پنجاه طیف زمردی (۲)

1401/08/20

...قسمت قبل

بخش سوم: تمشک، بنفشه و رز
سگها معمولا ده دوازده سال عمر میکنند و امسال جورج سیزده ساله میشد. از چهره تیمان معلوم بود که خبر بدی در راه است. سگ پیرش لحظات پایانی عمرش را میگذراند و تیمان ناراحت از این بود که این همه سال چرا به جای پیدا کردن یک همدم واقعی دلش را به سگش بسته بود و تمام زنانی که در زندگیش بودند را بازیچه کرده بود. از دامپزشکی بیرون آمد و جلوی در ایستاد پاکت سیگارش را درآورد ولی قبل از اینکه سیگاری در بیاورد صدای گریه های زنی توجهش را به خود جلب کرد. برگشت و به سمت صدا رفت. زنی با مانتوی سفید، شالی مشکی و موهای خاکستری. نشسته بر روی نیمکت حیاط دامپزشکی زنی در حدود چهل سال و یا کوچکتر. وقتی که نزدیک او شد در میان بوی بنفشه و رز غرق شد در میان گریه های مظلومانه اش. که سرش را خم کرده بود و با دستانش صورتش را گرفته بود؛ تنهای تنها. تیمان لحظه ای احساس همدردی کرد. چشمانش پر شد. حس کرد که با هم دارند بدون اینکه همدیگر را بشناسند همدردی میکنند. تیمان اشکهایش را کنترل کرد. شاید آن زن هم مثل او کسی یا چیزی با ارزش را از دست داده است. کنار او نشست و از جیبش دستمالی درآورد.
خانوم…ببخشید…
زن بینیش را کشید و در حالی که دستمال کاغذری را از تیمان میگرفت با صدای گرفته ای تشکر کرد.
سکوت…
+بفرمایید. کاری داشتین؟
-نه صدای گریتونو شنیدم فک کردم که شاید…اهههم…شاید شما هم مثل من خبر بدی شنیدین و…
لرزش صدای تیمان و قطعه قطعه حرف زدنش به خاطر خبر بدی بود که چند دقیقه پیش شنید. اما زن فکر کرد تیمان صرفا خجالتی است و میخواهد با او دوست شود پس بی فکر بدون اینکه نگاهی به تیمان بیاندازد با لحن بد و مستبدی سخن تیمان را قطع کرد.
و اینکه الان فرصت مناسبیه برم تو کارش؟! نه؟! آقای محترم چرا اینجا اومدین؟
صدای زن میلرزید. این بار نمیشد تشخیص داد که از روی عصبانیت است یا از روی غم و غصه!
تیمان با صدای آرام وگرفته ای شمرده شمرده پاسخ داد. چشمانش پر قرمز بود ولی زن به او نگاه نکرده بود تا ببیند!
من فقط یه سگ داشتم تو این همه سال…امروز آوردمش به دامپزشکی و دکتر گفته که اون سیزده سالش شده و قراره که…
تیمان نتوانست ادامه دهد لبانش را به هم چسباند و روبه رو را نگاه کرد خیلی خود را کنترل کرد که گریه نکند. زن سرش را بلند کرد و با گریه به تیمان نگاه کرد…کمی مکث…زن درحالی که دستمال را در دست داشت زد زیر گریه تا حالا آرام گریه میکرد ولی با دیدن بغض تیمان گریه اش شدت گرفت و برخلاف سن و سالش همانند دخترکی صورتش را به بازوی تیمان چسباند.
یک قطره اشک از چشمان تیمان سرازیر شد…
اشکش را پاک کرد و بلند شد.
به سمت ماشینش میرود…
زن گریه کنان از جایش بلند شد.
“وایسا!”
تیمان ایستاد حس کرد که یکی به او دستور داده تا بایستد. برگشت به سمت زن…با تعجب به زن نگاه میکرد آن چشمان آن فضا…غیرقابل سرپیچی بودند.
به خاطر سگتون متاسفم…
تیمان در حالی که اشک گوشه چشمانش را پاک میکرد پاسخ داد نمیخواستم مظاحمتون بشم. معذرت میخوام. اصلا نمیدونم چرا اومدم پیش شما…
من کسیو اینجا ندارم. شما هم اینجا غریبه این. مگه نه؟
چشمان سبز زمردی…براق در میان اشک…تیمان داشت در آنها غرق میشد!
من…غریبه نیستم اما…آدمهای زیادی نمیشناسم!
زن دوباره از ته دل زیر گریه میزند. تیمان سریع به سمت او میرود.
بوی تمشک، بنفشه و رز…
حس همدردی…
تیمان غرق میشود!

بخش چهارم: اعماق
تیمان:«داشتم میگفتم دکتر! زنه اسمش حدیث بود جلوی درهمین دامپزشکی پایینی باهاش آشنا شدم راستی تازه یادم اومد بهت بگم سگم جورج مرده بود. اونم گربش مرده بود. رفتیم خونش که هم گربشو هم سگمو اونجا دفن کنیم. همشون عصر اتفاق افتاد میگفت تازه رسیده تهران. خلاصه رفتیم خونش یه خونه بزرگی داشت خیلی بزرگ!. ندیده بودم تا حالا. رفتیم داخل کتمو گرفت یکم حرف زدیم خونه رو نشون داد بعد رفتیم حیاط که تقریبا میشه گفت باغچه بود برا خودش بعد آستینامو زدم بالا یه گوشه رو نشون داد مشغول کندن قبر شدم برا جورج، سگم و بئاتریس: گربه حدیث. اون رفت داخل و خیلی داخل موند یواش یواش حس حمال بودن بهم دست میداد تقریبا کندن رو تموم کرده بودم که دیدم دستش یه سینی دو تا لیوان پر اومد…»
سلام خسته نباشی!
تیمان به زن نگاه کرد. دامنی مشکی با جوراب مشکی و یک پیراهن خاکستری همراه با یک شال ست شده با دامن که موهای خاکستریش را زیباتر جلوه میداد.
کمی مکث کرد.
آآآ…ممنون راضی به زحمت نبودم.
بخور. یکم ویسکی ریختم عرق کردی یوقت سرما میخوری.
تیمان یکم صدایش را پایین آورد:«ویسکی!..شما تو خونه الکل نگه میدارین؟!»
من که نگه نمیدارم. شاید مال همسر مرحومم باشه.
خدابیامرزه…
از این خونه بدم میاد. ده سالی میشه پامو تو این خونه نزاشتم منم مثل تو حس میکنم مهمون هستم.
یک پوف کلافه زد.
با همسرم خیلی اختلاف سنی داشتیم حس میکردم پدرمه. مردن بئاتریس خیلی بیشتر برام غمانگیز بود تا مردن اون. فقط بفکر…
حدیث به سمت دیگر نگاه کرد. کمی مکث کرد. سخن گفتن برایش سخت شد. نفس عمیقی کشید: ولش کن.
تیمان هیچ نگفت. جورج و بئاتریس را در کنار هم در قبر کوچکی که کنده بود گذاشت و مشغول دفن شد.
بئاتریس پیکت…حتی فامیلی هم برا گربتون گذاشتین. حدیث در حالی که شالش را به شانه هایش انداخته بود نوشیدنی در دستش تیمان را تماشا میکرد. شاید به قدری غرق در تماشای تیمان بود که صدای تیمان را نمیشنید.
از عطر خودتون به جسدشون زدین؟
خواستم وقتی دفنشون میکنین اذیت نشین.
تیمان آخرین خاک را انداخت و در صندلی چوبی نشست.
جورج…تو رفیق خوبی بودی.
حدیث کنار تیمان رفت و لیوان دوم را به سمت او دراز کرد.
بیا به سلامتی خانم بئاتریس پیکت بخوریم. و سگت جورج…
تیمان دستش را دراز کرد. وقتی لیوان را از حدیث میگرفت سر خورد و افتاد.
آخ آخ ببخشید. همه جاتون خیس شد…
تیمان:« دکتر باور کن اون لیوان رو از عمد به روم ریخت! من بچه نیستم که، اینجور چیزارو میدونم.اگه باور نمیکنی پس چرا به زور پیراهن رو از تنم در آورد! دارم بهت میگم دکتر. همشون نقشه بود. منو به زور برد حموم که خسته شدین عرق کردین منو ببخشید و از این حرفا که ببینه آندامم چه شکلیه. میدونی کجا فهمیدم. وقتی تو حموم بودم یه لیوان دیگه ویسکی آورد! اصلا وقتی که یهو بوی ترکیبی تمشک و بنفشه و رز رو تو هوا حس کردم فهمیدم اونه؛ این دیگه چه جور عطریه، ندیده بودم تا حالا. در کل معلوم بود دکتر! زنای چهل ساله اون شکلی، که دافنو لباس تنگ میپوشنو این چیزا، خیلی دنبال سکس اینجوری هستن مخصوصا وقتی فهمیدم شوهر نداره و از خارج اومده دیگه مطمئن شدم چی میخواد. منم که از خدا خواسته!..
لخت لخت رو به روش وایساده بودم اونم یواش یواش نزدیکتر شد و زیر لبش با حالت فوق سکسی در حالی که لباساشو در میاورد گفت وقتی به جای “تو” شما" میگی و وقتی به جای اسمم خانوم میگی خیلی تحریک میشم؛ با اون اندام پسرانت! امروز روز شانسته پسر خوب! منم دیگه هیچی نگفتم همون طور که داشت لخت میشد دوش رو بستم یواش یواش رفتم سمتش ویسکی رو ریخت رو ممه هاش منم شروع کردم به خوردن سینش و رفتم پاییین. یکم عقب رفت نشست رو لبه وان منم نشستم زمین همونجا کصشو خوردم. دکتر تو اون فضای نیمه تاریک حموم که البته حمومشون از کل خونه شیش متری من شیکتر بود. بگذریم تو اون فضای نیمه تاریک با اون اندام فوق سکسی و درحالی که موهای خاکستریش ریخته بود کنار صورتش با اون بوی خیلی زیبا فقط این کم بود که با اون چشمای زمردیش بهم نگاه کنه و منو تشویق کنه! موهامو گرفته بود و هی میگفت آفرین پسر خوب! دکتر من بیست و چهار سالمه! پس فک کنم منطقی بود جوری باهام حرف بزنه که انگار بچه هستم. دکتر من هی کصشو میخوردمو اون هی آه و ناله میکرد من خودم از شدت حشریت داشتم میلرزیدم بقیه لیوان رو ریخت رو شکمش و سرازیر شد اومد رو کصش گفت به منم ویسکی بده منم همشو تو دهنم جمع کردم اومدم بالا و در حالی که از فکم گرفته بود ویسکی رو از دهنم خورد. یه لب گرفتن ساده نبود به شکل خیلی عجیبی داشتیم دهن همدیگرو میخوردیم وان تقریبا پر شد بود آروم خزید توی وان منم رفتم روش یکم گردنشو خوردم بعد پاهاش رو گذاشت رو شکمم منو حل داد طرف دیگه با پاهاش برام جق میزد ممه هاش از آب بالا اومده بودن منم تا گردن زیر آب بودم. حدیث با صدای خیلی آروم گفت: میخوام خودتو به من بدی! اگه خودتو تو دستای من رها کنی بهت قول میدم یه جوری آبت میاد که تاحالا همچین تجربه ای نداشتی! دارم به اون همه آب کیری که اونجا جمع میشه فک میکنم وقتی که آبت میاد… دکتر من هیچ! من فقط نگاه! چشماش بدجوری آدمو طلسم میکردن فقط میخواستم اون لحظه تا ابد طول بکشه. دیگه داشت آبم میومد. یکم خودمو جمع کردم که باعث شد حدیث سریع بفهمه…پرید تو بغلم آب شلب شولوب از وان ریخت تو کف حموم سر کیرمو گرفت محکم فشار داد! بلند گفتم آخ این دیگه چی بود؟ چشمای زمردیش درست جلوی صورتم بودن. وقتی بهم نزدیک میشد بوی بنفشه قشنگ اختیار منو از خودم میگرفت! هنوز سر کیرم رو فشار میداد گفت: بهم اعتماد بکن خودتو تو دستای من رها کن مثل یه قایق کوچولو که خودشو به دست طوفان دریا سپرده. قول میدم غرقت نکنم بهت خوش میگذره. هنوز کیرم تو دستش بود و رفته رفته فشارشو بیشتر میکرد. ولی واقعا زن سکسی بود ینی حاظر بودم بمیرم براش اون لحظه. آروم گفتم باشه. کیرمو ول کرد و زیر آب کیرمو گذاشت تو کصش گفت: حالا وقتشه بهم نشون بدی چی تو چنتت داری! شروع کردم به تلمبه زدن آروم و یواش! موهاش ریخته بود به شونه هام لبامون قفل شده به هم. یکم بعد در حالی که ناله میکرد گوشم گفت نفستو حبس بکن.
شلپ!
رفتم زیر آّب از شونه هام گرفته بود خودش داشت عقب جلو میکرد یکم بعد شونه هامو ول کرد اومدم بالا و اون همونطور منظم و آروم داشت بالا پایین میکرد خودشو. از شونه هام گرفت یه آه بلند کشید فریاد زد: دوباره!
شلپ!
من از توی آب دو تا چشم زمردی میدیدم که دارن با نهایت لذت بهم نگاه میکنن و بالا پایین میرن این بار یکم زیادی نگه داشت. دیگه کم کم داشتم نفس کم میاوردم که ولم کردم اومدم بالا یه نفس عمیق کشیدم آه و نالش زیادتر و بلند تر شد از کنار وان گرفت یکم خودشو کشید بالا«محکمتر تیمااان همونجا» زیر آب یکم جا باز شد منم با تمام توان داشتم تلمبه زدم یه آه بلند کشید که تقریبا میشد گفت بیشتر شبیه فریاد زدن بود ارضا شد منم آبم اومد در همون لحظه که با هم ارضا میشدیم در آن واحد شللپ منو حل داد زیر آّب با دو دستش از سینم گرفته بود یه حس عجیبی بهم دست داد. ترکیب ارضا شدن و خفگی زیر آب خیلی عجیب بود ولی خوشم اومد! لعنتی خیلی ماهر بود. کنترلم تو دست اون بود شاید حتی میتونست منو غرق کنه یکم زیر آب موندم اونم تو همون وضع نشسته بود روم دیگه داشتم خفه میشدم که از حرکت پاهام متوجه شد و دستشو کشید منم اومدم بالا با قیافه از خود راضی و مستبد تو همون لحظه که کیرم تو کصش بود و آبمو ریخته بودم توش گفت «چرا خودت نیومدی بالا؟ داشتی خفه میشدی…» گفتم « خودت گفتی کنترلمو از دست بدم رها بشم تو دستات. در ثانی قیافت به قاتل ها نمیخوره!»
خندید…
امروز رو اینجا میمونی. فردا میخوام یه چیز دیگه رو امتحان بکنیم!
هیچی نگفتم فقط با اشتیاق به چشمای زمردیش نگاه کردم
آروم در حالی که لبامو میبوسید گفت میخوام بیشتر مطیع بشی! میخوام اجازه بدی هر کاری که دلم میخواد باهات بکنم!
هر کاری؟!
هر کاری که کردم و قراره که بکنم فقط باعث میشه بیشتر لذت بببری
هیچی نگفتم با تمسخر گفت: قیافم که به قاتل ها نمیخوره!؟
پاشد از وان رفت بیرون زیر دوش وایساد من یکم تو اون وضعیت موندم.
-پاشو دیگه!
+چی؟
-میگم پاشو بورو دیگه تو دوش گرفتی حالا من دوش میگیرم.
خندیدم
+آهان…ببخشید
-راستی تیمان. فک نکنم تو این خونه بشه غذا پیدا کرد. یکم غذا بخر از بیرون من حتی ناهار هم نخوردم.
چشم میرم پیتزا بخرم.
دکتر رفتم پیتزا خریدم برگشتم؛ خونه خیلی بزرگی نبود راحت اتاقشو پیدا کردم در رو باز کردم رفتم داخل جلوی میز آرایش نشسته بود یه آرایش سبک هم داشت رژ لبش رو میزد.
در نمیزنی…
چی…آها…ببخشید.داشتم اتاقارو میگشتم پیدات کنم.
ترسیدی گمم کنی؟ با لحن شیطنت آمیز و خنده ملیح با اون چشمای استثناعی برگشت به من نگاه کرد.
هیچی نگفتم عطر رو از روی میز برداشت و دو پاف رو گردنش زد. بوی ترکیبی تمشک، بنفشه و رز! محکم بوش رو کشیدم.
هییییسسسسس
حدیث خندید
-برو پزیرایی منم لباسامو می پوشم الان میام.
+منظره رو از دست بدم؟!
-برای اینکه منو دوباره لخت ببینی باید پسر خوبی باشی… باید بدستش بیاری. حالا برو…
با لحن مستبد حرف میزد. معمولا از اینجور چیزا خوشم نمیاد. اون خودش قضیه سکس رو شروع کرده بود خودش منو کشونده بود خونه ولی بازم هر چی میگفت فقط میتونستم چشم بگم اختیارم دیگه دست خودم نبود نه بعد از غرق شدنم تو حموم. موقع پیتزا خوردن هم در مورد فردا حرف زدیم که قرار شد من یه قلاده ببندم اونجوری باهم سکس کنیم مثل یه سگ! دکتر، اون شب با اینکه من منتظر یه سکس دیگه بودم ولی گفت که خیلی خستست و خوابید منم کنارش تو تخت خوابیدم. منو بغل کرده بود. خیلی حس خوبی داشت سرشو گذاشتهبود رو سینم موهای خاکستری پر پشتش با بوی قشنگش بهم لالایی میخوند. انگار خدا میخواست با حدیث مرگ جوج رو برام جبران کنه.
دکتر: بنظرت جبران کرد؟
تیمان: اونموقع آره؛ ولی حالا فکر میکنم بیشتر مثل یک “کصننت” بود تا “جبران”…

نوشته: Hejix


👍 5
👎 2
9901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

902406
2022-11-11 08:11:46 +0330 +0330

خیلی جالب شده داستانت . دمت گرم. منتظر ادامشم

0 ❤️