نوید (۱)

1402/01/09

مث سگ از سرما استخونام تیر می‌کشید
و خیابونا رو بالا پایین میکردم،چنتا رفتگر دیدم که یه آتیش کوچیک روشن کردن و رفتم سمتشون کنار آتیش وایسادم
بی تفاوت بهم بودن و من از گرما داشتم لذت می‌بردم
داراییم ۱۰۰ تومن پول و چنتا سیگاری که خریدم بود،یکی از سیگار را رو روشن کردم و پک محکمی اولین بار به سیگار زدم که زودی گلوم سوخت و سرفه کردم زیر زیرکی بهم میخندیدن و تازه فهمیدم کجام و زندگیم چه شکلی شده و راهی برای برگشت نبود یکم گرم شدم و راه افتادم سمت یه پارک رو یه نیمکت نشستم سعی کردم بخوابم نشسته،لم داده،دراز کش خلاصه سرویس شدم و چرتی زدم تا آفتاب داشت طلوع می‌کرد سمت ترمینال رفتم و یه بلیط برا تهران گرفتم تصمیم داشتم خودمو بسازم و اصل و نسبی که یه عمر باعث بدبختیم بود و فراموش کنم
بعد ۷،۸ ساعت رسیدم تهران اولین بارم بود به یه شهر بزرگ اومده بودم هیجان و ترس داشتم از هر طرف یکی رد میشد یکی داد میزد نمیدونستم باید کجا برم چیکار کنم فقط یه چیز شنیده بودم بازار تهران تو دهن کسایی که اطراف حاجی بودن شنیده بودم یارو تو بازاره یارو وضعش خوبه و…
باید به اونجا میرفتم تا از یجا شروع کنم
پرسون پرسون رفتم سمت بازار تهران تا من رسیدم همه داشتن میرفتن خونه تاریک شده بود همه جا و شلوغی که تو عمرم ندیده بودم
گوشه جوب یکی می‌کشید یکی اشغال رو کولش می‌برد هاج و واج بودم تا صبح چیکار کنم چی سرم میاد یه دکه پلیس دیدم رفتم پشتش و تکه دادم دلم بد جور ضعف رفته بود و سعی کردم تحمل کنم آروم آروم داشت خلوت میشد اون شلوغی به جایی که صدای پایی نمی شنیدی ترس این سکوت و سرما منو یاد انباری زیرزمین مینداخت وقتی حاجی پرتم می‌کرد اون تو و باید لحظه شماری میکردم تا با کتک بیاد منو ببره بیرون تو این فکرا خوابم رفت و با صدای بوق موتورو کرکره ها بیدار شدم امروز باید یجا پیدا میکردم ولی چه کاری چه شغلی اصلا چی بلدم حاجی فقط ملک داشت و پارتی،قدرت و پول من چیزی بلد نبودم دل و زدم به دیا و رفتم تو کوچه پس کوچه ها و وارد یه مغازه پارچه فروشی شدم سلامی کردم و گفتم :اق کارگر نمیخواید
مغازه دار: نه بابا خودمونم اضافیم پسر جون برو بینم
بد جور ضد حال خوردم ترس وجودم گرفت چه غلطی کنم منو نخوان
دو سه تا مغازه دیگه رفتم و با نه و ضامنت کیه و جا خواب نداریم زدن تو پرم
ساعت ۲،۳ بود مث دیروز اگه تعطیل میشد ۳ ساعت وقت داشتم
چنتا کوچه بالا پایین کردم و سوال کردن جوابی نگرفتم
یه گوشه نشستم و سرمو رو زانو هام گذاشتم که اون مغازه دار اولی رو دیدم از جلوم رد شد یهو وایساد
مغازه دار: پسر جون چی شد کار پیدا نکردی؟
من:سلام نه نتونستم
مغازه دار:چی بلدی؟بچه کجایی؟بیا با من بریم ببینم
یه نوری ته دلم روشن شد
تو راه بهم گفت یه حاجی اینجا ما ازش جنس میگیریم و وارد کنندس یه جون زبر و زرنگ میخواد کارش بکنه و مطمئن باشه بیا ببینیم چی میشه
منم فقط تایید میکردم و میرفتم
ته یه کوچه یه در کوچیک بود وارد شدیم یه جای بزرگ بود و یه دفتر کنارش وارد شدیم دو،سه نفر نشسته بودن سلام کردیم و نشستیم
یه مرد ۶۰ ساله پشت میز بود
مغازه دار:حاجی ببین این پسره به کارت میاد دنبال کار میگرده
حاجی:اشناته؟
مغازه دار:نه والا ولی از صبح تو بازاره دنبال کار میگرده
حاجی:به چه دردم میخوره اینم بیاد بدزده بره؟؟!!!نه آقا جون مال خودت
من که بغض و ترس و سرما شب یهو نطقم رو باز کرد و گفتم:آقا بخدا دزد نیستم دنبال یه کارم دزد بودم از صبح دنبال کار نبودم بخدا دو روز امتحانم کنید اصلا حقوقم نمیخوام تورو خدا
حاجی:ای بابا از دست شماها برا آدم چجوری لقمه میگیرید خونت کجاس پسر؟ کجا گار کردی ؟چی بلدی؟
چنتا آدم اونجا یجوری نگام میکردن که سخت بود برام حرف زدن و گفتم:از شهرستان اومدم کسی رو ندارم پدر مادرم فوت شدن و فقط شنیدم تهران کار هست میتونم یه لقمه نون در بیارم درس خوندم دیپلم دارم ریاضیم خوبه آقا بخدا حلال حروم سرم میشه
مغازه دار که مند آورده بود مث که دلش برام سوخته بود و رفت در گوش حاجی حرف و حاجی یه اخمی بهش کرد و گف:ای امیر چی بگم باشه بمون ولی خطای اولت خطای آخره
دادی زد و احمد نانی رو صدا کرد
احمد:جانم حاجی
حاجی:احمد این پسرک رو ببر کار بار یادش بده بگو کارش چیه بزاری جای سعید میگه درس و ریاضی بلده اون اتاقک بالارو هم بده بهش عصری تمیز کنه میمونه،هی پسر عصرا در اینجا قفله تا صبح که بیایم بیرون نمیتونی بری و بیای
با کله بله ای گفتم از امیر تشکر کردم بابت کمکش و با احمد همراه شدم
احمد:اسمت چیه؟
من:نوید
احمد:ببین امروز که هیچ از فردا صبح دم دستم باس بهت بگم چیکار کنی الان بیا بهت اتاق نشون بدم تمیزش کن ولی خیلی وقته خالی بوده
یه بالکن داشت که بالاش یه اتاقک بود و به شدت خاک گرفته و کثیف یه جارو و دستمال و آب داد و شروع کردم به تمیز کردن
ساعت حدودا ۷ بود که حاجی پله هارو اومد بالا
حاجی:هوم بد نی خوبه به کثافت کشیده بودن خوب تمیزش کردی بیا اینجا ببینم پسر
رفتم جلو…‌
من:جانم
حاجی :اسمت نویده ها؟
من:بله
حاحی:فامیلت چیه
خواستم فامیل خودمو بگم که ترسیدم و الکی گفتم محمدی
حاجی:خوب کارتی شناسنامه ای چیزی داری به ما بدی همینطور که نمیشه ما اینجا کلی جنس داریم و شبا شما اینجایی
من که به تته پته افتادم گفتم:نه بخدا فقط خودمو ۱۰۰ تومن پول از شهرستان دیروز اومدم اینجا و هیچی ندازم که بدم بخواید اصلا شبا پشت در میخوابم تا صبح فقط پدری کنید در حقم
حاجی:ای روزگار … باشه بمون بیا این پولو بگیر برو از سر کوچه یه چیز بخر برا شام شبت و بیا
تشکر کردم و رفتم به خرید
فردا شد فرداها اومد
شده بودم حسابدار حاجی و با شناختی که به مشتریا داشتم خوش حساب و بد حساب تو پخش بار نظری داشتم و حاجی دستمو باز گذاشته بود،و سعی می‌کردم برا هزار تومن حاجی ۱۰ برابر خودش اهمیت بدم
بعد این دو سه سال یه خونه کوچیک نزدیک بازار اجاره کرده بودم
از پول هر ماه اجاره و خرج و کم میکردم و پس انداز رو یجا تو خونه قایم میکردم و شب به شب بهشون نگاه میکردم و هزار تا رویا می‌افتم
خدارو شکر میکردم که دیگه زیر دست اون پدر عوضی نیستم که مدام کتک بخورم و تحقیر و تهدید شم
تقریبا پنج سال شد که پیش حاجی تو بازار بودم و حاجی یه روز صدام کرد و گف:آقا نوید حسینی
تا گف حسینی چشمام گرد شد و به استرس افتادم
حاجی:پسر جان نترس هفته اول که اینجا بودی از ترمینال آمارت در آوردم میدونم پدرت که وگرنه نمیذاشتم بمونی که شنیدم پدرت چه کارا تو شهرتون میکنه به خودت مربوطه خواسم بگم تا الان برا من زحمت کشیدی
من:حاجی بخدا نمیخواس…
حاجی:عه گوش بده پسر ببین چی میگم الان وقتشه کنار کارای ما شب عیدی توام یکم جنس بیاری و کم کم کاری کنی برا خودت اون احمد که میبینی دور از جون گاو یه گاوه که کاری براش نمیکنم فقط حمالی بلده و بچه پس انداختن ،تا الان چی جم کردی چقدر داری بیار ببینم
من:حاجی خدا سایه شمارو بالا سرم نگه داره بخدا بعد فوت مادرم زیر دست صیغه ای و زن بابا زجر کشیدم از همون ۵ سالگی کتک خوردم فقط این سوختی رو بازو برا ذغال بساط اون نامرده من که پسرش بودم به هوا و هوسی میفروخت منو
اشکم سرازیر شده بود و براش تعریف میکردم
آخرین بار که خواهرمو بخاطر یه پست تو شهرمون به عقد یه مسئول شهر درآورد که ازش ۲۰ بزرگتر بود خواستم از تنها خواهرم دفاع کنم که کاری کرد که یادم نمیره ۱ماه تو بازداشتگاه های شهر میچرخوندم و کتکم میزدن
حاجی پرید تو حرفام:بسه پسر جون من نخواستم گذشته و بدونم و شخم بزنم حالت بد شه خواسم بهت درسی بدم که بدونی تو کاسبی حواست به همه باشه
پس اندازمو آوردم و حاجی ام همون قدر گذاشت روش و برام جنس خرید و منتظر بودم تا بار برسه ایران و بازار
برج ۸،۹ بود که بار رسید و من اولین کار رو برای خودم داشتم تو زندگی می‌کردم و شوقی داشتم که هرگز تجربه نکرده بودم
شب عید شد و همه رو فروختیم و سود عجیبی به جیب زدم
روزای آخر اسفند بود رفتم پیش حاجی همه چکارو با کارت بانکی رو میز گذاشتم
حاجی:اینا چیه؟
من:تمام سود فروش و اصل پوله جنساس شما برا من اندازه پس اندازم پول گذاشتید من آوردم بهتون بدم و سود هرچی که صلاح میدونی حاجی بردار
حاجی نگاه بدی کرد گف:بردار سریع برو ببینم بدو صدتا کار داریم بچه جون دو زار به خودت دیدی حاتم شدی بدو ببینم باهاش باید حالا حالاها کار کنی،برو سر بازار آجیل سفارش دادم بگیر با آژانس بیار خونه قبلشم یه دوش و آرایشگاه برو امشب مهمون مایی
من:حاجی اگه فحشم نمیدی دیگه شب عید و مزاحم شما نباشم
حاجی:د بچه جون رو حرف من حرفی نزن بدو ببینم
من چشمی گفتم و رفتم دل تو دلم نبود تاحالا عید و شب عید و نفهمیده بودم نه که نباشه ولی اگه بود به کلفتی برای زن بابا و بچه های اون بود منو خواهرم فقط زجر کشیدیم چقدر دلم میخواس ببینمش بدونم چی شد زندگیش
خوب پولی دستم اومده بود ذوق زیادی داشتم چند دست لباس خریدم ساعت و عطر خریدم و آرایشگاه رفتم البته همیشه سعی می‌کردم مرتب باشم بوی بد ندم ولی اینبار پول خوب لباسای قشنگی تنم کرده بود ماشین گرفتم و با آجیل هایی که حاجی گفته بود رفتم سمت خونه حاجی سمت پاسداران تهران که یه خونه ویلایی بود قبلا رفته بودم اما نه مهمونی و اینکه داخل برم
رسیدم تقریبا قبل همه زنگ و زدم و در باز شد
بعد رد کردن حیاط به عمارت رسیدم و پسر کوچیکه حاجی اومد کلا ۷،۸ دفعه دیده بودمش ۲۰ سالش بود از من ۵ سالی کوچیک تر بود
علی:سلام آقا نوید خوش اومدی بده من بیارم یکی دو تاش رو
من:سلام خوبی؟نه میارم
به همراه هم داخل شدیم خونه شیک و بزرگی بود سمت آشپزخونه رفتم و آجیل رو میز گذاشتم همسر حاجی فاطمه خانم جلو اومد سلام کرد من از علی سراغ حاجی رو گرفتم گف داره دوش میگیره الان مباد
تو پذیرایی نشسته بودم که دختر تقریبا تو سن خودم از پله ها اومد پایین با شال و کت دامن تا تقریبا یکم زیر زانو قفل شدم نتونستم تکون بخورم اوند سلام کرد و با تته پته جواب دادم رفت سمت آشپزخونه.
دلم دلم آشوب بود کاش کارگر حاجی باشه هرکی باشه دخترش نباشه
ساده بود ولی زیبا چهره جدی ولی یه آرامش تو چهره بود
خدایا این زندگی من چرا اینجوریه
حاجی اومد و گف:بببببه آقا نوید چه عجب میزاشتی بعد همه میومدی
من بلند شدم و دست دادم و عذر خواهی کردم
حاجی :نه پسر جان بیا بریم کار مهمی دارم باهات
رفتیم سمت حیاط کنار استخر که انگار برای امشب تمیز شده که ویترین کار باشه چنتا میز صندلی بود نشستیم
حاجی :نوید جان ببین من پسر یزرگم که رفته آمریکاست و درسش و میخونه و زندگیش کلا اونجا این علی ام که فعلا وقت کار کردنش نیس خودمم دیگه جون پرواز و چین ندارم تو با جنس های ما طرح ها آشنا شدی باید بری چین اما اونجارو بلد نیسی باید با دو سه تا بچه ها بفرستمت که کم کم یادبگیری اینجوری که من نمیرم این چینیای مارمولک تو پاچم میکنن،ببینم اصلا تو پایان خدمت داری
من:جان؟بله،آره تنها فایده اون پدر شاید همین بود که یکی از دوستاش برای من و اون یکی پسرش پایان خدمت درست کرد
حاجی:داریش که کارای پاس و پرواز کنم برات؟
من:بله همون اوایل درخواست دادم که مدارک رو گم کردم و گرفتم همه رو
شب شد و کلی آدم و بچه های بازار با خونواده هاشون اونجا بودن ساعت ۱۱ شب سال تحویل بود
من ناخواسته هی به اون دختر نگاه میکردم که دختر حاجی بود و تک دخترش و افسوسی به دلم بود که چرا این رفت تو دلم و چرا دختر حاجیه
برای کمک به آشپزخونه میرفتم اکثرا باهم خودمونی بودن و دوستای قدیمی حاجی بودن اسمش رو از دهن علی شنیدم که پریسا بود
بعد سال تحویل و خوردن غذا جونا یه گوشه جمع بودن که علی اومد طرفم و گف بیا پیش ما بازی کنیم من نه و نو کردم حاجی گف برو پاشو دیگه
رفتم و کنار علی و پریسا نشستم گرمایی که تو زندگیم نبود امشب بود آدما دوستا فامیل خانواده کنار هم بودن و من جزئی از این جمع
کلی خندیدیم یخمون باز شده بود اسم کوچیک صدا میکردیم که پریسا ویلن سل میزنه گبر دادن باید بزنی
پریسا: سنگینه ول کنید بچه ها
من نمیدونم چرا گفتم :میخواید بیارم؟
پریسا:تو اتاقمه بالاس نه زحمت نمیدم میارم
علی:اووووه چه با کلاس بزار بیاره برات دیگه مرده ها
پریسا:مگه تو مرد نیسی،پس بزارید خودم بیام که آرشه رو هم بیارم
رفتیم به سمت اتاق پریسا طبقه بالا
وارد که شدیم چنتا از عکساش به دیوار بود سعی کردم سرم پایین باشه تا رف سمت کمد نگاه می‌کرد به عکسا چقدر قشنگ بود موهاش نمیشد دل کند از چنتا عکس
که پریسا آرشه رو برداشت و منم ساز رو رفت از اتاق بیرون میدونستم یه سرویس طبقه بالا هست بهونه کردم میرم سرویس و میام پایین پریسا رفت و تا رفت پریدم تو اتاق و با گوشی از عکساش عکس گرفتم و رفتم پایین اون شب تموم شد و من دو ماه بعد همراه چنتا بچه ها رفتیم چین زبان در حد مدرسه بلد بودم و تو این مدت یکمی کلاس رفته بودم چه کشوری چه عجایبی از غذاها تا کارخونه ها وادما
یه شب با چنتا بچه ها رفتیم و مشروب خریدیم و خوردیم مست مست بودیم امیر پیشنهاد ماساژ داد دوتا دیگه نیمدن و گفتن میرن هتل
منو امیر رفتيم ماساژ که
یه سالن بود که طرف به انگلیسی تخمی بلغور میکرد گف معمولی هپی فول ؟
من نمیدونستم گفتم هپی امیر گف دیونه فول بگیر دیگه تفاوت قیمتی نداره که
خلاصه رفتیم تو اتاق دیدم اوه ماسوره زن اومد و روغن ریخت شروع کرد اول مست بودم و لش کردم ریلکس شروع کرد مالیدن یکم گذشت زد بهم فهموند برگردم اصلا حواسم نبود حوله روم نیست
شروع کرد پامو اومد بالا و کیرمو گرفت دستش مث برق پریدم که با زبون اشاره فهموند اسگل بشین خودت فول خواسی منم شل کردم و شروع کردم مالید تا بلند شد تخم و کیرم انقدر مالید که چشامو بسته بودم تو حال خودم بودم آروم تخمم می‌مالید میرف سر کیرم با تنم بازی می کرد یهو یه داغی حس کردم که دیدم نشست روی کیرم و داره آروم بالا پایین میکنه اومدم سینه هاش بخورم که no,no راه انداخت خوابیدم بالا پایین پرید تا ارضا شدم اومدم بیرون دیدم امیر نشسته
من:آقا نگفتی سکس میکنه گفتی ماساژ
امیر:زر نزن یعنی تو نمیدنی فول ماساژ چیه؟
من:خدایی نه تاحالا تجربه نداشتم که
امیر:یعنی تو ایرانم سکس نرفته
من:بگم جز بازار تا خونه جایی نرفتم بهم نمیخندی؟
امیر:بابا یکم خرج کن لعنتی
سفر تموم شد و یبارم یواشکی باز تنها رفتم ماساژ برای دومین بار تو زندگیم کس کردم بعدا که تجربم رف بالا فهمیدم چقدر کس چینی تخمیه و لی اون موقع برام حکم شاه کس داشتن

ادامه...

نوشته: وحید


👍 26
👎 0
22701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

920755
2023-03-29 01:27:49 +0330 +0330

بلند شدنت و راه عوض کردنت دسخوش داشت

0 ❤️

920781
2023-03-29 02:17:52 +0330 +0330

اول وآخرداستان هیچ ربطی بهم نداره.ا

0 ❤️

920846
2023-03-29 10:27:40 +0330 +0330

موضوع داستانت قشنگه فقط خداکنه خرابش نکنی

0 ❤️

920878
2023-03-29 16:02:40 +0330 +0330

آفرین نوید. همه تلاش آفرین داره. 👌

0 ❤️

920906
2023-03-29 22:25:24 +0330 +0330

کص چینی تنگ و کم مو کجاش بد پسر ؟!
داستانت خوب ادامه بده .

0 ❤️