❤️ یک انتقام شیرین (قسمت بیست و چهارم) ❤️❤️

1403/02/17

اروتیک
دنباله دار
قسمت قبل
این قسمت دارای صحنه های اروتیک می باشد.
ساعت حدود هفت بود که رسیدیم شرکت. در شرکت بسته بود. خواستم زنگ بزنم که نازی گفت: نیازی نیست بعد با کارتی که داشت در رو باز کرد من با آسانسور رفتم بالا و نازی از راه پله اومد. در اتاق محمود نیمه باز بود. در زدم و وارد شدم. محمود با دیدن من رنگش پرید و با لکنت گفت: تو اینجا چکار می کنی؟ سریع رفت سمت موبایلش، یه گوشی ورتو طلایی داشت که کلی کلاس باهاش میذاشت. گفتم: نیازی به تلفن نیست، می خوام آخرین حرفام رو بهت بزن، نترس کاری باهات ندارم وقتی از اینجا برم شاید دیگه نه تو من رو می بینی و نه من و تو رو. محمود حسابی ترسیده بود، پاشد رفت سمت گاو صندوقش و یه سری اسناد رو برداشت و بهم داد. گفت: اینا همون اسناد شهرک شماله که قبلا بهت داده بودم. هر چیز دیگه هم بخوای بهت می دم. اسناد رو ازش گرفتم و با تمسخر گفتم: این سند یک هزارم اون پروژه هایی که ازم دزدیدی نیست. شهرک کلاردشت، برج الهیه، هتل قشم، باغ رستوران تبریز و خیلی از پروژه های دیگه که همشون رو ازم دزدیدی.
حالا می خوای با منت این یه ذره رو بهم برگردونی. خودتم خوب می دونی چه کردی در حق من. یادته اون شب تو اون برج الهیه بهت گفتم: چوب خدا صدا نداره؟ تو فکر کردی من رو نابود کردی ولی خبر نداشتی که آرشام بخاطر انتقام برگشته تو شرکتت. من همون چوب خدا هستم. حالا بشین تا برات تعریف کنم. محمود در حالیکه ناباورانه من رو نگاه می کرد پشت میزش نشست. گفتم: به اندازه ای که حساب شرکت و شرکام پر بشه از پروژه هایی که تقریبا تمام خرج ساختشون رو داده بودی و کار رو نصفه کاره رها کرده بودی پول در آوردم. تو فکر کردی قرارداد هتل ابوظبی رو بدون پشتوانه مالی امضا کردم ولی خبر نداشتی که چهل درصد قرارداد رو به عنوان پیش پرداخت گرفتم و با یه اسپانسر گردن کلفت خارجی هم قرارداد بستم. تو خبر نداشتی که تبلیغات هتل ابوظبی رو انحصارا به مدت سه سال برای شرکت خودم و اسپانسرم گرفتم. تو حتی نمی دونی قرار داد مَتِریال شرکت رو هم امضا کردم و بیست تا سی درصد روش سود کردم. تو نمی دونی موافقت ساخت اون یکی هتل رو هم ضمنی گرفتم. اینا هیچ کدومش برام مهم نیست. گفت: هوش تو رو دست کم گرفته بودم، خب با اینکارات چندین برابر پروژه هایی که ازت گرفته بودم رو در آوردی. پس چرا برات مهم نیست؟ گفتم: تو من رو تا مرز نابودی پیش بردی ولی اینا چیزی نیست در برابر اموال تو. می دونی چی برام مهمه؟ گفت: چی؟ گفتم: دو تا چیز، اولیش رو که تا یکی دو ساعت دیگه می فهمی ولی دومیش رو بهت می گم، نازی. گفت: نازی چی؟ گفتم: تموم اون شبایی که تو دفترت، تو برج الهیه، تو ویلای لواسون و کردان داشتی با معشوقه هات خوش میگذروندی و سکس می کردی، نازی رو پاهای من بالا و پایین می کرد و از تن من لذت می برد، همه اون شبا نازی زیرم بود و من رو محکم بغل گرفته بود و داد می زد محکمتر بکن آرشام و هر دو تامون به چیز ده سانتیت می خندیدیم. محمود در حالیکه شوکه شده بود بلند شد و چند بار فریاد زد دروغ می گی. گفتم: خال بالای شکاف نازش خیلی خوشگله مگه نه؟ یا اون خال روی باسنش که وقتی از پشت داشت بهم می داد و از فرط لذت جیغ می زد. محمود ناخودآگاه افتاد رو صندلیش و ناباورانه می گفت: همش دروغه. گفتم: باور نمی کنی نه؟ فقط سرش رو به علامت نه تکون داد. بلند گفتم: بیا تو. نازی در رو باز کرد و اومد تو و کنار من ایستاد. ساعد دستش رو گذاشت رو شونم و بهم تکیه داد و با اون یکی دستش خشتکم رو گفت و شروع کرد به مالیدن.
به محمود گفت: چی رو باور نمی کنی جناب مهندس مومنی؟ بعد لبهاش رو گذاشت روی لبم و یه لب سکی گرفت و در حالیکه چشماش رو خمار کرده بود گفت: لذتی که تو بغل آرشام بردم با اون چیز کلفتش که کل درونم رو پر می کرد هرگز کنار تو نبردم، هیچوقت نبردم، آخه چیز تو بزور ده سانت می شد و من خیلی وقتا حسش نمی کردم ولی آرشام لذت سکس رو بهم چشوند. همه جوره سکس با آرشام بهم لذت می داد و می ده. نمی دونی آبش چقدر خوشمزه است وقتی تو دهنم خالی می شه. با عشق همش رو می خورم. محمود داشت سکته می کرد، از عصبانیت صورتش کبود شده بود و فقط ناله های نامفهومی ازش شنیده می شد. نازی گفت: اگه باورت نمی شه همینجا جلوی چشمت بخورم براش. اصلا یه لحظه وایسا. بعد گوشیش رو در آورد و یه فیلم پلی کرد. صدای آه و ناله های من و نازی بود، خودمم خبر نداشتم از این فیلم. وقتی صفحه موبایلش رو دیدم ماتم برد. فیلم از یه زاویه گرفته شده بود و صورت نازی و بدن من کاملا مشخص بود. معلوم بود این یه تیکه از فیلم برش خورده است که تصویر من توش نیست. یادم اومد اون فیلم مال وقتی بود که نازی رو تو اتاق خواب خودش داشتم از پشت می کردم. محمود لکنت گرفته بود و هیچی نمی تونست بگه. آخر فیلم نازی آلت من رو گذاشت دهنش و کل آبم رو خورد. گوشی رو از دست محمود گرفت و گفت: دیدی چه لذتی می برم از آرشام. تازه تا چند روز دیگه با شوهر همایی وارد رابطه می شم.
محمود حسابی تحقیر شده بود، قیافش مستاصل و ترحم برانگیز بود. دست نازی رو گرفتم و به سمت در کشیدم و در حالیکه از دفترش می رفتیم بیرون به محمود گفتم: از امشبت حسابی لذت ببر، شاید تا چند سال دیگه مجبور باشی خود ارضایی کنی. در حالیکه من و نازی قهقه می زدیم رفتیم بیرون. زیاد وقت نداشتیم، سریع اومدیم بیرون و نشستیم تو ماشین. نازی شدیدا داشت می لرزید، گفتم اگه حالت خوب نیست بریم، گفت: نه تا آخرش رو می خوام ببینم. ماشین رو جایی پارک کردم که به در ورودی شرکت تسلط داشته باشیم. چند دقیقه بعد یه سانتافه مشکی جلوی در شرکت ایستاد و یه خانم قد بلند و خوش هیکل پیاده شد و بعد از زدن زنگ رفت تو شرکت. دستای نازی رو تو دستام گرفته بودم و آروم نوازششون می کردم شاید حدود چهل و پنج دقیقه ای گذشته بود که دو تا ماشین و یه موتور پلیس که پرشیای مشکی رنگی رو اسکورت می کردن ایستادن در شرکت و عملا خیابون رو بستن. یه سرباز از در شرکت رفت بالا و در رو باز کرد و سه نفر لباس شخصی با کت و شلوار و دو تا پلیس رفتن تو شرکت ده دقیقه بعد محمود رو با یه زیر پیراهن و یه شورت با پاهای برهنه در حالیکه دستبند زده بودن آوردنش پایین. دم ماشین که رسیدن یه کیسه مشکی کشیدن سرش و کردنش تو ماشین و دو تا لباس شخصی که همراهش بودن نشستن تو پرشیا و دو تا پلیس نشستن تو ماشین پلیس و با موتوریه رفتن. ده دقیقه بعد اون یکی لباس شخصیه با خانمه که پرستو بود اومدن پایین. لباس شخصیه با ماشین پلیس رفت. و خانمه هم سوار ماشینش شد، یه لحظه چهره دختره رو دیدم. با اینکه قیافه خوبی داشت به نظرم تنفرانگیز ترین قیافه دنیا رو داشت. چند دقیقه بعد از رفتن اون ها ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.
نمی دونم چرا احساس خوشحالی نمی کردم. اصلا حسی که از دستگیری عباس داشتم با محمود فرق داشت. اون شب احساس سبکی داشتم ولی انگار امشب احساس گناه می کردم. نازی آروم آروم داشت اشک می ریخت . منم سعی می کردم بغضم رو بخورم. دم یه آبمیوه فروشی ایستادم و دو تا آب میوه گرفتم نازی یکم خورد، آرومتر از قبل شده بود. گفت: باید راجع به یه چیزی صحبت کنم. نگاهش کردم، گفت: آرشام من پس فردا شب با ناصر همون شوهر همایی قرار دارم، اگه باهاش به نتیجه برسم خب وارد رابطه می شیم، شایدم ازدواج کنیم، نمی دونم چی می شه. من دوست داشتم کنار تو باشم، تو بهترین و ایده آل ترین مرد هستی که یه زن می تونه بهت تکیه کنه. ولی می دونم که از اولش هم قرارمون همین بود که فقط برای انتقام از محمود رابطه داشته باشیم. الانم نه تنها گله و شکایتی ندارم بلکه خیلی خوشحالم از اینکه این مدت هرچند خیلی کوتاه کنار تو بودم. ولی اگه تو این یکی دو شب تصمیمت عوض شد و خواستی کنارت بمونم من با کمال میل حاضرم کنیزیت رو بکنم فقط بهم بگو. بغلش کردم و گفتم: خودتم می دونی که من دوستت دارم، نمی گم عاشقتم نه، ولی به عنوان یه دوست بی نهایت بهت احترام می ذارم و دوستت دارم. تا هر وقت هم که بخوای کنارت هستم. البته نه به عنوان شریک جنسی بلکه به عنوان یه دوست و برات آرزوی خوشبختی می کنم. نازی گریه می کرد و من بغضم رو می خوردم. نازی گفت: بریم خونت راه افتادم به سمت خونه …
نازی رو پیاده کردم، نازی گفت: مگه نمی آی؟ گفتم: نه به تنهایی نیاز دارم. گفت: پس رانندگی نکن با این حالی که داری نگرانتم. شام درست می کنم زود بیا فقط. گفتم: منتظرم نباش امشب، معلوم نیست کی برگردم. ماشین رو پارک کردم و پیاده راه افتادم، حال دلم خوب نبود، بغض داشت خفم می کرد، نمی دونستم کجا می رم فقط می خواستم برم جایی که هیچ کسی نباشه، چشمم به هیچ آدمی نیافته. دستام رو تو جیبم کردم و بی هدف راه افتادم. نمی دونم چند ساعت راه رفته بودم، اصلا نمی دونم کجا بودم، فقط چراغ های شهر از کمی دورتر معلوم بود. خلا یه چیزی رو تو وجودم حس می کردم. هر چی به گذشته فکر می کردم قلبم بیشتر فشرده می شد. فکر اینکه محمود هم بازی کودکیم، کسی که باهاش شب ها و روزهایی رو گذرونده بودم که همشون خاطره شده بودن برام، داشت دیوونم می کرد. من و محمود و داییم همیشه با هم بودیم، از همون بچگی بهمون می گفتن سه تفنگ دار. کرکر خنده هامون، شیطنت هامون تو فامیل و دوست آشنا معروف بود. تا اواسط دانشگاه هم ادامه داشت. کی فکرش رو می کرد که یه روزی سرنوشت، من و محمود رو روبروی هم قرار بده؟ اونم به بدترین شکل ممکن. دلم می خواست اینقدر فریاد بزنم که همه شهر دردم رو بفهمن. هندزفری رو گذاشتم تو گوشم و یه آهنگ پلی کردم. با شروع آهنگ یدفعه بغضم ترکید، شروع کردم با فریاد آهنگ رو خوندن:
ای بازیگر گریه نکن ما هممون مثل همیم،
صُبا که از خواب پا می شیم نقاب به صورت می زنیم …
اینقدر داد زده بودم که دیگه صدام در نمی اومد. رو به آسمون کرده بودم و زار زار گریه می کردم. اولین قطره بارون خورد به پیشونیم، بعدیش به چشمم بعدی به چونه و بعدیش به گونم، آسمون هم انگار از نصیب و قسمت آدما یا شایدم از دورنگی و ریای آدما دلش گرفته بود و امشب من رو همدرد خودش پیدا کرده بود داشت می گریست، وگرنه دلیلی نداشت اون موقع سال بارون بباره، حداقل تا این سن و سال یادم نمی آد تو این فصل بارون بیاد.
تا گرگ و میش هوا راه رفتم و گریه کردم، یکم سبک شده بودم دیگه پاهام جون راه رفتن نداشت، کنار جاده ایستادم و برای تک و توک ماشین هایی که رد می شدن دست بلند می کردم. شاید یه نیم ساعتی منتظر موندم تا یه نیسان آبی جلو پام ترمز کرد. گفت: مهندس این موقع اینجا چکار می کنی؟ بیا بالا. سوار شدم و با دقت به چهره زرد و تکیده راننده نگاه کردم. گفتم: ما همدیگر رو می شناسیم؟ لبخندی زد و گفت: نه چطور مگه؟ گفتم: هیچی گفتی مهندس فکر کردم من رو می شناسی. خنده ای کرد و گفت: نه مهندس، من کارم جابجا کردن مصالح ساختمونیه، به هرکسی که خوش تیپ باشه می گم مهندس. نگاهش کردم و پنج تا تراول پنجاهی گذاشتم رو داشبورد و گفتم: من رو می رسونی خونه؟ چشاش برق زد و گفت: کجا برم؟ بهش یه محدوده ای رو گفتم . راه افتاد، از خستگی خوابم برد، با صدای راننده چشمام رو باز کردم، گفت: مهندس کجا باید برم؟ تا در خونه راهنماییش کردم. وقتی رسیدیم دو تا تراول دیگه هم گذاشتم براش.
وارد خونه که شدم دیدم نازی میز شام رو چیده و همونجا هم خوابش برده. دلم براش سوخت، کاش موقعیتمون یه جور دیگه بود و می تونستم با نازی بمونم. پشت گردنش رو بوسیدم، چشماش رو باز کرد و با هیجان بغلم کرد و گفت: دردت بجونم آرشام کجا بودی؟ نمی گی از نگرانی دق می کنم؟ لبهاش رو بوسیدم و گفتم: بهت گفته بودم که شب نمی آم. گفت: چیزی خوردی؟ گفتم: اشتها ندارم، می رم یه دوش بگیرم و برم شرکت، امروز مجمع سالیانه است. از حمام که اومدم بیرون دیدم صبحانه آماده کرده، بخاطر دل نازی چند تا لقمه زورکی خوردم و راه افتادم سمت شرکت.
به شرکت که رسیدم هنوز نیم ساعت چهل دقیقه ای مونده بود تا بچه ها بیان، خیلی خوابم می اومد، در اتاقم رو بستم و رو کاناپه دراز کشیدم، با نوازش های آتنا از خواب بیدار شدم. آتنا بالای سرم نشسته بود و با نگاه مهربونش داشت نگاهم می کرد. گفت: آرشام جان بلند شو نیم ساعت دیگه مجمع شروع می شه. بلند شدم ساعت از هشت و نیم گذشته بود، بیشتر از یه ساعت بود که بی هوش شده بودم. دست و صورتم رو یه آب زدم و قهوه ای که آتنا ریخته بود رو سر کشیدم، یکم حالم بهتر شده بود.
مجمع ساعت نه شروع شد و ساعت دوازده هم تموم شد. من به عنوان مدیر عامل انتخاب شدم و مهندس رجایی رییس هیئت مدیره و آتنا به عنوان عضو علی‌البدل. بچه ها شیرینی گرفته بودن، پخش کردن و گفتم غذا سفارش بدن، به وکیل شرکت هم گفتم: صورتجلسه رو تا پس فردا هم ثبت شرکت ها بکنه هم ترجمه رسمی که به قرارداد با طرف اماراتی الحاق کنه.
رفتم تو دفترم، آتنا از خوشحالی رو زمین بند نمی شد و مدام اینور و اونور می رفت. دستش رو گرفتم و تو آغوشم کشیدمش و گفتم: خانوادت نظرشون نسبت به مهمون غریبه چیه؟ نگاه مشکوکی بهم کرد و گفت: خانواده من شاید خیلی مشکل داشته باشن ولی خیلی مهمون نوازن، چطور مگه؟ گفتم: فردا شب می خوام بیام مهمونی خونتون. شوک زده نگام کرد. ادامه دادم اگه ممکنه همه خانوادت جمع باشن می خوام باهاشون آشنا بشم. مثل آدم خنگا سری تکون داد و گفت: باشه. بهش گفتم: فردا رو هم برای من مرخصی رد کنین، کلی کار دارم نمی تونم بیام شرکت.
تا نهار رو بیارن یکم به کارهام رسیدم و بعد از ناهار از خونه زدم بیرون. مستقیم رفتم جواهری مظفری تو کریم خان. دو تا آویزِ یه شکل که پازل و مکمل هم بودن خریدم با یه حلقه تک نگین زُمُرُد و رفتم خونه. طبق معمول نازی و سمیه خونه بودن و هر دوتاشون تا تونسته بودن به خودشون رسیده بودن ولی معلوم بود خیلی دل و دماغ نداشتن. هر دو تاشون رو بغل کردم و لبهاشون رو بوسیدم. بعد گفتم چشماشون رو ببندن. رفتم پشتشون و آویز رو انداختم دور گردنشون. وقتی چشماشون رو باز کردن خیلی هماهنگ جیغی از خوشحالی کشیدن و محکم من رو بغل کردن. بزور ازشون جدا شدم و گفتم: من دو سه ساعت بخوابم که خیلی خسته ام.
وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود و به شدت گرسنه بودم. رفتم تو پذیرایی، بوی غذا حسابی سر ذوقم آورد. سمیه ماهیچه درست کرده بود و خیلی رمانتیک میز رو چیده بود، با نور کم و شمع روی میز و سه تا گیلاس شراب منتظر اومدن من بودن. من که نشستم سر میز، سمیه بلند شد رفت آشپزخونه و غذا رو آورد. بعد از خوردن غذا دخترا نذاشتن کمکشون کنم. خودشون خیلی سریع میز رو جمع کردن و من رو بردن تو اتاق خواب. نشوندم روی صندلی و نازی گفت برات یه سوپرایز داریم. خودشون با لوندی رفتن رو تخت و شروع کردن به لخت کردن هم. با بوسه شروع کردن و بعد مالیدن سینه هاشون و خوردن و لیس زدن سینه های هم. بعد 69 شدن و صدای آه و نالشون کل خونه رو برداشته بود. یه نیم ساعتی با هم ور رفتن بعد نازی اشاره کرد که لخت شم و برم پیششون. من رو روی تخت دراز کردن و شروع کردن به خوردن. دو تایی همزمان لبهاشون رو چسبونده بودن به هم و آلت من رو با فشار از بین لبهاشون رد می کردن و لیس می زدن، سمیه کرد تو دهنش و تا ته حلقش فرو کرد و نازی شروع کرد به لیس زدن و خوردن بیضه هام و با زبونش آروم آروم کشید و پوستم تا رسید به زیرشون و همونجا رو تند تند زبون می زد و می بوسید و گاهی هم مک می زد. سمیه هم که تمام هنرش رو گذاشته بود داشت برام می خورد. نازی زبونش رو رسوند به سوراخ پشتم و با زبونش شروع کرد به بازی کردن و لیس زدن، خیلی خودم رو کنترل می کردم که صدام رو همسایه ها نشنون. تا حالا همچین لذتی نبرده بودم. بارها تا مرز ارضا شدن رفتم ولی خودم رو نگه داشتم. نازی و سمیه جاشون رو عوض کردن. سمیه ساق پام رو گذاشته بود لای پاش و داشت خودش رو بهم می مالید و نازی هم یه جورایی نشسته بود رو صورتم و همزمان که داشت برام می خورد نازشم می مالید به صورتم. سمیه بلند شد و نشست روم و آلتم رو آروم کرد تو سوراخ پشتش و تا ته فرو برد. چند ثانیه ای بی حرکت نشست و بعد با حرکات دورانی روش شروع کرد به تکون خوردن و یواش یواش شروع کرد به بالا و پایین کردن. نازی هم رفت لای پاهام و شروع کرد بیضه هام رو خوردن. واقعا یه سکس بی نهایت رویایی رو برام ساخته بودن. سمیه بلند شد و جاش رو با نازی عوض کرد. نازی پشت به من نشست روم و آلتم رو فرو کرد تو نازش و دستم رو گرفت و گذاشت رو سوراخ پشتش و شروع کرد به بالا و پایین کردن. نازی برای بار اول ارضا شد. یه ارضای عمیق و شدید. بلند شد و سمیه نشست روم و شروع کرد به بالا و پایین کردن زیاد نتونستم دووم بیارم و آبم رو تو نازش خالی کردم. چند ثانیه بعد سمیه هم ارضا شد و دراز کشید روم.
نازی آلتم رو کشید بیرون و شروع کرد به خوردن، تند تند می خورد نذاشت کامل بخوابه و نشست روم و فشار داد تو سوراخ پشتش و خیلی سریع بالا و پایین می کرد. یکم که خسته شد، به شکم خوابوندمش و خودمم دراز کشیدم روش و شروع کردم به کردن سوراخ پشتش. آه و ناله هاش خیلی بلند بود بعد از اینکه تو همون حالت ارضا شد خواهش می کرد که زودتر بیام. منم حرکاتم رو تندتر و شدیدتر کردم و با یه فریاد توش خالی شدم …
ادامه دارد …
نویسنده: مبهم

برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2024-05-06 00:17:20 +0330 +0330

میخاستم ببینم قسمت جدید گذاشتی یا نه که دیدم پیامش اومد
نخونده عالی هستی🌹👌🏼

3 ❤️

2024-05-06 00:30:18 +0330 +0330

بسیار عالی
توصیفات در همه زمینه‌ها چه شخصیت‌ها و حالات و رفتارها و گفتگوهاشون و چه مکان‌ها و صحنه‌ها بی‌نظیر و دقیق و ماهرانه
هزاران درود و دست مریزاد

1 ❤️

2024-05-06 00:35:17 +0330 +0330

↩ Atish.k
ممنون رفیق 🌹

2 ❤️

2024-05-06 00:35:38 +0330 +0330

↩ siavashazad1987
باعث افتخارمه 🌹

1 ❤️

2024-05-06 00:37:13 +0330 +0330

↩ DrAbner
زنده و سرزنده باشی
همیشه قلمت نویسا و مانا
افتخار همه مایی

1 ❤️

2024-05-06 00:39:00 +0330 +0330

خیلی جذابه

1 ❤️

2024-05-06 02:20:14 +0330 +0330

بهترین نویسنده سایتی دمت گرم

0 ❤️

2024-05-06 04:10:10 +0330 +0330

چ عجب،بعد ی مدت یداستان جالب خوندم.عالی نیست ولی بدهم نیست،راستش ی داستانی خوندم تو شهوانی ک نویسندش ی خانمی بود ب اسم ایلونا خدا بود تو نویسندگی داستانش اگ اشتباه نکنم تو سایت اویزون هست،فک کنم اسم پاستانش لذت واقعی سکس خانوادگیه،اون موقع ک تو شهوانی داستان میزاشت همه سرو دست میشکستن واس اینکه کی اول کامنت بزاره و متاسفانه دیگ نیستن همچین نویسنده هایی،موفق باشی

1 ❤️

2024-05-06 16:48:29 +0330 +0330

↩ Pink Cigarette
پس ایلونا رو میشناسین،حالا کاری ندارم ب بقیه دوستان و جسارت نمیکنم ب هیچ کس ولی وقتی داستان ایلونا رو میخوندم نزدیک ده روز اینا طول کشید تموم شه واقعا روم تاثیر گذاشته بود و ب جرات میتونم بگم اولین داستانی بود ک اینقد رو رفتارم تاثیر گذاشته بود،واقعا قلم گیرایی داشت ایلونا امیدوارم بازم فعالیت خودشو توسایت شهوانی از سر بگیره و هرجا هست موفق باشه

1 ❤️

2024-05-06 23:07:18 +0330 +0330

↩ Pink Cigarette
بسیار عالی خوشبختم از اشناییتون بااجازه فالو میکنمتون❤️

0 ❤️

2024-05-09 00:45:55 +0330 +0330

↩ siavashazad1987
مهرت مانا 🌹

1 ❤️

2024-05-09 00:46:21 +0330 +0330

↩ sahar.66.ali
فدات 🌹

0 ❤️

2024-05-09 00:48:29 +0330 +0330

↩ Masoud1234567890987654321
ممنون از کامنتی که گذاشتی. اگه نقاط ضعف داستان رو بگین که خیلی ممنون می شم. به هر حال تجربه اول داستان نویسیمه.
متاسفانه اینقدر وقت ندارم داستان ها رو تو سایت بخونم.
مگه سایت آویزون هنوز هست؟

0 ❤️

2024-05-09 00:49:31 +0330 +0330

↩ Pink Cigarette
این سبک داستان نویسی نزدیک به سبک جمالزاده است که خیلی می پسندمش

0 ❤️

2024-05-09 03:11:16 +0330 +0330

↩ DrAbner
فدای دوست

0 ❤️

2024-05-09 07:03:05 +0330 +0330

↩ DrAbner
قربونت داداش من جسارت نمیکنم فقط چن تا راهکار میگم انشالله ک مفید باشه برات .اول اینکه موضوع داستان هرچقد شبیه ب واقعیت روزگار کنونی ما باشه خواننده بهتر باهاش کنار میاد دوم اینکه موضوع انتقام همیشه بیشترین طرفدارو داشته ،و سوم اینکه باید با سناریو بری جلو ینی وقتی فصل اول ی داستانی رو شروع میکنی باید واس مثلا فصل ۶سناریو از قبل داشته باشی ،موفق باشی

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «