دختر خاله ام : خواهر شوهرم! (۱)

1402/07/23

سلام اسم من آتوسا است…… من یه خواهر شوهر دارم که از خودم ۴ سال کوچیکتره. اما همش منو دستمالی می کرد از قدیم و لزبین هست…. و خلاصه انقدر اتفاقات جورواجور افتاد و انقدر حشری شدم که شروع کردم به نوشتن خاطرات واقعی ام در این سایت
اول کمی مقدمه بگم…
من چهارسال پیش با پسر خاله ام رضا ازدواج کردم؛ کسی که از بچگی خودش و خانواده اش رو خیلی دوست داشتم. رضا برادر نداره فقط یه خواهر داره که اسمش زینب هست که زینب از سنین نوجوانی کم کم خیلی با من رفیق شد. کم کم زینب شد رفیق فاب من و حتی خیلی هم در ازدواج من و رضا نقش داشت. زینب از من چهار سال کوچیکتره. من متولد ۱۳۷۲ و سی ساله هستم . رضا هم دوسال از من بزرگ‌تره. رضا و زینب چهره شون اصلاً شبیه مادرشون ( فاطمه که خاله ی من هست و پوست روشن داره ) نشده و هر دو از نظر چهره و رنگ پوست تیره هستند و خیلی شبیه پدرشون شدن؛ صورتِ سبزه و پوستی تیره و موهای سیاه مجعد مشکی دارن.
از زینب بگم که قیافه اش خیلی شبیه دختر نقش اول سریال Wednesday هست…و قدش تقریباً از من یک سر و گردن کوتاه تره…… و البته خیلی زبون دار هست. و قلدر و بزن بهادار … باورتون نمیشه که چی میگم…. اصلاً به هیکلش نمی خوره … من که خیلی ازش حساب میبرم …البته با من خیلی مهربون هست. اما مهربون حرف زدنش هم منو میترسونه…… انگار که زنشم و منو می‌خواد بکنه و می خواد ازش راضی باشم … و حتی گاهی که ازش ناراحت میشم میاد کلی زبونشو نازک می کنه و عین بچه ها باهام حرف میزنه ….منّت منو می کشه و عذرخواهی می کنه و بوسم میکنه ولی امان از وقتی که عصبانی بشه ……که جرأت ندارم هیچی بگم بهش … و حتی به شوخی یا جدی دستامو می پیچونه !! باورتون میشه ؟؟…. زینب دو تا چهره داره …. یکی اش حالت مهربونی هست که خیلی ناز منو میکشه و قربون صدقه ام میره و میگه خیلی خاطرتو میخوام……و چهره ی دومش جلوی دوستش مبینا هست و کلاً مواقعی که لات میشه یا خلاف یا خیلی جدی یا طلبکار…….خیلی مواقع حتی جلو دوستاش میگه آتوسا زن منه ! ملک منه … مال منه… اختیارش دست منه! اینا رو که میگه بقیه منو نگاه نگاه می‌کنن و میپرسن که آتوسا! زینب راست میگه؟ تو زنشی ؟. حقیقتش منم چون خیلی تحریک میشم از این حرف و خودم هم تنم میخاره … لبخند میزنم و تأیید میکنم….زینب کلاً نیم وجب قدّشه اما همه ی عالم رو‌حریفه و از همه عالم همیشه طلبکار …و همه باید حرفشو‌گوش بدن!! و در واقع من؛ هم خیلی دوسش دارم و هم خیلی ازش می ترسم!! باور میکنی؟. حتی سکسهامو با رضا ازم سوال می کنه که برام تعریف کن …باید براش تعریف کنم ……البته سکسای من با رضا اصلاً تعریفی نیست و کلاً سکسامون خیلی چرک هست ……یعنی عاشقانه و لطیف نیست … علتش هم اینه که رضا همیشه خیلی خسته است … و بی حوصله انگار قبلش یه دور سکس کرده باشه …. و شبها نصف شب که حتی منم خیلی خسته ام تازه با شکم پُر دراز می کشم که سکس کنیم که شاید هفته ای یک یا دوبار باشه و بقول زینب رضا انگار خودش قبلاً جق می زنه و وقتی به من میرسه اصلاً آب نداره ……. بنابراین کم کم بخاطر کار رضا از نظر روحی از هم‌دور شدیم……رضا کار دولتی داره تو سیستم قضایی و همش سرکار هست تا عصر و من همیشه تنهام … تنها و بی کَس …و بیشتر اوقات با زینب و‌مبینا و گاهی اوقات با دوستان دیگه اوقات رو میگذرونم…… من از حدود ۷ سال پیش با زینب سرِ شوخی های سکسی مون خیلی باز شد (که حدود ۲۳ سالم بود و زینب ۱۹ سالش بود). زینب و‌رضا پدرشون خیلی مذهبی و انقلابی ‌و تند هست و از نظر روحیات از پدرشون خیلی دور هستند ……برعکس اونها؛ من ‌هستم که پدرم آدم روشنفکر و‌خیلی بازی هست
….علت باز شدن سر شوخی های سکسی من و زینب هم این بود که زینب در دوران مدرسه با رفیقای خلاف دوست شد و بعد هم در سال اول دانشگاه با یک دختر که رفیق دوستش بود و خیلی پولدار و لزبین ….،به اسم مبینا، رفیق شده بود…. مبینا هم هیکلش کوچیک و ریزه هست … اما سنش از من یکسال بزرگ‌تره ….و من چون با زینب خیلی نزدیک بودم، ناخواسته خیلی با مبینا هم دوست شدم……از این تاریخ به بعد بود که انواع شوخی ها و حرکات سکسیِ زینب با من شروع شد … اوایل فقط حرف و جُک های بی ادبی تعریف می کرد …با اشاره به اعضای جنسی مرد و‌ زن …
ولی کم کم این این شوخی ها از حالت جوک و کلام تبدیل به شوخی های عملی شد و مثلاً زینب به شوخی از روی لباس ممه های منو فشار میداد و می خندید و من خیلی حشری میشدم ولی به روی خودم نمی آوردم چون اوایل خیلی خجالت می کشیدم….یا مرتب به شوخی محکم در کونم می زد و می گفت ماشاالله عجب کونی داری تو … عین کون اسب می مونه!! و من باز خیلی حشری میشدم ….منم نمی دونستم‌چی بگم فقط می خندیدم …حتی مبینا هم با من شوخی می کرد … بعد کم کم مبینا هم‌گاهی از رو لباس هی ممه هامو‌ فشار میداد ……زینب و مبینا هر دو بهم می گفتند آتوسا چقدر سفیدی چه تو خوشگلی … مبینا بارها بهم گفته بود که تو چه گوشتی هستی!!! می دونی من چی دوست دارم؟ دوست دارم تو رو‌ لُخت کنم و بخورمت !!! ….و منم گوشه ی لبامو‌گاز می گرفتم ‌و می خندیدم ….زینب حتی از دست من ناراحت میشد یهو دستمو میپیچوند و من جیغ می زدم و می گفتم گه خوردم ول کن دستمو….حتی مبینا چند تا دیلدو داشت و به شوخی تو هوا تکونشون می داد یا آهنگ بلند پخش می کرد و دیلدو‌ رو‌می بست به کمرش و شوخی می کرد با ما … حتی یه دفعه به شوخی با ریتم آهنگ یهو دیلدو رو که از رو شلوار بسته بود به کمرش گذاشت از پشت لای پای من که منم شلوار جین پام بود و با ریتم آهنگ عقب جلو می کرد ….
زینب برعکس من؛ خیلی دستش از لحاظ مالی باز هست و باباش که نمیدونم مدیر شرکت های حکومت هست و دقیقا چی کاره هست … من که نفهمیدم آخر ….ولی بهرحال زینب کارتش همیشه خیلی پر پول هست …
مبینا کلاس طراحی میره و عشق طراحی کردن داره از پرتره و بدن و در واقع از همه چی….
این داستان نیست خاطره است ….خاطره ی من که واقعی هست و بخاطر شدت هیجان حشری و سکسی که اکثر مواقع دارم تصمیم گرفتم اینجا بنویسم براتون … و این خاطره از جایی و روزی شروع میشه که بعد از اون تا الان کلی زندگی ام فرق کرده ……،
دقیقاً یادمه که بعد عید امسال (۱۴۰۲) که البته روزش و تاریخ دقیقش رو متاسفانه یادم نیست … طبق معمول اکثر روزها …رفته بودم خونه مبینا تو خیابون سهروردی…… و زینب هم طبق معمول اکثر مواقع بیکاری اش، اونجا بود…(زینب قبلاً ها به من گفته بود که مبینا با یه دختری روابط سکسی داشته که با دخالت خانواده اش بهم خورده و از لحاظ روحی ناراحت هست و فلان و بهمان…)
خلاصه رفتم خونه شون اون روز طبق معمول و کلی باهم کلی خندیدیم و جوک و حرف های مسخره ی دیگه زدیم ……گذشت … و گذشت تا نهار خوردیم و شراب دست ساز خیلی خوب گرفته بود که خوردیم و بعد نهار ولو شدیم رو‌تخت ….دراز کشیده بودیم و حرف می زدیم …… و حدود شاید یک ساعت گذشت …ورق بازی کردیم که من باختم ……و کمی بعد مبینا تخته شاسی اش رو آورد و گرفت دستش ….من و زینب هم بی حوصله رو تخت دراز کشیده بودیم و چرت و پرت می گفتیم….مبینا با حالت مسخره و شوخی همیشگی اش رو به زینب گفت حالا چی بکشم ؟ یه موضوع خیلی باحال بگو … اینبار میخوام سکسی باشه حتما !!!
زینب که قهقه میزد اول به شوخی در حالی که از رو‌شلوارش به کُسش اشاره می کرد گفت بیا اینو بکش زیباترینِ عالم !!!…… که هر سه میخندیدیم و زینب در حال خنده ادای عصبانیت در میاورد و می گفت زهر مار چیزی زیباتر از کُس من در جهان هست؟!!! …مبینا که مُرده بود از خنده گفت خیلی خب بابا قبول حالا یه سوژه در همین حد بگو….زینب یهو منو نگاه کرد و رو‌ به مبینا گفت بیا زن منو بکش !! آتوسای منو ‌بکش …!! من همینطور که می خندیدم یهو بُهت زده شدم ….و با کمی تعجب و مکث پرسیدم من؟؟
مگه من سکسی ام ؟؟!! هردوشون در حالی که منو نگاه میکردن مُرده بودن از خنده و همینطور الکی می خندیدن …الکی سر هر چیزی می خندیدن … البته اینها با هم کُدها و خاطرات دونفره زیادی دارن که خیلی مواقع یاد اتفاقای دیگه می افتن و کلی می خندن ولی من از خیلی خنده هاشون سردر نمیارم و نمی فهمم که چرا می خندن!! من پرسیدم موضوع سکسی مگه نمی خوای بکشی؟ در تکمیل حرفهای هم با خنده گفتن که معلومه تو هم که خیلی سکسی هستی ….البته باید لباستو در بیاری !!! زینب رو‌ به مبینا گفت البته این آتوسای منه ها ……باید از من اجازه بگیری مال من هست آتوسا!! و بعد رو به من کرد و گفت آتوسا پاشو لباساتو در بیار ببینیمت …!!! بهش نشون بده که چه لُعبتی هستی! مبینا ازش پرسید مگه تو آتوسا رو لخت دیدی ؟ مبینا گفت نه ندیدم ولی الان باهم میبینیم که داداشم چی شکارکرده !!! و باز کلی خندیدن….
من حقیقتش خجالت کشیدم از این حرف‌ها خیلی … با اینکه با هردوشون کلی شوخی های سکسی داشتیم همیشه اما تا بحال حتی جورابمو هم جلوشون در نیاورده بودم … باور می کنین؟ بعد حالا بیام لخت بشم؟؟ از طرفی قلبم خیلی تند می زد و حشری شده بودم و دوست داشتم جلوشون لخت بشم … یه حسّ خیلی پر رنگی بهم نهیب می زد که لخت شو کامل و از طرفی هم خجالت می کشیدم ازشون … چون اون دوتا همیشه با لباس کامل بودن !!
کمی نگاه نگاه کردمشون که یعنی بی خیال بشین … و اون دوتا هم منو نگاه کردن و هردوشون باهم گفتن پاشو دیگه آتوسا لباساتو دربیار لخت شو ببینیم بدنتو!! من کمی جدی شدم و با حالت شوخی و جدی بهشون گفتم من از زینب چهارسال بزرگ‌ترم بیخیال !! که هر دو خندیدن و زینب گفت مبینا هم از تو یه سال بزرگ‌تره ……و بعد گفت ببین دایی محسن از من ۲۴ سال بزرگ‌ تره و من تو سرش میزنم تو که دیگه جوجه ای …. و خودم هم خنده گرفته بود …بعد گفتم من شوهر دارما!!
هر دوشون دوباره زدن به خنده و زینب گفت اِ مبارکه کی ازدواج کردی ؟!! هر سه خندیدیم و بعد زینب گفت خوبه شوهرت داداش خودمه ….بی خیال … جوگیر نشو آتوسا … نزار روی سگ من بالا بیاد …رضا طراحی لختتو ببینه صد برابر بیشتر عاشقت میشه قطعا … البته زینب با شوخی و خنده می گفت این حرفا رو یعنی تهدید نبود ….
نمی دونستم چی بگم … پرسیدم یعنی چیکار کنم ؟ لباسامو دربیارم؟ باز هردو کلی خندیدن و زینب گفت نه پس بیا لباساتو بپوش یخ نکنی! و هر سه خندیدیم باز …
من بهشون گفتم خجالت می کشم آخه … بعد هردو گفتن خجالت چیه آخه … آتوسا لختش قشنگه!!! بعد هر دو‌ نشستن رو تخت و رو به کاناپه و زینب بهم گفت آتوسا تو کارت بازی رو هم باختی پس حرف گوش کن باش …برو تو اون اتاق لباساتو دربیار بیا … کمی که باز مکث کردم … صداشو به شوخی و جدی بلند کرد گفت برو دیگه … خودم میام لختت می کنم اینجا می کنمتا !!! جلوی مبینا ….می خوای ؟ بعد نیم خیز شد به شوخی به من اردنگی بزنه….منم یهو ترسیدم پریدم از جام گفتم چشم چشم باشه ….و ‌اون دوتا زدن زیر خنده ……حقیقتش در حالت شوخی ‌وجدی ازش میترسیدم … سریع اومدم اون پشت دیوار … اول جورابامون درآوردم …شلوار جین پام بود درآوردم و پیراهن و کرستمو خلاصه همه لباسامو … همه چی مو درآوردم …کامل لخت مادرزاد شدم … من همیشه همه جای بدنمو موم میندازم ….اینجوری خیلی خودم شهوتی میشم ….اون موقع هم خیلی خیلی با دیدن بدن لخت خودم حشری شدم و هم خجالت می کشیدم … سرم داشت از شدت داغی می ترکید ……تا حالا بجز رضا برای کسی لخت نشده بودم … اومدم تو اتاق دستمو گرفته بودم جلوی سینه هام و نازم ……جلوی اون دو تا که اومدم ناخواسته مان و‌مبهوت وایسادم ….منو دیدن و ماتشون برد … یهو ساکت شدن و هر دو منو نگاه می کردن …شاید برای ده پانزده ثانیه سکوت مطلق بود… منم بی هیچ حرفی دستامو برداشتم از روی سینه ها و نازم و صاف جلوشون لخت مادرزاد وایساده بودم ….اون دوتا هم کامل با لباس نشسته بودن و زل زده بودن به من … دهناشون باز مونده بود …منم به چشماشون خیره شده بودم ….کمی لبخند زدم و گوشه لبمو گاز گرفتم … نمی دونستم چی بگم … یا چیکار باید بکنم ….قلبم تند تند میزد… جرأت حرکت نداشتم … شست پای راستمو کرده بودم بین شست پای پای چپم و انگشت بغلیش و ناخودآگاه باهاش بازی می کردم ……زینب رو به مبینا در حالی که قربون صدقه ام میرفت گفت: مبینا ببینین عروس ما رو چقدر ناز ‌‌و خوشگله ….آماده ی دادنه ….قربون هیکلت بشم اون پستوناتو بخورم !! قربون اون کست بشم… من شما رو بخورم الان؟ مبینا همزمان باهاش گفت وای آدم دوست داره این آتوسا رو تو ماهی تابه سرخ کنه بخوره … این فقط باید سرخ بشه! تنها راه چاره اش همینه ….زینب با خنده بهش گفت برای چی سرخش کنیم؟ راه چاره اینه که بکنیمش….بعد رو کرد به من و گفت برگرد پشتتو ببینم … منم برگشتم از پشت وایسادم ….چون باسنم خیلی بزرگه … و کلی غش و ضعف کردن که عجب کونی داری تو !… آخه خودشون دوتا هر دو ریزه میزه هستن و سینه ها و باسناشون از رو لباس که من می بینم خیلی کوچیکه…عین مردا میمونن…. بعد زینب یهو بلند شد اومد طرف من … قدش تا شونه ی منه و درحالیکه روبروم وایساده بود؛ دست چپشو برد و از پشت یک لپّ‌ِ کون منو با دست گرفت و هی میزد در کون من …با دست راستش هم ممه ی راست منو به دهن گرفت و با دست فشار میداد و لیس میزد …. نمیدونستم چیکار کنم … یا چه واکنشی انجام بدم … سرم از شدت داغی داشت منفجر میشد … قلبم کم مونده بود از جا در بیاد بیفته رو زمین …… از شدت حشری بودن … مبینا هم اومد همزمان انگشتشو کرد تو شیار ناز من و گفت عجب کُسی داری تو عین هلو میمونه ! آتوسا تو شوهرت نمی خورَتِت ؟ و شروع کرد مالیدن کُس من و صورتشو آورد جلوی من و منو عاشقانه نگاه کرد و لبشو گذاشت رو لب من و زبونشو کرد تو دهن من شروع کرد باهم لب دادن … زینب به شوخی یهو بهش معترض شد گفت مبینا! این زن منه ها. تو چی میگی این وسط … مبینا لبشو از رو لبم برداشت و دستشو از روی نازم و با خنده گفت آتوسا الان آماده طبخه…!!! مبینا شروع کرد اون یکی سینه ی منو به خوردن … بعد از چند دقیقه با اینکه خیلی حشری بودم ولی یهو فک کردم که باید کمی مقاومت کنم و خودم انقدر تسلیم نباشم و گفتم ساعت چنده ؟ من باید برم دیرم شده… اینو که گفتم یهو نفهمیدم چی شد ؟ فهمیدم زینب دست راست منو گرفته داره میپیچونه … و می خنده … بی اختیار دردم گرفت و گفتم آخ آخ ول کن خیلی درد گرفت تو رو خدا ول کن … شوخی کردم غلط کردم…….و کمی پیچ‌و تاب خوردم جلوشون … مبینا هم وایساده بود نگاه می کرد… زینب ول نمی کرد دستمو و هی می خواست همزمان محبت هم بکنه که ناراحت نشم !!! گفت آتوساجونم تو مگه زن من نیستی ؟. من از درد جوابی ندادم و اون بیشتر دستمو پیچوند … یهو خیلی دردم گرفت گفتم آخ آخ آره آره زنتم ول کن دستمو … زینب همینطور به شوخی دستمو می پیچوند و من یک زانوم رو زمین بود و دولاشده بودم از درد … زینب گفت من زن حرف گوش کن دوست دارما. می فهمی! … هم شوخی می کرد و هم جدی بود و هم با محبت می گفت نمی دونم فازش چی بود! من بهش گفتم زینب جون من شوهر دارم. داداش خودت ……این کارا خوبیّت نداره بی خیال … مگه میشه من همزمان زن دو نفر باشم ؟؟ اینو که گفتم زینب دستمو ول کرد و شروع کرد به خندیدن با مبینا و منم خنده ام گرفته بود و دستمو می مالیدم که درد گرفته بود … البته علت خنده شونو نفهمیدم … زینب اومد جلوم و انگشتای دستشو کرد لای نازم و شروع کرد انگشتشو لای شیار کُسم تکون دادن … و ممه مو مالیدن و گفت :
آتوسا جونم عزیز دلم. تو خوب میدونی من چقدر عاشقتم…… ولی مگه قرار نبود تو هم زن من باشی و هم داداشم؟. من خندیدم گفتم زینب جون تو داشتی شوخی میکردی همیشه با شوخی یا محبت یه چیزی می گفتی و منم با محبت گفتم باشه. ….فک نمی کردم موضوع سکسی باشه … فک کردم از جنبه ی محبت و نزدیکی میگی زنت باشم…
زینب در جواب من گفت : آتوسا جونم کُسِشعر نگو ……حرفای چرت نزن!
خودت می دونی که من منظورم الکی نبود ولی بهرحال حالا که لخت شدی بیا دراز بکش اول از روت طراحی بکنه مبینا … و فعلاً یه کم خوش بگذرونیم تا بعداً … بیا خودتو لوس نکن. دراز بکش اینجا رو مبل … من دختر حرف گوش کن دوست دارما!
من درحالیکه می خواستم رو مبل بشینم رو به اون دوتا گفتم یعنی چه جوری دراز بکشم ؟
مبینا گفت : آتوساجونم فیلم تایتانیک رو که حتماً دیدی درسته؟
من گفتم آره. اون طوری دراز بکشم ؟!!
و یه کوسن دادن به من گذاشتم زیر سرم و رو به اونا دراز کشیدم و پاهامو جفت کردم گذاشتم رو هم و مبینا اومد کمی دست و گردن و سرمو تکون داد و صاف کرد و حتی یکی از ممه هامو با دست گرفت و چرخوند که هر دو رو به صورتش باشه !
و تا اومدم به خودم بجنبم چند تا عکس با موبایل ازم گرفت و گفت چون ممکنه نور تغییر کنه و من باید ادامه اش رو با همون نور تموم کنم!…من باز با شیت پام شروع کردم لای انگشتای پام تکون دادن…مبینا نشست ژست طراحی گرفت و شروع کرد به طراحی کردن … زینب هم اونطرف تر نشسته بود نگاه میکرد هردومونو … بعد شاید حدود نیم ساعت یهو زینب پاشد اومد سمت من … هرّی دلم ریخت پایین که این چیکار داره …از طرفی خیلی خیلی خیلی حشری بودم چونکه من لخت مادرزاد بودم اما اون دوتا کامل لباس تنشون بود و هر چی بهم نزدیکتر میشدن بیشتر حشری میشدم ولی از طرفی اضطرابم هم بیشتر میشد… زینب اومد جلوی کُس من رو زمین نشست و نیم خیز شد … بعد رو کرد به مبینا که تعجب زده نگاهش می کرد و گفت با اجازه!
و به من گفت : من باید یه ذره اینجا رو باز بینی محلی بکنم!… و هر سه خندیدیم … بعد با انگشتش ناز منو باز کرد و چوچوله ی من عین گل رز افتاد بیرون!! و باز با انگشت کامل باز کرد و گفت چقدر تنگه کُست ! چه جوری جرت بدیم خرمالو؟!!!… من واقعاً نمی دونستم چی بگم. با خنده بهش نگاه میکردم و لبمو گاز میگرفتم ….هم خیلی حشری بودم و هم تعجب کرده بودم چون تا حالا همچین صحنه ای پیش نیومده بود با زینب و مبینا و یا هیچکس دیگه … اما عوالم خوبی بود… مبینا رفت برام کمی شراب دست ساز ریخت آورد … و گفت بخور این عالیه که دوست داشتی … و من درحالیکه دراز کشیده بودم و. زینب درحال وررفتن با نازم بود شراب رو سر کشیدم. طعمش خوب بود …چسبید … زینب کمی ممه هامو مالید و من چشام خمار شده بود ….بعد شروع کرد لیس زدن کسم … هی زبونشو میکرد توش و در میاورد … داشتم دیوونه میشدم …کارم به آه و ناله رسیده بود … بعد مبینا تخته شاسی رو گذاشت رو زمین گفت نخیر اینجوری نمیشه کار کرد و اومد جلوی من و به زینب گفت زینب یه لحظه بذار من بیام روی آتوسا! و یهو اومد من برگردوند به حالت طاق باز درحالیکه کامل لباس تنش بود اومد روی من دراز کشید و پاهامو داد بالا و بهم گفت حلقه کن دور من … و من پاهامو حلقه کردم دورش و انگشتای پامو جمع کرده بودم…… بعد شروع کرد صورتمو به ناز کردن و موهامو ناز کرد … زیر گردنمو ناز کرد … پستونامو ناز کرد ……و چند دقیقه باهام لب داد و زبونشو هی می کرد تو دهنم … نمیدونستم چیکار کنم….چشمام گرد شده بود… بعد بهم آروم گفت آتوسا جونم تحریک شدی؟. من با اشاره سر گفتم آره و شروع کرد سینه ها مو لیس زدن … و گردنمو لیس زد … داشتم دیوونه میشدم از شدت حشری شدن…. ناخودآگاه می گفتم وای وای ….زینب اون وسط سرشو آورد دم گوش من و بهم گفت آتوسا جونم میدونی که چقدر خاطرتو میخوام… منم نگاهش کردم چیزی نگفتم و شروع کرد به لیس زدن لاله گوش من … من گوش هام خیلی اندازه اش کوچیکه … برعکس زینب و حتی مبینا که شکل گوشهاشون بزرگه و مردانه هست عین مردهاست گوشهاشون … بعد مبینا بهم گفت بزار من یه کاری میخوام بکنم گه‌ واقعاً دیگه زن من بشی برای همیشه… زینب با حالت شوخی و جدی بهش گفت آتوسا جون زن منه … مبینا بهش گفت خب حالا تو هم این وسط … تو هم بیا بعد بهش حال بده …من مونده بودم چیکار می خواد بکنه … همونطور که روم دراز کشیده بود به مبیا گفت اون دیلدو رو بیار اینجا … و مبینا پاشد رفت آورد … منم راستشو بخواین در اوج شهوت بودم اما ترسیدم ولی هیچی نگفتم ….چون بی اندازه حشری بودم و دوست داشتم خودمو بزارم در اختیار اون دوتا و هر اتفاقی که قراره بیفته … زینب به مبینا گفت لباساتو دربیار اول
مبینا گفت نمی خواد. من اینجوری بیشتر تحریک میشم … منم به هردوشون گفتم آره منم بیشتر اینجوری تحریک میشم … خلاصه مبینا همونجوری که رو من بود نیم خیز شد و با کمک زینب دیلدو رو بست به کمرش … دیلدو رنگش زرد موزی بود! و به زینب گفت برو اون کِرِمه که تو جعبه آینه هست رو بیار سریع و زینب رفت و هم کِرِم و هم روغن آورد و مبینا هم کِرِم رو مالید یه عالمه سر کیرش و زینب هم روغن رو ریخت کف دستش و و مالید کمی روی ممه های من و زیر نافم و روی کُسمو با دست مالید که مبینا گفت نمی خواد اونو بمالی تو با کِرِم از پشت انگشتش بکن که سوراخ کونش باز بشه!!! من مونده بودم هاج و واج که چی بگم یا چیکار کنم ….عین عروسک خیمه شب بازی در اختیار اون دوتا بودم…مبینا با کیر که سرش یه عالمه کِرِم بود اومد رو‌ من و حتی شلوار خودش هم سفید شده بود و اومد لای پای من و کیرشو تنظیم کرد و هی با چوچوله ام بازی داد… زینب هم هی با انگشت از اون لای بدن من و لباس مبیا نازم و لبای چوچوله ام رو میمالید و بعد نازمو با دو انگشتش برای مبینا باز کرد و به شوخی گفت بزار تو شافش!!
من خیلی تحریک بودم و البته روغن از سر و‌کولم می چکید و مبل زیرمون چرب و خیس شده بود ….همه بدنم خیس و چرب شده بود و زینب هم مث من و مبیا خیلی حشری شده بود …مبینا گفت به به جون… چه کُسی … آتوسا عین مرغ پوست کنده شدی میخوام بزارم برای شام تو فِر … منم از این حرف تحریک شده بودم … حتی موهام هم چرب شده بود….مبینا در همین لحظات بود که آروم کیرشو کرد تو کـُس من… کیرش سفت بود و درد وحشتناکی اومد ……سریع عکس العمل نشون دادم و درآورد و دوباره تنظیم کرد و کرد آروم تو … بهم گفت میدونی چند تا دختر رو با این کردم؟ خیالت راحت اولش درد داره طبیعی هست بعدش فقط لذته! ولی واقعا درد داشت نمی دونم چرا … انگار داشت کُسم‌رو‌ می برید…دوباره درآورد و یه عالمه دیگه کِرِم زد به کیرش و تو کُسم کِرِم زد و حتی چوچوله ام‌رو‌ با انگشت باز کرد و زینب روغن رو ریخت کمی تو کُسم که همه اش ریخت بیرون ….مبینا به شوخی می گفت داریم روغن موتور میریزیم تو ماشین!! و بعد باز آروم کرد تو که باز درد داشت ولی کمتر … انگار که کیرش که عین پلاستیک بُرّنده بود بُرّندگی اش تبدیل به لذت شده بود کمی نمی دونم چه جوری حسم رو توصیف کنم ولی بخاطر دیدن بدن لخت خودم زیر مبینا؛ با لباس و شلوار مشکی و زینب هم با لباس کامل باعث شده بود خیلی تحریک بشم … هی ممه های منو لیس میزد و هی کیرشو عقب جلو می کرد… خیلی حشری شدم زینب انگشتش رو‌که کِرِم زده بود کرد زیر باسن من و بهم گفت آتوسا کونتو یه خورده بده بالا ….که دادم بالا و با انگشت کِرِمی کرد تو کونم و هی عقب جلو کرد …من و مبیا هم دست از کار کشیده بودیم که اون کارشو بکنه و بعد که هی انگشتم کرد …چند بار زد لپِّ کونمو فشار داد و هی گفت آخ جون چه کونی … و دوباره ما شروع کردیم … من پاهامو از هم باز کرده بودم و زانوهامو با دو دست گرفته بودم و گاهی هم دستم خسته میشد و پاهامو دورش حلقه می کردم … و اون هی باهام لب میداد و هی همینطور که عقب جلو میکرد هی ممه ها مو میخورد … مبینا تمام شلوارش خیس و کِرِمی و روغنی شده بود …بعد زینب یهو قاطی کرد دست مبیا رو کشید گفت بزار منم بکنم پاشو ….پاشو ….زودباور پاشو بسه ……مبیا که مونده بود چی بگه از رو من پاشد… و دیلدو رو درآورد و داد به زینب و رو شلوارش بست به خودش!!! و مبینا سر کیر زینب کِرِم زد و خلاصه زینب اومد رو‌ من بین پاهام … خیلی تحریک بودم … زینب بهم گفت آتوسا بهم التماس کن که بکنمت … و من که نگاهش کردم … دوباره گفت بدو سریع التماس کن … بگو زینب منو بکن من زنتم … من مال تو ام ……هر چی بلدی بگو…خلاصه منم که خیلی دیوانه ‌از حشری بودم و قلبم داشت از جا کنده میشد بهش گفتم زینب جون خواهش می کنم منو بکن ! من زنتم ….منو بکن … کُسمو جر بده …بکن منو… من جنده ی تو ام ……زینب یه دفعه محکم کرد تو و من جیغم در اومد و گریه ام گرفت … از شدت درد … نمی دونم چرا؟ با اینکه مبینا قبلش کرده بود منو با همون دیلدو ولی خیلی دردم گرفت و گریه می کردم و زینب عین خیالش نبود اول ولی بعد سرعتشو کم کرد و یک دستشو از رو‌مبل بلند کرد صورتمو ناز کرد گفت قربونت برم عزیز دلم ببخشین……معذرت میخوام ببخشین نمی دونستم دردت می گیره انقدر … و باز شروع کرد به عقب جلو کردن و کردن من و من پاهامو دورش حلقه کرده بودم … و هی ممه هامو وسطش می خورد و با دست گرفته بود عین خربزه می کرد تو دهنش! که ممه هام چرب و خیس و کِرِمی بود اما زینب عین خیالش نبود و انقدر عقب جلو کرد تا جیغم در اومد و بالاخره آبم اومد … بعد منو بلند مرد بغلم کردن و باهام هردوشون یه عالمه لب دادن … و رفتم زیر دوش و بعد با سشوار موهامو خشک‌ کردم … باید میرفتم خونه … سریع لباس پوشیدم و قرار شد در چند روز آینده ببینمشون……
ادامه ی خاطراتمو در قسمت های بعد براتون میگم….

نوشته: آتوسا ز…


👍 13
👎 8
37301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

952887
2023-10-16 01:26:14 +0330 +0330

دیسسسسسس لایک

خیلب خسته کننده و طولانی بود

حتی اگه واقعی هم باشه خیلی اغراق کردی

0 ❤️

952892
2023-10-16 01:40:12 +0330 +0330

می‌خوام صد سال سیاه ادامشو ننویسی کیری بود

0 ❤️

952898
2023-10-16 02:08:46 +0330 +0330

ایول عالی بود حتی اگه فانتزی باشهد
مهم اینه دست خوبی داری واسه نوشتن
ادامه بده بخونیم حتما

0 ❤️

952927
2023-10-16 06:25:02 +0330 +0330

نتیجه احترام نزاشتن به شعور مخاطب

0 ❤️

952976
2023-10-16 10:58:22 +0330 +0330

ما نفهیدیم زینب قد بلند و یه سر گردن از بقیه بلند تره یا زینب نیم وجبه کدومش؟؟؟؟؟

0 ❤️

956205
2023-11-04 01:42:05 +0330 +0330

ادامه شو بنویس اتوسا جون فانتزیات باحالن

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها