«گناه»

1403/01/11

«رمان گناه»
ژانر:عاشقانه،هیجانی

با آرزوی بهترین ها برای شما🌹

8 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2024-04-10 15:28:22 +0330 +0330

↩ Rira@rira
ميدونه فقط با داداشش بوده ديگه بهتر از اينه كه با يكي باشه كه ندونه با كيا بوده چيكارا كرده….

0 ❤️

2024-04-10 15:30:48 +0330 +0330

(قسمت 42)
پرنیان در ماشین رو باز کردو با صدای ضعیفی گفت:احساس خفگی میکنم…
بیرون منتظر میمونم… فقط…فقط تروخدا زود بیارش… راضیه تنهاست! آرتا بی اینکه جوابی بده شماره ی پروا رو گرفت… هنوز بوق دوم نخورده بود که پروا جواب داد:بذار یک ساعت از رفتنم بگذره آقا آرتا… مامانت چیز بدی نگفت؟
آرتا نفس عمیقی کشیدو سعی کرد صداش جوری نباشه که پروارو وحشتزده کنه:پروا درو باز میکنی؟
صدای پروا رنگ تعجب گرفت:در؟؟در خونم؟؟ اینجا چیکار میکنی؟!اتفاقی افتاده؟
-پروا درو باز کن توضیح میدم…
به محض اینکه جملشو تموم کرد صدای باز شدن در به گوش آرتا رسید…
درو هل دادو وارد شد…
پروا قبلا گفته بود اتاقی که توی پارکینگ هستو بهش دادن برای همین سمت پارکینگ رفت که در اتاقک پروا باز شد…
پروا سراسیمه خودشو به آرتا رسوند:داری نگرانم میکنی آرتا…چی تو رو کشونده اینجا؟
آرتا در حالی که سعی داشت آرامش توی صداش از بین نره گفت:ببین خونسردی خودتو حفظ کن…
لباساتو بپوش،میریم بیمارستان… راضیه یکم حالش بد شده…چیزی نیست باشه؟ پروا یکباره انگار دلش ریخت…
آب گلوشو پایین فرستادو با صدای ضعیفی گفت:آ…آبجیم…چ…چشه؟!
آرتا سمتش قدم برداشتو سرشو به سینش چسبوند:قربونت برم…چیزی نیست…
نگران نشو…لباساتو بپوش توی راه بهت میگم! پروا به سرعت وارد اتاقکش شدو بی دقت لباسی
پوشیدو با آرتا همراه شد…
پروا بی وقفه سوال میپرسید:آرتا چه خبره؟تو از کجا خبردار شدی؟چرا رفته بیمارستان؟
آخرین باری که دیدمش سالم بود… آرتا درو باز کرد:الان پرنیان بهت توضیح میده! -پرنیان؟! قبل از اینکه آرتا جوابی بده پروا با چهره ی درهم
رفته ی پرنیان مواجه شد…
نگاه نگرانشو بین آرتا و پرنیان چرخوند:نمیخواید به من بگید چی شده؟!
دارید میترسونیدم…بخدا من نمیکشم دیگه یکیتون درست حسابی توضیح بدین…
پرنیان یکباره زد زیر گریه و خودشو توی آغوش پروا رها کرد که پروا دستش توی هوا ثابت موند…
پروا گیج و گنگ گفت:م…میگین چی شده یا نه؟؟
آرتا رو به پرنیان تشر زد:بس کن دیگه دختره رو ترسوندی…حالش بد میشه با این کارای تو!
سمت پروا چرخیدو ادامه داد:عماد بعد از اینکه فهمیده راضیه درخواست طلاق داده دیوونه شده و با چاقو زخمیش کرده…
الانم بیمارستانه…
پروا دستشو جلوی دهنش گرفتو با ترس گفت:خدایا خودت کمک کن…
به سرعت سوار ماشین شدو تمام راه سکوت کرده بود که آرتا گفت:خوبی پروا؟!
پروا با گیجی سرشو تکون داد:ها؟؟آره خوبم…
ولی آرتا از حرکات پروا متوجه میشد خوب نیست فقط توی شوکه…
از طرفی نمیخواد نشون بده که حالش خوب نیست،شاید بخاطر دلخوری هایی که بینشون پیش اومده بود…
جلوی در بیمارستان توقف کردم که پرنیان به سرعت پیاده شد…
پروا اما مردد بو که دستمو قاب صورتش کردم:خوبی پروا؟؟رنگت پریده…
دارم نگرانت میشم… آب گلوشو قورت دادو دستگیره رو گرفت:خوبم… ف…فقط…فقط تو فکر اینم که تقصیر من بود؟؟ شاید اگه درباره عماد بهش نگفته بودم اینجوری نمیشد…
آرتا چینی به پیشونیش انداختو بوسه ای روی گونه گر گرفته اش کاش:هیچوقت…دیگه هیچوقت خودتو مقصر ندون پروا…
چرا فکر میکنی هر اتفاقی توی دنیای خدا میوفته تقصیر توئه؟؟دختر خسته نشدی از اینکه همیشه خودتو مقصر جلوه دادی؟؟
لبخند کمرنگی تحویل آرتا داد:نمیدونم…من پیاده میشم…
فقط امیدوارم چیزی نشده باشه… آرتا دعا کن چیزیش نباشه!
از ماشین پیاده شدو سمت در بیمارستان رفت که آرتا دنبالش راه افتاد…
نگران بود چیزی شده باشه و پروا همه ی کاسه کوزه هارو سر خودش بشکنه…
پروا به سرعت سمت پیشخوان رفتو اتاقی که راضیه بستری بود رو پرسید…
طولی نکشید تا به پرنیان که پشت در اتاق نشسته بود رسید…
با گیجی و صدایی لرزون سرش رو به طرفین چرخوند:ای…اینجا که مراقبتای ویژست…
چ…چرا اینجا…چرا اینجاست؟؟
پرنیان سرش رو زیر گرفته بودو چیزی نمیگفت ولی پروا چرخی زدو رو به آرتا گفت:آرتا تو میدونی؟حالش بده هان؟؟
قبل از اینکه آرتا فرصت کنه جوابی بده دکتر از اتاق خارج شد…
پرنیان با دیدن دکتر سمتش دوید:حالش چطوره؟؟ تونستید کاری براش انجام بدید!؟
دکتر نگاهشو بینشون چرخوند:خونریزی زیاد بوده…چاقو رو جای بدی زده…ولی امیدتون به خدا باشه…
تمام تلاشمونو میکنیم… فقط آرامش خودتونو حفظ کنید! تا صبح جواب قطعی رو بهتون میدم…
پروا عصبی گفت:یعنی چی تا صبح؟چرا مگه خواهرم چشه؟!چرا باید تا صبح صبر کنیم؟
هان؟؟این همه دمو دستگاه برای چیه پس؟؟علم این همه پیشرفت کرده هنوز نمیتونید از پس یه مریض بر بیاید…
آرتا بازوی پروا رو گرفتو ببخشیدی رو به دکتر گفت…
پروا رو توی آغوش کشیدو گفت:هیس…آروم باش پروا…امیدتو از دست نده!
هنوز چیزی معلوم نیست که،تا صبح مشخص میشه!
پروا بغضی که توی گلوش مونده بود ترکید:آرتا من میترسممم راضیه طوریش بشه…
راضیه با تموم بدیاش جای مامانمو برام پر کرده بود…مگه من کیو دارم که راضیه هم بره؟؟؟؟
آرتا پروارو محکم به خودش فشرد که صدای شخصی باعث رو برگردونه…
با دیدن سعید که نگاهش روی آرتا و پروا قفل بود بینیشو بالا کشیدو رو به پرنیان گفت:بیا تحویل بگیر…شوهرتم اومد…
سعید در کمال تعجب رو به پروا گفت:خوبی؟؟از درو همسایه شنیدم چه اتفاقی افتاده و راضیه رو آوردن بیمارستان…
پروا اشاره ای به پرنیان کرد:حال منو نپرس… برو اونی که اونجا نشسته رو دلداری بده! +پروا من… آرتا میون حرفش پرید:لا اله الا الله…هی میگه پروا…
من خوشم نمیاد هی اسم زن منو به زبون بیاری چی میگی این وسط؟!راهتو بکش برو اینجا جاش نیست بخوام دعوا راه بندازم باهات،موقعشم نیست…
سعید دستی به ته ریشش کشید:شوهرت یکم عصبیه…
پی حرفش به دستاشون اشاره کرد:لااقل حلقه دستش میکردی!
آرتا با دندون های به هم ساییده روبروش ایستاد:تو چیزایی که بهت مربوط نیست دخالت نکن!
زن منه…مال منه…
هر وقت دلمون بخواد حلقه رو دست میکنیم هر وقتم نخوایم نمیکنیم…
فضولیش به تو یکی نیومده…
الانم اون چشاتو ازش برمیداری تا چشاتو در نیاوردم بچه مومن قلابی…
سعید در حالی که پره های بینیش از خشم میلرزید گفت:حدتو بدون…
آرتا با انگشت اشاره اش به سینش کوبید:اونی که باید حدشو بدونه تویی…
پرنیان از دور بهشون نزدیک شدو رو به سعید گفت:چرا اومدی؟
سعید با سردی جواب داد:نگران راضیه بودم… فقط واسه همین اومدم…
کلمه ی فقط رو جوری ادا کرد که پرنیان با خجالت به پروا و آرتا نگاه کرد برای اینکه جلوشون یه جورایی ضایع شده…
پرنیان لبش رو به دندون گزیدو نگاهشو از سعید گرفت…حس بدی بهش دست داده بود از قرار گرفتن توی همچین موقعی که سعید پرسید:حالش چطوره؟؟
پرنیان نفس عمیقی کشید:دکتر گفته باید تا صبح صبر کنیم…
صبح خبرشو بهمون میده… فقط…فقط راضیه چیزیش نشه… فقط چیزیش نشه…
آرتا دست پروارو محکم فشرد:یکم بشین…سرپا ایستادی همش…
با کمک آرتا روی یکی از صندلی ها جا گرفت!
آرتا در حالی که پشت دستشو آروم با انگشت شستش نوازش میکرد گفت:دستت یخ کرده!
آروم باش همه چی درست میشه… راضیه هم مرخص میشه!
پروا چشماشو روی هم گذاشتو با صدای ضعیفی گفت:میترسم آرتا!
-نترس…تا صبح همه چی درست میشه…
چندساعتی از این اوضاع گذشته بود،رفت و آمد مداوم پرسنل استرسی رو توی وجود همه انداخته بود…
استرس راضیه که به جون پروا افتاده بود کم بود سعید هم مدام جلوش رژه میرفت…
هوا رو به روشنی میرفت که دکتر از اتاق خارج شدو گفت:همراه های خانوم راضیه احمدی…
با این حرف همشون به سمت دکتر رفتن که دکتر نگاهشو بینشون چرخوندو گلوشو صاف کرد:متاسفانه باید بگم که کاری از دست ما برای ایشون بر نیومد…تسلیت میگم…غم آخرتون باشه!
با شنیدن این حرف دنیا دور سر پروا چرخید… روی زانو نشستو هق زد:راضیه رفت… راضیه رفتتتتتتت… پرنیان هنوز توی شوک بوده مات و مبهوت
ایستاده بود…
پروا مشتشو توی سینه ی خودش کوبیدو زجه زنان گفت:میگن آبجیم رفت…
آبجی…آ…آبجی راضیه غ…غلط کردم… بیا…ب…بیا بیرون…بیا آشتی کنیم…
ب…ببین پروات برگشته…م…مگه نگرانم نبودی که این مدت کجام…ببین برگشتم پیشت…
مگه نمیخواستی منو باز ببینی؟م…من اومدم حالا تو رفتی؟؟حالا تو فرار میکنی از من؟؟
آرتا پروا رو گرفتو از روی زمین بلند کردو محکم به خودش فشرد…
چنگی به پیراهن آرتا زدو توی دستش مچالش کرد:آرتا…آرتا خواهرم…
سعید در حالی که خودش هم ناراحتی توی چهره اش مشخص بود سمت پروا قدم برداشتو رو به آرتا گفت:آب قندی چیزی بده به این دختره حالش بد میشه…
آرتا که به اندازه ی کافی این اوضاع حالشو بهم ریخته بود به پرنیان اشاره کردو خطاب به سعید گفت:حواست اونجا باشه…تنهاست…
پروارو میبرم خونه یکم حالش بهتر شه…
پروا میون گریه هاش گفت:م…من نمیام…میخوام آبجیمو ببینم…میخوام ببینمش!
خواست سمت دری که دکتر ازش اومده بود بدوه که آرتا دستشو گرفت:قربونت برم…هممون ناراحتیم…میدونم برات چقدر سخته…
ببخشید که بلد نیستم توی اینجور مواقع درست دلداریت بدم ولی بیا بریم خونه…خب؟؟
دیدنش برات بدتره…بیا بریم…
پروا بی اینکه دست از گریه کردن برداره با آرتا همراه شد…
حس میکرد جونی توی تنش نمونده و تمام وجودش درد میکنه…
آرتا پروارو روی صندلی ماشین نشوندو با نگرانی به چهره ی رنگ پریدش چشم دوخت…
سرش رو به صندلی ماشین تکیه داده بودو چشماشو روی هم گذاشته بود…
در سمت پروارو بست و خودشم سوار ماشین شد…
تمام راه رو پروا داشت آروم گریه میکرد تا اینکه خوابش برد…
آرتا ماشینو جلوی در خونه پارک کردو نگاهشو روی اجزای صورت پروا چرخوند…
نمیدونست این دختر چطوری همه چی رو تحمل کرده…
دلش میخواست یه دل سیر بغلش کنه و بگه کنارشه…
بگه غصه نخوره،نمیخواست پروا خودشو بی کس ببینه…
.
.
(پروا)
با احساس سردرد بدی از خواب بیدار شدم… نگاهی به اطرافم انداختم…
خونه ای که با آرتا یه مدت زندگی میکردیم بود!
با یادآوری اتفاقات دیشب انگار که همش یه خواب بد بوده زدم زیر گریه…
باورم نمیشد دیشب واقعی بوده باشه… نمیتونستم باور کنم…
در به سرعت باز شدو آرتا توب چهارچوب در نمایان شد:بیدار شدی؟؟
پروا دورت بگردم یکم آروم باش… من نگرانتم…
پروا مشت های بی وقفشو به تخت کوبید:خواهرم رفت…رفت… میگی آروم باشم؟؟
آرتا قلبممممم داره از جا کنده میشهههههه…
آرتا دستی به موهای آشفتش کشید:چیکار کنم برات؟بگو چیکار کنم که یک ذره هم شده بتونم حالتو خوب کنم؟؟من اگه میگم آروم باش منظورم این نیست که غصشو نخور…
عزیزتو از دست دادی… من میگم به خودت آسیب میزنی همین!
نمیتونم تصور کنم حتی که چقدر برات سخته ولی این تلخ ترین قسمت زندگیه که باید باهاش کنار بیایم…اینکه عزیزامون میرن پروا…
باید تا داریمشون قدرشونو بدونیم،میخوام ازت یه خواسته ی غیر معقول کنم…
پرنیان رو تنها نذار…میدونم بهت بد کرد ولی نذار مثل الان خیلی زود دیر بشه…
یهو به خودت میای میبینی همه چی تموم شده…
سرمو به سینه ی آرتا چسبوندمو با صدایی لرزون لب زدم:آرتا یه حس بدی توی وجودمه داره دیوونم میکنه…
حس میکنم همش یه رویاست… هنوز باورش نکردم… یعنی توی مغزم همچین چیزی نمیگنجه…
میگن راضیه دیگه نیست…مگه میشه؟؟من خودم تازه باهاش حرف زدم…توام دیدیش مگه نه؟؟
سالم بود هیچیش نبود…
آرتا دستشو نوازش وار روی موهای پروا حرکت داد:حق داری…میدونم کنار اومدن باهاش به همین سادگی نیست…
ازت میخوام به خودت زمان بدی تو حالت خوب نیست فقط استراحت کن…
کارای شکایت از اون مرتیکه و کارای راضیه با من…خب؟؟
بغض بدی راه گلومو گرفته بودو نمیدونستم چی این حس بدو کم میکنه…
تنها فکری که برام منطقی بود این بود که همش یه خوابه…
.
.
(از زبان راوی)
یک روز عین یک سال گذشت،آرتا توی چهارچوب در قرار گرفتو به پروا که سرتا پا مشکی پوشیده بود گفت:تحملشو داری پروا؟؟من میترسم وقتی خاکش میکنن حالت بد شه…
پروا بغضشو قورت دادو زیر لب زمزمه کرد:خاکش کنن…میخوان خاکش کنن…
پی حرفش سرشو بالا گرفتو با نفرت گفت:چرا هنوز عماد داره توی این شهر میچرخه؟؟چرا هنوز نگرفتنش؟؟دیگه قراره چه غلطی بکنه تا بگیرنش!
اون مرتیکه خواهرمووووو کشته…خواهرررررم…
آرتا دستشو پشت کمر پروا قرار داد:نگران نباش…تا کی میخواد قایم شه…
سرگرد بهادری دوست بابامه…بهش سپردم دنبالش بگرده…
تا عماد رو بالای چوبه ی دار نمیدید دلش آروم نمیگرفت…
همراه آرتا سوار ماشین شد اما نمیتونست قبول کنه که داره میره راضیه و خاطراتشو خاک کنه…
آب گلوشو قورت دادو به خاطراتش با راضیه فکر کرد…
.
.
(چند سال قبل)
با عجله مقنعشو روی سرش انداخت و بدو بدو از اتاق خارج شد:آبجی راضیه من دیرم شده،خدافظ…
راضیه سراسیمه خودش رو به پروا رسوندو اخمی تحویلش داد:مگه مجبوری اینقدر بخوابی دختر؟مگه الان نباید دانشگاه باشی؟
-خواب موندم دیگه آبجییییی…
راضیه لقمه ی نون پنیر رو دستم داد:از بس که تا صبح با این پسره حرف میزنی،بخور ضعف نکنی!
چشمای پروا برق زدو سرخ و سفید شد:سعیدو میگی…
راضیه خندشو قورت دادو نیشگونی از بازوی پروا گرفت:چشم سفیدو نگاه…چه راحتم میگه سعید…
پروا لب و لوچه اش رو آویزون کرد:آبجی خیلی پسر درستیه بخدا از بچگی که میشناسیمش…منو هم که میشناسی…
قصدو نیتش جدیه… بخدا الکی نیست رابطمون!
راضیه با نگرانی به اطرافش نگاه کرد:هیس…عماد میشنوه…
پروا با شور و هیجان خندید:مگه جرم کردم؟میخوام عروس شم…
راضیه خندیدو گفت:برو تا گوشتو نبریدم… پروا درو باز کردو به سرعت خداحافظی کرد.
.
.
(زمان حال)
آرتا دستشو جلوی صورت پروا تکون داد:خوبی؟
پروا با گیجی نگاهشو سمت آرتا چرخوند:رفتم تو فکر…
-رسیدیم…بیا بریم !
پروا به محیط بیرون خیره شد،از طرفی میترسید از اینکه با دیدنش درو همسایه میخوان چقدر شوکه شن…همه فکر میکردن مرده…
با آرتا هم قدم شد،آرتا دستشو توی دستاش قفل کرد:از کنارم جم نخور!
پروا چیزی نگفت تا به سمتی که شلوغ تر بود رفتند…
صدای جیغ و گریه اونجارو پر کرده بود…
پروا دست آرتارو محکم تر گرفتو به جمع نزدیک شد!
باورش نمیشد کسی که دارن خاک میکنن راضیست!
پرنیان روی زمین نشسته بودو جیغ میکشید…
پروا چشماشو روی هم گذاشت تا دوباره شاید این صحنه هایی که توی بچگیش دیده نباشه…
چشماشو روی هم گذاشت بلکه نبینه راضیه رو توی قبر میذارن!
چندساعتی گذشته بود…همه توی خونه جمع شده
بودن…
پروا بی رمق چایی رو جلوی مهمونا گرفت…
نایی براش نمونده بود که جوابی در قبال پچ پچ هاشون نسبت به اینکه براش مراسم ختم گرفته بودن بده…
در واقع فکر میکردن پروا مایه ی ننگشون بوده که گفتن مرده…
پرنیان روی مبل نشسته بوده به نقطه ای خیره بود…
وضعش بخاطر اتفاقات اخیر از پروا هم بدتر بود!
هم بچشو از دست داد هم شوهرشو هم راضیه رو…
لباش رو به سفیدی میرفت…
اینقدر در حق پروا بد کرده بود که پروا هرچقدر میخواست سمتش بره و بغلش کنه نمیتونست…
کارهایی که کرده بود هنوز جلوی چشمش بود….
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-04-10 15:31:42 +0330 +0330

(قسمت 43)
(پروا)
دلم میخواست هرچه زودتر برن خونه هاشون… بالاخره حرفی که انتظارشو داشتم اتفاق افتاد…
یکی از خانوم های جمع که از همسایه ها بود صدا زد:پروا جان…
سمتش برگشتمو بی حوصله گفتم:بفرمایید!
زن در حالی که گره ی روسریشو سفت میکرد گفت:قربونت برم ناراحت نشیا…خیلی پشتت حرف میزنن…
میگن معلوم نیست چیکار کرده که سعید ولش کرده خانوادشم از خجالت گفتن مرده…
در دهن مردمو که نمیشه بست…جریان چیه؟
پر حرص دستی به صورتم کشیدمو سعی کردم خودمو کنترل کنم:فکر نمیکنم اینکه من کجا بودمو چیکار میکردم بهشون ارتباطی داشته باشه!
به نظرم همه سرشون تو زندگی خودشون باشه چون همینایی که حرف منو میزنن زندگیشونو زیرو رو کنی چیزایی پیدا میکنی که آبرو براشون نمیمونه!
اینکه کجا بودم چرا رفتم چی بهم گذشت بین خودمو خدای خودمه…
اگه فکر میکنن بی آبرویی به بار آوردم بذار فکر کنن!
مهم الان شوهرمه که همه جوره بهم اعتماد داره…
بقیه هم اگه یکم شعور داشتن میفهمیدن نباید به یه آدم عزادار این حرفارو بزنن…
زنی که این حرف رو زده بود اخمهاش درهم رفت:وا…یعنی میخوای الان بگی من بیشعورم؟زشته بخدا…به احترام آبجیت اومدم اینجا خجالت داره…
-ببخشید…ولی اینجوری که من میبینم برای فضولی اومدید…
زن کیفشو روی کول انداختو با عصبانیت گفت:بی تربیت…
پی حرفش سمت در رفت که روی صندلی نشستمو عصبی دستی توی موهام کشیدم…
نمیدونم چقدر طول کشید تا همه رو راهی کردم…
فقط میدونم هنوز گیج و منگ بودمو نبود راضیه برام قابل درک نبود…
پرنیان بینیشو بالا کشیدو سکوت بینمونو شکست:خبری از عماد نشد؟!
بی اینکه اخمهامو از هم باز کنم کیفمو روی کولم انداختم:نه…
پرنیان با ترس از جا بلند شد:میخوای بری؟؟
دستمو زیر چشم های پف کردم کشیدمو سمت در رفتم:آره…
پرنیان پشت سرم راه افتادو بازومو گرفت:پروا نرو…من میترسم اینجا…حالم خوب نیست…
نگاهی به بازوم که اسیر دستاش بود انداختم:ول کن دستمو…
موقعی که برام نقشه میریختی خواهرت نبودم الان خواهرت شدم؟!چرا فکر کردی اینقدر احمقم که ببخشمت؟؟
پرنیان با بغض لب باز کرد:پروا اشتباه کردم…غلط کردم…
بخدا عاشق شده بودم چشمام کور شده بود… نفهمیدم چیکار کردم…
نفس عمیقی کشیدمو به چشمای اشکیش زل زدم:یه روزی توی همین خونه ده برابر تو اشک ریختم گفتم من کاری نکردم…
دیدی حالمو ولی لب باز نکردی بگی پروا بی گناهه…
درد داره نه؟!منم خیلی درد کشیدم…
ولی میدونی چیه؟شاید همین دردا باعث شد پروای احمق درونمو خاک کنم…توام درد بکش…
چون به نظرم کسی که اینقدر میتونه بد باشه و دلش سیاه باشه هیچوقت آدم نمیشه…
الانم فقط بهم نیاز پیدا کردی و کسی رو نداری که موش شدی وگرنه زبونت یه متر بود…
پرنیان با صدایی لرزون گفت:پروا بخدا پشیمونم من…
یه فرصت دیگه…فقط یه فرصت دیگه بهم بده جبران کنم…
ما کسی رو غیر از همدیگه نداریم…
دستشو پس زدمو گفتم:شاید تو کسی رو نداشته باشی…که به نظرم همش بخاطر ذات خرابته…
ولی من دارم…
وقتی تو واسه خواهر خودت نقشه ریختی و آبروشو بردی یه دختر غریبه عین خواهر کنارم وایساد…
هیچوقت یادم نمیره روزایی که میفرستادمت بری با سعید حرف بزنی و بگی من بی گناهم ولی برمیگشتی میگفتی سعید زیر بار نرفت…
نگو مشکل از سعید نبوده،من کارو به آدم اشتباهی سپرده بودم…
الانم یه ذره تنها بمون تا عقلت بیاد سر جاش…
برای اولین بار جسارت اینو پیدا کرده بودم که بد باشمو بی دلسوزی جواب بدم…
قبل از اینکه دلم بسوزه یا دلم نرم بشه از خونه زدم بیرون…
تمام قدرتمو توی پاهام جمع شدمو دور شدم که ماشینی دنبالم راه افتادو چراغ میزد…
خواستم برگردم و حرفی بارش کنم که متوجه شدم آرتاست…
سمت ماشین قدم برداشتمو سرمو از شیشه داخل بردم:آرتا؟؟اینجا چیکار میکنی؟!
+سوار شو…منتظرت بودم…نمیخواستم تنهایی برگردی خونه!
در سمت شاگردو باز کردمو روی صندلی نشستم که آرتا گفت:رابطت با پرنیان چطوره؟تونستید حرف بزنید؟؟
در حالی که از شیشه بیرونو نگاه میکردم هوفی کشیدم:آرتا حرف نزنیم دربارش…
دلم نمیخواد بحثشو پیش بکشم!
فقط امیدوارم الان که تنها شده بفهمه ترد شدن چقدر درد داره…
آرتا سرش رو سمتم چرخوند:کاش الان که دوتاتون روزای سختی رو میگذرونید کنار هم میبودید…به هرحال خواهرته…
-آرتا پرنیان خواهر من نیست…اسم خواهرو روش نذار…
رزا برای من از پرنیان خواهر تر بوده…
آرتا که دید حال درست حسابی ندارم چیزی نگفتو تمام راه ساکت شد…
اون که جای من نبود…نمیدونست پرنیان چقدر وقیحانه توی چشم من نگاه میکردو خوشحالی میکرد از ناراحتی من…
جلوی در خونه توقف کرد که متعجب گفتم:چرا نبردیم خونه خودم…
آرتا کمربندشو باز کردو گفت:اینجا بهتره…خودم میمونم پیشت حواسمم بهت هست…
اونجا بری خیالم راحت نیست…
چقدر بین این همه خستگی محبت های گاه و بی گاه آرتا حالمو جا میاورد…
از ماشین پیاده شدمو با آرتا وارد خونه شدم…
خودمو روی مبل پرت کردمو دستامو پشت سرم برای رفع خستگی قلاب کردم…
آرتا کنارم قرار گرفتو دستشو نوازش وار روی صورتم کشید:بهتری؟؟
خودمو توی بغلش مچاله کردمو لب زدم:فقط خستم…تنها دلخوشیم توی این دنیا تویی…
فقط…فقط میتونم بگم ممنون که اومدی توی زندگیم آرتا…
آرتا لبخندی زدو لپمو آروم کشید:من تو رو خیلی خیلی دوست دارم…کوچولوی دوست داشتنی من!
سرمو بالا گرفتمو به چهره اش دقیق شدم:میشه همینجوری بمونیم؟؟خستم…فقط میخوام همینجوری بغلت باشم تا خوابم ببره!
آرتا بوسه ای روی موهام نشوند:بخواب…من اینجام!
همین دو کلمه ی من اینجام کافی بود تا حس خوبی بهم دست بده و چشمام روی هم بره…
.
.
(از زبان راوی)
پرنیان تقه های محکمی به در خونه وارد میکرد…
کوچه تاریک بود و باعث هراسش میشد…
طولی نکشید که سعید توی چهارچوب در قرار گرفت…
چهره اش داد میزد که از خواب پریده…
پرنیان بینیشو بالا کشیدو با حال گرفته ای گفت:سعید من توی اون خونه میترسم…
سعید اخمهاش درهم کشیدو از جلوی در کنار رفت…
پرنیان وارد خونه شدو گفت:من…من نمیخوام سربارت باشم…فقط توی اون خونه حس خوبی نداشتم…
سعید دستی به موهاش کشیدو گفت:مگه پروا پیشت نموند؟!
پرنیان با ناراحتی جواب داد:نموند…نمیخواد باهام حرف بزنه یا منو ببینه حقم داره…
من در حقش بد کردم…
بغضشو قورت دادو ادامه داد:ولی الان پشیمونم سعید…خیلی پشیمونم…
الان که راضیه رو از دست دادم فهمیدم… الان قدر خواهرمو فهمیدم…
اشتباه من عشق به تو بود ولی نمیتونم عوضش کنم…
نمیتونم به گذشته برگردمو عوضش کنم ولی تا یه چیزی رو بهت نگم دلم آروم نمیگیره…
سعید یه تای ابروشو بالا انداخت:چیو؟!
پرنیان چشماشو روی هم فشردو گفت:ه…هرچی اون موقع ها درباره پروا بهت گفتم دروغ بود…
سعید با بیخیالی گفت:پرنیان خوبی؟!نصف شب اومدی منو دست بندازی؟چی دروغ بود درباره چی حرف میزنی!
پرنیان نفس عمیقی کشیدو عزمشو جزم کرد:دارم میگم هرچی گفتم دروغ بود…
یادته تو یه کافه همو دیدیم؟؟پرسیدی پروا واقعا اینکارارو کرده و من کلی حرف تحویلت دادم…
از دَم دروغ بود…
پروا غیر از تو با پسری هم کلامم نشده بود…
سعید برای چند ثانیه نگاهش روی پرنیان ثابت موند که پرنیان چشماشو روی هم فشردو ادامه داد:حتی پسری که تو سوپر مارکت دست پروارو گرفتو من فرستادم که فقط ازشون عکس بگیرم!
اون فقط مزاحم پروا شده بود… فکر نکن گفتن اینا برام آسونه…
خیلی با خودم کلنجار رفتمو از دست دادن راضیه باعث شد بیام اینارو بهت بگم…
از دست دادنش باعث شد چشمامو باز کنم…
سعید دیوار رو تکیه گاه خودش قرار داد و بهت زده گفت:ا…اینارو…این حرفارو داری واسه این میزنی که منو اذیت کنی نه؟!
ف…فقط میخوای ذهن منو درگیر کنی مگه نه؟!
واسه همین این حرفارو تحویلم میدی…
هیستریک خندیدو ادامه داد:میگه بی گناهه…
-سعید چه باور کنی چه نکنی عشق کوفتیم به تو باعث شد اون دروغارو سرهم کنم…
سعید انگار قصد نداشت حرفایی که شنیده رو باور کنه…
تمام صحنه هایی که با پروا گذرونده بود از جلوی چشمش رد شد…دعواها…دادو بیدادا…
گریه های پروا برای اثبات بی گناهیشو همه ی اینها مغزشو به بازی گرفته بود…
سعید روی زمین نشستو به زمین خیره شد:داری میگی همش بازی بود؟همش؟
همه ی اینا یه بازی بود که من فکر کنم پروا خرابه؟
در واقع پروا هیچ کاری نکرده بود؟؟
پرنیان با بغض آشکاری توی صداش گفت:من عاشقت بودم…هیچ میدونی چه حسی داشتم وقتی باهم تلفنی حرف میزدید؟پروا تمام مدتی که باهات حرف میزد لبخند از روی لبش کنار نمیرفت!
من…من نتونستم تحمل کنم تو بشی شوهر خواهرم!
نتونستم چون دوست داشتم سعید…اگه دوست نداشتم پای خوبو بدت نمیموندم!
ولی من پای همه چیت وایسادم،یه دختر ۱۸ ساله که عین دیوونه ها عاشق نامزد خواهرش شده…
برای اینکه از سرم بیوفتی هرکاری کردم ولی نشد که نشد…
یه پسره اون موقع ها اومد توی زندگیم ولی نتونستم…
نتونستم کسی رو جز تو قبول کنم!
فکر میکنی که چقدر پستم،چقدر بدم ولی هیچکی نفهمید من واقعا عاشق بودم…
اونقدر که تمام خوبیای پروارو ندید گرفتم…
اونقدر که پا بذارم رو همه چیو همچین ریسکی کنم که زندگیم بشه این…
زندگی من الان از جهنم بدتره…بچم مرررررد… شوهرم هیچوقت منو نخواست… خواهرم مررررد… زندگی باهام خوب تا نکرد سعید… من فکر میکردم قراره عاشق هم شیم… فکر میکردم یه زندگی قشنگ رو شروع میکنیم… من که نمیدونستم تهش میشه این! سعید نگاهشو روی صورت پرنیان چرخوند:چیکار
کردی تو؟؟ پرنیان چیکار کردی؟!چیکار؟؟چیکار؟؟
من بهش تهمت زدم میفهمی؟من ولش کردم چون فکر کردم اینکارست…
حالا میای به من میگی تمامش نقشه بوده؟! تو اصلا میدونی با زندگی هممون چیکار کردی؟
دختری که دوستش داشتم رو به لطف تو الان از دست دادمو متاهله…
پرنیان بینیشو بالا کشیدو گفت:تمام کاسه کوزه هارو سر من نشکن سعید…
تو اگه بهش اعتماد داشتی هیچوقت همچین فکری نمیکردی…
تو خودتم شک داشتی سعید…
حاضر نشدی حتی باهاش حرف بزنی…الان فقط من مقصر شدم؟؟
سعید دستی روی موهاش کشید:من احمق…من نفهم…
من چجوری عقلمو دادم دست تو؟؟
پرنیان شونه ای بالا انداخت:ببین همین الان همه چی رو انداختی گردن منو باز شدم آدم بده…
حتی پیش خودت نگفتی پرنیان چقدر عاشقم بود!
گفتی پرنیان منو از کسی که دوسش داشتم جدا کرد…
هیچکس هیچوقت منو ندید…توام همینطور! اینارو گفتم تا از عذاب وجدانش راحت شم!
سعید عصبی جواب داد:الان داری اینارو به من میگی؟!الان که طرف شوهر کرده میای میگی؟؟
-سعید یعنی اگه شوهر نداشت میرفتی دنبالش؟!با وجود اینکه من زنت بودم…زنتتت…
میرفتی دنبال خواهرم؟!
+من عااااشق پروا بودم…عاشقش بودم… حتی وقتی بهش تهمت زدم پشیمون شدم…
دوست داشتم ببینمشو باهاش حرف بزنم که فرار کردو رفت…
الان من هیچ کاری از دستم برنمیاد…
فقط باید با یکی دیگه ببینمشو حسرت بخورم که چرا اینجوری شد…
پرنیان سمت در رفت:الان که این حرفارو میزنی میفهمم چقدر به آدم اشتباهی دل بسته بودم…
برای خودم متاسفم که اینقدر عاشقت بودمو بخاطرت پروارو از دست دادم…
.
.
(پروا)
از خواب بیدار شدمو کش و قوسی به بدنم دادم…
با دیدن چهره ی غرق خواب آرتا دلم خواست فقط بهش نگاه کنم…
دستمو جلو بردمو روی ته ریشش حرکت دادم… بیشتر از هرچیزی توی این دنیا دوسش داشتم! خودمو توی بغلش مچاله کردم که تکونی خورد…
سرمو روی شونه اش بود بالا بردم:صبح بخیر سراج…
چشماشو مالیدو لبخندی زد:صبح توام بخیر…
بوسه ای روی گونش کاشتمو خیره نگاش کردم:نظرت چیه امروز تو صبحونه درست کنی سراج؟؟
+هر وقت دست از سراج گفتن برداشتی و گفتی آرتا قبوله…
لبمو تر کردمو با مظلومیت گفتم:خوشم میاد فامیلیتو صدا بزنم…باحاله…نیست؟؟
آرتا روی تخت نشستو بینیمو محکم کشید:نه باحال نیست…
دستمو روی بینیم کشیدمو گفتم:ولی من دلم میخواد اینجوری صدات کنم…
آرتا از روی تخت بلند شد:میرم یه آب به دستو صورتم بزنم بعدش یه چیزی دستو پا میکنم…
ولی عادت نکنی از الاناااا…
پروااااا گفته باشما من زن ذلیل نمیشم هر روز برات صبحونه آماده کنم…
بالشتک روی تخت رو سمتش پرت کردم:از الان داری عوضی بازی در میاری آرتا…
آرتا با چشم های گرد شده گفت:حواسم هست بی ادب شدیا…
سمت کمد لباس آرتا رفتمو بهش اشاره کردم:برو بیرون میخوام لباس عوض کنم!
آرتا با شیطنت توی چهارچوب در ایستاد:میخوای لباس منو بپوشی؟
-آره!
دستی به موهاش کشید:خیلی هم واجب نیست برم بیرونا…هست؟؟حالا منم وایسم اینجا دیگه!
چه کاریه؟تو راحت باش! لبمو به دندون گزیدمو گفتم:آرتاااااا…
دستشو به نشونه ی تسلیم بالا بردو سمت در رفت:خیلی خب…من رفتم!
نمیدونستم چرا جلوی آرتا اینقدر سریع خجالت میکشیدم…
یا شاید دوره ای که آرشام توی زندگیم بود خیلی وقیح شده بودم…
لباسمو عوض کردمو باز فکر راضیه توی دلم نشست…
هرچقدر هم سعی میکردم فکر نکنم نمیشد…
هرچقدر میخواستم باهاش کنار بیام کمتر موفق میشدمو بالاخره بغضم میگرفت…
بدترین چیزی که توی دنیا وجود داشت از نظر من مرگ عزیزا بود…
کی میتونه تحمل کنه آخه؟یکی همیشه بوده ولی یهو دیگه نیست…دیگه هیچوقت نیست…
نه تنها خودش نیست بلکه حتی صداش از پشت تلفن هم نیست…
اون آدم کلا دیگه هیچ جای دنیا نیستو با نبودش قلب آدم همیشه درد میکنه…
بعد از تعویض لباس از اتاق خارج شدم…
آرتا که در حال درست کردن صبحونه بود با دیدنم گفت:چه خوشگل شدی…
موهامو پشت گوش فرستادم:این لباسای تو هم از دم گشادن آرتا…
دندون نما خندید:لباسای من گشاد نیست که تو ریزی پروا خانوم…
صندلی میز غذا خوری رو عقب کشیدمو نشستم:خودتو زخم و زیلی نکنی سراج…
آرتا که از لحن حرف زدنم خندش گرفت گفت:یه سراجی من به تو نشون بدم…
در جواب چیزی نگفتم که آرتا لب باز کرد:بهتری؟؟
یعنی هنوز نگران حالتم ولی چیزی نمیگی!
شونه ای بالا انداختم:نمیدونم…یه جورایی انگار توی شوکمو نمیتونم قبول کنم اینا همه اتفاق افتاده…
میخوام گریه کنم ولی نمیشه…انگار که اتفاقی نیوفتاده…کنار اومدن باهاشو باورش به همین سادگی نیست که…
آرتا خواست جوابی بده که صدای زنگ آیفون بلند شد…
آرتا چینی به پیشونیش انداخت:کیه این وقت روز؟؟
-نمیدونم…اینجا خونه ی توئه برو درو باز کن شاید دوستی کسی باشه!
آرتا در حالی که سمت در میرفت گفت:من این خونه رو برای خودمو خودت گرفتم دوستامو نیاوردم اینجا…
آرتا نگاهی به آیفون تصویری انداختو همون لحظه گفت:پروا…آنائه…درو باز کردم!
نگاهی به سر و وضع خودم انداختمو پر حرص گفتم:آرتاااااا…قبل از اینکه درو باز کنی بگو!
پی حرفم به سرعت رفتم لباسمو عوض کردم که صدای احوال پرسی آنا و آرتا رو شنیدم…
از اتاق خارج شدمو رو به آنا که روی مبل نشسته بود گفتم:سلام…خوش اومدی…هرچند اینجا خونه ی من نیست خونه ی داداشته!
آنا سمتم قدم برداشت:این چه حرفیه عزیزم…
دستشو روی شونه ام گذاشتو ادامه داد:تسلیت میگم پروا…
خیلی ناراحت شدم…ببخشید دیروز نیومدم! آرتا تازه بهم خبر داد…
مامان بابام کلی آرتارو سرزنش کردن که چرا دیر خبرشون کرده ولی مثل اینکه آرتا اینقدر درگیر بوده به کل یادش رفته…
الانم که اومدم اینجا نخواستم خبرشون کنم که بفهمن تو یه خونه اید ولی برای باقی مراسما حتما میایم…
لبخندی تحویلش دادمو گفتم:واقعا ممنون که اومدی عزیزم…لطف کردی…
آرتا از اون طرف صدای دادش بلند شد:پروا خودت بیا چایی دم کن بابا من نمیتونم!
از این حرفش بی اختیار خندیدمو رو به آنا گفتم:من برم تا این کار دست خودش نداده…بشین الان خودم صبحونه آماده میکنم دور هم بخوریم!
دست به کمر سمت آشپزخونه رفتم که با دیدن بهم ریختگی آشپزخونه گفتم:آرتا اولین و آخرین باریه که ازت میخوام یه کاری رو انجام بدی…
آشپزخونه رو ببین…گند زدی سراج….
ادامه دارد….

0 ❤️

2024-04-10 19:12:14 +0330 +0330

(قسمت 44)
آرتا عین بچه هایی که خطا کرده دستشو پشت سرش کشید:همه چی داشت خوب پیش میرفت ،این جعبه چاییه که ریخت رو زمین کارو سخت کرد!
با وجود تمام غصه ای که از درون روحمو داغون کرده بود حرکات آرتا باعث میشد خنده روی لبم بیاد…
دستمو نوازش وار روی ته ریشش کشیدم:برو قربونت برم…برو پیش خواهرت از تو شوهر کاری در نمیاد…
خودم یه چیزی آماده میکنم تا جلو آنا آبرومو نبردی!
آرتا خندیدو چونه امو با دستش بالا کشید:از الان زبون درازی نکن واسه من…
پی حرفش از آشپزخونه بیرون رفت! به کابینت تکیه دادمو توی فکر فرو رفتم…
روزی که میخواستم کیک درست کنمو گندایی که زدم یادم اومد…
راضیه اون روز بهم گفت پروا اگه بخوای اینجوری پیش بری میترشی…
کیکی که درست کردم به قدری شیرین بود که هیچکس نخورد…
سرمو به طرفین تکون دادم تا افکارو از سرم بپرونمو نزنم زیر گریه…
با مشقت گندای آرتارو جمع کردمو صبحونه رو روی میز چیدم که آنا گفت:نیاز نبود زحمت بکشی…
خودت شرایط روحی مناسبی نداری…
لبخند تلخی تحویلش دادم:کاری نکردم…راستش تا دیروز حس میکردم میمیرم…
ولی امروز فهمیدم هرکاری کنم…شیون کنم،ناله کنم بازم فایده نداره…راضیه رفته…
برای همین دلم نمیخواد کسی رو هم با حرف زدن دربارش ناراحت کنم…
مطمئنم اینکه حالم خوب باشه،اینکه برمو براش هر هفته یه چیزی خیرات کنم باعث میشه روحش توی آرامش باشه…
+معلومه که همینطوره…خوشحالم که به همچین چیزی رسیدی…سعی کن جوری زندگی کنی که میخواست…چون اون الان میبینه وقتایی که میخندی یا گریه میکنی رو…
بغض لعنتیمو که گاه و بی گاه راه گلومو سد میکرد قورت دادم:بخورید املت یخ کرد…
.
.
چند روزی از این اتفاقات گذشته بود…
تمام دغدغه ای که داشتم این بود که عماد دستگیر شه…
از اینکه با خیال راحت توی شهر بچرخه هراس داشتم…
جدا از این دلم میخواد به سزای اعمالش برسه…
آرتا کنارم روی مبل قرار گرفت:حالا چه اصراریه از فردا بری سرکار؟؟هنوز روحیت اونقدر خوب نشده که بتونی بری و کار کنی…
از اونجا بیا بیرون خودم هر وقت خواستی برات یه کار بهتر پیدا میکنم!
لبمو تر کردمو سمتش چرخیدم:آرتا دلم نمیخواد برام کار پیدا کنی…
من میخوام روی پای خودم وایسم… نه اینکه به تو متکی باشم!
آرتا موهامو با دست بهم ریختو خندید:میبینم که این خانوم کوچولو میخواد روی پای خودش وایسه…
حواست باشه نیوفتی…
دستامو دور گردنش حلقه کردمو گفتم:اگه افتادم میدونم یکی هست که دستامو میگیره…
آرتا نگاهشو بین چشمام چرخوند و برای چند ثانیه ساکت شد…
آب گلومو قورت دادمو گفتم:چیه؟! آرتا لب باز کرد:بهت گفته بودم!؟ -چیو؟ آرتا موهامو از روی صورتم کنار زد:اینکه چقدر دوست دارم…
دندون نما خندیدمو بوسه ی ریزی روی گونه اش کاشتم:نه…خیلی وقت بود نگفته بودی!
+پس الان میگم… با شیطنت گفتم:چیو میگی سراج؟! خندیدو گفت:دوست دارم…
-منم دوست دارم…
آرتا سرش رو جلو آورد که صدای زنگ گوشیم بلند شد…
ببخشیدی گفتمو عقب رفتم که گفت:ای بر خرمگس معرکه لعنت…
نگاهی به صفحه ی گوشی انداختم…شماره ناشناس بود!
چینی به پیشونیم انداختو جواب دادم:بفرمایید! صدای ضعیف پرنیان پشت خط پیچید:پروا…پروا…
چشمامو توی حدقه چرخوندمو با بی حوصلگی گفتم:شماره منو از کجا گیر آوردی؟؟
مثل قبل آروم جواب داد:پروا الان این مهم نیست…
من میترسم اینجا…حس میکنم عماد توی خونست…
جرئت نکردم از اتاق برم بیرون درو قفل کردم…تروخدا بیا پروا…
با شنیدن اسم عماد به سرعت از جا بلند شدم:از اتاق بیرون نرو خودمو میرسونم…
گوشی رو قطع کردم که آرتا پرسید:اتفاقی افتاده؟
در حالی که به سمت اتاق میرفتم تا لباسامو تن کنم گفتم:پرنیان زنگ زده…ميگه حس میکنه عماد توی خونست…
+پروا میخوای پلیسی چیزی خبر کنم؟
دستمو کلافه توی موهام فرو بردم:نه آرتا چه پلیسی شاید دختره توهم زده باشه…
همراه آرتا از خونه خارج شدم…
اینکه با پرنیان رابطه ی بدی داشتم دلیل نمیشد نگرانش نشم غریبه که نبود…
هرچی نباشه خواهرم بود…
آرتا دستشو توی دستام گره زدو در حالی که رانندگی میکرد گفت:پروا…خوبی؟
ناخونمو به دندون گرفتمو پر حرص گفتم:خوب؟چجوری خوب باشم آرتا؟؟نمیدونی چقدر دلم میخواد اون مرتیکه بمیره…
فقط بمیره… باید تقاص کارایی که کرده رو پس بده!
داره واسه خودش چرخ میزنه و هیچکس عین خیالش نیست…
پس پلیس کی میخواست دیگه پیداش کنه؟منتظره من برم دست عمادو بگیرم ببرمش اداره؟
یجوری لفتش دادن انگار میخوان یه سابقه دار حرفه ای رو بگیرن…
عماد حتی عقل درست و حسابی هم توی کلش نیست…
آرتا سرش رو سمتم چرخوند:چرا اینقدر خودتو حرص میدی پروا؟الکی که نیست توی شهر به این بزرگی خدا میدونه تو چه سوراخ موشی قایم شده!
ولی بذار من به آشنامون که گفتم زنگ بزنم حداقل حواسش به خونه باشه…
جوابی ندادم چون برام فرقی نمیکردو الان تنها فکرم این بود که عماد توی اون خونست یا نه!
آرتا مشغول حرف زدن با سرهنگی بود که گفته بودو من فقط حواسم به این بود که چند دقیقه ی دیگه میرسیم…
نمیدونم چقدر گذشت که آرتا جلوی در خونه پارک کرد…
سراسیمه از ماشین پیاده شدمو محکم به در کوبیدم:باز کن درو…میدونم اون تو قایم شدی…
باززززز کن درو بی همه چیز… با جیغایی که کشیدم کل محل رو خبر دار کردم…
کم کم هرکس سرش رو از پنجره یا در خونش بیرون آوردو با کنجکاوی نگاه میکردن…
آرتا برای اینکه منو کنترل کنه بازومو گرفت و عقب کشید:پروا آروم باش قربونت برم…
بی اینکه بتونم جلوی ریزش اشکامو بگیرم گفتم:چجوری آروم باشم آرتا؟
چجوری آروم باشم؟کسی که بخاطر این عوضی زیر خاک خوابیده خواهرمه…خوااااهرم…
گفتنش آسونه… میدونی من دارم چی میکشم؟باید اعدامممم بشه! تا اعدام نشه من نمیتونم زندگی کنم… محکم به در میزدم ولی خبری از باز شدن در
نبود…
خواستم دوباره به در بکوبم که صدای جیغ پرنیان مانع شد…
بهت زده سمت آرتا برگشتمو گفتم:شنیدی؟توام شنیدی؟صدای پرنیان بود…
آرتا عماااااد اون توئه…بخدا عماد اون توئه…
بغضم ترکید:آرتا یه کاری بکن…من…من دیگه تحمل یه اتفاق بد دیگه رو ندارم…
آرتا با دیدن حال بدی که داشتم لگدهای محکمشو به در وارد کرد…
وقتی خسته از تلاش بیهوده اش شد رو به کسانی که نظاره گر بودن گفت:نمیخواید یه کمک کنید؟وایسادید نگاه میکنید فقط؟
با این حرف آرتا یکی از مردای همسایه جلو اومدو گفت:اون مرتیکه توئه؟
آرتا دستی به موهای آشفتش کشید:آره…
مردی که تقریبا میشناختمو قبلا با زنش رفت و آمد داشتیم به کمک آرتا لگد محکمی به در وارد کرد!
در با صدای ناهنجاری شکسته شد…
قبل از اینکه آرتا فرصت کنه بره داخل به سرعت هلش دادمو زودتر وارد خونه شدم…
سراسیمه اطراف خونه رو گشتمو صدا زدم:پرنیان…
پرنیان…
با شنیدن صدای ضعیفی از اتاقش به سمت اتاق پا تند کردم…آرتا دنبال من راه افتاد…
با سرو صدایی که از بیرون شنیده میشد مشخص بود بیرون پر شده از همسایه ها…
همشون جریان اینکه عماد زن خودشو کشته رو فهمیده بودن…
درو باز کردمو با دیدن عماد که دستش دور گلوی پرنیان محکم حلقه کرده بود داد زدم:ول کن این دختره رو…
عماد در حالی که نفس نفس میزد گفت:یه قدم بیای جلو میزنم ناکارش میکنم…
دستامو مشت کردمو جیغ کشیدم:عوضی…
تو باید تقاصشو بدی…اومدی توی خونمون…
راست راست جلوی من وایسادی…
منو تهدید میکنی؟
توئه حرومزاده خواهررررمو کشتی…
زنت بود…زنتتتتت…
عماد نگاه وحشتزدشو بین منو آرتا چرخوند:م…من نمیخواستم…نمیخواستم اینجوری شه…
ت…تقصیر تو بود…تو بودی که رفتی همه چی رو کف دست راضیه گذاشتی!
حالا تا آخر عمر عذاب وجدان داشته باش…
پرنیان به سرفه افتاده بود و در تلاش بود دست عمادو از دور گلوش باز کنه…
آرتا خواست نزدیک بشه که عماد چاقویی رو از جیبش خارج کرد:بمون عقب…
ببین من دیگه آب از سرم گذشته…
شنیدی میگن آب که از سر گذشت چه یه وجب چه صد وجب؟
یا میذارین وسایلمو جمع کنمو بی سر و صدا از اینجا برم…
یا برای همتون بد تموم میشه!
آرتا با عصبانیت فریاد کشید:کیو تهدید میکنی تو مرتیکه؟بدتر از این؟دیگه میخوای چه گوهی بخوری؟
زدی خواهرشو کشتی طلبکارم هستی…
یا خودت با پای خودت میای اداره پلیس یا میخوای با مشت و لگد لشتو جمع کنم ببرم؟
عماد آب گلوشو قورت دادو رو به آرتا گفت:ببین بچه جون…با من در نیوفت…
من آدم شریم،از اون سوسولای تو محلتون نیستم که با تهدیدای آبکیت بترسم…
پس بکش کنار وسایلمو جمع کنمو برم…
دیگه نه من شمارو میبینم نه شما منو… همه چیزو دوستانه حل میکنیم بره!
با عصبانیت دستمو روی گلوم کشیدمو عصبی داد زدم:تو چه فکری پیش خودت کردی؟فکر کردی ما سیب زمینی زیر خاک کردیم؟اونی که الان بخاطر تو زیر خروار خاکه خواهرمه…
چی داری بلغور میکنی واسه خودت؟ فکر کردی من ولت میکنم؟
تیزی چاقوشو روی گلوی پرنیان گذاشت که پرنیان وحشتزده جیغ کشید؛پروا…پر…پروا من میترسم…
تروخدا یه کاری بکن…
با تمام اون اتفاقاتو کارهای پرنیان بازم وقتی دید خواهر کوچیکش چجوری ترسیده دلش لرزید…
حتی با وجود دلخوری ها و بدی هاش بازم خواهرش بود…
آرتا قدمی به جلو برداشت که عماد داد زد:جلو نیا بهت میگم…
چاقو رو محکم تر به گلوش فشرد:از جلوی در برید کنار…
آرتا دستمو محکم گرفتو کمی عقب رفت…
میدونست اگه به حرفش گوش نده کله خر تر از این حرفاستو یه بلایی سر پرنیان میاره…
عماد در حالی که پرنیان رو کشون کشون دنبال خودش میبرد عقب عقب سمت در رفت…
ولی با برخورد به شخصی قبل از اینکه فرصت کنه کاری کنه دستاشو محکم از دور گلوی پرنیان باز کرد که چاقو روی زمین افتاد…
مامور پلیس بی توجه به دادو بیدادهاش دستبندی به دستش زدو رو به پرنیان گفت:حالتون خوبه خانوم؟
پرنیان که روی زمین نشسته بودو دستشو روی گلوش میکشید:برای تایید سر تکون داد…
بی اختیار زدم زیر گریه… از طرفی خوشحال بودم عماد دستگیر شده…
از طرفی اینکه میدونستم راضیه دیگه نیستو اون بالاست اشکمو در میاورد…
آرتا دستشو نوازش وار پشت کمرم کشیدو کنار گوشم لب زد:تموم شد…دیگه تموم شد…
.
.
(یک هفته بعد)
در حالی که کارتون هارو جا به جا میکردم گفتم:هوف…کی میخواد تموم شه پس؟
آرتا دندون نما خندید:غر نزن…باید تمومش کنیم دیگه عروس خانوم…
در حالی که داشتم لیوانارو از توی جعبه خارج میکردم گفتم:ولی من دلم رضا نمیده ازدواج کنم اونم وقتی خواهرم تازه مرده…
آرتا کارتونی که جلوش بودو کنار گذاشتو دستمو گرفت:قربونت برم…میدونم زوده ولی خب مگه
نشنیدی میگن این مریضیه که توی چین بود اومده ایران…درسته فعلا در حد شایعست ولی شاید واقعا اومد توی ایران اون موقع همه چی کنسل میشه و حتی معلوم نیست تا کی…
ببین به مامانمینا هم گفتم فقط یه عقد محضریه و بعدش چندتا از آشناهای نزدیکو دعوت میکنیم خونه و توی حیاط باغ یه جشن کوچیک میگیرم…
خودت میدونی اوضاع فعلا اینجوریه و مجبوریم!
خیلی سعی کردم مامانمو راضی کنم فعلا جشنو کنسل کنه ولی نمیشه…راضی نمیشه…
به سختی راضیش کردم توی خونه برگزار کنیم همه چی رو…
سرمو زیر گرفتمو نفسمو بیرون فرستادم:حقم داره…اولین باره که داره پسرشو داماد میکنه…
نمیدونم چی بگم آرتا ولی حالم خوش نیست! تازه ده روز از مرگ خواهرم گذشته…
نمیدونم چیکار کنم…
آرتا بوسه ای روی گونم کاشت:تا کارای عروسی رو هم درست کنیم ده روزی طول میکشه…
پی حرفش بوسه ی بعدی رو روی نوک بینیم نشوند:دوست دارم!
احساس میکردم گر گرفتم…
دستمو روی ته ریشش کشیدمو نگاهمو بین چشماشو لباش چرخوندم:منم دوست دارم سراج…
پی حرفم لبامو روی لباش گذاشتمو بوسیدمش!
بعد از حدود چند ثانیه خودمو ازش جدا کردم که آرتا با شیطنت گفت:کم بود…
ریز خندیدمو لبمو به دندون گزیدم:بسه همین!
دوباره سمت کارتونا رفتم تا وسایلو بچینم که خیمه زد روم:زبونت دراز شده خانوم سراج…
قیچیش میکنما…
خندیدمو دستمو دور گردنش حلقه کردم:پس سراج شدم دیگه!؟
بعدم هنوز ازدواج نکرده بهم گیر میدی حواست هست؟زنت نمیشما!
+مگه دست خودته بچه؟بالا بری پایین بیای واسه منی!
خنده ای سر دادم که زنگ خونه به صدا درومد!
آرتا چهره اش رو درهم کشید:نشد منو تو یک بار تنها باشیمو کسی در این خونه رو نزنه…
-قسمت نیست تنها باشیم لابد…باز کن درو!
آرتا در حالی که سمت در میرفت گفت:قسمت خیلی بیجا کرده…این چه وضعشه!
باید خونمونو عوض کنیم!
یکی از تزئینی هایی که توی کارتون بودو پارچه کشیدم تا خوب خاکش تمیز شه…
همزمان آرتا رفت که درو باز کنه!
با صداهای ضعیفی که شنیدم لب باز کردم:کیه آرتا؟!
قبل از اینکه آرتا جواب بده پرنیان جلوش ظاهر شد:سلام…
آرتا دستی به پشت موهاش کشید:من برم تو بالکن یه سیگار بکشم…
دوست داشتم همونجا آرتارو بکشم…
میدونستم در تلاشه که توی این وضعیت پیش اومده آشتیمون بده!
با رفتن آرتا خاک هایی که روی دستم نشسته بودو با زدن دستام بهم تکوندمو از جا بلند شدم؛اینجا چیکار میکنی؟
پرنیان آب گلوشو فرو فرستادو بعد از مکث کوتاهی به مبل اشاره کرد:بشینیم بعد حرف بزنیم؟
بی اینکه جوابی بدم روی مبل تک نفره جا گرفتمو اشاره کردم بشینه:میشنوم!
موهاشو پشت گوش فرستادو نگاهی به اطراف خونه انداخت:خونتون خیلی قشنگه…داری ازدواج میکنی…تبریک میگم!
تمسخر آمیز خندیدم:آها پس برای همین اومدی… میخوای این یکی رو هم بهم بزنی!
ولی از من به تو نصیحت این دفعه خودتو خسته نکن…
+پروا تروخدا اینقدر اینارو تو سرم نکوب…ببین خودم میدونم چه غلطی کردم…
پشیمونم…بیشتر از اون چیزی که فکر کنی پشیمونم!
چیکار کنم که بهت ثابت شه؟
پروا بخدا قسم من عاشق سعید بودم…منو تو باهم بزرگ شدیم!
تاحالا از من بدی دیده بودی؟خودتم میدونی چقدر دوست داشتم ولی سعید باعث شده بود حس حسادتم بهت روز به روز بیشتر بشه…
ت…تو همیشه خوش شانس بودی ولی هیچکی منو دوست نداشت…
حتی کسی که عاشقش شده بودمم جونش واسه تو در میرفت…
میخوام فقط برای یه لحظه خودتو جای من بذاری!
میتونستی جلوی حستو بگیری؟!دست خود آدمه مگه؟
از جا بلند شدمو نفس عمیقی کشیدم:اگه من بودم…ترجیح میدادم بمیرم تا برای یه پسر خانوادمو از دست بدم!
من هیچوقت اون دختری نمیشدم که خواهر خودشو به یه آدم بی ارزش بفروشه…
خوب نگاه کن…ارزششو داشت؟الان چی شد؟خوشبخت شدی؟با بدی کردن در حق خواهرت به اون زندگی رویایی که میخواستی رسیدی؟؟
فقط یک کلام بگو…الان خوشحالی؟
پرنیان با بغض مشهودی توی صداش از جا بلند شدو روبروی من ایستاد:نه…نیستم…
من هیچی نیستم…
من اینقدر بدبختی کشیدم که الان دیگه فقط دوست دارم بمیرم…اصلا…اصلا کاش من جای راضیه مرده بودم!
بچمو از دست دادم…دیگه نمیتونم مامان بشم! خواهرمو از دست دادم الان زیر خروار خاکه…
تو هم منو پس میزنی…من دیگه چجوری زندگی کنم؟
بینیمو بالا کشیدمو لب باز کردم:پرنیان یه لحظه به این فکر کن من چجوری زندگی کردم؟وقتی کارای
عمادو تو رو دیدمو فرار کردم چجوری زندگی کردم؟
نترسیدم؟تنها نموندم؟بدبختی نکشیدم؟اینجوری فکر میکنی؟
ببین هرچی هم بشه خواهرمی ولی چجوری دلم باهات صاف شه نمیدونم…به زمان نیاز دارم!
شاید…شاید یکم که بگذره رابطمونو درست کنیم…نمیدونم پرنیان!
پرنیان کیفش رو روی کولش جا به جا کردو صدا زد:پروا…
وقتی جوابی دریافت نکرد ادامه داد:میخوام از سعید جدا شم…
از همون اولشم منو دوست نداشت…
همون اولشم سر حرصی که از تو داشت با من ازدواج کرد…
میدونی میخوام بگم که من حتی وقتی با کسی که عاشقش بودم ازدواج کردم احساس خوشبختی نکردم…
ولی خوشحالم که الان زندگی بهتری داری…
آرتا سمتمون قدم برداشتو در حالی که دستش توی جیب شلوار راحتیش بود گفت:پروا مامان زنگ زد…
شام دعوتت کرد… وسایلو که جا دادیم یه سر بریم! نگاهی به ساعت انداختم،۴عصر رو نشون میداد! رو به آرتا گفتم:خیلی خب…الان سریع همه چیزو
جا میدم…پرنیان هم داشت میرفت… پرنیان نگاه غمگینشو به پروا دوخت:خدافظ!
با رفتن پرنیان آرتا دستشو روی موهام کشید:خوبی؟
شاکی به چشم های آرتا خیره شدم:آرتا من میدونم اینا کار توئه…چرا شمارمو بهش میدی؟چرا آدرس اینجارو بهش میدی؟من میخوام از زندگیم بره…
خواسته ی زیادیه؟
آرتا کمی مکث کردو ادامه داد:پروا میدونم در حقت بد کرده…ولی اگه اینکارارو میکنم چون بالا بری پایین بیای خواهرته…اینو نمیتونی عوض کنی!
خدایی نکرده اگه یه روز نباشه تو با خودت نمیگی کاش یکبار دیگه باهاش حرف زده بودمو میبخشیدمش؟این دنیا ارزش هیچی رو نداره!
تصمیم با خودته ولی الان تنها خانواده ای که داری اونه…اونم فقط تو رو داره…
به نظرم یکم بهش فکر کن…!
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-04-11 00:20:11 +0330 +0330

(قسمت 45)
سکوت کردمو جوابی ندادم،در واقع نمیدونستم چه جوابی باید بدم!
چندساعتی با آرتا مشغول جمع و جور کردن وسایل خونه بودیم که بالاخره تصمیم گرفتم برم آماده شمو بریم خونه ی مامانشینا…
آرتا بلند صدا زد:پروا این تیشرت سفیده ی منو ندیدی؟!
-تو ماشین لباسشوییه…
آرتا غرولند کنان سمت اتاق اومدو به چهارچوب در تکیه داد:تمیز بود که چرا انداختیش تو ماشین لباسشویی؟
در حالی که سعی داشتم خط چشممو صاف در بیارم جواب دادم:از الان داری باهام بد رفتاری میکنیا…حواست باشه…
آرتا پشت سر من که روی صندلی میز آرایش نشسته بودم ایستادو دستاشو دور گردنم حلقه زد:حواسم نباشه چیکار میکنی بچه؟!
چین ریزی به پیشونیم انداختم:من بچم؟ آرتا بوسه ای روی نوک بینیم زد:برای من آره!
پی حرفش بوسه ی رو گونم نشوند:زبونتو خودم قیچی میکنم!
از جا بلند شدمو دستمو دور گردنش حلقه کردمو نگاهمو بین چشما و لباش چرخوندم:نمیتونی!
آرتا نفس های گرمشو روی صورتم پاشید:چرا نمیتونم؟!
-چون هر وقت زبون درازی کنم میدونم چجوری دلتو به دست بیارم سراج!
+چجوری؟
سرمو جلو بردومو با انگشت شستم لباشو نوازش کردمو نرم بوسیدمش…
آرتا دستشو روی گودی کمرم گذاشت…
چنگی به موهای آشفته اش زدم که سرشو توی گودی گردنم فرو برد:خوشت میاد دیوونم کنی؟
اونم الان که باید بریم خونه مامانم…
ناخونامو روی گردنش حرکت دادم:من که کاری نکردم سراج…
آرتا موهامو کنار زدو بوسه های ریزی روی گردنم زد:میگم نظرت چیه خونه مامانمینا رو کنسل کنیم!
قهقه ای سر دادمو گفتم:آرتا زشته… وقت واسه اونی که توی سرته زیاده…
آرتا دستشو روی بند لباسم گذاشت:مگه میدونی چی تو سرمه؟
با لوندی خندیدمو عقب رفتم:آره میدونم… آرتا با بی میلی عقب رفت:خیلی خب…بپوش بریم!
دوباره روی صندلی میز آرایش جا گرفتمو کمی رژگونه به صورتم زدم…
همزمان از توی آینه به آرتا نگاه کردم:اخماتو وا کن شاه دوماد…
آرتا خندیدو گفت:چه دیالوگ آشنایی…این مال فیلم الی و راه های نرفته اش نیست؟
سرمو سمتش چرخوندمو خندیدم :اولا اون فیلم ملی و راه های نرفته اش اسمشه نه الی…
دوما میخواستم بسنجمت ببینم مثل اون پسره تو فیلم عصبانی میشی یا نه…
که اگه عصبانی شدی از همین نقطه فرار کنم…
آرتا با نیش باز گفت:زود حاضر شو…مگه من دلم میاد به خانوم تو بگم؟
حالا اومده منو میسنجه…
حدودا ده دقیقه ای طول کشید تا کاملا آماده شدمو سوار ماشین شدم…
آب گلومو قورت دادمو حرفی که سختم بود رو به زبون آوردم:آرتا…
-جون آرتا؟
مردد گفتم؛من خیلی معذبم جلوی آرشام…یعنی هر سری میام خونتون یه حس بدی نسبت به خودم میگیرم…ی…یعنی نگرانم میکنه…
خجالت میکشم…
آرتا دستشو روی فرمون جا به جا کردو با لحن جدی گفت:پروا حرفشو وسط نکش دیگه لطفا…
نمیخوام برای جفتمون یادآوری شه…یه زندگی جدیدو شروع کردیم ما…
هرچند آرشام تصمیم گرفته بره آمریکا… بابا پیگیره کاراشه…
یعنی از این بابت نگرانی نداشته باش زیاد قرار نیست همو ببینین!
وقتی هم برگرده چندسالی گذشته و قطعا یکی رو برای خودش پیدا کرده…
انگشتامو بهم گره زدمو مظلوم تر از همیشه گفتم:آرتا قول میدی قضیه داداشت هیچوقت باعث نشه حست به من بد شه؟
+پروا این حرفا چیه میزنی تو؟خودت خوب میدونی پات وایسادم…
میدونی چقدر برام با ارزشی…پس لطفا دیگه این حرفارو تکرار نکن…
پی حرفش روبروی خونه ایستادو به نگهبان اشاره کرد درو باز کنه…
از ماشین پیاده شدیم که آرتا گفت:من نمیدونم چرا مامانم با تو بد نیست؟اینکه باهات خوبه برام جای تعجب داره!
چپ چپ نگاهی بهش انداختم:دوس داری بد باشه بری دختر عموی ایکبیریتو بگیری؟؟
آرتا قهقه ای سر داد:بیا بغلم قیافتو اونجوری نکن! چه زودم به خانوم بر میخوره…
منظورم اینه روز اول باهات نمیساخت…
ولی خودش که میگفت از این خوشش اومده که برای اینکه با من بمونی ازش نظر خواستی و اجازه گرفتی در حالی که بابام راضی بودو اگه مامانم اجازه نمیداد هم ما باز باهم میموندیم…
-دیدی چه زود خودمو تو دلش جا کردم؟باورت میشد اینقدر سریع بتونم؟
آرتا نگاهشو به چشمام دوخت:چرا باورم نشه؟خودتو همینقدر سریع توی دل منم جا کردی دیگه!
قند توی دلم آب شد…با این لحنش!
چقدر منو خوب بلد بودو چقدر خوشحال بودم که دارمش…
داشتم توی دلم قربون صدقش میرفتم که در باز شدو آنا توی چهارچوب در قرار گرفت:بالاخره اومدین؟بیاین تو مامان مارو یک ساعته گشنگی داده تا شما بیاین…
با شرمندگی گفتم:ببخشید دیر شد…با آرتا داشتیم وسایل خونه رو میچیدیم…
آنا دندون نما خندید:نه بابا این چه حرفیه داشتم شوخی میکردم…بیاید تو…
با آرتا هم قدم شدمو از در وارد شدم…
مادر و پدر آرتا به پیشوازمون اومدنو خوش آمد گفتن که پدر آرتا خندیدو ضربه ی به شونه ی آرتا زد:چطوری شاه دوماد؟
شنیدن این حرفا برام قابل باور نبود… عروس آرتا من بودم…
بعد از این همه سختی شاید برای اولین بار بود که از ته دل شکر میکردم…
پدر آرتا روشو از آرتا گرفتو خطاب به من گفت:تو چطوری دخترم؟بازم بابت خواهرت تسلیت میگم!
لبخند کمرنگی روی لبم نشوندمو گفتم:خوبم ممنون شما چطورید؟؟
خیلی ممنون!-
مادر آرتا که تغییر حالت چهره ام بعد از شنیدن اسم راضیه رو دید به سمت میز غذا خوری اشاره کرد:بریم که غذا از دهن افتاد…
با این حرفش هممون به سمت میز غذا خوری راه افتادیم…
آرتا نگاهی به اطراف انداخت:آرشام نیستش؟
پدرش شاکی تر از همیشه گفت:این کره خر کی خونه بود؟!معلوم نیست کجا سرگرمه باز…
مادر آرتا برای شوهرش چشم غره ای رفت:درست نیست درباره پسرمون اینجوری صحبت کنی!
پدر آرتا شاکی گفت:خانوم مگه دروغ میگم؟خدا میدونه آمریکا رفتنش واسه چیه دیگه؟
سعی کردم تا حد ممکن سرمو پایین بگیرمو دخالت نکنم…
قاشقو توی دهنم چپوندمو حواسمو به اطراف پرت کردم…
که صدای بلند در باعث شد از جا بپرم…
آرشام در حالی که تلو تلو میخورد از در وارد شد:سلاااااام به خانواده سراج…
نگاهش سمت من افتاد که چشماشو ریز کردو خندید:توام اینجایی که…عروس مبارک باشه…
دستامو مشت کردمو ناخونامو توی دستم فرو بردم…
تمام تنم یخ کرده بودو میترسیدم چیزی بگه که آنا از جا بلند شد:میبرمش تو اتاقش…
پدرش اخم غلیظی کرد:ببرش تا بیشتر از این آبرو ریزی نکرده!
نگاهی به آرتا انداختم که همراه آنا از جا بلند شد:میام باهات!
دستای عرق کردمو به لباسم کشیدم که آنا با کمک آرتا آرشامو توی اتاقش برد…
طولی نکشید که هردو برگشتن…
آرتا که چهره ی نگرانمو دید کنار گوشم گفت:آروم باش…فقط زیاده روی کرده بود…
لبخندی زورکی روی لب نشوندمو مشغول خوردن بقیه ی غذام شدم…
برای اینکه جو رو عوض کنم رو به مادر آرتا گفتم:میگم…آرتا بچگیاش چجوری بود؟؟برام تعریف میکنید ازش؟
آرتا سقلمه ای به پهلوم وارد کردو رو به مادرش گفت:مامان اصلا…اصلا فکرشم نکن…
مادر آرتا در حالی که خنده اش گرفته بود گوشه ی لبشو پاک کردو گفت:از کدوم کارش بگم؟آرتا خیلی فضول بود…
برعکس الان که آروم تر شده بچه که بود از دیوار راست بالا میرفت…
روز اولی که رفت سوم دبستان وقتی رفتیم دنبالش هرچی چشم چشم کردیم پیداش نکردیم…
نگران شدیم رفتیم دفتر مدرسه… نگو آقارو همون روز اول بردن دفتر…
قهقه ای سر دادمو به آرتا که با نارضایتی به حرفای مامانش گوش میداد گفتم:مگه چیکار کرده بودی؟
آنا ریز خندید:مثل اینکه روی تخته با ماژیک غیر وایت برد نوشته بود تمامی کلاسا امروز تعطیل میباشد…
خلاصه همه بچه ها هم دلشون خوش بودو تو حیاط رفتن بازی…
معلم بیچاره در به در دنبال اینا میگشت…
سرمو سمت آرتا چرخوندمو در حالی که ریز میخندیدم گفتم:بچه ی شری بودیا!
آرتا دستی به ته ریشش کشیدو رو به مادرش گفت:مادر من چرا هر وقت بحث کم میاری شروع میکنی از تعریف کردن خاطرات بچگی من؟
آنا خندیدو گفت:برو خداتو شکر کن خیلی بهت حال داده دبیرستانتو تعریف نکرده…
دبستانت که خوبه!
با کنجکاوی گفتم رو به آنا گفتم:چیکار کرده دبیرستانش؟
آرتا از جا بلند شد:اینجوری نمیشه…پروا بیا بریم!
آنا قهقه ای سر داد:خیلی خب…بخدا قول میدم چیزی نگم…
آرتا سرجاش نشستو با اخم برای آنا خطو نشون میکشید…
.
.
(از زبان راوي راوی)
بی اینکه کسی بفهمه دوباره از خونه زد بیرونو به یکی از مهمونیایی که دوستاش دعوتش کرده بودن رفت…
هنوز دنیا دور سرش میچرخیدو سردرد بدی داشت! دست ظریفی ته ریششو نوازش کرد…
سر بلند کردو با دیدن دختر خوش هیکلی که میشد گفت تمام صورتش عمل بود نیشخندی زد!
دختر دستشو سمت یقه ی پیرهن آرشام برد:فکر نمیکردم توی این مهمونی درپیت آرشام سراجو ببینم…خوب شد که اومدم…
آرشام لبشو تر کردو رو به دختر گفت:چی میخوای؟
دختر موهاشو با عشوه گری دور دستش تاب داد:بریم طبقه بالا یکم؟حوصلم اینجا سر رفت…
آرشام که دید دختره بدجوری داره نخ میده نگاهی به بدنش انداخت:بیا بالا…
یکی از اتاقای خالی رو اشغال کردن…
آرشام تمام حرصی که داشتو خالی کردو دختر غریبه رو پرت کرد روی تختو خیمه زد روش…
دختر بی اینکه معطل کنه دکمه های پیرهن آرشامو باز کرد…
آرشام لباشو روی گردنش حرکت داد…
دختر لبشو به دندون گزیدو منتظر حرکت بعدی آرشام بود که آرشام گفت:گمشو بیرون…
دختر بهت زده از حرکت یهویی آرشام دستشو روی صورتش کشید:چرا؟اشتباهی کردم؟
آرشام عصبی به در اشاره کرد:کری مگه میگم گورتو گم کن…
دختر لباسشو صاف کردو از جا بلند شد… زیر لب پر حرص گفت:روانی… پی حرفش از اتاق خارج شد…
آرشام به تاج تخت تکیه دادو سیگاری از جیبش خارج کردو بین لباش گذاشت…
فندکی زیر سیگار زدو به فکر فرو رفت!
دوس داشت دور شه…اینقدر دور شه که برای کسی مزاحمت ایجاد نکنه…
پک عمیقی به سیگارش زدو زیر لب گفت:همیشه آرتا…
دلربا عاشق آرتا شد… دختری که مال من بود عاشق آرتا شد… کی اهمیت میده آرشام خر کیه؟؟ خوب نگاه کن آرشام دختری که از دستش دادی
داره زن داداشت میشه…
خودت کمک کردی بهم برسن چون دلت راضی نشد داداشت اذیت شه ولی کی به فکر توئه؟
کسی یکبارم نه حالمو فهمید نه درک کرد… حالا هم باید شاهد عروسی پروا با داداشم باشم…
پک دیگری به سیگارش زدو خندید:چه زندگی نکبت باریه…
.
.
(پروا)
کفشامو روی پارکت پرت کردمو به سمت اتاق رفتم:دارم از خستگی میمیرم…
کلی کار مونده که فردا باید انجام بدیم… آرتا پشت سرم راه افتادو گفت:منم…
من هی میخواستم بگم بریم…بابام که گفت تخته بازی کنیم دلم نیومد نه بگم…
لبخند پتو پهنی زدمو گفتم:خیلی کنار خانوادت خوش میگذره و حالم خوبه…
روی تخت دراز کشیدم که آرتا کنارم قرار گرفتو دستشو باز کرد:بیا بغلم…
خودمو توی بغلش مچاله کردمو دستشو لای موهام فرستاد…
بوسه ای روی موهام نشوندو گفت:هوووف…خستگیم اینجوری در میره…
سرمو بالا گرفتمو با شیطنت بهش خیره شدم:چقدر دوسم داری سراج؟!
آرتا برای چند ثانیه سکوت کرد که با لب و لوچه ی آویزون گفتم:دوسم نداری؟
آرتا پیشونیمو بوسیدو لب زد:پروا من تو رو از خودم بیشتر دوس دارم نمیفهمی اینو؟؟
-نه نمیفهمم بیشتر بگو…
+دوست دارم!
-یبار دیگه…
ایندفعه به جای اینکه حرفشو تکرار کنه لباشو روی لبام گذاشتو بی وقفه بوسید…
دستمو روی ته ریشش حرکت دادم که عقب رفت:این دفعه به جا دوست دارم،دوست داشتنمو نشون دادم…
خندیدمو جواب دادم:از این به بعد همیشه دوست داشتنتو بهم نشون بده سراج…
آرتا نیشگونی از لپ پروا گرفت:بخواب ورپریده که همین کارات و زبون درازیات دل منو برد…
بخواب که عقلمو بردی بچه… ریز خندیدمو گفتم:سراج؟
+جون دلم؟
-فقط خواستم بگم منم دوست دارم…
.
.
(۶روز بعد)
(پروا)
رزا پشت لباسمو محکم بستو رو به زن صاحب مزون گفت:این که هنوز یه ذره گشاده…
خوبه میگم این دختره فردا عروسیشه!
هوفی کشیدمو گفتم:چه عروسی چه چیزی؟یه جشن سادست برای بستن دهن مردم…
خودت میدونی من به هیچ وجه شرایط جشن گرفتنو این داستانارو نداشتم!
رزا دستشو روی شونه ی پروا گذاشتو گفت:پروا…نمیخوام از حرفم ناراحت شی…
خواهرت بوده…خدا رحمتش کنه ولی همینا برای تو مراسم ختم گرفتن…
این همه مدت نبودی دنبالتم نگشتن…
ول کن این عذاب وجدانو…اگه این مرضه اومد توی ایران عروسیتون به کل کنسل میشه…
اون روز اخبار داشت میگفت وضعیت بحرانیه مثل اینکه…
دوباره نگاهی به تصویر خودم توی آینه انداختم:بد نشدم؟!
رزا خندیدو گفت:بد؟دختر خیلی بهت میاد…
تا خواست حرف دیگه ای بزنه یکی از خیاط های مزون با چندتا سوزن پشت لباسمو نشون کرد که گوشیم زنگ خورد…
با دیدن اسم آرتا نیشم تا بناگوش باز شد…
موهامو پشت گوش فرستادمو گوشی رو کنار گوشم گذاشتم:به به…سراج!
صدای خنده ی آرتا پشت خط پیچید:عروس خانوم…نمیشه بیام ببینمت؟
مردد گفتم:الان بیای ببینی؟
رزا ضربه ای به دستم وارد کرد:چی چیو الان ببینه؟میگن شگون نداره داماد قبل از عروسی توی لباس عروس ببینتت!
خندیدمو گفتم:شنیدی سراج؟
آرتا غرولند کنان گفت:این دوستت همیشه زد کار مارو بهم ریخت…
خواستم جوابی بدم که دختر گفت:عزیزم دستتو میبری بالاتر…
-آرتا من تموم شدم بهت زنگ میزنم! +باشه عزیزم،مراقب خودت باش و… -و چی؟ لحن صداش آروم تر شد:و دوست دارم! رزا به سرعت خندید:اوووووهوووو…چی بهت
گفت اینجوری لپات گل انداخت…
چشم غره ای برای رزا رفتم که ساکت شدو خطاب به آرتا گفتم:منم!
بعد از اتمام صحبتم گوشی رو قطع کردمو رو به رزا گفتم:تو نمیتونی ساکت شی نه؟
رزا شاکی گفت:چه لوسی تو…نمیشه دهنمو ببندم که…الان ذوق دارم…
تا حالا دوستی نداشتم که عروس شه…
همشون مثل من بختشون بسته بود هرچی به تورشون میخورد شوگر ددی بود!
دختر خیاط که مشغول لباسم بود از این حرف رزا پقی زد زیر خنده…
لبمو به دندون گزیدم که جلوی خندمو بگیرمو رو به رزا گفتم:دو دقیقه هیچی نگو تو…
رزا زبونشو بیرون آوردو گفت:چه عروس بدعنقی! نگاهی به صفحه ی گوشیم انداختم… دلم میخواست با پرنیان حرف بزنم!
جدا از همه چی فردا مراسم ازدواجم بود و از ته دل دوست داشتم حداقل یکی از اعضای خانوادم حضور
داشته باشه…
ادامه دارد….

