رویای زیبای من (۱)

1402/03/21

**قسمت اول: اولین عشق **

یه ۲۰۶ سفید داشتم که شیشه‌هاشو دودی کرده بودم، کمک‌هاشو کمی خوابونده بودم و در عین ناباوری اسمم امیر نبود!
من کامرانم، کارمند یه شرکت خصوصی بودم. درآمدم بد نبود و از پس هزینه‌هام برمیومدم. چون مجرد بودم و خرج خاصی به جز خرجهای ماشینم نداشتم، بیشتر درآمدمو پس‌انداز میکردم و همین باعث شد وقتی برای کارشناسی ارشد دانشگاه آزاد یکی از شهرهای مازندران قبول شدم با خیال راحت اقدام به ثبت نام کنم. دانشگاه برای اینکه بتونه دانشجو جذب کنه آفرهایی به قبول شده‌ها میداد که مهمترینش برگزاری کلاس‌ها در روزهای پنجشنبه و جمعه بود تا کسانی که شاغل هستند هم ترغیب بشن و ثبت نام کنن.
معمولاً پنجشنبه صبح خیلی زود، حدود ساعت ۴، از خونه میزدم بیرون تا به کلاس‌ ساعت 10 برسم. بعضی وقتها هم پیش میومد که میدونستم فرداش کونِ صبح زود بیدار شدن ندارم، واسه همین چهارشنبه غروب که میرسیدم خونه ۲-۳ ساعت استراحت میکردم و شبونه میزدم به دل جاده و وقتی میرسیدم، تا زمان شروع کلاسِ صبح توی ماشین می‌خوابیدم.
پنجشنبه و جمعه از ساعت 10 صبح تا 5 بعدازظهر بصورت پیوسته کلاس داشتیم و فقط از 1 تا 2 برای صرف ناهار فرجه داشتیم. کلاس‌ها فشرده و خسته‌کننده بودن و همین باعث میشد از فرصت یک ساعته‌ای که برای ناهار داشتیم برای جمع شدن دور هم و بگو و بخند استفاده کنیم. البته گیر دادنای گاه‌وبیگاه حراست کمی مزاحمت ایجاد میکرد ولی کار خاصی از دستشون برنمیومد، چون انصراف دادن هرکدوم از ما میتونست به جز ضربه به وجهه علمی دانشگاه، ازنظر مالی ضرری چند میلیونی براشون به همراه داشته باشه.
اسمش ریحانه بود و دوتا دختر همیشه همراهش هم هانیه و ندا بودن. از همون اول که دیدمش ازش خوشم اومد و تصمیم گرفته بودم باب آشنایی رو باهاش باز کنم ولی موقعیتش جور نمیشد. توی همین وقت‌گذرونی‌های ۱ تا ۲ متوجه شدم که هر سه‌تاشون از تهران میان. ریحانه چهره زیبایی داشت، آروم و سربه‌زیر بود. از همین مدل دخترایی که با آرامش و نجابت ظاهریشون دلبری میکنن. هانیه برعکس ریحانه خیلی پر سروصدا و شیطون بود و همیشه توی حرفها و بحث‌هایی که بین ساعت ۱ تا ۲ راه مینداختیم مشارکت میکرد. ندا هم یه چیزی بود بین ریحانه و هانیه. نه به اندازه ریحانه آروم بود، نه به اندازه هانیه پر شر و شور.
همیشه مسیر بین تهران تا دانشگاه رو تنها میرفتم و برمی‌گشتم. یه روز که کلاسام تموم شده بود دنبال تاکسی‌ای که ریحانه، هانیه و ندا سوارش شدن راه افتادم. بعد از میدان ورودی شهر تاکسی نگه داشت و دخترا ازش پیاده شدن. باید عرض خیابون رو طی میکردن که بتونن وارد ترمینال مسافربری بشن. سرعتمو زیاد کردم تا قبل از اینکه بخوان از عرض خیابون بگذرن بهشون برسم. با چراغ دادن و بوق زدن موفق شدم توجهشون رو جلب کنم.
رسیدم بهشون، شیشه رو که داشتم میدادم پایین هانیه با یه ژست شاکی اومد جلو و گفت آقا مزاحم نشو که تا دید منم لحنشو عوض کرد و شروع کرد به سلام‌علیک و احوال پرسی. شیشه کامل رفت پایین و ریحانه و ندا هم اومدن جلو و سلام و احوال‌پرسی کردن.
گفتم «میرید ترمینال؟ تهران؟» هانیه گفت «نه، اینجا فرودگاهه و پرواز داریم به پاریس.» تو دلم گفتم زهرمار و گفتم «من دارم میرم تهران، تنهام و ماشینم خالیه. اگر تمایل داشته باشید خوشحال میشم با هم بریم.» زدن توی خط تعارف. در نهایت بعد از چند دقیقه مذاکره قبول کردن که باهام بیان. هانیه از همه بیشتر تمایل به اومدن داشت و ریحانه بیشتر از بقیه‌شون معذب بود و تعارف میکرد.
رفتم توی شونهٔ خاکی و پیاده شدم تا اگه نیاز شد واسه جابجا کردن وسایلشون کمکشون کنم. در حین پیاده شدن کیف لپ‌تاپمو گذاشتم رو صندلی خودم که اگر یکیشون خواست بشینه جلو، لپ‌تاپ مزاحم نباشه و صندلی خالی باشه.
برخلاف تصورم هر سه‌تاشون نشستن عقب. منظرهٔ خنده‌داری شده بود. صندلی جلو خالی و سه‌نفر به شکل فشرده قسمت عقب ۲۰۶. هانیه پشت سر من، ریحانه وسط و ندا هم سمت راست نشسته بودن. گازو پر کردمو پامو روی کلاچ شل کردم تا کمی بیاد بالا. عقب ماشین یخورده رفت پایین، اما ماشین تکون نخورد. ریحانه گفت چرا حرکت نمیکنه؟ گفتم نمی‌دونم، گیر کرده. گفت چی؟ در حالی که داشتم به ترمز دستی فشار وارد میکردم، گفتم دستی. هانیه گفت بذار من امتحان کنم. انقدری محکم ترمز دستی رو کشیده بودم که تقریبا مطمئن باشم نمیتونه بخوابونَتش. بدون اینکه صبر کنه من دستمو بردارم، دو دستی اومد به سمت ترمز دستی. دستش با دستم برخورد کرد. دستمو کشیدم کنار و اجازه دادم تلاش کنه، بدنش خیلی به صورتم نزدیک شده بود و بوی خوش عطری که زده بود رو از نزدیکترین فاصلهٔ ممکن استشمام میکردم. ناخودآگاه چشمم دوخته شد به برجستگی سینه‌هاش که در اثر فشار صندلی‌ها بیشتر به چشم میومدن. تلاششو کرد و بی‌اینکه نتیجه‌ای حاصل بشه، نشست سرجاش. رو کردم به ریحانه و ندا و گفتم: خانم‌ها شما نمیخواهید امتحان کنید؟ جوابشون منفی بود. ندا با بی‌حوصلگی گفت حالا چیکار کنیم؟ گفتم احتمالاً عقب ماشین سنگین شده، باید جابجا شید! گفت چه فرقی میکنه جابجا شدنمون؟ گفتم منظورم اینه که یکی‌تون باید بیایید جلو تا عقب ماشین سبکتر بشه. خدا ازم بگذره که سرکارشون گذاشته بودم تا به هدفم برسم. هانیه سریع درو باز کرد و پیاده شد. دور ماشین چرخید، در جلو رو باز کرد و همزمان با اینکه من کیف لپ‌تاپمو از بین صندلی‌ها میدادم به ریحانه، نشست و گفت: خب، مشکل حل شد، بریم.
ندا و ریحانه که جاشون باز شده بود کمی جابجا شدن و راحتتر نشستن. اما هدف من این نبود. دوست داشتم ریحانه بیاد جلو بشینه.
دستی رو خوابوندم و حرکت کردم، پامو رو کلاچ نگه‌داشته بودمو به حالت نیم‌کلاچ حرکت میکردم تا ماشین بلرزه. ندا گفت این دفعه دیگه چشه؟ گفتم فکر کنم بازم نیاز به جابجایی داریم و خندیدم. هانیه هم خندید و گفت من نمیرم عقبا، خودت جابجا شو. گفتم شرمنده عزیزم، فکر کنم خودت باید بری عقب. ریحانه و هانیه که جاشونو عوض کردن انگار که معجزه شده باشه، هم هانیه تونست ترمز دستی رو راحت بخوابونه، هم پای من از روی کلاچ کامل برداشته شد.
راه افتادیم به سمت تهران. هانیه موقعی که داشت میرفت عقب، از سمت راست سوار شد و به راحتی از توی آینه بهش دید داشتم. در حالی که همهٔ حواسم پیش ریحانه بود و سعی میکردم خودمو توی دلش جا کنم، هر از گاهی هم هانیه رو از توی آینه دید میزدم. در طول مسیر مقعنه‌ش رو انداخته بود دور گردنش و موهای فر و موج‌دارش زیباییشو بیشتر کرده بود. هربارم که از توی آینه میدیدمش و چشم توی چشم میشدیم یه لبخند خوشگل تحویلم میداد.
«خانوما اشکالی نداره یه نخ سیگار بکشم؟ اگر اذیت میشید میتونم دو دقیقه توقف کنم و بیرون بکشم.» هر سه‌تاشون سرشون رو به علامت منفی تکون دادن و گفتن نه، مشکلی نداریم. شیشه سمت خودمو کمی دادم پایین و سیگارمو آتیش کردم. پُک اولو که زدم هانیه گفت من عاشق این بوی سیگارم که بلافاصله بعد از روشن کردنش میاد. سرمو به علامت تایید تکون دادم و بعد از خارج کردن دود از ریه‌م گفتم آره، موافقم. گفت یه نخ بهم میدی؟ ندا و ریحانه با تعجب گفتن هانی، سیگار؟ هانیه گفت هوس کردم خُب. یه نخ بهش دادم و فندکو روشن کردم. صورتشو به دستم نزدیک کرد و سیگارشو گرفت روی شعله. یه کام گرفت و همزمان با عقب بردن سرش و فاصله گرفتن از فندک، به نشونهٔ تشکر یدونه آروم زد پشت دستم. با موهای فرفری و استایل سیگار کشیدنش، واقعا جذاب شده بود و با دید زدنش از توی آینه کمی تحریک شده بودم. خدا خدا میکردم ریحانه چشمش به جلوی شلوارم نیفته. شیشه رو کمی داده بود پایین و سرشو تکیه داده بود به صندلی. کام میگرفت و دودشو آروم میداد بیرون. گفتم معلومه خیلی هوس سیگار میکنیا! گفت چطور؟ گفتم از من حرفه‌ای‌تر سیگار می‌کشی. گفت «یه مدت خیلی سیگار می‌کشیدم، شاید روزی ۴-۵ نخ، اما چندسالی میشه که پاکم» و بلند خندید.
رسیدیم تهران. از اونجایی که خانواده ریحانه قرار بود بیان دنبالش، جلوی ترمینال پیاده‌شون کردم.
این روال تا چند ماه و تا روز آخرین امتحان ترم یک ادامه داشت. صمیمیتمون با هم بیشتر شده بود. دیگه توی ماشین شال و مقنعه سر نمیکردن. توی مسیر یه جاهایی آهنگ شیش‌وهشت میذاشتم و مسخره بازی در میاوردیم. هانیه رسماً میرقصید و ندا و ریحانه جیغ و داد میکردن. جلوی یه کافه بین راهی نگه‌میداشتم و نوشیدنی و خوراکی میگرفتم. یکی دوبار هم همونجا وایسادیم با هانیه سیگار کشیدیم. خلاصه کلی کیف میکردیم تا برسیم به تهران. خانواده ریحانه یه مقدار سختگیریشونو کم کرده بودن و دیگه نمیومدن ترمینال دنبالش و فکر میکردن ریحانه با اسنپ از ترمینال میره خونه، در صورتی که تا سر کوچه‌شون میرسوندمش و بعد ندا و هانیه رو میدون انقلاب پیاده میکردم. رسیدیم سر کوچه ریحانه. خداحافظی کرد و پیاده شد. لحظهٔ آخر، شیشه رو دادم پایین و گفتم «ریحان جان» هانیه گفت «اوهو…» وقتی ریحانه با تعجب برگشت و نگاهم کرد، گفتم «با عرض پوزش، اصلاح میکنم، ریحانه خانم» اومد به سمت ماشین و سرشو آورد نزدیک پنجره. گفتم واسه شروع ترم دو، اگر تمایل داشتین هماهنگ کنیم با هم بریم. هانیه و ندا زودتر از ریحانه از این پیشنهاد استقبال کردن. هانیه گفت «عالیه، البته اگه مزاحم نیستیم» گفتم «مراحمین شما، مخصوصا ریحانه خانم» و یه چشمک زدم، ریحانه کمی خجالت کشید و گفت «باشه، هماهنگ میشیم با هم». ندا و هانیه رو انقلاب پیاده کردم.
واحدهای ترم دوم رو ارائه کردن. طبق وعدهٔ دانشگاه این ترم هم پنجشنبه و جمعه کلاس داشتیم و باز هم از صبح تا عصر. چهارشنبه ظهر سرکار بودم، به ریحانه زنگ زدم. بعد از سلام و احوال‌پرسی گفتم برنامه‌تون واسه دانشگاه چطوریه؟ گفت هیچی دیگه، باید بریم، فردا کلاس داریم. گفتم میدونم، منظورم اینه که با من میای؟ گفت «نمیدونم، اگه بیارنم جلوی ترمینال مجبورم سوار اتوبوس بشم، اونجوری دیگه نمیتونم با تو بیام» گفتم «هانیه و ندا برنامه‌شون چیه؟» گفت «اونا دوتایی با اسنپ میان ترمینال.» گفتم «یه نقشه دارم! من هانیه و ندا رو برمیدارم، نزدیک خونه‌تون ماشینو میدم به هانیه که بیاد دنبالت و بعد از اینکه سوارت کرد، میایید منم سوار میکنید و با هم میریم شمال.» ریحانه گفت «ریسکی نیست؟ دوست ندارم خانواده‌م بفهمن نقشه براشون کشیدیم.» گفتم «نگران نباش، مو لای درز نقشه‌مون نمیره. فقط باید فردا صبح بریم، چون اگر بخواهیم شب بریم ممکنه خانواده‌ت به رانندگی هانیه اعتماد نکنن و برنامه به هم بریزه.» باهام موافقت کرد. گفتم «پس من با هانیه هماهنگ میکنم.» خدافظی کردیم و به هانیه زنگ زدم. جواب داد و کلی پرانرژی و صمیمانه سلام و علیک کرد. نقشه رو بهش توضیح دادم. گفت عالیه، من عاشق هیجانم. بهش گفتم لوکیشن بفرست که صبح بیام دنبالت و با ندا هم خودت هماهنگ شو. خدافظی کردیم و چند دقیقه بعد لوکیشن خونه‌شونو فرستاد. تقریبا توی یه محدوده بودیم و راهم خیلی دور نمیشد.
ساعت ۳و نیم صبح از خونه راه افتادم، لپ‌تاپمو گذاشتم توی صندوق عقب. سه‌ونیم جلوی خونه هانیه بودم. وانمود کردیم که راننده اسنپی هستم که باید تا ترمینال ببردش. باباش اومد جلوی در و راهیش کرد. هانیه هم نشست عقب و سنگینو باوقار سلام‌وعلیک کرد. راه افتادیم، از کوچه که وارد خیابون شدیم با هیجان زیاد گفت سلااااااام، خوبی؟ دستشو آورد جلو که دست بده، گفتم ممنون، تو خوبی؟ باهاش دست دادم. دستای گرم و زیبایی داشت. ناخناشم لاک مشکی زده بود. من عاشق لاک مشکی بودم. گفتم ایول، چه لاک خوش‌رنگی، چه آرایشی داری… چه دوس‌پسر خوبی، چه آرامشی داری… گفت ای‌بابا… چند لحظه مکث کردو گفت چشمات خوش‌رنگ میبینن. تا خونه ندا هم یه ربع راه بود، اما خوبیش این بود که تقریبا توی مسیرمون به سمت خونه ریحان بود و راهمون الکی دور نمیشد. به هانیه گفتم میخوای بیای جلو؟ گفت آره، میام. یه جا نگه داشتم و اومد جلو. مقنعه‌ش رو انداخت دور گردنش و موهای خوشگلشو ریخت بیرون. تو دلم گفتم «دختر انقدر دلبر نباش. حالا که من از ریحان خوشم اومده تو چرا انقدر جذاب و دلبری؟» چراغ داخل ماشینو خاموش کردم. سرشو تکیه داد به پشتی صندلی چشماشو بست تا بخوابه که گفتم «اشکالی نداره سیگار بکشم هانیه؟» بدون اینکه تغییر حالت بده گفت «اگه به منم میدی، نه!» گفتم روشن کنم برات؟ گفت «نه، دهنی میشه» و خندید. تو دلم گفتم «دهنت سرویس». یه نخ بهش دادم و فندکو زدم، سیگارشو روشن کرد و دوباره زد پشت دستم. گفتم لاتیشو پر کردیا! گفت «تشکر کردم دیگه! نکنم؟». گفتم «نه، نه، بکن که خوب میکنی» و خودمو زدم به اون راه. اونم به روی خودش نیاورد. هانیه اولین دختری نبود که باهاش سیگار میکشیدم یه دوست دختر داشتم که چندبار وسط سکس و حتی حین تلمبه زدنم باهم سیگار کشیده بودیم، اما خیلی برام عجیب بود که وقتی سیگار کشیدن هانیه رو میدیدم کیرم راست میشد.
+راستی، گواهینامه داری؟ رانندگی بلدی؟
-آره بابا، راننده‌م.
+خوبه، میخوای الان بشینی که قلق ماشین هم بیاد دستت؟
-آره، بدم نمیاد. ممنونم.
یه جا توقف کردم و جابجا شدیم. صندلی راننده خیلی عقب بود، وقتی میخواستم کمکش کنم که صندلی رو بکشیم جلو، ناخواسته دستم خورد به بغل رون پاش. زود دستمو کشیدمو گفتم ببخشید. گفت خواهش میکنم. کرمم گرفت و دوباره زدم به پاش، برگشت نگام کرد و قبل از اینکه چیزی بگم گفت خواهش میکنم. خندیدیم. برای بار سوم زدم به پاش و با خنده گفتم خواهش میکنی. گفت عجبا، یه چیزیت میشه ها! خودمو جمع و جور کردم و چسبیدم به در. گفتم نه که هوا تاریکه، آدم نمیبینه و دستش میخوره به بقیه. خندید و گفت چراغو روشن کن خب! گفتم نه، خوبه همینجوری.
ماشین و روشن کرد و راه افتاد. سر کوچه ندا که رسیدیم، نگه‌داشت و گفت من میرم عقب، خودت بشین که ندا رو هم سوار کنیم. ندا سوار شد، داداشش تا کنار ماشین اومد و سلام علیک کرد. اپلیکیشن رو گوشیم باز بود و عمدا گوشی رو جوری گرفتم که ببینه و خیالش راحت بشه که راننده اسنپم. راه افتادیم به سمت خونه ریحان. سر کوچه از ماشین پیاده شدم، هانیه و ندا رفتن ریحانو سوار کردن و اومدن دنبال من. ریحانه عقب بود و ندا و هانیه جلو بودن. هانیه دستی رو کشید و پیاده شد. ندا رو به من گفت منم میرم عقب که ریحانه بشینه جلو. میترسم دوباره دستیت نخوابه. هانیه ترکید از خنده.
نشستیم و راه افتادیم به سمت جاده چالوس. هوا کم‌کم داشت روشن میشد. یه آهنگ ملایم گذاشته بودم و یه سیگار روشن کردم. تو آینه به هانیه نگاه کردم و سیگارمو نشونش دادم، گفتم میکشی؟ گفت نه، بعدیو که روشن کردی میگیرم ازت. ریحانه نگاه معنی‌داری کرد و حس کردم ناراحت شد. لبخند زدم و بهش گفتم تو چی؟ نمیکشی؟ گفت «نه، من کِی سیگار کشیدم؟» و روشو کرد اونور. تو آینه هانیه رو نگاه کردم که داشت ادا درمیاورد و سرشو به نشانه افسوس تکون میداد.
رسیدیم جلوی پارکینگ دانشگاه، دخترا پیاده شدن و من میخواستم برم داخل. ریحانه که داشت پیاده میشد صداش کردم، «ریحان»… با دلخوری برگشت و گفت بله؟ گفتم «امروز ناهارو بریم بیرون؟» قبلا چهارنفری رفته بودیم رستوران و البته این به جز مواردی بود که هر از گاهی بصورت گله‌ای با همکلاسی‌ها توی فرصت 1ساعتهٔ ظهر بیرون میرفتیم و ناهار میخوردیم. گفت «نه، حوصله‌شو ندارم، خودتون برید» گفتم «با هانیه و ندا کاری ندارم، میخوام دوتایی بریم» کمی خودشو متعجب نشون داد. تو دلم گفتم «ادای تنگا رو واسه من در نیار، مثلا تو نمیدونی ازت خوشم میاد و میخوام باهم باشیم؟» گفت «فعلا حوصله ندارم در موردش حرف بزنم، تا ظهر بهت خبر میدم» رفت و به ندا و هانیه ملحق شد و رفتن به سمت ورودی دانشگاه. منم ماشینو پارک کردم و از در داخل پارکینگ وارد دانشگاه شدم. کلاس اول که تموم شد با چنتا از پسرا رفتیم توی پارکینگ و مشغول سیگار کشیدن شدیم. هانیه پیام داد «منم میخوام» جواب دادم «صبح نکشیدی، فعلا تحریمی» جواب داد «اگه میکشیدم که به جای یه ناهار باید چنتا ناهار و شام میدادی تا بتونی از دل ریحانه جون در بیاری» گفتم «دمتون گرم که انقدر دهنتون قرصه، دو ساعتم نمی‌تونید یه حرفو تو دلتون نگهدارید؟» گفت «۲ساعت؟ هنوز از پارکینگ نیومده بودی بیرون بهمون گفت. خیالت راحت باشه، راضیش میکنم بیاد» نزدیکای ساعت ۱ پیام دادم «ریحانه خانم افتخار میدی ظهر با هم بریم ناهار؟» جواب داد «ضایع نیست ۲تایی بریم؟ حرف درمیارن برامون» گفتم «چیش ضایع‌س؟ غلط میکنه هرکی بخواد حرفی بزنه»
ساعت یک و ربع از در پارکینگ اومدم بیرون، ریحانه رو سوار کردم و راه افتادیم.
+فست‌فود یا سنتی؟
-برای من فرقی نمیکنه.
+ولی برای من فرق میکنه که نظرتو پرسیدم.
-فست‌فود… نه، سنتی. کته کباب.
+عالیه، منم کته کباب میخوام، بریم باربد؟ تخت هم داره میتونیم پاهامونم دراز کنیم خستگیمون در بره.
-بریم، موافقم.
+صبح از چیزی دلخور بودی؟
-نه.
+راستشو بگو. برام مهمه که بدونم.
-چرا باید مهم باشه برات؟
+تو نمیدونی؟
-چیو باید بدونم؟ مهمه واقعا که من دلخور باشم یا نباشم؟
+آره، مهمه. من دوست ندارم تو از دست من دلخور باشی.
تا اومد حرف بزنه ادامه دادم.
+فکر کردی من واسه چی چند ماهه که پیگیرم باهم بریم و بیاییم؟ فکر کردی اهمیتی داره برام که ندا و هانیه رو توی خط تهران-شمال جابجا کنم؟ من بخاطر تو این‌کارو میکنم. چون برام مهمی. چون برام مهمه که در کنار تو وقت بگذرونم و پیشت باشم. چون… (دستشو گرفتمو ادامه دادم) چون دوستت دارم ریحان.
این جملهٔ آخر که از دهنم خارج شد یهو انگار آب سرد ریخته باشن رو سرش، تا چند لحظه هنگ بود… مطمئنا متوجه احساس من به خودش شده بود، اما شاید انتظار شنیدن «دوستت دارم» رو نداشت. خیره شده بود به دست چپش که توی دست راست من بود. آروم دستشو از دستم کشید بیرون و دستاشو قفل کرد توی هم. زل زده بود به روبرو و تا چند دقیقه هیچ حرفی نمیزد. رسیدیم جلوی باربد.
+پیاده شیم؟
-آره، بریم.
از در که وارد شدیم مستقیم رفتیم به سمت روشویی که کنار سرویس بهداشتی بود تا دستامونو بشوریم. ریحانه رفت جلو تا دستاشو بشوره. گفتم «کیفتو بده برات نگهدارم عزیزم.»
برگشت و زل زد بهم.
+حرف بدی زدم؟
-خودت چی فکر میکنی؟
+مطمئناً حرف بدی نزدم، ولی شاید تو خوشت نیومده باشه.
-کسی از اینکه کلمات محبت‌آمیز بشنوه بدش نمیاد، نگاه من بیشتر تعجب توش بود!
+حالا کیفتو بده بهم، موقع ناهار باهم حرف میزنیم.
-مرسی، بگیر.
کارمونو انجام دادیم و رفتیم نشستیم روی تخت. مقنعه‌ش رو درآورد، تا کرد و گذاشت روی کیفش. باربد این مدلی بود که بعد از وارد شدن به رستوران هم میتونستی همون داخل پشت میز و صندلی بشینی، هم میتونستی از درهایی که دقیقا روبروی در ورودی و سمت دیگهٔ ساختمان بودن خارج بشی و روی تخت‌هایی که توی فضای باز چیده بودن بشینی. با گفتن «چون میخوام پامو دراز کنم» نشستم کنارش. البته با حفظ فاصله.
+خب، از چی تعجب کرده بودی؟
-اینکه یهو برگشتی بهم میگی «عزیزم» برام عجیب بود. البته بارها توی مسیر به هممون گفتی عزیزم، مخصوصاً به هانی، اما با حرفایی که توی ماشین زده بودی و نوع «عزیزم» گفتنت، احساس کردم اینبار با دفعات قبل فرق داره.
+خب، فرق داره. این عزیزم با اون عزیزم‌ها فرق داره. اونا واسه قبل از این بود که بهت بگم دوست دارم، این یکی واسه بعدش بود.
داشتم ریسک میکردم که انقدر واضح و صادقانه حرف دلمو بهش میزدم. شاید اگر هانیه طرف مقابلم بود انقدر صادقانه و رُک حرفمو بهش نمیگفتم. یا حتی ندا هم با اینکه از نظر شخصیتی بیشتر بهم شبیه بود (با اینکه حسی بهش نداشتم) بازم نمیتونست باعث بشه انقدر ریسک کنم و حرفمو صاف و پوست‌کنده بهش بگم.
-کجایی؟ غرق نشی؟
به خودم اومدم و گفتم «داشتم غرق میشدما، خوب شد نجاتم دادی». خندیدیم.
گارسون اومد و سفارشمونو گرفت.
-داشتی یه چی فکر میکردی؟
+کِی؟
-همین الان که از غرق شدن نجاتت دادم.
+هیچی.
-بگو دیگه.
+داشتم به این فکر میکردم که بهت گفتم دوستت دارم، رُک و راست احساسی که بهت دارمو گفتم و تو به‌جز تعجب کردن هیچ عکس‌العملی نشون ندادی. اینکه ممکنه به من حسی نداشته باشی و ابراز علاقهٔ من باعث بشه معذب شی و حتی با همدیگه رفتن و اومدنمونم کنسل کنی و شاید بدتر از اون منو دست بگیری و با هانیه و ندا سوژه‌م کنید و کلا از این لحظه تا آخرین روزی که دانشگاهیم و درسمون تموم میشه اوضاعم بگایی بشه.
-اینهمه احساسی حرف زدی، این «بگایی» چی بود آخرش؟
+تیکه کلاممه دیگه، ۲۰۰ بار تاحالا پیشتون گفتمش.
-بله میدونم، منظورم این بود که ریدی تو بار احساسی حرفات.
گفتم «خیلی بی‌ادبی! باید تجدید نظر کنم توی تصمیمم» و دوتایی خندیدیم. ناهارمونو آوردن. سفره یکبار مصرفو که پهن کرد مجبور شدیم جابجا شیم و زاویه نشستنمون رو تغییر بدیم. توی دوتا ضلع مجاور سفر نشستیم. ریحانه قاشق اولو خورد. من همینجوری نشسته بودم. قاشق دوم و سومشم خورد و متوجه شد که من نمیخورم. نگاهم کرد و دید زل زدم بهش.
-چرا نمیخوری؟
+میل ندارم.
-پس چرا گفتی ناهار بریم بیرون؟
+ریحانه خنگی یا ادای خنگارو درمیاری؟ من آوردمت بیرون که باهات حرفامو بزنم. حرفامم زدم و تو دایورتشون کردی رو کیــ…ــفت و یه کلمه حرف نزدی. الانم من میرم تو ماشین، تو هم ناهارتو خوردی بیا.
نیم‌خیز شدم که بلند شم، دستمو گرفت. چشماشو تنگ کرد و با دلبری گفت «عه! مگه نگفتم منم دوست دارم؟!» نشستم سرجام، دستمو ول کرد! سریع با خوشحالی خودمو کشیدم کنارش، دستمو انداختم دورش و بغلش کردم، موهاشو بوسیدم و گفتم «خیلی بیشعوری!» برگشتم سر جام و گفتم «حالا میل دارم»
+موهات خیلی خوشگلن. دوستشون دارم. چند وقته میخواستم بهت بگم.
-ممنونم عزیزم. چشمات خوشگل میبینن.
کلا فاز حرف زدنمون تغییر کرده بود. راحت احساسمون رو میتونستیم به هم بگیم و با محبت باهم صحبت کنیم.
اونروز بیخیال ادامهٔ کلاس شدیم و تا عصر وقتمونو باهم گذروندیم. داشتم میبردمش سمت اقامتگاهشون. یه سیگار روشن کردم. گفت منم میخوام. گفتم روشن کنم برات؟ نه، چنتا پک میزنم. گفتم دهنیه‌ها! گفت اشکالی نداره. پک اولو که زد شدیدا سرفه کرد و گفت «یاد میگیرم، اولین بارمه». گفتم «خب نکش، چه کاریه؟» گفت «همیشه سیگار میکشیدی دوست داشتم منم بکشم، اما روم نمیشد بگم بهت».
نزدیکای خانهٔ معلم (که دخترا پنجشنبه شب اونجا میموندن) نگه داشتم.
+ریحان
-جانم
+میخوام ببوسمت.
-اینجا؟ نمیشه که.
+چند ثانیه‌س، نمیخواهیم کار دیگه‌ای بکنیم که.
-شر نشه؟
+نه بابا، کسی نیست که این دور و بر.
دستشو گرفتم و سرمو به سمتش بردم. ریحانم خودشو کشید جلو. صورتمو نزدیک کردم به صورتش. چشماشو بست و لبشو آورد جلو. لبمو گذاشتم رو لباش و چند ثانیه لبامون قفل شدن رو همدیگه. لذتی وصف نشدنی تمام وجودمو فرا گرفت. لبامونو از هم جدا کردیم. تو چشمام نگاه کرد و گفت «دوسْت داشتم» گفتم «واقعاً؟» برام جالب بود که لذت بردنش از این بوسه رو بیان کرد. گفتم «یکی دیگه بریم؟» گفت «بریم». دوباره چند ثانیه لبامون روی هم قفل شد. از هم فاصله گرفتیم.
+بسه دیگه، فکر کنم ادامه بدیم کار به جاهای باریک برسه.
-بی‌تربیت نشو.
+بالاخره که کار به جاهای باریک میکشه!
-پررو! بریم تا دیرتر نشده من برسم پیش بچه‌ها. باید تا صبح بهشون جواب پس بدم.
چشمامو باز کردم و ساعت گوشیو چک کردم. دو ساعتی میشد که خوابیده بودم. نوتیفیکیشن تلگرام میگفت پیام دارم. گفتم لابد ریحانه‌س، ازم بیخبر مونده پیام داده ببینه در چه حالم؟ تلگرامو باز کردم. دیدم یه ربع پیش هانیه پیام داده «آفرین، خوشم اومد، ریحان فوق‌العاده‌س، یه خانم به تمام معناس، تبریک میگم بهت عزیزم» جواب دادم «تو رو قرآن بذارید نخود تو دهنتون خیس بخوره. شما دخترا چرا اینجوری هستین؟ بخدا اینجا هیچکدوم از پسرا یه کلمه کنجکاوی نکردن، شماها تا تهش رفتین؟» توی پیام بعدی نوشتم «بابت تبریکت ممنونم عزیزم، همچنین بابت اینکه باهاش حرف زده بودی که باهام بیاد» جواب داد «خواهش میکنم، کاری نکردم. جات اینجاس کامی❤️»… 
جواب دادم «قربونت برم. راستی، با تمام جزییات تعریف میکنید واسه هم؟ یعنی الان کامل میدونی چه اتفاقاتی افتاده؟» جواب داد «نه به اون صورت، در همین حد که انگار خودمون تو ماشین بودیم و دوتا ماچ آخرتونم دیدیم 😄😄»
جواب دادم «پس دیگه نمیتونم تو چشای تو و ندا نگاه کنم» جواب داد « نه عزیزم، راحت باش، تو پررو تر از این حرفایی»
رفتم تو ماشین و شماره ریحانه رو گرفتم، یه ساعتی باهم حرف زدیم. برای کلاس‌های فردا و دیدن ریحانه اشتیاق زیادی داشتم. توی دانشگاه دیدیم همدیگه رو. هانیه و ندا دهنمو سرویس کردن از بس بهم تیکه انداختن. در نهایت هم مجبورم کردن ظهر چهارتایی بریم باربد مهمون من.
چند ماه از شروع رابطه‌مون میگذشت و کماکان در اکثر مواقع چهارتایی با هم میرفتیم شمال و برمیگشتیم. مواردی هم پیش اومده بود که یکی یا بعضا دوتا از دخترا نبودن و دو یا سه نفره مسیرو میرفتیم. تهران که بودیم با ریحانه قرار میذاشتیم و می‌رفتیم گشت‌وگذار و کافه و … دیگه آمار بیشتر کافه‌های محدوده خودمون رو درآورده بودیم و هرکدوم مکانتر بودن رو در اولویت بالاتری قرار میدادیم تا بتونیم راحت باشیم.
خونه مون یه خونه قدیمی ویلایی توی پیروزی بود. چند سال پیش یه سازنده به ما و دوتا خونه ی کناریمون پیشنهاد داد که سه تا خونه رو با هم بکوبه و با توجه به متراژ زیاد خونه ها، یه بیست واحدی توی پنج طبقه بسازه. به هر کدوم از صاحبخانه ها چهار واحد و 5تا پارکینگ بده و 8 واحدم بمونه واسه خودش. بعد از کلی پرس و جو، با پیشنهادش موافقت کردن و بعد از دو سال و نیم مستاجری صاحب 3 واحد نوساز شدیم. واحدای ما توی طبقات 1، 4 و 5 بودن. واحد طبقه چهارم و پنجم دست خودمون بود و 1 رو اجاره داده بودیم. خودمون طبقه 4 زندگی میکردیم و واحد طبقه پنجم هم در اختیار من بود تا بعد از ازدواجم همونجا زندگی کنم. منم هر از گاهی دوست دخترامو میبردم واحد خودم و یه تایمی رو با هم میگذروندیم. با توجه به اینکه یکی دو بار سوتی داده بودم، پدر و مادرم شک کرده بودن که دختر میارم خونه، واسه همین سعی میکردم اگر قرار بود کسی رو بیارم خونه وقتی باشه که پدر و مادرم خونه نیستن.
شماره ریحانه افتاد رو گوشیم. جواب دادم. با استرس گفت ماشینو سر کوچه تون پارک کردم. گفتم راه بیفت به سمت خونه. از آیفون چک میکنم و همینکه رسیدی جلوی در، درو باز میکنم که بیای تو. اصلا هم استرس نداشته باش. فکر کن داری میری خونه هانیه یا ندا. اگه طبیعی رفتار کنی هیچکس مشکوک نمیشه. تازه، بجز ما 18 خانواده دیگه هم توی این ساختمونن، کی میخواد بپرسه یا بفهمه تو با کی کار داری و کجا میری؟
ریحانه رسید جلوی در، درو زدم و اومد داخل. بعد از یکی دو دقیقه در آسانسور باز شد و ریحانه اومد بیرون. در واحدو باز کردم و منتظر وایسادم بیاد داخل. در واحدو که پشت سرش بست به نفس راحت کشید و تکیه داد به در و گفت «مردم از استرس» گفتم «قربونت برم که انقدر ترسیدی، بیا بغلم ببینم خوشگل خانوم. الان خستگیتو در میکنم» بغلش کردم و لبمو گذاشتم روی لبش. چند ثانیه ای با لذت لبای همو خوردیم. رخت آویز کنار درو نشونش دادم و گفتم لباساتو اینجا آویزون کن. خیالت راحت باشه که کسی نمیاد. شال و مانتوشو درآورد. ازش گرفتم و آویزون کردم. بهم چشمک زد و گفت «همونجوری که گفته بودی دوست داری» سوتین نپوشیده بود. دستمو گذاشتم رو سینه ش. نرم و خواستی بود. خجالت کشید. تا حالا اینقدر نزدیکی رو تجربه نکرده بودیم. سفت و برجسته شدن نوک سینه ش رو کاملا احساس کردم. کیرم شروع کرد به شق شدن. گفتم «میخوامشون. بخورم؟» گفت «عشقم بذار برسم از راه» بغلش کردم و بردمش توی پذیرایی.
+نوشیدنی چی میل داری خوشگلم؟ گرم یا سرد؟
-آب. فقط آب بده.
رفتم توی آشپزخونه و لیوانو از آبسرد کن یخچال پر کردم و گذاشتم توی پیش دستی. خواستم ببرم که دیدم خودش اومد توی آشپزخونه و نشست روی صندلی ناهار خوری. پیش دستی رو گذاشتم جلوش روی میز. بعد از اینکه آب رو خورد، رفتم کنارش، بغلش کردم و سرشو چسبوندم به سینه م. اونم دستشو حلقه کرد دور کمرم. یهو یدونه آروم زد روی کیرمو گفت «میبینم که فکرای ناجور تو سرته شیطون» گفتم «همچین جیگری رو خود خدا هم بغل کنه براش نقشه های ناجور میکشه! من که بنده ضعیفی بیش نیستم» موهاشو نوازش کردم. ازش کمی فاصله گرفتم. دستمو بردم پایین و رسوندم به سینه هاش. با اولین لمس، دوباره نوک سینه هاش سفت شدن و از روی تاپ ظاهر فوق سکسی پیدا کرده بودن. از روی لباس سینه شو میمالیدم و ریحانم دستش روی کیرم بود. لحظه به لحظه سفت تر میشد. دستمو بردم توی تاپش و به مالیدن سینه های خوش اندازه و خوش فرمش ادامه دادم. خودشو شل کرد و چسبید بهم. بغلش کردم. دستشو گرفتم و گفتم «بریم رو مبل» با صدای پر از شهوت گفت «بریم رو تخت». باورم نمیشد توی اولین تجربه مون توی فضای کاملا دو نفره انقدر راحت خودشو در اختیارم قرار بده. نشوندمش لبه تخت و خودمم نشستم پیشش. دستشو گرفتم و بوسیدم. صورتشو آورد نزدیک صورتم. چشماشو بست و لباشو چسبوند به لبام و با شهوت تمام شروع به مکیدن لب هام کرد. کمترین کاری که میتونستم بکنم نهایت همکاری و همراهی باهاش بود. خودمو نزدیکتر کردم بهش و گرفتمش توی بغلم. اونم خودشو ولو کرد تو آغوشم. با یه دستم نگهش داشته بودم و با دست دیگه م با سینه هاش ور میرفتم. چند دقیقه از هم لب گرفتیم. رو به همدیگه نشستیم. دست بردم که تاپشو در بیارم. برای اولین بار بود که میخواستم لباساشو در بیارم.
-کامران، من تاحالا خودمو در اختیار هیچ پسری قرار ندادم.
+میدونم.
-تا قبل از تو هیچ پسری حتی منو لمس هم نکرده.
+اینم میدونم عزیزم.
-میدونم که میدونی، میخوام حواست باشه که دارم چیکار میکنم و بیشتر از اون حواست باشه که داری چیکار میکنی. من بهت اعتماد کردم. دوست ندارم هیچوقت از این اعتماد پشیمونم کنی.
+خیالت راحت باشه عزیزم. حواسم هست.
-دوست دارم کامران.
+منم دوست دارم عزیزم.
دست انداختم دو طرف تاپش و آروم کشیدم بالا. برجستگی سینه هاش که از لبه ی پایین تاپش مشخص شد کیرم نبض زد! در همون حد تاپشو نگه داشتم و خوابوندمش روی تخت. شروع کردم به لیسیدن شکمش و رفتم بالا به سمت سینه هاش. دستشو انداخته بود لای موهام و سرمو به خودش فشار میداد. برجستگی پایین سینه ش رو لیس زدم. آه کشید و محکم سرمو فشار داد به خودش. کامل رفتم روش. زانومو گذاشتم بین پاهاش و دوباره مشغول لیس زدن پایین سینه ش شدم. خودشو سر دادن پایین و کسشو چسبوند به زانوم. تاپشو کشیدم بالاتر و سینه هاشو کامل درآوردم. اولین بار بود سینه هاشو کاملا برهنه میدیدم و در همین اولین بار هم کمترین فاصله ممکن رو باهاشون داشتم. بوی عطری که زده بود دیوونه م میکرد و شهوتمو افزایش میداد. گرمای تنش پخش بوی عطرشو بیشتر کرده بود و سینه هاش بوی بهشت گرفته بودن. شروع کردم به زبون زدن به نوک سینه ش. آه و ناله ش بیشتر و بیشتر شد و همزمان کسشو میمالید به پام. کمی که سینه ها و لباشو خوردم دست انداختم و دکمه شلوارشو باز کردم. کمر شلوارشو به دو طرف کشیدم و دکمه های جلوی شلوارشو باز شد. دستمو گرفت و گفت «حواست باشه چیکار میکنی کامران» گفتم «حواسم هست عزیزم. زیاد گیر بدی یهو حواسم پرت میشه و کار میدم دست ها» با خنده ای پر از شهوت گفت «دست از پا خطا کنی من میدونم و تو» شلوارشو کشیدم پایین و از پاش درآوردم. شلوارک و تیشرت خودمم درآوردم. شورتش خیس خیس بود. دستمو گذاشتم روی کسش. آه کشید و چشماشو بست. غرق لذت شده بود.
+درش بیارم؟
-چیو؟
+شورتتو. در بیارم؟
-فکر کردم کیرتو میخوای در بیاری.
+اونو که در آوردم
چشماشو باز کرد و سرشو آورد بالا و دید کیرم نزدیک کسشه.
-کامی نکنی توش.
+نه، خیالت راحت باشه عزیزم. تا خودت نخوای و اجازه ندی هیچوقت اینکارو نمیکنم.
-درش بیار.
شورتشو در آوردم و سر کیرمو گذاشتم لای لبای کسش. خودشو جمع کرد و کشید عقب.
-دیوونه، میگم نکن توش.
+نکردم. شاش که نداری، یه دیقه صبر میکردی میدیدی نمیکردم توش.
-اگه صبر میکردم و میکردی چی؟
+قول دادم بهت دیوونه. نمیکنم.
خیلی ترس داشت از اینکه بکنم تو کسش و پرده ش رو بزنم. واسه همین تا آخرین لحظه ای که کیرم حوالی کسش بود استرس داشت. رفتم عقب تر. خم شدم و سرمو بردم بین پاهاش. زبونمو گذاشتم روی کسش و یه لیس محکم بین لبای کسش زدم. از شدت شهوت آه بلندی کشید و محکم سرمو فشار داد به کسش. منم در همون حالت زبونمو میکشیدم بین لباشو بیشتر تحریکش میکردم. بعد از چند لحظه بدنش شروع کرد به لرزیدن. بیشتر و بیشتر سرمو به کسش فشار میداد و منم لیسش میزدم تا اینکه بعد از چند ثانیه ارضا شد و سرمو رها کرد. با لب و لوچه ای که از آب کسش خیس شده بود رفتم سراغ لباش، بوسیدمشون و خوابیدم کنارش. بعد از چند لحظه که حالش اومد سر جاش گفت «نوبت منه» گفتم «عزیزم تو نیاز به نوبت نداری. هر موقع خواستی بگو نوبت خودمم میدم بهت» و خندیدم. کیرمو گرفت تو دستش و شروع کرد به ور رفتن باهاش. نشست بین پاهامو مشغول لیس زدن کیرم شد. احساس کردم خیلی خوشش نمیاد این کارو بکنه. مخصوصا که ترشحاتی هم از کیرم داشتم. گفتم «عزیزم مجبور نیستی این کارو بکنی» گفت «عشقم بار اولمه، صبر کن» شروع کرد به خوردن کیرم. سرشو میکرد تو دهنش و در میاورد. حواسش بود که با حتما با لباش اینکارو بکنه و دندون نزنه به کیرم. بعد از چند دقیقه گفتم «بیخیال شو ریحان، اذیت میشی» گفت «میخوام ارضات کنم کامی» گفتم «اگه میخوای ارضام کنی که عذاب وجدان نداشته باشی بیا بذارمش لای پات» با تردید موافقت کرد. جلوم استایل داگی گرفت. پاهاشو باز کردم و کیرمو گذاشتم بین پاهاش و شروع کردم به تلمبه زدن. یه دستشو تکیه گاه کرده بود و با دست دیگه ش سینه شو میمالید.
-کامی بپا نره تو کسم.
+عزیزم دروازه شمرون نیست که همینجوری یهو بره توش. نگران نباش.
چند دقیقه تلمبه زدمو آبمو روی کمرش خالی کردم. با دستمال کمرشو پاک کردم و دوتایی ولو شدیم روی تخت. بعد از چند دقیقه رفتیم دوش گرفتیم و واسه ناهار باهم رفتیم بیرون. احساس میکردم بیشتر از قبل دوستش دارم. مخصوصا وقتی میدیدم اینطوری خودشو در اختیار من گذاشته و تا این حد بهم اعتماد داره حس خوبی پیدا میکردم و لحظه به لحظه بیشتر مالک قلبم میشد. ریحانه شدیداً در مقابل سکس کامل مقاومت میکرد و اما در مقابل معاشقه و بوسه و بغلِ لختی و لاپایی و اورال تمام سدهای مقاومتش شکسته شده بود. از اونجایی که هر دومون تمایلی به آنال نداشتیم، رابطه جنسیمون در همین حد ادامه داشت.

نوشته: نادر میرزا

ادامه دارد...


👍 16
👎 2
10501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

932549
2023-06-11 10:49:56 +0330 +0330

بدنبود

1 ❤️

932611
2023-06-12 01:14:53 +0330 +0330

مرد حسابی کامران که از امیر امیر تره 😂

2 ❤️

932643
2023-06-12 02:53:18 +0330 +0330

فوق العاده بود هرچند امیدوارم ته داستانت توش خیانت نباشه
نکته خنده دار ابنه که بنظرم کامران ها بیشتر از امیرها ۲۰۶ دارن

2 ❤️

932703
2023-06-12 11:47:39 +0330 +0330

خودشو کامل در اختیارم گذاشته بود ولی نمیذاشت بکنمش
واقعا ملت کصمغزی داریم

0 ❤️

932751
2023-06-12 17:23:50 +0330 +0330

فقط میتونم بگم داستان قسنگی بود که خیلی خیلیذبد‌تمام شدوجمله اخریه ضدحال‌کامل بود برای این‌داستان زیبا

1 ❤️

934706
2023-06-25 02:30:08 +0330 +0330

ای وای هانیه هانیه

فقط هانیه

مرسی که بازم نوشتی

1 ❤️

934707
2023-06-25 02:30:40 +0330 +0330

پی نوشت:

اسم داستان🌺

1 ❤️