** زندگی برای زن سراسر کار و بدون استراحت است. رابطه با اختلاف سن میتواند کمک کننده باشد.**
در تابستان، در جنوب فرانسه، شوهرم و من دوست داریم لاتاری بازی کنیم. ما پیادهرویهای طولانی و لذت بخشی به روستا داریم - زیبایی بیدلیل، گرمای بیدلیل – تا اینکه بحثهای خسته کننده ای مثل اینکه چطور این همه پول را خرج کنیم ایجاد میشد. من بلیطهای جکپات و کارتهای شانس مختلفی میخرم. اما هرگز آنها را نقد نمیکنم و شمارههای برنده را هم چک نمیکنم. زیرا من قبلاً لاتاری را برنده شدم(زمانی که او باهام ازدواج کرد).
اون ده سال ازم بزرگتر است. من اونو با هدف، نه به صورت تصادفی انتخاب کردم. تا جایی که زندگی پیش می رود(در حد تعادل ) پیشنهادش میکنم(ازدواج با اختلاف سنی).
وقتی 20 ساله و دانشجوی سال سوم دانشگاه هاروارد بودم، یک سری پارادوکس بزرگ برایم به وجود آماد که انگار مسخره بودند. میتونستم تمام آنچه را که میخواستم بخوانم، خودم را به عنوان یک فرد استثنایی اثبات کنم، و با این حال بزرگترین مزیت من ان قدر در چشم بود که برنامههای دیگرم را از بین می برد و به چشم نمی آورد. جوانی من. تازگی چهره و بدنم. جذابتی بدون تلاش. این فکر(که میتونم بدون زحمت ازدواج کنم و موفق باشم) دیدگاهم را تکون داد(مثل دنبال کردن مسیر افتادن برگ که شما را وادار به نگاه کردن به بالا میکند) میتوانستم یک زندگی ایدهآل را در طول سالها شب بیداری و کار در صنعت شکل دهم و یا اینکه فقط زود باهاش ازدواج کنم.
هر شنبه با چمدانی سنگین کتاب به مدرسه بازرگانی هاروارد می رفتم تا روی پروژه ام کار کنم. در یک اتاق بزرگ و مجهز حدود 50 تا از بهترین مردان مجرد(جوان) جهان نشسته بودند. من سینههای بزرگی داشتم، موهام دم اسبی بود، گرمی(ناز و عشوه) در قدمهایم دیده میشد. با پوزش ، اما مردان مسن هم این چیزها را می خواهند.
نمیتوانستم درک کنم چرا همکلاسیهای زنم من را همراهی نمیکردند. هر بار که پروژه ام( روی اینکه ازدواج با مرد مسن خوب است یا نه) را بازنگری میکردم، معقول تر به نظرم میرسید. چرا باید جوانیمان را نادیده بگیریم وقتی که به قدرت فوق العادهای منجر میشود؟ چرا باید بار زنانگی را بپذیریم (دست بالا که خیلی زود از بین می رود) اما حداقل به منافع کوتاه مدت آن میارزد یا نه؟ شاید آسانتر است کل موضوع را نادیده بگریم و قبول کنیم که زنان پنجره کوتاه و تلخی از قدرت دارند و اصلی ترین موضوع برای بهرهبرداری از آن قدرت وقتی است که میتوانند از این قدرت استفاده کنند. اما در مورد من، تاریخ (رمانهای ویکتوریایی) را دوست داشتم، از زنانی بودم که تمام کتاب ها در مورد دام هایی قریب الوقوع برای زنان را مطالعه کرده بودم مثل: vampiric boyfriends; labor, at the office and in the hospital, expected simultaneously; a decline in status as we aged, like a looming eclipse. من از اینکه محاسبه گر خطابم کنند متنفر بودم اما مانند تمام زنان، یک ماشین حساب در سر داشتم. وقتی بحث بی عدالتی مطرح شود (واقعیتی که باید برای آن آماده می شدیم) نادیده گرفتن پاسخ ها کاری احمقانه است.
ذاتا شخصی رقابتگر بودم، دانشجوی ادبیات انگلیسی با تمام جاه طلبی ها و چشماندازهای جزئی(بودم). کمی بوواریستBovarist، دیوانه رفتن به جاها و انجام ایدههای جدید؛ به اینجا سفر کنید، به آنجا سفر کنید، عاشق اینکه در جایی باشم که اتفاقات مختلفی در آن رخ دهد. از پسرهای بداخلاق کلاسم که هوس یک پارتنر و رابطه خاصی( مورد تایید رسانه های اجتماعی را در دانشگاه داشتند) متنفرم: لاغر و بدون سکس ، از نظر عاطفی جدا و از نظر اجتماعی مرتبط، برعکس من. یک شنبه شب، لباسی قرمز پوشیدم به یک مراسم فارغ التحصیلی رفتم و یک سیم HDMI را دور مچم پیچاندم تا نشان دهم که وظایف فنی در مهمانی دارم. می رقصيدم می نوشیدم، تا زمانى كه يكى از برگزاركنندگان ازم خواست به جایی برویم. وقتی از ماشین پیاده شدم، چشمان قهوهای، لبهای خميده، ژاكت بى عيب و نقص اش برایم جالب بود. ازش يك سيگار خواستم. يك قرار دیگر با هم چند روز بعد داشتیم. در ادامه متوجه شدم او فرد مورد علاقه من است: بامزه، با چشمانی روشن، درخشان، دارای روابط صمیمی با جهان دوروبرش.
قبلاً عاشق مردان میشدم به همان شکلی که مردان عاشق زنان میشوند - یعنی، نه به صورت درست بلکه از روی هوش وشهوتم. درباره او اما این طور نبود. در روزهای اول، با احترام از خانوادهام حرف میزدم، یخچال را با پاستای مورد علاقهاش پر کرده بودم، لباسهایش را بهتر از هر زمان دیگری که تا به حال تا میکرد تا میکردم. نامه تشکری به مادرش برای میزبانی ازم در زادگاهش فرانسه نوشتم، چیزی که شایسته یک عروس است. این کار جواب داد؛ جدی میگم. پس از فارغ التحصیلی و فلوشیپم در دانشگاه آکسفورد، برای کارش در اروپا ماندم و در 23 سالگی باهاش ازدواج کردم.
البته من تازه عاشق شدم عاشقانه ها همیشه یک محیط خاص دارند. من فقط کار هایی کرده بودم که خودم را در دلش خوب جا بدهم.
اصولاً، من مشکل زن دقیقی بودن را پیش بینی کرده بودم و سعی کردم آن را کنترل کنم و نگذارم آن مرا غرق کند. از بحثهای عادلانه و ناعادلانه، برابر یا نابرابر، خسته شده بودم و ترجیح میدادم به جای آن به چیزی به نام راحتی فکر کنم.
پذیرش یک رابطه با تفاوت سنی خاص بستگی به وضوح آن رابطه دارد. هرچه تفاوت سن و وضعیت بین یک مرد و یک زن بزرگتر و قابل مشاهدهتر باشد، دیگران بیشتر آن را یک معامله میدانند. افکار معاملاتی در روابط غیر قابل قبولترین موضوع در لغتنامه عاطفی آمریکایی ها است. وقتی یک مرد پنجاه ساله و یک زن بیست و پنج ساله در خیابان قدم میزنند، سوالاتی درون شما شکل میگیرد و احساسات بدبینانه و نامطبوعی را در شما به وجود می آورند: این رابطه و معامله چقدر خوب است؟ کدام طرف بهترین سود را می برد؟ آیا من قبولش میکنم؟ او یک فرد پیرتر است … . درآمد با سن افزایش پیدا میکند، پس فرض میکنیم او پول دارد، (ارتباطات و تجربه بیشتر هم اضافه کنیم). اما دختره پوست نرمی و انرژی بیشتری دارد و سکسی تر است. شاید دختر یه کیف تجملی دریافت کند( منظور در این رابطه هدیه گران قیمتی دریافت کند). شاید مرد مسن چند سال پس از رابطه با دختر یه نوازد ازش بدست بیارد. دیدن دست های در هم تنیده آنها، محاسباتی را که هر یک از ما در عشق داریم را زیر سوال میبرد. شما می توانید مثل من در رمانتیک ترین جای دنیا ازدواج کنید و باز هم باید قرارداد ببندید.
بیست تا سی سالگی با سی تا چهل سالگی متفاوت است؛ در آن زمان، انرژی که در ویژگی های رفتاریم بود اخلاف سنی ما را در نظر دیگران، به یک شکاف غیر قابل عبور تبدیل می کرد. شاید این توضیح دهنده خشمی باشد که در آغاز رابطه مان متوجه ما می شد(بقیه مردم یجور نگاه میکردند). به نظر میرسید مردم به طور بسیار شخصی با ما رفتار میکردند بطوری که مردم این رابطه را نمیپسندند. یک سفر آزاردهنده با دوستش را به یادم می آروم که در صندلی پشتی خودرو نشسته بود و با صداهای خیلی کم من را بابت تن دادن به این ازدواج محکوم می کرد صدایی که فقط من میتوانستم آن را بشنود. به من گفت: تو دوست پولدار میخواستی. تو دنبال دوست پولدار بودی و برای اینکار به مهمانی ها می آمدی. بیشترین ناراحتیم از سمت زنان مجرد بزرگتر یا همسال شوهرم بودند. آنها در دستشویی مهمانیها درباره من وقتی که در توالت بودم صحبت میکردند. چی دیده که رفت پیش اون فرد پیر؟ درباره چه چیزهایی با هم حرف میزنند؟ آنها(خانم ها) نگران من بودند. آنها نگرانیشان را مثل یک چکش علیهم استفاده میکردند(حرفاشون برام تلخ بود). آنها بدون اینکه بخواهند، عبارت مورد علاقه من از رمان لولیتا نابوکوف را بازگو میکردند: “تو از ضعف من سوء استفاده کردی”. برایشان این مسئله ناراحت کننده نبود که تمام روابط مثل تجارت و معامله هستند. مشکل این است که به نظر آنها این(رابطه زن جوان با مرد مسن) یک معامله بد است.
حقیقت این است که شما ممکن است به هر دلیل کوچک ، منفعت و ضرر عاشق شخص خاصی شوید، این ها چیز هایی میتونن باشند که باعث وفاداری و تعهد شما شوند. مثل عادت آنها به گوش دادن با دقت بشما، آنچه که برایتان در تولدتان انجام میدهند و جبران معادل شما و… . وقتی کسی میگوید که احساس میکند ازش قدردانی نشده(ارزشش را ندانسته اند) منظورش این است که شما بهش بدهکار هستید.
وقتی به رابطههای همسال ها (و هم فاز) فکر میکنم، تصور میکنم یک زن برای چیز های خیلی کوچیک کار های خیلی زیادی رو انجام میدهد.
الان 27 سال دارم و بسیاری از زنان همسال من “شریک زندگی” دارند. در این روزها، دختران به سرعت رل میزنند. یک شریک قرار است پاسخی جدید نسبت به ازواج باشد، نه صرفا اینکه فرد فقط سرپرست شماست و شما گردن او افتاده اید. کسانی که به نوعی مصرف کننده رابطه هستند معمولا آسیب پذیرتر هستند. با این حال، مشکل با یک شریک این است که اگر در همه چیز برابر باشید، در همه چیز مصالحه خواهید کرد. دقت کنید که مردان در سود بردن بیش از حد ماهر هستند.
پسری وجود داره که می دونه چطور دندانهایش را تمیز کند، زیرا دوست من بهش آن را آموخته است. اکنون او با اعتماد به نفس جدید دختران دانشگاهی را میبوسد. پسری با دوستم ازدواج کرده که بلد نیست چمدانش را ببندد. دوستم “دوست دارد این کار را برای او انجام دهد.” میلیونها پسری که میدانند چگونه با یک زن برخورد کنند اما پیش یک تراپیست میروند چون تحت فشار وفاداری، حفظ مرزها، نجابت و اخلاق قرار گرفته اند. بعضی از این پسران دوست دارند از مادرشان برای انجام برخی از کار ها مثل ست کردن رنگها، آوردن گل به یک مراسم خاکسپاری ، آرام شدن در برابر خشم و… کمک بگیرند. بعضی اوقات دختر ها بدون اینکه به روی طرف مقابلشان بیاورند وقت میگذارند تا به آن پسر آموزش بدهند. همه این ها به این دلیل بود که پسر ها در حال کار کردن و بالا بردن خودشان عمرشان را میگذرانند. اون دختر با هزینه و تلاش خود پسر، پسره رو جابه جا میکند و بهش آموزش میدهد.
من یک پست در Reddit پیدا کردم که در آن پنج هزار مرد سعی می کنند “لمس یک زن” را تعریف کنند. آنها درباره گلبرگ های روی تخت، عکسهای عزیزانشان و شمعها که شبانه روز روی قفسه طاقچه اشان اضافه میشوند صحبت میکنند. کسانی که حتی به سختی به یاد دارند که پریز خشک کن را بیرون بکشند. من تعجب میکنم که این زنان چه پاداشی دریافت میکنند. آنها را مثل موشهای سیندرلا، در حال پرش و تلاش و کمک به یک شخص دیگر (نمی دونم دقیقا منظور نویسنده چیه احتمالا یک اصطلاحه) تصور میکنم. گاهی با یک زوج خوب آشنا می شوم که با هم بزرگ شده اند. آنها با یکدیگر با لطافت رفتار میکنند و با من بیگانه هستند. اما من فکر می کنم همه دوستانم که در روابط شکست خوردند(ناشی از این فکر است که با هم بزرگ بشوند) و فکر می کنم (مطلقا نه) این دیدگاه بزرگ شدن باهم خیلی خطرناک است. گاهی اوقات از فاصله سنی هم خطرناک تر است.
برادر کوچکترم در اوایل بیست سالگی است، خوشتیپ، موفق، اما به جهات مختلفی: یک فاجعه دوست داشتنی است. وقتی در سن او بودم عاقل و بالغ شده بودم. اما او لباسهایش را در خشککن رها میکند، یک پیراهن را بیرون میآورد، سه دقیقه آن را بخار میدهد. حولهاش روی زمین است تا شخص دیگری برای برداشتن آن بیاید. دوست دختر زیبایش که همسن اوست، آرزو دارد این رفتار های برادرم را، به علاوه سایر تمایلاتش، رفع کند. از نظر منطقی احتمالاً آنها با هم تا پایان نخواهند بود. برادرم به تازگی به اولین خانه اش نقل مکان کرده است، و دوست دخترش، لیست طولانی و با جزئیاتی را از چیزهایی که برای آپارتمانش نیاز دارد برایش نوشته: ملحفه، حوله، آویزهای لباس، چوب لباسی (که باعث خندم میشه). دختره مبل برادرم را انتخاب کرد. من با شما شرط می بندم که برادرم عادت های بدش را اصلاح میکند، و اگر چنین باشد، دوست دختر بعدیش را تحت تأثیر قرار می دهد. اگر از هم جدا شوند، او دیگر آن کاناپه را نخواهد دید و داستان آن را فراموش خواهد کرد. وقتی به دیدن دوست دختر برادرم می روم (چون از او خوشم می آید، هرچند که به خاطرش به دردسر می افتم)، به او می گویم: نباید اینقدر برای برادرم کار انجام بدی، نه برای کسی که برات خیلی مهمه، نه برای هیچ پسر دیگری، نه حتی برای برادرم.
کار زیاد باعث شده بود که شوهرم، تا سن سی سالگی، خسته و بیانگیز شود. انگار خاموش و بی روح شده بود - اما من میتوانستم این احساسات(نشاط) را دوباره در او به وجود بیاورم. وقتی در رستورانها رقص میکردم و آنها آهنگی را پخش میکردند که دوست داشتم، خرید مواد غذایی را به یک ماجرا تبدیل میکردم، از آنچه فراهم میکردم خوشحال میشدم. او نیاز به یک فرد باهوش برای حفظ توجهش داشت، اما باید توجه میکردم که در ساعت کاری او برنامه انعطاف پذیری برای خودم داشته باشم. من میتوانستم. من این کار را انجام میدهم: خودم را مشغول میکنم، خودم را آزاد میکنم، وقتی او صدایم میکند، کنار او ظاهر میشوم. در عوض ، من یک کار پردرآمد اما خسته کننده را ترک کردم تا تمام وقت بنویسم، بدون اینکه مجبور باشم مانند یک نویسنده زندگی کنم. یاد گرفتم کمی آشپزی کنم، کمی دکوراسیون و تزئینات کنم ( البته با کیفیت نه چندان خوب). بیشتر وقت من برای خواندن، پیادهروی در مرکز لندن و میامی و فکر کردن به گردابهای(فکری) لذتبخش صرف میشود، وقتی لازم است حتی رایگان کار میکنم و داستانهایی با حقوق کمتر از حداقل حقوق نویسندگی مینویسم.
در بیست سالگی، من احساس ترس از تبدیل شدن به خود ایدهآلی(کمالگرا شدن) را داشتم، نمیتوانستم تصور کنم که این کار را همزمان با یک فرد دیگر انجام دهم، دو تکه خام از خاک که سعی میکنند یکدیگر را قالب بندی کنند و فقط حوادث را بدتر میکنند. با پسران همسن خود قرار ملاقات میگذاشتم و با این تصور میرفتم که آنها بهم چیز هایی خواهند گفت (نه در مورد خوشان بلکه درباره شخصی که هنوز وجود نداشتند) و من بدون توجه به آنها قرار بود رویشان شرطبندی کنم. شوهرم به جای اینکه به من به عنوان یک چیز تمام شده و شکل گرفته نگاه کند بهم نگاه قابل تجزیه و تحلیل برای سازگاری داشت. رد پای اموخته های زنان و رابطه های قبلیش را در رفتارش دیدم حتی در موارد کوچیک اما حائز اهمیتی مثل استفاده از زیر لیوانی؛ گوش دادن، نصیحت نکردن. نفس سرکش جوانیش به صبر و سخاوت تبدیل شده بود.
شوهر من پارتنم نیست. او مربی من ، عاشق من، و در برخی موارد دوست من است. هرگز فراموش نخواهم کرد که چگونه او محیط پیرامونمان را بهم نشان داد ، مثل این بود که من را به خودم معرفی میکرد: این شرابی است که خواهی نوشید، جایی که لباسهایت را نگهداری خواهی کرد، ما در اینجا تعطیلات رو میگذرانیم، این زبان دیگری است که صحبت خواهی کرد، آن را یاد خواهی گرفت و من یاد گرفتم. بزرگسالی به نظر میرسد مجموعهای از تعهدات خستهکننده است. اما برنامهریزیهای او به گونهای منظم و درست بود که فقط من را به آن اضافه کرد. من به آپارتمانش نقل مکان کردم. مثل رفتار او رفتار میکردم (کشیدن و رها کردن) سه بار در هفته تمیزکاری و پرداخت خودکار قبضها. با دور شدن از رابطه پارتنری(منظور عادی بین دو هم سن) در دهه بیست سالگیم، خودم را به نوعی خودخواهانه جدا و آزاد کردم که هیچ یک از دوستانم نتوانسته بودند به آن دست پیدا کنند. کارم در حال پیشرفت هست، چیزی که نگرانش هستیم برگزاری مهمانی است چه تسلط و نگرانی جالبی است. وقتی در 21 سالگی برای اولین بار دنبال کار بودیم تمام تلاشمان را میکردیم(میکرد) فقط بخاطر من. وجودش برایم حکمتی داشت. یک بعدازظهر را باهم گذراندیم، خندیدیم، و لیستی جدی از جوانب مثبت و منفی خود تهیه کردیم (بصورت اجتماعی و نه ریاضی طور). در همین حین دوست عزیزی که دوست پسری همسن و سال او داشت باهام تماس گرفت . هر دو بسیار جسور و پرشور بودند، بسیار نزدیک و در پروژههای پیچیده یکدیگر همکاری میکردند. اگر هر کدام شروع به کار میکردند دیگری را در اولین فرصت استخدام میکردند، فداکاری شدیدی که به نظرم جذاب بود. با این حال، هر بار که او باهام تماس می گرفت، با این احساس مشخص که اتفاقات زیادی در لحظه رخ می دهد، تلفن را قطع می کردم: هر دو یاد می گیرند که یک رئیس را باید راضی کنند. برقرار کردن روابط با خانوادههایشان؛ پرداخت قبضها و مالیات و … کار هایی بودند که هیچ نصحیت یا آموزشی نداشتند. این وضعیت را مثل مسابقه با سه پا میدونم که دو نفر بهم گره خورده اند و به سمت نقطه پایان حرکت میکنند.
خودم رو فريب نميدهم. ازدواج من معایب خود را هم دارد. تنها تعداد محدودي ميتوان “سپاس” گفت - برای صحنههای شگفتآور، مثل قرار ها و شامهای خوب - قبل از اینکه از این عبارت خسته بشیم. من در يك آپارتمان زندگي ميكنم كه اجاره اش را او پرداخت ميكند و اين مثل گرفتن آزاديم است كه باعث عصبانیت من میشود. او هیچ وقت بابت خانه به سر من نزده و منت نزاشته است. فقط بعضی وقتا که میبینمش شروع به نارضایتی های کوچک میکنم مثل اینکه اخیرا حمایتم نکردی(مالی). گاهی مثل فرانسویان میگویم “تصميم بگير” و گاه به گاه شوخي ميكنم: از كجا؟ گاهي وقتها خودم را در كشور فوق العادهای در يك مهماني فوق العاده تصور ميكنم و فكر ميكنم چقدر راه طولاني طی كردهام، مثل يك ابر خوش شانس، فکر اینکه خودت را مثل بخار و دود(نشات گرفته از چیز دیگر و فانی) بدونی ترسناك است.
بیشتر نگران این هستم که اگر او بهم خیانت کرد و من مجبور شدم ادامه بدهم ، زنده خواهم ماند؟ اما این سوال اشتباهی است، اگر هدف ما شادی باشد. مانند سؤال دیگری که انتظار میرود در مورد آن صحبت کنم: چه کسی مسئول و در اختیار دیگری است، مردی که رانندگی میکند یا زنی که او را در آنجا قرار داده تا بتواند خودش لذت ببرد؟ من در ماشین نشسته ام به افق دور نگاه میکنم و به این فکر میکنم که کدوم یکی از ما دست بالاتر رو دارد این فکر مثل افق رو به رویم بسیار گستره است.
ادامه تاپیک در نظرات مطالعه شود
زن بودن به معنای مسابقه دادن با زمان است، از چند جهت، تا زمانی که چیزی جز دویدن باقی نماند.
ما سعی میکنیم آن را به تأخیر بیندازیم، اما در نقطهای به ما ضربه خواهد زد: که ما در یک دنیایی زندگی میکنیم که قدرت ما شکل متفاوتی از آنچه مردان دارند دارد. یک زن در 20 سالگی به ندرت باید خوشامد گوی دیگران باشد(بقیه دنبالش هستند)؛ اما یک پسر در 20 سالگی از همون در رانده خواهد شد. یک زن در 30 سالگی ممکن است ببیند که یک زن جوان جایش را گرفته؛ اما یک مرد در 30 سالگی میتواند زنی را برای قرار دعوت کند. به زنان که داخل دستشویی در موردم حرف میزدند فکر میکنم منظورم همکلاسیها و همسن های شوهرم است. رابطه من چگونه بود آیا یک بی عدالتی بوده است؟ در مورد ازواج با شخص پیرتر کارم درست بوده؟ من از نقطه ضعف آنها استفاده كرده بودم؟. من پیشی گرفته بودم (از زنان مسن تر) آن ها زنانی موفق زیبا و توانا بودند و من فقط چیزهایی را داشتم که آن ها قبلا آن را ازدست داده بودند(جوانی). آیا آن ها را به پایین کشیده بودم؟ اگر من اين كار را نكرده بودم، واقعاً فرقی میکرد؟
وقتی تصمیم گرفتیم که میخواهیم با مردان برابر باشیم، به زمان مردان پیوستیم. زمانی کار میکردیم که آنها کار میکردند، بازنشسته میشدیم زمانی که آن ها بازنشسته میشدند و علاوه بر این باید بارداری، بزرگ کردن فرزندان، یائسگی هم بودند که به حاشیه میرفتند. دوستی حدودا 20 ساله دارم که حلقه های مودی استفاده میکند این روزها اغلب با سنگ قرمز است، در هوا چنان میدرخشد که وضعیت دوستم را بهم توضیح میدهد. او تعداد مناسبی دوست پسر همسن خود داشته است. همیشه سرش را پایین آورده، کنار آنها کار کرده است. در نهایت به برداشت تلاش هاش رسیده ، درآمدی که بالاخره بتواند از آن لذت ببرد. اما اکنون، دقیقاً در آستانه آزادی و لذت، یک مشکل زمانی به سراغش میآید. اگر میخواهد قبل از سن 35 فرزند داشته باشد، باید به زودی شغل بعدی خود یعنی مادر شدن را شروع کند که به طور ناگزیر شغل اصلیش را رها کند. او فکر میکند پارتنر همسن و سالش به همان اندازه نسبت به شغلش نگران است فقط میتواند زمان محدودی مرخصی بگیرد یا تنها میتواند به مقدار کمی کمک هزینه مالی بپردازد. اگر تخمکهای خود را منجمد کند میتواند زمان بخرد تا تصمیم درستی بر اساس منطق بگیرد(شاید هیچ وقت نخواهد بچه دار بشود). زمان بین وقتی که یک زن باید در شغلش مستقر بشود و پنجره باروریش تلاقی میکند و باعث حس ناراحت کننده ای میشود. زنان در میانسالی احساس میکنند که دیده نمیشوند و بی اهمیت هستند. این یک کلیشه آشکار است، که پس از همه این ها، برخی شوهران آن ها به دنبال دختر جوانتر میروند. پس دقیقا زمان او کی است؟ برای فراغت، راحتی، آزادی؟ هیچ نوعی از فمینیسم وجود ندارد که به آرامش زنانه دست یابد. اگر مشکل زنان در دهه 50 بیماری ای فلج کننده بود، اکنون این طور است که آنها خیلی فعال هستند، خیلی توانمند هستند و میتوانند برای خودشان تصمیم بگیرند اما این به این معنا نیست که تلاشهای ما برای داشتن همه آنها به شکست منجر شده است. این موضوع (کار کردن وفعالیت زنان) به سادگی تخیل ما نبود.
در مورد من، رابطه ام (با تفاوت سنی) این شتاب را کاسته است، به من اجازه داد زمان را در دست داشته باشم و از آن به نفع خود استفاده کنم. خیلی زود تصمیم می گیریم بچه دار شویم، و من از آخرین لحظات سرگم کننده وحشت نمی کنم، زیرا میدانم خیلی زود دوباره به ارامش میرسم. تقارن در نظر من بودن کنار کسی است که یک دهه بیشتر از من کار کرده و من هم جوانیم را کنارش گذرانده ام. اگر چيزي به نام انرژي مادرانه وجود داشته باشد، من هيچگاه از آن تخلیه نشدم. من در چندين سال گذشته بيشتر حمایت شدهام تا اینکه حامي باشم و هنوز هم به اندازة شوهرم (هنگامي كه باهام آشنا شده بود) پير نشدم. وقتي فرزندي داشته باشم، از او انتظار کمک بیشتری نسبت به زمانی که او جوانتر بود خواهم داشت، در غیر این صورت چه چیزی برای شما به ارمغان آورده است؟ این همه کار کرده آرامش رو در ادامه باید فراهم کنه نه که توی بچه داری تنهاتون بزاره و بازم فکر کار باشه.م. وقتي پس از شور و هيجان مادري به كار گذشته ام باز گردم ، او به من كمك خواهد كرد. چون او میتواند خود را کنار بگذارد و فداکاری کند کاری که مردان جوان تر به ندرت قادر به انجامش خواهند بود.
بیش از همه، هدیه بزرگ ازدواجم انعطاف پذیری است. فرصتی برای زندگی کردن قبل اینکه مسئول زندگی شخص دیگری باشم(قبل اینکه عاشق باشم و یا فرزند داشته باشم).
فرصتی برای نوشتن. فرصتی برای یک سرنوشت که به صورت سخت و سرسخت به روالها و زمانبندیهای مردان پایبند نمیشود، بلکه خود را به مکان های وسیعی که بتی فریدان در کتاب «رمز زنانه» در سال 1963 رویای آن را داشت اختصاص میدهد اما ما بیشتر آن ها را فراموش کردهایم: شغل یا سبک زندگی که " اجازه تغییرات سالانه را میدهد- یک شغل تمام وقت در جامعه یا شغل پاره وقتی در جای دیگر یا تمرین مهارت حرفهای یا دوره تحصیل در دوران بارداری یا اوایل مادری به صورت تمام وقت امکان پذیر نیست." برخی چیزها در ساختارهای کنونی ما قابل اجرا نیستند. در طول راه، ما باید اعتراف کنیم که تنها کاری که انجام دادیم این بود که به زنان حس شکست شخصی را منتقل کردیم. من رویای ساخت دنیای جدیدی رو دارم، یک جهان که در آن زنان در سن 30 سالگی شغلی دارند؛ راههای جایگزین برای پیشرفت دارند ؛ میتوانند استراحت کنند، فرزند بپذیرند، قبل از بالا رفتن و ادامه مسیر زندگشان لذت ببرند. شاید مردها هم به نحو خودشان این آرزو را داشته باشند. وقتی که اولین بار عاشق شدیم، تو سفر طولانی ای (با ماشین) بودیم که سرم را روی زانوهای او گذاشتم ؛ یادم می آید دستهایش روی صورتم بود ، خورشید، پیچ های جاده کوهستانی ما را غافلگیر میکرد. صدایش که بهم میگفت بزرگترین پشیمانیش این بود که من خیلی جوان هستم و میترسید که من را از دست بدهد. هفته گذشته، عکسهای قدیمیمان را نگاه کردیم و موافق بودیم که بهترین دوارن زندگی را برای همدیگر ایجاد کرده ایم. گاهی تساوی و برابری اینقدر ها هم روشن نیست، گاهی نوبت به نوبت است، گاهی تقریبا یک دهه طول میکشد تا مسائل آشکار شود.
منبع: https://www.thecut.com/article/age-gap-relationships-marriage-younger-women-older-man.html
↩ M.sadagii
ببخشید ، مطلبی درباره ازدواج با مردی بزرگتر بود یا داستان؟
↩ wrecked_erny
نویسنده دختری است که تجربه ازدواج با گپ سنی رو داره
↩ M.sadagii
چیزی که یادش رفته درموردش فکر کنه. اختلاف سنی پدر بچه با بچه اش هست (که تقصیر زنه نیست البته)
↩ M.sadagii
بازم خیلی هم طولانی بود هم بنا به ترچمه ، من خیلی گیج شدم!!
بقیه رو نمیدونم
↩ wrecked_erny
متن اصلی رو ببینید مشخص هست از چند بخش جدا گانه تشکیل شده است. انگار نویسنده اومده بخشهایی از دفترچه خاطراتشو کنار هم گذاشته.
به هر حال من تمام سعیمو کردم بهترین ترجمه رو انجام بدم ولی اصولاً بعضی از متن ها و مقاله ها این طوری هستند…
بنا به شرایط و عدم حمایت احتمالا این آخرین پست و ترجمه بنده هستش 😔
حالا امیدوارم از تاپیک های قبلیم بیشتر لذت برده باشید
↩ M.sadagii
واقعیت حوصله ندارم برم بخونمش، اما تشکر از تلاش و به اشتراک گذاشتنش
↩ M.sadagii
سلام خیلی خوب بود برام جالب بود تا حالا به مسایل از این زاویه ها نگاه نکرده بودم که شما بمن نشان دادی متشکرم
↩ M.sadagii
مطلب خوبی بود. تشکر.
منم با این خانوم موافقم و بنظرم باید بین خانوم و اقا اختلاف سنی وجود داشته باشه.
↩ M.sadagii
ازدواج با مرد سن بالا خوب نیست من الان خانمم خیلی ازم کوچکترها ولی نمیتونم از لحاظ جنسی آرومش کنم
↩ M.sadagii
سعی کنید مطالب را در چند پست بذارید تا خوندنش راحتتر باشه
نتونستم کامل بخونم ولی عصاره مطلب و گرفتم و به عنوان یه زن موافقم که راحتی و ارامشی که با مرد از خودت بزرگتر داری رو با مرد همسن و کوچکتر نداری
ولی نهایت ده سال بزرگتر ، بیشترش هم کسالت میاره
خیلی زیبا واقعا لذت بردم از خوندش ممنون بابت وقتی که گذاشتید دوست من 🌹
↩ M.sadagii
من ۷ سال با خانوم اختلاف سنی دارم قبل ازدواج بهش گفتم مشگلی نداری که ۷ سال ازت بزرگترم گفت نه اتفاقا دوس دارم با کسی ازدواج کنم کهداز خودم بزرگتره پخته تره درک بیشتری داره
بازم ممنون بابت متن زیباتون واقعا بدون اغراق لذت بردم از خوندش 🌹 🌹 🌹