2 ❤️

2024-04-11 11:00:35 +0330 +0330

(قسمت 46)
(از زبان راوی)
نگاهی به برگه ی طلاق توی دستش انداخت…
سرش رو سمت در دادگاه چرخوندو با بغضی که توی گلوش جا خوش کرده بود گفت:بالاخره تموم شد…
خواست قدمی برداره که مادر سعید با شتاب به سمتش دوید:هی…پرنیان…
پرنیان بینیشو بالا کشیدو برگشت سمتش…
مادر سعید گوشه ی چادرشو جمع کردو سرتاپای پرنیان رو برانداز کرد:همون اولم گفتم این پسر منو ول کن…
پاتو کردی تو یه کفش که میخوام زنش شم… اینم نتیجش…
سعید مرده…براش بد نمیشه ولی تو باید یه فکری به حال خودت کنی!
طلاق که گرفتی…بچتم که نمیشه…
خدا میدونه دیگه کی پیدا بشه با این وضعیت قبولت کنه…
همون اول که گفتم پسر من نه…باید ولش میکردی و میرفتی…آه من گرفت تو رو…
پرنیان که کاسه ی صبرش لبریز شده بود صداشو بالا برد:چی میگی واسه خودت؟آهت منو گرفت؟
چیکار کردم که آهت منو گرفت؟پسرتو اغفال کردم؟ پسرت نمیتونست جلوی خودشو بگیره؟ اگه قرار باشه آه کسی منو بگیره خواهرمه نه تو… نمیدونم چی باعث شده بیای این حرفارو بار من
کنی ولی بسه دیگه… بسه… دیگه مجبور نیستم حرفاتو تحمل کنم! پسرت ارزونیت!
مادر سعید اخم غلیظی روی پیشونیش نشوند:چه حرفا…تا دیروز داشتی واسه اینکه زن پسرم شی
خودتو به آب و آتیش میزدی،حالا که نمیخوادت یادت افتاده خواهری هم داری؟
تو اگه دلسوز خواهرت بودی که زن نشون کرده ی خواهرت نمیشدی…
پرنیان بغضی که توی گلوش جا خوش کرده بود رو پایین فرستاد:اشتباه کردم…پای اشتباهمم وایسادم…هرکاری لازم باشه میکنم تا بازم ببخشه منو…
میدونی چیه؟خوشحالم که باعث جداییشون شدم اصلا…سعید کجا شوهری که الان داره کجا…
سعید انگشت کوچیکه ی شوهرشم نمیشه!
مادر سعید خواست جوابی بده که سعید با چهره ای بی حوصله و عبوس از پشت سر مادرش ظاهر شد:بریم مامان؟
مادرش چشم غره ای تحویل پرنیان دادو رو به سعید گفت:بریم مادر!
با رفتن سعید و مادرش پرنیان بغضشو قورت دادو گوشه ای نشست…
سرش رو بالا گرفته بود تا جلوی ریزش اشکاشو بگیره…
با صدای زنگ گوشیش بینیشو بالا فرستاد که اسم پروارو دید…
تنها چیزی بود که امروز خوشحالش کرده بود…
گوشی رو به سرعت کنار گوشش گذاشتو ناباور گفت:پروا؟
پروا پس از مکث کوتاهی مردد گفت:آدرس یه کافی شاپ رو بهت بدم میتونی بیای تا ۱۰ دقیقه دیگه؟
پرنیان خاکای روی لباسشو تکوندو با لکنت زبون گفت:آ…آره معلومه که میام…همین الان برام آدرسو بفرست!
پروا به باشه ای اکتفا کردو گوشی رو قطع کرد…
پرنیان با دیدن آدرسی که پروا فرستاده به سرعت سمت خیابون رفت و برای تاکسی دست تکون داد!
.
.
(پروا)
رزا در حالی که مسیر کافی شاپ پاساژ رو طی میکرد گفت:مجبور بودی حتما ببینیش؟دختره رو بنداز بیرون از زندگیت…
جادوگره این جاااادوگر…نمیدونم چجوری اینو باز به زندگیت راه میدی…
نفس عمیقی کشیدمو گفتم:رزا الان جز هم هیچکسو نداریم…
چه خوب چه بد خواهرمه و تو این روزا باید هوای همو داشته باشیم…
بعدم ناسلامتی فردا عروسیمه… رزا با بی میلی جواب داد:هرجور راحتی…
لبخندی تحویلش دادمو گفتم:میدونم نگران منی ولی نباش…
دیگه عین قبل بهش نزدیک نمیشم… حواسمو جمع میکنم…
مثل اینکه یادت رفته من دیگه اون پروای سابق نیستم…
رزا یکی از صندلی هارو عقب کشیدو نشست:حالا کی میاد این تحفه نطنز؟
از لحن رزا خندم گرفته بود… منو رو سمتش هل دادمو گفتم الانا میاد دیگه…
رزا نگاهی به منو انداختو گفت:من یه اسپرسو میخوام فقط…تو چی؟
دستی به پیشونیم کشیدم:منم همین…سرم درد میکنه…
رزا باشه ای گفتو دستی برای گارسون تکون داد که پرنیان ظاهر شد:سلام…
رزا سرش رو سمتش چرخوندو با اکراه جواب سلامشو داد…
پرنیان صندلی رو عقب کشیدو نشست که جای سلام پرسیدم:چیزی میخوری؟
از چهره اش مشخص بود اتفاقی افتاده… با لحن آروی گفت:آب لطفا…
همزمان کنجکاوانه رزا رو برانداز میکرد که گفتم:دوستمه…
همونی که توی وضعیت بدم لطف کردو منو توی خونش راه داد…
پرنیان با شنیدن این حرف سرش رو زیر انداخت!
رزا رو به گارسونی که سر میز بود سفارشارو داد که گفتم:گفتم بیای اینجا که دعوتت کنم برای مراسم ازدواجم…
من بخاطر راضیه نمیخواستم مراسمی بگیرم اصلا ولی مادر آرتا قبول نکرد…
آرتا تونست قانع کنه مادرشو که توی تالار نباشه و مراسم توی خونشون برگزار شه ولی بخاطر این ویروسی که میگن اومده نتونستیم عقبش بندازیم!
فردا دوست داشتی بیا… با چشم های گرد شده گفت:فردا؟
-آره مجبوریم سریع تر یه مراسم بگیریم تموم شه بره!
پرنیان بعد از مکث کوتاهی گفت:کاش راضیه هم میدید تو رو توی لباس عروس…
اما شما که ازدواج نکردید چجوری به عماد سند ازدواج نشون دادید؟
به صندلی تکیه دادمو گفتم:عکس بود…یه عکس جعلی واسه اینکه نتونه چیزی بگه…
به هرحال که نزدیک ازدواجمون بود!
پرنیان سرش رو زیر گرفتو گفت:برات خوشحالم…جدی میگم!
تو لیاقتشو داشتی واقعا…بابت همه چی معذرت میخوام…
فقط خواستم بدونی پشیمونم…از همه کارام! نگاهی به صورت رنگ و رو رفته اش انداختم…
این روزها دیگه چهره ای که میدیدم اون پرنیان شیطون و زبون دراز نبود…
یا حتی پرنیانی که منو فروخت به سعید!
این روزها خوب که به چهره اش دقیق میشدم دختری رو میدیدم که توی سن ۱۹ سالگی پیر شده بود…
دلم نمیخواست بیشتر از این بحث و جدل باهاشو ادامه بدم…پرنیان به اندازه ی کافی تاوان پس داده بود…
طولی نکشید که گارسون سفارش ها رو روی میز گذاشت که گفتم:خودت بهتری؟
پرنیان آه عمیقی کشیدو گفت:میشه گفت خوبم…یه جورایی راحت شدم…
از سعید طلاق گرفتم! ناباور بهش خیره شدم:طلاق گرفتی؟کی؟چجوری؟
به نقطه ی نامعلومی خیره شدو گفت:راستش قبل از اینکه بیام اینجا…
بالاخره باید تموم میشد دیگه…چند روزی درگیرش بودیم ولی تموم شد رفت!
با تمام کاراش دلم میسوخت برای اینکه توی این سن کم زندگیشو تباه کرد درسشو ول کرد واسه هیچ و پوچ…
رزا اخمی نثارم کرد که میخواست بگه دل نسوزونم ولی غریبه که نبود…
من حتی لحظه ی به دنیا اومدنشم یادم بود!
یا حتی اولین باری که مامانم پرنیان رو داد دستم ولی میترسیدم چون عین ماهی سر میخورد…
لبمو به دندون گزیدمو سعی کردم بخاطر بلاهایی که سرش اومده ناراحتیمو نشون ندم!
با صدای ضعیفی لب باز کردم؛نمیخوای درستو ادامه بدی؟
بطری آب جلوشو باز کردو سر کشید:چه درسی دیگه پروا؟؟من از همه چی گذشتم…
دیگه نه حوصلشو دارم نه توانشو…
اینقدر اتفاق افتاده توی مدت کوتاه که مغزم به هیچی قد نمیده…
با دلسوزی بهش خیره شدم:خیلی لاغر شدی…
پرنیان نگاهی به سر و وضع خودش انداختو چیزی نگفت…
برای اینکه بحث رو عوض کنه به سرعت سر بلند کرد:چه حسی داری از اینکه فردا رسما با آرتا ازدواج میکنی؟؟استرس نداری؟فرصتی نمونده که حسابی آماده شی…
-نه خداروشکر رزا خیلی کمکم کرد تو این چند روز…
کارامو راه انداختم… بقیشم خانواده ی آرتا خودشون انجام دادن!
پرنیان لبشو تر کردو گفت:میگفتی اگه کمکی ازم بر میاد انجام بدم…
رزا که تا اون لحظه ساک مونده بود نتونست جلوی دهنشو بگیره:شما مراسم عروسیشو با خاک یکسان نکن نمیخواد کمک کنی…
خیرت زیاد به پروا رسیده…
پرنیان در حالی که سعی داشت خونسردی خودشو حفظ کنه خطاب به رزا گفت:این یه چیزیه بین منو خواهرم…
هرکاری کردم تاوانشم دادم،پشیمونم شدم،به غلط کردنم افتادم پس نمیخوام بخاطرش ازت حرف بشنوم…
پروا هرچی بگه بهم حق داره…ناراحتم نمیشم… ولی لطفا جای پروا حرف نزن!
رزا پر حرص گفت:من بودم دیگه روی اینو نداشتم خواهرمو نگاه کنم…
والا تو عجب آدمی هستی… چشمامو توی حدقه چرخوندمو گفتم:بچه هاااا!
هر دوشون سمتم برگشتن که ادامه دادم:فردا مراسم ازدواجمه…همینجوریش فکر فردا ولم نمیکنه شما دیگه شروع نکنید…
لطفا…
پی حرفم از جا بلند شدمو نگاهی به ساعت مچیم انداختم:کم کم باید برم خونه رو جمع و جور کنم…
فردا از صبح میرم خونه آرتا اینا… رزا بعد از من از جا بلند شدو گفت:بیا میرسونمت! خودمم کم کم باید برم خونه… نگاهی به پرنیان انداختم:فردا میبینمت…خدافظ!
همراه رزا سمت ماشین راه افتادم که رزا گفت:باز پرروش کردیا…
-بیخیال این بحث میشی یا نه رزا؟ رزا با اکراه گفت:خیلی خب میل خودته…
.
.
(از زبان راوی)
آرشام با پرخاش رو به مادرش گفت:بس کن دیگه مامان…وقتی میگم کار دارم یعنی کار دارم!
مادرش سعی کرد نفس عمیقی بکشه بلکه از استرسش کم شه:آرشام بخدا زشته…یعنی چی کار داری که تو عروسی داداشتم شرکت نمیکنی؟اصلا با عقل جور در نمیاد کارات…
داداش داماد نیاد عروسی بگه کار دارم…
آرشام کلافه سمتش چرخید:من رفتم مامان…کاری نداری؟
به محض اتمام حرفش از در اتاقش خارج شدو مادرش دنبالش راه افتاد:کجا آرشام؟آرشام با توام کجا داری میری؟
آرشام… صدای بسته شدن در متوقفش کرد…
آنا از اتاقش خارج شدو صدا زد:مامان؟طوری شده؟
مادرش دستی به موهای کوتاهش کشید:باز معلوم نیست چشه…میخواد منو دق بده…دق…
+کی؟آرشامو میگی؟
مادرش پر حرص گفت:کی غیر از اون عادت داره گند بزنه به اعصاب همه؟لجبازه لجباززز…
فردا عروسی داداششه میگه نمیام…شورشو درآورده دیگه…کیو دیدی عروسی برادر خودشم نیاد؟خدایا این پسر یک ذره به فکر ما نیست…
آنا به فکر فرو رفت…
فکر نمیکرد قضیه ی پروا برای آرشام جدی باشه…
ولی رفتارهای آرشام چیز دیگه ای رو نشون میداد!
با اینکه دهن باز نکرده بود حرفی بزنه ولی ازدواج پروا و آرتا یه جورایی براش قابل قبول نبود…
آنا حدس زده بود دلیل رفتن آرشام به خارج از کشور هم همین باشه…
فقط میخواست دور شه تا مزاحمتی برای آرتا و پروا ایجاد نکنه و همزمان خودش با این موضوع کنار بیاد…
.
.
(پروا)
روی بالش جا به جا شدم…استرس فردامو داشتم… از صبح باید میرفتم خونه آرتا…
باید بین اون همه آدم به عنوان عروس خانواده سراج حاضر میشدم…
غلتی توی تخت زدمو به جای خالی آرتا خیره شدم…
اونم رفته بود خونشون تا کارای عروسی رو انجام بده…
حتی به زبون آوردن کلمه ی عروسی هم برام غریب بود…
یعنی باورم نمیشد که فردا قراره منو آرتا رسما مال هم بشیم…
با به یاد آوردن تمام اتفاق های خوب و بد توی این مدت چشمامو روی هم گذاشتم…
نفهمیدم چقدر طول کشید تا بالاخره به خواب عمیقی فرو رفتم…
.
.
(از زبان راوی)
مادر آرتا رو به مستخدم هایی که برای کمک اومده بودن گفت:این مبل رو هم جا به جا کنید…
آرتا که با عجله قهوه اشو سر میکشید گفت:مامان عروسی که تو خونه نیست تو حیاطه…
چرا افتادی به جون خونه…
مادرش پر استرس سمت آرتا چرخیدو بی اعتنا به حرفش گفت:تو که هنوز اینجایی…
آرتا پاشو برو دنبال دختره بیارش آرایشگرم اومده…
آرتا نگاهی به ساعت انداختو پقی زد زیر خنده:مامان ساعت ۸ صبحه…آرایشگر از الان اومده چیکار کنه؟بعدم مگه چقدر کار داره یه آماده کردن عروس؟
مادرش غرولند کنان گفت:الحق که مردا هیچی نمیفهمن…
برو دنبالش بهت میگم آماده شدن عروس فرق داره…
آرتا فنجون قهوه رو روی میز گذاشتو سمت در رفت:خیلی خب…خیلی خب من تسلیمم…
ببین دارم میرم… همزمان با اتمام جملش خندیدو سمت در رفت…
مادرش بی معطلی دوباره بالای سر مستخدما ایستادو از هرچی که دستش میرسید ایراد گرفت…
۱ساعتی گذشته بود…
مادر آرتا رو به آرایشگر با لبخندی مصنوعی گفت:الاناس که برسن…
آرایشگر با قیافه ای که نارضایتی ازش میبارید گفت:عروس که نباید اینقدر دیر کنه…
میدونید چقدر باید رو صورتش مانور بدم… جدا از مانیکور و پدیکورش…
هنوز جمله بندیشو کامل نکرده بود که آرتا بلند گفت:ما اومدیم…
مادرش به سرعت از جا بلند شد:بفرما…بالاخره اومدن…
پروا که دوشادوش آرتا حرکت میکرد آب گلوشو قورت داد:سلام…
مادر آرتا سرسری سلامی دادو گفت:وقتمون خیلی کمه…این خانوم آرایشگرته…
سریع باهاش برو بالا تا آمادت کنه…
آرتا خندیدو گفت:مامان بذار دختره نفسی تازه کنه…
بیچاره الان استرس میگیره فکر میکنه چه خبره!
مادرش چشم غره ای نثارش کرد:خبر از این مهم تر؟عروسی پسرمه!
پروا نفس عمیقی کشید:پس من میرم که آماده شم…
مادر آرتا سریعا جواب داد:آره برو همین الان که تا شب کلی کار داریم اینجا…
.
.
(پروا)
حینی که با استرس پوست لبمو میجویدم همقدم با آرایشگر از پله های عمارت بالا رفتم.
قلبم از هیجان خودشو وحشیانه به قفسه سینم میکوبید و کف دستهام عرق کرده بود.
با اضطراب دستی به لباسم کشیدم و رو به آرایشگر گفتم:خیلی نمیخوام آرایش داشته باشما!
آرایشگر در اتاقی رو باز کرد و لبخندی تحویلم داد:اینقدر استرس نداشته باش عروس خانوم،من کارمو خوب بلدم…برای همینم خانوم سراج منو خبر کردن!
همیشه کارای آرایشگری مربوط به خودشو آنا خانومو من انجام میدم.
پی حرفش به صندلی اشاره کرد:بشین عزیزم…
بهت زده نگاهی به اطراف انداختم،اتاق کمی از آرایشگاه نداشت!
روی صندلی نشستم و نفسمو بیرون فرستادم،از آینه به صورت رنگ پریده ام نگاهی انداختم…
تقه ای به در اتاق وارد شد و آرتا داخل اومد،از آینه نگاهش کردم و لبخند مضطربی زدم:برو آماده شو دیگه!
آرتا جلوی در ایستاد و لبخندی زد:من تو نیم ساعت آخرم میتونم آماده شم…
به دنبال حرفش کراواتهای توی دستشو بالا گرفت:کدوم؟؟
نگاهمو بین کراوات مشکی و قرمز چرخوندم و با گیجی غرولند کردم:نمیدونم من،برو بیرون مزاحم نشو!
آرتا با تعجب چشم غرهای رفت:پروا از الان؟
آرایشگر با کلافگی نگاهشو بین من و آرتا چرخوند و پر حرص لب زد:کارمو شروع کنم؟
آرتا با خنده نگاه چپ چپی نثارم کرد و بیرون رفت…
.
.
(از زبان راوی)
آرتا با اخم صفحه ی گوشیو بالا و پایین کرد و شماره ی آرشامو گرفت و به مادرش نگاهی انداخت.
-یعنی چی که نمیاد؟داداش من تو عروسی من نباشه؟
مادر آرتا تابی به موهاش داد و با کلافگی اخمی کرد:نمیدونم آرتا،لج کرده میگه نمیام!
نمیدونم دردش چیه،اعصابمو ریخته به هم…
پروا که روی مبل نشسته بود آب دهنشو قورت داد و با استرس ناخناشو توی کف دستش فرو برد!
از آرشام برای نبودنش ممنون بود!
آرتا گوشیشو روی مبل پرت کرد و پر حرص غرید:پسره ی…
دستشو توی موهاش فرو برد و هوفی کشید،از ته قلبش نمیخواست آرشام توی عروسیش باشه و با پروا رو به رو بشه!
رو به پروا لبخندی زد و زمزمه وار لب زد:چه خوشگل شدی…
پروا لبخند خجلی زد و زیر چشمی به مادر آرتا نگاهی انداخت،در همین حین جواب داد:سی بار گفتی آرتا!
آرتا دستی به یقه ی پیرهن سفید رنگش کشید و چشمکی حواله اش کرد…
-خب خب،تا کسی نیومده بدوئین بریم عکس بگیریم!
با صدای آنا که از پله ها پایین میومد همگی سر بلند کردن،آرتا ابرویی بالا انداخت:تو قراره عکس بگیری؟
آنا اخمی کرد:الان میخوای بگی نمیتونم؟
دوربین توی دستشو بالا گرفت و ادامه داد:بیرون منتظرم!
به دنبال حرفش دستی به لباس بلندش کشید و به طرف در قدم برداشت…
آرتا خندید و به طرف پروا قدم برداشت،دستشو به طرفش گرفت و نگاهشو روی صورت آرایش شده اش چرخوند.
-پاشو بریم،فردا پس فردا چهار تا دونه عکس داشته باشیم به بچه هامون نشون بدیم!
پروا لبخندی زد و دستشو توی دست آرتا گذاشت….
ادامه دارد….

0 ❤️

2024-04-11 11:02:29 +0330 +0330

(قسمت 47)
آرشام سیگارشو با نوک کفش له کرد و به در
عمارت که از دو طرف کاملا باز بود نگاهی انداخت…
لبخند بیجونی زد و چند قدم جلوتر رفت،دو طرف مسیر سنگ فرش شدهای که به عمارت میرسید با چراغهای ایستاده و گل تزئین شده بود!
دستشو توی جیب شلوارش فرو برد و با تردید جلوتر رفت،با شنیدن صدای خنده ی بلندی نگاهشو توی باغ چرخوند…
پروا رو دید که لباس سفید بلند و ساده ای به تن داشت و آرتا که با کت و شلوار مشکی کنارش ایستاده بود!
توی بغلم هم فرو رفته بودن و آنا همزمان که پا به پای پروا میخندید،مشغول عکاسی بود…
آرشام لبخند محوی زد و عقب عقب رفت،به طرف در چرخید و سوار ماشین شد!
.
.
(پروا)
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و کم کم سر و کله ی مهمونا پیدا میشد!
آرتا دستمو گرفت و رو به زوجی که به طرفمون میومد لبخندی زد:سلام خوش اومدین!
بعد از خوشامدگویی،آرتا به طرفم چرخید و لبخندی زد:برو یکم بشین عزیزم،خسته شدی!
دستمو از دور بازوش جدا کردمو لبخندی زدم:داشتم فکر میکردم قرار نیست اصلا بهم بگی برم استراحت کنم!
آرتا موهای ریخته شده روی صورتمو به پشت گوشم هدایت کرد و لبخندی زد:الان استراحت کن آخرشب خسـ…
چشم غره ای رفتم و با حرص میون حرفش پریدم:آرتا پررو نشو!
آرتا خندید و سرشو جلو آورد،گونمو بوسید و به مبل اشاره کرد:برو استراحت کن فداتشم!
لبخند خجلی زدم و پایین لباسمو توی دست گرفتم،روی مبل نشستم و با خستگی رو به آنا غرولند کردم:سه ساعت داشتی عکس میگرفتی،جون نمونده توی تنم دیگه!
آنا با بیخیالی پا روی پا انداخت و لیوان نوشیدنیو به لبش نزدیک کرد.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهمو توی سالن بزرگ خونه چرخوندم،اکثرا سر میز نشسته بودن و تعدادی از مهمونا توی سالن ایستاده بودن و حرف میزدن…
صدای خنده ها و به هم خوردن لیوانهای شیشه ای با صدای موزیک ملایمی که پخش میشد قاطی شده بود!
با دیدن خونواده ی فرخ که از در وارد شدن ابرویی بالا انداختم.
آنا دستشو روی دستم گذاشت و با چشم و ابرو به در اشاره کرد:فکرشو نمیکردم دلربا حاضر شه بیاد!
جوابی ندادم و با غیض به لباس زننده ی دلربا نگاهی انداختم،فرخ جلوی آرتا ایستاد و با اخم و سرسنگین مشغول صحبت با آرتا شد.
نگاه دلربا توی سالن چرخید،با دیدن من که روی مبل جا خوش کرده بودم ابرویی بالا انداخت!
سعی کردم بی تفاوت به نظر برسم و نگاهمو به طرف آنا سوق دادم،پرحرص خندیدم:این چرا اینجوری لباس پوشیده؟
آنا نگاه زیر چشمیای حواله ی دلربا کرد:همیشه همینه!
زیرزیرکی نگاهی به آرتا انداختم،با لبخند مشغول حرف زدن با دلربا و فرخ بود!
نفس عمیقی کشیدم و لباسمو توی دستم مچاله کردم،آنا با دیدن صورت غضب آلود من تک خندهای کرد.
-بیخیال،نگو که حساس شدی!
به دنبال حرفش دستی به شونه ام زد و با لبخند از جا بلند شد:به دلربا فکر نکن،عروس خونواده تویی!
با حرف آنا لبخندی روی لبم نشست و عصبانیتم کمی فروکش کرد…
آنا در حالی که نگاهشو توی سالن میچرخوند به طرف پدر و مادرش که مشغول خوش و بش با مهمونها بودن قدم برداشت!
با دیدن رزا که از در وارد شد فورا از جا پریدم و نگاه هراسونمو بین رزا و خونواده ی فرخ که توی چند قدمی هم بودن چرخوندم!
لبخند روی لبم نشوندم و با دستپاچگی به طرف آرتا قدم برداشتم،آرتا با دیدن من که نزدیک میشدم لبخندی زد…
سنگینی نگاه خونواده ی فرخ رو روی خودم حس میکردم!
با نزدیک شدن من آرتا دستشو دور کمرم انداخت و با لبخند رو به فرخ ایستاد.
-همسرم پروا!
فرخ نگاه تندی حواله ام کرد و گره ی کراواتشو شل کرد،در همین حین سر سنگین جواب داد:خوشبختم!
بی اختیار پوزخندی زدم و به رزا که جلوی آینه ی کنار در ایستاده بود و مشغول مرتب کردن موهاش بود نیم نگاهی انداختم.
همزمان با لبخند ابرویی بالا انداختم:خوش اومدین!
زن فرخ نیم نگاهی حواله ام کرد و نیمچه لبخندی زد:ممنونم،مبارک باشه!
رزا با خنده نزدیک شد و بی توجه به خونواده ی فرخ دستشو دور گردنم انداخت:عروس خانوم،چه خوشگل شدی تو!
دستپاچه شدن فرخ و پریدن رنگ صورتش از چشمم دور نموند!
رزا به آرتا نگاهی انداخت:حواست باشه ندزدنش امشب!
آرتا نگاهشو روی صورتم چرخوند و لبخندی زد!
رزا دستشو از دور گردنم برداشت و به شوخی لب زد:حالا نمیخواد قورتش بدی،وقت هست!
آرتا فشاری به دستم وارد کرد و به لبخندی اکتفا کرد و به طرف فرخ رو برگردوند:بفرمائید بشینید!
توجه رزا به خونواده ی فرخ جلب شد،تابی به موهای بلندش داد و با نیشخند دستشو به طرف فرخ دراز کرد:من رزام،خوشبختم!
فرخ آب دهنشو قورت داد و سرسری با رزا دست داد،با صدایی که کمی میلرزید جواب داد:منم همینطور!
پوزخندی زدم و با لذت به صورتش که ترس توش مشهود بود خیره شدم!
رزا ابرویی بالا انداخت و با خنده به فرخ زل زد،انگار از ترس فرخ لذت میبرد!
با لحن عجیبی رو به زن فرخ لب زد:از دیدن شما هم خوشحالم…
نگاه زن فرخ رنگ تعجب گرفت و نفس های تند فرخ نمایانگر اضطرابش بود!
نگاه زن فرخ رنگ تعجب گرفت و ابرویی بالا انداخت،با لحن خشک جواب داد:به جا نیاوردم…
رزا تک خندهای کرد و نگاه معناداری حواله ی فرخ کرد:ولی من تعریف شما رو زیاد شنیده بودم!
زن فرخ اخمی کرد و دست دلربا رو گرفت و گفت:بیا بریم پیش عمو و زن عموت تبریک بگیم…
دلربا نگاه بدی حواله ام کرد و با نفرت لب برچید،بعد از نیم نگاهی به دستهای گره خورده ی من و آرتا همقدم با مادرش دور شد…
فرخ نفسشو بیرون فرستاد و دستی به پیشونیش کشید،صورتش سرخ شده بود!
رزا نگاه پر تمسخری نثارش کرد و رو به من لب زد:من میرم یکم تو عمارت سرک بکشم!
به دنبال حرفش چشمکی زد و دور شد…
فرخ نفس عمیقی کشید و نگاهشو از رزا گرفت،با اخم به طرف آرتا چرخید:یه روز به حرف من میرسی آرتا،این دختره ی خیابونی به درد تو نمیخوره!
آرتا دندوناشو روی هم سایید و پر حرص جواب داد:نمیدونم هنوز با چه رویی…
فشاری به دست آرتا وارد کردم و با خونسردی میون حرفش پریدم:عزیزم،نمیخواد با کسی که ارزششو نداره بحث کنی!
سرمو بالا گرفتم تا بهتر ببینمش و لبخندی زدم:بیا بریم!
آرتا نیمچه لبخندی تحویلم داد و بعد از نگاه تند و عصبی ای که به فرخ انداخت با من به طرف مبل همقدم شد…
.
.
(از زبان راوی)
پرنیان با اضطراب جلوی در ایستاد و نفس عمیقی کشید،پایین لباسشو توی مشت مچاله کرد و با تردید توی سالن پا گذاشت…
نگاهشو به دنبال پروا توی شلوغی سالن خونه چرخوند،با دیدن پروا که کنار آرتا ایستاده بود لبخندی زد!
دست پروا دور بازوی آرتا حلقه شده بود و با خنده با مهمونها صحبت میکرد…
پرنیان مانتو و شالشو به پیشخدمت تحویل داد و از بین میزها رد شد و جلوتر رفت،برای پروا خوشحال بود!
دیدن پروا توی لباس سفید عروسیش حالشو خوب میکرد…
لبخندی روی لبش نشوند و با استرس به طرف پروا قدم برداشت،هیجان زده کمی صداشو بالا برد:پروا…
پروا تکونی خورد و نگاهشو از آرتا گرفت،با دیدن پرنیان لبخندی زد!
پرنیان هر چقدر بد،خواهرش بود و الان به بودنش کنار خودش نیاز داشت تا احساس تنهایی نکنه!
رو به آرتا که نظاره گر پرنیان بود لبخندی زد و دقدمی به طرف پرنیان برداشت…
-پروا میای چند تا عکس بگیریم با هم؟یه چیزی هم هست میخوام بگم بهت!
با شنیدن صدای رزا،پروا نگاه از پرنیان گرفت و با لبخند همقدم با رزا به گوشه ای از سالن رفت!
لبخند روی لب پرنیان خشک شد و نگاه ناامیدش به دنبال پروا کشیده شد…
ناخناشو توی کف دستش فرو برد و شونه ای بالا انداخت:خوشحالیشو از دور ببینم هم کافیه برام،بقیش مهم نیست!
لبخندی زد و روی مبلی جا گرفت!
.
.
(پروا)
با بهت صدامو بالا بردم:جدی میگی؟!
رزا انگشتشو جلوی دهنش گذاشت و ابرویی بالا انداخت:هیس،آرومتر بابا…خود فرخ و زنش هم فهمیدن!
چشمامو گرد کردم و ذوق زده خندیدم:رزا باورم نمیشه بالاخره این پیر خرفتو کنار گذاشتی!
دستامو دور گردنش انداختم و هیجان زده گفتم:نمیدونی چقد خوشحال شدم برات…
رزا دستامو از دور گردنش باز کرد و خندید:دیگه میخوام ارزش خودمو بدونم…
رزا ابرویی بالا انداخت و دستشو پشت کمرم گذاشت:بیخیال الان،برو خوش بگذرون!
سری تکون دادم و با لبخند به طرف آرتا که کنار پدرش ایستاده بود گام برداشتم…
پدر آرتا با دیدن من لبخندی زد و دستشو به طرفم دراز کرد:بیا اینجا ببینم،عروس…الان عاقد میاد!
کنار آرتا ایستادم و دستمو دور بازوش انداختم،لبخند مضطربی زدم…
مادر آرتا سراسیمه جلو اومد و با دستپاچگی رو به من و آرتا لب زد:بچه ها برین بشینین سر جاتون دیگه…
آرتا سری تکون داد:خیلی خب شما برین ما میایم الان!
به دنبال حرفش لبخندی تحویل من داد و همقدم با خودش منو به طرف گوشه ی خلوت سالن کشوند.
رو به روم ایستاد و دستاشو دو طرف صورتم گذاشت،با لبخند نگاهم کرد:هیجان داری؟
آب دهنمو قورت دادم و خیره به چشماش لب زدم:نمیدونم،یکم استرس دارم!
هوفی کشیدم:کاش راضیه الان کنارم بود…
آرتا سرشو جلو آورد و سرسری پیشونیمو بوسید،دستمو گرفت و لبخندی زد:به چیزای خوب فکر کن عزیزم!
نفس عمیقی کشیدم و فشاری به دست آرتا وارد کردم،پشت گردن و لاله ی گوشم از اضطراب گر گرفته بود…
شونه به شونه ی آرتا از بین میزها رد شدم و با لبخند برای مهمونها سر تکون دادم،روی
صندلیهایی که برای ما آماده شده بود جا خوش کردیم.
آرتا شستشو نوازش گونه روی پشت دستم کشید و کنار گوشم زمزمه کرد:دستات یخ کرده!
نگاه مضطربمو توی سالن چرخوندم و نیمچه لبخندی زدم:خودمم نمیدونم چمه!
آرتا در حالی که با لبخند نگاهشو روی مهمونهایی که سر میزها نشسته بودن میچرخوند جواب داد:انقد استرس نداشته باش دورت بگردم…
سری تکون دادم و رو به رزا و آنا که به طرفم میومدن لبخندی زدم،آنا رو به روی جایگاه عروس و دوماد ایستاد و شروع به عکاسی کرد…
رزا کنارم خم شد و زمزمه کرد:چیزی لازم نداری؟
با دیدن پرنیان که گوشه ای از سالن روی مبل کز کرده بود و نگاهم میکرد ابرویی بالا انداختم…
مردد رو به رزا لب زدم:پرنیانو صدا کن بیاد کنارم بشینه…
به دنبال حرفم به صندلی هایی که جلوتر برای خونواده ی عروس و داماد چیده شده بود اشاره کردم!
رزا نیم نگاه تندی حواله ی پرنیان کرد و با اخم جواب داد:چرا بیخیال این دختره نمیشی؟ازش فاصله بگیر پروا…
با کلافگی گفتم:رزا لطفا!
رزا نگاه پر حرصی حواله ام کرد و به ناچار به طرف پرنیان پا تند کرد؛چشمامو برای چند لحظه روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم…
آرتا فشاری به دستم آورد و کنار گوشم زمزمه وار لب زد:خدا کنه زود تموم شه بریم خونه!
با تعجب نگاهش کردم و با حرص لبخندی زدم:آرتا اخیرا خیلی بی ادب شدیا،حواسم هست!
آرتا دستی به کراواتش کشید و دندون نما خندید:چیزی نگفتم که،ذهن تو منحرفه…
به دنبال حرفش شونه ای بالا انداخت و صاف نشست؛با خنده سرمو به طرفین تکون دادم و نگاهمو توی سالن چرخوندم.
پرنیان همقدم با رزا جلو میومد و با خنده نگاهم میکرد؛نیمچه لبخندی تحویلش دادم…
مادر آرتا جلوی جایگاه عروس و داماد ایستاد و با صدای بلند گفت:عاقد تشریف آوردن!
سر و صدای توی سالن رفته رفته کم شد و همه ی نگاه ها به طرف ما کشیده شد!
آب دهنمو قورت دادم و با اضطراب با نوک کفش روی زمین ضرب گرفتم…
پدر آرتا به همراه مرد میانسالی که عاقد بود وارد سالن شد،عاقد سلام داد و روی صندلی نشست…
پدر و مادر آرتا به همراه رزا و پرنیان و آنا روی صندلیها جا گرفتن و با لبخند به من و آرتا خیره شدن!
سرمو پایین انداختم و بی توجه به حرف های عاقد توی افکارم فرو رفتم؛اضطرابم هر لحظه بیشتر میشد…
با فشاری که به دستم وارد شد و صدای آرتا با گیجی سر بلند کردم،آرتا نگران نگاهم میکرد.
-نمیخوای چیزی بگی؟ گنگ نگاهش کردم،صدای عاقد بلند شد:وکیلم؟
لباسمو توی مشتم مچاله کردم و نفس عمیقی کشیدم،لبخند مضطربی زدم:بله!
صدای دست زدن مهمون ها بلند شد و بعد از بله گفتن آرتا،از جا بلند شدیم…
رزا به سرعت جلو اومد و جعبه ی توی دستش رو جلوی آرتا گرفت و درشو باز کرد؛با دیدن حلقه های توی جعبه لبخندی زدم…
چقدر همه چی غیرقابل باور بود!
آرتا حلقه ی منو از جعبه بیرون کشید و با خنده نگاهم کرد:من که قبلا حلقه رو داده بودم البته!
لبخندی زدم و لب پایینمو از هیجان زیر دندون بردم،آرتا دستمو گرفت و خیره به چشمام حلقه رو توی انگشتم فرو برد…
با لبخند به حلقه ی توی دستم نگاهی انداختم و سعی کردم بغضمو مهار کنم،حلقه ی آرتا رو گرفتمو با دست لرزون حلقه رو توی انگشتش فرو بردم!
آرتا لبخندی زد و دستشو دور شونهام انداخت…
پدر و مادر آرتا جلو اومدن و با لبخند تبریک گفتن،پدر آرتا رو به روم ایستاد…
دستشو پشت گردنم انداخت و بعد از بوسیدن پیشونیم لب زد:مبارک باشه عروس خانوم!
لبخندی زدم و سری تکون دادم:ممنونم…
مادر آرتا جلو اومد و نگاه اشک آلودشو توی صورت آرتا چرخوند:مبارک باشه!
پی حرفش جعبه ی مخمل توی دستشو به طرفم گرفت:هدیه ی عروسیتون،از طرف ما…
با لبخند جعبه رو گرفتم و زیر لبی تشکر کردم،پدر آرتا نگاهشو بین ما چرخوند و خندید:ما بریم که بقیه بیان تبریک بگن…
ابرویی بالا انداخت:آها راستی عاقد عجله داشت رفت،فردا برین دنبال کارای امضا و سند و…
پی حرفش دستی به شونه ی آرتا زد و همقدم با مادر آرتا دور شد…
رزا حین رد شدن از جلوی جایگاه دستی تکون داد:من بعدا تبریک میگم!
با خنده سرمو به طرفین تکون دادم و به آرتا نگاهی انداختم،آرتا سرشو جلو آورد و روی شقیقه امو بوسید…
خودشو عقب کشید و از بالا با خنده نگاهم کرد:پروا چقدر تو کوچولویی،از این بالا به زور میتونم ببینمت!
با حرص چشم غره ای رفتم و تشر زدم:آرتا،آخرشب که رفتیم خونه بهت میگم!
به دنبال حرفم نگاه چپ چپی نثارش کردم و رو به مهمونی که برای تبریک جلو میومد لبخندی زدم.
آرتا خیره به جلو با لبخند زمزمه کرد:بذار آخرشب برسه،میبینیم کی به کی میگه!
با خستگی به ساعت بزرگ توی سالن نگاهی انداختم و خمیازه ای کشیدم،رو به آرتا غرولند کردم:خسته شدم…
آرتا نگاهشو توی صورتم چرخوند و به صندلی اشاره کرد:زیادی سر پا موندی،بشین اینجا یکم!
پشت به مهمونا،رو به روی آرتا ایستادم و سر بلند کردم،حین ور رفتن با دکمه ی پیرهنش با بدعنقی گفتم:گشنمم هس،بریم خونه…
آرتا با چشمهای گرد شده خندید و دستاشو روی بازوهام گذاشت:الان نمیشه فداتشم،یکم دیگه صبر کن…
-نمیخواین برقصین؟
با شنیدن صدای آنا به عقب چرخیدم و بیحوصله نگاهش کردم،آرتا نچی کرد:نمیدونم،پروا خسته اس!
با خنده نگاهمو روی صورتش چرخوندم و چینی به دماغم داد:قربونت برم که به فکر منی سراج…
پی حرفم دستشو گرفتم و به دنبال خودم به طرف سالن کشیدمش،همزمان گفتم:بیا برقصیم!
وسط سالن،بین میزها ایستادم و دستامو دور گردنش انداختم،دستاشو دور کمرم حلقه کرد…
سالن در سکوت فرو رفت و فقط صدای موزیک ملایمی شنیده میشد!
با لبخند به چشمهای آرتا خیره شدم…
چند لحظه ای که گذشت فشار دستش روی کمرمو بیشتر کرد و منو به خودش چسبوند!
سرش توی گودی گردنم فرو رفت…
نفس عمیقی کشیدم و با ولع عطر تنشو بو کشیدم،با اتمام موزیک آرتا خودشو عقب کشید!
دستمو گرفت و بعد از لبخندی که تحویلم داد،لبشو روی لبم گذاشت و کوتاه بوسید…
لبخند خجلی زدم و دستمو روی گونه ی گر گرفته ام گذاشتم!
آرتا با لبخند نگاهم کرد:بیا بریم بین مهمونا!
آرتا نگاهشو توی سالن که داشت خلوت میشد چرخوند و نفس عمیقی کشید:شامو خوردن کم کم دارن میرن…
روی صندلی جا به جا شدم و هوفی کشیدم:خدا رو شکر!
رزا جلو اومد و لبخندی تحویلم داد…
-بازم تبریک میگم،من دیگه برم… اخمی کردم:تو دیگه کجا؟یکم دیگه بمون! رزا سرشو بالا انداخت:نه باید برم،بعدا میبینمت عزیزم…
به ناچار سری تکون دادم:باشه مواظب باش!
رزا بعد از تبریک و خداحافظی با آرتا با عجله دور شد…
با خستگی کش و قوسی به پاهام دادم و به طرف آرتا چرخیدم،سرمو به سینه اش چسبوندم و غرولند کردم:آرتا من خستم،گشنمه…چند بار دیگه بگم؟
آرتا دستشو دور شونه ام انداخت و روی موهامو بوسید،با خنده گفت:چیزی نمونده طاقت بیار…
-پروا میشه حرف بزنیم؟
با شنیدن صدای خش دار پرنیان به عقب چرخیدم و نگاهش کردم،تمام مدت بی سر و صدا گوشه ی سالن نشسته بود…
با تردید سر بلند کردم و نیم نگاهی به آرتا انداختم،با لبخند پلکاشو برای چند لحظه روی هم گذاشت!
نفس عمیقی کشیدم و از بغل آرتا جدا شدم،رو به پرنیان با لحن خشکی که دست خودم نبود لب زدم:بیا با من…
پرنیان سری تکون داد و به دنبال من به طرف گوشه ی خلوتی از سالن قدم برداشت،دست به سینه ایستادم:خب؟
پرنیان جعبه ی توی دستشو به طرفم گرفت و خندید:خواستم تبریک بگم و کادوتو بدم…
ابرویی بالا انداختم و جعبه رو از دستش گرفتم،با کنجکاوی نگاهش کردم:چی هست؟
شونه هاشو بالا برد و لبخندی زد:بازش کن…
پی حرفش نفس عمیقی کشید:شاید باور نکنی،ولی خیلی برات خوشحالم پروا…
جوابی ندادم و جعبه رو باز کردم،با دیدن انگشتر توی جعبه دستم لرزید…
پرنیان آهسته و بغض دار لب زد:انگشتر راضیه اس،خواستم پیش تو باشه!
نیش اشک رو توی چشمم حس کردم،دلم میخواست راضیه امشب کنارم میبود و مثل همه ی اون سالها برام مادری میکرد…
جعبه رو بستم و با صدایی که بغض توش مشهود بود رو به پرنیان لب زدم:ممنونم!
پرنیان با چشمهای اشک آلود نگاهم کرد:میدونم خوشبخت میشی…
سرمو پایین انداختم و لبمو به دندون گزیدم،فشار دست لرزونم روی جعبه داشت بیشتر میشد!
پرنیان سکوت سنگین بینمون رو شکست:من دیگه برم…
پی حرفش دماغشو بالا کشید و عقب گرد کرد،هنوز قدمی دور نشده بود که به طرفم چرخید.
به طور ناگهانی جلو اومد و دستشو دور گردنم انداخت،یکه خوردم و بهت زده به نقطه ای خیره شدم…
پرنیان فورا خودشو عقب کشید و با لبخند دور شد!
به جعبه ی توی دستم نگاهی انداختم و دستمو روی گلوم فشار دادم و بغضمو فرو فرستادم…
-پروا بریم خونه؟فقط چند تا آشنای نزدیک مامان بابام موندن اونا هم کم کم میرن!
با دیدن حال و روز من ابرویی بالا انداخت و قدمی به جلو برداشت،با نگرانی لب زد:خوبی تو؟
سری تکون دادم:اوهوم،بریم….
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-04-11 11:06:07 +0330 +0330

(قسمت 48)
حین بستن کمربندم خنده ی بلندی سر دادم…
-آنا همچین پشت سرت گریه میکنه انگار داره میفرستت خونه ی شوهر،اونم یه جای دور!
آرتا ماشین رو به حرکت در آورد و خندید:حسودیت میشه منو انقد دوس دارن نه؟
دستی به شال نازکی که روی سر انداخته بودم کشیدم و با تمسخر نگاهش کردم:آره خیلی…
به دنبال حرفم ابرویی بالا انداختم:زندگی مشترک شروع شد آقای سراج…
آرتا خیره به جلو سرشو به طرفین تکون داد:والا حیف شدم من پروا،نباید حالا حالاها زن میگرفتم!
خنده ی بلندی سر دادم:آره آره…تو باید مینشستی تا همون دلربای سلیطه رو مینداختن بهت!
پی حرفم ابرویی بالا انداختم و پر حرص رو به آرتا لب زدم:دیدی امشب چجوری قیافه گرفت؟
موقع تبریک گفتن هم انگار زورش کرده بودن…
فرخ و زنش هم که کمی از اون نداشتن!
آرتا نیم نگاه متعجبی به طرفم انداخت و دوباره به جلو خیره شد؛با حرص نگاهش کردم:چرا چیزی نمیگی؟!
آرتا تک خندهای کرد:الان انتظار داری بشینم باهات غیبت کنم؟
چشم غره ای رفتم و عبوس نگاهش کردم،با بدخلقی غریدم:بله که باید غیبت کنی سراج…
آرتا شونه ای بالا انداخت و سرشو تکون داد:هر طور تو بخوای،از فردا با چند کیلو سبزی میام خونه که با هم غیبت کنیم،خوبه؟
نیم نگاهی به طرفم انداخت و خندید:اصلا بیا از همین الان شروع کنیم،مثلا…
دستشو پشت گردنش کشید و با خنده نگاهم کرد:این چه لباسی بود رزا پوشیده بود؟خوشم نیومد…
چشمامو گرد کردم و حینی که میخندیدم با تعجب صدامو بالا بردم:آرتا…
آرتا خنده ی بلندی سر داد و دستمو گرفت،بعد از بوسیدن دستم آهسته لب زد:جون آرتا؟
نفس عمیقی کشیدم و نگاهش کردم،با هر بار دیدنش دلم میلرزید؛آرتا خیره به جلو لب زد:چرا اینجوری نگام میکنی؟
جلوتر رفتم و دستمو روی شونهاش گذاشتم،نفسمو روی گوش و گردنش رها کردم…
آرتا نیم نگاه متعجبی حواله ام کرد و آب دهنشو قورت داد:چت شد یهو؟
زبونمو روی لبم کشیدم و کلمه کلمه گفتم:آرتا من گشنمههه،یکم دیگه مجبور میشم تو رو بخورم!
آرتا چپ چپ نگاهم کرد و خندید:داشتم میرفتم تو حسا!
.
.
(از زبان راوی)
آرشام با پوزخند به چراغهای ایستاده و گلهای توی حیاط نگاهی انداخت و تلو تلو خوران جلو رفت…
مادر آرشام با دیدنش هراسون به طرفش دوید و زیر بغلشو گرفت،با نگرانی لب زد:تو باز اون زهرماریو خوردی؟
این چه حالیه آخه آرشام؟برا عروسی داداشتم که نیومدی تا تموم شد!من چی بگم بهت الان!
آرشام سکسکه ای کرد و دیوونهوار خندید،زانوهاش در حال خم شدن بود.
حینی که توی بغل مادرش تلو تلو میخورد با صدای کشدار لب زد:من…
مادرش با اخم نگاهش کرد:تو چی؟
آرشام خیره به مادرش پر بغض نالید:نباید اونو حق خودم بدونم نه؟من احمق…
دستشو زیر دماغش کشید و تک خنده ای کرد،صداش خشدار شده بود:من احمق از دستش دادم،خیلی راحت…
مادرش با دلسوزی نگاهش کرد و صداشو بالا برد:یکی بیاد کمک کنه آرشامو ببریم داخل!
.
.
(پروا)
نگاهمو از خیابون گرفتم و با خستگی پلکامو روی هم گذاشتم،صدای آرتا بلند شد:پروا نخوابیا…
نفس عمیقی کشیدم و بیحس و حال از بین لبهام جواب دادم:هوم…
با توقف ماشین چشم باز کردم،آرتا به فستفودی کوچیک کنار خیابون اشاره کرد:همبرگر؟
خنده ی بلندی سر دادم و متعجب نگاهش کردم:بله آقای سراج،الان انقدر گشنمه سنگ هم میخورم…
آرتا کمربندشو باز کرد و با خنده جواب داد:پس همینجا منتظر بمون خانوم آقای سراج!
پی حرفش از ماشین پیاده شد و وارد فست فودی کوچیک اما شیک که خلوت به نظر میرسید شد…
نگاهمو توی پیاده روی خلوت پیچوندم و با تردید از ماشین پیاده شدم…
لباس ساده ی عروسیمو به تن داشتم و موها و شونه هامو با شال نازکی پوشونده بودم!
کش و قوسی به بدنم دادم و روی صندلی پلاستیکی ای که توی پیاده رو بود نشستم…
آرتا بعد از صحبت با صاحب فست فودی به عقب چرخید و به طرف در پا تند کرد!
با دیدن من که پشت میز نشسته بودم با تعجب خندید:اینجا چیکار میکنی پروا؟
دستمو زیر چونه ام زدم و شونه ای بالا انداختم:چیه مگه؟حوصلم سر میرفت تو ماشین!
آرتا صندلی رو عقب کشید و نشست،دستشو دراز کرد و دست آزادم که روی میز بود رو گرفت…
حین نوازش کردن پشت دستم لبخندی زد:چه خوبه که هستی پروا…
لبخندی زدم و دستمو از زیر چونه ام برداشتم و روی دستش گذاشتم:کنار تو حالم خیلی خوبه آرتا،کاش هر چی که شد بمونی…
شونه ای بالا انداختم و ترس هامو به زبون آوردم:هر چی که شد،دعوا کردیم،من بد شدم،تو بد شدی…
بازم برگردیم کنار هم،من نمیتونم زندگیمو بدون تو تصور کنم!
آرتا تک خندهای کرد:فکر کردی من میتونم؟نباشی نمیتونم نفس بکشم پروا…
با صدای سرفه ای نگاهمو از آرتا گرفتم و سر بلند کردم،پسری که کنار میز ایستاده بود دندون نما خندید:تبریک میگم،ببخشید مزاحم شدم…
آرتا با خنده دست دراز کرد و ساندویچ و نوشابه ها رو از دستش گرفت:ممنونم!
پسر با لبخند سری تکون داد و دور شد…
ساندویچمو از آرتا گرفتم و نگاهمو توی پیاده رو چرخوندم،هر از گاهی یکی دو نفر با نگاههای متعجب رد میشدن!
با ولع گازی به ساندویچم زدم و با دهن پر رو به آرتا گفتم:باز خوبه زیاد شلوغ نیست اینجا،آخه کی شب عروسیش با لباس عروس میشینه تو پیاده رو ساندویچ میخوره!
آرتا حین باز کردن نوشابه اش خندید…
جلوتر از آرتا وارد خونه شدم و خم شدم تا کفشهامو در بیارم؛آرتا در خونه رو بست و کلیدو روی جاکفشی انداخت…
صاف ایستادم و دستامو روی کمرم فشار دادم،با خستگی نالیدم:من میرم دوش بگیرم بعدش بخوابم!
آرتا گره ی کراواتشو شل کرد و حین در آوردن کتش تک خندهای کرد:آره آره،بعدش حتما میخوابی…
چپ چپ نگاهش کردم و شالمو روی زمین انداختم،پر حرص گفتم:من رفتم…
.
.
مسواکو سر جاش گذاشتم و از سرویس بیرون اومدم،آرتا لباس عوض کرده بود و روی مبل ولو شده بود…
با دیدن من لبخندی زد:خسته نباشی،چیکار میکردی دو ساعت اون تو؟
حوله ی تن پوشمو محکم کردم و ابرویی بالا انداختم:خیر باشه آرتا،حساب حموم کردنمم باید پس بدم؟
آرتا شونه ای بالا انداخت:معلومه که نه!
به دنبال حرفش زیر چشمی نگاهشو از سر تا پام حرکت داد و نیشخندی زد؛قدمی به عقب برداشتم و آب دهنمو قورت دادم…
مضطرب گفتم:آرتا خیلی بد داری نگاه میکنیا!
آرتا از جا بلند شد و به طرفم خیز برداشت،تا به خودم بجنبم منو روی دوش انداخت و به طرف اتاق قدم برداشت…
یکه خوردم و جیغ خفه ای کشیدم،مشتامو پی در پی توی کمرش کوبیدم و با خنده داد زدم:آرتا بذار زمین منو…
آرتا بی توجه به من،در اتاقو با پا هل داد و توی اتاق قدم برداشت؛پر حرص داد زدم:آرتا ولم نکنی گاز میگیرم!
آرتا بی توجه به من به طرف تخت گام برداشت،با حرص شونشو گاز گرفتم…
آرتا خنده ی بلندی سر داد:الان مثلا دردم گرفت،میخوای یه آخ هم بگم که ضایع نشی؟
مشتمو توی کمرش کوبیدم و خندیدم:خیلی بدجنسی!
صدای خنده های بلند و سرخوشانه ی من و آرتا خونه رو پر کرده بود…
.
.
(فردا)
تکونی خوردم و چشم باز کردم،نور خورشید که مستقیم از پنجره به صورتم میتابید باعث شد چشمامو ریز کنم…
غلتی زدم و به جای خالی آرتا نگاهی انداختم،لبخندی زدم و تکونی به تن کرختم دادم و بلند شدم…
پتو رو دور بدنم پیچوندم و به طرف کمد قدم برداشتم،تاپ و شلواری پوشیدم و جلوی آینه ایستادم…
تابی به موهام دادم و دستمو روی صورتم کشیدم،چشمام پف کرده بود!
به ساعت نگاهی انداختم،دو بعد از ظهر بود،دستی به لباسم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم…
آرتا توی آشپزخونه بود و مدام این طرف و اون طرف میرفت،با خنده صدامو بالا بردم:صبح بخیر…زود بیدار شدی!
آرتا انگار کمی جا خورد و فورا به طرفم چرخید،لبخندی زد:من مثل تو تنبل نیستم که…
الان چند ساعته تو آشپزخونه ام!
به طرف آشپزخونه قدم برداشتم و با خنده ابرویی بالا انداختم:چیکار میکردی تو آشپزخونه؟
آرتا دست به سینه ایستاد و سینشو جلو داد،دندون نما خندید:خودت بیا ببین!
به قدم هام سرعت بخشیدم و وارد آشپزخونه شدم،با دیدن غذاهای روی میز دهنم از تعجب باز موند…
بهت زده به آرتا نگاهی انداختم:همه ی اینا رو تو آماده کردی دیگه؟
آرتا بادی به غبغب انداخت و یه تای ابروشو بالا برد:بله که من آماده کردم پروا خانوم،گفتم روز اول ازدواجمون یه کاری کرده باشم!
دستامو به هم کوبیدم و سری تکون دادم:آفرین آفرین،ازت انتظار نداشتم سراج…
آرتا دندوننما خندید و هیجان زده نگاهم کرد:خوشت اومد؟
قدمی به جلو برداشتم و دستامو دور گردنش انداختم،لپشو محکم بوسیدم و خندیدم:خوشم اومد سراج،خسته نباشی…
آرتا موهامو به پشت گوشم هدایت کرد و لبمو کوتاه بوسید،خودشو عقب کشید و به میز اشاره کرد…
-پس بشین غذا رو بکش بخوریم!
حینی که موهامو با کش موی توی دستم میبستم به طرف ظرفشویی قدم برداشتم و گفتم:بذار یه آبی به صورتم بزنم میام…
آرتا لب به اعتراض باز کرد:پروا تو ظرفشویی آخه؟!
توجهی نکردم و جلوی ظرفشویی ایستادم و شیر آبو باز کردم،آبی به صورتم زدم و نگاهمو توی آشپزخونه چرخوندم…
با دیدن سطل زباله ی بغل کابینت که درش نیمه باز بود ابرویی بالا انداختم و بهش نزدیک شدم!
پامو روی پدالش گذاشتم و درشو باز کردم،با دیدن ظرفهای یک بار مصرف ابرویی بالا انداختم…
نگاهمو به طرف آرتا که پشت میز نشسته بود و با غذاها ور میرفت سوق دادم.
-پس خودت غذا درست کردی آره؟
آرتا بدون اینکه سر بلند کنه یه تای ابروشو بالا انداخت:حسودیت میشه خودت نمیتونی انقد خوب درست کنی نه؟
شونه ای بالا انداخت:عیب نداره تو هم یاد میگیری…
در سطلو بستم و با خنده به طرف میز قدم برداشتم:خیلی خب عزیزم!
آرتا سیب زمینی ای رو توی دهن گذاشت و گنگ نگاهم کرد:چرا میخندی؟
روی صندلی نشستم و سرمو بالا انداختم:چیزی نیست…
.
.
آرتا دستشو توی موهاش فرو برد و با کلافگی رو به من لب زد:حالا نمیشه همین یه بار بذاری من فوتبال ببینم؟
دستمو توی تخمه ها فرو بردم و خیره به صفحه ی تیوی ابروهامو بالا انداختم:نه نمیشه،انقدم حرف نزن حواسم پرت میشه…
آرتا دستشو از دور گردنم برداشت و غرولند کرد:حداقل رو من لم نده!
چشمامو تو حدقه چرخوندم و تشر زدم:آرتا تو کار و زندگی نداری؟پاشو برو بیرون دیگه!
چشماشو گرد کرد:پروا از همین روز اول هم تو آشپزخونه ازم کار کشیدی هم کنترلو نمیدی دستم هم بیرونم میکنی؟
نفس گرفت و کمی جا به جا شد:والا منو گول زدن،تصورم از زندگی مشترک این نبود…
نگاهمو به صورت عبوسش دوختم و چند بار پلک زدم…
آهسته گفتم:یعنی زندگی با منو دوس نداری؟
آرتا دستشو دور گردنم انداخت و منو به خودش چسبوند،روی موهامو بوسید و جواب داد:معلومه که دوس دارم…
سرمو عقب کشیدم و از پایین نگاهش کردم:ولی هی داری اعتراض میکنیا…
سرشو جلو آورد و لب و پلکامو محکم پی در پی بوسید،در همین حین لب زد:من شوخی میکنم قربونت برم!
دستمو روی سینش گذاشتم و دندون نما خندیدم:پس پاشو منو ببر بیرون…
آرتا با خنده دماغمو کشید:چشم،بیرون هم میبرمت،هر چی تو بخوای همونه!
دستمو پشت گردنش گذاشتم و سرشو به طرف خودم کشیدم،لبشو بوسیدم و فورا از جا پریدم.
-پس من میرم آماده شم…
آرتا پاهاشو روی میز دراز کرد و کنترلو برداشت،دستشو پشت گردنش انداخت و خندید:پس من از فرصت استفاده میکنم!
کوسنو از روی مبل برداشتم و با حرص به طرفش پرت کردم،چشم غره رفتم:پاتو نذار رو میز…
.
.
آرتا دستاشو توی جیبش فرو برد و به آسمون نگاهی انداخت:هوا هم که ابریه…
به دنبال حرفش به مسیری که در پیش گرفته بودیم نگاهی انداخت و غرولند کرد:باورم نمیشه مثل پیرمرد پیرزنا اومدیم تو پارک قدم بزنیم…
عبوس نگاهش کردم و غریدم:عزیزم پیاده روی تو پارک فقط برای پیرمرد پیرزنا نیست…
جوونا هم از این کارا انجام میدن،ولی چون جنابعالی از این مهمونی به اون مهمونی میرفتی این چیزا رو نمیدونی!
آرتا دستمو گرفت و خندید:خیلی خب حالا انقدر غر نزن…
به تابی که توی پارک بود اشاره کردم و آرتا رو به دنبال خودم کشوندم:بیا بریم اونطرف!
روی تاب نشستم و سرخوشانه خندیدم:یالا هل بده…
آرتا نگاهشو توی پارک خلوت چرخوند و پشت سرم ایستاد و شروع به هل دادن تاب کرد!
با هر بار بالا رفتن خنده ی بلندی سر دادم…
بعد از چند دقیقه آرتا تاب رو نگه داشت و رو به روم ایستاد،حینی که نفس نفس میزدم نگاهش کردم:چیشد؟
آرتا روی تاب کنارم نشست و شونه ای بالا انداخت:هیچی…
پی حرفش سرشو به طرفم چرخوند و لبخندی زد:میشه دخترمون شبیه تو باشه؟!
متعجب از سوالش،شونه ای بالا انداختم و با مسخرگی جواب دادم:قول نمیدم ولی سعی خودمو میکنم…
آرتا خندید و خیره نگاهم کرد:چه خوبه که هستی پروا…
تک خندهای کردم:اینو دیشب گفتی سراج،یه چیز جدید پیدا کن!
آرتا لبخندی زد:صد بار دیگه هم میگم،بودن تو توی زندگیم یه نعمته!
خواستم جوابی بدم که با حس قطره ی بارون روی صورتم سر بلند کردم و خندیدم:داره بارون میاد…
آرتا فورا از جا بلند و با دستاچگی دستشو به طرفم گرفت و هراسون گفت:پاشو بریم خونه،ماشینو که نذاشتی بیاریم…
دستشو گرفتم و از جا بلند شدم،با خنده گفتم:آرتا از بارون میترسی؟
بعدشم خونمون دو سه خیابون اونوتره،پیاده میریم دیگه!
آرتا دستمو محکم به دنبال خودش کشید و غرولند کرد:ببین هی داره شدیدتر میشه،بدو زود برگردیم خونه…
شالمو جلوتر کشیدم و همقدم با آرتا توی پارک شروع به دویدن کردم،بارون هر لحظه تند تر میشد!
بین راه از قدم باز ایستادم و دستمو از دست آرتا بیرون کشیدم،خم شدم و دستامو روی زانوهام گذاشتم…
آرتا به طرفم چرخید و متعجب لب زد:پروا خوبی؟
حینی که نفس نفس میزدم صاف ایستادم و دستمو روی پهلوهای دردناکم فشار دادم…
-خوبم من،خسته شدم فقط یکم!
آرتا موهای خیس روی پیشونیشو کنار زد و دستشو به طرفم گرفت:خیلی خب بیا بریم،خیلی نمونده!
نگاهمو توی خیابون چرخوندم…
ماشینها به سرعت رد میشدن و کمتر رهگذری توی خیابون دیده میشد!
به آرتا نزدیک شدم و خندیدم:ما که دیگه خیس شدیم…
جلو رفتم و روی پنجه های پا بلند شدم،دستامو روی شونهاش گذاشتم و لبشو با اشتیاق بوسیدم!
.
.
(چند ماه بعد)
آبو روی سنگ قبر سیاه رنگ خالی کردم و دستمو روی سنگ سرد کشیدم،لبخندی زدم:گفته بودم تا اعدام نشه نمیام پیشتا…
کنارش نشستم و حین پر پر کردن رز توی دستم ادامه دادم:دارم از دادگاه میام الان،حکم اعدامشو صادر کردن امروز!
به اسمش نگاهی انداختم و بغضمو فرو فرستادم:دلم تنگ شده راضیه…دلم میخواست کنارم باشی،دلم برای نگرانیات،برا غرغرات تنگ شده!
با حس دستی روی شونهام،دستمو روی چشمهای اشک آلودم کشیدم و سر بلند کردم؛آرتا لبخندی تحویلم داد:بریم؟
سری تکون دادم و از جا بلند شدم،دماغمو بالا کشیدم و حین تکون دادن مانتوی خاکیم لب زدم:غذا ها رو پخش کردن؟
آرتا جلو اومد و همزمان که مقنعمو مرتب میکرد سری تکون داد:اوهوم،تو محله پخش کردیم…گفتیم خیرات راضیس!
لبخندی زدم و خیره به چشمهاش گفتم:ممنونم آرتا…
آرتا سرمو روی سینهاش فشار داد و دستاشو دور کمرم حلقه کرد!
.
.
(از زبان راوی)
آرشام جرعه ای از قهوه رو سر کشید و بی حوصله توی تلفن لب زد:مامان من تازه چند ماهه اومدم آمریکا…
چرا باید برگردم ایران؟اینجا زندگیم خوبه!
فنجونو روی میز گذاشت و از جا بلند شد،حینی که به طرف تراس میرفت ادامه داد:تازه با یه دختر ایرانی آشنا شدم،شاید چند وقت دیگه که برگشتم عروس بیارم برات…
به دنبال حرفش سرسری لب زد:نگران من نباش قربون شکلت برم،سلام منو به همه برسون خدافظ!
به مادرش مهلت حرف زدن نداد و گوشیو قطع کرد و روی میز توی تراس انداخت…
سیگاری روشن کرد و دستاشو روی لبه ی نرده ی تراس گذاشت،چشماشو ریز کرد و پک عمیقی زد!
پوزخندی کنج لبش نشست:عروس چی کشک چی!
داشت با تنها زندگی کردن توی کشور غریب خو میگرفت و میلی به برگشت نداشت!
سیگارشو روی لبه ی تراس خاموش کرد و روی صندلی نشست،دستاشو پشت گردنش قلاب کرد…
نفس عمیقی کشید:شاید همین روزا جدی جدی یه عروس پیدا کردم برا مامانم!
به حرف خودش خندید و پا روی پا انداخت،با لبخند
پلکاشو روی هم گذاشت….
.
.
پرنیان وارد خوابگاه شد و با خستگی کولشو روی زمین انداخت،حین در آوردن لباسهاش غرولند کرد:اون همه درس خوندم کنکور دادم…
دانشگاه قبول شدم،ولی فکر نکنم بتونم این دانشگاه لعنتی رو تموم کنم!
هم اتاقیش لبخندی زد:سخت نگیر پرنیان،از پسش بر میای…
روی تختش نشست و دستی به موهاش کشید،مصمم لب زد:معلومه که از پسش بر میام،باید بر بیام!
با تقه ای که به در وارد شد سر بلند کرد،یکی از دخترهای خوابگاه از بین در سرک کشید:پری یکی اومده میخواد تو رو ببینه…
پرنیان فورا از جا بلند شد و شالی روی سر انداخت،با اخم لب زد:نمیدونی کیه؟
دختر شونه ای بالا انداخت و خیره به کتاب توی دستش جواب داد:نه،فقط گفت با تو کار داره،تو نگهبانیه…
پرنیان سری تکون داد و به قدمهاش سرعت بخشید،پشت در اتاقک نگهبانی ایستاد و تقه ای به در وارد کرد!
طولی نکشید که در اتاق باز شد و نگهبان مسن توی چارچوب نمایان شد،با بدخلقی غرولند کرد:با خواهرت تنهات میذارم بچه جون…
پرنیان بهت زده لب زد:خواهرم؟
با رفتن نگهبان پرنیان فورا خودشو توی اتاق انداخت و ناباور لب زد:پروا…
پروا آب دهنشو قورت داد،تصمیم سختی گرفته بود،رو به پرنیان لبخندی زد:حالت چطوره؟
پرنیان روی صندلی نشست و میون بهت و نا باوری لب زد:خوبم خوبم،تو چی؟باورم نمیشه اینجایی!
خجالت زده ادامه داد:هزینه های تحصیلمو میدی و منو باز شرمنده میکنی،ولی یه بارم سر نزدی بهم!
پروا نفس عمیقی کشید:نگران مخارجت نباش،فقط رو درست تمرکز کن!
اومدم بگم عماد داره اعدام میشه…
پرنیان تک خندهای کرد:جدی میگی؟بالاخره…
پروا سری تکون داد و از جا بلند شد،بند کیفشو مرتب کرد و با لحنی که به خشکی سابق نبود لب زد:اومدم همینو بگم و اینکه…
مکثی کرد و با تردید ادامه داد:دعوتت کنم برای جمعه که با هم شام بخوریم!
پرنیان هیجان زده نگاهش کرد و خندید:واقعا؟
پی حرفش خودشو توی بغل پروا انداخت و دستاشو دور گردنش حلقه کرد،پروا بهت زده ایستاد…
با تردید دست های خشک شده اش توی هوا رو پایین آورد و با لبخند روی کمر پرنیان گذاشت!

0 ❤️

2024-04-11 11:07:25 +0330 +0330

.
.
(پروا)
رزا براش رو روی صورتم به حرکت در آورد و ابرویی بالا انداخت:دفعه ی بعد خودت پا میشی میای آرایشگاه…
پر حرص ادامه داد:تو تنها مشتریای هستی که منو میکشونی تا خونه ات،پررویی دیگه!
رژلبو روی میز گذاشتم و لبهامو روی هم مالوندم،از توی آینه نگاه چپ چپی نثارش کردم:از وقتی اومدی داری غر میزنی!
رزا حینی که وسایلشو توی کیفش جا میداد با اخم نگاهم کرد:حقته،دختره ی چشم سفید!
به صورت آرایش شده ام نگاهی انداختم و از جا بلند شدم،دست رزا رو توی دست گرفتم و با لبخند نگاهش کردم.
رزا سری تکون داد:چیه؟
دستشو فشردم و آهسته لب زدم:چه خوب که خدا تو رو گذاشت سر راه من،اگه اون شب پیدام نمیکردی…
اگه پشتم نبودی و برام خواهری نمیکردی شاید من الان اینجا نبودم!
رزا با بیخیالی شونه ای بالا انداخت:باشه،زیبا بود،پس سعی کن قدرمو بدونی…
چشم غره ای رفتم و پر حرص مشتی به بازوش زدم:گمشو لیاقت نداری باهات احساسی برخورد کنم!
رزا خندهی بلندی سر داد و به طرف در قدم برداشت:تو خونه ی سراج بزرگ میبینمت،گفته بودم آنا منم دعوت کرده برا تولدش دیگه؟
دستی به موهای فر شده ام کشیدم و چشمامو تو حدقه چرخوندم:بله عزیزم،این چهارمین باره!
قبل از اینکه رزا از اتاق بیرون بره در باز شد و آرتا وارد اتاق شد…
حینی که دکمه های پیرهنشو میبست به رزا نگاهی انداخت:چه خبر رزا؟کارای آرایشگاه چطور پیش میره؟
رزا جلوی در ایستاد و شونه ای بالا انداخت:هی بد نیست،دارم کم کم راه میافتم…
دیگه چون فعلا با کسی توی رابطه نیستم بیشتر وقتمو میذارم برای آرایشگاه!
آرتا سری تکون داد:خوبه،میخوای برسونمت؟
رزا درو باز کرد و نچی کرد:نه با آژانس میرم،شب میبینمتون!
نگاهشو بین من و آرتا چرخوند و چشمکی زد:شما دو تا کنار هم معرکه این!
با بسته شدن در اتاق آرتا به طرفم چرخید و با لبخند خیره نگاهم کرد:خوشگل بودی خوشگل تر شدی…
جلوی آینه ایستادم و لبخندی زدم:میدونم سراج،تو هم خوشتیپ تر شدی!
آرتا پشت سرم ایستاد و دستاشو دور کمرم حلقه کرد و کمی خم شد،چونه اشو روی شونه ام گذاشت و از آینه نگاهم کرد…
-برای هزارمین بار میگم،چه خوبه که کنارمی و مال منی پروا،چه خوب که پیدات شد تو زندگیم یهو…
سرمو به طرفش چرخوندم و لبخندی زدم:دوست دارم سراج،خیلی دوست دارم!

پایان.

3 ❤️

2024-04-12 12:17:02 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
عالی بود خداقوتت

1 ❤️

2024-04-13 23:44:23 +0330 +0330

درود بر همه دوستان و همراهان🤠
این رمان هم به خوبی و خوشی به پایان رسید
امیدوارم لذت برده باشید😉
ارادتمند شما Mr.kiing

با آرزوی بهترین ها برای شما عزیزان🌹

1 ❤️

2024-04-15 22:13:07 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
عالی بود

1 ❤️

2024-04-20 23:44:07 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
عالی بود، ممنون بابت زحمتی که کشیدی. 🙏❤💐

1 ❤️

2024-04-21 23:55:54 +0330 +0330

❤️

0 ❤️

2024-05-02 02:21:10 +0330 +0330

💕

0 ❤️

2024-05-14 02:30:04 +0330 +0330

😘

0 ❤️

2024-05-29 17:57:30 +0330 +0330

😉

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «