هوس بازی های آرش

1392/10/23

سلام .
این خاطره های من هستش داستان نیستش یکم طولانی ببخشید تو رو خدا هم با ادب باشید بعضی ها هم که باید فوش بدن به من فوش بدن آرش
روز تولدم بود . آره 15 ساله شده بودم ،نمیدونستم امروز باید چه کار میکردم، دوست داشتم دیگه ((گناه نکنم)) .
ولی ، باید چکار میکردم!!
رفتم تو آینه به خودم نگاه کردم ، تو صورتم پر از استرس و خستگی بود. استرس از اینکه میتونم توبه کنم ؛دیگه گناه نکنم .
و ترس از اینکه دیگه گناهم نوشته میشد .آخه همیشه به خودم قول میدادم که به سن تکلیف برسم دیگه گناه نمیکنم.
میترسیدم…
به خودم میگفتم ، باید از کجا شروع کنم ، من تا اون سن رسیده بودم فقط با گناه کردن خودم رو به دیگران چه میدونم یه جوری نشون داده بودم ، با گناه کردن خودم رو پسری زرنگ باهوش میدونستم ، و نمیدونستم چه طوری میشه همه چیز رو فراموش کرد و از خودم یه شخصیت جدید بسازم … تو همین فکرا بودم که یکی از دوست دخترام ،به اسم مهناز، زنگ زد (( میگم یکی از دوست دخترام آخه من با سه تا دختر رابطه داشتم واسه همشون هم لاو میترکوندم میگفتم : تو تنها عشقمی اونا هم همین جور منم میدونستم ک اونا هم بجز من، دوست پسرای دیگه هم دارن ولی برام مهم نبود هیچ وقت هم به روشون نمی اوردم چو فقط به … فکر میکردم)) راستش دوست نداشتم دیگه جواب بدم ، دیگه میترسیدم دوباره همون آدم قبلی بشم . اما، اس ام اس بهم داد که عزیزم آرش جان (( تولدت مبارک )) میخوام ببینمت ؛ منم به خودم گفتم : حتما کادو واسم گرفته آخه باباش از اون خر مایه ها بود منم بدم نمی اومد تیغش بزنم ، به خودم گفتم از یه پولدار عوضی تیغ زدن که عیبی نداره بعد از اینه کادو رو ازش گرفتم ولش میکنم .
بهش زنگ زدم : سلام عشقم چطوری مرسی تو اولین نفری که بهم تبریک گفت . مهناز سلام عزیزم خوبی یهو با صدای بلند گفت : تولــــــــــــــــــــــــــــــدت مبارک بعد زد زیر خنده
-منم بهش گفتم روانی مرسی
مهناز با خنده گفت روانی خودتی، میای بیرون ببینمت .
منم پرو گفتم برام کادو گرفتی چی گرفتی ها!!!
مهناز : آره عزیزم پس میای بیرون
_تو دل خودم میگفتم آخه خره اگه واسه کادو نبود جوابتم نمیدادم . گفتم آره نفسم هر جا توبگی ؛ کجا بیام !!!
مهناز : بیا همون جایی که اولین بار دیدمت باهات آشنا شدم .
گفتم : باشه ، دیگه آبروت نمیره . آخه روزای اول که باهاش دوست شده بودم ادای دختر مثبت ها رو واسم درمی اورد ، منم اول دوسش داشتم اما از اون روز که بهم گفت که چه آشغالیه دختره کثافت لزبینه ؛ از اون روز به بعد مثل یه حیوون باهاش رفتار میکردم و دروغ گفتن بهش هم خیلی برام راحت شده .
تلفن که قطع شد . ته دلم یه چیزی ، چه میدونم یه کسی بهم میگفت که اشتباهه نمیدونم شاید داشتم از این کار منصرف میشدم که معصوم زنگ زد اینم نفر دوم بود که عرض کردم معصومه دختر پاک ، صادق ، ترسو تموم شرایط اینکه بشه راحت دورش زد یا ازش سوء استفاده کرد رو داشت؛ ولی دیگه زیادی ساده بود دلم براش میسوخت ، به خاطر اینکه دوست پسر داشته باشه باج نمیداد دوسش داشتم ولی کم ، دوست نداشتم باهاش کاری کنم چون میترییدم ازش سوء استفاده کنن همیشه نصیحتش میکردم .در کل خیلی با هم راحتیم .
گوشی رو برداشتم سلام چطوری عوضی .
معصوم :سلام بیشعور ؛ چطوری تولدت مبارک
گفتم: مرسی عزیزم ممنونم از اینکه یادت بود .
معصوم : میای بیرون میخوام دوستم فرشته هم بیارم
گفتم آخه وقتی بهت میگم هیچیت به بقیه نبرده میگی نه ، آخه فرشته میخواد بیاد چکار !!!؟
معصوم آخه نمیتونم تنهایی بیام بیرون خانوادم گیر میدن درک کن آرش جان
گفتم : بذار یه روز دیگه معصوم باشه، من دوست ندارم چشمم به فرشته بیوفته ازش بدم میاد.
((فرشته دوست صمیمی معصوم ، یه بار باهاش اومده بود سر قرار که دیدم دختره بهم آمار میده چادوری که رو سرش بود کنار میزد هیکلش رو نشون میداد زیر چادو یه مانتو آبی تنگ پوشیده بود، منم زل میزدم نگاش میکردم اون روز با معصوم که بهم لب نداد دعوام شد بهش گفتم دوسم نداری بهم اعتماد نداری و هزار تا اراجیف دیگه واسه خوابوندن حس غریزه ، همون جا با فرشته دوست شدم بهش شماره دادم البته به معصوم گفت که من میخوام براش یه کتاب جور کنم که اسم کتاب رو یادش نیست، میخواد بره خونه برام اسم کتاب رو اس ام اس کنه ؛ طفلی معصوم هم باور کرد آخــــــــــــــی!! جه راحت بهم خیانت میکنن ، بس چرا…من خیانت نکنم تازه معصومم کم نیازامو برطرف نمیکرد.
دوست داشتم بهش بگم که دنیا چقدر کثیفه ؛ نشد چون ازش میترسم دختر پاکیه آهش بگیرم ))
معصوم گفت: بس من تا هفته دیگه نمیتونم بیرون بیام .
گفتم: خب خودت رو ناراحت نکن عزیز من در عوض اون روز خودمون دوتا باهم میچرخیم میبرمت سینما !
معصوم باشه ولی دوست داشتم ببینمت ، بیا از دور نگات کنم به فرشته هم نمیگم!
این رو که گفت از خودم خجالت کشیدم ، گفتم این دختره دل بهم نبسته باشه ! گفتم نه جون من اذیت نکن معصوم خواهش میکنم اسرار نکن . دوست داشتم منو از یاد ببره چون …
تلفن که قطع شد سرم دیگه داشت سنگینی میکرد انگار دیگه یادم نبود به خودم چه قولی دادم واسه فرار از فشار زنگ زدم به شادی آره اون نفر سوم بود اون نمیدونست که تولد من امروزه چون قبلا برام یه بار تولد گرفته بود دختر خوب اهل حال و عاشق روابط عاشقانه
سلام شادی جونم چطوری عزیزم
شادی: سلام آرش کجایی، چکار میکنی ؟
خوبم دلم گرفته بود گفتم یه زنگی به تو بزنم دیشب خوب خوابیدی
شادی : نه یه مزاحم تلفنی داشتم نذاشت بخوابم .
گفتم: خوب تلفنت رو خاموش میکردی .
شادی : آخرش هم همین کار رو کردم
آره روزا همین جوری میگذشت با دروغی که بهش افتخار میکردم . با دروغ خودم رو ارضاء میکردم . با دروغ؛ با همه بازی میکردم و لذت میبردم .
بعد از ظهر با مهناز رفتیم سینما اونجا بهم یه کادو داد یه برقی تو چشاش بود ،مهناز میخواست بهم بفهمونه که دوسم داره ؛اما !!
نه دیگه دیر بود ، منم از تاریکی سینما سوء استفاده کردم ؛ دستش رو گرفتم دیدیم مهناز اعتراضی نکرد حس ، حیوانی شروع کرد به شعله کشیدن ؛ بعد شروع کردم ازش لب گرفتن ، دستم رو بردم روی سینه هاش که دیدم مهناز از رو صندلی پاشد یه نگاهی به من کرد اشک تو چشماش حلقه زده بود . رفت، منم رفتم دنبالش تو راهرو سینما صداش کردم بهم محل نذاشت و رفت ، منم دنبالش نرفتم دیگه تو راه وقتی که داشتم به خونه میرفتم به کاری که کردم فکر میکردم مدام بهونه هایی واسه خودم می اوردم که کارم درست بوده من نکنم ، یکی دیگه میکنه این دخترا باید بدونن که دوست پسر یعنی فقط هوس ، هوس آغوش گرم
شب زنگ زدم به مهناز که برنداشت . پیام داد که تو منو فقط به خاطر هوس میخواستی بس خوب شد شناختمت .
منم بهش پیام دادم عزیزم تو داری اشتباه میکنی من از روی عشق و علاقه ای که نسبت بهت دارم این کار رو کردم. در مورد من زود قضاوت نکن ،
احساس بدی داشتم من عوض نشدم ، واسه فرار از فکر هایی که بهم احساس گناه میداد ، زنگ زدم به شادی ؛" به خودم گفتم فردا از دل مهناز در میارم " اون شب با شادی س ک س تلفنی داشتم اونقدر خودم رو خالی کردم که نفهمیدم چی شد خوابم برد.
_صبح ساعت ده بیدار شدم ، دلم شور میزد زنگ زدم به مهناز جواب نداد ، دوباره زنگ زدم ، چند بار زنگ زدم جواب نداد . به خودم گفتم بلایی سر خودش نیورده باشه ، تو دلم رخت میشستن ، نتونستم طاقت بیارم زنگ زدم خونشون ، آبجیش گوشی رو برداشت . گفتم : مهناز کجاست چرا گوشیش رو جواب نمیده ، ((آبجیش از رابطه منو مهناز خبر داشت آبجی مهربونی داشت))گفت :مهناز دیشب حالش خوب نبود بردنش دکتر ، نگران نباش حالش خوبه ، بهش میگم زنگ زدی .
من دیگه مات مبهوت مونده بودم صدام در نمی اومد، از خودم خیلی بدم می اومد، رفتم دست شویی خونمون دست و صورتم رو شستم .تو آینه خودم رو دیدم گریم گرفت ، خودم رو با سیلی میزدم ، صورتم سرخ شده بود .
به خودم گفتم : خودم رو مجازات میکنم!! چون کسی از کارام خبر نداشت که مجازاتم کنه !
گوشیم رو خاموش کردم رفتم تو اتاقم، صدای آهنگ رو هم برده بودم بالا، به گناهایی که کردم فکر میکردم به حال خودم گریه میکردم اشک میریختم . دلم به حال مهناز نمیسوخت ، دلم به خاطر خودم که گناه کردن رو یاد گرفته بودم میسوخت.
توبه کردم ، توبه کردم که دیگه گناه نکنم دور هر جی دختر خط بکشم اما یه صدایی تو دلم آزارم میداد میگفت تو عوض نمیشی تازه دیشب ارضا شدی یا مهناز الان به خاطر هوس بازی تو تو بیمارستانه ، تو عوض نمیشی ، خودم رو میزدم التماس خدا رو میکردم آخ چه لحظه قشنگی بود تا گناه میکردم یاد خدا می افتادم ، روم میشد خدا رو صدا بزنم ، فرصت داشتم.
(0یه جایی خونده بودم که برای اینکه گناه نکنی، باید به لذتی که از اون کار میبری فکر نکنی))
بعد از اون ماجرا عاشق یه دختری شدم اسمش فاطمه است ، باهاش درد دل میکنم حتی رو اسمش قسم میخورم ،. دوست ندارم باهاش گناه کنم . اونم بعد از مدتی عاشق من شد . بدست اوردنش برام خیلی سخت بود .
زندگیم عوض شده نماز میخونم ، خدا ممنونم …
_دیگه ماه محرم رسید: امسال برعکس سال های قبل که تو محرم به جای سینه زدن ،گریه کردن به داغی که رو دل امام حسین(ع) مونده بود گریه کنم ، تو خیابونا میچرخیدم نگاه به دخترایی که یه جورایی مثل خودم بودن میکردم . ، احساس میکردم به خدا نزدیک تر شدم، برای خوشبختی فاطمه دعا میکردم نه برا ی بدست اوردنش ، به خودم میگفتم که من لیاقتش رو ندارم اما دوسش دارم به دستش بیارم ، چون من همیشه عادت دارم بهترین ها رو به دست بیارم. تو این ماه مدام به هم زنگ میزدیم واسه نذری خونمون دعوتش کردم خلاصه همه فامیل فهمیده بودن که من فاطمه رو میخوام. خانواده دختره هم میدونستن ، بابای دختره با من مشکلی نداشت ولی مامانش سخت مخالف بود .
هشت ماهی از اون ماجرا گذشت با یه دختری توی کلاس تاتتر آشنا شدم ، دوست اجتماعیم بود شاید این اسم جدید رو گذاشته بودم تا خودم رو گول بزنم اسم دختره ندا بود دختره یه دختر مهربون با چهره ای معصوم اون هم عاشق پسری بود که بعد از مدتی پسره تازه ولش کرده بود دوست داشتم کمکش کنم تا پسره رو فراموش کنه ، شماره تلفنش رو ازش گرفتم با هم بعضی وقتی حرف میزدم . تا اینکه یه روز ندا بحث دوست دارم . دوست دارم بغلت کنمو انداخت منم بهش گفتم که من نمیتونم، تو رو واسه ازدواج واز این حرفا دوست ندارم فقط در حد یه دوست صمیمی .
ندا گفت خب منم راجب تو واسه ازدواج و این حرفا فکر نمیکنم.
بدجوری وسوسم میکرد ، مثل یه شیطون افتاده بود تو زندگیم .
فاطمه زنگ میزد میگفت: تموم دنیام شدی تو تموم زندگیم شدی من آرزوم اینه فقط به تو برسم
منم میگفتم : منم دوست دارم بهت برسم اما امیدوارم که این عشق الکی من باعث بدبختیت نشه!!
فاطمه: خوشبختی مگه همش پولِ ، من شنیدم اگه دو نفر همدیگر رو ، واقعا بخوان خوشبختن. تو کاری کن ما به هم برسم خوشبختی توی اونه !
منم گفتم : فاطمه من همه چیزی که دارم از تو دارم اگه تو تو زندگیم نبودی نمیدونستم الان کجا بودم.
فاطمه : مگه من چکار کردم! من چکار کردم که همیشه اینو بهم میگی!
منم میگفتم :اون موقع که هیچ کس رو واقعا نداشتم تو کنارم بودی به درد دلم گوش میکردی نمیذاشتی گناه کنم
فاطمه: من باعث نشدم که تو گناه کنی یا نکنی تو خودت خواستی به اراده خودت بوده
به خودم گفتم من نباید اشتباه کنم دیگه . چشمای قشنگ فاطمه ، نگاه قشنگش ، دوست دارم هایی که بهم میگفت ، دلم که میگرفت تا نمیخندوندم ولم نمیکرد . یادش دیوونم میکرد
اما کنترول غریزه واسم دیگه سخت شده دیگه از خود ارضایی با فیلم های مزخرف هلیودی خسته شده بودم.
تا اینکه یه شب ندا بهم زنگ زد گفت: آرش کجایی نیستی چکار میکنی زنگ نمیزنی
منم دوست نداشتم باهاش حرف بزنم گفتم کار دارم میخوام برم حموم بهت زنگ میزنم خودم.
ندا : میخوای بری حموم چکار کنی ؟
گفتم: تو حموم چکار میکنن مثلا ؟
ندا : چه میدونم خودشون رو میشورن خود ارض
ایی میکنن !
گفتم : اصلا حسش نیست . تو خودت رو چطوری ارضا میکنی؟
ندا : من توحموم تو اتاقم راستی هم
جنس بازی هم میکنی؟
دوست داشتم یه جوری پوزش رو بزنم . گفتم اره اما خیلی وقت پیشا ، و تو چی؟ همجنس بازی میکنی؟
ندا : آره اخرین بار هم همون هفته پیش با یکی از دوستام.
حالم ازش به هم خورد . ولی غریزم از خودم سبقت گرفت . گفتم دوست داری یه جوری بهت حال بدم که دیگه سراغ هم
جنس بازی نری؟
ندا : چطوری ؟
گفتم : بذار هر وقت یه شارژ پنج تومنی گرفتم بهت زنگ میزنم نشونت میدم.
ندا : آرش تا حالا با یه دختر س ک س داشتی ؟
گفتم : نه ((راستش تا اون روز نداشتم بدم هم می اومد ولی س ک س تلفنی زیاد داشتم.))
ندا اگه الان پیشت بودم چکارم میکردی؟
دختره اصلا تو خودش نبود منم تا تونستم ازش استفاده کردم.
بعد از اون، از خودم متنفر شدم خیلی به خودم گفتم من چرا دوباره شروع کردم .چرا…؟
تا یه چند پنچ ماهی هم با ندا بودم هم با فاطمه . فاطمه عشقم بود و ندا دوست دختر س ک س ی فقط به خاطر ارض
اء کردن خودم باهاش بودم. دیگه از این وضعیت خسته شده بودم . تا اینکه یه روز به خودم گفتم من که میخوام فاطمه رو بگیرم دوسش دارم بهش بگم تا خودم رو با اون ارض
اء کنم اینجوری کمتر احساس گناه میکنم و دیگه باعث نمیشه دیگه بخوام بخاطر غریزه به فاطمه خیانت کنم . گفتم اونم مثل بقیه دخترا احساس شهوت داره پس بهتره خودم ارضاش کنم .
نمیدونستم چطوری باید به فاطمه اینو بگم . کسی که یه عمر بجز یه رابطه پاک چیزی توش نبوده ، گفتنش برام سخت بود .
بهش تلفن زدم…

زنگ زدم بهش جواب داد، سخت بود گفتنش ولی باید یه جوری شروع میکردم ، باید یه کاری میکردم که باهام راحت باشه ، یا شاید بهتره بگم حرمت های که بینمونه کناز بذاریم.
سلام عاطی ((عاطفه)) خوبی عزیزم چکار میکنی دیشب خوب خوابیدی
عاطفه :خوبم دیشب نتونستم بخوابم.
گفتم: الهی بمیرم،، شکمت درد میکرد خوب شد.دکتر رفتی.
عاطفه نه دکتر که میرم همون حرف قبلی رو میزنه ، چندتا قرصم بهم میده که دیگه روم اثر نداره
“من که میدونستم دکتر بهش چی میگه قبلا بهم گفته بود منم دوست نداشتم درموردش حرف بزنم ولی الان همون چیزی بود که من میتونستم باهاش شروع کنم ، شروع کنم بهش یه جورایی بگم.”
گفتم : خب چی میگه باز؟
عاطفه :مگه بهت نگفته بودم ؛ میگه تا ازدواج نکنی بچه دار نشی خوب نمیشی، باید تحمل کنی.
منم با حالت شوخی گفتم:خب بیا زنم شو بچه دار شیم چطوره.
عاطفه : خب آخه مامان من راضی نمیشه اونو چکار کنیم.
گفتم : خب بگو اگه من به آرش نرسم قرص میخورم خودکشی میکنم ، چه میدونم دور از جونت از همین حرفا دیگه.
عاطفه: مامان من با این حرفا خر نمیشه بهش یه بار گفتم خودش میخواست منو بکشه ، جدی میگم.
منم با تمام پورویم گفتم: خب پس بیا خونمون بزنمت زمین، زنگ بزنیم پلیس بگیرّتمون ، به هم میرسیم چطور بود.
از اینکه این حرفرو بهش زدم نمیدونست باید ناراحت بشه یا خوشحال چون نمیدونست من این حرف رو از روی هوس زدم یا علاقه؟
عاطفه :این چه کاریه قربونت، خودم یه جوری راضیشون میکنم تازه منم باهات ازدواج کنم دوست ندارم تا حداقل چهار سال دیگه بچه دار بشم .
گفتم : ناراحت شدی عزیزم .بیخیال ! حالا اصلا بچه دوست داری؟
عاطفه : من بچه رو تا وقتی که کوچولو هستش هیچی نمیفهمه دوسش دارم.بعد که دیگه حالیش میشه دیگه نه زیاد علاقه ای بهش ندارم.
گفتم : بس تا حالیش شد میخوای بندازیش بغل باباش نه ! حالا پسر دوست داری یا دختر ؟
یه خنده ای کرد و گفت: نه اینجوری هم نیست گفتم من بچه خیلی کوچولو رو بیشتر دوست دارم ، وقتی که تازه به دنیا میاد چشماش بستس چیزی نمیفهمه آخه اینجوری معصومه چون نمیدونه کجا اومده هیچی نمیدونه هیچی!!
گفتم: حالا از فلسفه چینی بیا بیرون “آخه اینجوری میخواست یه جوری بحث رو عوض کنه منم دوست نداشتم عوض بشه دوست داشتم ببرمش تا …” حالا نگفتی پسر یا دختر.
عاطفه : گفت فقط سالم باشه هر چی خدا بخواد .
به خودم گفتم نه اینجوری نمیشه ، باید بهش میگفتم.
گفتم: من دختر بیشتر دوست دارم .آخه احساس میکنم دخترا پاکتر از پسرا هستن یا میتونن باشن !
عاطفه: چرا اینطوری فکر میکنی یه دخترایی تو کلاس ما هستن یه آدمای کثیفی هستن ، بعضی وقت ها دلم واسه پسرا میسوزه دختره با چند تا پسره بعد به همشون هم میگه تو اولی هستی اه حالم ازشون به هم میخوره خودشون رو دلقک پسرا کردن
آخ دنبال چیزی که میگشتم رسیدم حالا باید میگفتم البته اینجوری.
گفتم: تو فکر میکنی اون پسرا خبر ندارن که دوست دخترشون با چند نفر دیگه هست.
عاطفه : نه فکر نکنم بدونه واسش کادو هم میگیرن.
گفتم پس بذار چشمات رو باز کنم .پسر ها دختر هارو واسه یه چیز میخوان اونم هوس وقتی به دختر از این دید نگاه کنی واست بی ارزش میشن و برات مهم نیست با چند نفر دیگه دوسته تازه یه چیز بگم باور نمیکنی؟
عاطفه : آرش جدی میگی چی رو بگو باور میکنم.
گفتم: یه دوتا از دوستام با یه دختر دوست بودن بعد کنار هم مینشستن بعد نوبتی به دختره زنگ میزدن بعد دختر به هر کدومشون میگفت فقط تو…پسرا هم اونو واسه ارضا کردن میخواستن مثل یه موم تو دستاشون بود ، اما دختر فکر میکرد زرنگه ولی برعکس بود
عاطفه :دختره رو چکار کردن .گفتم هیچی با یکیشون قرار گذاشت بره خونه بعد که رفت خونه دید اون یکی دوست پسرش هم اونجاست ، تازه اونجا فهمیده بود این اتوبانی که توشه دور برگردون نداره همونجا بهش از پشت تجاوز کردن فیلم گرفتن ، بعد به وسیله اون فیلم ازش باج میگرفتن چند برابر اونی که واسش خرج کردن تازه مجبورم بود بیاد خونه…بازم بگم؟
عاطفه: واقعا که پسرا چقدر میتونن کثیف باشن!
گفتم فقط پسرا اینجوری نیستن یه دختر هم میشناسم یه پسر پولدار رو گیر اورده بود هر روز واسش لاو میترکوند ، پسره رو حسابی تیغ زد ، بعد از یه مدتی پسره فهمید که دختره به خاطر پولش بوده که بهش نزدیک شده ، میدونی چکار کرد؟
عاطفه : حتما رو سورتش اسید ، پاشید یکی از بچه های مدرسمون اینجوری شد.
گفتم : نه عزیزم رفت دختر داییش که قبلا باهاش دوست بود رو گرفت یه کارت دعوت عروسی هم فرستاد در خونه دختره، دختره داشت سکته میکرد چون اول به خاطر پول رفته بود نزدیک پسره اما بعدش عاشقش شده بود .
عاطفه : دختره چی شد؟
گفتم : بیخیال بابا هیچی رفت با دوس پسر جدیدش یه سه ماه بعد ازدواج کرد واسه پسره کارت دعوت فرستاد بعدکه ازدواج کرد فهمید که پسره کیف قاپه؛ دزده.
عاطفه:آخ آرش ببین صدا در میاد فکر کنم مامانمه فعلا خدافظ اگه تونستم زنگ میزنم.
اه… اه… اه نشد بگم ولی بعد از اون ماجرا رومون رو هم یه جورایی باز شد.به هم دیگه حرف هایی بد بد میدادیم پیام های بد بد، دیگه عشق یه جورایی کم رنگ شده بود چون به خودم میگفتم اینم مثل بقیه شاید باشه . ولی نبود چند بار امتحانش کرده بودم.
رابطه خوبی با هم داشتیم ! تا بعد از یه مدتی سکس تلفنی هم با هم داشتیم . منم صداشو ضبط میکردم.تا اینکه رم گوشیم رو دادم به یکی از دوستای نزدیکم اونم صدای ضبط شده سکس تلفنی منو عاطفه رو شنید. بعد که دوستمو دیدم گفت :مگه تو عاطفه رو دوست نداشتی اینم شد مثل بقیه
گفتم: چی ! مگه چی شده؟
دوستم گفت: آرش خودت رو به اون راه نزن صداتون رو شنیدم، صدای که از عاطفه ضبط کردم میگی عزیزم ارضا شدی.
انگار دنیا رو سرم آوار شد ، کاش اون کار رو نمیکردم ، من کلمه عشق رو به گوه کشیده بودم، خجالت کشیدم ،
گفتم: اون عاطفه نیست اون یکی دیگست تازه باش آشنا شدم وگرنه به تو که نمیدادم دادش من ،
نمیدونم باور کرد یا نه! ولی یه جوری بحث رو عوض کردم .
حس کردم که توی تنک آب مثل ماهی جون میکنم احساس میکردم سطح فکرم خیلی اومده پایین مثل حیوون غریزی زندگی میکردم .فقط ادای آدم بودن رو در می اوردم عاطفه اومده بود که زندگیم رو تغییر بده من اون دختر رو خراب کردم .
آدم بودن رو فراموش کرده بودم . مثل خیلی ها دوست داشتم آدم باشم ولی هیچ وقت آدم بودن رو تمرین نکردم .
چند ماهی گذشت اما من تغییری نکرده بودم ولی از کاری که انجام میدادم خسته بودم دیگه با حرف زدن با کسی هم آروم نمیشدم یه مدتی بود کراس مصرف میکردم به خودم میگفتم من زرنگ تر از اونم که معتاد بشم .تموم زندگیم تو توهم میگذشت،دلیل زنده بودنم رو نمیدونستم به خودم میگفتم خدا من توی این دنیا قرار چی رو تغییر بدم ، علاقم به عاطفه بیشتر از قبل شده بود اما ، دیگه دوست نداشتم بگیرمش ، دلم تنگ میشد باهاش حرف میزدم ، دیگه زیاد باهاش س
کس تلفنی نداشتم دوباره با ندا رابطه برقرار کردم ، مثل یه کرمی که دور خودش پیله میکنه ،ولی قرار نبود این کرم یه روزی پروانه بشه. شنیده بودم واسه عاطفه خاستگار اومده ، ریختم به هم آخه عاطفه چیزی به من نگفته بود.
تا اینکه عاطفه بهم زنگ زد؛ اون روز چِت کرده بودم ،
اون روز میخواست بدونه واقعا دوسش دارم یا نه !
عاطفه : سلام چطوری آرش چرا بهم دیگه زنگ نزدی؟
گفتم : آخه نخواستم مزاحمت بشم .
عاطفه : آرش چرا اینجوری حرف میزنی چیزی شده،.که یهو پاش به فرش گیر کرده بود و گفت آی!
گفتم : نه ؛ کسی پیشته؟
عاطفه : نه
گفتم : پس چرا آی آی میکنی؟
عاطفه : این چه حرفی میزنی ، اصلا آره دارم به یه چند تا پسر دورم جمع شدن دارم به اونا حال میدم.
گفتم: پس چرا به من زنگ زدی نمیتونن ار
ضات کنن مگه؟
عاطفه یهو دیدم زد زیر گریه، با گریه داد میزد میگفت من تورو بیشتر از بابام دوست داشتم به خاطر تو جلو هر کسی وایسادم تو اینجوری باهام رفتار میکنی تو منو هیچ وقت دوست نداشتی صداش میلرزید دوست داشتنات همش دروغ بود اون همه دوست دارما دروغ بود دروغ بعد تلفن رو قطع کرد
چند بار زنگ زدم تا دوباره جواب داد . عاطفه : چی میخوای بدونی! واسم خاستگار اومده بهشون جواب ندادم حتی بابام بهم گفت عاطفه مگه لالی جواب ندادم مامانم بهم گفت این آرش که واسه تو کاری نکرده که اینقدر سنگش رو به سینه میزنی بازم چیزی نگفتم.
حق حق گریه هاش دیونم میکرد ولی فقط می خندیدم ،می خندیدم ،می خندیدم…
عاطفه: گفت نوبت خنده من میرسه ، میرسه آقا ،آرش من به اون پسره جواب میدم برام مهم نیست چی میشه تصمیمی رو که الان گرفتم عملیش میکنم دیگه عاطفه مـرد. دوباره تلفن زدم، عاطفه من تو حال خودم نیستم نمیدونم چی میگم باهام اینجوری نکن !
عاطفه: تو عوض نمیشی !دیگه عاطفه رو نمیبینی حتی دیگه صداشو نمیشنوی دیگه تموم شد من تصمیم خودم رو گرفتم الانم برداشتم که آخرین حرفم رو بهت بزنم.
گفتم : آخرین حرفت چیه؟
عاطفه :روزی وقتی که واقعا بخشیدمت بهت زنگ میزنم بهت میگم که بخشیدمت،دیگه حرفی ندارم الان دوست دارم بشینم به حال خودم گریه کنم که…!
گفتم : که گول من حیوون رو خوردی.
عاطفه: نه !!! خبرش به گوشت میرسه !
گفتم :منم دیگه امیدی تو این دنیا ندارم من میمیرم تا دیگه هیچ خبری رو نشنوم.
عاطفه :تو میخوای با کشتنت چی رو ثابت کنی ؟ من دلم واسه اون پدر مادرت میسوزه که اینقدر خوبن بعد تو که پسرشونی اینجوری…اونا چه گناهی کردن.واقعا برات متاسفم
تو خیابون داشتم راه میرفتم اشک تو چشمام بود که یهو داد زدم .
متاسف ؛ متاسف باش ، نشونت میدم که میتونم ، فکر میکنی دل و جرعتش رو ندارم ، اون خانواده ای که تو ازش حرف میزنی هر چقدر بهشون گفتم بیان خاستگاری تو نیومدن من بهت دروغ گفتم اونا واقعا خودشون نیومدن!!
عاطفه: خوب میدونن وقتی پسرشون کار نداره سربازی نرفته ،دانشگاه نرفته ، میخوان بیان چی بگن؟
گفتم : آره حق با تو من هیچی ندارم و به هیچ دردی نمیخورم ،فقط گناه میکنم گناه …
عاطفه تو خودت میخوای گناه کنی خود خودت ،چرا فکر میکنی گناه آدم رو بزرگ میکنه چرا فکر میکنی بچگانه فکر میکنی به خدا ؟
گفتم آره من بچه ام بچه ، چون هر چیز رو که خواستم به هر قیمتی که شده بدست اوردم هیچ کس رو یاد نگرفتم ببخشم خدا خوبی هایی که بهم میکنه رو فراموش میکنم من یه حیوونم حیوون.بعد تلفن رو قطع کردم زنگ میزد برداشتم گفتم چیه چیه چی میخوای بگی؟
عاطفه : اگه خودت رو بکشی هیچ وقت حلالت نمیکنم خواستم اینو بدونی؟
گفتم : من آخر خطم این همه گناه کردم از همجنس باز*ی، گرفته تا هر جور خیانتی که به ذهنت میرسه !!گناهی که با تو کردمم روش برا من دیگه فرقی نمکنه!
عاطفه : خودت خوب میدونی که این گناهت با بقیه فرق داره… خودت اینو خوب میدونی!
گفتم : برام مهم نیست تلفن رو قطع کردم و دیگه جواب ندادم.
برام مهم نبود چون تو حال خودم نبودم اصلا خودم نبودم .
فردای اون روز مثل سگ پشیمون شده بودم ، بهش زنگ زدم جواب نداد ؛ چند روز بعد دیدمش تو خیابون دستش تو دست نامزدش داشتن میرفتن منو دید ، یه نگاهی بهم کرد تو نگاش پر از ترس ؛استرس و شایدم دوست داشتن از کنارم رد شد.
همون شب تصمیم گرفتم خود کشی کنم ، به خاطر هوس، عزیزترین کسم ولم کرد .اون شب چند تا قرص خوردم هیچ وقت فکر نمیکردم منم این کار رو یه روزی بخوام بکنم چون این کار فقط کار آدمای ترسو بود ،آدمای که نباشن بهتراند.اما اون شب یه حس دیگه داشتم ، فقط دوست نداشتم ادامه بدم گفتم، من آدم نمیشم از این بد تر میشم قرص ها رو خوردم نمیدونم چند تا بود بهش تلفن زدم صداش رو تا شنیدم چشمام پر از اشک شد دوست داشتم حرف بزنم صدام دیگه در نمی اومد .

دوست داشتم حرف بزنم نمیدونم چی میخواستم بگم ولی همشو تو یه کلمه میشه خلاصه کرد؛ دوست دارم!
نمیدونم! ولی با اشکی که تو چشمام حلقه زده بود و بغضی که توی گلوم گیر کرده بود بیهوش شدم!
نمیدونم چه اتفاقی افتاد! ولی یهو چشمام باز شد، فکر کردم مردم، ولی به خودم که اومدم دیدم قرص هایی که خورده بودم همش رو بالا اورده بودم، بد جوری گریم گرفت بغضم ترکید نمیدونم چرا! دلیلش رو نمیدونم من که دوست داشتم بمیرم! چرا؟ نمیدونم!
مامانم بیدار شد گفت: چت شده آرش چرا گریه میکنی گفتم مامان خواب بد دیدم مامانم بغلم کرد منم بالشتم رو کشیدم روی قرص ها تا مامانم چیزی نفهمه، مامانم بلند شد یه لیوان آب قند برام درست کرد خوردم ساکت شدم،
اون شب تا صبح گریه میکردم چشمام دیگه اشک نداشت سرم حسابی درد کرفته بود، صدای اذون صبح توی محلمون پیچید، خیلی وقت بود صدای اذون اینجوری بهم آرامش نداده بود؛ خوابم برد.
ساعت یازده صبح بود بیدار شدم، شب عجیبی رو گذرونده بودم، اصلا چیزی از گذشته یادم نبود.
نگاهی به تلفنم کردمو دیدم که حتی یه بارم بهم زنگ نزده، دوست نداشتم دیگه بهش فکر کنم دوست داشتمعاطفه رو فراموش کنم . به خودم گفتم اون نتونست به خاطر من یه چند سال صبر کنه، بعد دوباره به خودم میگفتم اگه صبر میکرد معلوم نبود بگیرمش با خودم کلنجار میرفتم دوست داشتم خودم رو قانع کنم !
یاد حرفاش می افتادم که میگفت وقتی تو کار نداری سر بازی نرفتی دانشگاه نرفتی پدر مادرت میخوان بیان چکار. چند ماهی از اون ماجرا نگذشته بود که مامانم منو به یه سفر فرستاد یه سفر چند روزه نمیدونستم داره چه اتفاقی می افته، فقط دوست داشتم خودم رو یه جوری سرگرم کنم تا یادعاطفه اذیتم نکنه ولی بازم اذیت میشدم. تو سفر دلم شور میزد اصلا نمیدونستم سفر چی شد. وقتی که برگشتم هیچ خبری نبود، چند هفته با دوستام میرفتم بیرون؛ گاهی وقت ها با دوست صمیمیم در موردعاطفه حرف میزدم گریه میکردم میگفتم، منو فراموش کرد یادم نبود منم بهش خیانت کردم آخه تازه فهمیده بودم که چقدر دوسش دارم اما هوس باعث شده بود که یادم بره یه چیز بالا تر از هر چیزی تو وجود هر کسی هست که اگه فراموشش کنی همه چیز رو میبازی و بعد دنبال مقصر میکردی. به دوستم میگفتم من هیچی ندارم من کار ندارم پس چرا عاشق شدم چرا کسی بهم نگفت فقط کسی میتونه عاشق بشه که باید همه چیز داشته باشه چرا کسی بهم نگفت عشق قانون داره چرا تا وقتی که پیشم بود قدرشو ندونستم چرا یادم رفت که دوسش دارم.که دوستم بهم گفت: آرش دیگه بسته اون دیگه رفته عروسی هم کرده اون تو رو تنها گذاشت باید ثابت کنی که میتونی به همه جا برسی به جا این دیوونه بازیهات به خودت بیا!
گفتم عروسی گرفت! کی عروسی گرفت؟ که بغض تو چشمام جمع شد گفتم چرا بهم نگفتید من فقط دوست داشتم یه بار اون رو تو لباس عروسی ببینم چرا بهم نگفتید.
دوستم گفت: عروسیش تو خیابون خودتون بوده منم تازه فهمیدم به خدا آرش.
گفتم: کی؟ کی آخه کی؟
گفت: دقیق نمیدونم، ولی همین چند هفته پیش بود.
تازه فهمیدم چرا منو به سفر فرستادن. دیگه فقط سکوت کردم. به خانوادم هم هیچ چیزی نگفتم از اون رو تصمیم گرفتم به خانوادم دیگه چیزی نگم هیچ چیز، آخه اونا قشنگ ترین آرزوی زندگیم رو ازم گرفته بودن!
با همه غریبه شدم، به همه گفتم که فراموشش کردم .
تا اینکه یه روزعاطفه بهم زنگ زد گفت: آرش پشیمون شدم من فقط تو رو میخوام من با تو خوشبخت میشم من اشتباه کردم
بهش گفتم:عاطفه دیگه دیر شده دیگه بهت اعتماد ندارم تو تموم زندگیم رو ازم گرفتی بعد از تو با هیچ دختر دیگه نبودم اون وقت ها من به عشقت وفادار نبودم ولی الان دیگه هستم. واسه منم دیره برو با شوهرت خوش باش منو ارزون فروختی، ارزون، خیلی ارزون!
فاطمه گریه میکرد حق حق گریه هاش دیوونم میکرد.
گفتم قطع کن تو شوهر داری به اون دیگه خیانت نکن.
فاطمه: همش تقصیر تو بود، من از این مرده نمیذارم بچه دار شم.
گفتم: که چی حالا اون شد مرده اون شوهرته، بیشعور بفهم اون الان به تو اعتماد کرده، بهش خیانت نکن آرش دیگه مرد.
شاید این قشنگ ترین کار زندگیم بود به خودم گفتم دیگه راه برگشتی وجود نداره چرا زندگی اون رو خراب کنم تصمیم گرفتم درس بخونم یه چند ماهی بود شب روزم شده بود درس خوندن به چیز دیگری فکر نمیکردم فقط گاهی وقت ها یاد خاطره هایی که باعاطفه داشتم می افتادم بیصدا گریه میکردم.
اون سال دانشگاه دولتی یکی از دانشگاهای شهر خودمون قبول شدم. به دوستای صمیمیم شام دادم واز اینکه کمکم کردن تشکر کردم .
نمیدونم خبرش به گوشعاطفه رسید چه حالی داشت خوشحال بود یا نه!
ولی من میتونستم جور دیگر هم قبول بشم نه از روی اینکه فقط به خاطر تلافی کردن درس بخونم ولی در هر صورت خوشحال بودم!
غرور مزخرفی اذیتم میکرد. دوست داشتم گذشته رو تلافی کنم. از اون روزا با هر دختری دوست میشدم ولی هیچ کس رو دوست نداشتم دیگه حرفای عاشقانشون رو نمیشنیدم همیشه فکر میکردم اینا عاشق موقعیت من هستن نه خودم.
حرفاشون رو زود فرامش میکردم برام هیچ ارزشی نداشتن.
با یه دختری دوست شدم اسمش دنا بود از اون خر پول هایی که هیچ چیزی در مورد بی پولی نمیدونست.
خیلی بهم اعتماد داشت راز دلش رو برام میگفت با هم سکس تلفنی داشتیم. بعضی وقت ها اونقدر از حال بیخود میشد که گوشی رو میدادم به دوستام براش صدا در میاوردن حالیش نمیشد.
دنا هر روز زنگ میزد بیشتر از دوست دخترای دیگه، منم چون نسبت به بقیه یه چیز بیشتر داشت بیشتر براش وقت میذاشتم.
دنا: سلام آقا آرش چطور خوبی دیشب خوب خوابیدی؟
گفتم :آره با حالی که تو دادی چرا خوب نخوابم.
دنا: بی ادب، آرش میتونم کاری کنم که یه شب بیای خونمون ولی یه شرط داره!
گفتم: جرعت پیدا کردی چی شد! خب حالا چه شرطی داره؟
دنا: به شرطی که بهم دست نزنی من دوست ندارم بهم نزدیک بشی!
گفتم: حالا چی شد هر شب واسه من صدا در میاری حالا چی شد که دست زدن ایراد پیدا کرد؟
دنا: آرش، اون پشت تلفنه فرق میکنه آخه من و تو خونه ما! فرق میکنه دیگه درک کن، قبوله؟
گفتم: آها فهمیدم(( میترسه تحریک بشه نتونه جلو خودشو بگیره کثافت یه جوری حالش رو بگیرم که دیگه از این غلطا نکنه!))
باشه بهت دست نمیزنم ولی عوضش باید تو چشام خیره شی!
دنا: باشه قول دادی آرش دوست دارم.
((دوست دارم کلمه ای که خیلی وقت بود معنیش رو فراموش کرده بودم کلمه ای که بعد از یه بار تلفن زدن به هر کسی راحت میگفتم دوست دارم))
چند روز بعد منو به خونشون دعوت کرد، منم رفتم .
از در که وارد شدم به هم دست دادیم یه بوسه رو دستش زدم بعد تو چشاش نگاه کردم گفتم دنا نترس قولم رو یادم هست.
دنا تو چشمام خیره شد گفت: بفرمایید داخل عزیزم . تا منم برات شربت بیارم.
کیفم رو اندافتم رو مبل، خودم هم نشستم که دیدم دنا خانوم روسریش رو از سرش در اورده با سینی شربت داره میاد نزدیکم.
از سر جام بلند شدم گفتم چه موهای بلندی داری عزیزم .
دنا: مرسی بفرما شربت بخور تازه از راه رسیدی.
گفتم: مرسی دنا خانوم راستی بابا اینا کجا رفتن گفت: بابام که رفتن شهرستان عروسی یکی آشناهامون، منم نرفتم گفتم امتحان دارم.
بعد خندید، تو دل خودم گفتم آره امتحان داری امتحان اعتماد!
گفتم: مرسی از اینکه بهم اعتماد کردی .
دنا: میدونی چند وقته با هم هستیم، تو این مدت فهمیدم که میتونم بهت اعتماد کنم تو با بقیه فرق داری.
گفتم: بازم مرسی رفتم نشستم کنارش بعد گفتم یادت نرفته چه قولی بهم دادی ؟
دنا: نه خب حتما باید تو چشمات خیره شم؟
گفتم: همون جور که من نباید بهت دست بزنم .
دنا: خب باشه حق با تو .
گفتم: راستی یه چیز برا ت اوردم ولی باید جنبه اش رو داشته باشی کم بخوری.
دنا: چی اوردی همه چیز تو خونه هست، چی اوردی بخوریم؟
گفتم: فکر نکنم این یکی باشه رفتم دست کردم تو کیفم یه ویسکی از تو کیفم در اوردم .
دنا: این چیه آرش؟
گفتم: مشروب مگه تا حالا نخوردی؟" یه ترسی تو چشماش دیدم" خب کم میخوریم که از حالت آدمیزاد خارج نشیم.
دنا: نه آرش خواهش میکنم، من نماز میخونم.
گفتم: میخوریم به خاطر من، مگه نگفتی بهم اعتماد داری پس چی شد! دنا بخدا کم میخوریم چیزی نمیشه!
دنا: آرش من بهت اعتماد دارم اگه نداشتم الان اینجا نبودی!
گفتم: پس به خاطر اعتماد که به من داری بخور یه پیک فقط! جون من.
دنا: باشه ولی یادت باشه فقط به خاطر تو .
واسش یه پیک ریختم واسه خودم هم همینطور بعد با هم به سلامتی هم خوردیم
بعد گفتم بشین کنار من تو چشمام زل بزن. دنا اومد کنارم نشست تو چشمام زل زد دستاش رو لمس کردم . یهو دیدم دنا گفت: آرش چرا دستام رو گرفتی.
گفتم: میخوام امشب رو فراموش نکنم میخوام به آرامش برسم .
دنا: باشه. بعد دوباره تو چشمام خیره شد براش حرف های عشقانه میزدم سرم رو نزدیک صورتش میبردم بعد لبم رو به لباش چسبوندم دیگه نتونست خودش رو نگه داره شروع کرد لبام رو خوردن و بغلم کردن، امتحان رو رد شد.
بعد از این که چند بار ارضاء شد و از مستی خارج شد تا صبح گریه میکرد. دیگه نتوستم طاقت بیارم از خونه زدم بیرون. از اون شب به بعد با هم رابطه ای نداشتیم زیاد هم برام اهمیتی نداشت. بعد از یه مدتی شمارشو دادم به یکی از دوستام اون هم اولش یه رابطه پاک رو با هم شروع کردن دختره زنگ میزد نماز صبح دوستم رو بیدار میکرد اما این رابطه پاک هم شیش هفت ماهی دوام نیوورد و فقط شد یه رابطه ای واسه ارضا کردن خودشون. اون شب دلم براش خیلی سوخت واسه همین بود ولش کردم ولی بعد دیدم که دختره نمیخواد دست از این کارا برداره ولی واسه من اهمیتی نداشت خیلی از دختر هایی که من باهاشون رابطه داشتم همین حالت رو داشتن خودشون رو ارزون میفروختن ." خودشون رو به حرف یه غریبه ای که تا اخر غریبه میموند میفروختن " همیشه فکر میکردم چون دختره پولداره بلاخره یه خری گیر میاد بگیردش که بعد فهمیدم صورت قشنگش رو با اسید نقاشی کردن .
واسش ناراحت شدم خیلی هم ناراحت شدم آخه فکر میکردم که من اولین نفری بودم که اون رو به این راه نکبتی کشید، من کثافت بودن رو بهش یاد دادم چون میخواستم بهش درس بدم که به کسی دیگه اعتماد نکنه، اما اونم مثل من میخواست تلافی کنه مثل من! من که راه اشتباه نمیرم!
اون روز خیلی اعصابم خورد بود چون نمیدونستم چکار دارم میکنم شب ها خوابم نمیبرد واسه فرار از گناه، بازم گناه میکردم!
شب تا صبح خابم نبرد تا اینکه صدای اذون به گوشم رسید نمیدونم با این همه گناهی که کرده بودم چرا صدای اذون تنم رو آروم کرد انگار که فرصت عوض شدن رو داشتم ولی من از شیطان بیشتر میترسیدم تا خدا، آره مهربونیای خدا رو فراموش کرده بودم، شیطان منو مال خودش کرده بود، گناه میکردم، واسه فرار از گناه بازم گناه میکردم.
صبح شده بود که شروین یکی از دوستام که تازه باهم دوست شده بودیم و توی چند تا درس تو یه کلاس بودیم زنگ زد، ولی خیلی کارامون مثل هم بود، هردومون هیکل و تریپ مثل هم میزدیم تو مخ کردن دختر هم مثل هم بودیم گاهی وقتا با هم شرط بندی میکردیم که مخ بهترین دخترارو بزنیم، البته از لحاظ استیل و قیافه، بعد غریزه رو آزاد کنیم. آخ که من با شروین یه گروه توپ بودیم تو حرف زدن، تو متلک گفتن وهمه چیز با هم هماهنگ بودیم. ولی من تو یه کار از شروین بهتر بودم اونم این بود که من راحت تر میتونستم احساسات دختر ها رو به گند بکشم، راحت واسشون گریه میکردم و لاو میترکوندم . بعد فقط میخندیدیم … میخندیدیم …هه هه هه !
شروین: سلام پسر کجایی، آرش مخ یه دختره رو زدم باید بیای ببینی چه کره ای جون میده واسه ترکوندن.
گفتم: شروین تو همیشه عادت داری دخترو زود خراب میکنی! کجا مخش کردی؟
شروین: آرش دختره از اون گستاخ هاست .
گفتم: بابا گستاخ نقشت چیه؟
شروین: امروز که کلی تیغم زد از این به بعد وقت برداشته؟
گفتم: خب نقش من تو این قضیه چیه ؟
شروین: میخوام کلا حالش رو بگیرم تا بره خود کشی کنه، من فردا میخوام ببرمش باغ یکی از دوستام اونجا من میترکونمش بعد تو با همون دوستم که میخوایم بریم باغشون مییاید مارو در حین تجاوز میگیرین بعد طبق معمول منو میزنید بعد شما دختره رو میترکونید.
گفتم: این کار رو هم قبلا کرده بودیم لاشخور!
شروین: نه داداش دو نفرید یه نفر فیلم میگره اما نه از خودتون از من و دختره منو مجبور میکنید که با دختر حال کنم بعد فیلم میگیرید؛ بعدش هم ما باید پول بدیم تا فیلمه حذف بشه افتاد!
گفتم: خب خره پول از جیب تو در میاد.
شروین: نه دیگه کار شما به دویست سیصد تومن درست نمیشه شما دو تومن میگرید ،کوفتتون بشه، نصف من میدم، نصف اون. آخه اونم تو فیلم هست منم به خاطره اونه که پول میدم من باید قرض کنم اما اون پول داره .
گفتم: شروین تو هم عجب حیوونی شدی کلا انسانیت رو به گوه کشیدی. قبوله، کی؟
شروین: یکی دو روز دیگه بهت زنگ میزنم.
همیشه ما با هم نقشه میکشیدیم ، حتی حرف هایی که قرار بود سر کلاس بزنیم با هم هماهنگ میشدیم.
اون روز تو حال خودم نبودم سرم بد جوری درد میکرد ، به خودم گفتم ندا خداحافظ برات متاسفم مجورم فراموشت کنم چون یادت اذیتم میکنه تو هم مثل من خواستی تلافی کنی توهم دوست داشتی کثافت بشی، ولی نمیدونستی که باید تو این بازی مثل من زرنگ باشی، آره تو یه احمقی احمق، بعد شروع کردم سیگار کشیدن و آهنگ گوش کردن .
چند روزی گذشت شروین زنگ زد .
شروین: بَ سلام چطوری مزخرف ؟
گفتم: چی شد دخترو پرپرش کردی؟!
شروین: نه دادش اتفاقاَ واسش تریپ لاو گذاشتم میخواد ماشینش رو هم بیاره بعد یهو زد زیر خنده .
گفتم: خب بچه زرنگ پس آدرس باغ رو بده با دوستت هم هماهنگ کن تا بترکونیمش لاشخور! راستی اسم دوستت چیه من میشناسمش از اون پسرا اسگل نباشه خودش رو ببازه؟
شروین: نه داداش به خاهر خودش هم رحم نمیکنه میشناسیش احمد همون پسره که گفتم واسه دخترا فیلم سو
پر میبره خوشکله.
گفتم: آها نه بابا خوبه من چند باری باهاش گشتم همونه دیگه که یه باردوست دخترش رو جلو جم چک زد آی اون روز حال کردم!
شروین: پس بهش میگم بهت زنگ بزنه خودتون با هم بیان باغ .
گفتم: پس نزدیک باغ رسیدی تک زنگ بزن بابای.
بعد از ظهرشد رفتیم داخل باغ نشسته بودیم که شروین تک زد به گوشیم گفتم: احمد بدو قایم شو که سریال داره شروع میشه باید بازی کنیم احمد خندید گفت : چه جورم.
شروین بازیدش وارد باغ شدن ما هم رفتیم یه جا قایم شدیم بعد دختره از ماشین پیاده شد.
گفتم آخ عجب لیلیی فقط مجنون میخواد که بکنش…
احمد: کوفتش بشه شروین میخواد اول ازش بره بالا… عجب استیلی داره مادر جند
ه
شروین هم اومد کنارش دستش رو گرفت، لباش رو بوس میکرد بعد ضبط ماشین رو زیاد کرد شروع کرد باهاش رقصیدن
بعد از کلی رقص که واقعا حوصله منو احمد رو سر برد رفتن از تو ماشین ویسکی اوردن دختره هم واسه اینکه کم نیاره پیکا رو تند تند بالا میکشید بعد رفتن رو چمن های پای درخت ها دراز کشیدن اولش که خیلی رمانتیک بود نگاه آسمون میکردن دل وقلوه به هم میدادن فکر کنم تو اون چند دقیقه با هم ازدواج کردن دور دنیارو کشتن بچشون هم تو راهه هه هه هه…!
بعد با هم شروع کردن حال کردن ما هم دق میخوردیم احمد میگفت: آرش دیگه بریم جلو این دختره منو کشت
گفتم: نه بذار دوستمون یه بار ارضا بشه بار دوم میزنیم تو پرش آی ضد حالِ!
بعد چند دقیقه جفتمون رفتیم بالا سرشون چاقو رو اوردم کفتم: کثافتا داری چه غلطی میکنید؟
دیدم رنگ دختره بد جوری پرید خب اومده که حال کنه، دوست داشته کسی بغلش کنه تا به ارامش برسه، فکر کرده همیشه همه چیز درست پیش میره آخ بمیرم کثافت.
شروین: بلند شد کفت به شما چه ربطی داره اصلا اینجا چه گوهی میخورید.!
رفتم جلو چاقو رو گذاشتم رو گردن شروین
گفتم: تا جفتتون رو نکنم ولتون نمیکنم! احمد دختره رو بگیر نزار در رِ
شروین: با اون (دختره) کاری نداشته باشین تیکه تیکتون میکنم…زندتون نمیذارم هر جا باشین گیرتون میارم.
دیدم زیادی پرویی میکنه و واسه اینکه جریان لو نره یه خطی رو گردن شروین انداختم بعد گفتم بشین تا رگت رو نزدم واسه من گنده بازی درمیاری گفتم بشین عوضی هیچی ندار.شروین هم نشست بعد گفتم آی جنده بند کفشت رو باز کن دست این آقا خوشکله رو ببند. یهو دیدم شروین اومد از جاش بلند شه با لگد زدم به پشتس اونم خودش رو انداخت زمین، دیدم دختره شروع کرد به التماس کردن از امام وپیغمبر شروع کرد تا از خان و خانزاده زد بیرون احمد هم موهاش رو میکشید بعد بهش میگفت اگه میخوای زنده بمونی کاری رو که میگه بکن تا ریز ریزت نکردیم. دختره شروع کرد بند کفشاش رو باز میکرد گریه میکرد و التماس بعد رفت دست شروین رو بست منم میگفتم میگم محکم ببند، بعد از اینکه دستای شروین رو به پشتش بست به دختره گفتم حالا شورتت رو درار دیدم شروین بیشعور داد میزنه بیشرفا بس کنین! گفتم: دختره رو بیار داخل ماشین بعد به شروین گفتم: ساکت شو وگرنه خانوم خوشکله رو خط خطی میکنم خودت هم یه بلای بدی سرت میارم اگه دوسش داری خفه شو…
احمد دست دختره رو گرفت دختره شروع کرد التماس کردن گفتم التماس نکن الان تموم میشه بیا داخل ماشین تا زنده از اینجا برید بیرون کسی هم از این موضوع خبر نداره که بخوای بعدا خجالت بکشید امروز هم تموم میشه، دختره با حرفام آروم شد بعد احمد دستش رو کشید در عقب ماشین رو باز کرد گفت حالا بخواب پرده که نداری گفت دارم شما در مورد من چی فکر کردین من دختر خرابی نیستم من این بارم اشتباه کردم
گفتم: خب اشکالی نداره همه اشتباه میکنن همه هم تاوان اشتباهاشون رو میدن یکی دیر یکی مثل تو زود باشه میکنم تو عقبت یکم درد داره باشه تا از این کارا نکنی !
دختره شروع کرد به گوه خوردم غلط کرردم، چاقو رو گذاشتم رو گردنش گفتم: یه صدای کوچیک ازت بشنوم رگت رو میزنم و یه خط کوچیک رو گردنش انداختم تا بدونه دروغ نمیگم باور کن راحت میتونستم بکشمش میزدمش و مثل یه حیوون میکردمش
بعد از من هم احمد همین کارا رو کرد،بعد من رفتم پیش شروین گفتم: آخر بازیه نوبت توِ پشیمون نیستی نمیخوای بیخیال فیلم گرفتن بشیم جیباتون رو خالی میکنیم طلاهاش رو باز میکنیم بعد برید چطوره؟
شروین: منت سرم میذاره
گفتم: بیا این پولا رو بگیر تا دیگه نتونه رو تو منت بذاره بعد از این ماجرا دور دختره هم خیت بکش دردسر میشه چند تا عکس هم ازش میگیرم واسه…
شروین: باشه قبوله ولی باید مجبورش کنید واسم س
اک بزنه و شما هم عکس بگیرید قبوله!
گفتم: باشه بیشرف بعد دست پاهای شروین رو باز کردم چاقو رو هم گذاشتم رو شکمش اوردمش کنارماشین بعد به دختره گفتم بیا اینم عشقت هنوزم میدونم همدیگر رو دوست دارید عشقتون هم پاکِ
شروین: خفه شو عوضی
گفتم: احمد کمربندشو باز کن شوارش رو بده پایین
شروین: کثافتا پیداتون میکنم ریز ریزتون میکنم پشیمونتون میکنم از به دنیا اومدنتون دنبالتون میام
گفتم: سسسسسسسسسسسسسیس خفه منم میخوام کاری کنم فکرای احمقانه نکنی نه که ازت میترسیم میخوایم به دردسر نیوفتی مجبور نشم از رو زمین برت دارم احمد شلوارشو رو بده پایین کار دارم.
احمد هم رفت شلوارشو بده پایین، شروین نمیذاشت مقاومت میکرد که احمد گفت: نکنه میخوای با تیزی از پات درش بیارم تا نتونی بری خونه!! بعد شلوارشو اورد پایین با دست آلت تناسلیش رو گرفتم گفتم: ببرمش نگاهی به چشمای شروین انداختم یه نیش خندی زدم که دیدم دختره گفت: هر کاری خواستید با من کردید ولی خواهش میکنم این کارو نکنید!.
گفتم: ببین لیلی رو! باشه، خوب پس بیا این چیز مقدس رو بکن تو دهنت تا نَبریدمش،کثافت سریع بکنش تو دهنت، دختره دیگه نمیدونست چکار کنه، مثل یه مرده نگاه میکرد، رفتم از موهاش کشیدمش اوردمش انداختمش جلو پسره گفتم حالا عاشقانه بخورش، دختره دیدم بازم فقط نگاه میکنه التماس کردنم یادش رفته بود ، منم گفتم باشه چیز عشقت رو میبریم پرده خودت رو هم باز میکنیم بعد شما هم هرچقدر دوست دارید دنبالمون بگردید، دختره یه جیغ کشید گفت: باشه عوضیا ! فقط دیگه زود تمومش کنید بعد شروع کرد به خوردن، گوشی رو در اوردم شروع کردم به فیلم و عکس گرفتن گفت: دیگه این کار رو نکنید!
گفتم این کارو میکنم خانوم خوشکله، تا آقاتون هوس نکنه دنبال ما بگرده …
شروین: دنبالتون نمیگردم خواهش میکنم تمومش کنید التماس میکنم.
گفتم: خب حالا شد! احمد جیب هاشون رو خالی کن تا دیگه بریم.
شروین گفت: بیا از تو جیبام بردارین زود گورتون رو گم کنید.
گفتم: خفه خودمون برمیداریم خب لیلی تو چی داری دختره گفت : من یه مقداری پول دارم تو کیفمه زود بردارین برید.
"احمد رفت دست کرد تو کیف دختره مقداری پول و کارت ملیش رو برداشت و گفت کارت ملی به دردت میخوره
گفتم: نه با گوشیت یه عکسی از دو طرفش بگیر لازم میشه، خب لیلی، حالا فقط اون گردنبند رو بده تا بریم …
دختره باشه فقط دیگه برین!
گفتم: مرسی از آشناییتون خوشحال شدم وقتی ما دور شدیم لیلی دست مجنون رو باز میکنی و دیگه دنبال ما نمیگردین اگه کوچکتری کاری کنید فیلمتون رو همرا با عکس کارت ملیت پخش میکنیم پس به نفعِتونه کاری نکنید، نگاهی به شروین کردم گفتم درسته آقا پسر…
شروین: باشه فقط برین دیگه بسه.
اون روز تموم شد پول زیادی گیرمون نیومد و شب با بچه ها رفتیم بیرون کلی به جریان صبح خندیدیم. شروین میگفت رو دختره بعد جوری کم شد، ولی راستش وسط کار پشیمون شده بودم خیلی از خودم بدم اومد اینبار با دفعه های گذشته فرق داشت شاید دختره واقعا دوسم داشت.
گفتم: بسه… بسه …لوس، اَدای عاشقارو در میاره، کثافت برداشته با پسر مردم اومده باغ معلوم هم نیست قبل تو زیر چند نفر هم خوابیده، بعد داری بهش فکر میکنی! شاید از امروز یه درسی گرفته باشه اگر هم درسی هم نگرفت مشکلِ خودشه .
احمد: آرش راست میگه اگر امروز واقعا یکی گرفته بودنتون تو یه باغ معلوم نبود الان زنده باشی احمق جون …تو نفهمیدی امروز توی چه دردسری افتادی چون خودت نقشَش رو کشیده بودی چون مارو میشناختی تو از ما نترسیدی. دختر ها از ما کثیفترن اینو بفهم.
شروین: آره حق با شماست به خاطر امروز ممنونم .
رفتم خونه تو آینه به خودم نگاه کردم به خودم گفتم الان دیگه راه برگشت نداری تو به اشغال بودن عادت کردی ، از کارهای کثیفت لذت میبری، دیگه مثل قبلا پاک نیستی آدما هر چی بزرگ میشن به همون اندازه از خدا دورتر میشن چون به زندگی روی زمین عادت میکنن و دوست دارن همه چیز رو رو زمین داشته باشن.
امتحانات شروع شده بودن منم موقع امتحانا خوب درس میخوندم حتی تو کل شبانه روز دو ساعت بیشتر نمی خوابیدم حوصلم که سر میرفت زنگ میزدم به دخترا باهاشون حرف میزدم اونا هم تا دلت بخواد دروغ تحویلم میدادن دروغ رو حس میکردم ولی چه معنی داشت واقعیت ، منم با همشون بازی میکردم یکی از دخترای کلاسمون برای اینکه سر جلسه امتحانات بهش برسونم بد جوری برام لاو میترکوند منم میدونستم که نیتش خیره ، منم دلو قلوه تحویلش میدادم دختر خوبی بود خوشکل واحمق بهش شماره دادم اونم شب ها برام قصه های عاشقانه میگفت، آمارش رو که گرفتم دختر بدی نبود خیلی هم پولدار بودن دوست داشتم یه مدت طولانی باهاش باشم. بعد از مدتی امتحانا دیگه داشت تموم میشد که یه بار احمد به گوشیم زنگ زد گفت: آرش چطوری داداش امتحانات تموم نشده گفتم نه دو تا دیگه دارم چهار روز دیگه تموم میشه فرجه زیاد ندارن
احمد: راستش منم زنگ زدم به شروین، یه مهمونی بچه ها گرفتن شروین گفت اگر آرش بیاد منم میام
گفتم: مگه مهمونی چی هستش؟
احمد: راستش یه جورایی مثل پارتی میمونه دختر پسر قاطی اند یه نقاب به صورتشون میزنن بعد هر کار دیگری هم آزاده توی این مهمونی یه کسای خاصی دعوتن چند باری رفتم مشکلی نیست .
گفتم: وقتی تو میگی مشکلی نیست پس حتما مشکلی نیست باشه میام بعد از امتحاناِ دیگه؟
احمد: دو روز بعد از امتحاناتونه من الان زنگ میزنم به شروین میگم که میای. بابای میبینمت.
دختره همکلاسیم بد جوری رو مخم بود داشتم کم کم بهش عادت میکردم نمیدونم دوسش دارم یا نه ولی با بقیه فرق داشت یا شایدبرای من فیلم بازی میکرد نمیدونم این روزا به هیچ کس نمیتونم اعتماد کنم، نمیدونم چی درسته چی غلطِ، فقط این رو میدونستم نباید به کسی دل ببندم یا اعتماد کنم این یه قانونی بود که با خودم بسته بودم از کارایی که میکردم لذتی نمیبردم ، لذتش همون ثانیه بود یه همون دقیقه بعدش عذاب گناهش نمیذاشت چیزی بمونه که ازش لذت برد، منم آدمم درسته بدم ولی دوست داشتم یکی دوسم داشته باشه فقط به خاطر خودم؛ اما اون کس رو خیلی وقت پیش از دست دادم هنوزم یادش اذیتم میکنه شاید یاد اونِ که نمیتونم به کسی اعتماد کنم چرا هیچ وقت نخواستم فراموشش کنم چرا فکر میکنم دخترا فقط به ظاهر و موقعیت پسرا فکر میکنن نه به قلب مهربونشون یا روح پاکشون ، نمیدونم اصلا چرا به این چیزا فکر میکنم ،شب ها با دخترا پیام میدادم همش دورغ ، دیگه از کلمه های دوست دارم عزیزم عشقتم قلبمی دلم واست تنگ شده بیا بغلم وووووو… خسته شده بودم یه شب گوشی رو خاموش کردم از دروغ گفتن خسته شده بودم از اینکه یه عده دورت جمع شدن بازم احساس تنهایی میکنی خسته شده بودم اونشب تا صبح گریه میکردم روم نمیشد اسم خدارو صدا کنم نمیدونم، گریه میکردم مثل دیوونه ها …
امتحان آخر بود حس عجیبی داشتم از اینکه نمیتونم همکلاسی که نمیدونم چرا اومد سراغ من ببینم حالم گرفته بود یه بغضی تو گلوم بود بعد به خودم میگفتم خره نباید دلت براش تنگ بشه تو حق نداری عاشق بشی حق نداری به کسی دل بدی، اما دست خودم نبود؛ اومد نزدیکم تو چشام نگاه کرد یه لبخندی زد و گفت: خداحافظ مواظب خودت باش، چیزی نتونستم بگم فقط تونستم رفتنش رو نگاه کنم، یه نیش خندی زدم گفتم عشق نه من نمیتونم کسی رو تو قلبم جای فاطمه بیارم …
اون روزا زیاد حال خوبی نداشتم که احمد زنگ زد گفت: چطوری داداش امتحانا خوب بود مهمونی تو راهه
دوست داشتم از این حالی که دارم یه جوری خلاص شم گفتم: سلام داداش توپ توپ چمدونا رو هم بستم
احمد: چمدون واسه چیه پارتی تو شهر خودمونه!
گفتم: آخ جون میمیرم برای دخترای عرق کرده پارتی! آدرس رو بده تابیام به فاک ببرمشون؟
احمد: داداش حالتو میخرم، با شروین ساعت 9:00شب بیا سر کوچه ما، شروین هم میاد اونجا با ماشین زید من میریم.
گفتم: آی قربون خودتو زیدت برم، باشه میبینمت بابای.
ساعت 9 رفتم سر کوچه احمد، شروین و احمد با زیدش زوتر از من اونجا وایساده بودن بعد از کلی رو بوسی با ماشین راه افتادیم، مهمونی توی یه باغ بیرون از شهر بود دم در که چند تا سگ گنده به ملاقات ما اومدن بعد سر کله یه آقایی پیدا شد که سگ ها رو ساکت کرد توی خونه هیچ سرو صدای اونجوری که بگم یه پارتی توپ باشه نمی اومد، به احمد گفتم اینجا که خبری نیست چند نفر تو هستن؟
احمد: آرش جان میریم میبینی چه خبره بالا شصدنفر دختر و پسر داخلن.
وارد خونه که شدیم نور رنگی همه جا رو گرفته بود و کلی مشروب روی میز چیده شده بود دودی که خونه رو تاریک تر کرده بود .اونجا هر کس دست بغل یکی نشسته بودن یا گروه گروه با هم مشروب میخوردن سیگار میکشیدن جالب اینجا بود که یه نقاب کو چولو رو سورتشون چیزی تنشون نبود که اسمش رو بشه لباس گذاشت یه موزیک س
کسی هم با صدای ملایم میخوند.
گفتم: احمد، شروین، خب باید از کجا شروع کنیم ؟
شروین: اول یکی از اون دخترای ناز رو پیدا میکنیم بعد باهاش مشروب میریم بالا میرقصیم…
احمد: من که واسه خودم یکی اوردم… ازش که سیر شدم میتونم بدمش به شما ولی تا اون موقع یه کاری واسه خودتون بکنید
داشتیم با هم حرف میزدیم میخندیدیم که دیدم سه تا دختر اومدن طرفمون گفتم احمد شروین ببین چی رو باید ل
یس بزنیم دویدن طرفمون بعد یکیشونو بغل کردم و با هم پریدم روی یه کاناپه، شروع کرد لباس منو از تنم دراورد بدنم رو چنگ میزد بعد دیدم احمد برامون مشروب اورد گفت آرش زیاد خودت رو خالی نکن یه مرحله توپ داریم
نفهمیدم از مرحله توپ یعنی چی ولی دوست داشتم بهش برسم. گفتم این دختره حالا حالاها نمیتونه منو ارضا کنه احمد من کمرم رو سفت بستم.
بعد از چند ساعت مشروب خوردن به دختر ها چسبیدن و رقصیدن یه موزیک عجیبی که صدای حس حس یه زن همراه با یه کلماتی مه نمیدونستم معنیش چیه، پخش شد اون زمان کسی دیگه تو حال خودش نبود من هم چیزی نمیفهمیدم چراغ ها کم نور تر میشدن احمد اومد به طرفم با دستش یه اتاق رو بهم نشون داد گفت بیا تو اون اتاق شروین هم اونجاست یه نقاب داد زدم به صورتم این نقاب تموم صورتم رو میگرفت، وارد اتاق شدم دیدم چند تا دختر رو تخت دراز کشیده بودن صورتشون رو نمیدیدم فقط تن عرق کرده ی که کاملا ً خیس شده بود بعد صدا میزد بیا بغلم کن من تو رو میخوام بهت احتیاج دارم نمیدونستم داره چی میشه بی اختیار رفتم بغلش کردم منو محکم بغلم کرد در گوشم گوفت بک*ت تو *** منم مثل حیوون زدم بهش یهو دیدم که دختر باکره بود. آخ ندونستم چکار کردم ولی برام مهم نبود چون فقط به ارضا شدن فکر میکردم. دختره مثل یه حیوون بدنم رو چنگ میزد، بعد از اینکه ارضا شدم یا شدیم هردومون گریه میکردیم صدای حق حقش رو میشنیدم ولی نقاب رو از صورتش برنداشت، از اتاق زدم بیرون، رفتم دست شویی سرم رو کردم زیر شیر آب اما بازم تو حال خودم نبودم نمیدونستم چه اتفاقی افتاد، وقتی از دست شویی اومدم بیرون پسرا جمع شده بودن دور هم و به سلامتی هم مشروب میخودن بعد میگفتن خدا زن رو آفرید تا مرد رو ارضا کند، این جمله تنم رو لرزوند هر باری که تکرارش میکردن حالم بد تر میشد همون جا یاد عشقم افتادم به دیوار تکیه دادم نشستم رو زمین چیزی نمیگفتم گریه هم نمیکردم، و نمیدونم به چی فکر میکردم ولی مثل یه مجسمه یه جا زل زده بودم چیزی نمیشنیدم، شروین اومد طرفم دید که افتادم احمد رو صدا صدا زد گفت: احمد بیا حال آرش بد شده نمیدونم چی شد وقتی چشام رو باز کردم خونه احمد اینا دراز کشیده بودم، نگاه ساعت کردم دیدم ساعت یک ظهرِ احمد رو صدا زدم گفتم احمد چی شده
احمد: هیچی، بیدار شدی، چت شد! تو که بار اولت نبود که میرفتی پارتی!
نمیدونستم چیزی بگم صدای حق حق دختر تو گوشم داشت دیوونم میکرد بی اختیار زدم زیر گریه احمد تا صدای گریَم رو شنید اومد طرفم .
احمد: چته پسر چرا اینجوری میکنی مگه چی شده؟
گفتم باید دختره رو برام پیدا کنی!
احمد: کدوم دختر !؟ چی داری میگی؟
گفتم همونی که باکره بود توی اون اتاق احمد میدونی من چکار کردم صدای گریم بلند تر میشد با دستام خودم رو میزدم احمد نمیتونست کنترلم کنه. احمد دختره رو برام پیدا میکنی
احمد بغلم کرد میگفت اینجوری نکن داداش من، اونم گریه اش گرفته بود، باشه تو آروم شو فقط، برات پیداش میکنم.
گفتم : قول میدی، من نمیدونم چکار کنم الان… دارم دیوونه میشم
صدا میزدم خدا غلط کردم
احمد: آروم باش آرش الان همسایه ها رو میریزی اینجا بابام بیاد چی جوابشون! رو بدم داداش من آروم، بابا برات پیداش میکنم آروم باش
گفتم: احمد دخترا چقدر بدبخت هستن، وقتی که لباسشون از تنشون در میاد چیزی جز وسیله ای برای ارضا کردن مردا نسیتن یادته اونجا توی اون مهمونی چی میگفتن خدا زن رو آفرید تا مرد رو ارضا کنه، چرا زنها فکر میکنن اگه تنشون رو نشون نامحرم بدن، یا پسرا رو دنبال خودشون بندازن آزادن، دیدی اونجا چه بلایی سر زنای آزاد در می اوردن. احمد دیگه خسته شدم …
نمیدونم احمد دروغ میگفت یا نه ولی دوست داشتم از این کثافت کاری ها بکشم کنار
نمیدونم اینبار میتونستم یا نه …؟

باید چکار کنم؟! این سوالی بود که هر وقت که میخواستم تصمیم بگیرم که آدم باشم به ذهنم می اومد ولی همیشه راه کارش رو هم بلد بودم میدونستم باید چکار کنم ولی نمیدونستم از این لذت ها دست بکشم یا به خودم میگفتم اگر این کارو ر نکنم تنها میشم از تنهایی میترسیدم مدام دوست داشتم خودم رو یه جوری سرگرم کنم .
گناه کردن شده بود یه سرگرمی ، این سرگرمی رو برای چی میخوام از چی میخوام فرار کنم ؟!
از خونه احمد زدم بیرون ، احمد کلی خواهش کرد بذار منم باهات بیام میگفت بیا با هم بریم بگردیم تا حالت جا بیاد زیاد سخت نگیر! اما من دوست داشتم تنها برم به کجاشو نمیدونم،فقط دوست داشتم برم ! تو خیابونا که قدم میزدم تموم کارهایی که کردم جلو چشمم بود زندگی برام سخت شده بود نفس کشیدن مثل یه مرض ولم نمیکرد ، کاش الان میتونستم خودم رو بکشم اما دیگه خیلی میترسیدم دیگه مثل اون وقتی نبود که به خاطر عشقم قرص بخورم خودم رو بکشم دیگه زیادی گناه کرده بودم میترسیدم وقتی که به خونه خودمون رفتم هوا حسابی تاریک شده بود رفتم خونه بعد از کلی بازجویی خانواده ،خلاص شدن از بازجویی با یه سری دروغ دیگه، رفتم که بگیرم بخوابم اما یه ترس عجیبی کل وجودم رو گرفت چیزی که من ازش میترسیدم شیطان بود احساس میکردم یه گربه دور تختم داره میچرخه و میخواد بپره رو بدنم و بدنم رو چنگ بزنه خوابم نمیبرد این حس اینقدر بد بود که گریم گرفته بود دوست داشتم همه چیز رو تغییر بدم اما نمیدونستم چکار کنم خدا رو دیگه حس نمیکردم احساس میکردم من به شیطان تعلق دارم و اون هم میخواد اذیتم کنه ، طاقت نیوردم زنگ زدم به همکلاسیم گوشی رو برداشت اینبار به اسم صداش کردم گفتم:صبا کمکم کن باهام حرف بزن!
صبا :آرش تویی چت شده چرا اینجوری حرف میزنی! نمیگی چی شده؟
گفتم: نپرس نخوا که چیزی بهت بگم فقط باهام حرف بزن آروم شم قلبم داره میترکه!
صبا:باشه نمیپرسم اما باید من چی بگم؟
گفتم:بگو خدا کجاست چرا منو فراموش کرده چرا هر کی رو سر راه من قرار میده بده؟
صبا:این چه حرفیه که میزنی تو خودت اونا رو انتخاب میکنی بعد آدم بدی هم دور تو نیست.
گفتم: صبا برام دعا میکنی؟
اون شب با صبا کلی درد دل کردم آروم شدم بعد از اینکه تلفن قطع شد تصمیم گرفتم که اشتباه هام رو جبران کنم برام مهم نبود دیگران چی در موردم فکر میکنن دوست داشتم خودم باشم دوست نداشتم صبا رو از دست بدم اما اون دختره ای رو که پرده بکارتش رو زدم رو چکار کنم عذاب وجدانش دیوونم میکرد حسابی سرم درد میکرد اونقدر سرم درد میکرد که خوابم برد.
صبح شد که احمد اومد در خونمون
گفتم: احمد چی شد دختره رو برام پیدا کردی ؟!
احمد: آرش بیا تا یه چیزای رو بهت باید بگم فقط باید قول بدی حرفام رو باور کنی!
گفتم:احمد مگه تو قول ندادی برام دختره رو پیدا کنی چی شد؟
احمد: آخه روانی گوش کن من چی میگم تو چت شده اصلا دختره رو میخوای چکار کنی براش گریه کنی یا خرج عملش رو بدی یا شاید هم میخوای بگیرش؟
ساکت شده بودم دیگه چیزی نمیتونستم بگم
احمد: برو لباست رو بپوش بریم یه جایی تا بهت همه چیز رو بگم.
رفتم لباسم رو پوشیدم با احمد به یکی از پارک های نزدیک خونمون رفتیم نمیدونستم احمد چی میخواد بگه راستش اصلا دوست نداشتم چیزی بدونم حسابی خسته بودم از همه چیز خسته بودم
احمد: خب میخوام یه چیز بهت بگم فقط خواهش میکنم باور کن اون دخترا میدونن که توی اون مهمونی باکره یشون رو از دست میدن واسه همین هم هست توی اون مهمونی نقاب میزنن اونا به خدا اعتقادی ندارن اونا همشون یه مشت حیوونن
گفتم:پس ما بین اونا چکار میکردیم پس ما هم حیوونیم
احمد : نه ما اعتقاد داریم که خدایی هست ما مسلمونیم ما کارهای خوب هم زیاد کردیم، نکردیم! گناه ما فقط به خاطر عقده های جنسی مونه ما نمیدونیم باید چکار کنیم که خودمون رو ارضا کنیم
گفتم: ما مسلمونیم، واقعا ما مسلمونیم که به خاطر حس غریزه خدای خودمون رو هم میفروشیم
احمد من خجالت میکشم ؛من خجالت میکشم بگم مسلمونم،من خجالت میکشم بگم خدا رو میشناسم و گناه میکنم، ما با اونا فرقی نداریم!اصلا پس چرا دختره گریه میکرد مگه نمیدونست میخواد بکارتش رو از دست بده چرا ناراحت شد از چی میترسید تو که میگی اونا به خدا اعتقاد ندارن؟!
احمد: آرش باشه حق با تو ، اونا میخوان خدا رو قبول نداشته باشن ولی من چی دارم میگم، اونا خدا رو انکار میکنن برای اینکه راحت تر گناه کنن عهد هایی که با خدا بستن رو نقضش میکنن ولی هنوز میترسن ؛ یه ترسی تو وجودشون هست که نمیدونن چی درسته چی غلط !
گفتم: پس باید دختره رو کمک کنیم تا راه رو اشتباه نره
احمد: فکر کردی من کی هستم منم مثل تو توی اون مهمونی دعوت شده بودم نمیدونم دختره کی بود کجا هست و نباید برای تو هم مهم باشه اون خیلی کارها کرده که بودن خدا رو انکار کنه تو نمیتونی به اون کمک کنی حتی شاید جونتم از دست بدی تو واردشون شدی و اگه بخوای به گروهشون آسیب بزنی خیلی راحت میمیری آرش تمومش کن
گفتم: من از جونم میگذرم ولی نمیذارم هر کاری دلشون میخوان بکنن
احمد: تو فکر کردی کی هستی ،یا ما کی هستیم تو و من همونایی نیستیم که چند وقت پیش چه بلایی سر دختره در اوردیم چرا فراموش کردی تو از کارایی که اون روز کردیم ناراحت نشدی چون از نقشی که قرار بود بازی کنی خبر داشتی و فکر میکردی فقط داری نقش بازی میکنی منم مثل تو ، شروین راست میگفت شاید دختره واقعاً دوسش داشت .
یه بغضی تو گلوم جمع شده بود ولی با این همه گناه من میتونستم بگم که آدم خوبی هستم هنوز خدا تو قلبمه من میتونم خوب باشم یا پشیمون شدم، احمد رو بی اختیار بغل کردم،گفتم حالا چکار کنیم یا من باید چکار کنم
احمد: من فراموش میکنم، تو هم فراموش کن ، چون واقعا نمیشه کاری کرد .
فکر کردن به کارایی که کردم منو به جاهایی میکشوند که جز تنهایی و ترس چیزی دیگه ای توش نبود، رفتم تکیه سرم رو به پنجره ای که هرکسی یه چیزی مثل پارچه سبز رنگ یا قفل که هیچ وقت نمیدونستم چرا اینکارا رو میکنن ولی همین که سرم رو تکیه دادم چشمام خیس شد گفتم خدایا من آدم بدی هستم اونقدر بد که اندازش معلوم نیست نمیدونم الان که اینجام بودن من خوشحالت میکنه یا نه، ولی خودت میدونی ازت کمک میخوام میدونم همیشه کمکم کردی من فراموش کردم یا اصلاً اونا رو به چشمم ندیدم یا اصلا حس نکردم که کمکم کردی شاید اگر حسش میکردم الان اینجوری تو کثافت غرق نشده بودم کمکم کن التماس میکنم به خاطر کسایی که برات ارزش دارن به آبروی اونا قسمت میدم کمکم کن
یه کم آروم شدم و آروم و آرومتر …
اون شب توبه کردم ، دوست داشتم پای عهدی که با خودم و خدا بستم …دوست نداشتم دیگه زیرش بزنم دیگه به گناهام افتخار نمیکردم دیگه دوست نداشتم به خاطر شرط بندی یا به خاطر غریزه با احساسات هیچ دختری بازی کنم. دوست داشتم عاشق باشم دوست داشتم اونی رو که من دوسش داشتم اونم منو دوست داشته باشه ولی نمیدونستم کسی رو اونقدر دوست داشه باشم که بگم عاشق شدم من به خودم قول داده بودم بعد از فاطمه عاشق کسی نشم شاید این فکر اشتباهه شاید همین عقیده باعث شده بود من دیگه به احساسات کسی اهمیت ندم چون خودم رو مجبور به عاشق نشدن کرده بودم هر کسی که بهم نزدیک میشد به خودم میگفتم اینم یه روزی تنهام میذاره این هم اگه بدونه من کی هستم با من نمیمونه یا اگه کسی هم من رو با این وضعیت خواست حتماً وضعیتش از من بد تره ولی مشکل من این بود که محبت هیچ کس رو نمیدیدم.
بعد از یک ماه که با هیچ دختری رابطه نداشتم صبا بهم زنگ زد گفت: آرش خوبی، حالت خوبه؟ چرا بعد از اون شب جواب تلفنم رو ندادی؟ خیلی نگرانت شدم!
گفتم: خیلی نگرانم شدی الان بهم زنگ زدی؟ بیخیال شوخی کردم اصلا حالم خوب نبود دوست داشتم تو خودم باشم یه مدتی هم گوشیم رو خاموش کردم چون حوصله هیچ کس رو نداشتم
صبا : نه به خدا چند بار هم زنگ زدم گوشیت خاموش بود حالا نمیگی چی شده ؟
گفتم : بیخیال مهم نیست صبا یه سوال ازت کنم قول میدی راستش رو بگی ؟
صبا: چرا تو چیزی به من نمیگی .؟
گفتم: صبا نمیتونم، نمیشه، اصلا دوست ندارم دیگه به گذشته فکر کنم صبا سوالم رو بپرسم؟
صبا: باشه چیزی نمیپرسم، بپرس، راستش رو میگم
گفتم: گفتنش برام سخته ولی میخوام بدونم دوسم داری یا نه؟
صبا: دوست دارم ، راستش رو بگم، آره ولی نمیدونم چقدر!!
چند روزی میگذشت که منو صبا با هم یه رابطه ی خوب رو شروع کرده بودیم و دوست نداشتم دیگه توی این رابطه چیزی بنام هوس وجود داشته باشه از اینکه نمیتونستم ببینمش ناراحت میشدم چون نمیذاشتن از خونه تنهایی بیاد بیرون، گاهی وقت ها هم که میدیدمش همراه خانوادش بود ولی یه مدتِ که با خانوادش رفتن مسافرت همین باعث شد تا بیشتر دلم براش تنگ بشه دوست داشتم منم باهاش بودم من نمیدونم چطوری عاشق صبا شدم اصلا عاشقش شدم یا نه، دارم به خودم دروغ میگم ،چرا هنوز عاطفه رو فراموش نکردم،همیشه به خودم میگم اگه یه روز عاطفه رو ببینم باید چکار کنم اصلا میتونم چکار کنم .
یه روز احمد بهم زنگ زد بدون سلام و خیلی سریع گفت: آرش شروین خود کشی کرده الانم تو بیمارستانه یهو زد زیر گریه بعد تلفن رو قطع کرد سریع از تو گوشیم شماره شروین رو پیدا کردم زنگ زدم اما گوشیش خاموش بود چند بار گرفتم بازم گوشیش خاموش بود، خیلی ترسیدم زنگ زدم به احمد
گفتم: چی داری میگی؟ چرا؟ الان کجاست؟ آخه سر چی؟
احمد داد زد گفت: به خاطر کثافت کاری ما طاقتش رو داری بشنوی، ببینم طاقتش رو داری !!
گفتم: احمد میگی چی شده؟
یهو داد زدم گفتم: عوضی بگو دیگه ؟
احمد: گفت دختره که بردیمش تو پارک، یادته! قشنگ یادت بیار چه کسافت کاریای کردیم، دختره زنگ زده به شروین گفته که دوست دارم از اینجور حرفا بعد دعوتش کرده خونه تو نگو که دختره با دختر همسایشون هماهنگ کرده که وقتی شروین رو اورد خونه دوستش زنگ بزنه به پلیس، آره عوضی اینجوری میشه که شروین رو بادختره سر کثافت کاری میگیرنشون بعد مجبور میشه که با دختره… آرش چی بگم الان میخوای بری بیمارستان چکار کنی میخوای بری دوباره اون روز رو یادش بیاری فقط مرد باشو از این ماجرا به هیچ کس چیزی نگو، فقط خدا بهمون رحم کنه، نمیدونم چکار کنم امروز دوست دارم روز آخر زندگیم باشه.
من فقط گریه میکردم و دوست داشتم به تموم گناهام اعتراف کنم دوست داشتم به یکی بگم که چقدر آدم کثیفی هستم ، زنگ زدم به صبا اونم نمیتونست گوشی رو جواب بده ، بعد از نیم ساعت دیگه زنگ زد
صبا: آرش چی شده آبروم رو بردی
زدم زیر گریه گفتم: من فقط بلدم آبروی اینو اون رو ببرم من آدم کثیفی ام نمیدونم رابطه منو تو به کجا کشیده بشه من نمیدونم واقعا دوست دارم یا نه یا فقط از روی دلتنگی به تو زنگ میزنم باهات درد دل کنم
صبا: چی داری میگی! آرش تو چت شده، به من بگو ؟
نمیدونم چند تا داستان یا چند تا کارهایی که تو زندگیم کردم رو گفتم خیلی راحت اعتماد کردم وبه همون راحتی هم اعتراف کردم ،صبا چیزی نمیگفت بهش گفتم اگه دوست داری تنهام بذار ناراحت نمیشم بهت حق میدم تنهام بذاری
صبا :
صبا: فکر نمیکردم اینجور آدمی باشی چرا این کارهارو کردی میخواستی به چی برسی؟
گفتم: نمیدونم من یه آدم عوضی بیشرفم" راستش میترسیدم صبا رو از دست بدم “ولی صبا از اون روزی که تو وارد زندگیم شدی دیگه اون کارها رو انجام ندادم با تو زندگی جدیدی رو شروع کردم صبا، ولی نمیدونم چرا کارهای که قبلا انجام دادم دست از سرم بر نمیدارن خدا چرا فراموشم کرده .
صبا: خدا بنده هاشو فراموش نمیکنه این بنده هاش هستن که خدا رو فراموش میکنن ایمانت خیلی ضعیفِ هر کاری که میکنی وقتی کم میاری میندازی گردن خدا ، کارهای خودت رو حد اقل گردن خدا ننداز.
صبا تلفن رو قطع کرد از اینکه بهش گفتم من چطور آدمی هستم خوشحال نبودم، ولی با گفتنش آروم شدم نمیدونم کارم درست بود یا نه ولی راحت شدم، حرفای صبا فکرم رو مال خودش کرد ،من خدا رو نمیشناسم من ایمانم سستِ، آره حق با اون بود من خدا رو نمیشناسم خیلی ازش دورم، خیلی، خیلی هم دورم
تلفن رو برداشتم زنگ زدم به صبا ولی برنمیداشت میخواست آزارم بده خیلی از خودم بدم اومد به خودم گفتم ببین آرش چه کردی که هر کسی بدونه واقعاً کی هستی تنهات میذاره، با سیلی خودم رو میزدم میگفتم حق دارن، حق دارن، گریه میکردم تازه فهمیدم کجای دنیا ایستادم هی نگاه به گوشیم میکردم منتظر بودم صبا بهم زنگ بزنه اما نزد، طاقت نیوردم زنگ زدم بازم جواب نداد، پیام دادم باشه جواب نده فقط خوش بحال تو که یه بهانه ای داری برای فراموش کردن من برای تنها گذاشتن من ولی من تقاص گناهام رو دارم پس میدم عیبی نداره از این به بعد دوست دارم فقط زجر بکشم اونقدر زجر بکشم تا بمیرم، صبا مواظب دلت باش پاکه.
اون شب هم مثل شب های دیگه، من از این شب ها زیاد دیدم و همیشه برای فرار از گناه بازم گناه میکردم ولی اینبار نمیشد با یه گناه دیگه خودم رو آروم کنم چون همه گناهام دورم حلقه زده بودن و بهم میخندیدن و نمیتونستم گناهام رو یه جوری توجیه کنم که یه جوری از عذاب وجدان فرار کنم
فردا صبح برای پروژه ای که داشتم مجبور شدم برم دانشگاه تا یکی از استادام رو اونجا ببینم تو مسیر که میرفتم یه آقایی اومد نشست کنارم از تریپش خوشم نیومد اما به خودم گفتم شاید این از من بهتر باشه دقیقاً هم اومد نشست کنار من سر صحبت رو باز کرد، اسمش علی بو د .
علی: درس میخونی ؟
گفتم: آره
بعد از کلی سوال و جواب دیدم گفت زن داری ؟
جا خوردم نمیدونستم چرا این سوال رو ازم پرسید یه نگاهی بهش کردم
گفتم: نه، کو دختر که بهش بشه اعتماد کنی همه یه ایرادی دارن
علی: پسر ها هم ایراد دارن “یه جوری دل پاکی داشت برعکس من که به هیچ کس اعتماد نمیکردم خیلی راحت حرف دلش رو میزد و بهم اعتماد کرد "
من با یه دختری تو دانشگاه دوست شدم، شکر خدا کارم جور داره میشه امروز هم میخواد در موردش تحقیق کنم که بگیرمش.
راستش بهش حسودیم شد نمیدونم چی شد منم بهش گفتم منم یه دختری هست دوسش دارم ولی نمیدونم چکار کنم، اون دختر میخواد دل به چی من خوش کنه، نه کار دارم، نه بابام پول داره ، یه نیش خندی زدم وگفتم این درس خوندن هم که هیچ کو کار! الکی خودمون رو سرگرم کردیم.
علی: دختره رو واقعا دوسش داری ؟
گفتم: چه فرقی میکنه،دیگه مهم نیست.
علی: اگه بخوای میتونم کاری کنم بهم برسید من اینقدر از این کارا کردم.
گفتم: نه، دیگه نمیخوام بهش برسم اون پاکه، اون همه چی داره من هیچی ندارم.
علی: بهم اعتماد کن برات درستش میکنم، ازدواج کنی خیلی بهتره من اشتباه کردم دیر به فکر زن گرفتن افتادم، راستش به فکرش بودم ولی یه مریضی داشتم نمیشد . اگه مشکل داری به خدا توکل کن .
اعصابم خورد بود خیلی گفتم: چی میگی عزیز من وقتی بری خواستگاری میگن چی داری، شغلت چیه، چقدر درامد داری؟ وقتی هم نداری میکشی کنار، با هر دختری دوست میشی ولی بهشون دل نمیبندی چون میترسی ، میترسی عاشق بشی و بعد یکی بیاد اون رو ازت بگیره داغش بمونه رو دلت، چون نداری بعد میری سراغ یکی دیگه با دخترای دیگه دوست میشی فقط باهاشون گناه میکنی، این مشکل ما پسرا نیست فقط، دخترایی میشناسم که به خاطر پول نمیتونن ازدواج کنن یا اینکه باباشون نداره کسی خواستگاریشون نمیره اونا هم مجبور میشن برن در مغازه ها کار کنن بعد نگاه صاحب مغازه یا هر کسی دیگه تنشون رو تکون میده
علی: منم توی این جامعه زندگی میکنم. منم میدونم که مشکل همه جوونا بیکاریِ، ولی باید قانع بود همه چیز پول نیست بذار یه چیز بهت بگم من توی یه خانواده فقیر بزرگ شدم اما از بچگی همیشه به خدا توکل کردم یه بار من مریض بودم بابام پول نداشت منو ببره دکتر، یه شب تب شدیدی داشتم بابام منو میخواست ببره دکتر، یادم میاد زمستون بود ماشینمون تو برف گیر کرد ماشین هم گیرمون نیومدکه مارو ببره شهر دکتر، تو چشماش اشک جمع شده بود بهم گفت علی تاز تو ماشین تکون نیای بیرون گرگ بخورت تا من برم کمک بیارم من اونقدر بدنم میلرزید که بیهوش شدم یهو دیدم یه نوری همه جا رو گرفت یه آقایی اومد طرفم"نمیتونست خوب حرف بزنه یه بغضی تو گلوش جمع شده بود”
یه آقایی اومد طرفم بهم گفت چت شده چرا خوابیدی بلند شو، گفتم مریضم بابام رو ندیدی!!!
گفت: تو حالت خوبه بلند شو تا بابات هم الان میاد ، گفتم: اسم شما چیه؟ نفمیدم چی گفت یهو غیب شد دیدم که یه عده آدم دورم جمع شدن صدام میزنن علی، علی بیدار شو اومدیم ببریمت دکتر " یهو دیدم زد زیر گریه” گفتم: من خوبم چیزیم نیست، گفتن علی تکون نخور تا ببریمت دکتر، گفتم: بخدا من خوبم گفتن: چی شد که خوب شدی گفتم: یه آقایی اومد شفام داد گفتن کی بود گفتم: نمیدونم امروز چه روزیه؟ گفتن: شهادت امام باقر(ع) گفتم: آره امام باقر شفام داد آخه بهم گفت: فردا برام دعا بخون .
گفتم: خوش بحالت چقدر خدا دوست داره منو که از یادش برده هر چی صداش میکنم جوابم رو نمیده.
علی: من از بچگی قرآن میخوندم، تو هم قرآن بخون آرومت میکنه. من بچه که بودم میرفتم کلاس قرآن بچه بودم دوست داشتم قرآن رو حفظ کنم کلاس پنجم بودم توی یه مسابقه قرآنی که تو مدرسمون بود اول شدم اسم منو زدن تو حیاط مدرسه اون روز حس قشنگی داشتم هیچ وقت یادم نمیره دیگه از اون روز به بعد مسابقه های زیادی رفتم سه باری هم مقام کشوری اورم.
گفتم: چی شد که اینجوری شدی! مگه تو توی این جامعه بزرگ نشدی، چطوری تو رفتی سمت خدا چرا من نتونستم؟!
علی: خدا به همه نزدیکه فقط باید حسش کنی تا بیاد سمتت، وقتی باور داشته باشی که هر چیزی رو باید از خدا بخوای نه از بنده هاش همه چیز بهت میده، من هر چیزی از خدا خواستم بهم داده. اگر چیزی هم نداده حتماً حکمتی توش بوده.
" چقدر قشنگ حرف میزد اما نمیدونم چرا باور کردنش برام سخت بود به خودم میگفتم شاید باورکردنش برای این برام سخته چون از خدا دورم یا بقول صبا خدا رو خوب نمیشناسم وای خدا چقدر دوست داشتم جای علی باشم اینقدر به خدا نزدیکه ."
بهش گفتم: خوش بحالت که اینقدر به خدا نزدیکی !!
علی: گفت حالا میخوای کاری کنم که به دختره برسی من خیلی دوست دارم کمکت کنم.
گفتم: راستش نمیدونم اونم دوسم داره یا نه !!
دیگه داشتیم میرسیدیم که علی گفت: من شمارم رو بهت میدم هر وقت کارم داشتی بهم زنگ بزن امیدوارم دوست خوبی واسه هم باشیم .
نتونستم چیزی بگم گفتم: خب بگو تا شمارتو تو گوشیم ذخیره کنم.
علی بعد از اینکه شمارش رو داد گفت حالا تو هم یه زنگی بزن تا شماره تو هم بیوفته.
بعد از اینکه از ماشین پیاده شدم حال عجیبی داشتم به خودم گفتم این دیگه کی بود چه دنیایی داشت خیلی دنیاش با من فرق داشت . نه به دیروز نه به امروز ، امروز با روزای دیگه برام فرق داشت به خودم میگفتم چرا امروز باید یکی کنارم بشینه باهام درد دل کنه منم بهش اعتماد کنم و اونم بخواد کمکم کنه، ازش خجالت میکشیدم چون من غرق گناه بودم و اون چیزی ازم نمیدونست اون به پاکی حرفای من اعتماد کرده بود
شب شد بهم پیام داد که اگر روزی یاد خدا تو دلت افتاد بدون که خدا تو رو یاد کرده نه تو …
اما جوابش رو ندادم بعد از اون چند بار هم بهم زنگ زد ولی ازش خجالت میکشیدم اونقدر از خودم خجالت میکشیدم که بعد از چند بار زنگ زدن علی آقا خطم رو عوض کردم، خیلی بهش حسودیم میشد، حرفاش روی من تاثیر عجیبی داشت حرفاش داستان زندگیش همه چیز برام مثل یه رویا بود یه رویا ، رویایی که باورش برام سخت بود، دلم خیلی گرفته بود زنگ زدم به احمد اونم گوشیش رو خاموش کرده بود، واقعا تنها شده بودم یعنی همیشه تنها بودم فقط خودم رو سرگرم کرده بودم ولی این روزا دوست نداشتم با کسی حرف بزنم …
آهنگ گوش میدادم دلتنگیام رو تو آهنگها خفه میکردم دوست نداشتم با کسی حرف بزنم، از همه کس طرد شده بودم دوست نداشتم بدونم کی دلش برام تنگ میشه چون همه تنهام میذاشتن هیچ کس نخواست کمکم کنه هیچ کس بهم نگفت آرش این راهی که تو میری اشتباهه همه به کارهای کثیفم افتخار میکردن و الان فقط خودم با خودم خلوت کردم دوست داشتم با یکی درد دل کنم اما با کی صبا!! اون که خیلی راحت تنهام گذاشت، درسته من آدم بدی هستم ولی هیچ وقت به صبا بدی نکردم میتونستم باهاش مثل بقیه رفتار کنم ولی نکردم . اما من دیگه توبه کردم دنبال تلافی نیستم .
تلافی کار آدم های ضعیفِ آدم های قوی میبخشن این جمله ای بود که عاطفه بهم گفته بود .
یه مدت بو د که هم از خودم بدم می اومد هم از دخترا ؛بعضی وقتا به خودم میگفتم دلیل تموم کثافت کاریهای من همین دخترها هستن، من که با هر که دوست میشدم اونا هم مثل من با چند نفر دیگه بودن واسه همینم خیلی راحت بهشون خیانت میکردم یا اگه به یکیشون که واقعا دل میبستی و منتشون رو میکشدی فکر میکردن از تو بالاتر هستن و قلبت رو خیلی راحت له میکردن، مسخرم میکردن و این باعث شد که از دخترا متنفر بشم وقتی از خودت یه مرد خیالی درست میکردی همه جور حالی بهت میدادن، ولی وقتی با صداقت بهشون میگفتی من کی هستم فقط بهت میخندیدن.
تابستون داشت دیگه تموم میشد، ولی برعکس سال های گذشته که از بیکاری تابستون خسته میشدم دوست داشتم برم با بچه ها بگم بخندم، از اینکه کلاس ها داشت شروع میشد ناراحت بودم نمیدونستم چکار کنم، صبا رو باز دیدم؛ چکار کنم …

کاش هیچ وقت خودمون رو از نگاه دیگران قضاوت نکنیم کاش خودمون رو باور داشته باشیم
زندگیتون سبز
روزها تند تند میرفتن دلشوره منم بیشتر میشد انگار میترسیدم ، میترسیدم دوباره کم بیارم دوباره زیر پاها خورد بشم اَه اَه … من نمیخوام، نمیخوام اون روزها تکرار بشه حس میکنم یه چیزی منو داره به سمت خودش میکشه که اگه باهاش رو به رو بشم نمیدونم چکار کنم شاید همه چیزو ببازم …
انتخاب واحد هام رو که انجام میدادم بازم یه ترس داشتم نمیدونم از چی میترسم از اینکه تو یه کلاس با هم باشیم از نگاه های صبا که منو به دیگران نشون بده و بگه…آخ خدا دارم دیوونه میشم . چرا اینکار ها رو کردم که باید اینجوری بترسم … اما باید با این قضیه رو به رو بشم باید باهاش بجنگم .
روز اول کلاس ها شروع شد طبق معمول با یه تیپ خاص، خاص از این نظر که هیچ کس مثل من لباس نمیپوشه با یه پیرهن سفید که گل های ریز صورتی داشت با یه شلوار لی چروک روشن و یه کفش ینفش با بند قرمز، مثل همیشه مغرور با بچه ها جوری رفتار میکردم که انگار عوض نشدم همون شوخی های قبلی نمیخواستم کسی بدونه چطوری تابستون رو گذروندم همه سراغ شروین رو از من میگرفتن من هم دنبال احمد میگشتم که بپرسم شروین کجاست حیاط دانشگاه خیلی شلوغ بود عده ای هم تازه وارد بودن یه جورایی دور خودشون میچرخیدن، دنبال احمد میگشتم نبود, میخواستم بهش زنگ بزنم اما نتونستم چون نمیدونستم چی بگم، چی بگم! آی که دلم واسه اون روزایی که منو احمد شروین با هم بودیم چقدر تنگ شده این تابستون لعنتی همه چیز رو تغییر داد نمیخواستم برم کلاس یه چند دقیقه توی حیاط دانشگاه نشستم بعد دوباره برگشتم خونه …
روز بعدی بود امروز تازه فهمیدم که خیلی چیزها رو باختم نمیدونم چرا امروز چرا تو دانشگاه یاد صبا هم نیفتادم، مدام تابستون لعنتی جلو چششمم بود سرم احساس میکنم بزرگ شده احساس میکنم که دیگه بدنم تحمل سر سنگینم رو نداره همه چیز رو فراموش کرده بودم فقط این خاطرات تلخ بود که رو ذهنم رژه میرفت دارم دیوونه میشم دیگه داد زدن هم ارومم نمیکنه کسی نمیدونه من چی میکشم دوسم ندارم کسی بدونه اگه بدونن تنهام میذارن مثل صبا چرا وقتی به خودت دروغ میگی همه دروغات رو باور میکنن، من چرا اینجوری شدم، میخوام از این احساس لعنتی خلاص شم دوست داشتم بازم دروغ بگم…
صبح شد بازم باید میرفتم دانشگاه، امروز دیگه دوست ندارم دنبال کسی بگردم، دوست دارم یه زندگی جدید رو شروع کنم ولی چرا اینجا این تصمییم رو گرفتم شاید اینجا راحت تر میتونستم شخصیت واقعی خودم رو گم کنم یا از خودم دورترِش کنم .
با بچه ها شوخی میکردم میخندیدم مثل گذشته، یه دختری رو دیدیم خیلی خوشکل از رفتارش معلوم بود که از اون تازه وارداست، بچه ها گفتن نگاه کنید اینو عجب هیکل نازی داره خیلی شاخِ
گفتم: هی بچه ها عجله نکنن این مال خودمه، خودم میرم رو مخش
یکی از بچه ها گفت: آرش کوتا بیا، این از اون تک پرا بهش میخوره
گفتم: دختر ها راحت میتونن خیانت کنن، تک پر هم باشته فراموش میکنه, چی میخواد از یه پسر! هیکلش رو که دارم خوشتیپ هم هستم فقط یه دوست دختر ناز میخوام که برام خرج کنه بعد زدم زیر خنده. یه لحظه احساس حیوون شدم بهم دست داد اما به خودم میگفتم الان چند ماهه مثل یه حیوون دارم زندگی میکنم دوست دارم خلاص شم …
بچه ها یه لحظه ساکت شدن بعد یکیشون گفت: اینم مال تو ببینم چکاره ای
"دختره داشت کم کم از ما دور میشد "
گفتم بچه ها برم تا دختره نپریدِ بعد از بچه ها دور شدم دیدم دختره رفت سمت دکه ای که توی حیاط دانشگاه بود، منم رفتم پیشش دیدم داره رانی میخره منم رفتم کنار دکه یه تراول پنجایی در اوردم گفتم: آقا میشه اینو برا من خورد کنید که فروشنده گفت: ببخشید داداش نداریم یه چند ساعت دیگه بیا تا برات خوردش کنم.
گفتم: هه چند ساعت دیگه! نگاهی به دختره انداختم بعد گفتم: خانوم شما هم خورد ندارید.
یه نگاهی بهم کرد گفت: ببخشید این قوطی رانی رو بگیرید تا یه نگاهی تو کیفم بکنم ببینم دارم یا نه!
بعد از کلی خونه تکونی کیفش پول ها رو که دسته کرد وقتی شمردش گفت آقا شرمنده بخدا، الافتون کردم چهل و سه تومن بیشتر خورده ندارم.
منم با خنده بهش تیکه انداختم گفتم: اگه رانی نیمخریدی پنجاه تومن داشتی یه نیش خندی زدمو گفتم عیب نداره با همین کارم حل میشه شما هم که فرار نمیکنید بعداً ازتون میگیرم.
دختره: آخه اینجوری بده ،
گفتم: چه بدی شما لطف کردین خانوم! من الان پول خورد از کجا گیر میوردم, مرسی بعد تراول رو بهش دادم و از کنارش رفتم گفتم مرسی لطف کردی!
دختره یه نگاهی بهم کرد "گفتم الان باید یه حرکت مردونه کنم که راحت تر مخش رو بزنم برگشتم سمتش گفتم راستی ببخشد من اصلا هواسم نبود پاک پول خوردای کیفتون رو جارو کردم ده تومن از پولِ جدا کردم گفتم بیا اینو بگیر بعد یه لبخندی زدم وگفتم: ولی سعی کن زود پسش بدی.
دختره: نه نه دیگه اینجوری نمیشه، بعد یه نگاهی به صورتم کرد گفت: باور کنید احتیاجم نمیشه!!!
گفتم: خواهش میکنم من سی هزار تومن بیشتر خورد نمیخواستم، بیا بگیر اینجوری خیال من هم راحته باور کنید ازتون دو برابرش رو میگیرم
دختره نمیدونست چکار کنه پول رو ازم گرفت بعد منم بدون هیچ حرفی از کنارش رفتم.
همین که ازش دور میشدم احساسم تلخ تر میشد، داشتم یه بازی جدید رو شروع میکردم نمیدونم چرا ؟
رفتم سر کلاس نشستم صبا تو کلاس نبود به خودم گفتم شاید این درس رو نگرفته باشه، چند احساس رو با هم داشتم هم دوست داشتم ببینمش، هم از اینکه ببینمش میترسیدم؛ استاد اسم بچه ها رو میخوند همین که به اسم صبا رسید دیدم که صبا در رو باز کرد وارد کلاس شد، استاد نگاش کرد گفت شانس اوردی غیبت نخوردی برو بشین…
صبا هواسش به هیچ جا نبود جایی هم نگاه نمیکرد احساس میکردم فکرش مشغول اما نمیدونستم چرا گفتم به خاطر من که نیست اگه بود یه نگاهی به ته کلاس که من نشستم میکرد، نگاش میکردم، لباسهای جدید پوشیده بود، دلم یهو گرفت انگار از حسی که چند دقیقه پیش دوست داشتم ازش فرار کنم، الان دور گردنم رو فشار میداد اعصابم به کلی به هم ریخت، انتظار داشتم صبا بعد از این همه مدت نگام کنه، دیگه تحمل این وضعیت رو نداشتم حالم از محیطی که توش بودم بهم میخورد، از کلاس بلند شدم بزنم بیرون همین که خواستم از کلاس بیام بیرون صبا با نگاهش محاصرم کرد، اما به خودم گفتم دیگه دیره صبا خانوم دوست داشتم از دست نگاهش فرار کنم همین که اومدم بیرون رفتم به سمت دست شویی آب به سرو صورتم زدم و توی آینه به خودم نگاه کردم گفتم آرش ببین چی شدی که صبا مثل یه سگ باهات رفتار کرد و همین که از کلاس زدی بیرون با نگاهاش برات دل میسوزوند، دیگه تصویر خودم رو نمیتونستم تحمل کنم دوست داشتم همه چی رو تلافی کنم به خودم گفتم من که عوض نمیشم یا نمیذارن عوض بشم دوست ندارم تحقیر بشم، گفتم قلب صبا رو له میکنم…
دوباره برگشتم سر کلاس یه نگاهی به صبا کردم و یه نیشخند تلخ زدم بعد رفتم سرجای قبلی که ته کلاس بود نشستم و فقط نگاش میکردم خاطرات اون روزی که داشتم مثل سگ زجه میزدم پیش صبا و اعتراف میکردم وبه یاد میوردم، ولی صبا تنهام گذاشت، فکر نمیکردم که یه روزی بخوام اینجوری با نگاهاش تحقیر بشم ،کلاس مثل یه گرد سمی دورم رو گرفته اما نباید دوباره از کلاس بیرون میرفتم.
زنگ کلاس که خورد من زوتر از بقیه بچه ها بلند شدم و از کلاس رفتم بیرون ،رفتم یه گوشه توی حیاط نشتم به نمیدونستم دارم به چی فکر میکنم اما یه حسی بهم میگفت دارم اشتباه میکنم، نمیدونم الان شروین داره چکار میکنه یا چقدر زندگی براش رنگ کثافت به خودش گرفته بود که دست به خودکشی زد یا الان احمد کجاست، نمیدونم باید به صبا حق بدم یا نه!
ولی منم درسته گناه کردم، من گناه کارم ولی حق من نگاه سرد بچه ها نیست همه یه جوری نگام میکنن انگار فقط این گناه ها رو من فقط انجام دادم، رفتم از دکه توی دانشگاه یه چند نخ سیگار گرفتم، آره دکه دانشگاه ما هم برچسبی رو شیشه زده بود که سیگار نداریم، ولی میفروخت !!
من از سیگار کشیدن زیاد خوشم نمیاد چون همیشه فکر میکنم کسانی که سیگار میکشن یا برای خود نمایی، یا کمبود دارن میخوان یه جوری خودشون رو قاطی بقیه قرار بدن، نمیدونم چرا من رفتم سیگار خریدم شاید من هم میخوام یکی بهم توجه کنه!! توجهی که جز تحقیر شدن دوباره چیزی برام نداشت یکی دو نخ که کشیدم حالم از این ژست مزخرف سیگار کشیدن بهم خورد، چون اینجوری منم مثل یه عده ای اسگل، فقط خودم رو نابود میکردم بقیه سیگارهارو توی دستم له کردم و بلند شدم، رفتم تو جمع بچه ها درست موقع ای که دوست نداری کسی حالت رو بپرسه هر که از راه میرسید میگفت: آرش چطوری، حالت چطوره؟ گرفته ای!
منم یه دهن کجی کردم گفتم هیچی بابا بیخیال ،اصلا حس اومدن سر کلاس رو ندارم تابستون چه حالی میکردیم آزاد بودیم هر جا دوست داشتیم میرفتیم آی حال داد ،دوباره کی حال داره درس بخونه و بیاد سر کلاس و امتحان با این همکلاسی های اوراق و درس خون رو تحمل کنه!!
داشتم دروغ میگفتم، ولی باید میگفتم، از اعتماد کردن به آدما میترسیدم …
بعد بچه ها گفتن پنج دقیقه مونده بریم تا برسیم به کلاس دوست نداشتم دوباره به اون کلاس لعنتی برگردم، بچه ها یکی یکی از کنارم رفتن من بعد از چند دقیقه که دیگه دیدم کسی تو حیاط دانشگاه نمونده راه افتادم که برم سر کلاس توی راهرو صبا رو دیدم بهش محل نذاشتم و از کنارش رد شدم ،دوست داشتم بهش بگم بی معرفت… اما اون داشت نگام میکرد با نگاهاش اینبار داشت برام دلسوزی میکرد آخ دیگه از هر چی نگاه متنفرم همشون یه حس بدی بهم میدن … از کنارش که رد شدم دیدم چند قدم اومد پشت سرم انگار میخواست چیزی بگه که دوستش صداش زد اونم رفت برام مهم نبود چی میخواست بگه اما دوباره یاد اون روزایی افتادم که یه جوری دلش برام تنگ میشد حالم رو میپرسد اما الان فقط احساس میکنم اگه الان چیزی هم بخواد بگه فقط میخواد یه جوری ادای آدم بزرگارو برام در بیاره نصیحتم کنه.
سر کلاس نشته بودم دیدم که با دوستش دارن میخندن واومدن سر کلاس، به خودم گفتم خوش بحالش میتونه بخنده، خنده هاش بهم آرامش داد نمیدونم چرا بعد از اون همه حس بدی که داشتم این حس یه جوری برام مقدس بود، نگاه خنده هاش که میکردم بی اختیار منم میخندیدم و باعث شد به روزای قشنگی که با هم داشتیم فکر کنم اما خوب نمیتونستم روزای خوبمون رو حس کنم، همش یاد روزای بد تنهایی یا حس تحقیر شدن رو خاطره های خوبم چنگ میزد، اصلا تو کلاس نبودم همش فکر فکر و فکر… دست استادو رو شونم لمس کردم که تکونم داد گفت آرش کجایی! منم یهو گفتم ها… بچه های کلاس زدن زیر خنده ولی خنده های بچه ها رو نمیشنیدم استاد گفت: بلند شو یه آب به دست و صورتت بزن دوباره بیا فکر کنم دیشب نخوابیدی؟
منم با اشاره سرم حرف استاد رو تایید کردم و بعد آروم گفتم آره حق با شماست نخوابیدم، بلند شدم از کلاس اومدم بیرون، احساس میکردم حسابی گند زدم رفتم توی دست شویی آب که به صورتم که میزدم گریه ام گرفت، مثل دیوونه ها با سیلی به صورت خودم میزدم به خودم فوش میدادم میگفتم کثافت گریه نکن، گریه میکنی که دوباره یکی اشکاتو ببینه باز بهت بخنده!! بعد رفتم تو حیاط نشستم یه هوایی عوض کردم دوباره رفتم سر کلاس، وارد کلاس که شدم بچه هارو نگاه کردم، کسی نگام نکرد انگار همه جای سیلی هارو، رو صورتم دیده بودن!! ساکت رفتم نشتم بعد از چند دقیقه کلاس تموم شد … بازم جلو تر از بقیه از کلاس زدم بیرون.
دیگه کلاسی هم نداشتم رفتم خونه روز بدی داشتم .امروز اصلا خودم نبودم هر کاری کردم خودم رو کنترول کنم نشد کلی گند زدم اما تو خونه آروم بودم رفتم نشتم جلو کامپیوتر آهنگ گوش دادن انگار دیدن صبا آرومم کرده بود از خودم سوال میکردم من چقدر صبا رو دوست دارم! درسته من دوسش دارم ولی عاشقش نبودم فرق دوست داشتن با عاشق شدن خیلی زیاده، عاشق که میشی آرزو هات یه جور دیگست وقتی غرورِت له میشه ناراحت نمیشی، آی خدا که چقدر دلم برای عاطفه تنگ شده الان اون کجاست چکار میکنه الان تو بغل کی خوابیده، هیچ وقت بهش دست نزدم چون دوسش داشتم، اما باهاش گناه کردم، چرا؟ آره خدا من بدم من عشقم رو به هوس فروختم، امروز هم دوباره اشتباه کردم باعث شدم یه دختر دیگه به من فکر کنه لابد از من مرد قصه هاش رو ساخته الان هم منتظر اینه که با اسب برم دنبالش بعد یه نیش خندی زدم گفتم نه شاید هم الان داره واسه دوست پسرش درد دل میکنه بعد به من فکر میکنه یا امشب داره واسه دوست پسرش صدا درمیاره تا بهش حال بده ارضا بشه، واقعا ما چقدر بدبختیم، دوست داشتن یه نفر دیگه فقط به خاطر ارضا شدن. سه دقیقه نه پنج دقیقه حال میکنیم اونم چه حالی، بعد پنجاه ساعت، عذاب وجدان راحتمون نمیذاره، ما باید چکار کنیم، ازدواج هم که فقط مثل یه رویا میمونه. کو پول، کو کار، خدا جون واقعا خستم. از من بدت میاد میدونم .خیسی چشمام بالشتم رو هم خیس کرده بود؛ نمیدونم کی خوابم برد. گوشیم رو که گذاشته بودم سر ساعت با زینگ و زینگش از خواب بیدار شدم .
نمیدونم چرا هر وقت صبح میشه شب رو فراموش میکنم فراموش میکنم دیشب چه حالی داشتم چطوری با خدا درد دل میکردم یادم میره که خدا آرومم کرد تا بخوابم .
وارد دانشگاه که شدم بی اختیار دنبال صبا میگشتم دوست نداشتم باهاش حرف بزنم دوست داشتم با نگاهام ازش گلایه کنم، دوست داشتم هر چی عقده تو دلم دارم سر صبا خالی کنم. اما ندیدمش. دختره رو دیدم که از ماشینش پیاده شد چشمش که به من افتاد سلام کرد، منم جواب سلامش رو دادم ولی دوست نداشتم باهاش حرف بزنم، گوشیم رو از جیبم در اوردم بعد الکی وانمود کردم که گوشیم زنگ خورده بعد با اشاره دست به دختره گفتم من باید برم بعد میبینمت.
سر کلاس رفتم و جلو تر از همه بچه ها نشستم. به تابلو سفید پایین کلاس زل زده بودم که یکی از بچه های کلاس اومد گفت: آرش چرا اینجایی بچه ها همه رفتن آزمایشگاه، زود بیا، استاد سر کلاسه.
گفتم: باشه برو الان میام . بلند شدم رفتم به طرف آزمایشگاه، وارد آزمایشگاه که شدم دیدم همه صندلی ها پره؛ یهو استاد گفت: آرش بیا یه صندلی اینجا خالی هست.
نگاهی به استاد کردم و گفتم: سلام استاد صبح بخیر … بعد رفتم سمت میزی که استاد گفته بود خالیه، رفتم نشستم. رو به روم رو که نگاه کردم دیدم صبا رو به روم نشسته سرم رو انداختم پایین، یه لحظه دلم نیومد گفتم نگاش کنم، سرم رو که بلند کردم چشمام تو چشماش قفل شد بیخودی خندم گرفت اونم یه نیشخندی زد، دوباره سرم روانداختم پایین دیگه نگاش نکردم فقط به استاد نگاه میکردم با دخترای کلاسمون هم شوخی میکردم و حرف میزدم، اما هر لحظه احساس میکردم داره نگام میکنه همین دلم رو گرم میکرد .
دوست داشتم خیلی عادی برخورد کنم. وقت استراحت بین کلاس واسه خود شیرینی و چابلوسی هم که شده رفتم از فروشگاه برای استاد یه چایی گرفتم بردم آزمایشگاه، بعد از وقت استراحت دیگه روی اون صندلی که رو به روی صبا بود نشستم دوست داشتم بفهمه با من چه رفتاری رو داشته .
بعد از اینکه کلاس تموم شد، تو حیاط با پسرهای کلاس شوخی میکردم به دخترا میخندیدم و کلی مسخره بازی دیگه، یکی از بچه ها گفت: آرش دیروز دختره رو مخ کردی؟
گفتم: نگاه اینو بابا امروز ندیدی چه بال بالی میزد که برم طرفش، کارش تمومه فقط دنبال خونه خالی باش تا بکنم توش.
که دیدم دوباره گفت: کثافت چکار میکنی تو !!؟
یه لحظه سکوت کردم و گفتم: عین خودشون رفتار میکنم همیشه باید بهشون دروغ بگی دروغی که به مرد آرزوهاشون نزدیک تر باشه، همین! بعد خندیدم و گفتم بچه واسه تو زوده.
صبا با دوستاش از کنارمون رد شدن، نگاهی به من کرد بعد صدام زد، بدون هیچ فکری رفتم کنارش گفتم چیه؟
صبا: بیا بریم اونورتر کارت دارم .
گفتم: باشه بریم.

باهم چند قدمی از بچه ها دور شدیم نمیدونم چرا؟! ولی اصلا نمیتونستم درست فکر کنم دوست داشتم ازش گلایه کنم یا شاید هم دوست داشتم تحقیرش کنم اما یهو صبا گفت: آرش خیلی نامردی تو میدونی با من چکار کردی؟!
گفتم: من! من با تو چکار کردم؟! دور خودم یه چرخی زدم، دستم رو تو مو هام کردم و گفتم: خب میشه بگی من چکار کردم؟ مثل اینکه یادت رفته باهام چه رفتاری داشتی! ساکت بود بعد تو چشاش زل زدم و گفتم: صبا تو با من مثل یه حیوون رفتار کردی تو منو خورد کردی صدام در نیومد .
صبا: آرش تو داری اشتباه میکنی چرا گوشیت رو خاموش کردی من باید تو رو از کجا پیدا میکردم؟
گفتم: صبا بهونه هات رو واسه خودت نگه دار به درد من نمیخوره تو گفتی فکر نمیکردم چنین آدم پستی باشی من همون آدمم چرا دوباره صدام کردی؟
صبا: آرش من نگفتم پستی من اون شب تند برخورد کردم
گفتم: تو همین چند روز هم جوری با من رفتار کردی … صبا نمیخوام، نمیخوام دوباره …!!یه لحظه سکوت کردم نمیدونم با اینکه تنهام گذاشته بود اما فکر میکردم نباید دوباره کاری کنم که تنهام بذاره!
صبا: آرش نمیخوای منو ببخشی؟
گفتم: الان دوست داری چی بشنوی؟ صبا من هنوز خودم رو نبخشیدم من ادای آدم های خوشبخت و بیخیال رو بازی میکنم .
صبا: آرش چرا اینجوری حرف میزنی؟
گفتم: صبا خستم! شماره همرات رو که عوض نکردی.
صبا: نه، باور بکن همیشه منتظر بودم بهم زنگ بزنی
گفتم: اگه زنگ میزدم جواب میدادی؟
صبا:راستش رو بخوای نه چون نمیدونستم چی باید بگم که تنهام نذاری !
گفتم: تو یه الو میگفتی … بخیال بهت زنگ میزنم الان همه بچه ها زوم کردن رو ما ببینن چی میگم، این نگاه ها حالم رو بد میکنه، بعد از کنارش رفتم.
دوست نداشتم با کسی حرف بزنم، دوست داشتم فقط به حرفای که با صبا زدم فکر کنم، دوست داشتم به دروغ هم که شده به خودم بفهمونم که صبا دوستم داره، صبا دلش برام تنگ شده دوستم داره بعضی وقتا وقتی یکی از دروغ هم بهت بگه دوست داره میدونی بهت دروغ میگه ولی آروم میشی.
رفتم سر کلاس تمام نگاهام، فکرم به صبا بود. با اینکه اومده بود نزدیکم اما نمیتونستم فراموش کنم کاری که صبا با من کرد. نمیتونستم فراموش کنم که به خاطر کارهایی که چقدر تحقیر شدم اما همین یه عقده شده بود برام، دیگه چشمم با قلبم یکی نبود چشمام دروغ میگفت قلبم تو حقیقت میمرد و حرفی نمیزد .
کلاس تموم شد از در کلاس که خواستم برم بیرون یه لحظه تو چشای صبا نگاه کردم نمیدونم با نگام چی بهش گفتم اما حس کردم که آروم شدم، احساس کردم دیگه خودم نیستم قلبم دیگه عشق رو قبول نداشت از عشق یه جمله ای مسخره ساخته بودم که فقط باعت میشه خورد شدن خودت رو ببینی، عشق بی رحم ترین کلمه ای بود که توی زندگیم تجربه کردم. هنوز صدای دوست دارم های عاطفه تو گوشمه، الان این کلمه بیشتر عذابم میده تا آرومم کنه ،به خونه که رسیدم نمدونستم به صبا زنگ بزنم چی بگم. حرف زیاد داشتم ولی نمیخواستم از دلتنگیام بگم نمیخواستم از تنهاییم بگم چون از این واقعیت قشنگ، دخترا بدشون میاد، چون احساس میکنن تو از اونا ضعیف تری و اونا پسرها رو بیشتر به خاطر قدرتشون میخوان، همیشه احساس قشنگ یه پسر وقتی داره گریه میکنه و از تنهایی میگه، دوست داشتن رو سرکوب میکنن، حتی از این احساس سوء استفاده میکنن. و احساس قشنگ پسر رو خفه میکنن. نمیدونن که پسرا این احساس رو فقط در اختیار کسی میذارن که دوسشون دارن، ولی من همیشه این احساس رو نقش بازی کردم نمیشه خوب بازی کرد ولی کسی نمیفهمه، اما اینبار دوست داشتم صبا رو تحقیر کنم دخترا از تحقیر شدن خوششون میاد البته اگه بعدش با یه احساس مهربون ازشون معذرت خواهی کنی! آره همین کار رو میکنم.
شمارش رو گرفتم دوتا زنگ نخورده بود که قطع کردم، اما انگار صبا منتظر تلفنم بود، بهم زنگ زد
صبا: الو الو الو …
نمیتونستم حرف بزنم یه بغضی تو گلوم جمع شده بود و داشت میترکید، تلفن رو قطع کردم گفتم: تا الان کجا بودی کثافت؟ اما اون که نمیشنید.
بعد از چند دقیقه که خودم رو کنترل کردم دوباره بهش زنگ زدم گوشی رو برداشت
گفتم: سلام خوبی، چه خبر؟ خوبی …
صبا: سلام، تو خوبی؟ چرا زنگ زدم حرف نزدی!
انگار فهمیده بود چه حالی داشتم میخواست با این حرف تحقیرم کنه یا شاید هم همدردی یا یه حسی شبیه دوست داشتن.
گفتم: بیخیال مهم نیست، خب برام حرف بزن میخوای چی بگی؟
صبا: چی بگم، در چه موردی بگم؟
گفتم: چکار کردی؟ این مدتی که من توی زندگی قشنگت نبودم خوش گذشت؟
صبا: آرش چرا اینجوری میگی باور کن دوست دارم همیشه به یادت بودم تو خودت از من دور شدی سیم کارتت رو عوض کردی چرا اینکار رو کردی!
گفتم: صبا من سیم کارت رو به خاطر تو عوض نکردم تازه من چند روز بعد از اون ماجرا سیم کارت رو عوض کردم تو اون چند روز کجا بودی صبا این بود دوست داشتن مسخرت.
صبا: آرش میخوای با این حرفات عذابم بدی؟
گفتم : نه من به اندازه کافی عذاب کشیدم دوست ندارم کسی رو عذاب بدم .
صبا: آرش من اگه کاری کردم به خاطر دوست داشتن بوده من دوست داشتم که اون شب باهات تند حرف زدم بعدش هم پشیمون شدم.
گفتم: آره عاشقانه دوسم داشتی که اون حرفا رو بهم زدی! تازه بعدشم پشیمون شدی ولی نخواستی پا رو غرورت بذاری و به من زنگ بزنی. غرورت رو بیشتر از من دوست داشتی، ببین صبا من یه نفر رو چند سال پیش دوست داشتم به خاطرش چند بار غرورم رو له کردم چرا؟ چون دوسش داشتم بیشتر از غرورم، شاید اون ارزشش رو نداشت که من به خاطرش غرورم رو له کنم ولی با این کار فقط خودم رو آروم میکردم
صبا ساکت شده بود ،نمیدونست باید چی بگه! نمیدونم باز هنوز احساس کرد دوسم داره اما یهو گفت: آرش به خدا دوست دارم بعد شروع کرد به گریه کردن.
نمیدونم چرا دوست دارم های کسی رو دیگه باور نداشتم، از گریه دختر ها هم بدم میاد چون همیشه فکر میکنم هر وقت کم میارن هر وقت میفهمن حق با یکی دیگه است گریه میکنن تا دیگه ازشون سوالی نکنیم یا ببخشیمشون، و من اینبار دوست داشتم وانمود کنم که بخشیدمش.
گفتم: صبا گریه نکن باشه بیا فراموشش کنیم، منم دوست دارم، چون دوست داشتم، دلم ازت پر بود خواستم این حرفا رو بزنم تا دلتنگیام رو جبران کنم همین، صبا دیگه گریه نکن! بعد گوشی رو قطع کردم.
آره باید قطع میکردم اینجوری جلوه قشنگ تری داشت احساسی تر از خیلی کلمات عاشقانه
یه بار عاطفه همین کار رو با من کرد، هزینه تلفن هم داشت زیاد میشد الانِ که باید بخندم ،
صبا بازی شروع شد…! صبا داشت بهم زنگ میزد…
بعد از چند بار زنگ زدن جواب دادم گفتم: صبا تو میدونی من طاقت اشکاتو ندارم، پس اذیتم نکن خواهش میکنم.
صبا حس میکرد که من واقعا عاشقش بودم ولی میترسید از اینکه من بهش دروغ بگم ولی مجبور بود باور کنه، صداش میلرزید احساس میکنم یه چیزی رو میخواد بهم بگه یا شاید هم نمیخواد من خبردار بشم!
گفت: آرش منو ببخش اذیتت کردم، من نمیخواستم!
گفتم: صبا چی رو نمیخواستی، چکار کردی هر کاری میخوای بکنی بکن فقط بهم راستش رو بگو …!
صبا: من، دوست دارم ،"یه هس هسی تو صداش بود انگار میخواست گریه کنه "گفت: بیخیال !
گفتم: صبا خودت میدونی داری چی میگی بیخیال چی بشم؟ دوست دارمی که بهم میگی یا شاید هم بخیال خودت!! صبا با من بازی نکن، بگو ،بگو چی شده؟
صبا: بعد از اینکه تنهام گذاشتی با یه پسره آشنا شدم، با مامانم رفته بودیم لباس بخریم اون پسره هم فروشنده اونجا بود، بعد نمیدونم چی شد!
گفتم: بعد دیدی از من بهتره باهاش دوست شدی، درست میگم!؟
صبا: آرش من فکر کردم فقط تو بدی من فکر کردم تو میتونی با احساسات دخترا راحت بازی کنی، اون شب فکر کردم فقط برات یه بازیچه بودم .
از این کلماتش بدم می اومد چون اونم مثل من فقط میخواست کارهای کثیف خودش رو توجیه کنه و فقط دنبال بهونه میگشت، ولی من باید میفهمیدم با پسره چه غلطی کرده .
گفتم: آره من بدم نمییاد، مدام اینو تکرار کنی آره من بدم، من کثافتم، من یه حیوونم، بازم بگم؟…
صبا: آرش اینجوری نیست تو عوض شدی خودت بهم گفتی، من چون دوست دارم مخوام بهت بگم، و بهت هم حق میدم تنهام بذاری.
گفتم: باشه بگو.
صبا مثل دختر هایی که میخوان همه چیز رو تو بغض صداشون خفه کنن و بگن که من بی گناهم و همش این پسر ها هستن که خیانت میکنن و به خاطر هوس هر کاری میکنن هس هس میکرد.
گفتم: میخوای بگی یا نه، دوست دارم بدونم با قلبت چکار کردن؟
صبا: پسره بهم دروغ گفت قول ازدواج داد، چند بار هم با هم رفتیم بیرون حتی بهم دست هم نزد، آدرس خونشون هم بهم داد، همه چی رو خوب جلوه میداد منم گولش رو خوردم بعد بهم گفت بیا خونمون با هم حرف بزنیم، منم رفتم خونشون یه چند دقیقه باهاش حرف زدم بعد بیخیال خودت میدونی دیگه چی شد.
گفتم: من چی رو میدونم، من میدونم که فقط خودت مقصری خودت. خودت انتخاب کردی پس نباید ناراحت باشی، حالت رو کردی لذتت رو بردی حالا میگی چی! مگه اونو نمیخواستی؟
صبا: نه نمیخواستم ما رفتیم با هم حرف بزنیم فقط همین.
گفتم: صبا شما دخترا یا خیلی احمقین یا خودتون رو به احمقی میزنید، وقتی میرید خونه خالی به چی فکر میکنید که میرید؟ اگه وارد خونه شدی بعد دیدین چهار تا نره قول تو خونه وایستادن یا بریزن سرت چکار میتونی بکنی، نه شاید هم من اشتباه میکنم تو هم دوست داری حال کنی واسه همین رفتی اونجا، میگفتی تا خودم ار*ضات میکردم
صبا دیگه ساکت شده بود هیچ حرفی نزد . شاید هم همه چیز رو به من نگفت، ولی انگار نمیخواست چیزی بگه.
گفتم: صبا از دست من ناراحت نشو، من دوست دارم که بهت این حرفارو زدم هر چند دیگه فایده ای نداره میدونی چرا آدم ها همیشه اشتباه میکنن چون همیشه فکر میکنن با بقیه فرق دارن همه میگن من اشتباه نمیکنم، یا چه میدونم این اتفاق واسه من نمیو فته. بیخیال حالا یه کم تو حرف بزن .
صبا: چی بگم من نمیدونم باید به کی اعتماد کنم.
گفتم: میتونی به هر کسی دلت میخواد اعتماد کنی ولی همیشه براشون یه مرزی تعیین کن، صبا من دوست دارم، بهش فکرنکن دیگه تموم شده.
یهو صبا زد زیر گریه گفت: چی تموم شد به همین سادگی آبروم رفت دیگه کسی منو نمیگیره من دیگه دختر نیستم آرش …“حق حق گریه هاش اعصابم رو خورد میکرد یه لحظه دلم براش سوخت ولی اونم مثل من کثافت، رفته عشق و حالش رو کرده حالا که همه بهش زدن دادش رو سر من خالی میکنه بیچارت میکنم آشغال”
گفتم: عزیزم گریه نکن، ولی من هنوز دوست دارم، از چی میترسی خودم میگیرمت، ازت ممنونم که بهم اعتماد کردی، این راز بین خودمون میمونه، فقط خواهش میکنم دیگه گریه نکن بیا حرفای عاشقونه بزنیم همه اشتباه میکنن.
چیزی نمیگی باشه من میگم الان حس کن کنار دریا خوابیدیم به آسمون نگاه میکنیم بعد تو آسمون پره ستاره است هوا صاف ،صاف ،…
شب کلی چرت پرت براش سر هم کردم، شانس اوردم شارژ گوشیش تموم شد، خیلی راحت خوابیدم انگار تموم احساس بدی که داشتم تموم شده مثل اینکه من همه بازی رو بردم، اما احساس میکنم دارم دوباره به یه آشغال تبدیل میشم، اما دوست نداشتم به خدا فکر کنم. فقط دوست داشتم تلافی کنم …
فردا صبح رفتم دانشگاه توی حیاط دانشگاه اون دختره رو دیدم اومد طرفم سلام کرد
منم نگاهی بهش کردم خیلی باادب گفتم: سلام خوبین راستی بابت اون روز معذرت میخوام دوستم بهم زنگ زد مجبور شدم زود برم کلاس، حالا شما خوبین؟
دختره: مرسی ممنون راستی نمیخوای بقیه پولتون رو بگیری؟!
گفتم: خیلی عجله دارین پسش بدین ها!!!؟
دختره: آره بلاخره باید پسِش بدم دیگه؟
گفتم: خانوم، ِ یه مکثی کردم، راستی ببخشید من نه خودم رو معرفی کردم، نه گذاشتم شما خودتون رو معرفی کنید من معذرت میخوام.
دختره: خواهش میکنم این چه حرفیه!
گفتم: من اسمم آرش صنایع میخونم دو ترم دیگه هم فارغ التحصیل میشم .
دختره: نگاهی بهم کرد گفت: خوشبختم، منم اسمم دنیاست تازه میخوام صنایع بخونم حالا حالا هم فارغ التحصیل نمیشم بعد یه نیش خندی زد.
گفتم: منم از آشنایتون خوشبختم، گفتم اهل اینجایین دیگه؟
دنیا: آره، ببینم تو که دیگه داری فارغ التحصیل میشی صنایع خوندنش چطوره سخته؟
گفتم: نمیدونم برا من که خوب بود زیاد سخت نبود، ولی باید بخونی دیگه، به استاد ها هم زیاد رو نده باهاشون هم لج نکن.
دنیا: باشه، با یه کم ناز گفت: من اصلا حوصله درس خوندن ندارم. درسم میخونم معدل دیپلمم شده هجده و سی و یک صدم
گفتم: پس درس خونی؟
دنیا: نه زیاد…!
آی بدم از این دخترا که اینقدرفیس اِفاده میکنن، حالم رو بهم میزنن، فکر میکنن همه چی هستن فقط عقده دارن که به همه یه جوری بگن وجود دارن، تا دلتم بخواد زیراب همو میزنن، تو همین بگوبخند های دنیا خانوم بودیم که دیدم صبا زنگ زد، گوشی رو برداشتم گفت: آرش رفتی کلاس، استاد اومده؟ من یه کم دیر تر میام دیشب خوابم نبرد.
گفتم : نه هنوز نیومده عیب نداره زود بیا!
بعد رفتم کنار دنیا، به دنیا گفتم بیا بریم یه چیزی بخریم بخوریم.
دنیا: من باید برم الان کلاس دارم !
گفتم: باشه یه دفعه دیگه میریم، خب مواظب خودت باش یه لبخندی بهش زدم اونم خندید رفت، اما انگار که از تلفنی که به من زده شد ناراحت شده بود، یه جوری رفتار کرد، ولی با این رفتارش، فکر کنم که یا دوست پسر نداره یا دوست داره با منم دوست بشه…چه میدونم!
دیگه منم باید میرفتم سر کلاس، تو کلاس نشسته بودم که دیدم بعد از چند دقیقه صبا خانوم وارد کلاس شد از در که اومد داخل کلاس یه جوری نگام کرد که انگار سالهاس منو ندیده. من یه نیش خندی بهش زدم، دوتا صندلی جلوی من نشست، هی هرزگاهی بر میگشت عقب منو نگاه میکرد وبهم لبخند میزد، این نگاها حالم رو بد میکرد! نه به اون موقع که میخواستمش که با یکی دیگه عشق بازیش رو میکردو من خر، بهش اعتماد کردم همه چیز رو بهش گفتم اون هم با من مثل یه دستمال کاغذی رفتار کرد، نه به الان که تنها شده و منم حسابی براش دل سوزوندم، حالا با همون نگاهایی که تحقیرم میکرد داره بهم لبخند میزنه! هه! صبا دلم برات میسوزه دوباره اشتباه کردی …!
اما …این نگاهاش داره داغونم میکنه، دوست داشتم ببخشمش اما فقط باید ازش دور میشدم تا بهش آسیبی نزنم، و باید اینطوری ببخشمش، فکر اینکه منو تو اون وضعیت ولم کرد و رفت با یکی دیگه، نمیذاشت درست تصمیم بگیرم، تردید، تردید و بازم تردید حسی که مثل کفش به پاهام وصل شده و نمی تونستم کدوم راه رو باید برم من روزای سختی رو گذروندم، من یه بار به خاطر کارهای کثیفی که کردم همه چیز رو از دست دادم، من نباید به خاطر یه دختر به خاطر تلافی کردن کارای که با من کرده خودم رو نابود کنم اون هر کاری کرده تاوانش رو زود بس داده ولی چرا اینقدر زود، شاید هم زود نبوده شاید اون از من کثیف تر باشه من باید به اون بفهمونم که دنیا چقدر کثیفه، من باید بهش نشون بدم که وقتی گناه میکنی دیگه راه برگشتی وجود نداره منم باهاش مثل یه دستمال کاغذی رفتار میکنم، باید مثل یه حیوون باهاش رفتار کنم تا به غریبه ها که اعتماد نکنه هیچ، به خودش هم اعتماد نکنه! برام مهم نیست که توی این بازی خودشو بکشه، دنیا به اینجور آدمای کثیفی احتیاج نداره، اگه احتیاج نداره پس چرا من دنیارو به گوه کشیدم چرا من زندم شاید من زندم تا آدم های بد تر از خودم رو به سزای اعمالشون برسونم، مگه خدا نمیتونه این کار رو بکنه!
هر کدوم از این شایدها ذهن منو به سمتی پرت میکرد، نمیدونم باید به حرف کدومشون گوش بدم!
________ ------------------------------- _____________-------------
زیاد زحمت کشیدم و از 1 ماه دارم می نویسم امید وارم که ادمین تایید کنه و مورد پسند شما بشه

ادامه دارد …

نوشته: ArAsH


👍 0
👎 0
44989 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

409992
2014-01-13 13:43:41 +0330 +0330
NA

مرتیکه عاطفه ؟ فاطمه ؟

حالم به هم خورد از نگارشتو ادبتو و خاطرتو هرچی که نوشته بودی. دیگه ننویس برو سراغ درس و مشقت . هر جایی که جای بچه ها نیست هنوز شاشتون کف نکرده سر از سایت های سکسی در میارین

0 ❤️

409993
2014-01-13 21:17:01 +0330 +0330
NA

طولاني بود اصلا نخوندم؛خخخخ

0 ❤️

409994
2014-01-13 21:40:42 +0330 +0330
NA

فاطمه با جادو شد عاطفه؟؟؟
ما آخر نفهمیدیم داستان سکسی بود یا رمان درباره توهمات مغزت؟؟!!!
اینقدر هم که سیگاری کشیدی سلولهای خاکستری مغزت 93% پوکیده.
آخرشم هم نفهمیدیم که تو مجلوقی یا دخترکش یا مالیخولیایی هستی یا بنگی هستی یا متوهمی یا زاهد و خداترسی یا شیطان پرستی یا رفیق بازی یا متجاوزی یا متهمی یا عقب افتاده ای یا…فکر کنم همینجوری شد که مغزت گوزید.
راستی جریان بچگیهات که به پسرای هم سنت یه حالی هم میدادی رو تعریف نکردی. اونم توی ادامه داستانت بنویس بعنوان خاطره.
و در آخر هم خدا ایشاا… شفای عاجل بهت بده داداش

0 ❤️

410002
2014-01-14 04:58:45 +0330 +0330
NA

ای جلاق

0 ❤️

409995
2014-01-14 14:53:28 +0330 +0330
NA

سلام آقای آرش یکی ازکاربران بنام یه دخترخیلی تنها ازمن خواستندتاپیغامی رو به اطلاع شمابرسونم بنده هم پیام ایشون رو بی کم وکاست براتون ارسال میکنم امیدوارم که بخونیدوای بانوی تنهارو ازنگرانی دربیارید.
متن ایشون:
ی خواهشی ازت دارم من حالم خیلی بده داغونم داغون بعد خوندن داستان هوس بازی های ارش اینطوری شدم چون حس کردم داستان زندگیه خودمه من نمیتونم تو اون پست نظر بدم اخه میزنه ک سایت شهوانی نظرمو اسپم شناخته شاید بخاطر فیل شکنیه ک استفاده میکنم اگه میسه برو ت اون پست ب ارش بگو عضو شه و بم پیام خصوصی بده خیلی مهمه

0 ❤️

409996
2014-01-14 14:55:22 +0330 +0330
NA

این متنودوباره ارسال میکنم امیدوارم که جناب آرش خان بخونتش.
سلام آقای آرش یکی ازکاربران بنام یه دخترخیلی تنها ازمن خواستندتاپیغامی رو به اطلاع شمابرسونم بنده هم پیام ایشون رو بی کم وکاست براتون ارسال میکنم امیدوارم که بخونیدوای بانوی تنهارو ازنگرانی دربیارید.
متن ایشون:
ی خواهشی ازت دارم من حالم خیلی بده داغونم داغون بعد خوندن داستان هوس بازی های ارش اینطوری شدم چون حس کردم داستان زندگیه خودمه من نمیتونم تو اون پست نظر بدم اخه میزنه ک سایت شهوانی نظرمو اسپم شناخته شاید بخاطر فیل شکنیه ک استفاده میکنم اگه میسه برو ت اون پست ب ارش بگو عضو شه و بم پیام خصوصی بده خیلی مهمه

0 ❤️

409997
2014-01-16 15:38:08 +0330 +0330
NA

اوله داستانتو ک خوندم فهمیدم چقد پستی خاستم تا اخرش ادامه بدم ببینم یه ادم چقد میتونه کثیف باشه ولی دیگه تا وسطاش بیشتر نتونستم بخونم…الان گریم گرفته ک تو کشوری زندگی میکنم ک ادمایی مثه تو توش نفس میکشن (احمد دخترا چقدر بدبخت هستن، وقتی که لباسشون از تنشون در میاد چیزی جز وسیله ای برای ارضا کردن مردا نسیتن یادته اونجا توی اون مهمونی چی میگفتن خدا زن رو آفرید تا مرد رو ارضا کنه، چرا زنها فکر میکنن اگه تنشون رو نشون نامحرم بدن، یا پسرا رو دنبال خودشون بندازن آزادن، دیدی اونجا چه بلایی سر زنای آزاد در می اوردناین عقاید تخمی فقط از مغز یه بسیجیه بدبخت میتونه ترشح بشه…حتمن خودت خاهر مادر نداری ک اینجوری ب دخترا میگی حیوون.همونجوری ک مادرجندت ب سکس نیاز داشت و بابایه کونیت کردش و توئه کثافت بوجود اومدی هر انسانه دیگه ای ب سکس نیاز داره چه دختر چه پسر.از اول خلقت هم همینجور بوده و این روند تا زمانی ک انسان وجود داره ادامه پیدا میکنه و امثاله تو مادرکونیانمیتونن هیچ تغییری توش ایجادکنن…هرانسانیم حق داره اونجوری ک دوست داره سکس کنه تو چطور کسی ک لز بینه رو آشغال خطاب میکنی؟؟؟میخاستی دنا رو امتحان کنی مستش کردی و کردیش بعد میگی امتحانو رد شد؟؟؟ ابله اگ خودتم مست باشی بخان بکننت مقاوتی نمیکنی…داستانت داد میزنه ی پسره جقیه15 ساله هستی انقد سکس تل کردی گوشیت بویه آبه کیر گرفته …بخاطره قیافه ی تخمیتم هیچ دختری حاضر نشده باهات حضوری دوس بشه تنها کٌسیم ک دیدی تو همون فیلمایه هلیوودیهالان تو این سن میای اینجا داستان مینویسی و اعصابه مارو داغون میکنی مادر جنده بودنتو نشون میده…خرکونت گذاشته بود1ماه داستان این مزخرفاتو بنویسی؟حالا اینکه درآینده توچه کس کشی میشی بماند…کیرم تو احساساتت کیرم تو گریه هایه شبانت .کیرهمه ی اخوندا تو کیونه فاطمه- عاطفه عشق توهماتت…و در اخر بیشرف ترین حیوون ترین ضعیف ترین ادم کسیه ک میخاد برتریه خودشو نسبت ب دیگران با کیرش نشون بده .باور کن تو هیچی نیستی هیچی.

0 ❤️

409998
2014-01-16 16:44:38 +0330 +0330

ینی خاک دو عالم تو کونت کس مغز.
امثال تو هستن که دید مردم رو نسبت به سکس بد میکنن.
آخه کسده گوه.من چی بگم به تو که سروکله ی کیریت دیگه اینجا پیدا نشه؟هاع؟
به جان مادرم اگه بچه مشهد باشیو آدرس بدی میام از دماغ میکنمت و زنده ت نمیزارم.
خصوصی پیام بده تا خواهر و مادرتو یکی کنم خوار کسده ی جنده پدر.
ینی تا حالا با خوندن یه داستان اینقدر عصبی نشده بودم.
مادرتو گاییدم.
بیست گرم خایه لای پاهات داری آدرس بده بیام کس درستت کنم.
سر خر به کس ننت.

0 ❤️

409999
2014-01-16 16:51:26 +0330 +0330

پس کدوم گوری هستی سگ توله ی مادر قینگی.
سریع آدرس بده بیام خواهرمادرتوتو یه جا یکی کنم.
اگه چس گرم غیرت برات مونده خصوصی بده.

خیلی خواهر کسده ای.خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییی.
همین الان هرجا باشی میام بخدا قسم.میام بالا سرت زمینو ازوجود امثال تو پاک میکنم آفت.
د خوار کسده خصوصی بده تا خودمو نکشتم.

0 ❤️

410000
2014-01-17 14:06:35 +0330 +0330
NA

کیر تمام پسرهای شهوانی تو مخت،دخترها هم کیر دوست پسراشون تو کس اون مادری که تو رو با این افکار پس انداخت

0 ❤️

410001
2014-01-26 15:17:02 +0330 +0330
NA

بچه کونی کیرتوتوپی یقه ننه لزبینی که توروپس انداخت آخه لاشی سه باربرات پیام گذاشتم که جواب این بنده خداروبده که ظاهرایکیش پاک شده .حتمابراش مهمه ومنم میدونم واقعامهمه که اینهمه اصراربه تماس توشارلاطان بااین دخترخانم محترم رو دارم.لاشی خان یاتماس میگیری یامنم بااین آقاامیرمجیدی راه میافتم وبالاخره گیرت میارم اون وقته که از زنده بودنت پشیمونت میکنم.خداوکیلی میدم به تعدادکیرایی که به دختراوپسرای مردم زدی به توان 2 کیرخربهت بزنن همچین که ازکون بکننت ازدهنت خون بزنه بیرون.
خرفهم شدبچه کونیه عقده ای.
یادت نمیره عضومیشی بهش خصوصی میدی.
خیلی سریع دراسرع وقت

0 ❤️