عشق پنهان (۱)

1402/08/15

تو آسانسور همدیگر بغل کرده بودیم داشتیم لب میگرفتیم اصلا یادمون رفته بود کجاییم که یهو آسانسور وایساد. وقتی رسیدیم جلوی در خونه یک چشم بند گذاشت روی چشمام و در باز کرد. بهش گفتم چجوری راه برم الان میخورم زمین که دستم گرفت آروم رفتیم تو از پشت سر صدای بسته شدن در شنیدم که یهو چشم بند از روی صورتم برداشت و گفت تولدت مبارک عشقم . چیزی که میدیدم باور نمیکردم کل خونه را شمع روشن کرده بود بوی عود مشامم پر کرد ، دیدم روی زمین با شمع و گل یه راه به سمت اتاق درست کرده بود ، وقتی رفتم تو اتاق دیدم روی تخت با گل به شکل قلب تزئین کرده . پریدم تو بغلش و لبامون روی هم تاب می خورد ، اصلا نفهمیدم چجوری لخت شدیم و افتادیم روی تخت ، مهدی تو استفاده از لب و دهنش استاد بود . آروم آروم از گردنم میبوسید و میلیسید تا رسید به کصم ، باولع میخورد و گفت طمع کصت بهترین چیزیه که تا به حال چشیدم سمانه جونم . من که تو آسمون ها بودم و دیگه تحمل نداشتم با صدای خمار بهش گفتم عشقم کیرتو میخوام زودتر بکن تو کصم ، که گفت یعنی شمع تولدت نمیخوای فوت کنی که کیرش آورد جلوی دهنم ، من هم لبام گذاشتم سر کیرش و آروم تو دهنم جلو عقبش میکردم و بعضی وقت ها که بیرون میاوردمش یه مک محکم میزدم . گفتم بیا این هم شمع شما که فوتش کردم ، با یک خنده موزیانه اومد بین پاهام و اولش کیرش چند بار روی کصم کشید و حسابی با آب کصم لیزش کرد بعد گذاشت روش و با یک هل همش کرد تو ، نفسم بند اومد و داشتم روتختی و با قلب روش که دیگه پرپر شده بود و چنگ میزدم و مهدی حسابی تو کصم تلمبه میزد ، بهش گفتم داگی بشم که گفت نیکی و پرسش میدونستم پوزیشن مورد علاقشه ، قمبل کردم و اول چند تا اسپنک به کونم زد و بعد کیرش از پشت فرو کرد تو، به قدری تند و محکم تلمبه میزد که صداش کل خونه را پر کرده بود ، واسه ارضا شدنم فقط یک پوزیشن دوست داره ، بهم گفت به پشت بخواب و پاهام از هم باز کرد و بالا گرفت و کیرش میزون کرد به عمیق ترین شکل ممکن تلمبه میزد من هم که تو حال خودم نبودم و ناله هام تو صدای تلمبه زدنش گم بود که یهو بدنم لرزید و پاهام بی حس شد فهمید که ارضا شدم تلمبه زدنش سریع تر کرد و یک دفعه کیرش کشید بیرون و آبشو روی شکمم و سینه هام ریخت . حیف که مهدی بچه نمیخواد امیدوار بودم امسال کادو بهم یه نی نی خوشگل بده ولی چه کنم . پاشد با دستمال تمیزم کرد و اومد تو تخت چند تا لب گرفت و دست کرد زیر بالش و یه جعبه در آورد که توش این دستبند طلا بود ، بست به دستم و دستم بوسید و گفت تولدت مبارک عشق زندگیم .
نگاش کن بهار خوشگله نه ؟
آره خیلی ، مبارکت باشه عزیزم ، این هم از طرف من ببخشید قابلتو نداره
مرسی عشقم چقدر هم خوشبو عطره .
واقعا اعصاب فولادین میخواد که بعد از ۲ ساعت سر کلاس ریاضی نشستن با تنها دوستت پاشی بیای پارک و اون هم شروع کنه از سوپرایز شوهرش برای شب تولدش با تمام جزئیات تعریف کردن لامصب یه تلمبه هم جا ننداخت .
ولی در کل سمانه دختر خوب و مهربونیه و تنها دوستم از دبستان تا حالا که دانشگاه میرم فقط طفلی یکم ساده و خنگه اما خوشحالم که با کسی ازدواج کرده که دوستش داره .
بهار راستی حواست بود این پسره رامین تو نخته همش؟
اه ول کن اون پسر هول فکر کنم فقط به کلاغای ماده دانشگاه شماره نداده
یهو دوتایی زدیم زیر خنده
رسیدم خونه یک راست رفتم اتاقم ، سیما از آشپزخونه داد زد :
یک سلام بدی بد نیستا !!!
گیریم سلام اینو هم میخوای به بابام گزارش بدی ؟
پشتم و بهش کردم و رفتم سمت اتاقم حرص خوردنش میتونستم حس کنم و تو دلم قند آب میشد .
سیما زن بابامه که نفهمیدم یهو بعد جدایی مامان و بابام چجوری این عفریته خراب شد رو سرمون و سریع هم یه توله پس انداخت که اسمش سامانه .
داشتم تو کمد برای عروسی آخر هفته دنبال یک لباس مناسب میگشتم آخه از وقتی سیما وارد زندگی بابام شده همه توجهش رفته سمت اونا من هم خوشم نمیاد سر لباس و اینجور چیزها بخوام از بابام پول بگیرم هر وقت خودش خواست پول بده من هم میگیرم.
دل تو دلم نبود آخه قرار بود عشقمو بعد یک سال بیشتر ببینم ، ولی حیف که هیچ وقت حتی جرات بیانشم نداشتم چه برسه به ابرازش همش تو ذهنم میچرخید که پسری به خوش تیپی و خوش قیافه ای سپهر مگه میشه با کسی نباشه و این ترس باهام بود که اگه بهش بگم عاشقشم و اون هم بگه من کسه دیگه ای دوست دارم دیگه امیدی واسه زندگی برام نمیمونه.
دست آخر بین دو تا گزینه موندم اولی یک شومیز با دامن بلند و کفش پاشنه بلند ۱۰ سانتی دومی یک پیراهن کوتاه بندی که تا بالای زانو بود با کفش پاشنه بلند هم رنگش که پاشنش یکم کوتاه تر بود . چون اخلاق بابام و میدونستم و مطمئن بودم سیما هم کوکش میکنه ترجیح دادم شومیز و دامن بلند بپوشم .
عصر که تو اتاقم بودم یهو صدای بابام شنیدم که داره با عموم حرف میزنه به هوای آب خوردن رفتم تو آشپزخونه دل تو دلم نبود تا بابام یه چی درباره اومدن سپهر بگه اما هیچ چیز جذابی تو حرفاشون نبود و با خداحافظی کردنشون من هم راهی اتاقم شدم .
آخ جون بالاخره جمعه شد ، هم از ذوقم هم واسه اینکه تحمل اراجیف سیما را نداشتم زودتر از خونه زدم بیرون و رفتم آرایشگاه . تو آرایشگاه که بودم همش داشتم تو ذهنم تمرین میکردم که وقتی سپهرو دیدم چطور باهاش صحبت کنم آخه هر بار دیدمش دست و پام گم کردم .
سلام پسر عمو چه خبرا ؟ نه خیلی جلفه
سلام آقا سپهر از این ورا ؟ نه خیلی لوسه
سلام سپهر جون حالت چطوره ؟ بعد اون هم بگه سلام بهارم چه قدر دلتنگت بودم
یهو با صدای ناخن کار که لاکتو انتخاب کردی ؟ کل افکارم جر واجر شد
لباسم پوشیدم و از اتاقم اومدم بیرون تا بابام من دید گفت به به چه خانوم زیبایی که یه دفعه صدای نکبت سیما اومد : حمید جان میشه زیپ لباسم بکشی بالا بابامم طبق معمول بله قربان گو رفت تو اتاق یکی نیست به این خیکی بگه این لباس مال اوایل آویزونیت به بابام بود نه الان که بشکه ۸۰ کیلو‌یی شدی
رسیدیم جلو تالار اومدم از ماشین پیاده بشم یه دفعه کفشم پیچید و پایینش شکست ، دیدم اینا انگار نه انگار دارن میرن داخل ، بابام که فامیلاش دیده بود و مشغول سیما هم که جزو آدم نبود ، صدا زدم بابا پاشنه کفشم شکست !!!
خب بابا الان کفاشی از کجا پیدا کنم ؟
اگه میشه برگردیم من کفشم عوض کنم
بابا جون برو یک جا بشین دو ساعت دیگه عروسی تموم میشه بخوایم بریم و برگردیم باید غذای ته مونده بخوریم آفرین دخترم
فهمیدم که نگرانه از دست دادن سور و ساتش با باقیه مرداست
خیلی ریلکس رفتن تو و من موندم و با یک پای کج دمه در سالن
یکهو از پشت سرم یک صدای مردونه گفت : سلام بهار خانوم دمه در چرا تشریف ببرید داخل
برگشتم تو دلم خالی شد یک لحظه زبونم بند اومد اه چرا همش اینجوری میشم
گفتم : سلام آقا سپهر چقدر بزرگ شدی . اه این چی بود من گفتم
یهو زد زیر خنده گفت حالا چرا نمیری تو ؟ در جواب گفتم : پاشنه کفشم از شانس خوبم جلو سالن شکست از طرفی چون برای بابام و زن بابام مهمونی خیلی مهم تر از منه رفتن داخل و من چلاقو تنها گذاشتن
با خنده گفت کفشت بده ببینم . کفش یه نگاه انداخت و گفت کاریش نمیشه کرد بیا سوار شو که من فرشته نجات بخشه چلاقام
پرسیدم کجا؟
خونتون دیگه مگه نمیخواستی کفشتو عوض کنی ؟؟؟
من یک لحظه هنگ کردم یعنی سپهر عشقم با من داره میاد خونمون که خالیه اصلا باورم نمیشد . سوار ماشینش که شدم بوی تند و تلخ ادکلنش هوش از سرم برد.
سر حرف و باز کرد و پرسید خب چه خبرا چی کارا میکنی؟
هیچی درس و دانشگاه
شما چی ؟
هیچی کار کار کار
حواسم نبود خواستم بگم اینقدر کار میکنی کونت پاره نشه که جلو خودم گرفتم گفتم اینقدر کار میکنین کاردونتون پاره نشه
زد زیر خنده و گفت : نه مواظبم اگر هم پاره شد میدم خودت بدوزیش
به این حرفش ته دلم یجوری شد تا برسیم تو این فکر بودم نکنه سپهر نقشه داره ولی اصلا تو این مودا نبود .
وقتی رسیدیم با من پیاده شد تو آسانسور همش به این فکر میکردم اگه خواست کاری کنه چجور عکس العملی باید داشته باشم در خونه باز کردم رفتیم تو یهو سپهر پرسید دستشویی کجاست که نشونش دادم تازه فهمیدم اصلا واسه چه اومد بالا
رفتم تو اتاق اون یکی کفش آبی ها را پوشیدم اما اصلا به این لباسه نمیومد باقی کفش هامم مناسب عروسی نبود چاره ای نبود جز پوشیدن پیراهن آبی کوتاه
وقتی از اتاق اومدم بیرون سپهر رو مبل نشسته بود و تو گوشیش بود که صداش زدم چطوره ؟ که یهو سرش آورد بالا من که دید گوشی گذاشت تو جیبش و گفت این که خیلی بهتر از قبلی هست پاشد با یک نگاه حوس انگیز سر تاپام برانداز کرد به خودم میگفتم الان میاد بغلم میکنه و لبش میچسبونه به لبام اما ساعت نگاه کرد و گفت زودباش به شام برسیم.
تو راه مدام زیر چشمی به هوای آینه بغل نگاه کردن من و پاهای لختم دید میزد ، وقتی پشت چراغ قرمز بودیم یک فال فروش اومد زد به شیشه سپهر هم به بهانه پیدا کردن پول تو داشبورد یکم پاهامو دستمالی کرد که دست آخر اصلا پول از کنسول وسط درآورد و داد بهش.
با این کاراش قند تو دلم آب میشد و تو دلم آه میکشیدم که چرا عروسی مختلط نیست تا من بیشتر باهاش باشم . وقتی رسیدیم جلو در تالار گفت تو برو من میام که یهو چشمم افتاد به کیر راست شدش که از رو شلوارش خودنمایی میکرد یه لبخند زدم و ازش تشکر کردم .
موقع پیاده شدن هم شیطونیم گل کرد و سعی کردم پاهام بیشتر معلوم بشه .
تو طول مهمونی همش تو این فکر بودم که چرا سپهر کاری نکرد شاید فقط براش یک هوس زود گذر بودم ، شاید نگران عکس العمل من بود ، شاید هم منتظر یک فرصت مناسب تر باشه . تو همین فکرا بودم که شیرین اومد و گفت : من با نگین و سارا بعد عروسی میریم دنبال عروس و داماد ، میخوان برن خونشون اونجا هم بزن و بکوبه و قاطیه اگه دوست داری تو هم بیا فقط ما جا نداریم ببین با بابات میتونی بیای .
تو دلم گفتم آره حتما بابا جونم گوش به فرمان سیما خانومشه.
شام که تموم شد از تالار اومدم بیرون که دیدم عمو حامد و بابا و سپهر دارن باهم گپ میزنن ، رفتم جلو و سلام کردم که یهو بابام گفت تو لباست عوض کردی ؟؟؟
But جواب دادم : بله سپهر لطف کرد من تا خونه برد ولی چون این کفشم به او لباسم نمیامد مجبور شدم لباسمم عوض کنم . بابام از کوتاه بودن لباسم بدش اومد و یه زیر چشمی بهم نگاه کرد ولی جلوی عموم و سپهر چیزی نگفت. گفتم : بابا جون میشه دنبال عروس و داماد بریم همه دارن میرن ؟ که با یه لحن ناراحتی گفت : من حوصله این شلوغ بازیاد را ندارم بهار. یه دفعه عمو حامد گفت ناراحت نباش اگه بابات اجازه میده سپهر تو با بهار برو ما هم یک ماشین میگیریم میریم خونه مادرجون . بابام گفت زحمتش میشه سپهر خستس میخواد استراحت کنه که یهو خود سپهر گفت نه مشکلی نیست عمو اگه شما اجازه بدید ؟
بابام قبول کرد و گفت پس داداش من شما را میرسونم.
من که تو دلم کله قند آب میشد پریدم تو ماشین سپهر وقتی رسیدیم از تو پارکینگ صدای موزیک و جیغ و داد بلند بود ، یهو از تو جمعیت شیرین دستم گرفت کشید وسط گفت : کجایی دختر چه خوب کردی اومدی ببخشید ماشینم جا نداشت که گفتم مسئله ای نیست مشغول رقص و جیغ و داد بودیم که یهو چشمم به سپهر افتاد که یک گوشه دست به سینه وایساده ، از جمع جدا شدم و رفتم سمتش دستش گرفتم و کشیدمش سمتم یکم که خودمون تکون دادیم دیدم دستاش گذاشته روی کمرم من هم دستام حلقه کردم دور گردنش واسه چند ثانیه نگاهمون رو هم قفل شد که حس کردم دستاش کم کم دارن سر میخورن پایین و سمت کونم وای که چه حس خوبی بود یه دفعه نگام افتاد دیدم راست کرده کرمم گرفت و پشتم کردم و بهش چسبیدم اون هم که انگار منتظر بود از پشت یجور سفت بغلم کرد که کیرش داشت دامنم سوراخ میکرد و راهش به کونم پیدا میکرد . شرتم حسابی خیس شده بود اصلا باورم نمیشد پسری که چند سال شده بود تموم فکر و ذکرم الان خیلی سکسی بغلم کرده .
تو راه برگشت دامنم رفته بود بالا اون هم دستش گذاشته بود روی پام و من هم دستم گذاشتم روی دستش ، واقعا شیرین ترین دقایق عمرم تا اون لحظه بود . وقتی رسیدیم جلوی خونمون صورتش آورد جلو من هم چشمام بستم و لب هاش گذاشت روی ابهام ، حرارتش تا مغز استخونام داشتم حس میکردم آخرشم یک گاز کوچیک از لبم گرفت خداحافظی کردم و رفتم داخل ، همه خوابیده بودن وقتی به اتاقم رسیدم با لباس افتادم روی تخت و چند دقیقه ای به سقف خیره شدم اصلا باورم نمیشد میترسیدم خوابم ببره و از این رویای قشنگ بیرون برم ، دستم کردم تو شرتم که حسابی خیس شده بود یهو با خودم گفتم نکنه همش بازی و سپهر نقشه ای داره یا فقط از روی هوس با من اینطور رفتار میکرد ؟ چطور میشه پسری با اون تیپ و قیافه یهو با من بخواد رل بزنه ؟ نه بابا چرا این قدر خودت دست کم میگیری آخه سپهر تاحالا کجا من با این سر و وضع دیده بود . همین طور که فکرا دور سرم میچرخید با لباس خوابم برد.
یهو از خواب پریدم دیدم ساعت ۱۰ و گوشیم داره زنگ میخوره سپهر بود برداشتم گفت:
سلام بهار خانوم چطوره ؟
سلام تازه بیدار شدم
ببخشید بیدارت کردم
نه بابا
بالاخره دیشب کلی شیطونی کردی خسته شدی
خندیدم و گفتم به شما هم بد نگذشت که ؟
نه اصلا خیلی هم از هم نشینی با شما لذت بردیم . راستی ما بعد ناهار قرار برگردیم میشه یک بار دیگه قبل رفتن ببینمت ؟
گفتم : چیه میخوای شیطونی کنی ؟
زد زیر خنده و گفت بیام در خونتون ؟
گفتم : نه سیما فوضوله بعدا میخواد داستان درست کنه بیا سر کوچمون یک ساعت دیگه
چشم عزیزم
این که گفت دوباره مثل دیشب تک تک سلول های بدنم گر گرفت
خداحافظی کردیم و سریع رفتم حموم لعنتی دوباره همون افکار مزخرف دیشب اومد تو کلم سریع از حموم اومدم بیرون و انگار کسی خونه نبود رفتم سر یخچال داشتم از گشنگی میمردم ، یه چی خوردم و رفتم تو اتاق یک شورت و سوتین صورتی ست پوشیدم یه نگاه تو آینه انداختم به خودم گفتم وا مگه میخوای بری بدی که ست پوشیدی ؟ خندم گرفت یک تاپ و شلوار جین پوشیدم و مانتو جلوباز ، وقتی رسیدم سر کوچه دیدم منظر رفتم سوار شدم بعد از خوش و بش راه افتاد مدام بر می گشت و با لبخند نگاهم میکرد تو یک کوچه خلوت یک جای دنج نگه داشت قلبم تند میزد رفت از تو صندوق عقب چند تا سایه بون آورد و زد به شیشه ها اومد نشست و گفت : دنج شد نه ؟ بسوزه پدر بی مکانی ! که هر دو زدیم زیر خنده که یهو دستاش گذاشت دوطرف صورتم و لباش چسبوند به لبام من هم همراهیش میکردم . بعد کلی لب گرفتن دستش از بالای تاپم برد تو سوتینم سینم گرفت و فشار داد سفته سفت شده بود و با انگشتاش نوکش فشار میداد زبونم بند اومده بود ، از شهوت نفسام تند شده بود که یکدفعه نیم خیز شد طرفم و تاپم داد بالا سینه هام از تو سوتین انداخت بیرون و با ولع میخورد اصلا باورم نمیشد که این همون سپهر باشه پسری که تو خانواده الگوی ادب و وقار بود مثل یک پورن استار افتاده بود روی سینه هام با قدرت میخوردشون و من هم انگشتام کردم لای موهاش و سرش و به سینم فشار میدادم ، سرم به پشتی صندلی تکیه دادم و آروم ناله میکردم ، تو حال خودم بودم که یهو دیدم زیپ شلوارم باز کرده و دستش کرده تو شرتم ناخودآگاه پاهام جمع کردم که برگشت بهم گفت نترس حواسم هست .
کصم عین کتری میجوشید و انگشتش تو شیارش بالا پایین میکرد دیگه ناله هام خیلی بلند شده بود یکهو بدن سفت شد و دیگه نایی نداشتم ، دست خیسش از شرتم درآورد با دستمال پاک کرد پرسید بهار خانوم چطوره ؟ یک نگاه بهش کردم و گفتم خوب واردیا ، رفتم سمت کیرش خواستم زیپ شلوارش باز کنم گفتم حالا نوبت منه که دستم گرفت گفت باشه برای بعد . اصلا منظور کارش نفهمیدم خودم جمع و جور کردم ، همون جا که سوار شده بودم خداحافظی کردیم ، مدام دنبال دلیل کارش بودم که چرا نخواست ارضا بشه و واسم یک علامت سوال شده بود ؟؟؟

نوشته: فصل نو


👍 3
👎 3
5901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید