❤️ یک انتقام شیرین (قسمت بیست و پنج) ❤️❤️

1403/02/18

اروتیک
دنباله دار
قسمت قبل
این قسمت دارای صحنه های اروتیک می باشد.
صبح حدودای ساعت ده از خواب بلند شدم. دخترا زودتر از من بیدار شده بودن، یه چیزی تنم کردم و از اتاق خواب بیرون رفتم. نازی لباس پوشیده بود و ساکش رو جمع کرده بود، هر دوتاشون ناراحت بودن و با قیافه بغ کرده نشسته بودن. سمیه نگاهش پر از التماس بود، انگار داشت می گفت: با نازی بمونم. خودم رو زدم به اون راه و به نازی گفتم: کجا به سلامتی؟ لباس پوشیدی؟ یدفعه بغضش ترکید و مثل ابر بهار گریه کرد. بغلش کردم و کلی نوازشش کردم. خودم هم خیلی حال درست و حسابی نداشتم، فکر نمی کردم اینقدر به نازی دلبسته شده باشم. نازی از بغلم اومد بیرون و لب هام رو بوسید و گفت: بابت همه محبت هایی که تو این مدت کردی ازت ممنونم آرشام ولی الان وقت خداحافظیه، اگه یه درصد تا قبل از ساعت هشت شب نظرت عوض شد بهم زنگ بزن. سمیه گفت: آرشام جان حالا نمی شه … که نازی حرفش رو قطع کرد و گفت: سمیه جان من و آرشام از قبل حرفامون رو زده بودیم و می دونستم رابطه من و آرشام به همین جا ختم می شه. بعد سمیه رو بغل کرد و گفت: تا با آرشام هستی هواش رو داشته باش. نذار بهش بد بگذره. بعد ساکش رو برداشت و رفت.
خیلی دلم گرفته بود ولی راه دومی نداشتم. نازی رو تا ماشین بدرقه کردم. برگشتم تو دیدم سمیه هم چشاش خیسه، تا من رو دید سریع اشکاش رو پاک کرد و با لبخند مصنوعی گفت: بیا آرشام جان صبحانه بخوریم. بدون اینکه چیزی بگم رفتم حمام و تنم رو به آب گرم حمام سپردم. نیم ساعتی زیر دوش بودم و با خودم و افکارم کلنجار می رفتم. اومدم بیرون سمیه حوله بدست منتظرم بود. حوله رو داد دستم، بعد از اینکه حوله رو پوشیدم بغلم کرد و گفت: حتما صلاح دونستی که اینجوری بشه، پس غصه نخور بالاخره هرکدوم از ما یه نصیب و قسمتی داره دیگه.
بزور چند تا لقمه در کنار سمیه خوردم و حاضر شدم که برم بیرون. سمیه گفت: کی بر می گردی؟ گفتم: معلوم نیست چطور مگه؟ گفت: می خواستم ببینم ناهار یا شام چی برات درست کنم. گفتم: اصلا معلوم نیست برنامه من، شاید ناهار و شام رو بیرون بخورم. گفت: اگه مطمئنی نمی آی من برم خونه خودم، باید وسایلم رو جمع کنم بعد از طلاق بر گردم شهر خودم، با فامیلا صحبت کردم قبول کردن تو خونه پدربزرگم زندگی کنم. سری تکون دادم و زدم از خونه بیرون.
اول رفتم آرایشگاه تا برای شب آماده باشم. بعدشم رفتم مرکز خرید و یه دست کت و شلوار سرمه ای خریدم. با یه پیراهن آبی آسمونی و یه کروات سرمه ای و یه جفت کفش. ناهار رو هم خوردم و برگشتم خونه. نیاز داشتم یکم استراحت کنم. تو راه برگشت سید از خط مخصوصش زنگ زد و گفت: جلسه اول دادگاه عباس امروز برگزار شده و تفهیم اتهام شد، هرچند حکمش صادر شده ولی چند تا جلسه فرمالیته دادگاه برگزار می شه. فعلا پانزده سال حبس بدون بخشش براش بریدن، اگه تو طول دادگاه پروندش سنگین تر بشه حکم سنگین تری هم براش می برن. فعلا اون قاضی که آشنایه دختره که خونریزی داخلی کرده بود خیلی سفت و سخت دنبالشه مدارک جدیدتر و بیشتری علیه عباس جور کنه. رسیدم خونه دیدم سمیه هنوز خونه است، بهش گفتم: چی شد پس نرفتی؟ گفت: دلم نیومد تنهات بذارم. بغلش کردم و گفتم: دیگه باید به فکر زندگی و آیندت باشی، چند روز دیگه صیغه طلاق رو می خونن و راحت می شی. برو عزیزم به زندگیت برس اگه کاری داشتی حتما بهم زنگ بزن. از سر اجبار از بغلم اومد بیرون و حاضر شد و رفت.
یکم دراز کشیدم یکم فیلم دیدم و سرم رو گرم کردم تا ساعت شد هفت. پاشدم لباسام رو پوشیدم و رفتم گل فروشی یه سبد گل رز زرشکی گرفتم، یه جعبه شیرین هم خریدم و رفتم خونه آتنا. هنوز هشت نشده بود که زنگ خونشون رو زدم، آتنا از پشت آیفون گفت: بفرمایید بالا جناب مهندس. به در واحدشون که رسیدم آتنا در رو باز کرد، پشت سرش دو تا آقای ریشو و اخمو که رو پیشونی یکیشون جای مهر بود ایستاده بودن. هر دو تاشون پیراهن سفید یقه سه سانتی پوشیده بودن که تا خرخره دکمشون رو بسته بودن. آتنا ما رو به هم معرفی کرد. اون دو تا آقا که خیلی خشک و جدی هم بودن برادرهای آتنا بودن. من رو راهنمایی کردن به قسمت پذیرایی، بعد از چند دقیقه مادر آتنا که چادر سفیدی سرش بود به همراه یه دختر نوجوون که مانتو و شلوار پوشیده بود و روسریش رو سفت بسته بود اومدن داخل. بعد از سلام و احوالپرسی و تعارفات معمول آتنا با یه سینی چای اومد تو. مراسم معارفه تازه تموم شده بود که زنگ خونه رو زدن، دو تا خانم چادری با دو تا آقا اومدن تو که آتنا اونا رو خواهر و شوهر خواهراشون معرفی کرد. استرس و ترس رو تو چهره آتنا می شد دید. جو خیلی سنگینی بود، اگه می دونستم اینجورین یه لباس دیگه می پوشیدم.
شوهر خواهراش خیلی فضول بودن و تو همون لحظه اول می خواستن از حساب بانکی من هم سر در بیارن. چند دقیقه بعد دو تا خانم دیگه که چادرشون تقریبا شبیه چادر مادر آتنا بود هم اومدن، آتنا اونا رو زن داداشش معرفی کرد. مادر آتنا زن خیلی خوشرویی بود و خیلی با محبت رفتار می کرد، گفت: وقتی آتنا گفت تشریف می آرین خیلی خوشحال شدیم و افتخار می کنیم میزبان شما هستیم فقط خیلی دلم می خواد دلیل اومدنتون رو بدونیم. گفتم: منم از آشنایی با خانواده خانم مهندس خیلی خوشحالم و باعث خوشوقتیمه. راستش من و خانم مهندس یه مدتیه با هم همکار شدیم، تو این مدت اخلاق و رفتار و سکنات خانم مهندس، هم نظرم رو جلب کرده و هم باعث شده به ایشون علاقه‌مند بشم. کاملا مشخصه که ایشون تو یه خانواده اصیل تربیت شدن و به اصطلاح سر سفره پدر و مادر بزرگ شدن و نون حلال خوردن. مزاحم شدم برای خواستگاری ایشون، البته با اجازه شما. می دونم تو اینجور مسائل باید با بزرگترهام می اومدم ولی چون پدر و مادرم شهرستان هستن، جسارت کردم و گفتم: جلسه اول رو خودم مزاحمتون بشم، اگر نظرتون مثبت بود با پدر و مادرم خدمت برسم.
برادر بزرگتر آتنا یا اکبر آقا همونی که جای مهر رو پیشونیش بود گفت: خیلی شما رو نمی شناسیم جناب مهندس، فقط در حدی که می دونیم شما رییس خواهرمون هستین. مادر آتنا گفت: البته از نجابت و درستی شما آتنا برام گفتن و از برخوردتون مشخصه شما هم تو یه خانواده اصیل و نجیب بزرگ شدین. تو برخورد اول منم از شما خوشم اومده و بعید می دونم پسرام نظرشون غیر از این باشه. جواب مثبتتون رو هم خود آتنا البته با رضایت برادراش باید بدن.
برادر کوچیکه یا صادق که لحن طلبکارانه ای هم داشت گفت: مهندس یکم از خودتون بگین ببینیم باهاتون چند چندیم. مامان آتنا نگاهش کرد و لبش رو گزید. صادق گفت: مادر من لب گاز گرفتن نداره که، آتنا تحصیل کرده است لیسانسه و مهندس این مملکته از زیر بوته که به عمل نیومده باید ببینیم کی اومده خواستگاریش؟ بعد این آقا به عنوان مهمون خودش رو دعوت کرده قرار خواستگاری که نذاشته. بعد رو به من کرد و گفت: بگو مهندس چکاره ای؟ اسم و رسمت چیه؟ چی داری چی نداری؟ نگاهش کردم و گفتم: البته حق با شماست، من به عنوان خواستگار رسمی هم نیومدم، بیشتر اومدم برای شناخت بیشتر و البته معرفی خودم. بنده آرشام محسنی سی و سه ساله کارشناس ارشد معماری. یه شرکت ساخت و ساز و طراحی داخلی ساختمان دارم البته با مشارکت سه تا از هم دانشگاهی هام. خدا رو شکر وضع مالیم بد نیست. یه خونه صد و هشتاد متری دارم سمت فرمانیه و چند تا ملک تو شمال سمت کلاردشت. یه ماشین هم زیر پامه. یه خواهر دارم که مترجم زبانن و شرکت دارن و یه برادر که مهندس برقه و تو آلمان زندگی می کنه. بچه بزرگ خانواده هم هستم. اکبر یه نگاهی به کل خانوادش کرد و گفت: جناب مهندس کاملا مشخصه خیلی آدم مودب و ماخوذ به حیایی هستین. نجابت و شرافت هم که از وجناتتون می باره. مادر و صادق و دامادا تایید کردن. تو دلم گفتم: اینا دیگه چه پول پرستایی هستن. تا فهمیدن پولدارم شدم نجیب و شریف. صادق گفت: برنامت برای آینده چیه مهندس؟ گفتم فعلا که یه پروژه ساخت هتل دارم تو ابوظبی، تموم که بشه هتل دوم رو هم همونجا می سازیم. فعلا قصد دارم تو دبی شعبه دوم شرکت رو بزنم و احتمالا در سال چند ماهی ساکن اونجا بشم. اینو که شنیدن گل از گلشون شکفت. صادق با صدای بلند که می شد ذوق زدگی رو تو صداش فهمید گفت: اگه اکبر آقا موافق باشن به میمنت و مبارکی این وصلت، یه صلوات بفرستیم. اکبر سری به نشونه تایید تکون داد.
گفتم: خود آتنا خانم باید موافقتشون رو اعلام کنن. صادق گفت: این چه حرفیه مهندس؟ دختر باید شوهر کنه، همین الانشم آتنا ترشیده به حساب می آد. اصلا می دونی چیه مهندس؟ زن جماعت هرچی مردش بگه باید بگه چشم. تو خانواده ما اصلا صحبت کردن زن تو جمع غریب عیبه. ما از این رسما نداریم که بگیم ببینم زنم چی می گه. فقط مادر اجازه داره حرف بزنه اونم اگه بابایی در کار نباشه. شما هم اینو آویزه گوشِت کن مهندس زن فقط برای پخت و پز و رفت و روب و زاد و ولده همین. از نظر ما البته با اجازه اکبر آقا همه چی حله فقط می مونه بحث مهریه و شیربها و جهیزیه. نظرت چیه مهندس؟ گفتم جهیزیه که چیز خاصی نیاز نیست تقریبا همه چی دارم تو خونم. در مورد مهریه و شیربها شما بفرمایین.
اکبر گفت: شیربها رو که مادر باید تعیین کنن. مهریه هم یه خونه ای مغازه ای چیزی بنداز پست قبالش، یه سفر حج واجب و صد و ده تا سکه به نیت مولا علی. صادق خنده زشتی کرد و گفت: البته بیشتر هم فایده نداره یعنی قانون نمی ذاره ما ده هزار تا هم مهر کنیم شما باید همون صد و ده تا رو بدی. مادر شیربها چقدر بپردازه؟ مادر آتنا گفت: بی خود برای خودتون نبرید و بدوزین هر کدومتون چهارده تا سکه مهر زناتون کردین. آقای مهندس هم هرچی با آتنا به توافق رسیدن همونه. شیربها هم لازم نیست. بعد رو به من کرد و گفت دست عروست رو بگیر برید یه گوشه سنگاتون رو وا بکنین، پاشید برید.
یه گوشه از پذیرایی نشستیم، آتنا حسابی پکر بود، آروم بهم گفت: می بینی داداشام چه حیوونایی هستن، صادق مثل سگ از زنش می ترسه. گفتم: ولشون کن مهم نیست، شرکتمون تو دبی که راه بیافته می ریم اونجا زندگی می کنیم. لبخندی زد و گفت: چرا نگفتی می خوای بیای خواستگاریم؟ گفتم: اینجوری بهتر بود، می خواستم خود واقعی خانوادت رو ببینم. حالا مهریه چی می خوای؟ گفت: تو کاری به این کارا نداشته باش اون با من. یکم پشت خانوادش غیبت کردیم و خندیدم و برگشتیم تو جمع.
صادق گفت: خب چی شد؟ آتنا با کمی ترس و لرز گفت: اگه شما موافق باشین من حرفی ندارم. صادق گفت: اونو که می دونم، مهریه چی شد؟ گفت: من به یه شاخه گل رز راضیم. دو تا داداشا عصبی شدن و صادق بهش پرید که: یعنی چی یه شاخه گل؟ شادوماد خودش یه بازار طلا هست اونوقت تو گفتی یه شاخه گل؟ مسخرمون کردی دختر؟ مامانش نگاه چپی بهش کرد و گفت: شما دخالت نکن خودش صلاح خودش رو بهتر می دونه. صادق گفت: یعنی چی مادر من این اگه عقل داشت که اینجوری نمی گفت. اکبر هم که از وقتی اومده بودم دستش تو خشتکش بود و همش داشت با خودش ور می رفت گفت: خواهر من یه چیز معقول بگو، پیش دوست و آشنا آبرو داریم. فردا نمی گن این دختره عیب و ایرادی داره؟ مهندس شما چیزی نمی گی؟ صادق گفت: مگه مغز خر خورده چیزی بگه؟ به نفعشه خب. نگاه تحقیرآمیزی بهش کردم و گفتم: این از مناعت طبع خانم مهندسه ولی روز قبل از عقد یه پنت هاوس تو کلاردشت به نامشون می زنم. صادق بلند دست زد و گفت: به ایشون می گن آدم چیز فهم درست و حسابی. مادرش گفت: مبارکت باشه پسرم بعد یه حلقه از زیر چادرش در آورد و گفت: این رو دست عروست کن برای نشون کردن، تا وقتی که خانوادت بیان برای مراسم اصلی. گفتم: نیازی نیست مادر بعد جعبه حلقه ای که دیروز از مظفری خریده بودم رو در آوردم و به طرف آتنا گرفتم. آتنا گرفتش و بازش کرد، چشای همشون چهار تا شده بود که ببینن چیه. دست به دست چرخوندن تا رسید به دست صادق، صادق نگاهش کرد و گفت: طلاست دیگه مهندس؟ دیگه صبرم داشت تموم می شد خیلی داشتم خودم رو کنترل می کردم به صادق چیزی نگم، اکبر هم که دستش رو از تو خشتکش بر نمی داشت لامصب، اینقدر مالیده بود که جلوی شلوارش باد کرده بود. صادق دوباره تکرار کرد: مهندس پرسیدم طلاست دیگه؟ بدل مدل نباشه یوقت. فاکتور خرید حلقه رو در آوردم و بدون اینکه نگاش کنم دستش دادم. سوتی کشید و گفت: اینجا رو ببین وقتی می گم طرف بازار طلاس باور نمی کنی. دویست و سی میلیون پول این انگشتر رو داده. اکبر با عجله فاکتور رو گرفت و با دقت نگاش کرد. بعد به من گفت: پاشو مهندس انگشتر رو دست خانمت کن نه نمی خواد آتنا تو بیا بشین پیش شوهرت. آتنا اومد کنارم، اکبر بهش گفت: ببین دختر این حلقه بره دستت تا آخر عمر باید باهاش زندگی کنیا، نمی دونم دعواتون بشه و قهر کنی اینجا نمی آی. از این به بعد همه کست شوهرته پس خوب فکراتو بکن. آتنا دستش رو آورد جلو و من حلقه رو کردم دستش. خواهر کوچیکه آتنا کل کشید و همه دست زدن. زن اکبر پاشد شیرینی رو چرخوند، به اکبر که رسید، یه چیزی اکبر در گوشش گفت که زد در گوش خودش و آروم گفت: خدا مرگم بده و رفت. تو جریان مهمونی چندین بار اکبر به زنش اشاراتی داشت که زنش گوش به کری می داد. هر کس داشت با یکی صحبت می کرد و صادق هم چرت و پرت های خودش رو می گفت که چند بار چپ چپ نگاش کردم، جالب بود هر بار که نگاه عصبی بهش می کردم جا میزد و معلوم بود بر خلاف ظاهرش خیلی آدم ترسوییه. اکبر بلند شد و به زنش گفت: خانم بیا یه دقیقه کارت دارم، کاملا برجستگی جلوی شلوارش معلوم بود، از جمع رفت بیرون و زنش هم با خجالت رفت دنبالش. صادق گفت: مهندس کلید یکی دو تا از ویلاهات رو بده یه چند روزی بریم عشق و حال. این برای چندمین بار بود که یه چیزی ازم می خواست. دیگه تحمل نکردم بهش اشاره کردم بیاد پیشم، اومد کشیدمش سمت خودم و آروم ولی با لحن تند و محکمی در گوشش گفتم: فکر کردی چکارمی که اینقدر اُرد ناشتا می دی؟ مگه قراره سوراخ تو رو باز کنم که این همه درخواست داری؟ به آروم بودنم نگاه نکن یدفعه دیدی یه جوری قهوه ایت کردم که دیگه روت نشه تو جمع بشینی. ترس رو تو چشاش می شد دید. بدون اینکه حرفی بزنه رفت سر جاش نشست و تا آخر مهمونی حرفی نزد. آتنا بهم گفت: چی شده آرشام چقدر برافروخته شدی؟ گفتم: چیزی نیست یکم عصبیم. سرویس کجاست یه آب به سر و صورتم بزنم؟ با دست راهرویی رو نشونم داد و گفت: اونجاست. پاشدم رفتم سمت سرویس یه راهرو بود که سه تا در توش باز می شد. یکی از در ها که بسته بود. یکیشون لاش کمی باز بود و معلوم بود چراغش روشنه و یکی دیگشون دسشویی بود. رفتم تو دسشویی و یه آبی به سر و صورتم زدم و یکم معطل کردم تا قیافم بهتر بشه اومدم بیرون صدای پچ پچی رو که شبیه جر و بحث آروم بود به گوشم خورد. آروم رفتم جلوتر، صدای اکبر رو شنیدم که داره با زنش صحبت می کن، خواستم برگردم، شنیدم زنش گفت: به خدا زشته آبرومون می ره همه بیرون نشستن شب برات جبران می کنم. کنجکاو شدم ببینم چکار می کنن. آروم از لای درتوی اتاق رو نگاه کردم. دیدم دو تایشون پشتشون به منه، اکبر زنش رو دولا کرده رو یه میز و شلوارش رو کشیده پایین، شلوار خودش هم پایینه و داره خودش رو می ماله به باسن زنش. اکبر گفت: به جای این کولی بازیا پاهات رو واکن زود تمومش می کنم. شب هم جای خودش. یه لحظه اکبر به صورت نیم رخ چرخید سمت در، چیزش رو دیدم که دست کمی از چیز خر نداشت. زنش پاهاش رو باز کرد و گفت: فقط تو رو خدا زود تمومش کن تا حیثیتمون نرفته. اکبر هم خیسش کرد و یه ضرب کرد توش. لامصب ناز زنش اندازه دو تا کف دست بود. زنش ناله خفیفی از روی درد کشید و اکبر هم وحشیانه تلمبه می زد. یه دقیقه هم نشد که کشید بیرون و خودش رو رو کمر سفید و بلوری زنش خالی کرد…
ادامه دارد …
نویسنده: مبهم

برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2024-05-07 03:17:35 +0330 +0330

وا مصیبتا از این جماعت خرمذهبی لاشخور بیشرم و بیشرف که همه چیز و همه جا را عین خودشان به گند و لجن می‌کشند
دستت طلا دکتر عزیز
بسیار عالی
👌👍👏❤️🌺

3 ❤️

2024-05-07 06:42:17 +0330 +0330

همش هیجانه عالیه ادامه بده

2 ❤️

2024-05-07 13:01:20 +0330 +0330

عالی

1 ❤️

2024-05-09 00:42:43 +0330 +0330

↩ siavashazad1987
فدات 🌹

1 ❤️

2024-05-09 00:43:24 +0330 +0330

↩ sahar.66.ali
ممنون رفیق 🌹

0 ❤️

2024-05-09 00:43:36 +0330 +0330

↩ Rira@rira
🌹 🌹 🌹

0 ❤️

2024-05-09 00:44:45 +0330 +0330

↩ Pink Cigarette
خوب می بینین شما وگرنه پر از اشکاله داستانم. به هر حال جزء تجربه های اول نوشتنمه و فی البداهه دارم می نویسم.

0 ❤️

2024-05-09 03:11:59 +0330 +0330

↩ DrAbner
پاینده باشی

1 ❤️

2024-05-10 23:04:39 +0330 +0330

↩ siavashazad1987
🌹 🌹 🌹

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «