دختر خاله خوشگلم (۱)

1403/01/23

قسمت اول

[درود بر همه شما امیدوارم ک همیشه حالتون خوب باشه
داستان یکم طولانیه اما جالب و خوندنی پس اگه بخونید پشیمون نخواهید شد]
خب خب
اول از همه ی بیو گرافی از خودم بگم تا کاملا باهام اشنا بشید
اسم من علیه و در حال حاضر ۲۱ سالمه.
دانشجو رشته عمران دانشگاه آزاد شیراز هستم
تک فرزند خانوادم و خداروشکر تا الان پدر مادرم بهترین زندگی رو برام فراهم کردن.
پدرم ۴۸ سالشه و کارمند بانکه. بجز کار کردن توی بانک با شوهر خالم (ک الان دیگه شده پدر خانومم😁 ک حالا عرض میکنم خدمتتون در ادامه…) یک بنگاه املاکی داره ک ب صورت شریکی اونجا کار میکنن و ماشالا اوضاع کارو کاسبی شون خوبه. بعد از ظهرا معمولا ی سر ب اونجا میزنه تا اگ شوهر خالم کاری داشته باشه بتونه کمک کنه.
مادرم۴۰ سالشه. شغل خاصی نداره و بیشتر اوقاتش به کارای خونه رسیدگی میکنه.
خودمم ک گفتم دانشجو عمرانم و اگه دانشگام تموم بشه قصد دارم با یکی ازین اشناهای جعفر آقا(اسم شوهر خالم) ک کارش ساختمان سازیه وارد کار بشم تا دیگه یواش یواش دستم بره تو جیب خودم.
تا اینجا ک از خودم گفتم حالا میخوام از عشق زندگیم ک از همون بچگی عاشقش بودم بگم
آسیه دختر خالم. کسی ک ب اندازه پدر مادرم دوسش دارم. شایدم بیشتر. پدرمو آقا جعفر این دو تا باجناق قبل از اینکه با مادرم و خالم ازدواج کنن رفاقت چندین ساله ای داشتن و ب لطف همین رفاقت با هم دیگه زندگی نزدیکی رو داشتن تا جایی ک الان یک خونه دو طبقه ای با هم دیگه خریدن و الان ما و اونا توی ی خونه ویلایی زندگی میکنیم. اونا طبقه پایین و ما طبقه بالا.
کودکی منو آسیه و داداشش توی حیاط تقریبا بزرگ همین خونه گذشت . آسیه برخلاف من ک تک فرزندم ی برادر داره ک از خودش کوچیکتره . خودش ۲۲ سالشه و برادرش پرهام ۱۹ سالشه.
آسیه یک سالی از من بزرگتره و اونم مثل من مشغول درس خوندنه. با همدیگه هم دانشگاهی هستیم اما اون رشته دندون پزشکی میخونه
معمولا رفتو امد امانم ب دانشگاه با همدیگه تنظیم میکنیم.ولی گاهی اوقات کلاسامون با همدیگه مطابقت نداره. اون قبلنا ک بچه بودیم همیشه موقع بازی کردن دوس داشت ک منو داداشش مریضش بودیم و اون دکتر .با اون امپولای اسباب بازی ک داشتیم همیشه میگرفت دستش یا روی دستمون مثلا خالی میکرد یا دندونامون. ماهم زورمون بهش نمیرسید و فقط می گفتیم چشم😂.
بزرگتر ک شدیم تقریبا ۱۴ ۱۵ سالگی من ک دیگه وارد دوران بلوغ شده بودیم و سر از تخم درآورده بودم از درس و رفیقام و دنیای اینترنت فهمیده بودم ک رابطه جنسی چیه و روابط بین دختر و پسر و و … خلاصه همچی
دیگه نگاهم به آسیه تغییر کرده بود و اون نگاه بچه گانه ک اوجش علاقه کودکانه بود کم کم تبدیل میشد به علاقه عاشقانه.
تا قبل از اینکه از تغییر نگاه اون نسبت ب خودم در اون‌زمان متوجه بشم خودمم متوجه میشدم ک سایه هم دیگه مثل قبل ب من نگاه نمیکنه و توی رفتارش با من مشخص بود.
ما همیشه و تا همین الانم توی خونه و توی حیاط لباسای راحت و آزادی میپوشیم
گفتم ک رابطه خونوادگی نزدیکی ک باهم داریم باعث شده ک در لباس پوشیدنمونم آزاد باشیم.مثلا من و پرهام اگ فصل بهار و تابستون بود با شلوارک و نهایت ی رکابی توی خونه رفت و آمد داشتیم . خاله نگارم و مامانمم لباس های راحتی میپوشن البته ن دیگه مثل ما مردا.آسیه هم کوچیکتر ک بود مثلا تا قبل از ۱۴ ۱۵ سالگی مثل منو پرهام شلوارک و یا تیشرت آستین کوتاه میپوشید .گاهی اوقات تو تابستون ک میخواستیم توی استخر شنا کنیم منو پرهام با مایو میرفتیم داخل آب ولی آسیه با همون شلوارک ک اونم یه جوری شرتک بود تا شلوارک تا بالای زانوش بود میومد توی آب.
[ زمان گذشته‌: ‌شروع ماجرای من و آسیه]
یه سال تابستون من اون موقع ۱۶ سالم بود هوا هم خیلی گرم شده بود اون سال فک کنم برج ۵ یا ۴ بود . صب ساعت ۹ از خواب بیدار شدم دیدم تا جام خیسه خیسه. یه لحظه فک کردم توی خواب شاشیدم ب خودم . مثل برق وباد از جام بلند شدم دیدم نه سر تا پام زیر عرقه از بس ک گرم بود
فق شلوارک پام بود . رفتم بیرون از اتاق دیدم تا اسپیلت خاموشه. مامانمو صدا زدم جواب نداد.
رفتم توی تراس و حیاط معلوم بود دیدم تا با بابام توی حیاطن
گفتم چی شد مگه کولر خراب شده ؟ گفتن اره مث اینکه موتورش سوخته زنگ زدیم تعمیر کارش گفته تا چن ساعت دیگه میاد .
رفتم اشپزخونه در یخچالو باز کردم ی لیوان اب خنک خوردم
هیچوقت ناشتا عادت نداشتم اب بخورم ولی اون روز از بس هوا گرم بود تشنم شده بود.
ی چیزی هم به عنوان صبحانه گذاشتم دهنم سریع رفتم پایین.
روز جمعه بود بانکها هم تعطیل بابام خونه بود. سلامی کردم رفتم پیششون ک زیر میز صندلی زیر درخت نشسته بودن نشستم
پرسیدم خاله اینا کجان؟ بابام گف با آقا جعفر رفتن خرید.
گفتم جمعه و خرید ؟!
خندیدم گفتم آقا جعفرم شده حسنی ک به مکتب نمیرفت وقتی میرفت جمعه میرفت😂
مامانمم خندش گرفت گف اینجوری نگو مامان رفتن واسه اینه ک فردا میخواد بره اردو چند تا چیز لازم داشته براش بخرن.
با تعجب پرسیدم کی میخاد ببرتش اردو ؟مدرسه؟اونم تو برج چهار؟! بابام گف ن احمق جون کلاس زبانی ک میره میخاد ببرتشون پاسارگاد مثل اینکه فردا شنبه یه هیئت توریستی میخواد بره برا بازدید از تخت جمشید ، اینا هم از طرف کانونشون قرار شده برن اونجا تا با اونا مکالمه ای داشته باشن و هم ی تفریحی براشون باشه.
گفتم اهااا ک اینطور
مامانم واسه اینکه سر به سر من بزاره گف اره پسرم آسیه دیگه بزرگ شده و شاید دیدی دو سه سال دیگه با همین توریستا ک میان اینجا یهو دیدی با اونا رفتو پشت سرشو هم نگاه نکرداا بابامم زد زیر خنده گف پس علی ما چی میشه؟؟.منم تا دیدم اونا دارن سر به سر من میزارن پوزخندی زدمو در جوابشون گفتم خیلیم خوبه منم دست زنمو میگیرم باهاش میرم اروپا کیف زندگیمو میکنم . بابام همچنان با خنده گفت برو بچه تو هنو شلوار خودتو نمیتونی بکشی بالا چه زنم زنمی میکنی دخترشونو با چ دلخوشی بدن ب تو
مامانم گف ک نه دیگه اینجوری ها هم ک میگی نیست یه نگاه به قد و بال پسرمون بنداز ماشالله دیگه مردی شده برا خودش
ابجیم خیلیم دلش بخواد همچین پسر خوش برو رویی بشه دومادش
(همیشه سعی کرده بودم از همون ۱۰ ۱۲ سالگیم بدنم روی فرم باشه به بدن بابام ک نگاه میکردم اونم با ۴۸ سالی ک سن داشت بدنش بخاطر ورزشکار بودنش البته قبلا دونده دومیدانی بوده و الان دیگه نهایت ورزشی ک داشته باشه پیاده رویه بخاطر این بدنش روی فرم و مناسب بوده، منم مراقب بودم ک زیاد چاق نشم یا حتی لاغر مردنی نشم. برا همین تغذیم رو رعایت میکردم و تا الانم ک ورزش شنا کار میکنم جدا از اون گاهی اوقات به خاطر آماده بودن بدنم باشگاه بدنسازی هم میرم بندم روی فرم خوبی مونده) برا همین مامانم ازم تعریف کرد
همین ک مامانم گف سری بلند شدم رفتم از پشت صندلی بغلش کردم از صورتش ی بوس کردم
کنار بابام وایساده بودم گفتم ببین بابا اینجوری باید از پسرت تعریف کنی
بابامم گف باشه علی آقا آسیاب ب نوبت وقت شما هم میرسه نگران نباش
اینو گفتو بلند شد
مامانم گف کجا میری؟ بابام گف میخام ی سر برم ببینم کسی رو میتونم توی این روز جمعه ای پیدا کنم تا زودتر بیاد این کولر رو درست کنه یا نه. بابام رفت بالا تا لباسشو بپوشه و بره دنبال تعمیرکار کولر.
منو مامانم هم نشسته بودیم روی صندلی زیر درخت تا از گرمای آفتاب پنهان باشیم.
۵ دیگه نشد ک بابام اومد پایین گف ک کاری ندارین بیرون گفتیم نه و خدافظی کردو رفت.
درو ببست منو مامان همچنان داشتیم حرفای معمولی میزدیم که یهو مامانم یه دفعه ازم پرسید: علی مامان تو واقعا آسیه رو دوس داری ؟ منم گفتم اره پس چی از بچگی خودتون هزار بار سر شوخی به ما میگفت این عروسو دومادا
مامانم گف ن الان جدی جدی البته الان زوده برا این حرفا اما
آسیه هم ماشالله دیگه بزرگ شده و دخترا زودتر از شما پسرا میرن سر خونه زندگیشون
میخوام الان بدونم اگه عشقی بین شما هست که میدونم هست یواش یواش جدی و رسمیش کنیم تا بزرگتر که شدن حداقل ۲۰ سالتون که بشه دیگه برین سر خونه زندگیتون اگه مشکلی پیش نیاد. منم اولین بار بود که راجب خودمو آسیه به اینجاش فکر کرده بودم یکمی توی فکر فرو رفتم .گفتم مامان خودت ک باید بهتر بدونی من از ته قلب آسیه رو دوسش دارم و خودت از بچگی تا الان شاهد ابراز علاقه من به او شدی
اره من عشق اول و اخرم اسیست
همینجوری ک داشتیم حرف میزدیم یهو دیدیم در خونه باز شد و خالم و آسیه اومدن داخل
سلامو احوال پرسی کردیم خالم مارو دید گفت هوی چ خبرتونه مادر پسری تنها نشستین دارین چی میگین ب هم دیگه؟
مامانم گف هیچ ابجی فقط کم کم باید خودتو برا داماد دار شدن آماده کنی
تا اینو مامانم گف آسیه گفت نه خاله جون من میخوام درس بخونم.یه جوری با خنده گفت ک خالمو مامانم خندیدن
منم گفتم حالا کی میاد خواستگاری تو که دور برداشتی جوجه قناری
که خالم گف خیلیم دلشون بخواد دخترم همچی تمومه قربونش برم
منم زیر زبونی گفتم اخخ اره خاله جون قربونش برم
که آسیه خودشم خندید گف علی دارم برائت و وسایلشو جمع کرد رفت داخل
مامانم گف پس کو پرهامو جعفر اقا؟ خالم گف مث اینکه یکی از مشتری های بنگاه ی مشکلی براش پیش اومده بود دیگه مارو گذاشتن دم در رفتن ببینن چی شده.حالم گف شما چی شده این وقت روز نشستین اینجا توی حیاط
من گفتم کولرمون خراب شده اومدیم توی حیاط تا بابام بره دنبال کسی ببینه میتونه بیاره درستش کنه یا نه
خالم گف خب دیوونه ها چرا اومدین اینجا نشستین تو حیاط میرفتین طبقه پایین
مامانم گفت ن عزیزم تو سایه ایم شایدم ی تنی ب اب هم زدیم
خالم گف جوون پس کو مایوت
مامانم گف عع بیشعور خالم خندید گف چشم منو دور دیدین میخوام اب بازی کنید
من گفتم ن خاله جان آبتنی بدون شما اصلا کیف نداره مامان داره اذیتت میکنه
خالم گف بله من میشناسم این مامانتو . گف حالا من میرم بالا شماهم زودتر بیاین هوا گرمه این پایین.
گفتیم باشه برو ماهم میایم
خالمم رفت داخل منم گفتم اره مامان بریم بالا پیش خاله اینا تا بابا بیاد مامان گف باشه بلند شدیم رفتیم.
رفتیم داخل خونه خالم اینا مامانم رفت توی آشپزخونه پیش خالم ببینه چی خریده از بیرون
منم رفتم سمت اتاق آسیه دید درش بستش در زدم گفتم آسیه میتونم بیام داخل
گف ن یه دقیقه صب کنم دارم لباسم رو عوض میکنم.منم وایسادم خودش اومد درو باز کرد
ی تاپ آستین کوتاه ک نافش مشخص بود و ی شلوارک ازینا ک کون ادم توش مشخصه پوشیده بود
گف جانم علی چیکار داری
گفتم هیچی خواستم ببینم چیکار میکنی
گف ک دارم وسایلمو جمع میکنم برا فردا ک میخام برم
گفتم چطور یک دفعه ای شد این اردو تون
گف اره همین امروز صب خانم استادمون زنگ زد بهمون خبر داد
گفتم چ عالی خوش بگذره بهت.
با یه لبخند در جواب گفت مرسی.
همینطور ک نشسته بودم روی تختش اونم کنار کمدش داشت لباساشو مرتب میکرد و ی کیفی هم داشت داخلش چیزایی ک میخاستو داخلش میزاشت بهش گفتم هنوزم لپتابت ویندوزش ارور میده؟ گف اره اون روزم ک اون کارو گفتی انجام دادم ولی بازم درست نشد گفتم خب ابزار تا خودم ی نگاهی بهش بندازم .گف اره دستت درد نکنه ببین اگ میتونی درستش کنی تا فردا ببرمش با خودم اونجا لازمم میشه .کُلی فایل زبان دارم داخلش
گفتم مگر شما نمیرید اردو پس دیگه درسو مشقش چی چیه؟
گف ن دیگه ی اردو درسیه .میخوان مارو ببرن اونجا بیشتر برا اینکه چهار تا ادم خارجی ببینیم باهاشون مکالمه داشته باشیم وگرنه جزئی از کلاسمونه این اردوی فردامون.
گفتم چ جالبه .روشن کردم لپتابشو گفتم خب دیگه من بشینم پای این ببینم چه مرگشه
اگ نتونستم تا بگم پدرتم بیاد درستش کنه(پدرام رفیق صمیمیه منه ک خیلی سرش تو گوشی رو لپتابو این چیزاس)
گف باشه پس من میرم چیزایی ک میخام برا فردا رو از مامانم بگیرم هم یه چیزی بیارم با هم دیگه بخوریم تا تو داری درستش میکنی.
گفتم باشه تو برو راحت باش
منم مثل این کسخلا هی داشتم ازین فولدر به اون فولدر رد میشدم ببینم چی از چیه
همینجوری ک دلو روده لپتابو می ریختم بهم یهو ی پوشه ای ب اسم : My Fhoto به چشمم خورد بازش کردم. ی نگاهی هم ب در داشتم ک کسی یهو نیاد داخل.
ی لحظه خشکم زد همینجوری داشتم به صفحه لپتاپ نگاه میکردم .باورم نمیشد ک این عکسا آسیه باشه
چندتا عکس ایستاده با لباس زیر داشت ک روبروی آینه اتاقش وایساده بود و از خودش گرفته بود تو یکیشون یجوری چرخیده بود ک قمبولای کونش خیلی خوب افتاده بود . با این سنی ک داشت ۱۶ ۱۷ سالش بود اما بدنش خیلی خوشگل بود
ی شرت و سوتین قرمز پوشیده بود .سینه هاشم خیلی خوشگل و گرد بود
تا این چنتا عکسو ک دیدم سریع دودول منم بلند شد
حالا دیگه اونم توی شلوارکم که آزاد بود قشنگ معلوم بود
پیرنو تیشرتم ک نپوشیده بودم مستقیم از تو حیاط اومدم اینجایی ک الان نشستم
حالا دیگه خر بیار باقالی بارش کن
فقط حیف ک گوشیم همرام نبود ی عکس ازون عکسش بگیرم . خلاصه ک زودی ازون پوشه اومدم بیرون مشکل ویندوزشم حل کردم یه جوری هم نشستم ک سالار هم مشخص نباشه خودشم ی ۸ ۷ دقیقه ای شد تا با دوتا لیوان شربت آب پرتقال اومد تو اتاق گفت ک چیکار کردی درست شد یا ن؟ گفتم بچه شدی مگ دست خودشه درست نشه
خیلی خوشحال شد گفت وااای دستت درد نکنه تو بهترین پسرخاله دنیایی برام
گفتم اره پس چی فک کردی ولی دیگه پسر خاله دختر خاله بودن بسه برامون
گف ینی چی از فردا بگیم دختر دایی پسر دایی خندید گفتم ن دیگه بالاخره این خونه باید رنگ عروسی رو ببین با خودش یا نهه .نشسته بودم رو صندلی کنار میز اونم روی تخت
نیشخندی زد گفت تو هنوز دهنت بو شیر میده بچه . کی ب تو زن میده اخه
بلند شدم جلوش وایسادم گفتم ببین قد و هیکل و ۱۷۸ قد .خالم ب این قد و هیکل دختر میده
ی مشت یواش ب شیکمم زد گف باشه ب همین خیال باش
گفتم حالا ببین .
مامانم صدام زد گفت علی چیکار میکنی بیا بریم بابات اینا اومدن درست کردن کولر و گفتم چشم مامان الان میام ی نگاه ب ساعت تو اتاق کردم دیدم هوو چقدر زمان گذشته متوجه نشدیم
رو به اسی کردم گفتم اجازه مرخصی می فرمایید بانو؟ خندیدو گف اره برو از اولشم باهات کاری نداشتم گفتم ای بی انصاف حالا باز کلات میفته پیشه من. ی چشمک زدم بهش و گفتم میبینمت قناری.
اومدم بیرون از اتاق دیدم مامانم و خاله دارن ناهار درست میکنن
گفتم جانم مامان کاری داشتی
گف اره برو بالا بابات ببین چیزی کمو کسری نداره بعدم ی نیم ساعت دیگه بیاین پایین همینجا نهار درست کردیم دور هم باشیم
گفتم چشم .رفتم بالا دیدم بعله جهنم صبی شده بهشت .واقعا نعمتیه این اسپیلت.دیدم بابام داره تلویزیون تماشا میکنه گفتم ک مامان گفته ی نیم ساعت دیگه بیاین پایین نهار .خودمم رفتم حوله و شرتمو برداشتم برم ی دوشی بگیرم
رفتم تو حموم شیر ابو باز کردم تا وان یکم پر بشه
شرتو شلوارکمو در آوردم چشم به کیرم افتاد ک هنوز باد یه ربع پیشو داره.یکمیم موهای دورش زیاد شده بودن. دستمالیش کردم تو ذهنم‌اون لحظه فقط بدن آسیه بود همینجورم دستم روی کیرم عقب جلو میکردم .
شیر ابو بستم رفتم نشستم توی وان آب. تکیه دادم .دستم به کیرم بود دیگه چشمامم بستم تو ذهنم همش عکس کون و سینه هاش بود توی اون لباس زیر خوشگل قرمزش
فک کنم ی ۵ دقیقه ای همینجور یواش یواش با کیرم ور رفتم تا اینکه ی لحظه چشمامو باز کردم دیدم داره آبم میاد همون موقع سرعت دستمو بیشتر کردم و آبم محکم اومد ریخت روی شکمو سینم.
ی حس خوبی داشتم .اون موقع زیاد خود ارضایی نمیکردم اما هرچی ک بود بهترینش بود .
خلاصه سریع خودمو شستم موهای دور کیرمم با تیغ مخصوصی ک خریده بودم زدم .
اون موقع ک ۱۵ ۱۶ سالم بود بدنم مثلا پاهام یا دستان خیلی کم بود موهاشون فقط یکم زیر بغلام و دوروبر کیرم در میومد ک همونارم نمیزاشتم بلند بشه سریع میزدمشون.
کارم تموم شد اومدم بیرون لباسامو پوشیدم و با بابام رفتیم پایین.

ادامه دارد…

نوشته: علی

ادامه...


👍 8
👎 13
37101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

979376
2024-04-11 23:54:21 +0330 +0330

کیرتوکون تو خالت ودختر خالت ومادرت بچه کونی داستان نویس

5 ❤️

979420
2024-04-12 04:36:59 +0330 +0330

ادامه داره!!! برو جقتو بزن اینجارو به گوه نکش

1 ❤️

979428
2024-04-12 05:22:47 +0330 +0330

کصشعر بود همش

1 ❤️

979436
2024-04-12 08:07:59 +0330 +0330

چرندیات واقعی یک کونی جلقی عقده ای کوس ندیده

1 ❤️

979458
2024-04-12 13:54:03 +0330 +0330

کصتان به معنای واقعی کلمه

1 ❤️

979465
2024-04-12 15:39:15 +0330 +0330

سلام ۳۳سالم از یزد خیلی تنهام دنبال ی همدمم یکی که مثل من نیاز عاطفی و جنسی داشته باشد

1 ❤️

979469
2024-04-12 16:29:39 +0330 +0330

ک ی ر تو مغزت ملجوق ،تا همونجاش خوندم که عمران و دندانپزشکی دانشگاهشون یکیه 🤣🤣ریدم تو اون مغزت 🤣🤣

1 ❤️

979472
2024-04-12 16:59:18 +0330 +0330

همش توهمات ی احمق هول که با رویاش عقده هاش داخل داستان خالی کرده اصلا باور کردنی نیس گل 🤥

2 ❤️

979491
2024-04-12 21:04:05 +0330 +0330

عمران و دندانپزشکی صدرا مگه باهمه فکر نکنم

1 ❤️

979493
2024-04-12 21:50:37 +0330 +0330

خوب بود عزیزم. بعضی از دوستان عادت کردن مثل کارآگاه به هر زحمتی که شده ثابت کنن دروغ میگی.به اینجور کامنتا اصلا توجه نکن .
خوب اسمش داستانه. میتونه واقعی باشه و یا تخیلی.مهم طرز نوشتن هستن.
اما نقدی که خودم دارم ، اون قسمتی که توی حیاط نشسته بودین الکی داستانو طولانی کرده. بنظرم خیلی کوتاه تر میشد اونو گفت مثلا نیازی نبود دیالوگ های رد و بدل شده در مورد تعمیر کولر و … رو بیان کرد و از اصل داستان خیلی فاصله نگرفت.
منتظر قسمت بعدی هستم. ممنون که وقت گذاشتی عزیزم

0 ❤️

979529
2024-04-13 00:39:28 +0330 +0330

وقتی سایه ی اسیه رو خوندم بقیشو ادامه ندادم 😂😂😂😂😂

0 ❤️

979549
2024-04-13 01:56:11 +0330 +0330

(رفتم پیششون ک زیر میز صندلی زیر درخت نشسته بودن)
اخه چی نوشتی؟
افتضاح بود.
اونقدر بد بود،
ادامه ندادم .

1 ❤️

979608
2024-04-13 13:23:06 +0330 +0330

ریدم توی اون دانشگاهی که تورو قبول کرده! مثلا دانشگاه رفتی ؟؟ با این داستان نوشتنت. بی سواد.

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها