«حاج مصطفی»

1401/04/17

سلام و درود🤠

نام اثر: حاج مصطفی
نویسنده:Mr.kiing

با آرزوي بهترين ها براي شما عزيزان🌹

28870 👀
9 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2023-07-14 10:44:32 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
حالا دیگه نمیخوای قسمت جدید بنویسی!؟

1 ❤️

2023-07-18 00:47:48 +0330 +0330

↩ Freaking_lucifer
داداش ادامه نداره داستانو این نمینویسه الکی خودتو اذیت نکن

1 ❤️

2023-07-23 02:51:50 +0330 +0330

(قسمت بیستم)

کلا بخاید حساب کنید ادم درس خونی نبودم از بچگی سرم بیشتر تو کص و کون بود تا درس و کتاب اما خب سال اخری ای کمو بیش بگی نگی كونمو هم كشيده بودم و لای کتابارو باز میکردم و ب زورم که شده چهارتا دونه سوال حفظ میکردم بالاخره باید کنکور قبول میشدم که فامیلای کیری حرف در نیارن البته شما چپ بری راست بری مردم حرفشونو در میارن پس کصه خاره مردم….
شب کنکور خسته از هرچی درس و کتاب زدم بیرون و با رفقا رفتیم عشق و حال و عیش و نوش تا صب….
یادمه ساعت چهارونیم پنج صبح بود چت و مست پاره پوره رو هوا رسیدم خونه خوابیدم ساعت هفت صبحم پاشدم رفتم سره جلسه کنکور سوالارو که دریافت کردم بعد از کمی برسی گفتم چه کنم چه نکنم حداقل منفی نزنم برا همین یادمه هفده یا هجده تا دونه سوال که قطعا میدونستم درسته پر کردم و برگرو تحویل دادم زدم بیرون….
گذشت تا روز اعلام نتايج با اينكه كلا كيرمم نبود اما رفتم ك ببينم چه گلي زديم ب سرمون….
طبق اولويتايي كه زده بودم سه تا دانشگاه قبول شده بودم دانشگاه قزوين،سمنان،گرگان….
درسته تهران نشد اما باز همين قبول شدنش از نشدن بهتره حاج مصطفي كه چه ذوقي كرده بود همون روز رفت ي چهارصدو پنج جي ال ايكس برام كشيد بيرون با اينكه خيلي باهاش حال نميكردم اما خب اقام بود كيري بهم حال داد با اين كارش هنوز گواهي نامه نگرفته بودم ماشين انداخت زير پام فقط مونده بودم دانشگوه چيكار كنم برم تو يكي از اين شهرا ادامه تحصيل بدم كه خب زندگي مجردي مشكلات و سختياي خودشو داشت يا اينكه بمونم همينجا ور دل ننه بابام دانشگوه آزاد بخونم….
خلاصه با مشورت و همفكري با ديگران تصميم گرفتم برم شهرستان حالا كجا؟؟؟؟گفتم بزنم تو دل دريا و جنگل هم درس بخونيم هم از طبيعت و منظرش لذت ببريم گرگان….
هنوز وقت داشتم و شروع كردم كارامو رديف كردن وسايلاي مورد نيازمو تهيه كردن وقت گذروندن با رفيقاي قديمي كه الان هر كدومشون درگير زندگي خودشون شدن نيما كه امسال با همه تلاشايي كه كرد متاسفانه قبول نشد و مجبور شد بره خدمت كيري سربازي اونم مثل من درگير كاراي رفتنش بود چون اموزشيش اوفتاده بود يزد اين روزاي اخر دلمون نميومد از هم جدا بشيم با اينكه قرار نبود بريم كه برنگرديم اما خب همين دوري كه بعد از اين همه سال بين ما مينداخت سخت بود مخصوصن براي نيما كه شديدا ب من وابسته بود و نگرانش بودم كه تو سربازي اذيتش نكنن اگه ميشد ك خودم باهاش ميرفتم دوتايي خدمت ميكرديم و مراقبش بودم اما….
مهدي ام خواهر بزرگش براش از كانادا دعوت نامه فرستاده بود و تصميم داشت براي ادامه تحصيل و حتي شايد زندگي براي هميشه بره كانادا……
اي كه يادش بخير چه روزايي داشتيم ادم كه فكرشو ميكنه ميبينه چه زود گذشت انگار همين ديروز بود تو كوچه با همين رفقا گل كوچيك بازي ميكرديم الان هركدوممون داره ميره سوي زندگي خودش و اينده اي كه هيچكس نميدونه چي پيشه رومونه….
ساراعم چند مدتي بود كه نامزد كرده بود ي پسره پخمرو پيدا كرده بود و خودشو انداخته بود بهش….
اما بازم گاهي شيطونيش گل ميكرد و ميومد زيرخواب خودمون ميشد وقتي فهميد هم من دارم ميرم هم مهدي پكر شد و گفت پس براي بار اخرم كه شده بايد دوتايي حسابي جرم بدين منو مهدي ام كه از خدا خاسته برنامه چيندين كه اخره هفته براي اخرين بار
ي عشق و حال اساسي كنيم….
اما تا اخره هفته برسه كمره من از دست نيما خشك شد از بس كه اين پسر اب از من كشيد انگاري ن اون سيرموني داشت نه من،صب تا شب،شب تا صب لخت تو بغل هم درحال عشق بازي بوديم جوري كه انگار امروز روزه اخره….
امير:فكراتو كردي؟
نيما:اره چون تو ميخاي ميكنم اين كارو اما ميدوني كه من اصلا ب دخترا هيچ حسي ندارم بعدم كلا مفعول بودنو بيشتر دوست دارم تا فاعل….
امير:ميدونم داداش اما تجربه كردنش به از نكردنشه ميخام مرد بفرستمت بري سربازي اين كصه كه مردت ميكنه نه سربازي….
خب تاييدو از نيما گرفتم دوست داشتم يكم اون هرمون هاي مردونش هم ب راه بياندازه اول ميخاستم با سارا صحبت كنم كه بياد ب نيما كص بده اما ي دفعه ذهنم رفت سمت هستي و رها اينا كارشونو بهتر از سارا بلد بودن و خيلي بهتر ميتونستن ب نيما حال بدن و اينجوري شد كه زنگ زدم بهشون و خيلي گرم باهام برخود كردن من دعوتشون كردم كافه كه صحبت كنم باهاشون اما اصرار كردن كه بيا خونه منم رفتم و خب حتي پيش بيني ي سكس س نفررم داشتم چون از هستي و رها بعيد نبود كير تو خونشون باشه و استفاده نكنن….
خلاصه رسيدم و رها درو ب روم باز كرد با همون لبخند هميشگيش جلو اومد و لپمو ي بوس كرد و دستمو گرفت كشيد داخل گفت بيا تو كه خوش اومدي رفتم نشستم و رهاام رفت تو اشپزخونه تا ازم پذيرايي كنه گفتم رها جان زحمت نكش چيزي لازم نيس بياري اومدم دو دقيقه خودتونو ببينم….
تو همين صحبتا و تعارفات بوديم كه درب حمومشون باز شد و هستي با ي حوله دور خودش اومد بيرون….
حوله كوچيك بود سينه هاشو پوشونده بود تا يكم از روي كونش همونجوري اومد سمتم و باهام سلام عليم كرد و ي دفعه نشست روي پام….
يكم شوك شدم كيرمم ي تكوني ب خودش داد اخه صحنه سكسي بود فكر كن ي زن با اين هيكل و اندام سكسي با ي حوله كه عملا هيجارو نپوشونده نشسته باشه روي پاهات و سينه هاي هشتادوپنجش دو سانت با صورتت فاصله داشته باشه….
رها كه اين صحنرو از اشپزخانه ديد با خنده ب هستي گفت اروم و قرار بگير دختر الان مهمونو فراري ميدي
هستي ام لبشو ي گاز گرفت و گفت باشعهههه همون موقع حولشو كامل انداخت و خم شد سمتم و لباشو چسبوند ب لبام بعد از گرفتن ي لب طولاني ازم جدا شد و گفت دلم برات تنگ شده بودا بيبي تو دلت برا مامان هستي تنگ نشده بود؟؟؟؟
دست انداختم و جفت سينه هاشو تو مشتم گرفنم و گفتم من فداي مامان هستيم بشم….
بعدم رها مسخره كنان با ي سيني چاي و شيريني اومد و گفت ببين چه لاوي ميتركونن….
بعدم ي اشاره ب جلوي شلوار من كرد و گفت هستي ببين چيكار كردي بچرو بيدارش كردي….
هستي ام ي دستي رو كيرم كشيد و گفت جوووون خودم دوباره ميخوابونمش….
بعد هستي پاشد و دست منو گفت گفت بيا بريم موهامو سشوار بكش ببينم بلدي يانه اگه بلدي كه زنت بديم….
خلاصه منم تو عمل انجام شده قرار گرفتم و با هستي رفتم دم اينه و سشوارو برداشتم و از پشت مشغول سشوار كشيدن موهاش شدم اما خب اين دختر مگه دست از شيطوني برميداشت هي كون قلنبشو از جلو ميچسبوند بهم و به كمرش ي قري ميداد و كونشو ميمالوند ب كيرم كه الان ديگه حسابي قد علم كرده بود چشم اوفتاد ب رها ديدم داره مارو تماشا ميكنه و دستشم تو شورتشه وقتي ديد دارم نگاهش ميكنم ي چشمك زد و لبشو ي گاز سكسي گرفت كه حسابي منو ديوونه كرد….
دست انداختم كيرمو از توي شلوارم بيرون اوردم و گذاشتم لاي پاهاش همونجور كه موهاي هستيو سشوار ميكشيدم كيرمم لاي پاهاش بود گرما و داغي كصشو كاملا حس ميكردم حتي طولي نكشيد كه خيسي كصش هم حس كردم بله خانوم كصش حسابي اب انداخته بود تو حال و هواي خودمون بوديم كه ي دفعه گوشي هستي زنگ خورد گوشي چون رو مبل نزديك رها بود رها سريع برداشت و صفحشو نگاه كرد و گفت اوه هستي اقا داماده بيا جواب بده منم ي لحظه شاخكام تيز شد اقا داماد؟داماد كيه چي ميگه بعد تازه نگاهم ب حلقه تو انگشت هستي اوفتاد….
هستي گوشيو گرفت و جواب داد گفت عشقم رسيدي يكم صبر كن دارم اماده ميشم زود ميام فعلا بوس بوس….
بعد كه قطع كرد رو ميز خم شد و بعد رو ب من كه مات نگاهش ميكردم گفت كجايي پسر بدو زودباش بكن كه اقا داماد پايين منتظرمه
گفتم هستي ازدواج كردي؟
گفت اره….حالا داستان داره ميگم برات….
گفتم به مباركه شيريني بايد بدي….
گفت فعلا شيرينيو ول كن كصو بچسب كه وقت نداريم منم ي جوووون گفتمو كيرمو خيس كردم و گزاشتم دم سوراخ كصش و با ي فشار تا ته توش كردم و شروع كردم به زدن تلنبه هاي تند و محكم….
چند دقيقه اي كه مشغول بودم جفتمون ب اوج رسيديم و منم كه از گرما و داغي كصش حسابي ديوونه شده بودم و خودمو كلي نگهداشه بودم كه ارضا نشم ديگه نتونستم و كيرمو با ي فشار تا ته كصش فرستادم و با ي نعره ي بلندي همه ابمو خالي كردم توش همونجوري كه هنوز كيرم تو كصش نبض ميزد روش خم شدم و سينه هاشو گرفتم تو مشتم و يكم ماليدم و وقتي نفسم اومد سره جاش دم گوشش گفتم ارضا شدي؟چون متوجه نشدم ارضا شد يا نه وقتي تاييد كرد كه ابش اومد خيالم راحت شد چون تو سكس دوس دارم طرفم حتما خوب ارضا بشه….
كيرمو كشيدم بيرون و كمي از ابمم از كص هستي راه گرفت و از رون پاهاش سر خورد تا پايين هستي ام بدون توجه ب كص پر از اب كيرش همونجوري شورت و شلوار پوشيد و حاضر شد كه بره رها گفت ديوونه كصتو تميز ميكردي هستي گفت نه دلم ميخاد وقتي اب يكي ديگه تو كصمه برم پيش شوهرم و بعد ي لبخند شيطاني زد….
رهاعم با خنده و شوخي گفت تو اخه عقل درست درمون نداري بعدم اومد و دست منو گرفت و گفت پس تو برو پيش شوهرت منم با اين اقاعه كار دارم
بعد رو ب من گفت حالشو داري كه؟
منم كه كلا سير موني ندارم گفتم اره تا صب….
بعدم جاتون خالي ي رانده هيجان انگيزم از كص و كون با رها رفتيم انقدر كه اين دوتا از من و كيرم كار كشيدن اصلا يادم رفته بود براي چه كاري اومده بودم
قبل از رفتنم قضيه نيمارو برا رها تعريف كردم كه پسره و ميخام اولين بار سكسي كه ميكنه با شماها باشه مراقبش باشيد ميخام بهش حسابي خوش بگذره و ازين جور حرفا كه قرار مدارو فيكس كردم و فرداش نيمارو فرستادم پيششون خودمم خيلي دوست داشتم اونجا باشم اما خب بنا ب خواهركصده بازياي حاج مطصفي نتونستم اما وقتي نيمارو ديدم متوجه شدم اقا بهش همچين بدم نگذشته اخه حسابي بغلم كرد و تشكر كرد….
گفتم كسكش خان تعريف كن ببينم….
همونجوري بهش حال داده بوده كه انتظار ميرفت….
وقتي متوجه شدن خيلي از كص كردن لذت نميبره و چه تمايلاتي داره سكسو براش جذاب تر كردن يلي از دخترا اول حسابي سوراخ كون نيمارو خورد و بعد با ديلدو شروع ميكنه نيمارو از كون كردن و نيماعم همونجوري تو كص اون يكي مشغول و چون اين حالت تازگي داشت براي نيما حسابي لذت ميبره و ي ارضاي خيلي خوبي ميشه….
همين كه داشت تعريف ميكرد از تصورش من حشري شدم حتي خود نيماعم با اينكه تازه حال كرده بود از تعريفش حشري شد كه همون شبش باز باهم رفتيم روي كار و ي دل سير عشق و حال كرديم و اون شب براي اخرين بار ابمو تو كونش خالي كردم چون فرداش اون راهي يزد ميشد براي اموزشي و منم دو سه روز بعدش راهي گرگان اخ كه چه زود ميگذره چشم ب هم زديم و عمر گذشت انگار ن انگار كه همين دوروز پيش بچه بوديم تو همين كوچه گل كوچيك ميزديم با بچه محلا….
رفتم بهترين رفيقمو حتي ميشد گفت بهترين پارتنر زندگيمو راهي كردم با همه بغضي كه گلومو گرفته بود اما نزاشتم بتركه كه نيمارو با چشم گريون راهي نكنم….
اون روز كه نيمارو راهي كردم از ناراحتي ميخاستم قرارمو با سارا و مهدي كنسل كنم اما باز گفتم نه چون اين سكس هم ي جورايي ميشه گفت اخرين سكس ما بود و خب يكم اين حال و هواي تخميمم عوض ميشد و خلاصه طبق معمول همه تري سام هايي كه با سارا و مهدي داشتيم راهي خونه مهدي اينا شدم سارا از من زودتر رسيده بود با همه شيطونيش و حشريتش انتظار داشتم الان رو كار باشه با مهدي اما خب با معرفتا صبر منم كردن….
ي دل سير عين دوتا شير با مهدي چنان حالي ب سوراخ هاي سارا داديم كه خانوم از لذت بيهوش شد
يكي ندونه انگار دارم ميرم ي جا كه قحطي كص اومده بگو بابا خاركصده اونجاعم كص فتو فراوونه رحم كن ب اين سارا اما خب ميدونيد كه ما رحم نگاييدم اينوارا عاطفه شوهر كرد….
اون چند روز ديگه كارامو رديف كردم و منم راهي شدم هرچي ب حاج مصطفي گفتم نميخاد بياي مگه من بچم گفت نه نميشه،ميام اونجا،جا گير شدي خيالم راحت شد برميگردم…
خلاصه با حاج مصطفي راهي گرگان شديم رفتيم كارهاي خوابگاه و دانشگاهو انجام داديم فعلا مجبور شدم خوابگاه بگيرم تا بعد سره فرصت ي خونه خوب تهيه كنم چون از خوابگاه بدم ميومد خلاصه كارام كه انجام شد همون شبم حاج مصطفي برگشت و ديگه حاج امير موند و ي شهر غريب و زندگي كه پيش رو بود….

4 ❤️

2023-07-23 02:53:44 +0330 +0330

(قسمت بيست و يكم)

ديگه نگم از اون دوران خونه مجردي و اونم ي شهر ديگه ب دور از خانواده و فاميل نبود فسق و فجوري كه ما نكرديم تو اون سالها انقدر امار و بگاييمون بالا بود كه تو سه چهار سالي كه من تو اون شهر بودم هفت هشتا خونه عوض كرده بودم از همه بدتر حامله كردن دوتا دختر همزمان بود كه اون خودش داستاني داره و خلاصه هرچي از بگايياي داش امير بگم كم گفتم….
بدتر از همه ي مصطفي نامي بود اون زمان تو حراست بود خاركصده روزگار ازين يقه اخونديا نميدونم از روز اول انگاري مثلا من ارث پدر پدرسگ جاكششو خوردم مرتيكه قرومصاقو باما سره جنگ داشت پيش خودم گفتم اي خاره شانستو گاييدم مرد اونجا ي حاج مصطفي بود ننتو گاييده بود اينجاعم ي مطصفي كه بايد زنشو بگايي اي من كيرم دهن هرچي مصطفي عه….
ديگه از بس پا پيچ من شده بود سوژه شده بوديم تو دانشگاه تا ي روز سره ي چيز الكي كه اصلا تقصير منم نبود ي فهش ناموسي تو جمع بهم داد كه باعث درگيري شد اگه دستو بالم بسته نبود همونجا استخوناشو خورد ميكردم اما ب عصاب خودم مسلط شدم ترم اخر بودم با تعهد كارم راه اوفتاد اما خب كينه كردم ازش چرا چون بي دليل پيچيد بهم اگه باز ي كاري كرده بودم ميگفتم خب من خاره طرفو گاييدم اينم ي چي گفته اما وقتي كاري نكردم زير بار حرف زور نميرم….
دادم امارشو دراودن فهميدم خونه زندگيش كجاس وقتي امار زنشو دراوردم فهميدم اين مرتيكه خاره زنشم عين ما گاييدع و زنه ازش شكاره شكاره مرتكمرو ولش ميكردي بزور زنو ميگفت بايد پوشيه بزني دستكش دست كني هيجات معلوم نباشه انگار عهد قجره مرتيكه شل ناموس فكر كرده غيرت ب اين چيزاس زنه ي مغازه اجاره اي داشت لباسو عطر و ادكلن و اكسسوري ميفروخت هرروز ي تايمي خودش مغازه بود ي تايمي فكر كنم فروشندش ي دختره جووني بود….
اون تايمي كه خودش بود من اوايل ب بهانه خريد ميرفتم گاهي حتي ي چيز كوچيكي ازش ميخريدم كم كم سره صحبتو باز كردم شمارمو دادم كه مثلا كاراي جديد مياره بهم خبر بده و اين شد راه ارتباطي ما كم كم از صحبت كارو اين چيزا رفت رو بحثاي ديگه تا بالاخره تونستم اعتماد خانومو جلب كنم….
اسمش ثريا بود زن خوبي بود از بخت بدش شوهره تخمي گيرش اومده بود خلاصه دردو دل خانوم باز شدو پاش ب خونه مجرديمم باز شدو ديگه نگم كه كص و كون خانوم چجوري باز شد انتقام شوهرشو كص و كونش پس داد….
بعد از اون رفتم با مصطفي رفيق شدم هر بار ميديدمش دست ميزاشتم رو شونش و ميگفتم حاااااااااااااااااج مصطفي اين حاج مصطفي يعني زني ازت گاييدم كه بياعو ببين….
بعد از اون زن هركيو ميگاييدم اسم طرفو ميزاشتم حاج مصطفي….
اي كه يادش بخير كيرم توش چه كارايي كرديم……
اما خب اين دورانم با همه خوبي و بدياش با همه لحظات شيرين و تلخش هم گذشت اما منو با عشقم اشنا كرد سال اخرم بود دقيقا صب سر امتحان اخر صندلي بغليم ي دختري اومد و نشست از همون بدو ورودش من محو تماشاش شدم ادمي نيودم كه اينجوري بخام محو دختري بشم،اصلا تاحالا نشده بود نميدونم اما اين دختر ي جذابيت خاصي داشت كه ادمو جذب خودش ميكرد اصلا هوش و حواسمو پروند ب خودم اومدم ديدم برگه سوالا دستمه و منم مات موندم هيچي هنوز ننوشتم يهو با صداي همون دختر ب خودم اومدم گفتم چي ي نگاه ب مراقب انداخت و ديد حواسش نيس گفت سوال سه منم كه تازه چشمم ب سوالا خورد نگاه كردم ديدم خوبه بلدم و بهش رسوندم بعد از اونم چندتا سوال من كردم و اون رسوند تا باهم امتحانو تموم كرديم….
برگمو تحويل دادم و بيرون منتظرش شدم وقتي اومد و منو ديد لبخند زد و گفت دمت گرم حالا بلد بودي يا چرت و پرت پر كردي؟
گفتم خيالت راحت….
گفت پس پاس ميشيم اخه ميدوني ترم اخره ديگه تمومه دوست ندارم سره ي درس بمونم….
منم ادامه حرفشو گرفتم و گفتم منم ترم اخرم و خلاصه قدم زنان مشغول صحبت شديم و تا رسيديم بيرون محوطه ميخاست خدافظي كنه بره كه بهش تعارف زدم تا ي مسير برسونمش اونم بكم با تعارف و اينا قبول كرد و خلاصه تو راه بيشتر باهاش اشنا شدم اسمش بيتا بود اونم بچه تهران بود اونجا تو خوابگاه زندگي ميكرد نميدونم اصلا چرا من اين دخترو نديده بودم تو دانشگاه بگو اخه تو اصلا سره كلاسا ميرفتي كه ببينيش….
خلاصه يكم صميمي شديم و باهم اشنا شديم دم خوابگاهش براي نهار دعوتش كردم اما قبول نكرد گفت كمي كار دارم و ازين حرفا منم گفتم حله شماره ردو بدل كرديم و منم ديگه رفتم سوي خودم اما خب اين دختره بد رفته بود رو مخم مني كه اصلا ب عشق در يك نگاه اعتقاد نداشتم نميدونستم چم شده با اينكه نه شناخت درست درموني ازش داشتم نه هيچي اما….
دله ديگه اين چيزا كه حاليش نميشه خره خرررررر….
دم ظهر بود ديگه داشتم ميرفتم سمت خونه كه گوشيم زنگ خورد بيتا بود با ديدن اسمش جا خوردم جواب دادم گفت چه خبرا پسره بده دانشگاه
گفتم چي گفت پسره بد
امير:من پسر ب اين خوبي كجام بده؟؟؟؟
بيتا:بله ي دانشگاه از اماره ….خبر داره
امير:منظورت اماره گهمه
بيتا:حالا ديگه بي ادب نشو بگو ببينم هنوز پيشنهاد نهارت سره جاشه؟
امير:بله باعث افتخاره
بيتا:پيشنهادتو قبول ميكنم ب اين شرط كه مهمون من باشي….
امير:اگه فقط ب اين شرط ميتونم ببينمت قبوله
بيام دم خوابگاه دنبالت؟
بيتا:نه بيا ب اين ادرس
ادرس ي رسوران بود منم گازشو گرفنم و راهي شدم كمي زودتر رسيدم منتظر موندم تا بيتا بياد….
خانوم خيلي شيك ترو تميز اومد با ورودش متوجه شدم كه فقط منو جذب نميكنه اينو از نگاه هيز مرداي ديگه ميشد فهميد….پاشدم و بهش دست دادم براش صندليو كشيدم كه بشينه و بعدم خودم نشستم غذارم چون مثلا مهمون اون بودم گذاشتم ب انتخاب اون چرا ميگم مثلا چون درسته قبول كردم مهمونش باشم اما اعتقاد دارم وقتي ي مرد هست خانوم نبد دست تو جيبش كنه براي همين نزاشتم اخرش حساب كنه….
كمي باهم معاشرت كرديم از همه چيز گفتيم و حرف زديم گفتم پس خوب منو ميشناسي گفت بالاخره حرف و حديثايي هست راجبت ب گوشه ماهم ميرسه
حتي اون داستان….
حرفشو خورد گفتم ادامشو بگو گفت بيخيال گفتم بيخيال نداريم يا حرفيو نزن يا ميزني كامل بگو….
كمي نگاهم كرد و گفت داستان اون دوتا دختر كه حامله كردي بعدم يكم انگاري از روي خجالت لپاش سرخ شد….
منم كمي جا خوردم اما خب اين چيزا برام عادي شده بود كمي از نوشابم نوشيدم و گفتم اره من تو زندگيم خيلي كارا كردم اينم يكي از اون بگاييا خب پس وقتي همه اين چيزارو دربارم ميدوني الان چرا اينجا نشستي داري باهام نهار ميخوري نميترسي از من؟؟؟؟
بيتا:نه براي من ترسناك نيستي من ي دختر مستقلم از تهران و خانه و خانوادم زدم اومدم اينجا هم درس ميخونم هم كار ميكنم انقدر چيزا ديدم انقدر خطرا از بيخ گوشم گذشته كه اب ديده شدم برا من از ترس حرف نزن الانم دور برت نداره فكر نكني باهات اومدم بيرون خبريه هم اتاقيام نبودن منم تنهايي غذا از گلوم پايين نميره توام كه پيشنهادشو دادي گفتم جا تقلبا ك رسوندي مهمونت كنم ير ب ير شيم….
اصلا انقدر محو تماشاش بودم كه ي كلمه ام از حرفاشو نفهميدم اون بي منظور اومده بود منم عاشقش شده بودم قلبم تو سينم محكم ميزد
بيتا:الو الووووو اااااالووووو اقا پسر پيس پيس كجايي؟
ب خودم اومدم ها چي چيزه همينجام اره اره ميگفتي
بيتا:اقارو باش اصلا متوجه شدي چي گفتم
امير:نه والا
بيتا:پس حواست كجا بود؟
امير:مگه هوش و حواس هم برا ادم ميزاري
بيتا:من؟؟؟؟
امير:ارهه تووو
بيتا:استغفرالله
امير:از سقف نرو بالا ميوفتي
بيتا:بيوفتم تو منو نميگيري
امير:آيا وكيلم؟
بيتا:وكيله چي؟
امير:مگه نگفتي منو بگير
بيتا:عه وا خاك تو سرت
خلاصه اون روز با كلي كسكلك بازي گذشت اما دل من موند پيش بيتا….
تصميم داشتم تا جواب امتحانا بياد برم تهران ي سر ب خانواده بزنم ي سر ب نيما بزنم اما بخاطر بيتا موندم نميدونم چرا موندم اما ميدونستم نميتونم دلمو اينجا بزارم و برم….
چنديم بار ديگه دعوتش كردم اما قبول نكرد نميدونستم چيكار كنم خب شايد با من حال نميكنه خودش كه گفت صرفا فقط ي قراره نهاره و نه چيز ديگه گاهي ميرفتم دم خوابگاهش ي جا دور از چشم واي ميستادم تا شايد بياد و رد بشه ببينمش….
انقدر رفتم و اومدم با كلي گل و نامه هاي عاشقانه كه از من بعيد بود تا خانوم ديد دست از سرش بر نميدارم دوباره دعوت ب قرارمو پذيرفت تو كافه نشستيم گفتم اخه چرا انقدر منو اذيت ميكني؟
بيتا:وا من چيكاره تو دارم تو همش مزاحم من ميشي
امير:همين ديگه چرا منو اذيت ميكني جواب اين دل عاشقمو اينجوري ميدي
بيتا:دل عاشق؟هه
امير:هه؟
بيتا:بله هه دل تو كاروانسراس منم دلي ميخام كه فقط براي من باشه اوفتاد؟
امير:دل من دربست در اختيار تو
بيتا:نه دل دربستي تو وسط راه مسافر ميزنه
امير:به شرافتم قسم ب اسمت قسم بهت وفا دار ميمونم….
بيتا:ببين درسته من از پسراي بد خوشم مياد اما اگه با من باشي بفهمم بهم خيانت ميكني خايه هاتو ميبرم
امير:من از ترس خايه هامم شده تخم نميكنم اين كارو كنم تو فقط بگو بله
بيتا:بايد فكرامو كنم
امير:بيتا نكن با دل من اينجوري
بيتا:من حوصله رابطه و بچه بازي ندارم اخه
امير:بچه بازيامونو ما خيلي وقته كرديم من جدي ام
بيتا:حالا مشخص ميشه اما باز بايد فكرامو كنم
امير:باشه……
خلاصه گذشت تا جواب امتحانارم گرفتيم و خداروشكر با همه كون پارگي قبول شده بودم
رفتم كاراي اداري درخاست مدركمم انجام دادم و ديكه كاري تو اين شهر نداشتم خونمم تحويل داده بودم و مبخاستم راهي تهران بشم قرار بود بيتاعم اون روز با من وسايلاشو جمع كنه بياد تهران اما پدرش اومد دنبالش و كير زد تو برناممون….
تو اين چهار سال كلا دوبار اومدم تهران خيلي دوست نداشتم خونه باشم حاج مصطفي رو نميشد تحمل كرد برا همين قصد داشتم رسيدم خونه چند روز كه خستگيام در رفت اول برم شركت دوستم براي كاري ك بهم پيشنهاد داده بود بعدم برم دنبال خونه كه راحت باشم….
شبونه رسيدم ي شام خانوادگي زديم و كمي حرفاي معمول بعدم از مادرم پيگير نيما اينا شدم گفتم ببينم اگه هستن برم نبمارو ببينم اخه چندباري زنگش زدم پاسخگو نبود….
مامان:امشب نيستن عزيزم بالاخره برا نيما استين بالا زدن
من كه ي لحظه لقمه پريد تو گلوم بابام زد پشتم بهم اب داد گفت پسر اروم بخور خفه نشي
گفتم عه رفتن خاستگاري؟
مامان:خاستگاري كه نه چون بلرو گرفتن دختر پسر حلقه ام دست هم كردن ي مراسم كوچيك خودمي گرفتن خيلي شلوغش نكردن….
امير:اين نيماي بي معرفت چيزي نگفت بهم….
مامان:تو كجا بودي كه اين بچه بهت بگه مگه ميشد تورو پيدا كرد ما روزي صد بار زنگ ميزدبم ي بارشو جواب ميدادي….
امير:عجب….
مامان:خب حالا پسره خوشگله مامان كسيو زير نظر نداره؟وقتش شده براي توام استين بالا بزنيما
حاج مصطفي:فعلا بزار تكليف سربازيش معلوم بشه كار و خونه زندگيشم همينجور مردم دختر ب ادم بيكار و بيعار نميدن….
مامان:بچه من بيكار و بيعار نيس ماشالله هزار ماشاللع درس خوندس تحصيل كردس خوشتيپه
اقاي مهندسه از خداشونم باشه مردم….
منم ديدم ديگه موندن جايز نيس با ي تشكر از سره سفره پاشدم رفتم تو اتاقم هم تو فكر بيتا بودم هم فكر ازدواج ناگهاني نيما….
نيما؟؟؟؟؟ازدواج؟؟؟؟مگه ميشه مگه داريم مگه اينكه گرايشش عوض شده باشع….
خلاصه با ذهن درگير شبو صب كردم بيتاعم خبر داد كه رسيده تهران قرار شد اولين فرصت ببينش اما اول بايد نيمارو ميديدم….
فرداش انقدر پيگيرش شدم تا بالاخره تماسمو حواب داد گفتم بي معرفت حالا ديگه جواب مارو نميدي؟؟؟؟
نيما:عشق مني پسر ب جون داداش درگير بودم كجايي دل تنگتيم
امير:من بايد از مادرم بشنوم ازدواج كردي؟
نيما:اومدي تهران مگه داستان داره داداش ميگم برات
امير:بله بايدم بگي كجايي بيام دنبالت….
.
نيما:چهارسال گذشت خب دوري ازت برام سخت بود
خودمو سرگرم كار و زندگي كردم و خب تا جايي كه ميشه تمايلاتمو مخفي كردم خانواده ماعم كه ميشناسي بخاطر حفظ ظاهر و جايگاه اجتماعي مجبور شدم ازدواج كنم با اينكه هيچ تمايلي ب همسرم ندارم اما سعي ميكنم زندگي زناشويي خوبي داشته باشم تو از خودت بگو داداش مدركو گرفتي بالاخره خانوم مانوم چي شيطون….
منم يكم از داستان خودمو براش گفتم و قضيه بيتاعم گفتم خيلي خوشحال شد گفت خوب ميشه ازدواج كن خانومامونم باهم رفيق بشن مثل گذشته باهم بريم و بيايم….
تو چشمامون شهوت موج ميزد و بله شد انچه بايد ميشد بعد از چهارسال فراغ و جدايي همون شب باهم رفتيم خونه و تا صب من چندين بار داخل كونش ارضا شدم نيما چندين بار ابش تو دستم خالي شد هنوز عجيب عطش همو داشتيم….
تو فكر ازدواج بودم اما اول بايد خونه و كارمو رديف ميكردم….
قدم اول رفتم و تو شركت دوستم مشغول ب كار شدم كارم خوب بود درامدمم ب نسبت بد نبود اما خب جاي پيشرفت داشتم بعدم با ي چسه پولي كه پس انداز كرده بودم تونستم ي اپارتمان نقلي مركز شهر كرايه كنم و كمي ام خرج وسايل و اينا شد ي مدت گذشت تا زندگيم بيوفته رو روال تو اين مدت با بيتا در ارتباط بودم اكثر روزا بعد از كارم ميومد دم شركت و باهم قدم ميزديم تا بالاخره روزش رسيد و تصميم گرفتم پا پيش بزارم با خانوادم مطرح كردم مادرم كه كلي ذوق كرد حاج مصطفي ام ذوق داشت اما بروز نميداد مثلا ميخاست بگه من تخمم نيس اما خب ادم همراهي بود خلاصه خاستگاري صورت گرفت و ماعم بلرو گرفتيم و زندگي مشترك ما شروع شد….
واقعا بيتا زن بينظيري بود از هر لحاظ از همه مهمتر هات بودنش از اونا كه بيوفتيم ب جون هم تا صب كشتي بگيريم من اونو گاز بگيرم اون منو اخ جونم….
زندگي خوب و هاتي و باهم شروع كرديم كلي سفر و ماجراجويي هم اون زن متعهدي بود هم من واقعا سعي كرده بودم متعهد باشم البته اگه نيما خيانت حساب نشه….چون با هيچ زني در ارتباط نبودم اما خب ب نيما نميتونستم نه بگم بارها خانوماي زيادي بهم امار دادن اما اصلا ب هيچ عنوان پا كج نزاشتم من عاشق همسرم و زندگيم بودم تا اون روز كه موندم سره ي دوراهي….
نيما ي روز اومد پيشم و گفت امير همه چيو ب زنم گفتم
گفتم چرا اينكارو كردي
گفت چون ديگه نميتونستم اينجوري زندگي دروغيمو ادامه بدم من نميتونم نياز هاشو برطرف كنم
و اينكه طلاقشم نميتونم بدم بخاطر موقعيتم
فقط تو ميتوني بهم كمك كني
امير:من چه كمكي ميتونم كنم؟
نيما:ببين من با خانومم صحبت كردم ي ادم مطمئن ميخام كه نياز جنسيشو برطرف كنه كي از تو بهتر….
امير:نيما من نميتونم….
نيما:چرا نميتوني؟؟؟؟
امير:من نميتونم ب بيتا خيانت كنم….
نيما:تو بارها و بارها بهش خيانت كردي سكس سكسه چه با من چه با ي زن تو فقط خودتو اينجوري گول زدي و قانع كردي كه از عذاب وجدانت كم بشه
امير:خفه شو نيما مثلا داري دلدارب ميدي اين فرق داره….
نيما:فقط ميتونم ب تو اعتماد كنم امير
اون روز جواب نيمارو ندادم و پاشدم رفتم نميدونستم چيكار كنم اين بود اون دوراهي بين دوتا عشقام موندع بودم بيتا و نيما اگه نميكردم زندگي نيما بگا ميرفت اگه ميكردم هم ممكن بود زندگي خودم بگا بره خيلي فكر كردم اخر ديدم نه من اهل خيانت نيستم بخاطر همين تصميم گرفتم سير تا پياز ماجرارو براي بيتا تعريف كنم نميدونم چرا اما زد ب سرم و واقعا اينكارو كردم از اول زندگي خودمو نيمارو براش تعريف كردم بيتا زن عاقل و فهميده اي بود با اين مسائل ب خوبي كنار اومد اما وقتي فهميد من هنوز با نيما رابطه جنسي دارم اول كمي پوكر فيس شد ولي گفت چون با زني بهم خبانت نكردي مشكلي نداره بعدم ابنجور كه تو گفتي اول نيما بوده و من هوويه نيماعم بعدم خنديد و زد ب مسخره بازي گفتم بازم هست گفت چي نكنه كون كس ديگه ام ميزاري شيطون گفتم نه داستان نيما و زنشو پيشنهاد نيمارو كه گفتم خانوم جوش اورد يكم اول ب نيما فهش داد يكم ب زنش لقب جنده دوهزاري بست و بعد با من دعوا كه اره تو كه دلت ميخاد اينكارو بكني چرا ب من گفتي منتظر تاييديه مني؟
بغلش كردم نازش كردم بوسش كردم قربون صدقش رفتم و ارومش كردم اروم كه شد شروع كردم صحبت كردن گفتم ببين من تورو دوست دارم زندگيمونو دوست دارم دوست نداشتم رازي بينمون بمونه الان من همه چيزمو بهت گفتم و بخاطر تو حاضرم قيد بهترين رفيقمو بزنم چون فقطو فقط تو اين دنيا تو برام با ارزشي….
چند روزي گذشت و ديگه حرفي ازين موضوع نزديم نيماعم ديگه چيزي نگفت تا ي شب بعد از سكسمون با بيتا تو وان كه لش كرده بوديم ي دفعه بدون مقدمه گفت بكنش گفتم چيو بكنم؟!؟!؟!؟
گفت چيو نه كيو گفتم خب كيو گفت بهارو(زن نيما)
گفتم چي ميگي بيتا ديوونه شدي گفت نه الان كه فكرشو ميكنم اين زن گناه داره من حاضرم از خود گذشتگي كنم و بزارم شوهرم بكنتش….
گفتم بيخيال ما حرف زديم و اين موضوعو تمومش كرديم ديدي كه چند وقته با نيماعم صحبت نكردم
بيتا:اشتباه كردي اونم بهت نياز داره من نبد انقدر خودخاه باشم وقتي دوتا ادم ب شوهره من نياز دارن و اجازشم دست منه من اجازه ميدم ديگه ام نه نيار….
بيتا:فقط قول بده منو از همه بيشتر دوست داشته باشي….
امير:من كه جونمم براي خانوم يكي ي دونم ميدم الهي فدات بشم….
وقتي ب نيما داستانو گفتم از خوشحالي برق چشامو ديدم گفت دمت گرم خيلي مردي اصلا بعد از علي مرد خودتي حتي زنگ زد از بيتا تشكر كرد بيتاعم كلي تحويلش گرفت خدايييش زن خوب نعمته….
و خب از اونجا من شدم بكن بهار خانوم زن نيما ابن زن انگار اصلا طعم ي سكس درست و حسابيو نچشيده بود طفلك منم تا تونستم بهش حال دادم اوايل بدون حضور نيما كم كم نيماعم حضور داشت بعده ها حتي ب جمعمونم پيوست و گاهي دوتايي به بهار حال ميداديم گاهي دوتايي منو بهار ميوفتاديم ب جون نيما اصلا با اين كار زندگي اين دوتا جوون هم گرم شد نيما بچش هم نميشد حتي زنشو من حامله كردم و اوناعم صداشو در نياوردن و بچمو كه ي پسره كاكول زريه دارن ب نحو احسنت بزرگ ميكنن طولي نكشيد كه بيتاي منم بار دار شد منم صاحب ي دختر شدم و روز ب روز كانون خانوادم گرم تر ميشد ي روز بعد از گاييدن بهار وقتي رفتم پيش نيما نشستم زدم رو دوشش گفتم چطوري حااااااج مصطفي گفت چي وقتي داستان حاج مصطفرو براش گفتم گفت دهن سرويس مارم حاج مصطفي كردي اما خوب كردي ب شما ميرسه اره دايي……

پايان

5 ❤️

2023-07-23 03:03:42 +0330 +0330

با سلام و درود ب همه دوستان و همراهان عزيز🌹
پوزش بابت تاخيري كه در روند داستان پيش اومد
با همه خوبي و بديش اين داستان هم ب اتمام رسيد
از اول قصد نداشتم داستان تا تكميل نشده بزارم ولي گذاشتم و اشتباهم كردم چون از ي جايي بنا ب دلايلي ذهنم ياري نوشتن نميداد و وقفه اي كه اوفتاد كمي روند داستان از دستم در رفت ولي خب اينم بشه درسي براي منه نويسنده كه تا داستان كامل نشده انتشار ندم….
بازم ممنون از همراهي همه عزيزان
با آرزوي موفقيت و سلامتي براتون😘

4 ❤️

2023-07-24 23:35:22 +0330 +0330

💗

0 ❤️

2023-07-28 06:08:20 +0330 +0330

❤️

1 ❤️

2023-09-25 04:08:51 +0330 +0330

💗

0 ❤️

2023-11-01 02:42:09 +0330 +0330

🦅

0 ❤️

2023-11-17 19:41:11 +0330 +0330

👊🏻

0 ❤️

2023-12-06 22:59:49 +0330 +0330

😈

0 ❤️

2023-12-10 01:00:00 +0330 +0330

🤟🏻

0 ❤️

2023-12-13 16:32:43 +0330 +0330

😍

0 ❤️

2024-01-02 17:08:04 +0330 +0330

🌹

0 ❤️

2024-01-06 19:37:44 +0330 +0330

💥

0 ❤️

2024-01-11 02:51:58 +0330 +0330

😈

0 ❤️

2024-01-14 21:12:18 +0330 +0330

💕

0 ❤️

2024-01-21 10:09:47 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
دمت گرم مشتی هستی
بهترین داستان🌹💐

1 ❤️

2024-01-21 11:16:32 +0330 +0330
1 ❤️

2024-02-14 03:44:31 +0330 +0330

💙

0 ❤️

2024-02-25 21:42:28 +0330 +0330

💕

0 ❤️

2024-03-20 06:24:24 +0330 +0330

💗

0 ❤️

2024-03-29 14:47:16 +0330 +0330

💕

0 ❤️

2024-04-01 23:05:58 +0330 +0330

😈

0 ❤️

2024-04-11 11:04:11 +0330 +0330

👌🏻

0 ❤️

2024-04-21 23:54:57 +0330 +0330

😈

0 ❤️

2024-05-02 02:20:34 +0330 +0330

💕

0 ❤️

2024-05-14 02:28:59 +0330 +0330

😘

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «