت!
.
.
تقه های محکمی که به در میخورد باعث شد راضیه از جا بپره،از جا بلند شد:ش…شاید پروا باشه…
با خیال اینکه پروا پشت دره سمت در دوید… عماد داد زد:نبینم این دختره بود راهش بدی تو!
بی توجه به عماد درو باز کرد ولی با دیدن پرنیان با چشمای گریون و چمدونی دستش کوبید به صورت خودش:چ…چی ش…شده دورت بگردم؟
این چه سر و وضعیه!؟ پرنیان هق زد:آبجی دیگه…دیگه نمیتونم…
راضیه با نگرانی چمدون رو ازش گرفتو سمت مبل هدایتش کرد…
پرنیان روی مبل تک نفره نشستو دستمال مچاله ی توی دستشو روی بینی سرخش کشید:ه…همش بهم بد و بیراه میگه…
می…میگه من تو رو نمیخواستم که… ی…یجوری میگه ان…انگار من ترشیده بودم! من از درسو زندگیم بخاطر اون عوضی زدم!
بخاطرش هر بلایی که ممکن بود سر خواهر خودم آوردم…
حالا به من میگه زنی که بچش نشه که زن نیست…
پی حرفش زد زیر گریه…
راضیه نگاه نگرانی به عماد انداختو دستشو دور پرنیان حلقه کرد:آروم باش عزیز دل خواهر…
بوسه ای روی موهای پرنیان زدو ادامه داد:این سعید از اولش آدم بی لیاقتی بود…
همون بهتر که برنگردی خونش… میخواد اذیتت کنه…
هر روز چشمات گریونه…از روزی که ازدواج کردی یه روز خوش ندیدی!
عماد اخمی تحویل جفتشون داد:همینجوری خواهراتو پررو میکنی که همه کار میکنن دیگه…
بفرما…اون از پروا که بی اجازت شوهر کرده!
اینم از این که هنوز به سال نکشیده با یه چمدون برگشته خونه…
پرنیان که تا همون لحظه داشت عین ابر بهار اشک میریخت دستمالشو از بینیش کنار زدو بهت زده گفت:پ…پروا شوهر کرده؟
عماد پوزخندی زد؛بلههههه ما اینجا سر خریم… نه اجازه ای… نه کوفتی…نه زهرماری… امروز با شوهرش اومده میگه مزاحم زندگی ما
نشین… عروس خانواده ی پولدارا شده هاااار شده…
تا دیروز نون نداشت بخوره حال با بنز اومده در خونه…
پرنیان با دهن باز گفت:ی…یعنی آ…آدم به این پو…پولداری پروای مارو گرفته؟
طرف بنز داره؟؟؟
-خواهرت خوش شانسه دیگه…مردم از خونه فرار میکنن بدبخت میشن خانوم رفته پسر بزرگ خانواده ی سراجو تور کرده…
الحق که روباه مکاریه واسه خودش…
پسره یه جوری پشت پروا درومده بود انگار دختر شاه پریونه…
خوبه همچین بر و رویی هم نداره!
پرنیان رنگ از چهره اش پرید،بهت زده گفت:ی…یه بار د…دیگه بگو…
با…با کی اومده بود؟ش…شوهرش کیه؟ عماد پوزخندی زد:تعجب کردی نه؟حق داری…
سعید دوزاری رو گذاشت برای تو خودش رفت زن آرتا شد…
پرنیان احساس خفگی میکرد…دستشو روی گلوش کشیدو نفس عمیقی کشید…
راضیه دستشو روی شونه ی پرنیان گذاشت:برات آب بیارم؟
پرنیان هیستریک خندید:آرتا سراج؟آرتا با پروا ازدواج کرده؟
پی حرفش بلند خندید…
آرتا سراج بزرگ…پسر مغرور خانواده ی سراج که به همه از بالا نگاه میکرد الان پروارو گرفته؟
همون آرتا که دخترارو رو یه انگشتش میچرخوند؟
دارید با من شوخی میکنید؟آرتا دورش کم دختر ریخته؟دخترایی که دنبالشن عین عروسکن…
عروسککککک… چرا باید پروارو بگیره؟ عماد با شک پرسید:تو از کجا میشناسیش؟
پرنیان گلوشو صاف کرد:اینستاگرام…از اونجا میشناسمش…بعید میدونم اونی که شما میگید آرتا سراج باشه…حتماا اشتباهی شده…
عماد عصبی خندید:هیچ اشتباهی نشده…مگه چندتا آرتا سراج داریم که این همه اسمو رسم دار باشن؟
باید دربارش با آقا فرخ صحبت کنم،اینجوری نمیشه!
پرنیان با حیرت خندید:پروا؟با آرتا؟ پروا کی این همه با سیاست شده که ما خبر نداریم؟
راضیه میون حرفشون پرید:بسه دیگه…چرا اینقدر براتون عجیبه دختره ازدواج کرده؟
اگه خوشبخته من که راضیم…
عماد سمت راضیه چرخید:خانواده ی پسره با اون اسم و رسم وقتی پروارو برای پسرشون گرفتن نگفتن این کیه؟چیه؟خانواده داره یا نه؟
یه جای کار میلنگه…
فردا اول وقت میرم پیش فرخ!
پرنیان دست به سینه به مبل تکیه داد:فرخ دیگه کیه؟
-فرخ عموی آرتاس…براش کار میکنم…
مرده انگاری قبلا میخواسته دخترشو به آرتا قالب کنه…
پرنیان توی فکر فرو رفت… حس میکرد یه کاسه ای زیر نیم کاسست…
چرا آرتایی که خودش فرستاده بود سر وقت پروا الان باید باهاش ازدواج کرده باشه؟
دنیا اینقدرا هم کوچیک نبود پس قطعاا یه چیزی این وسط بود…
نکنه پروا فهمیده باشه همه چیز یه نقشستو الان قصدی از برگشتنش اونم با آرتا داره؟
اگه سعید همه چیزو میفهمید چی؟اگه میفهمید پرنیان آرتارو سر راه پروا قرار داده چی…
تنها امیدی که داشت برای برگشتن سعید دود میشدو میرفت هوا…
.
.
آرتا بازوی آنارو کشید:هی…بیا کارت دارم…
آنا بازوشو از دست آرتا بیرون کشید:باز میخوای چیکار کنی؟آرتا این دفعه دیگه من…
آرتا میون حرفش پرید:غر نزن الکی…
ببین من میرم تو محوطه،به آرشام بگو بیاد اونجا باهاش حرف دارم…
+آرتا لطفاا سعی کن رابطتو باش خوب کنی… خونه جهنم شده از دست شما دوتا… مثلا خانواده ایم…
-هیس…من رفتم تو محوطه…صداش کن بیاد پیشم!
آنا در حالی که سمت اتاق آرشام میرفت زیر لب گفت:انگار من نامه رسونشونم!
آرتا از خونه خارج شدو کنار بزرگترین درختی که توی محوطه بود ایستاد…
سیگاری از پاکتش خارج کردو بین لباش گذاشت…
منتظر بود تا یه جوری این وضعیت رو به آرشام توضیح بده قبل از اینکه آرشام خودش خبر دار شه و یه دعوای جدید پیش بیاد…
فندکو روبروی سیگارش گرفت که آرشام در حالی که دستش توی جیب شلوارش بود از پشت بوته ها پیدا شد…
آرتا سمتش برگشت؛چطوری؟!
آرشام سیگاری از جیب آرتا برداشت که آرتا براش روشنش کردو همپای آرتا دود سیگارشو بیرون فرستاد…
+چیکارم داشتی آنا رو فرستادی پی من؟؟حرفامونو یه بار زدیم…
آرتا نفس عمیقی کشید:نمیخوام دیگه بینمون سوتفاهم پیش بیاد…
برای همین گفتم یه سری چیزارو برات روشن کنم! آرشام چشماشو ریز کرد:میشنوم!
آرتا پک عمیقی به سیگارش کشیدو دودشو بیرون فرستاد:در مورد پرواست…
حقیقتش وقتی بهم گفتی ولش کنم واقعاا ول کردم… نه اینکه دوسش نداشتما نه… ولی تو داداشمی،یه خون تو رگای جفتمونه… پروا هم بعد از این جریانات غیب شدو رفت یه جا
که تنها زندگی کنه… سرکار میره…
سعی داره رو پای خودش وایسه ولی خانوادش نمیذارن…دنبالشنو اذیتش میکنن…
یه شوهر خواهر عوضی داره که پیش فرخ کار میکنه…
از اونجا رد پروارو زده و اذیتش میکنه…
من…من مجبور شدم یه دروغ بزرگ بگم چون فرخ شوهر خواهر پروارو فرستاد در خونه ما…
آرشام اخماشو درهم کشید:در خونه ما چرا؟ -ببین پیچیدست… این مرده دست بردار نبود منم مجبور شدم…
آرتا دستی توی موهاش کشیدو نفس عمیقی کشید:مجبور شدم بگم منو پروا ازدواج کردیم تا دیگه براش مزاحمت ایجاد نکنه…
م…میخواستم جلو خانوادش شرمنده نشه،نگن این مدت که فرار کرده هرزه شده و این چرت و پرتایی که قطعا اگه از قضیه ها خبر دار شن پشتش میگن!
ولی قسم میخورم هیچ رابطه ای رو باهاش شروع نکردم…
اونم خودش بعد از اینکه ولش کردم دیگه میلی به این رابطه نداره…
ولی اینکارو ول نمیکنم آرشام… به هر قیمتی شده میخوام کمکش کنم!
آرشام پوزخندی زد:داری از شر خانواده ی خودش حفظش میکنی؟!
چرا نباید با خانوادش در ارتباط باشه؟ -آرشام خانوادش خانواده ی درستی نیستن!
اون از خواهر کوچیکترش که به پروا کلی تهمت زدو آبروشو برد بخاطر یه پسر…
اونم از شوهر خواهر بی همه چیزش که به پروا چشم دوخته…
برگرده اون خونه چیکار کنه؟ حداقل تنها زندگی کنه زندگی بهتری داره! بره توی اون خونه که شوهر خواهرش… حرفشو قطع کردو عصبی دستی به گلوش کشید…
احساس خفگی میکرد…
آرشام بی اهمیت سیگارشو زیر پا له کرد:میرم بیرون!
از کنار آرتا رد شد که آرتا گفت:نمیخوای چیزی بگی؟
آرشام سرش رو سمتش چرخوند:چی بگم؟این بچه بازیا و فیلم بازی کردناتون برام مهم نیست…
پی حرفش از آرتا دور شدو سوار ماشین شد…
آرتا پر حرص خطاب به آرشامی که دیگه رفته بود گفت:فاز تو رو هم درک نمیکنم…
از یه طرف میگه باهم نباشین از یه طرف میگه برام مهم نیست…چی میزنی تو پسر؟
سیگارشو با نوک کفشش خاموش کردو به سمت اتاقش رفت…
.
.
صبح شده بود… عماد رو به راضیه گفت:دارم میرم پیش آقا فرخ… نمیدونم کی بیام… ولی باید باهاش حرف بزنمو سر در بیارم از این قضیه…
راضیه آروم گفت:هیسسسس…مگه بلندگو قورت دادی؟پرنیان با مکافات خوابیده!
دست به کمر زدو ادامه داد:دست از سر این دختره برنمیداری نه؟
حالا که ازدواج کرده و رفته پی زندگیش چرا سرک میکشی تو زندگیش!
عماد دستی به ته ریشش کشید:یه چیزی این وسط هست راضیه…
خوب نگاه کن شوهرت چجوری سر در میاره از این جریانا…
راضیه با نگرانی گفت:عماد گند نزنی به زندگی این دختره ها…
-شما هم شورشو درآوردید دیگه…
به جای اینکه بری یکی بزنی تو دهن دختره که فرار کرده از خونه سر خود شوهر کرده میگی زندگیشو خراب نکن…والا شما دیگه نوبرشید…
راضیه هوفی کشید:من نمیدونم چرا تو همه چی خودتو دخالت میدی!
عماد به سمتش هجوم بردو آستین لباسشو توی دستش مچاله کرد:این چه طرز حرف زدن با شوهرته؟
مثل آدم صحبت کن وگرنه میزنم فکتو میارم پایینا! راضیه آب گلوشو قورت دادو چیزی نگفت!
میدونست وقتی عماد قاطی میکنه اگه به پرو پاش
بپیچه فقط به ضررش تموم میشه…
ادامه دارد….

1 ❤️

2024-04-09 12:04:25 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
پسندیدم بسیارر

1 ❤️

2024-04-09 14:16:17 +0330 +0330

(قسمت 37)
عماد که سکوت راضیه رو دید آستین لباسشو رها کردو چشم غره ای نثارش کرد…
با رفتن عماد روی صندلی آشپزخونه نشستو سرش رو بالا گرفت تا اشکاش پایین نریزه…
زیر لبی گفت:یکیمونم که خوشبخت شده اینجوری اذیتش میکنه…
.
.
(پروا)
قهوه ای برای خودم درست کردم تا با تمرکز بیشتری کارامو انجام بدم…
سلامی به مدیر این بخشی که کار میکردم دادمو مشغول تایپ نامه ها شدم…
مدام دلشوره داشتم که کسی بفهمه ازدواج منو آرتا فقط یه نقشست…
بی اختیار دوست داشتم این نقشه ادامه داشته باشه…
حس خوبی که موقع دیدنش بهم منتقل میشد غیرقابل وصف بود هرچند باید حسمو سرکوب میکردم…
ولی این ازدواج قلابی بهونه ی خوبی بود برای دیدنش…
آرتا هم بی تقصیر بود… جفتشون به آرشام بد کرده بودن!
هرچقدر که آرشام هم رفتار بدی داشت خیانت با داداشش واقعاا کار سنگینی بود…
آرشام حق داشت عصبانی باشه! پرنیان هم عاشق سعید بود که اینکارو با من کرد…
مگه من پرنیان رو درک کردم که آرشام بتونه آرتا رو درک کنه؟
.
.
(از زبان راوی)
تقه ای به در اتاق فرخ وارد کرد که فرخ گفت:بیا تو!
عماد تا کمر خم شد:سلام آقا…ببخشید که مزاحم شدم…
میدونم خیلی گرفتاریدو نباید مزاحم میشد ولی موضوع مهمیه…
در مورد برادر زادتون…آقا آرتا… فرخ چینی به پیشونیش انداخت:در مورد آرتا؟
نکنه درباره این دختره باهاش حرف زدی زیر بار نرفته…
فرخ قدمی جلوتر رفت:آقا جسارتاا برادرزادت یه حرفی بهم زده که اومدم پیشت تا مطمئن شم دروغ گفته!
فرخ در حالی که خودکاری رو توی دستش تاب میداد گفت:میشنوم…
-راستش آقا…این برادر زاده ی شما گفته که با پروا ازدواج کردن،میخواستم ببینم حقیقت داره؟!
فرخ به سرعت از جا بلند شد:چی داری واسه خودت بلغور میکنی؟چه ازدواجی؟
تو فکر کردی برادر من رضایت میده پسرش با یه بدکاره ازدواج کنه؟
عماد با چشم های گرد شده گفت:بدکاره؟!
فرخ پوزخندی زد:اول اینکه تا چند وقت پیش با یه دختره بدکاره همخونه بود…
خدا میدونه روزی چندتا مشتری راه مینداخت!
بعد از اونم که ما آخر نفهمیدیم با آرتاست یا با آرشام…
به جفت برادر زاده هام نخ میداد اونوقت تو فکر کردی برادرم میذاره پسرش این دخترو بگیره؟
عماد با تته پته گفت:ع…عکس سند ازدواجشونو نشونم داد آقا…
فرخ ناباور به عماد خیره شد:مطمئنی درست دیدی؟!
-آره بخدا با جفت چشمام دیدم…
فرخ به سرعت کتشو از روی صندلی برداشتو گوشی تلفن رو برداشت:خانوم رحمتی جلسه های امروزو کنسل کن بنداز فردا…
تلفن رو سر جاش گذاشتو رو به عماد گفت:چرا هنوز اینجا وایسادی؟؟!
برو سر خونه زندگیت…منم برم سر از این ماجرا در بیارم…
-آقا هرچی شد بهم خبر بده…بخدا اگه همه چی اینطوری که میگی باشه دختره رو از مو میگیرم تا خونه میبرم…
فرخ با اخم های درهم گفت:خبرت میکنم…
.
.
آرشام روی مبل راحتی لم داده بودو با گوشیش ور میرفت که آرتا در حالی که سمت آشپزخونه میرفت گفت:پیس پیس…
آرشام سرش رو سمتش چرخوند:چیه؟!
آرتا دستی به موهای شلختش کشید:میخوام واسه خودم قهوه درست کنم تو هم میخوری؟؟
آرشام در حالی که سعی میکرد قیافه بگیره گفت:بدون شکر…
آرتا لبخندی از این حرکت آرشام زدو سمت آشپزخونه رفت…
داداششو عین کف دست میشناخت…
میدونست اون هم کم کم داره نرم میشه و از دستش دیگه ناراحت نیست!
فقط نمیخواد نشون بده…
قهوه ای برای خودشو آرشام آماده کردو روبروی آرشام نشست:بابا کجاست؟
+طبق معمول تو اتاق کارشه…
آرتا خواست جوابی بده که در باز شدو فرخ توی چهارچوب در قرار گرفت!
آرشام تک خنده ای کرد:پدر زنتم اومد…
آرتا هوفی از سر بی حوصلگی کشید:چرت نگو آرشام…
فرخ سلامی داد:به به…چطورین پسرا؟ آرشام اما جوابی نداد…
آرتا سرد سری تکون داد:خوبیم عمو…الان نباید شرکت باشی؟
فرخ نگاهی پیروزمندانه به آرتا انداختو خندید:با بابات یه کار واجب داشتم آرتا جان!
تو اتاق کارشه؟! -آره! فرخ دیگه منتظر نشدو سمت اتاق کار رفت…
آرشام دوباره خندید:فکر کنم اومده واسه عروسیت با دلربا تدارک ببینه که اینقدر کیفش کوکه!
آرتا جرعه ای از قهوه اش نوشید:ولی من حس میکنم یه خبریه…
میترسم این یارو شوهر خواهر پروا چیزی بهش گفته باشه…
+وقتی دروغ به اون شاخ داری میگفتی فکر اینجاشو نکردی؟
فکر کردی داری چیکار میکنی؟خاله بازی که نیست!
به طرف گفتی ازدواج کردیم ازدواج!
آرتا عصبی گفت:مرتیکه وای به حالش اگه بخواد به بابا چیزی بگه…
خودشو اون عماد مفنگی رو یکی میکنم…
آرشام گوشیشو کنار گذاشتو با جدیت گفت:مشخصه میخواد یه گندی بزنه…حواست باشه هرچی شد تو انکار کن…
ده دقیقه ای گذشته بود که آرتا از جا بلند شد:اینجوری نمیشه…باید برم ببینم چه خبره!
شک ندارم درباره منه…
قبل از اینکه فرصت کنه قدمی برداره صدای داد پدرش بلند شد:آرتااااا
کجاست این پسره؟چه غلطی کردی… آرشام عصبی گفت:بفرما…بیا تحویل بگیر… بخاطر یه دختر چجوری خودتو تو دردسر انداختی! واقعاا داری خریت میکنی… آرتا بلند صدا زد؛اینجام بابا…چی شده صداتو بلند‌ میکنی؟این مرتیکه چیزی گفته؟
باباش عصبی بهش نزدیک شدو آرتارو از یقه گرفت:مرتیکه؟بیشعور عموته…به فکرته!
یعنی چی ازدواج کردی؟هاااان؟تو با اجازه ی کی رفتی یه بدکاره رو عقد کردی؟
بخدا نمیگم پسرمی میکشمت…فکر کردی میذارم اینجوری منو بی آبرو کنی؟
عموت میگه رفتی زیر خواب داداشتو گرفتی… اینا یعنی چی؟همین الان ازت یه توضیح میخوام!
بخدا قسم اگه این حرفا حقیقت داشته باشه از خونه بیرونت میکنم…
آرتا دست باباشو از یقش کشید:خونت ارزونیت… این پدری کردنت به درد خودت میخوره!
به فرخ خیره شدو خطاب به پدرش ادامه داد:حرف هر آدم عوضی رو که باور کنی همین میشه…
پدرش دندوناشو به هم ساییدو با عصبانیت گفت:آرتا چرتو پرت تحویل من نده…راسته که زن گرفتی؟!راسته دختره بدکارست؟راسته با داداشتم بوده؟
قبل از اینکه آرتا فرصت کنه جوابی بده آرشام خندیدو جواب داد:بابا این حرفای مسخره رو باور کردی؟؟؟دختره با من بوده؟آرتا یکی رو دوست داره میخواد باهاش ازدواج کنه منم میشناسمش ولی نه بدکارست نه دوست دختر من بوده!
این حرفای چرندو داداشت واسه این تحویلت داده که دختر خودشو به آرتا قالب کنه…
فرخ به آرشام تشر زد:درست حرف بزن آرشام…خجالت بکش مگه پسر کمه واسه دختر من؟
آرشام قدمی به فرخ نزدیک شدو سرش رو بالا گرفت:استغفرالله…من همچین حرفی زدم عمو جان؟
از کجا این حرفارو درآوردی؟هان؟
اگه نمیخوای دخترتو قالب کنی چرا دروغ میگی که دوست دختر آرتا بدکارست؟
فرخ با حرص جواب داد:حرف دهنتو بفهم آرشام…دختره بدکارست…دروغ نگفتم!
آرشام با خونسردی خندید:آمارشو از کجا داری عمو؟نکنه از رزا؟راستی رزا چیکارته؟زنت میدونه؟
فرخ عصبی داد زد:بس کن!
آرشام چشمکی تحویل باباش دادو گفت:خیالت راحت هنوز زن نگرفته…
دختری هم که میخواد دختر درستیه…
توام یبار دیدیش…دختره که یه روز در خونم دیدی گفت همکلاسیمه خودشه!
اومده بود درباره آرتا با من حرف بزنه…
آرشام که سکوت بقیه رو دید رو به فرخ گفت:راستی…دختر تو چیه اگه پروا بدکارست؟
آخه تا جایی که میدونم با من رابطه داشته ولی الان میخوان زن داداشم شه…
فکر نمیکنم خانوادم همچین چیزی رو قبول کنن!
فرخ به سمت آرشام هجوم برد:میکشمت…بخدا میکشمت…
آرتا فرخو به شدت پرت کرد عقب:هوی هوی…تو خونه خودم دست رو داداشم بلند نکن…
تا الان گفتم عمومی احترامتو نگه داشتم ولی از صدتا دشمن بدتری…
با این کارا و دو به هم زنی ها چی نصیبت میشه؟
آرتا نگاهی به پدرش انداخت:تحویل بگیر داداشتو که بخاطرش با من دست به یقه شدی…
پدرش دستی به صورتش کشید:راهنماییش کنید بیرون فرخو!
پی حرفش با جدیت گفت:عموتون که رفت جفتتون بیاید اتاقم!
آرتا نگاه تشکر آمیزی به آرشام انداختو خطاب به فرخ گفت:یالا برو بیرون…
فرخ انگشتشو تهدید آمیز توی هوای چرخوند:شما دوتا…
آرتا حرفشو قطع کرد:محترمانه میری بیرون یا باید جور دیگه ای برخورد کنم؟
فرخ نگاه پر از نفرتشو به جفتشون پاشیدو از خونه خارج شد…
آرتا سمت آرشام قدم برداشتو دستشو روی شونش گذاشت:دمت گرم…
نمیدونم چجوری بابت همه اینا ازت تشکر کنم…
آرشام دوباره برای آرتا قیافه گرفت:بخاطر تو نکردم!
دلم واسه اون دختره هم سوخت…
آرتا از لحن آرشام که میخواست ثابت کنه کاری رو برای آرتا نکرده خندش گرفت…
آرشام همیشه همینطور بود!
غد و لجباز…حاضر نبود بگه داداششو بخشیده و دوسش داره…
آرتا دستشو روی شونه ی آرشام گذاشت:حقیقتش از خودم بدم اومد…
من در حقت بد کردم ولی تو پشتم درومدی!
تو واقعا بیشتر از یه برادری واسه من!
خوشحالم که دارمت…
آرشام در حالی که سعی داشت خندشو جمع کنه و آشتی نکنه گفت:خوبه خوبه…بیا بریم اتاق بابا!
هنوز مرحله ۲ تموم نشده…
قسمت سختش مونده…چجوری میخوای به بابا توضیح بدی؟!
-نمیدونم آرشام…واقعا نمیدونم… هم قدم سمت اتاق کار باباشون رفتن…
آرتا مردد تقه ای به در وارد کرد که باباش با لحنی خشک گفت:بیا تو…
آرتا وارد اتاق شدو آرشام پشت سرش راه افتاد! روی مبل های چرمی جا گرفتند…
آرتا قبل از اینکه پدرش لب باز کنه گفت:بابا اول از همه اینکه من ازدواج نکردم…
فقط همونطور که آرشام گفت…یکی هست…
دستی به پشت سرش کشیدو جمله ای که سختنش بود به زبون بیاره رو گفت:یکی هست که عاشقشم!
فرخم وقتی فهمید دلربا رو نمیخوام اینجوری خواست گند بزنه به همه چی…
نگاهش رو باباش ثابت موند که باباش گفت:دختره کیه؟چیه؟خانوادش کی هستن؟اصلا چرا تا الان چیزی نگفتی؟
آرتا به صندلی تکیه دادو نفس عمیقی کشید:بابا همیشه یه جمله قشنگی رو بهم میگفتی…
مهم نیست کی هستی و چقدر پول تو حسابته…
چیزی که باعث میشه برای خودت کسی بشی نه پول تو حسابته نه اعتبار خانوادگیت…
تنها چیزی که باعث میشه موفق باشی اینه که روی پای خودت وایسی…
این از همه چیز مهم تره…درسته؟ پدرش بعد از مکث کوتاهی گفت:خب؟
آرتا سرش رو پایین انداخت:دختری که دوسش دارم خانواده درستی نداره…
ی…یعنی چجوری بگم…
از وقتی که یادش میاد کار میکرده تا خرج خواهر کوچیکترشو بده…
اوم…نمیخوام مسئله رو زیاد بازش کنم ولی خواهرش در حقش کار بدی میکنه که باعث میشه پروا از لحاظ روحی داغون شه…
از اونجایی که پدرو مادرش خیلی سال پیش فوت شدن با دوتا خواهراش زندگی میکنه که یکیش ازدواج کرده و شوهرش دوماد سرخونست!
این مرتیکه به پروا نظر داشتو باعث فرارش از خونه شد…
بابا میدونم…میدونم واست مث یه داستانه…میدونم شاید باور نکنی ولی بخدا دختر بدی نیست…
هر اتفاقی هم بیوفته خوشم نمیاد دربارش اینجوری حرف بزنن…
اگه فکر میکنی واسه پول اومد طرفم اینم نیست! یه خونه در اختیارش گذاشتم ولی رفت…
رفتو یه جای ساده زندگی میکنه خودش سرکار میره!
شاید خوشت نیاد ازش…ولی خیالت راحت… قرار نیست اتفاقی بین منو اون دختر بیوفته! نگران آبروتم نباش در خطر نیست!
از جا بلند شد که صدای پدرش متوقفش کرد:دعوتش کن برای شام…میخوام ببینم دختره رو!
آرتا حیرت زده از حرف پدرش گفت:چ…چی؟؟
انتظار نداشت حرفاش اینقدر روی باباش تاثیر گذار باشه…
فکر نمیکرد ازدواج قلابیشون به اینجاها کشیده بشه!
قرار بود با پروا تموم کنه…ولی همه چی داشت درهم برهم میشد…
نگاهش سمت آرشام چرخید که آرشام گفت:بابا راست میگه…!
این یعنی آرشام این بازی رو تموم کرده بود… بخشیده بودو سعی داشت با این موضوع کنار بیاد! آرتا دستی به موهاش کشیدو خندید:ی…یعنی جدی
گ…گفتی دیگه؟؟م…مگه نه بابا؟نمیزنی زیرش نه؟
باباش از جا بلند شدو گفت:برای فردا شب دعوتش کن…تو این فرصت با مامانت حرف میزنم…
ولی اگه ازش خوشم نیومد دیگه اسمشم نمیاری! آرتا عقب عقب رفت:بابا دمت گرم… از اتاق بیرون رفتو نفس راحتی کشید… هنوز توی مخش نمیگنجید آرشام رابطشونو قبول کرده… ولی میدونست آرشام کینه ای نیست…
اخلاق تند و عصبی داره که سریع عکس العمل نشون میده ولی میبخشه و چیزی توی دلش نیست!
آرشام رابطشونو قبول کرده بود و سعی داشت اینو به آرتا غیر مستقیم برسونه!
بی معطلی شماره ی پروا رو گرفت…
هیجانی که توی دلش حس میکردو آخرین بار وقتی بچه بودو باباش براش اسباب بازی های رنگارنگ میخرید حس کرده بود…
آرتای شر و شیطون که از این مهمونی به اون مهمونی میرفت الان از ته قلبش اون دخترو میخواست…
طولی نکشید که صدای بامزه ی پروا پشت خط پیچید:سلام…
آرتا نفسشو بیرون فرستاد:خونه ای پروا؟
پروا با صدای آرومی جواب داد:نه سرکارم…چیزی شده؟!
-چیزی که شده ولی حلش کردم نگرانش نباش!
پروا با استرس گفت:هوف…باز یکی یه گندی زده نه؟
حدس میزدم یه روز خوش نداشته باشما… امروز هوا گرم بود…بعدش تاکسی گیر نمیومد…
بعد سر خوردم نزدیک بود بیوفتم! منتظر بودم یه اتفاق بد دیگه بیوفته…
آرتا از بی وقفه حرف زدن پروا خندش گرفت:تموم شد میام دنبالت…باهات حرف دارم…
.
.
عماد در خونه رو بهم کوبید:مردک یه جواب درست حسابی نداد به من…
راضیه سراسیمه خودش رو به عماد رسوند:چی شد؟چیکار کردی؟!
عماد با عصبانیت گفت:چی گفت؟هیچی راضیه خانوم…گفت خواهرت بدکارست…
گفت معلوم نیست روزی چندتا مشتری راه میندازه…
گفت با یه دختر خراب همخونه بوده…
گفت با آرتا که هیچ با آرشامم بوده…
اینم از خواهرت!
با سرو صداهایی که عماد راه انداخته بود پرنیان از اتاق خارج شد:چیییییی؟!الان داشتی چی میگفتی؟
جک میگی؟خودت اینارو باورت میشه؟
ببخشید که اینو میگم ولی پروا پخمه تر از این حرفا بود که مخ آرتا و آرشامو بتونه باهم بزنه…
این دیگه جک سال بود…
نمیدونم رو چه حساب آرتا باهاشه ولی من باور نمیکنم…
اگه آرتا زن گرفته بود عروسیش عین بمب صدا میکرد…نه اینقدر بی سر و صدا…
عماد روی مبل نشستو در حالی که با پاهاش به زمین ضرب میزد گفت:کافیه بفهمم با آرتا نیستو چه گندایی زده…پدرشو در میارم…
راضیه آب گلوشو قورت دادو با بغض مشهودی توی صداش گفت:پروا بدکاره نیست…
نمیدونم اون مرتیکه ای که رفتی پیشش چیا بهت گفته ولی دروغه…
پروا اینجوری نیست من خواهر خودمو میشناسم!
عماد نگاه تندی بهش انداخت:همه دروغگوئن فقط خواهر تو راست میگه و مریم مقدسه!
پرنیان که چشماش پر شده بود یه پاشو به زمین کوبید:چشمام رنگیه…صدبرابر از اون خوشگل ترم…
ولی نصف شانسشو ندارم…حتی شوهرمم چشمش دنبال اونه…
خسته شدم از شنیدن اسم لعنتیش! خودش نیست ولی اسمش هست… هرچقدر گند بزنه بازم از زیرش در میره! این وسط فقط من آدم بده بودم که سعید باهام مثل یه تیکه آشغال رفتار کرد…
راضیه سمتش رفتو دستشو روی موهاش کشید:پرنیاااان…این چه حرفیه میزنی؟پروا خواهرته…
یادت نیست برات چه کارایی میکرد؟!یادت نیست چقدر دوست داشت؟؟
پرنیان در حالی که چونه اش میلرزید گفت:آبجی سعی نکن احساسات منو تحریک کنی…
من دیگه هیچ حسی توی دلم نمونده!
فکر نکن فراموش کردم بچه ای که تو شکمم مردو…
فکر نکن حالم خوبه…من فقط بی حس شدم!
پی حرفش صبر نکرد کسی چیزی بگه و به اتاقش پناه برد…
راضیه با ناراحتی روبروی عماد نشست:خدایا
پرنیانو سر عقل بیار…
ادامه دارد….

1 ❤️

2024-04-09 14:43:35 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
😍😍عالی بود

0 ❤️

2024-04-09 18:44:18 +0330 +0330

(قسمت 38)
(پروا)
ظهر شده بودو آفتاب تندی توی صورتم میتابید!
جلوی در دفتر ایستاده بودمو به ساعتم نگاه میکردم،آرتا الانا بود که برسه، رئیسم از در بیرون اومد:پروا؟
سرمو سمتش چرخوندم:بفرمایید؟
نگاهی به خیابون عاری از تاکسی انداخت:تاکسی گیر نمیاد…میخوای برسونمت؟
-نه دستتون درد نکنه!
با تموم شدن جملم به ماشینی که جلوی پام ترمز نگاه کردم…
آرتا عین میر غضب روبروی منو آقایی که پیشش کار میکردم پارک کرد…
لبخند کمرنگی زدمو رو به رئیسم گفتم:با اجازه!
در جلو رو باز کردمو سوار ماشین شدم:آرتا یکم جلوتر پارک میکردی!
آرتا پر حرص خندید:ببخشید نمیدونستم اینجا یکی هست که شاید نخوای بفهمه یه پسر اومده دنبالت!
-آرتا این چرتو پرتا چیه میگی؟تو امروز فردایی تو زندگی من…زشته تو محل کارم کسی فکر کنه من با پسر میرمو میام!
داشبورد ماشینو با خشونت باز کردو ژل ضد عفونی کننده رو روی دستم خالی کرد:مگه اخبارو نشنیدی؟میگن کرونا اومده ایران…
نه ماسکی میزنی…نه دستکشی…نه کوفتی…
راست راست برای خودت میچرخی! متعجب بهش خیره شدم:کرونا دیگه چه کوفتیه؟!
آرتا دستی توی موهاش کشید:چمیدونم یه مریضیه تو چین…
مگه تو اخبارو دنبال نمیکنی؟!
سرمو سمت شیشه ی ماشین چرخوندم:خبری نیست بابا…
بعدم من زندگیم دست کمی از اخبار نداره هر روز یه اتفاق جدید…
نیازی نیست برای خبرای جدید اخبارو دنبال کنم!
آرتا ماشینو به حرکت درآورد که پرسیدم:راستی…میخواستی در چه مورد باهام صحبت کنی؟!
+اول از همه باید بگم مشخصه که عماد رفته سراغ فرخ…
هوفی کشیدم:بفرما…اینم از ماجرای امروزمون!
آرتا من دیگه تحمل کارای اینو ندارم بیا بریم در خونش…
بخدا دلم آروم نمیگیره تا به راضیه از گند کاریاش چیزی نگفتم…
+آروم باش…گوش کن ببین چی میگم!
این موضوع رو رد کردیم…خب؟فرخ کلی چرتو پرت درباره اینکه با آرشام بودی اومدو گفت…
ولی آرشام باعث تعجبم شدو زد زیر همه چی!
در واقع فرخ چون فکر کرده ما واقعا ازدواج کردیم از کوره در رفته و اومده این حرفارو به بابام زده!
ولی خب آرشام کمک بزرگی کرد…
وقتی فرخ اومد این حرفارو زد طرف منو تو رو گرفتو گفت هیچوقت با تو نبوده!
با چشم های گرد شده گفتم:شوخی میکنی با من؟آرشام؟واقعا آرشام طرف منو تو رو گرفت؟
آرتا خندیدو گفت:باورش برای منم سخته ولی آره!
توی فکر رفتم…مگه میشد؟آرشام لجباز و یه دنده طرف مارو گرفته باشه؟؟
فکر میکردم آرشام هیچوقت مارو نبخشه… آب گلومو قورت دادمو گفتم:بابات چی گفت؟
آرتا دندون نما خندیدو دستشو روی فرمون جا به جا کرد:چیز مهمی نگفت بعدا دربارش حرف میزنیم…
گفتی میخوای همه چیزو به خواهرت بگی…جدی بودی؟!
با نگرانی که یهو وجودمو فرا گرفت گفتم:دلم میخواد بگم…دلم میخواد این مرتیکه رو از زندگی هممون بیرون کنم…
خداروشکر بچه ای هم ندارن که نتونن طلاق بگیرن…
ولی میخوام تنها برم آرتا…
میخوام تنها با خواهرم صحبت کنم!
آرتا لحنش جدی شد:پروا بری اونجا اونم تنها ممکنه عماد اذیتت کنه…
-نگران نباش…دیگه میتونم از خودم دفاع کنم…
آرتا با لجاجت گفت:نمیام تو ولی جلوی در توی ماشین میشینم…
مطمئن بودم هیچ جوره نمیتونم آرتارو راضی کنم! +الان میخوای بری؟!آمادگیشو داری؟؟
در حالی که پوست لبمو میجویدم گفتم:باید الان برم که توپم پره و کفریم از کار عماد…
بذارم فردا ممکنه باز عصبانیتم بخوابه و پشیمون شم از گفتنش!
آرتا دستی به ته ریشش کشید:اینی که الان میخوای بری به خواهرت بگی رو باید اون موقع که باهاشون زندگی میکردی میگفتی…حس نمیکنی یکم دیر اقدام کردی برای این کار؟
-آرتا من پروایی که الان داری میبینی نبودم…
من خیلی ترسو و بی سر و زبون بودم،عمادم از این موضوع سو استفاده میکرد…
میترسیدم…منو تهدید میکرد که اگه بگم ثابت میکنه دروغه…
میترسیدم از اینکه خواهرم فکر کنه دارم دروغ میگمو حرفای اونو باور کنه!
هرچی نباشه شوهرش بوده…
آرتا شونه ای بالا انداخت:نمیدونم…شاید تو راست میگی…ولی به نظرم دلیلی نداشت از این مرتیکه ترسی داشته باشی…
یا باور میکرد یا باور نمیکردو همینطوری که الان از خونه رفتی از خونه میرفتی…
-به عقلم نمیرسید دیگه ترسو بودم…
آرتا دستشو روی دستم گذاشت که عین برق گرفته ها سمتش برگشتم:فقط برای اینکه بهم کمک کنی باهم در ارتباطیم آرتا…
میدونستم اگه آرتا باز بهم نزدیک شه عقلمو از دست میدمو بی توجه به همه چیز میخوام که باهاش باشم برای همین حدو حدودمو باهاش حفظ میکردم…
آرتا دستشو عقب کشید:اگه…اگه یه روز شرایطش پیش اومد که دوباره بتونیم باهم باشیم چی؟!
اون موقع هم نمیخوای؟!
برای اینکه بحث رو عوض کنم به خیابون اشاره کردم:حواست باشه بپیچی دست چپ…
آرتا که فهمید میخوام بحثو عوض کنم چیزی نگفتو تمام راه ساکت بود…
انگار بهش بر خورده بود از اینکه چیزی نگفتم…
دلم نمیخواست ناراحتش کنم ولی بعید میدونستم آرشام بذاره دوباره منو آرتا باهم باشیم…
جلوی در خونه ایستاد… قلبم توی دهنم بود…
فکر میکردم حرف زدن درباره ی این اتفاقات آسونه ولی حالا که موقعش شده بود عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود!
نفس عمیقی کشیدمو با ترس به آرتا نگاه کردم! +مطمئنی پروا؟!
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادمو توی یه حرکت به سرعت از ماشین پیاده شدم…
سمت در خونه دویدمو چند تقه به در وارد کردم که یکی از همسایه ها جیغ بلندی کشید:یا حضرت عباس…پرواست…بخدا خودشه…
با جیغ بلندی که از سر ترس کشید خودم هم ترسیده به در چسبیدم…
بعد از اینکه برام تشیع جنازه گرفتن باید هم از دیدنم وحشت میکردن…
سرم رو زیر گرفتمو چشماشو به هم فشردم که قبل از اینکه در باز شه صدای مردونه ی آشنایی باعث شد چشمامو باز کنم:چرا اینجا وایسادی خانوم؟دختره رو ترسوندی…برو خانوم…برو…
با لحن پرخاشگرانه اون شخص زن دور شد که پروا اخمهاشو درهم کشید…
سعید بود…کسی که یه زمان بی اینکه به حرفاش گوش کنه گذاشتو رفت…
آرتا به سرعت از ماشین پیاده شدو کنار پروا قرار گرفتو نگاهشو بین سعیدو پروا چرخوند…
_چیزی شده پروا؟؟
با باز شدن در، سمت در برگشتم…
راضیه با نگرانی بهمون نگاه کردو خواست حرفی بزنه که سعید گفت:باید باهات حرف بزنم پروا!
دوست داشتم تمام خشمی که داشتمو سر سعید خالی کنم…
دیگه بهش هیچ حسی نداشتم…
کسی که روزی نمیتونستم آیندمو بدون اون تصور کنم الان برام حکم غریبه رو داشت…
کیفمو روی کولم جا به جا کردمو با جدیت گفتم:حرفی ندارم که باهات بزنم…
الانم اگه میشه مزاحمت ایجاد نکن اومدم با خواهرم حرف بزنم…
آرتا گره ی ابروهاشو بیشتر کردو خطاب به سعید گفت:نشنیدی چی گفت؟چرا بر و بر نگاش میکنی؟
سعید با خشم رو به آرتا گفت:دارم با ایشون حرف میزنم به تو چه ربطی داره!
آرتا هیستریک خندیدو کنج ابروشو خاروند:مثل اینکه هنوز متوجه نشدی…من شوهرشم…
اگه بخوای واسه زنم مزاحمت ایجاد کنی و با زبون خوش نری جور دیگه ای حالیت میکنم…
سعید نگاهشو بین منو آرتا چرخوند:ا…ازدواج کردی؟!
راضیه لب به دندون گزید:آقا سعید اینجا چیکار داری!!؟خوبیت نداره پروارو جلو شوهرش به حرف گرفتی…
اگه با زنت کاری داری پرنیانو صدا کنم اگه نه به سلامت…
خنده ی تمسخر آمیزی کردم:به سلامتی ازدواج کردید؟!جفت هم…
خیلی به هم میاید براتون آرزوی خوشبختی میکنم!
سعید کلافه دستی توی موهاش کشید:پروا یه غلطی کردم مثل سگ پشیمونم هی نکوبش تو صورتم…
دست آرتارو محکم گرفتمو گفتم:ولی من از اینکه از زندگیم رفتی پشیمون نیستم…
شوهرمم دوست دارم… برو به سلامت…
آرتا دستشو دور شونه ام انداخت:برو تو پروا…من همینجا وایسادم…خب!؟
لبخندی حواله اش کردمو وارد خونه شدم…
راضیه با خوشحالی گفت:خوش اومدی…غذا خوردی؟؟اگه نه بگو برات غذا بیارم…
روی مبل نشستم:اشتها ندارم…ممنون! کنایه آمیز ادامه دادم:شوهرت کجاست؟!
راضیه دستهاشو بهم گره زد:خدا میدونه…همین پیش پای شما رفت…گفت یه چندتا بسته رو باید به یه نفر برسونه…
من که از کاراش سر در نیاوردم هیچوقت…
خواستم حرفی بزنم که صدای قیژ مانند در اتاق مانع شد…
سر بلند کردم و با دیدن پرنیان حس ناراحتی که ماه ها بود توی دلم دفن کرده بودم به وجودم چنگ زد…
هم از پرنیان کینه به دل داشتم،هم با دیدنش یاد خیلی از خاطراتی که باهاش داشت افتادم!
نمیدونستم وقتی اینقدر پرنیان رو دوست داشتمو براش خواهری کرده بودم چجوری پرنیان اینقدر بی رحم بود…
دوست داشتم حتی اگه از ته دلم بی رحم نیستم با بی رحمی رفتار کنم…
چرا باید رفتار خوبی از خودم نشون میدادم؟! چرا باید همیشه آدم خوبه ی داستان میشدم؟!
از جا بلند شدمو اینبار عاری از هیچ حس خواهرانه ای گفتم:مشتاق دیدارت بودم…
مکث کوتاهی کردمو در ادامه ی جملم با طعنه اضافه کردم:خوااااهر…
پرنیان دستی به موهای روشنش کشیدو روی یکی از مبلا نشستو پا روی پا انداخت:قیافت خیلی اینو نشون نمیده…
لبخندی زدم:چرا حقیقتش خوشحال شدم دیدمت…خواستم ازدواج با شکوهتو بهت تبریک بگم…
خیر باشه نکنه تو و سعیدم اینجا زندگی میکنید؟!
پرنیان پر حرص لب ورچید:خیلی کنجکاو زندگی منو سعیدی!؟
با خونسردی جواب دادم:نه عزیزم…نه که یه مدت نبودم…الان بعد از این همه مدت اومدم کنجکاو شدم ببینم چه خبره…
پرنیان لبش رو به دندون گزید:تو که جات خوش بود الانم برنمیگشتی!
تک خنده ای کردم:الانم واسه گل روی تو برنگشتم…
برگشتن و برنگشتن من به تو هیچ ربطی نداره! تو کارای بزرگترا دخالت نکن بچه…
من دیگه اون پروای سابق نیستم…خیلی حرفا برای زدن دارم…
مثل اکیپ قدیمی آرتا و دوستاشو…
پرنیان رنگ باخت که پروا چشمکی حواله اش کرد:پس دهنتو بسته نگه دار…
چون این دفعه دیگه اونی که ضرر میکنه تویی!
راضیه تشر زد:بس کنید با جفتتونم…ناسلامتی خواهرید…دارید همدیگه رو درسته قورت میدید!
مگه اینجا میدون جنگه…
سرمو سمت راضیه چرخوندم:آبجی…ببین من ازت دلخور بودم…
چون حرفامو باور نکردی…
یادته روزی که بهت گفتم من هیچ کاری نکردم اون عکسا تهمته!؟
شونه ای بالا انداختمو با چشم هایی که سعی داشتم پر نشه گفتم:به روح مامان بابا قسم کاری نکرده بودم…
ازت دلخور بودم باور کردی…
نه تنها باور کردی بلکه بعد از رفتنم برام مراسم ختم گرفتی…
فکر نکن اینایی که اینقدر راحت به زبون میارمو برام آسون گذشت…
من سختی کشیدم…بارها با خودم تصور کردم اگه مامان بابا بودن اینقدر راحت حرف یه غریبه رو باور میکردنو آزارم میدادن…
اگه از خونه میرفتم دنبالم نمیگشتن؟برام مراسم ختم میگرفتن!!؟
مطمئنم اینکارو نمیکردن…چون دوسم داشتن!
با بغض مشهودی توی صدام داد زدم:ولی توی این خونه ی لعنتی هیچکی منو دوست نداشت…
واسه همینم شد که رفتم…
به پرنیان اشاره کردم:یه خواهرم دنبال نامزدم بود!
یه خواهرم تهمتایی که بهم زدنو راحت باور کرد…
و شوهر خواهرم…
چیزایی درباره اون بود که دوست داشتم به خواهر بزرگترم بگم تا از خونه پرتش کنه بیرون…
ولی زهی خیال باطل…
خواهری که حرف منو زمین انداختو حرف سعیدو باور کرد حالا به خاطر من شوهرشو از خونه بیرون میکنه؟؟گمون نمیکنم…
راضیه با صدای لرزونی که ناشی از بغض بود گفت:م…منظورتو نمیفهمم پروا…از این حرفا…از این مقدمه چینیا…عماد چیکار کرده؟
بینیمو بالا کشیدمو بهش زل زدم:خودت میدونی بی توجه به تمام کارایی که کردی ولت نمیکنم!
خب؟!پشتتم… که بخوای جدا شی…!
راضیه با حیرت بهم خیره شد:پروا حواست هست چی داری میگی؟تو این سن و سال جدا بشم!؟
ا…اصلا چرا این حرفو میزنی پروا؟داری نگرانم میکنی؟
آب گلومو قورت دادمو با انگشتای دستم بازی کردم:یا…یادته یادته همش در…در اتاقمو قفل میکردم؟!
میگفتی چرا در اتاقم قفله… شوهرت…
چشمامو به هم فشردمو تکرار کردم:شوهرت میومد تو اتاقم…اذیتم میکرد…
راضیه میدونم باورش برات سخته ولی بهم نظر بد داشت…ب…بهم دست میزد!
راضیه از جا بلند شدو دستشو جلوی دهنش گرفتو با صدایی که ته چاه در میومد گفت:چ…چی داری میگی؟؟پ…پروا حواست هست داری چی میگی؟؟
پی حرفش خندیدو گفت:داری حرفای درهم میزنی!
از جا بلند شدمو روبروش ایستادم:یکبارم که شده…یکبار…
حرف منو باور کن آبجی! من کم توی این خونه عذاب نکشیدم! اگه بخوای همین الان راهمو میکشمو میرم… ولی اگه رفتم دیگه از این در نمیام تو… چون رفتن من یعنی تو بازم حرفمو زمین انداختی!
راضیه بهت زده به دسته ی مبل تکیه داده بود که ادامه دادم:آبجی یکم با خودت فکر کن…
چرا عماد هنوزم برای من مزاحمت ایجاد میکنه؟ چرا سعی میکنه سر از ازدواج من در بیاره؟؟ فکر کردی خیلی به فکرمه؟ نه خواهر من…میخواد منو برگردونه تو این قفس که هر بلایی خواست سرم بیاره!
بخدا تو نمیدونی من چی کشیدم راضیه…
بخدا نمیدونی…
راضیه به سختی سر بلند کردو نفس عمیقی کشید؛ع…عماد؟؟عماد بهت نظر بد داشته؟؟
شوهر من؟!شوهرم بهت نظر داشته؟؟ متوجه حال بدش شده بودم…
نفسمو فوت کردمو برای اینکه نیوفته گرفتمش:راضیه…آبجی راضیه…بخدا خسته شدم از اینکه اینارو تو خودم ریختم…
مرگ یبار شیون یبار…ازش طلاق بگیر… جون من ازش طلاق بگیر!
یه زندگی جدید شروع کن…
من نمیخوام دیگه این مرتیکه تو زندگیمون باشه آبجی…
راضیه به طور ناگهانی شروع به جیغ زدن کرد… با ترس بهش زل زدم:آبجی…آبجی…
پرنیان کنار من نشستو چندبار راضیه رو تکون داد:آبجی راضیه…صدامونو میشنوی؟
پرنیان سرش رو سمتم چرخوندو در حالی که خودش هم هنوز توی شوک بود گفت:همچین حرفی رو یهویی به یه نفر میزنن؟؟
بی توجه بهش بغضمو قورت دادمو دستمو روی صورت راضیه کشیدم:آبجی…
راضیه سر بلند کردو چشمهای خیسشو به من دوخت!
عین دیوونه ها به صورت خودش کوبیدو جیغ زد:خاک بر سر من…
خاک بر سرم… من شوهر کردم که شماها یه مرد بالا سرتون باشه! شوهر کردم که شما یه پشتوانه داشته باشین! خاااااااک بر سر من… بعضم ترکید با دیدن حال بد راضیه…
دستمو دورش حلقه کردمو توی آغوش گرفتمش:هیش…آبجی تروخدا اینجوری نکن…اگه اینو نمیگفتم تا ابد روی دلم سنگینی میکرد…
آبجی…خواهر کوچولوتو خیلی اذیت کردن!
زدم زیر گریه و ادامه دادم:پرواتو خیلی عذاب دادن!
برای اولین بار داره ازت میخواد پشتش باشی…ول کن اون مرتیکه رو…
نذار تو خونه ی بابام زندگی کنه… بخدا تن مامان بابام توی گور میلرزه آبجی…
راضیه انگار متوجه حرفای من نبودو چشماش سیاهی رفت…
ترسیده زدم به صورتش:راضیه…آبجی تروخدا… سمت پرنیان برگشتم:برو آرتارو صدا کن! +ز…زنگ بزنیم آمبولانس؟؟
اشکامو پس زدمو گفتم:پرنیان پرتو پلا نگو چیزیش نیست از حال رفته…یه آب بزنم صورتش حالش جا میاد…
آرتارو صدا بزن کمک کنه بخوابونمش یه جایی! پرنیان سمت در دوید…
به صورت راضیه خیره شدم،هرچند ازش ناراحت بودم ولی بی گناه ترین فرد خانواده راضیه بود!
راوی
آرتا اخمی تحویل سعید دادو نخ سیگاری بین لباش گذاشت:چیه؟!نگاه میکنی؟
ادامه دارد….

2 ❤️

2024-04-09 21:17:44 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
بازم پارت براریددد امشببب

1 ❤️

2024-04-10 00:10:07 +0330 +0330

(قسمت 39)
سعید لبخند کمرنگی روی لبش نشوند:کنجکاو بودم ببینم حلقت کجاست…
آرتا پک محکمی به سیگارش زد:فکر نمیکنم به تو مربوط باشه…
هیچ چیز در مورد پروا نمیتونه به تو ربط داشته باشه…فهمیدی؟!
سعید دستی به ته ریشش کشید:چند مدته ازدواج کردین؟!
آرتا کنج لبشو با انگشت شستش خاروند:حواست هست هیچکدوم از اینا به تو مربوط نمیشه بچه مومن قلابی…
+درست حرف بزن…تو چی میدونی از من که چرتو پرت بارم میکنی؟!
آرتا تک خنده ای کرد:در حدی میدونم که حرفای بی سرو ته پرنیانو باور کردی…به کسی که مثلا دوسش داشتی تهمت زدی…
حالا هم اینجا جلوی من وایسادی و زبونت درازه!
آرتا خاک های فرضی روی شونه ی سعید رو تکوند و گفت:متاسفم که باید بگم سرت بد کلاه رفته!
چون پروا هیچوقت اون دختری نبود که پرنیان برات تعریف کرده!
پروا پاک بود و بهش تهمت زدی پس الانم برو و با خدای خودت خلوت کن…
ببین تو مومنی؟!مومن تهمت میزنه؟فکر نمیکنم!
سعید خواست جوابی بده که پرنیان سراسیمه درو باز کرد:آ…آبجی را…راضیه غش کرده…
پروا…پروا گفت آرتارو صدا کن!
آرتا که فهمیده بود پروا خبر رو به راضیه رسونده رو به پرنیان گفت:برو کنار!
پرنیان از جلوی در کنار رفت ولی نگاهش به سعید بود…
موهاشو پشت گوش فرستادو بینیشو بالا کشید:چرا اومدی اینجا؟!
سعید کلافه دستی توی موهاش کشید:من نیومدم اینجا…داشتم رد میشدم که پروارو دیدم!
پرنیان حس کرد غرورش بیشتر از همیشه خورد شده!
بغضشو قورت دادو گفت:دیدیش؟!دلت آروم گرفت!
سعید دستی روی صورتش کشید:نه نگرفت…شوهر کرده…
هنوز توی شوکم…زن یکی دیگست…
پروا الان زن مردمه!
پرنیان خنده ای از سر ناراحتی سر داد:اگه زن یکی دیگه نبود میخواستی طلاقم بدی بری دنبال خواهرم باز؟؟
سعید بی توجه به حرفش گفت:این پسره آرتا یه چیزایی میگفت…میگفت تو به پروا تهمت زدی من باور کردم…
رنگ از روی پرنیان پرید:آبجیم حا…حالش خوب نیست…باید برم داخل…!
خواست درو ببنده که سعید گفت:ماه پشت ابر نمیمونه پرنیان!
پرنیان درو بستو پشت در نشست… قلبش تند تر از همیشه میزد!
نمیخواست کسی از این ماجراها بویی ببره و بشه آدم بده ی داستان…
از پشت در بلند شدو صدا زد:پروا…
پروا به تندی همراه آرتا از اتاق خارج شد:هیس…راضیه خوابید،به هوش اومد یکم حرفای بی ربط زد دوباره خوابید،شوکه شده!
منم زیاد حالم خوش نیست…منو آرتا میریم خونه!
حوصله ی رو در رو شدن با عمادو ندارم! حواست به راضیه باشه بهش سر بزن…
آرتا با پشت دستش گونه ی پروارو نوازش کرد:یکم داغی انگار…ببرمت دکتر؟!
توام بهت استرس وارد شده به هرحال!
-خوبم آرتا…مگه چی شده که برم دکتر؟؟!
آرتا لبخندی حواله اش کرد:چیزی هم نخوردی…بریم یه جا نهار بخوریم…ضعف میکنی!
-آرتاااا حالم خوش نیست ول کن تروخدا!
آرتا بی توجه به مخالفتاش دستشو کشید:لج نکن بامن…بیا بریم!
پروا دنبالش راه افتاد که نگاه پرنیان روشون ثابت موندو توی دلش گفت:پس یکی دوستت داشته باشه اینجوریه…اینجوری باهات رفتار میکنه…
اگه یکبار سعید باهاش اینجوری رفتار میکرد خوشبخت ترین دختر دنیا بود،آرتا توی تک تک حرکاتش میشد توجه به پروا رو دید…
واقعا بهش اهمیت میداد…براش سوال بود که پروا چی داشت که حتی آرتا‌اینجوری عاشقش بود؟!
خوب آرتارو میشناخت،مدت زیادی باهاشون توی رفتو آمد بود،هیچوقت از آرتا این رفتارارو برای ترلان ندیده بود…
در حالی که ترلان هم کم سنو سال بود هم باخانواده و خوشگل…
زیر لبی گفت:مهره ی مار داره انگار!
.
.
(پروا)
سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم که آرتا گفت:خوبی؟!
-نگران راضیم…وقتی بخواد با عماد روبرو شه میخواد چی بگه؟!واقعا حاضره جدا شه؟!
+تو فکرش نرو پروا…راضیه زن منطقیه،مطمئن باش بعد از این جریانا با عماد نمیمونه…
سرمو به شیشه ی ماشین تکیه دادم:اگه عماد از زندگیمون بره همه چی بهتر میشه…
زندگی راضیه رو هم تباه کرده! +نگران نباش…همه چی درست میشه!
جلوی رستورانی که محیط قشنگی داشت پارک کرد:بریم غذا بخوریم…یکمم باهات حرف دارم!
نگاه کنجکاومو توی صورتش چرخوندم:خبر خوبیه یا بد؟
آرتا دندون نما خندید:واسه من بهترین خبر زندگیم بود اما برای تو نمیدونم!
-بیشتر کنجکاو شدم…چه خبری؟!چی شده؟!
آرتا به در ماشین اشاره کردو با خنده گفت:اول پیاده شو…یه لقمه غذا بخور تا رنگ برگرده به صورتت…چشم…میگم!
از ماشین پیاده شدم ولی حس فضولی بدجوری داشت اذیتم میکرد…
کنارم ایستادو باهام هم قدم شد… دستی دستی داشتیم عین قبل میشدیم! پیشخدمت مارو به سمت بالکن راهنمایی کرد… آرتا خوب سلیقه ی منو میدونست… فضای باز…جایی که بشه نفس کشید… آرتا منو رو سمتم هل داد:انتخاب کن! با بی حوصلگی به صندلی تکیه دادم چه فرقی
میکنه؟هرچی خودت میخوری…
نچی زیر لب گفت:شاید من بخوام سوپ خفاش بخورم…توام میخوری؟
صورتمو درهم کشیدم:اه آرتا خیلی چندشی…بده من منو رو…
خداروشکر تو ایران از این آتو آشغالا نمیخوریم! منو رو نگاه کردمو گفتم:قورمه سبزی میخورم!
آرتا زنگ روی میز روز زد که پیشخدمت خودش رو به سرعت به ما رسوند:بفرمایید…انتخاب کردید!؟
آرتا سمتش چرخید:بله…یه چلو کوبیده،یه چلو قورمه سبزی…
پیشخدمت در حالی که مینوشت سر بلند کرد:نوشیدنی؟؟
سر بلند کردم:من آب! +دوتا آب لطفا ممنون…
تو فکر راضیه بودمو ناراحت از اینکه کاش ولش نکرده بودم…
آرتا صدا زد:پروا
با صدای آرتا از افکارم بیرون اومدم:هوم؟!
آرتا دستی به موهای خوش حالتش کشید،حس میکردم مظطربه و میخواد حرفی بزنه…
اما نمیدونستم میخواد چی بگه!
انگشتاشو به هم گره زدو لب باز کرد:میخوام در مورد یه موضوعی باهات حرف بزنم…
ببین میدونم قلبتو شکستم…ولی توام اینو میدونی بخاطر داداشم بود!
من یه جورایی حس میکردم تو رو از داداشم دزدیدم،از یه طرف آرشام داشت از خونه میرفت!
من نمیخواستم ولت کنم مجبور شدم!
با یادآوری رابطه ی خوبی که با آرتا داشتم دلم تنگ شد ولی جواب دادم:نمیخواد احساس گناه کنی…جفتمون میدونیم رابطمون از اولشم اشتباه بود…
آرتا نگاهشو به چشمام دوختو جدی تر از همیشه گفت:حاضری دوباره باهام مرتکب یه اشتباه شی؟
برای چند ثانیه با چشم های گرد شده بهش خیره شدم که پیشخدمت غذاهارو روی میز گذاشت…
آرتا که سکوت منو دید با چشم به غذام اشاره کرد:بخور ضعف کردی…
بی توجه به حرفش گفتم:ی…یعنی چی با…باهم باشیم؟!عقلتو از دست دادی؟!داداشت چی؟!
آرتا نمیخواد برای من دل بسوزونی،تازه داره رابطت با آرشام خوب میشه؟؟
آرتا قاشق چنگالو دستم داد:غذاتو بخور گفتم…حرف میزنیم…دختر تو چقدر لجبازی به کی رفتی؟
سرم رو زیر گرفتمو با بی میلی شروع به غذا خوردن کردم…
نمیخواستم دوباره عین زلزله همه چی رو بهم بریزمو برم…
+پروا…نمیدونم چجوری همه چی رو بهت توضیح بدم…ولی آرشام دیگه مشکلی با رابطمون نداره!
همون اولشم واسه لج و لجبازی گفت جدا شیم… اون در واقع میخواست تنبیهی بشه واسه من!
آب معدنی کوچیک جلومو باز کردمو سر کشیدم:نمیفهمم…
آرتا نگاهشو بهم دوختو بعد از چند ثانیه مکث گفت:چیو نمیفهمی؟!دوست دارم من،خیلی واضح نیست؟؟
گر گرفتم…هنوز هم با شنیدن این حرفا ازش رنگ از روم میرفت…
بی اینکه نگاهشو ازم برداره گفت:همین اخلاقاتو دوست دارم…قرمز شدنت…خندیدنت…غرغر کردنت و کلی صفات بامزه دیگه ات…
نمیدونم همه اینا برای بقیه هم دوست داشتنیه یا چون دوست دارم برام دوست داشتنیه…
فقط یه چیزو میدونم،اینکه هیچکی نتونسته بود اینجوری دلمو عقلمو ببره…
الان این پسر عاشق ازت میخواد دوباره خوشبختش کنی و از پیشش نری…
قلبم خودشو محکم به قفسه ی سینم میکوبید… باید چی میگفتم؟الان واقعا باید چی میگفتم؟!
+منو نگاه کن…اگه دیگه منو نمیخوای بهت حق میدم…میرم از زندگیت…
نمیخواستم!!؟داشت با من شوخی میکرد؟؟من چجوری میتونم این موجود دوست داشتنی رو نخوام!؟این پسری که همه جا پشتم بودو حتی شوهر قلابیم شدو مگه میشد نخوام؟!
بی اختیار خندیدم:شوخی شوخی جدی شد… قرار بود فقط فیلم بازی کنیم…
آرتا کمی خیز آورد سمتم که لب به دندون گزیدم:آرتا برو عقب…مردم فکر بد میکنن…
آرتا با شیطنت خندید:بذار فکر کنن،میگم زن قلابیمه که به امید خدا به همین زودیا زن واقعیم میشه…
شوکه داد زدم:چیییییی؟!با صدای بلندم همه سرشون رو سمت میز ما چرخوندن…
آرتا در حالی که میخندید عقب رفت:چیه؟؟خوشت نیومد؟!
سرمو پایین انداختم:خودت میدونی آرشامم مشکلی نداشته باشه خانواده تو یکی مثل منو قبول نمیکنن…من کجا و تو کجا؟!
آرتا چینی به پیشونیش انداخت:مگه چته؟؟
لبمو تر کردمو با جدیت به آرتا خیره شدم:ببین آرتا اول از همه تفاوت فرهنگی که منو تو داریم،سطح طبقاتیمون…
بعدشم من از داداشت خجالت میکشم…
یه غلطی کردم توی زندگیمو الان نمیتونم برگردم به عقبو درستش کنم…
آرتا انگشتاشو بهم گره زد:پروا…
خیره بهش منتظر شدم حرف بزنه که گفت:بابام مارو فهمیده…میخواد دختری که دل پسرشو دزدیده رو ببینه…ازم خواست فردا شب ببرمت خونمون…
از جا بلند شدم که با عقب رفتن یهویی صندلیم صدای ناهنجاری تولید شد…
آب گلومو قورت دادمو دستمو روی قلبم گذاشتم:شوخی میکنی با من…
قطعا شوخی میکنی با من! آرتا نکن اینکارارو من استرس میگیرم…
آرتا بعد از من از جا بلند شدو دکمه رو زد تا پیشخدمت بیادو حساب کنه:الان از اینجا میریم بیرون حرف بزنیم…
بعد از حساب کردن از در بیرون رفتیم که آرتا گفت:یکم قدم بزنیم؟!
هنوز رنگ به رو نداشتم،سرمو به نشونه ی تایید تکون داد که دستاشو توی دستام گره زد!
دستاش مثل همیشه گرمارو به وجودم تزریق میکرد!
دست توی دست شروع به راه رفتن کردیم که گفت:میدونی پروا؟!اگه روز اولی که توی رستوران دیدمت بهم میگفتن عین دیوونه ها عاشق این دختر
میشی باور نمیکردم…
فکر میکردم دارن دستم میندازن،ولی الان میبینم که همه چی ممکنه…
سرمو سمتش چرخوندمو بهش خیره شدم:من نمیتونم آرتا…من میترسم…عمرا بتونم بیام جلوی خانوادت…
آرتا نگاهی به اطراف انداخت و وقتی مطمئن شد کسی نگاه نمیکنه بوسه ی کوتاهی روی گونم زد:من کنارتم…تا من هستم هیچ اتفاقی برات نمیوفته…
خیالت تخت…
پر استرس گفتم:مامانت…من از مامانت میترسم…باور کن با جارو میوفته دنبالت!
آرتا قهقه ای سر داد:این فکرا چیه میکنی تو آخه؟! اخمهامو درهم کشیدم:به من میخندی؟!
خندش از روی لبش کنار رفت،با لبخند ملایمی روی لبش گفت:من بهت نمیخندم که…باهات میخندم!
هر جمله ای که میگفت ضربان قلب لعنتیمو بالا میبرد…
آرتا در حالی که شونه به شونه ی هم راه میرفتیم کنار گوشم گفت:بخند برام…قراره همه چی قشنگ شه…
.
.
(از زبان راوی)
پرنیان نگاه پر استرسشو به راضیه دوخت:آبجی…بیدار شدی؟؟
راضیه در حالی که رنگ به رو نداشت روی تخت نشستو زیر لب تکرار کرد:پروا…پروا کجاست؟!
پروا رفت…حالا میخوای چیکار کنی آبجی؟
راضیه سرشو بین دستاش گرفتو هق زد:میگه…میگه عماد بهش دست درازی میکرده…
اینقدر کور بودم که ندیدم نگاه های هرز عمادو؟؟
کور بودم که ندیدم دختره چجوری در اتاقو رو خودش قفل میکرد؟؟کی تو خونه ی خودش در اتاقو قفل میکنه؟!
راضیه گریه هاش دوباره شدت گرفت:مامان بابام حلالم نمیکنن…قرار بود مواظبش باشم ولی من…
من احمق یادگاریشونو پر پر کردم… گل سرسبد بابامو پر پر کردم… پروای من حقش اینا نبود پرنیان…
با مشت به سینه ی خودش کوبید:خاک بر سر من…
من احمق…
پرنیان راضیه رو توی آغوش کشید:آروم باش آبجی…
تو که از چیزی خبر نداشتی…
راضیه بی اینکه بتونه جلوی صدای بلند گریشو بگیره گفت:تنهایی چجوری همه چی رو تحمل کرده و ریخته تو خودش؟!
یکبار حاضر نشد دهن باز کنه…
راضیه با کف دست به دهن خودش کوبید:سااااکت شده بود…میسوختو ساکت شده بود!
پرنیان با وجود تمام حسادتی که نسبت به پروا داشت بغضش گرفت…
با تموم بدیایی که در حق خواهرش کرده بود دیگه تحمل تعرض های شوهر خواهرش از بچگی خیلی برای پروا سنگین بوده…
خدا میدونه چقدر ترسیده که موقع خواب در اتاقشو قفل میکرده…
با صدای چرخیدن کلید توی در راضیه عین فشفشه از جا پرید…
پرنیان وحشتزده دنبالش راه افتاد:آبجی…آبجی وایسا یکم آروم تر بشی…
اما راضیه عصبی تر از این حرفا بود…
عماد با دیدنش نگاهی به سرتاپاش انداخت:این چه ریختو قیافه ایه؟؟تشیع جنازه بودی؟؟
راضیه به سمتش هجوم بردو یقشو توی دستش مچاله کرد:چیییییکار کردی باهاش؟چیکار کردی با خواهر من؟؟؟؟جواب بدههههه…
عماد دستپاچه دست راضیه رو از یقش کشید:حواست هست داری چیکار میکنی؟!
یقه ی منو چرا چسبیدی…
پی حرفش نگاهشو سمت پرنیان سوق داد:چی میگه خواهرت؟؟
پرنیان سکوت کردو جوابی نداد که راضیه جیغ کشید:چی میگم ها؟!میگم با پروا چیکار کردی کثافتتتتت؟!چی به روز خواهر بیچارم آوردی؟؟
خجالت نکشیدی؟!
چجوری تونستی صاف صاف تو چشمام نگاه کنی و ادای کسایی رو در بیاری که نگران خواهرمن؟؟
عماد در حالی که سعی داشت جمله هاشو سرهم کنه گفت:د…در مورد…چی حرف می…میزنی راضیه؟!این دختره ی دیوونه باز چی تو گوشت خونده؟؟ب…باز بد منو گفته…
راضیه دندوناشو به هم ساییدو فریاد کشید:خودتو به موش مردگی نزن…
خواهرم توی خونه ی خودش از ترس در اتاقو قفل میکرده…
بخاطر توی حرومزاده توی خونه ی خودش آرامش نداشت…
عماد که میخواست کم نیاره اخمهاشو درهم کشید:داری شورشو در میاری راضیه…
رو چه حساب این وصله هارو به من میچسبونی؟!اون دختره ی روانی این حرفارو بهت زده؟
تو ساده ای که حرف اونو باور کردی…
بدبخت اون میخواد من از زندگی تو برم که پی کاراشو نگیرمو از گند کاریاش سر در نیارم!
چه ماریه این دختر… همتونو داره بازی میده بخدا!
پرنیان موهاشو پشت گوش فرستادو با صدای آرومی گفت:چرا همه رو میندازی گردنش؟؟درسته ازش خوشم نمیاد ولی خواهرمه خودم چندبار دیدم
دور اتاقش میپلکیدی نصف شب…
ولی نمیدونستم در این حده…
فکر میکردم توهم زدم،فکر میکردم اتفاقیه یا اومدی بری دستشویی…
گفتم آقا عماد همچین آدمی نیست… من این همه ساله یه حرکت زشت ازش ندیدم! ولی نگو چه آدم عوضی بودی… من اگه در حقش بد کردم،هرکاری کردم از عشق زیادم به سعید بود…
به قلبش کوبیدو ادامه داد:هیچکی نمیدونه من چقدرررر سعیدو دوست داشتم که بخاطرش از پروا متنفرررر شدم…
سعید برای من خدا بود میفهمی؟؟میپرستیدمش که بخاطرش در حق پروا بدی کردم تو چی!؟
تو چی؟!پروا خواهر زنت بود،خواهررر زنت…
عماد عصبی داد زد:برو بابا…تا دیروز براش تشیع جنازه گرفته بودین حالا شدین وکیل مدافع پروا؟!
اون موقع که نگران آبروتون بودین،الان چی شده؟
عذاب وجدان گرفتین ریختین سر من؟!والا خوبه همه کاسه کوزه ها سر من شکست آخرش!
راضیه دستی روی گلوش کشید،بخاطر جیغ هایی که زده بود احساس خفگی میکرد…
در حالی که سمت مبلمان میرفت تا بشینه گفت:من طلاق میخوام!
عماد با شنیدن این حرف سمتش هجوم برد:چرتو پرت نگو بشین سرجات هی هیچی نمیگم!
میگه طلاق میخوام…گوه خوردی مگه دست خودته؟
راضیه نگاه پر از نفرتشو توی صورت عماد پاشید:طلاقم میدی خوبشم میدی…بعدشم گورتو از خونه ی بابای من گم میکنی بیرون!
عماد پورخندی زد:خونه ی بابام؟چه حرفا؟نمردیمو اسم این خرابه هم شد خونه…
-تو یه خونه مثل اینم نتونستی بخری…بعد به اینجا میگی خرابه؟؟
دیگه حرفی نمونده…فردا اول وقت میرم دادگاه…
هرچقد سرمو عین کبک زیر برف کردم بسه!
عماد انگشت اشارشو به نشونه ی تهدید توی هوا چرخوند:من طلاقت نمیدم…حالا هر گورستونی که میخوای برو شکایت کن…
راضیه بی توجه بهش رو به پرنیان گفت:برو یه مسکن بیار واسه من…
پرنیان از خدا خواسته برای فرار از اون اوضاع به
سمت آشپزخونه پا تند کرد…
ادامه دارد….

1 ❤️

2024-04-10 01:10:35 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
🌺👍

1 ❤️

2024-04-10 02:02:35 +0330 +0330

(قسمت 40)
(پروا)
آرتا جلوی در خونه پارک کرد:گفتی این خونه رو از کی گرفتی؟!
نگاهی به خونه انداختمو با خونسردی سمت آرتا چرخیدم:این خونه رو میگی؟!بابک…
دوست رزاست…وقتی از خونه فرار کردم نزدیک بود با ماشین بزنن بهم!
در واقع اینجوری آشنا شدیم…بابک به رزا اصرار میکرد که برن ولی رزا منو ول نکرد!
واسه همین اینقدر دوسش دارم… شاید تنش پاک نباشه ولی قلبش پاکه!
اگه رزا نبود نمیدونم چند وقت توی خیابونا دووم میاوردم…راستش رزا از خواهرمم خواهر تر بود…
آرتا نفسشو بیرون فرستاد:دختر بدی نیست…فقط آخرین سری که رفتم پیشش دنبال تو میگشتم یکم باهاش تند برخورد کردم!
پی حرفش با کنجکاوی ادامه داد:این بابک که میگی این ورا هم میاد؟بهت سر میزنه؟یعنی باهات در ارتباطه!
توی لحن سوال پرسیدنش حسادت موج میزد…
خندم میگرفت از این طرز سوال پرسیدنشو حسادتی که هیچ جوره نمیتونست پنهونش کنه!
در حالی که ریز میخندیدم لبمو به دندون گزیدمو با شیطنت گفتم:آره بعضی وقتا میاد یه چایی باهم میخوریم…
آرتا اخمهاشو درهم کشیدو توی فکر رفت که دیگه نتونستم خندمو کنترل کنم!
قهقه ای سر دادمو اخمهاشو با انگشتم از هم باز کردم:قیافشو نگاه کن تروخدا…انگار کشتی هاش غرق شده!
باز کن اخماتو شوخی کردم…بابک بیاد پیش من چیکار؟رو حساب رزا اینجارو چند وقتی داده دستم بمونم همین…
_که با من شوخی میکنی دیگه نه؟؟
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادمو خندیدم:آره…چه زودم باور کردی…
آرتا دستشو پشت صندلیم گذاشتو سرش رو جلو آورد!
نفس های داغش پوست صورتمو میسوزوند!
نگاهشو بین چشمامو لبام چرخوند که آب گلومو قورت دادم…
انگشت شستشو آروم روی لبام حرکت داد:من جنبه ندارم…با من از این شوخیا نکن…
نفس توی سینه ام حبس شده بود از اینکه این همه نزدیک بودیم احساس گرما میکردم…
از قصد اینکارو کرد که فقط منو اذیت کنه…
دستگیره درو گرفتمو با دستپاچگی گفتم:م…من پیاده میشم…ک…کاری نداری؟
آرتا نگاهشو بهم دوخت:دارم…
-جونم؟!
سرش رو زیر انداختو دستشو پشت سرش کشید:دوست دارم…
در حالی که سعی داشتم ذوقمو پنهون کنم در ماشینو باز کردمو پیاده شدم…
از لای در سرمو بردم داخل:منم…
به محض گفتن این جمله در ماشینو بستمو سمت خونه دویدم…
کلیدو به سرعت توی در چرخوندمو وارد خونه شدم که استرس فردا شب به وجودم چنگ زد…
اگه بابا مامانش منو قبول نمیکردن چی؟اگه از من خوششون نمیومد چی؟
از همه مهم تر آرشام…اگه همه چی رو لو میداد چی؟
تمام اینها باعث شده بود استرسم شدت بگیره!
وارد خونه شدمو روی تخت دراز کشیدم…
از اینکه گندی بزنم میترسیدم!
اگه از رفتارم خوششون نمیومد چی؟!اگه از نظرشون خوشگل یا خوش پوش نبودم چی؟
بالاخره خانواده ی پسری مثل آرتا همه چی رو در نظر میگیرن…
از این پهلو به اون پهلو شدم و در آخر تصمیم گرفتم برم یه لباس درست حسابی و یه کادو بخرم…
به هرحال اولین باره داشتم میرفتم،زشت بود دست خالی برم…
سرم رو بالا گرفتم:خدایا خودت حلش کن خب؟!
.
.
(از زبان راوی)
آرتا در حالی که سوت میزد کلیدو روی مبل پرت کردو سمت آشپزخونه رفت تا آب بخوره که با مادرش مواجه شد…
لبخندی تحویلش داد:به به مادر خوشگل من…چرا عین جلادا بهم نگاه میکنی؟!
مادرش دست به سینه و با اخم روبروش ایستاد:این دختره کیه که بابات میگه میخوای بیاری خونه؟
کسو کارش کی هستن؟! اصلا خانواده داره این دختر؟؟
آرتا کلافه دستی به موهاش کشید:همون حرفای همیشگی…دقیقا این مدل حرف زدن برازندته مامان…
متاسفم که باید بگم عروست از اونا نیست که بتونی باهاش بری نمایندگی برندای معروف دنیا و باهاش خرید کنی…
یه دختر معمولیه،درست همونیه که من میخوام!
مادرش نفسشو بیرون فرستاد؛آرتا فکر آبروی ما باش…لطفا…
بابات مرده،از این چیزا سر در نمیاره…فکر میکنه داره بهت خوبی میکنه…
خودتو بدبخت نکن،دلربا عین دسته ی گل میمونه،خیلی هم دوست داره!
آرتا عصبی بطری آبو از یخچال برداشتو توی لیوان ریخت:مامان…میشه این بحث بی سرو ته رو ادامه ندی…
شاید غریبه ها ندونن ولی من که میدونم پدرو مادر توام وضع مالی درست و حسابی نداشتن…
مگه بابام تو رو ول کرد؟؟بابام پات وایساد مامان! وضع مالی رو هم بهونه نکرد…
مادرش به کابینت تکیه دادو گفت:اون موقع فرق داشت…مثل الان نبود که…
هممون یه جور بزرگ شده بودیم!
الان اختلاف طبقاتی موج میزنه،تو توی رفاه بزرگ شدی…
جاهایی رفتی که تو خوابشم ندیده…
قیمت یه تیشرت تنت اندازه کل زندگیشه،هنوزم فکر میکنی این دختر در حد توئه؟
آرتا پوزخندی روی لبش نشوند:من روی حسی که به اون دختر دارم قیمت نمیذارم مامان!
پس تمومش کن این حرفای خاله زنکی رو لطفا،یکم فقط یکم به فکر خوشبختی پسرت باشو وقتی اومد باهاش مهربون رفتار کن!
من کنارش خوشحالم…همین برات کافی نیست؟ اینکه من حالم خوبه راضیت نمیکنه؟
حتما باید منو به یه دختر افاده ای بچسبونی که دغدغش اینه که لاک ناخونش پریده؟
من اینجور دخترارو نمیپسندم مادر من…با اجازه! میرم توی اتاقم…
مادرش صدا زد:آرتا…آرتا وایسا لطفا…
بخدا این دختره مناسب تو نیست…
فردا پس فردا تو عروسیت میخوای به اون همه آدم چی بگی؟!میخوای بگی زنم یدونه فامیل نداره برای دعوت کنه؟!
چجوری روت میشه با همچین دختری جلوی این همه آدم سرشناس ظاهر شی…
آرتا دستی پشت گردنش کشیدو سعی کرد حرصشو سر مادرش خالی نکنه:مامان…نمیخوام دیگه اینجور حرفارو بشنوم…
اگه یک ذره برای من ارزش قائلی با اون دختر خوب تا کن،من واقعا دوسش دارم…
مادرش دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا بردو با نارضایتی گفت:خیلی خب…تو بردی…
من هیچی نمیگم…ولی اون دختر تو رو برای پولت میخواد!
بهت ثابت میشه یه روزی که من بدتو نمیخواستم! آرتا بی توجه به این حرفا سمت اتاقش رفت!
نمیخواست مادرش با این حرفا روزشو خراب کنه…
همیشه همین اخلاقو داشتو از همه ایراد میگرفت! برای آرتا عادی شده بود…
.
.
(پروا)
رزا با شونه های آویزون گفت:پام خشک شد پروا…دیگه نمیتونم راه برم…
تروخدا یه چیزی انتخاب کن دیگه!
با وسواس گفتم:اگه مامانش خوشش نیاد چی؟باید یه چیز گرون ببرم خونشون!
-دختر کل موجودی کارتتو هم بدی برای خرید یه وسیله برای خونشون برای اونا گرون حساب نمیشه…
یه چیز بردار بریم…اینقدر حساس بازی در نیار!
روبروی ویترین مغازه ای که اشیا قیمتی داشت ایستادم…
تمام وسایل مغازه مسی یا طلائی و یا نقره ای بودن…
مجسمه و وسایلی که برای تزئین خونه استفاده میشد…
رزا به یکی از اونها که گلدون مانند بودو پر از نقش و نگار بود اشاره کرد:این خیلی شیکه…
داد میزنه که گرونه…به نظرم اینو قیمت بگیر…
مردد وارد مغازه شدم،گوشه گوشه ی مغازه برق میزد…
فروشنده روبروم قرار گرفت:بفرمایید…

آب گلومو قورت دادمو اشاره کردم:ب…ببخشید اون چند قیمته؟
مغازه دار رد اشارمو دنبال کرد:اونو میگید؟خیلی خوش سلیقه اید…واقعا خاصه…
قیمت سنگای روش الان خیلی بالاتر رفته ولی با قیمت قبلی میتونم باهاتون یک ملیون و دویست حساب کنم…
با چشم های گرد شده گفتم:یک ملیونو دویست؟؟؟؟
-بله خانوم سنگ های روش قیمت داره…الان تقریبا دو ملیون و چهارصد شده این کار…
میتونید هرجا خواستید قیمت بگیرید!
پول زیادی توی کارتم نداشتم،سر جمع دو ملیون دیگه توی کارت برام مونده بود…
بی اهمیت به موجودی کارتم گفتم:میبرمش!
فروشنده با سرخوشی برام بسته بندیش کردو کارت کشید…
از مغازه بیرون رفتمو چشم چشم کردم رزا رو پیدا کنم…
رزا روبروی مغازه ی لباس فروشی ایستاده بود و داشت لباسی رو پشت ویترین نگاه میکرد که نزدیکش شدم:پیس پیس…
رزا سمتم چرخید:اومدی؟
نگاهی به دستم انداخت:بالاخره خریدی…چی گرفتی؟همونو که پشت ویترین دیدیم؟!
با استرس گفتم:بالاخره خریدم ولی خیلی استرس دارم…نکنه خانوادش خوششون نیاد از این!
رزا چشماشو با بی حوصلگی توی حدقه چرخوند:بس میکنی یا نه؟؟
بیا بریم برسونمت که حسابی خستم کردی امروز… بدو پروا…
.
.
(از زبان راوی)
پرنیان در حالی که چای نبات رو هم میزد سمت راضیه رفت:بهتری؟
راضیه با بی حالی سمتش برگشتو با صدایی که از ته چاه در میومد گفت:خوبم…خوبم…
پرنیان کنارش روی مبل نشست:واقعا میخوای طلاق بگیری؟تصمیمت قطعیه؟
راضیه بی رمق بهم چشم دوختو چایی نبات رو از دستش گرفت:تصمیمم قطعیه…فقط نمیدونم با این حالم چیکار کنم…چجوری خودمو ببخشم؟!
آب گلوی خشک شده اشو قورت دادو بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:همش فکر میکنم چجوری پروا تحمل کرده…اصلا برای خودش زندگی کرده؟
صبح و عصر میرفت سرکار بدون اینکه چینی به پیشونیش بندازه تا تو کمبودی نداشته باشی…
واسه اینکه همه چی داشته باشی…
وقتایی هم که میومد خونه خودشو تو اتاق از ترس قایم میکرد ولی خم به ابروش نیاورد…
همش…همش با خودم فکر میکنم چی به سرش اومده که ترجیح داده فرار کنه این دختر سر به زیرو ساکت؟!
من قرار بود براش مادری کنم… ولی جلوی چشمم ذره ذره آب شدو ندیدم…
من چجور خواهریم پرنیان؟!من قرار بود مواظب شماها باشم…
اون دختری که این همه زجر کشیده خواهرمه…پاره تنمه…
چجوری خودمو ببخشم؟مردشور منو ببرن با شوهر کردنم…
پرنیان دستشو نوازشگونه پشت کمرش کشید:تقصیر تو نبودن آبجی…تو از کجا میدونستی عماد همچین آدمیه؟!علم غیب که نداشتی…
اگه میدونستی یه لحظه هم نمیذاشتی عماد توی این خونه بمونه…پروا هم میترسیده بهت بگه!
راضیه دستمالی روی بینی قرمز شده اش کشیدو لبخند کمرنگی روی لبش نشوند:دوست دارم بمیرم…فقط بمیرم…
پرنیان نچی گفت:زبونتو گاز بگیر…این حرفا چیه؟یعنی چی میخوام بمیرم؟؟من غیر تو کیو دارم که این حرفارو میزنی؟؟
دیگه نشنوما…جدا میشی از خونه پرتش میکنی بیرون…
منم…منم قول میدم رابطمو با پروا درست کنم… بخدا دروغ نمیگم…قول میدم… خیلی بچگی کردم… بخدا همش از سر حسادت بود دست خودم نبود! حس میکردم همه به اون توجه میکنن!
همیشه همه اونو میخوان…
اعتراف میکنم که همیشه ی خدا بهش حسودی میکردم ولی الان که سعیدم منو ول کرده رفته فهمیدم هیچی ارزششو نداره که بخاطرش خانوادتو از دست بدی…
راضیه نفس عمیقی کشیدو سکوت کرد…
دوست داشت هرچه سریع تر این موضوع رو تموم کنه…
.
.
صبح شده بود…راضیه به پرنیان که کنارش به خواب عمیقی فرو رفته بود نگاه کردو با احتیاط از جا بلند شد…
تنها چیزی که کمی باعث آرامشش میشد نبود عماد توی خونه بود…
اینقدر جری بود که اگه عماد پاشو توی خونه میذاشت قطعا قلم پاشو خورد میکرد…
لباساشو تن کردو برای اولین تاکسی دست تکون داد!
مصمم تر از همیشه به راننده گفت:میرم دادگاه!
.
.
(از زبان راوی)
آرتا در حالی که به سیب دستش گاز میز رو به مستخدم پاره وقتی که مشغول کارهای آشپزخونه بود گفت:مامانم گفته شام چی درست کنی؟!
-خانوم گفتن برای پیش غذا سوپ خامه،برای شام لازانیا با سیب زمینی سرخ شده و برای دسر یه نوع کیک…
آرتا خندیدو گفت:بفرمایید شام راه انداخته انگار!
پی حرفش خسته نباشیدی گفت که آنا با جیغ از سرو کولش بالا رفت:چطوری شاه دوماد؟
آرتا دستی به موهاش کشید:دارم میرم قاطی مرغا…
اگه مامان اجازه بده…
آنا چشمکی حواله اش کرد:اونو بسپار به تک دختر خانواده…حلش میکنم برات…
آرتا دندون نما خندید:دمت گرم…
آنا جوری که کسی نشنوه گفت:آرشام دیگه چیزی بهت نگفت؟!
-نه دیگه بحثشو باز نکرد،همون اولشم فقط میخواست حال منو بگیره…
ولی واقعا ممنونم ازش…شاید هرکی بود کنار نمیومد…
اما آرشام کنار اومد فقط چون فهمید من واقعا پروارو دوست دارم!
آنا لبخندی روی لبش نشوند:خوشحالم از اینکه حالت خوبه…
خب دیگه من برم از الان رو مخ مامان کار کنم…
قشنگ مخشو برای امشب شستشو بدم سر به سر این دختره نذاره…
آرتا چشمکی زد؛تو رو نداشتم چیکار میکردم؟ +میمردی…باور کن!
-بدو بچه…بدو سر به سر من نذار… میرم بیرون یه سیگار بکشم یکم از استرسم کم شه!
آنا در حالی که از آرتا دور میشد بلند بلند میخوند:شاه پسر داریم دوماد،قند عسل داریم عروس…
آرتا از کارهای آنا قهقه ای سر داد…
.
.
(پروا)
شب شده بود…جلوی آینه برای چندمین بار خودمو نگاه کردم…
تمام ترسم این بود نکنه بد شده باشم؟!
تره ای از موهای مشکیمو توی صورتم ریختمو شالمو روی سرم مرتب کردم که گوشیم زنگ خورد…
آب گلومو قورت دادمو سمت گوشی رفتم… با دیدن شماره ی آرتا نفس عمیقی کشیدم:جان؟
آرتا با صدایی که خوشحالی توش موج میزد گفت:من جلوی در خونتونم پروا خانوم…
اومدم ببرمت یه جا خوب…
دندون نما خندیدمو گوشی رو توی دستم جا به جا کردم:الان میام…ی…یکم منتظر باش!
پی حرفم به سرعت گوشی رو قطع کردمو ادکلن رو توی لباسم خالی کردم…
َبگ کادویی که برای خانوادشون گرفته بودمو برداشتمو از خونه خارج شدم…
آرتا توی ماشین نشسته بودو یه دستش روی فرمون بودو خیره به من نگاه میکرد…
سوار ماشین شدمو با استرس دستمو جلو بردم:سلام!
آرتا دستمو محکم گرفت:سلام…دستات چقدر عرق کرده…
هیچوقت دستات عرق نمیکرد!
نفسمو بیرون فرستادم:آرتا خیلی استرس دارم،احساس میکنم هر لحظه ممکنه قلبمو بالا بیارم…اصلا نمیتونم تصور کنم میخوام چجوری حرف بزنمو رفتار کنم!
آرتا با پشت دست گونمو نوازش کرد:استرس برای چی؟هیچ میدونی عین فرشته ها شدی؟!
اگه میدونستی الان چقدر دوست داشتنی شدی استرس به دلت راه نمیدادی…
تو فقط بخند…اگه بخندی با اون دندونای خرگوشیت که عین بچه ها میشی همینجوری توی دلشون جا باز میکنی…
دستی روی گونه های گر گرفتم کشیدم… هر وقت کسی ازم تعریف میکرد خجالت میکشیدم!
با دستپاچگی گفتم:ن…نمیخوای حرکت کنی؟دیر میرسیم…
آرتا لبخندی تحویلم دادو ماشینو به حرکت درآورد! مردد پرسیدم:آرتا؟
سمتم برگشت که گفتم:خانوادت از چه نوع رفتاری خوششون میاد؟!یعنی چجور رفتاری رو میپسندن!؟
آرتا چهره ای متفکر به خودش گرفت:به نظر من فقط خودت باش…
همون دختری که من عاشقش شدم… نیاز نیست یکی دیگه باشی و بخوای نقش بازی …
به نظر من خودت اخلاق و رفتاری داری که هر کسی رو راحت جذب میکنی…
پروا کمی از این حرفای دلگرم کننده آروم گرفت! اینقدر توی فکر بود که نفهمید کی رسیدن! آرتا به نگهبان اشاره کرد که درو باز کنه… نگهبان ریموت درو زدو آرتا ماشینشو پارک کرد! با حیرت به اطراف خیره شدم… چقدر زندگی توی همچین خونه ای میتونست لذت بخش باشه…
از ماشین پیاده شدمو نفسمو فوت کردمو به خودم قول دادم این استرسو بندازم دور!
آرتا کنارم قرار گرفتو دستاشو به دستام گره زد:آروم باش…فقط قراره مال من بشی…
کیلو کیلو قند توی دلم آب میکردن… آرتا به َبگ توی دستم اشاره کرد:این چیه دستت؟!
-یه کادو گرفتم برای اولین بار که اومدن خونتون زشته دست خالی بیام…
نمیدونم شما از این رسما دارید یا نه ولی ما داریم!
آرتا خندیدو گفت:اینقدر خودتو از من جدا نکن…
نگو شما و ما…
مگه چه فرقی باهم داریم که این همه خودمو خودتو از هم جدا میکنی؟؟اینجور رسمارو همه دارن!
شونه ای بالا انداختم:سبک زندگیتون فرق داره دیگه واسه همین…
آرتا کلیدو توی در چرخوند:از این به بعد سبک زندگیمونو باهم یکی میکنیم…
حالا هم فکرای منفی رو از خودت دور کنو فقط به این فکر کن که قراره واقعااااا اسمت بره تو شناسنامه من…
دستی به شالم کشیدمو تمام قدرتمو توی پاهام جمع
کردم…
ادامه دارد…

1 ❤️

2024-04-10 08:17:55 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
عالیه

1 ❤️

2024-04-10 11:19:03 +0330 +0330

(قسمت 41)
آرتا بلند صدا زد:ما اومدیم…
مادرو پدر آرتا و آنا که انگار منتظر ما بودن به سمتمون قدم برداشتن…
به سرعت سمتشون قدم برداشتمو با دستپاچگی دستمو جلو بردم:سلام…من پروام!
آنا که دید مادرش در حال آنالیز کردن این دختره سعی کرد سر شوخی رو باز کنه…
دستشو جلو برد،با پروا دست دادو خندید:من که از قبل باهات آشنایی دارم…ولی خوش اومدی!
لبخند تشکر آمیزی بهش زدم که با گرم صحبت کردنش باعث شد کمی احساس راحتی کنم…
نگاهمو بین پدرو مادر آرتا چرخوندمو کادویی که گرفته بودمو با وسواس توی بگ جا داده بودمو سمت مادرش گرفتم:یه چیز ناقابله…از اونجایی که آرتا تعریفتونو پیشم کرده بود حدس زدم از اینجور چیزا خوشتون بیاد…
مادرش از دستم گرفتو با لبخندی که مصنوعی بودنش مشخص بود گفت:ممنون…زحمت کشیدی!
پی حرفش کادو رو بی اینکه باز کنه روی میز گذاشت که پدر آرتا گفت:بیا دخترم…
بیا بشین راحت باش! به سمت مبلمان اشاره کرد…
آرتا دستشو پشت کمرم گذاشتو کنار گوشم گفت:دورت بگردم رنگت قرمز شده…من اینجام استرس نگیر…
همراه آرتا روی مبل دو نفره ای نشستیم…
برای رفع استرسم با گوشه ی شالم بازی میکردم که مادرش پا روی پا انداختو پرسید:تا چه مقطعی درس خوندی؟!
دستامو به هم گره زدم:من فعلا تا لیسانس… متاسفانه بخاطر یه سری اتفاقا نتونستم ادامه بدم! الانم توی یه شرکت مشغول به کارم!
اینبار پدرش پرسید:چه شرکتی؟
-زیاد شرکت بزرگی نیست من به عنوان منشی اونجا کار میکنم ولی برام یه جورایی سابقه کار محسوب میشه،در کنارش سعی دارم فوق لیسانسمو توی رشته ی خودم بگیرم که بتونم جای بهتری کار پیدا کنم…
پدرش سرشو به نشونه ی تایید تکون داد:به نظر میاد پشتکار داشته باشی…
گلومو صاف کردمو خندیدم:اِم…نمیدونم…فقط…فقط دوست دارم آدم موفقی باشم!
مادر آرتا بی مقدمه پرسید:خانوادت چی؟!در مورد اونا چیزی نگفتی!
آرتا تشر زد:مامااااان!
سرمو سمت آرتا چرخوندمو ازش خواستم چیزی نگه…
بعد از اینکه آرتا با نارضایتی ساکت شد سمت مادر آرتا چرخیدم:پدرو مادرم وقتی بچه بودم فوت شدن…
دوتا خواهر دارم که باهاشون قطع ارتباط کردم…
اگر میخواید دلیلشو بدونیدو منو بشناسید حق دارید…
بخوام سربسته بگم اونقدر که من دوسشون داشتمو باورشون داشتم اونا نداشتن…
یکم دیر فهمیدم اینو…اونی که بی منت برات همه کار میکنه پدرو مادره…
نه هیچکس دیگه…وقتی همه اینارو فهمیدم ترکشون کردم…
مادر آرتا دستی روی گلوش کشید…انگار بی خانوادگیه دختری که پسرش پسند کرده بود کمی براش سنگین بود…
پدر آرتا که میخواست جو رو بخوابونه رو به جمع گفت:فکر میکنم شام حاضره…اگر موافقید بریم سر میز شام…
آنا هم که جو رو سنگین دیده بود گفت:آ…آره منم خیلی گرسنمه…
+بدون من میخواید شروع کنید؟!
با شنیدن صدای بشاش آرشام استرس بدی توی وجودم پیچید…
عرق سردی روی کمرم نشست…
میترسیدم از اینکه گندی بزنه و منو سکه ی یه پول کنه…
از جا بلند شدم ولی دست آرتارو محکم گرفته بودم!
پدر آرتا به آرشام اشاره کرد:آرشامو که میشناسی دخترم…
بهم گفته بود در جریان رابطه تون بوده… آب گلومو قورت دادمو گفتم:بله!
آرشام که انگار با استرسی که وجود منو فرا گرفته بود سرگرم میشد گفت:خیلی گرسنمه…بریم شام بخوریم با عروس جدید خانواده سراج…
عروس جدید خانواده سراجو جوری با تحکم گفت که سرمو زیر انداختمو چیزی نگفتم!
آرتا دستی توی موهاش کشیدو خطاب به آرشام گفت:از الان بهش میگی عروس خانواده سراج معذب میشه…
پی حرفش کنار گوش آرشام چیزی گفت که نفهمیدم ولی آرشام فقط خندیدو جوابی نداد…
دوست داشتم هرچه سریع تر از این خونه برم بیرون!
آرتا برای اینکه کمتر احساس بدی داشته باشم صندلی رو عقب کشید:بشین…
روی صندلی نشستمو اولین چیزی که باعث شد حس خوبی نداشته باشم نگاه تند مادرش بود به آرتا برای اینکه صندلی منو عقب کشید…
اشتهامو از دست داده بودم،همش ترس اینو داشتم که آرشام دهن باز کنه و حرفی بزنه…
حرفش میتونست زندگیمو به باد بده! با چاقو و چنگال غذامو به بازی گرفته بودم… آرتا کنار گوشم گفت:چرا چیزی نمیخوری؟ لبخندی مصنوعی روی لبم نشوندم:میخورم…
آرشام در حالی که با ولع غذا میخورد گفت:خب عروسی کی شد؟؟عروسی رو بگیرین تا کرونا نیومده ایران…اون موقع معلوم نیست تا کی باید منتظر باشین که بتونین عروسی بگیرین!
مشخص بود آرشام قصد نداره چیزی بگه… فقط میخواد به من استرس وارد کنه!
پدر آرتا جرعه ای از نوشیدنی توی لیوانش نوشید:پروا جان نیاز نیست خجالت بکشی…قرمز شدی دختر…
راحت باش با ما…قراره فقط یکم باهم آشنا شیم…
خندیدمو گفتم:باور کنید من اصلا خجالتی نیستم ولی نمیدونم چرا اینقدر استرس گرفتم…
هوففف…خیلی سعی دارم جلوشو بگیرم ولی…ولی آخه آرتا و من هیچوقت نتونستیم درباره جدی شدنمون حرف بزنیم بعد یهو اومد گفت میگم پروا بابام میخواد ببینتت…
قیافه منو اون لحظه تصور کنید…
یهو اومده به من گفته بابام میخواد ۲۴ساعت دیگه ببینتت…
چنان ریلکس اینو گفت انگار داره میگه فردا بیا بریم دور بزنیم…
پدر آرتا که از لحن پر هیجانم خندش گرفته بود قهقه ای سر داد:این پسر هیچوقت یاد نمیگیره چه حرفی رو کجا بزنه…
آرتا چنگالش که توی دستش بود سر راه خشک شد:دستت درد نکنه بابا…
جلوش تعریفمو کن حداقل…تخریبم کردی که!
پدرش در حالی که لازانیاشو با چاقو و چنگال تیکه میکرد گفت:از الان میگم که فردا پس فردا نگه جنس بنجل بهم انداختی…
میدونستم پدرش اینجوری حرف میزنه که من احساس راحتی کنم…
در کنار قیافه ی اخمو و جدیش آدم شوخی بود…
مادر آرتا اما از اینکه شوهرش آرتا رو پایین آورد حرصی بود برای همین رو به شوهرش گفت:مثل اینکه یادت رفته پسرمون آرتا سراجه عزیزم…
کم کسی نیست… دسته پایینش نگیر بچمو،چی کم داره؟!هیچی!
آرتا چشماشو توی حدقه چرخوندو گفت:بابا داره فقط شوخی میکنه…
اگه توام راه بابارو پیش بگیری بد نیست…
مادرش چشم غره ای نثارش کرد که آرتا چاقو و چنگالشو توی بشقاب رها کرد:من سیر شدم…
مادرش یه تای ابروشو بالا انداخت:چیزی نخوردی هنوز…
آرتا کنار لبشو با دستمال کاغذی تمیز کرد:ولی سیر شدم…
آرشام لیوان نوشابه اش رو سر کشیدو رو به مادرش گفت:نذاشتی دو لقمه غذا از گلوی بچه پایین بره که…
گلومو صاف کردمو رو به مادرش که مشخص بود راضی نیست گفتم:میشه باهاتون حرف بزنم!؟
نگاهش رنگ تعجب گرفت:چه حرفی؟! نگاهمو دور میز چرخوندمو گفتم:اگه میشه تنها! هر وقت غذاتون تموم شد…
مادرش به آرومی از جا بلند شد:من تمومم،دنبالم بیا…
آرتا کنار گوشم لب زد:کجا میخوای بری؟؟پروا مامانم یه چیزی بهت میگه ناراحت میشی…
چشمامو روی هم فشردم:نگران نباش…زود برمیگردم…
پی حرفم از جا بلند شدمو دنبال مادر آرتا راه افتادم…
یکبار برای همیشه باید این زن رو سمت خودم میکشوندم…
گاهی وقتا لجبازی جواب نمیده…کافیه با طرف جوری صحبت کنی که بهش حس خوب بدی و باهاش ارتباط برقرار کنی…
در واقع هرکس قلقی داره که باید بلد باشی…
مادرش در اتاقی رو باز کرد که پشت سرش وارد اتاق شدم…
یک طرف دیوار کامل شیشه بودو نمای بیرون باغ رو به نمایش میگذاشت…
یک طرف میزی با برگه های مرتب شده و مبل چرمی گوشه ی اتاق قرار داشت…
کتاب ها توی قفسه ی پشت میز از بالا تا پایین منظم چیده شده بودند…
مشغول بررسی بودم که مادر آرتا گفت:چه حرفی با من داشتی؟؟
روبروش ایستادمو گفتم:اِم…میدونم اینو که از من خوشتون نمیاد…یعنی به اجبار آرتا قبول کردید من اینجا باشم…
مادرش روی پاشنه ی کفشش چرخید:در واقع همینطوره…کاری از دست من برنمیاد…
پسرم بالغه…نمیتونم براش تایین تکلیف کنم… پدرشم راضیه… هرکاری کنم اوضاع تغییری نمیکنه…
انگشتامو بهم گره زدم:شاید…شاید قبول کردنش براتون سخت باشه…
ولی اول از همه باور کنید آرتا تمام داراییشم از دست بده من پیششم…
نمیدونم چجوری ثابت کنم ولی من فقط خود آرتارو میخوام…
حق دارین مخالف باشید،شاید اگه منم روزی بچه ای داشتم نمیذاشتم با همچین خانواده ای وصلت کنه…
ولی خانوم سراج…فامیلیتونو نمیدونمو به فامیلی شوهرتون صداتون میکنم…
یه چیزی رو بگم؟؟من انتخاب نکردم این زندگی رو…
اینکه بدون پدرو مادر بزرگ شمو خودم انتخاب نکردم…
اینکه توی خونه ی خودم آزارم بدنو انتخاب نکردم!
منم خوشحال میشدم اگه مثل دخترت…
مثل آنا توی همچین خانواده ای دنیا میومدمو مرکز توجه خانواده بودم ولی متاسفانه شانسشو نداشتم…
اینارو نمیگم دلتون برام بسوزه…
میگم که بدونید تقصیر من نیست که باب میل شما نیستم…
من بعد از تمام بدی هایی که دیدم آرتا برام خانواده شد…
آرتا واقعا برای من خانوادست…چه سراج باشه چه نباشه…
آرتا همیشه برای من خانوادست خانوم سراج!
اگر راضی نیستید من همین الان از این در میرم بیرونو پشت سرمو نگاه نمیکنم چون شما هم یه مادری…
حق داری نگران آینده ی پسرت باشی…
ولی مطمئن باشید منو آرتا باهم خوشبخت میشیم…اینو بهتون قول میدم!
مادرش سکوت کرد ولی چهره اش نشون میداد کمی نرم شده…
لبخند کمرنگی زدمو سرمو کج کردم:این یعنی راضی شدید؟؟
مادر آرتا سعی کرد جلوی خنده ای که روی لبش شکل گرفته بود رو بگیره…
.
.
(از زبان راوی)
عماد در خونه رو به هم کوبیدو فریاد کشید:کجایی ها؟!که بی اجازه ی من میری درخواست طلاق میدی…
تو گوه خوردی درخواست طلاق دادی… زنیکه واسه من پا گرفتی؟! راضیه و پرنیان هرکدوم از اتاق خارج شدن…
راضیه جلوش وایسادو گفت:جُل و پلاستو جمع کنو از خونه ی من گمشو بیرون…
خوب کردم…دستم درد نکنه درخواست طلاق دادم! باید زودتر از اینا اینکارو میکردم…
عماد به سمتش هجوم بردو موهاشو از پشت توی دست گرفت:همین فردا میری دادگاه میگی غلط کردم…اشتباه کردم…
وگرنه زندت نمیذارم…فهمیدی؟!
پرنیان دوید سمتشو سعی کرد دست عمادو از موهای راضیه جدا کنه که عماد هلش داد:تو یکی دخالت نکن…
پرنیان با پرت شدنش روی زمین دستی به کمرش که درد گرفته بود کشید…
راضیه که خونش به جوش اومده بود وسایل شکستنی خونه رو سمت دیوار پرت کردو شروع به جیغو داد کرد:عجب نفهمی هستیا…دارم میگم گورتو از زندگی ما بیرون کن مرتیکه ی نجس…
نمیخوام توی این خونه باشی… توئه کثافت چشمت دنبال خواهرم بود…خواهرم…
منو بگو چه گرگی رو توی خونم راه دادم آقا بالا سر منو خواهرام باشه…
نگو خیابون امن تر از این خونست برای خواهر من!
خاک تو سر من که دیر فهمیدم… گمشو بیرون…طلاق میگیرم…
اگه بخوای به پرو پام بپیچی بخاطر بلاهایی که سر پروا آوردی هم ازت شکایت میکنم…
عماد که از عصبانیت قرمز شده بود دستشو سمت جیبش بردو چاقوی ضامن دارشو توی یه حرکت به شکم راضیه فرو برد…
تنها صدایی که اون لحظه خونه رو لرزوند جیغ پرنیان بود:آبجییییی…
عماد چاقو از دستش روی زمین ول شدو عقب عقب رفت…
با هر قدمی که به عقب برمیداشت تلو تلو میخورد! پیراهن کرم رنگ راضیه حالا قرمز شده بود…
پرنیان جیغ بنفشی کشیدو با قدم های سست سمت راضیه رفت:آ…آبجی…
عماد حین عقب رفتن چاقو از دستای لرزونش افتاد:نمی…نمیخواستم…
من…من نمیخواستم خودش پاپیچم شد…
پرنیان که هنوز توی شوک بود قبل از اینکه وقت کنه عمادو به باد فحش بگیره سمت تلفن دوید…
ترسیده بودو اشک چشمهاش روی گونه هاش روونه بودن…
به محض اینکه تلفن پاسخ داده شد با صدایی لرزون شروع به تند تند حرف زدن
کرد:خوا…خواهرم حا…حالش بده…ب…بهش چاقو زدن…خوا…خواهرم…خ…خونریزی داره…
تمام جمله هاش به هم بی ربط بودو تند تند حرف میزد…
شخص پشت خط گفت:خانوم لطفا آروم باشید…فقط آدرس رو به من بگید…
خونسردی خودتونو حفظ کنیدو کارایی که میگم رو انجام بدید…
.
.
آرتا در حالی که قهوه اش رو میخورد رو به مادرش گفت:اینقدر بهش گیر دادی که دختره فرار کرد رفت!
پدر آرتا یقه ی لباسشو باز کردو با خستگی گفت:آرتا راست میگه…چرا اینقدر اذیتش کردی؟
حتی کادوئی که برات آوردو نگاه نکردی…
مادرش به آرتا اشاره کرد:بیار کادوشو ببینم چی آورده…
آرتا غرولند کنان قهوه اشو روی دسته ی مبل گذاشتو کادوئی که پروا خریده بود رو آورد…
پدر آرتا روی مبل جا گرفت:به نظر دختر خوبی میومد…صافو ساده بود…
از دخترای هفت خط خوشم نمیاد!
مادر آرتا در حالی که کادوی پروا رو باز میکرد گفت:بدک نبود…اینکه بهم احترام گذاشتو باهام حرف زد خوشم اومد…
دخترای این دوره زمونه که مادر شوهرو اجازه ی مادر شوهر حالیشون نیست…
حین حرف زدن با باز کردن کادوی پروا حیرت زده گفت:سلیقش خیلی خوبه…انتظار نداشتم…
پدر آرتا کنار گوشش گفت:خوب فهمیده چی بیاره مامانتو راضی کنه ها…
یعنی این مامانت میمیره واسه اینجور چیزا!
آرتا دندون نما خندید:مثل اینکه مامان خوشش اومده پروا کشیدتش کنارو نظرش براش مهم بوده!
خداروشکر بهش میخوره نرم شده باشه…
مادر آرتا شی تزئینی که پروا آورده بود رو روی میز گذاشت که آرتا چشمکی حواله اش کرد:میبینم که با عروست هم سلیقه ای…
آنا هراسون سمت آرتا پا تند کردو در حالی که نفس نفس میزد گفت:آرتا یه لحظه بیا کارت دارم!
آرتا چینی به پیشونیش انداخت:طوری شده؟
آنا نگاهشو بین پدرو مادرش چرخوند که آرتا فهمید حرفش خصوصیه…
برای همین ببخشیدی گفت و از جا بلند شد…
سمت آنا قدم برداشتو از پدرو مادرشون دور شدن که آنا آروم گفت:یه دختره جلو دره…
داره گریه میکنه هی میگه با تو کار داره…
نخواستم شبی مثل امشب مامانینا بفهمن شر شه برات…
مگه تو نمیخوای ازدواج کنی؟ این دختره کیه جلو در؟
آرتا اخمهاشو درهم کشید:چرا چرتو پرت میگی؟به نظرت من از اون آدماشم…
لابد اشتباه گرفته،میرم ببینم کیه و چی میخواد! آنا با چشم به در اشاره کرد:بیرون وایساده… هرکی که هست نذار مامان بابا بفهمن! آرتا ازش رو برگردوند و سمت در رفت تا ببینه کی جلوی دره…
درو باز کردو با پرنیان که صورتش خیس اشک بود مواجه شد…
چینی به پیشونیش انداختو با لحن جدی توی صداش گفت:تو اینجا چیکار میکنی؟
پرنیان با دیدن آرتا سمتش دویدو در حالی که گریه میکرد با صدایی لرزون گفت؛پ…پروا…پروا اینجاست؟؟ب…بگو…بگو بیاد کارش دارم…
آرتا با این حرف پرنیان یادش به دروغ شاخ دارش افتاد…
گفته بود باهم ازدواج کردن…
آرتا دستی به موهاش کشیدو گفت:نه…خونه مون تقریبا یک هفته ای طول میکشه تا آماده شه!
پروا فعلا خونه ی خودشه و مشغول جمع کردن وسایلش…
دروغ ضایعی بود ولی پرنیان اصلا توی موقعیتی نبود که حرفای آرتارو با دقت باز کنه و سر در بیاره…
برای همین در حالی که بینیشو بالا میکشید با عجز نالید:تروخدا منو ببر پیشش…
آبجی راضیه تو بیمارستانه…عماد بهش چاقو زده…
حالش خوب نیست… من…من اصلا نمیدونم باید چیکار کنم… نمیدونم…نمیدونم…نمیدونم… آرتا وحشتزده گفت:یعنی چی؟چی داری میگی؟ چرا باید همچین کاری کنه؟
پرنیان هق زدو دستشو جلوی صورتش گرفت:هیچی نفهمیدم…ه…همه چی یهویی اتفاق افتاد…
آ…آبجیم درخواست طلاق داد… عماد دیوونه شد یهو…
آرتا سوییچ ماشینو از جیب شلوارش خارج کردو گفت:سوار شو بریم دنبال پروا…
زود باش…
پرنیان همراه آرتا سوار ماشین شدو تمام راه در حال جویدن ناخونش بودو زیر لب با خودش حرف میزد…
آرتا در حالی که به جاده خیره شده بودو نگران عکس العملی بود که پروا قراره نشون بده گفت:اوضاعش چطوره؟!دکتر هیچی بهت نگفت؟!
پرنیان با این حرف آرتا دوباره زد زیر گریه:مراقبت های ویژست…
آرتا دستی به ته ریشش کشید:خدا خودش رحم کنه…
این مرتیکه ی کثافت باید تاوان همه اینارو پس بده!
حرومزاده…
در حالی که به عماد بدو بیراه میگفت جلوی خونه ی پروا توقف کردو سمت پرنیان چرخید:همینجا
منتظر باش تا من برم پروارو بیارم….
ادامه دارد….

0 ❤️

2024-04-10 12:45:20 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
ولی ارتا خیلی راحت باقضیه پروا و ارشام کناراومد و درگیری ذهنی پیدانکرد

1 ❤️

2024-04-10 15:28:22 +0330 +0330

↩ Rira@rira
ميدونه فقط با داداشش بوده ديگه بهتر از اينه كه با يكي باشه كه ندونه با كيا بوده چيكارا كرده….

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «