توی اون دوسه هفتهای که من تهران نبودم همسایه جدید جایگزین آقای موحد، اسباب کشی کرده بودند. چند روز بعد از برگشتنم، غروب توی پارکینگ، به محض رسیدن آسانسور، درب کابین باز شد و یک خانم اومد بیرون، طبق عادت سلام کردم و یک لحظه چشم تو چشم شدیم، اما از دیدن قیافهش حسابی جا خوردم. یعنی همسایه جدیدمون کاترینه؟! به گمونم نشناخت و بیشتر از دیدن یهویی من جلوی آسانسور، ترسید. ولی با این حال جوابم رو داد و از کنارم رد شد.
حالا کاترین کی بود؟ چند سال پیش یک خانم قد بلند، زیبا و خوشاستایل و درعین حال متین و با وقار توی محل بود که زیباییش مژده رو هم به تحسین وا داشته بود، جوری که با کاترین زتاجونز مقایسهاش میکرد و هر موقع که میدیدیمش کلی کیف میکرد! البته شاید هیکل و استایلش شباهت داشت اما از نظر زیبایی و ترکیب صورت نه، به نظرم زیبایی خاص خودش رو داشت.
یک روز عصر رفتیم بیرون که هم دوری بزنیم هم یکسری مایحتاج خونه رو بخریم. اون روزها هنوز دوسال از ازدواجمون نگذشته و پر از شور، شوق بودیم. خونه و بیرون برامون فرقی نداشت و گاهی وسط خیابون شيطنت میکردیم و سربهسر هم میگذاشتیم. اون روز هم طبق معمول، مژده شیطنتش گل کرده بود و توی فروشگاه هی انگولک میکرد. یک جا نمیدونم چکار کرد که حرصم گرفت و خواستم اذیتش کنم. فرار کرد به سمت عقب اما همین خانم یا به قول مژده کاترین، پشت سرش بود. محکم خورد بهش و اونم تعادلش بهم خورد، اما مژده دستپاچه بغلش کرد و شروع کرد به عذرخواهی، خانمه اول اخماش رفت تو هم ولی بعدش، لبخندی زد و گفت؛ اشکال نداره عزیزم!
در حالیکه من میخندیدم و خانمه هم هنوز آزمون فاصله نگرفته بود، مژده چنگی به بازوم زد و آروم: وای فررررزاد، لعنتی چه باسنی داره!
از این که توی اون وضعیت هم به این چیزها فکر میکرد، شدت خندهم بیشتر شد و به شوخی گفتم: پس لازم شد منم یکبار تست کنم!
همین یک جمله کافی بود تا دیوونه بازیاش گل کنه درحالیکه همچنان دست راستم توی دستاش بود، بدون اینکه براش مهم باشه کجاییم ، توی یک چشم بهم زدن گوشت بازوم لای دندوناش قرار گرفت. با حرص فشار میداد و به طور نامفهومی تکرار میکرد: بگو غلط کردم، پنج بار بگو غلط کردم!
دوسه نفر مثل کاترین لبخند به لب داشتند و بقیه هم عاقلاندرسفیه نگاه میکردند. در حالیکه دستم از درد میسوخت، خندهم بند نمیومد. برای خلاصی، چندبار گفتم غلط کردم تا بیخیال شد. کارمون تموم شد و از فروشگاه بیرون اومدیم اما مژده همچنان سوزنش گیر کرد و گیرداده بود بیا بریم از هم جدا شیم، من دیگه نمیتونم با یک آدم هرزه زندگی کنم. منم به شوخی گرفته و میگفتم الان دیگه دادگاه تعطیله و بذاریم برای فردا!
نه حرفای من جدی بود و نه حرفای مژده و این رو هر دومون میدونستیم. بیشتر ناز و کرشمهای بود برای ناز کشیدنهای من. اون روز هم مثل خیلی مواقع دیگه ناز کردن و نازکشیدن به معاشقه و تختخواب کشیده شد و نیمساعت بعد در حالی که هر دو لخت و بیرمق، توی آغوش هم ولو بودیم و نای بلند شدن نداشتیم، همه چیز رو به ظاهر فراموش کردیم، میگم به ظاهر چون مژده برخلاف حرفاش هرزگاهی حرفش رو پیش میکشید. تا جایی که یکشب حین مسخره بازیهامون گفت که خواب دیده مچ من و مژده رو وسط سکس گرفته! با وجودی که خودش داشت میگفت خواب بوده، اما بازم به سلاح همیشگیش متوسل شد و جای دندوناش روی بازوم هک شد. در حالیکه با حرص دست رو میمالیدم، با حرص گفتم: الهی مار نوک دندونات رو بزنه!
اونم خنده کنان: مار نوک کیر تو رو نیش بزنه که اینقدر هرزهای، و به حالت تهدید: فرزاد اگه یکبار دیگه چه تو خواب چه بیداری ببینم به کاترین فکر میکنی شک نکن، که کیرت رو ساطوری میکنم!
اون روزا گذشت و فکر کنم دوسه سالی میشد که ندیده بودمش. خیال میکردم که از این محل رفتهاند، یا شایدم من اونقدر درگیر بدبختیهام شده بودم که دیگه نمیدیدمش. اما حالا با حضورش توی ساختمون خاطرات تلخ و شیرین زیادی رو برام زنده کرده بود.
یک ماهی از اومدنشون گذشته بود. توی این مدت چند بار دیدمش، اما رفتارش جوری بود که احساس میکردم حدسم درست بوده و نمیشناسه، تا اینکه یک پنجشنبه شب مهمونی دعوت بودم. دوشی گرفتم و آماده رفتن شدم. آسانسور که از بالا اومد، کاترین و خانم شریفی هم توی آسانسور بودند. سلام و شب بخیری گفتم و اونا هم جواب دادند، اما یهو پرسید: راستی تو این چند وقته خانمتون رو ندیدهام؟!
من و خانم شریفی چند ثانیه بهم خیره شدیم و از ترس اینکه نتونم خودم رو کنترل کنم، نگاهم رو به زمین دوختم گفتم: نیست!
شبم خراب شد و مهمونی رو هم نصف و نیمه ول کردم و برگشتم. در نهایت هم مجبور شدم به مشروب پناه ببرم تا بتونم بخوابم. عصر جمعه در حالیکه خودم رو با تلوزیون سرگرم کرده بودم زنگ واحد به صدا درومد. تیشرتم رو پوشیدم و رفتم جلوی در. کاترین بود با یک بشقاب شرینی خونگی توی دستش. سلام کردم، در حالیکه سعی داشت مستقیم نگاه نکنه: سلام، خوبید؟
گفتم: ممنون، بفرمایید؟
با نیم نگاهی به صورتم، با لحنی حزنآلود: معذرت میخوام، به خدا من خبر نداشتم و با یک مکث: هنوزم باورم نمیشه و زبونم نمیچرخه که تسلیت بگم! آخه چرا باید یک دختر سرشار از زندگی، توی این سن پرپر بشه؟!
بی اختیار اشکم سرازیر شد و بغض راه گلوم رو بست. با همه تلاشم برای مقاومت، نتونستم چیزی بگم. چند دقیقهای همانطور سرپا و جلوی در ابراز همدردی کرد و بعد از چند سوال درباره بیماری مژده، آرزوی صبر کرد و با عذرخواهی مجدد، بشقاب شرینی رو داد و رفت!
کمی بعد فهمیدم اسم اصلیش یگانه است. مثل بقیه همسایه سلام و احوالپرسی کوتاهی میکردیم، یا اگر درسا دخترش همراهش بود چند کلمهای با اون حرف میزدم. دوسه ماه بعد یک روز عصر حین رفتن به خونه، سر خیابون دیدمش که منتظر تاکسی ایستاده بود. به حساب همسایگی جلوی پاش ترمز کردم و گفتم: سلام، اگر منزل تشریف میبرید، بفرمایید!
بدون تعارف در عقب رو باز کرد و نشست. بعد از سلام و تشکر کمی به سکوت گذشت و یهو پرسید: اسمش مژده بوده، درسته؟!
