هما مستاجر من (۱)

1403/01/28

.M.Mohammadi:
ماجرا از اونجایی شروع شد که تمام پس اندازم رو با یکم وام جمع کردم و در یکی از شهرک های اطراف اصفهان آپارتمانی ۵۰متری خریدم…
من‌حمید هستم ۳۵ ساله و کارمند شاغل در اداره…شهر اصفهان با پول های پس انداز و مقداری وام سال ۹۵ تصمیم‌ گرفتم آپارتمانی هر چند کوچک بخرم تا پس انداز باشه برای روز مبادا…
وقتی خونه رو معامله کردیم‌مستاجر داشت و آموز ۷ماه از قراردادش مونده بود ،یکماه با اتمام قرارداد زنگ زدم‌به مستاجر گفتم میخوام بدم اجاره اگر شما هستید که هیچ که شنیدم‌گفت خونه خریدیم و خالی میکنیم،منم رفتم بنگاه محل نزدیک آپارتمانی که خریده بودم برای اجاره مشخصات دادم و گفتم به مجرد و دانشجو، زن یا مرد تنها اجاره نمیدم و…دوماهی گذشت خبری نشد مستاجر قبلی تخلیه کرد و رفت تصمیم گرفتم خودم وسایل رنگ و نقاشی رو فراهم کنم دستی به واحد بکشم تا مستاجر پسند باشه و…روز سوم کارم بود که از بنگاه زنگ زدند خونه هستی بیان خونه رو ببینند؟ منم گفتم بله هستم یک ربع بعد یه آقا و خانم آمدند و خونه رو دیدن و رفتن بعدا معلوم شد آقا یی که همراه خانم بود شوهر خواهرش بود

فرداش از بنگاه زنگ زدند که بازدید کننده دیروز خونه رو پسند کردند بیا برای قرارداد منم رفتم ،اونجا گفتند دو نفر ساکن خواهند شد خانم و پسرش منم یکم گیج شده بودم تا خواستم حرف بزنم بنگاهی گفت خانم و پسرش جا افتاده اند و هیچ مشکلی ندارند هر چند شما شرایط اجاره رو قبلا گفتی ولی من قول میدم مستاجر. خوبی براتون باشه و…منم توی عمل انجام شده قرار گرفتم و قبول کردم و قرارداد اجاره بسته شد گفتم‌چند روزی وقت لازمه تا نقاشی واحد تمام بشه و…۵روز گذشته بود که خانم با پسرش اومدند برای دیدن وضعیت نقاشی ساختمان ،خانم که هما نام داشت و پسرش که حدودا ۱۳ ساله بود ،،
هما خانم عذر خواهی کرد و گفت چون پسرش سروش میخواد بره تهران پیش پدرش آمده خونه ای که من اجاره کردم رو ببینه و…پرسیدم کی بر می گرده گفت راستش من به آقا ناصر بنگاهی گفتم ،پسرم با پدرش تهران زندگی می کنه و ما جدا شدیم و قراره من اینجا تنها زندگی کنم و گاهی با پسرم سر میزنه و… اون روز کار که تمام شد رفتم بنگاه ،با کمی ناراحتی گفتم آقا ناصر مگه من نگفتم به…حرفم رو قطع کرد و گفت این خانم چادری هست مقید و خوبه فکر بد نکن اگر مشکلی پیش اومد با من و…
درست جمعه عصر بود زنگ زدم به هما خانم گفتم بیا خونه رو تحویل بگیر کار من تموم شده ،نیم‌ساعت بعد با همون مرده شوهر خواهرش آمدند و وارسی کردند و من وسایل نقاشی رو جمع کردم که برم هما خانم گفت خیلی عالی شده دست شما درد نکنه ولی درب اتاق و حموم رو که رنگ نکردی؟ گفتم سالمه نیاز نداره ،شوهر خواهرش گفت آره لازم نیست تمیزه و…
کلید رو تحویل دادم و خداحافظی کردم
فردا ۱۰ صبح هما خانم مستاجر جدید زنگ زد و گفت ببخشید حمید آقا میشه بیاید در ها رو هم رنگ بزنید یکدست بشه؟ منم گفتم شما اثاث بیارید پنج شنبه یا جمعه بعد میام انجام‌ میدم و …قبول کرد جمعه که شد دوباره وسایل رنگ و نقاشی رو برداشتم و روانه خونه هما شدم( مستاجرم) تقریبا تمام وسایل خونه رو چیده بود ، وسایل و موکت اطراف در رو جمع کردیم البته با کمک خواهر و شوهر خواهر هما خانم،

بعد شروع به رنگ کردن کردم گفتم باید دو یا سه دست بخوره چون در قهوه ای هست و شما میخواید سفید باشه کار می بره ،هما خانم گفت اشکالی نداره شما امروز رنگ بزنید فردا من خیاطی سرکار میرم کلید میدم بیاید مجدد روش رنگ بزنید تا کامل یکدست شه…
اون روز تموم شد و فردا مرخصی گرفتم رفتم تا رنگ در ها رو تموم کنم کلید که انداختم در رو باز کنم با تعجب دیدم هما خونست گفتم نرفتید سرکار گفت نه ،شما مرخصی گرفتید منم دلم نیومد تنها باشی. خلاصه از هر دری وارد شدیم و حرف زدیم منم‌مشغول رنگ کردن بودم داخل اتاق که بودیم چون بخاطر بوی رنگ پنجره ها باز بود یکباره باد اومد و در کوبید به چارچوب و بسته شد متوجه شدم هما ترسیده ،گفتم نگران نباشید. گفت آخه دستگیره رو باز کردی( که رنگ نشه) چطور در رو باز می کنی گفتم با پیچ گوشتی. در رو باز کردم کمی رنگ و روش جا اومد خلاصه دوساعتی طول کشید و تقریبا تموم شد کلی حرف زدیم متوجه شدم شوهرش علاف بوده و بعد از چند سال درگیری مجبور شده طلاق بگیره و…

یکماه گذشته بود که هما خانم مجدد زنگ زد گفت حمید آقا ببخشید مزاحم شدم آبگرمکن خرابه. میشه بیاید درستش کنید
منم گفتم تعمیرکار ببر هر چقدر هزینه شد از اجاره کم کن
گفت من کسی رو اینجا نمی شناسم اگر میشه خودتون بیاید. خلاصه چند ساعت بعد خودم رو. رسوندم
توی راه که داشتم میرفتم کم کم یه فکرایی به سرم زد
وقتی رسیدم خونه ی هما بعد از احوال پرسی رفتم سمت آبگرمکن اما همچنان فکرم درگیر بود آخه روز اول که هما با پسرش اومد با چادر بود ولی الان لباس راحتی…

کمی با آبگرمکن ور رفتم متوجه شدم قطره آب ریخته روی شمعش رسوب کرده و هی خاموش میشه…

کار به تعمیر کار نکشید آبگرمکن روبراه شد. خواستم برم که هما خانم گفت چایی دم کردم باشید بیارم شما هر دفعه که می‌آید زیاد زحمت میفتید و خشک و خالی بر می گردید

منم قبول کردم نشستم و چایی خوردم و نگاه های ریز به هما داشتم یکبار میوه که تعارف کرد دستش رو گرفتم ،انتظار نداشت، دستش رو عقب کشید و گفت شما نامحرم هستید من مثل برادرم به شما اعتماد کردم لطفا چایی بخورید و بفرمایید تشریف ببرید

عصر اون روز پیام عذرخواهی فرستادن و یک ساعته رد و بدل کردن پیام‌ها طول کشید آخر سر راضیش کردم برم پیشش

وقتی دوشنبه عصر دعوتم کرد و رفتم خونش، گفتم در مورد حرفم تحقیق کردی ،نتیجه گرفتی گفت بله تا حدودی درست گفتی و…

به هما گفته بودم میشه صیغه رو دو نفر خودشون بخونند و نیازی با آخوند و شاهد و…نیست اونم زنگ زده بود دفتر چند تا مرجع توی قم و استعلام گرفته بود وقتی مطمئن شده بود حرف من درسته بعد راضی شده بود دعوتم کنه

اون روز بعد از کلی حرف زدن گفتم بهتر نیست صیغه محرمیت بخونیم اونم گفت. بله اینجوری بهتره سریع گوشیم رو درآورم و از گوگل صیغه محرمیت رو سرچ کردم با هم خوندیم و این بار که خواستم دستش رو بهم بده چیزی نگفت و دستش رو گرفتم بلند شدم رفتم پیشش روی مبل سه نفره آروم کشوندم توی بغلم ضربان قلبش بالا بود مثل گنجشک میزد من از اون بدتر…

دامنش رو آوردم بالا از گونه ها و لبش که سرخ سرخ شده بود بوس کردم چیزی نگفت معلوم بود راضی راضیه. اما نذاشت دستم بره لای پاش

همینطور که بوسش می کردم. درد دل می کرد که ۵ساله جدا شده و تنهاست و…گاهی پسرش،میاد سر میزنه و به تنهایی خرج زندگیش رو در میاره داشت توضیح می‌داد اولین باری هست که به چنین کاری راضی شده اونم چون من گفته بودم با استعلام از مراجع صیغه می‌خونیم و…

کم کم دستم رو بردم از روی لباسش سینه هاش رو گرفتم آروم خودش رو توی بغلم شل کرده بود که دیدم وقتشه از زیر بلوزش سینه هاشو بگیرم خودش کمک کرد دست بره زیر سوتین آخ چقدر لذت داشت نرم و سفید و تقریبا اندازه ۷۵ بود دیگه نه من میدونستم دارم چیکار میکنم نا اون. همینطور توی بغلم هم بودیم …دیگه بلند و سیخ شده بود و زیر لباسم داشت اذیت میشد دستم رو بردم که دامنش رو بالا بزنم جلوم رو گرفت گفت حمید آقا برای امروز کافیه بذار کم کم عادت کنم و خودمو راضی کنم لطفا تا همینجا برای امروز کافیه منم که نمیخواستم اعتمادش از بین بره قبول کردم از هم جدا شیم ولی هر دو سرخ سرخ بودیم و هما اصلا منو نگاه نمی کرد. چند دقیقه ای هیچ کدوم حرف نمی زدیم

آخرش من سکوت رو شکستم گفتم خیلی عالی بودی حیف از تو که شوهرت لیاقت تو رو نداشته و…بعد از نیم ساعت ازش خداحافظی کردم و قرار شد هفته ای یکبار برم پیشش …چند سال رابطه ما ادامه داشت و دیگه ازش اجاره نمی گرفتم تا اینکه یک روز زنگ زد گفت یک خواستگار براش پیدا شده و به خاطر من نمیخواد قبول کنه که منم گفتم قبول کنه چون آینده خراب نشه و…بعد از چند ماه هما از شهر ما رفت و دیگه ندیدمش…

در قسمت های بعدی جزئیات با هم بودنمون رو براتون می نویسم …

نوشته: حمید


👍 7
👎 33
30201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

980019
2024-04-17 00:48:36 +0330 +0330

پسندم نشد داستانتون

0 ❤️

980023
2024-04-17 01:14:05 +0330 +0330

این همه ریدی کافی نبود میتوای باز برینی رو اعصابمون هر چی لازم بود گفتی ماهم مثل اوسکلا خوندیم

1 ❤️

980027
2024-04-17 01:39:13 +0330 +0330

کیرم‌تو داستانت

1 ❤️

980044
2024-04-17 03:36:45 +0330 +0330

تا اسم صیغه اومد ادامه داستان نخوندم. زنهای بیزنسی یا کارگرای جنسی یا جنده های خیابونی یا هرچه اسمش صد شرف دارن به کسی که بخواد مذهبی کوس بده . صیغه

1 ❤️

980057
2024-04-17 06:33:48 +0330 +0330

ننویس

0 ❤️

980058
2024-04-17 06:37:33 +0330 +0330

چرندیات واقعی یک کونی جلقی عقده ای کوس ندیده که

0 ❤️

980067
2024-04-17 09:07:38 +0330 +0330

همینکه گفتی برات چای آورد دستشو گرفتی معلومه چه شخصیتی داری

0 ❤️

980093
2024-04-17 14:50:16 +0330 +0330

خانم بسیار مقید بودن و مذهبی. تا دستش و گرفتم گفت آقا استُپ، قبول نیست گفتم چرا؟ گفت من ناهار دعوتت میکنم وقتی اومدی خونمون صیغه بخون بعد دستمو بگیر. خلاصه ی داستان. بسیار شفاف و چکیده. چرا یک ساعت شعر میگید؟

0 ❤️

980098
2024-04-17 15:46:31 +0330 +0330

زر زدی خل وضع😀

0 ❤️

980115
2024-04-17 20:12:06 +0330 +0330

آبت اومد داستانو چرا تمام میکنی شل کمر کیری

0 ❤️

980126
2024-04-17 23:48:43 +0330 +0330

فرهنگ آخوندی!صیغه!تو شهوانی!

0 ❤️

980131
2024-04-18 00:14:26 +0330 +0330

ای بابا ارضا شدی داستانو تموم کردی من هنوز ابم نیومده بود

0 ❤️