متعجب، از توی آینه نگاهی بهش انداختم و همزمان با تکان دادن سر، گفتم: بله، درسته!
در حالیکه به بیرون نگاه میکرد: یادش به خیر چه روزای خوبی بود، ولی خوش به حالتون، هر چند که کوتاه، اما اونجوری که دلتون خواست زندگی کردید!
لبخند تلخی روی لبم نشست و همراه با نفسی عمیق گفتم: اگه بشه اسمش رو گذاشت زندگی؟
بدون اینکه سرش رو برگردونه و نگاه کنه: نا شکر نباش، حتی اگر یک ماه هم زندگی کردید، میارزه به تمام دنیا. شما گفتید، خندیدید و از لحظههاتون لذت بردید، دیگه چی میخواستید؟
با لحنی بغض آلود: یعنی سهم ما از دنیا همین مقدار بود؟!
همراه با پوزخندی، سرش رو چرخوند و رو به آینه: همه اون آدمایی که توی فروشگاه، توی خیابون و محل اخم میکردند و چپچپ نگاتون میکردند، آرزوشون بود که یک ساعت جای شما باشند. اخمهاشون از سر دانایی نبود، از سر حسادت بود! خود من آرزو داشتم یکبار با همسرم برم بیرون و تهش دعوامون نشه، آرزوم بود مثل شما رفیق باشیم و با هم آتیش بسوزونیم، آرزوم بود مثل خانمت از ته دل بخندم! به نظر من شما خیلی هم بیشتر از سهمتون رو گرفتید!
از لحنش خوشم نیومد، با این حال گفتم: ولی عوضش الان شما کنار همسر و دخترتون، از زندگی لذت میبرید و من پر از حسرتم.
با لحنی عصبی و پر از حرص: کاشکی منم مثل شما میتونستم برم سر قبرش و یک دل سیر گریه کنم!
قطعا که منظورش دخترش نیست و همسرشه و این یعنی رابطه خوبی ندارند یا دعواشون شده که تا این حد از دستش عصبانیه، به من ارتباطی نداشت و قصد نداشتم آتیشش رو تند کنم، بخاطر همین دیگه چیزی نگفتم. اما اون بعد از کمی مکث ادامه داد: یکشب دیر وقت اومد خونه و مشغول بستن چمدونش شد. گفت برای کاری میره ترکیه، بارها اینشکلی و باعجله راهی سفر شده بود، پس اصلا برام عجیب و غیر منتظره نبود. اما به محض خروج از ایران گوشیش خاموش شد و عین یک قطره آب رفت توی زمین!
یک هفته بعد از رفتنش و بیخبری ما، اول صبح یک نفر با مامور اومد دنبالش و گفت که چِکش برگشت خورده! روزهای بعد هم آدمای جدید از راه رسیدند و یهو فهمیدیم که کلاه کلی آدم رو برداشته و در اصل فرار کرده! ما موندیم و طلبکارهایی که باورشون نمیشد این بی همه چیز حتی ما رو هم به امان خدا ول کرده و رفته. باورت میشه این آدم حتی به بچه خودش هم رحم نکرد، نگفت با این کارم چی به سرش میاد؟ !
هنگ کرده بودم، چرا یک آدم باید کلی پول بدزده اما زن و بچهش رو بذاره و خودش فرار کنه بره؟ رسیدیم و متاسفانه حرفاش ناتمام موند. اصلا چرا این حرفا رو داشت به من میگفت؟ توی این دوسه ماه همسرش رو ندیده بودم و خیال میکردم بخاطر شغلش ساعت رفت و آمد مون با هم یکی نیست که نمیبینمش. خلاصه با کلی سوال توی سرم، جلوی در تشکر کرد و پیاده شد.
نیمه های اسفند یک جلسه ساختمان داشتیم و همه توی لابی جمع شده بودیم. جلسه که تموم شد یکی از همسایهها از من پرسید برنامهت برای تعطیلات چیه؟ گفتم برنامه خاصی ندارم و تهرانم، که انگار یگانه شنیده بود. نیمساعتی بعد از بالا اومدن، دیدم توی واتسآپ پیام فرستاده: سلام، خوبی؟( شماره من رو نداشت، اما مدیر ساختمان یک گروه درست کرده بود که همه همسایهها عضو بودن)
نوشتم: سلام خانم، ممنون شما خوبید، درسا جان خوبه؟!
نوشت: ممنون، ببخشید مزاحم شدم، البته با عرض پوزش شنیدم گفتید عید تهران هستید، درسته؟
نوشتم: بله، چطور؟
نوشت: راستش ما سهچهار روز با بابا میریم مسافرت. چندتا گل دارم، میخواستم خواهش کنم اگر زحمتی نیست یکی دوبار بهشون سر بزنید!
معمولا ایام عید اکثر اهالی ساختمان حداقل نیمه اول رو سفر میرن و ساختمان خلوته، ولی از این که بازم بین اونایی که میموندند من رو انتخاب کرده تعجب کردم، گفتم: مشکلی نیست در خدمتم!
یک روز قبل از عید کلید خونه رو آورد داد و گفت یک روز درمیان آب بدم و رفتند.
معمولاً روزا رو پیش مامان و بابا بودم و شبها برمیگشتم. در کل هم دوبار بیشتر نرفتم.
روز چهارم غروب که برگشتم، مستقیم رفتم بالا و گلها رو آب دادم و بعد رفتم خونه. زیر کتری رو روشن کردم تا چایی درست کنم. هنوز توی آشپزخونه بودم که صدای زنگ اومد و تصویر یگانه روی مونیتور افتاد. در رو باز کردم. سلام و احوالپرسی کردیم و نوروز رو تبریک گفتیم. اومده بود هم تشکر کنه و هم کلید رو بگیره. تعارفش کردم که بفرمایید یکم خستگی در کنید بعد برید!
تشکر کرد و گفت: نه درسا رو نیاوردم. باید یک چیزی بردارم و برگردم خونه بابا!
همزمان که کلید رو بهش میدادم، گفتم: به هر حال چایی تازه دمه و منم که تنهام، خوشحال میشدم یک چایی میخوردیم!
خیلی دور از انتظار نبود که نپذیره، گفت: ممنون، باشه برای یک فرصت مناسب، کلید رو گرفت و رفت.
بیست دقیقهای گذشته بود و منم لباسهام رو عوص کرده و با لباس راحتی نشسته بودم که دوباره زنگ خونه به صدا درومد و دوباره تصویر یگانه! متعجب از اینکه باز چی میخواد، رفتنم جلوی در. دوباره سلام کردم و گفتم: جانم؟
لبخندی زد: خدا بگم چکار تون کنه، گفتید تنهایید، دلم ریش شد!
هاج واج زل زدم بهش که ببینم ادامه حرفش چیه!
خندهش گرفت: مگه نگفتی چایی گذاشتی؟
تازه دوزاریم افتاد و خودم هم خندهم گرفت. دستپاچه کنار کشیدم و گفتم: ای وای شرمنده، بفرمایید! ضمن خوشآمد گویی دعوتش کردم که بشینه و رفتم به طرف آشپزخونه که وسایل پذیرایی رو بیارم.
در حالیکه داشتم ظرف میوه رو از توی یخچال برمیداشتم: آقا فرزاد زحمت نکش من زودی باید برم! ظرف میوه رو گذاشتم روی میز و دوتا چایی هم ریختم و نشستم روبهروش. دقایقی از حال و احوال و سفرشون پرسیدم و اونم از اینکه من چکار کردهام، پرسید و کمی هم حرفهای متفرقه. یهو در حالیکه با فنجون چاییش بازی میکرد؛ راستی، میگم اونروز سر چی دعواتون شد؟
متعجب گفتم: دعوا، کدوم روز؟!
لبخندش بیشتر شد: توی فروشگاه، و در حال خندیدن: همون روز که بلند گفتید، غلط کردم!
خندهکنان گفتم: آهاا نه، دعوا نبود!
کمی همراه من خندید: ولی یک خانم بی دلیل این کار رو نمیکنه، قطعا خظایی ازتون سرزده بود!
خنده کنان گفتم: بگذریم!
نوشته: رسول شهوت
نمیدونم من بعضی جاهای داستان رو نخوندم یا از طرف نویسنده سانسور شده بود 😂 😂
پسسسسسسر محشر بود
خیلی وقت بود چنین زیبا نخوندە بودم
مممممممممممنون
فقط میخوام بدونم، اون احمقی کە دیزلایک کردە، منظورش چی بودە؟؟؟؟؟
قوی بود آقا قوی بود 🔥
دوست دارم داستان های دیگه اد رو هم بخونم کاش تگ داشتی یا شایدم من پیدات نمیکنم
عالي اين داستانه تراويشات يه مشت جقي نيست اصلش اينه
هااااااا!
یگانه زن خودش بود یا من اشتباه متوجه شدم؟ فکر کنم یکبار دیگه باید بخونمش🤣🤣🤣🤣🤣
خوشم اومد مرسی🙏🙏💯💞
فکر کنم کس زدی بر بدن رفتی فضا
ما هم گل میزنیم همینجوری میشیم 😂 😂
آقا بابک واقعا واسه خوندن داستاناتون لحظه شماری میکنم. بینظیر مینویسید
نمیدونم شما کی هستید:
اما میدونم نوشتن و قدرت قلمِ بسیار بالایی دارید:
استعدادی که در هسته درونتون دارید، مطمئنم که هنوز کاملا درکش نکردید:
جدی تر نگاه کنید:
عالی بودید 🌹
2583/1/13
ساعت16
درود
عصرتون بخیر
داستان قشنگی بود.
فقط اخرش رو نفهمیدم جونم!!!
خوب بود آقا خوب بود.به جنس خوب نمیشه اشکال گرفت.
اسم دوست دختر قبلی من یگانه بود یادش بخیر اون یازده سالش بود و من چهار ده سال چقدر شبا به یادش گریه کردم ولی هیچی عشق اول ادم نمیشه خیلی دوسش دارم هنوز عشق اول خیلی کوفتیه اعصابم خورد شد زیبا با موهای چتری امیدوارم هر جا باشه شاد باشه ولی بدون هنوز خیلی دوست دارم درسته بیست سال گذشته ولی هنوز عاشقتم من
به این میگن داستان قشنگ که حتی اخر داستان خواننده سوپرایز میشه
بدون هیچ توضیح باید گفت از وقتی که صرف مطالعه داستان فوق شد جز لذت چیزی نداشت واقعا سپاسگذارم از زخمت برای نگارش کشیدی متشکرم ،ایام به کام و باز هم ممنونم
بسیار نرم و روان در عین حال زیبا داستان را در ذهن مخاطب به تصویر کشیدید .احسنت👏👏👏👏👏
قشنگ بود
فقط انگار یه جاهایی حذف شده بود که روایت رو سریع کرده بود. عین همون خواب که سرعت داده بود بهش
و اینکه موردای زیادی هست که توی کما طرف یه زندگی دیگه داشته و تجربه ش کرده.
من اهل داستان نیستم ولی این مورد قشنگ بود
خوب. بود و داستانی با کیفیت از هر لحاظ و فکر کنم اخرشو که گنگ گذاشتی بعضی بچه ها سایت که کم حوصله ام هستند یکم گیج شدنو نگرفتند اخرش چی شد.
که یارو بعد تصادف ی هفته تو کما بوده و تو دنیای برزخی کل این داستانو تو ذهن میدیده و تو کما هم دوباره عاشق زن اصلی خودش میشه و مژده ایی در اصل نبوده
ی کم سخت بود که همه متوجه بشن
ولی بجز این مورد و نقد بقیه داستان عالی بود خسته نباشی ممنون
سلام میشه بقیشم بنویسید
حتمااااااا
خواهش میکنم
وااای عالی بود روحم با خوندن این داستان به پرواز در اومد. آخرش خیلی جالب تر شد.
داستانت مثل یه دژاوو بود برام. دفعه اول که ماشروم خوردم همچین تجربه ای داشتم. خیلی عجیب بود.
فعلا لایک تا فردا بخونمش مطمئنم مثل همیشه خوبه🌺🌺🌺🌺💯💯💯