من و تو با هم (۱)

1400/09/10

این داستان برای کسانی که به لز علاقه ای ندارن مناسب نیس پس بدون توهین از این صفحه خارج بشید و اینکه فعلا اول داستانمون سکس نداره از قسمت دوم شروع میشه فعلا پارت یک هست

سال سوم دبیرستان بودم طبق معمول حالم از لباس فرم بهم میخورد چیه آخه یه لباس گله گشاد دهاتی؟
دوستای زیادی نداشتم فقط یه آشنا اونم دختر داییم که تو یه مدرسه بودیم و کلاسامون جدا بود میشه گفت تموم وقتمو با اون میگذروندم
یه ماه و ۱۸روز از مدرسه گذشته بود سرکلاس هنر که توش استعداد نداشتم همینجوری مشغول بودم که در کلاسو زدن و معلم یه بفرمایید فرمالیته گفت چون طرف اصن منتظر نموند سریع اومد تو که دیدم معلم پرورشیمونه یه سلام علیک کرد و گفت ببخشید وسط کلاس مزاحم میشم راستش آوا خانوم تازه اومدن این مدرسع کلاسای دیگه تعدادشون زیاد بود فقط شما جا داشتید از امروز توی همین کلاس حاضر میشن بعد با دست به سمت در اشاره کرد سرمو انداختم پایین اصن توجه نداشتم فکرم درگیر مامان و بابام بود بخاطر گوشه نشین بودنم و عصبی شدنم همش باهم جنگ داشتیم شروع کردم خط خطی کل دفتر نقاشی و ذهنم مشغول بود من تنها فرد کلاس بودم که هیچ بغل دستی نداشتم بعد خط خطی کردن کل اون برگه ی بیچاره زنگ خورد اومدم پاشم دیدم یکی بغل دستم نشسته اومدم فوشش بدم چشمم خورد به یه فرشته
واقعا فرشته بود یه صورت تپل و ناز با چشمای قهوه ای روشن پوست سفید و یه بینی کوچولو سربالا و لبایی که واقعا تو چشم بود کل کلاس صورتشون پر از جوش و کک و مک بود ولی اون واقعا میدرخشید همینجوری زل زده بودیم بهم تا اون به خودش اومد و اول با لبخند سلام کرده تو دلم به خودم لعنت فرستادم که کاش زودتر از اون حواسم جم میشد من اول سلام میدادم جواب سلامش رو دادم که گفت من آوا فرهادی ام تازه کوچ کردیم قم سر تکون دادم گفتم شکیبا رحیمی.اونم اومد بیشتر حرف بزنه دیدم صدای شادی دختر داییم داره میاد سریع خواستم از میز دربیام بیرون فهمید و بلند شد آخه من ته کلاس میزم چسبیده به دیوار بود از سر میز اومدم بیرون و با شادی خوش و بش کردم شادی زندگینامه ی منو میدونست،میدونس به دخترا حس دارم و از ته دلم دوس دارم پسر باشم نه هوس نه سن بلکه من خودمو پسر میدونستم تو فامیل و خانواده همه میدونستن با لباس پسرونه میرفتم بیرون و این ور اونور
با شادی رفتیم سر بوفه انقد جمعیت زیاد بود شادی فهمید چون دلم نمیخواد دخترا رو لمس کنم نمیرم خودش رفت و یه شیرموز برا من گرفت یه پفک و بستنی مال خودش میدونس عاشق کوکاکولام و غیر اون فقط شیرموز میخورم
داشتم شیرموز میخوردم که دیدم آوا با آیدا یکی از همکلاسیای واقعا نفهم و بیشعور غیر قابل تحمل میحرفه شیرموز پرید تو گلوم به ورزش علاقه داشتم و سرعتم خیلی زیاد بود دویدم سمتشون شادیم ترسید چرا اینجوری میدوئم اومد دنبالم رسیدم بهشون آوا با تعجب نگام میکرد و آیدا با حرص مچ آوا رو گرفتم و رو به آیدا گفتم کارش دارم و دنبال خودم کشیدمش از آیدا که دور شدیم شادیم دور وایستاد نیومد نزدیک مچ دستشو ول کردم رو به روش وایستادم و گفتم دیگه با اون نگرد آدم درستی نیس
اونم سر تکون داد اومد برم دستمو گرفت و گفت چرا انقدر شبیه پسرایی؟قیافت لحنت حتی صداتم بمه قدت استیل راه رفتنت همش پسرونس با لحن سرد گفتم به تو ربط نداره تازه اومده بود مدرسه اگه رازمو میفهمید تقریبا با خاک یکسان میشدم و کل مدرسه میفهمیدن
دستمو در آوردم اومدم برم که دستشو تو دستم گره زد و گفت میشه دوست باشیم؟
گفتم دستمو ول کنی هم دوستیم .پررو پررو ابرو انداخت بالا و گفت اینجا رو نشونم بده نذاشتی آیدا نشونم بده
منم اومدم دستمو دربیارم که محکم تر چسبید چون حوصله ی بحث نداشتم رفتم سمت در اصلی مدرسه و رفتیم تو شادیم اومد کنارم وایستاد همینجور به جلو خیره بودمو مواظب بودم نریم تو دیوار به هم معرفیشون کردم که وقتی گفتم دختر داییم شادی آخرش خود شادیم گفت:و کسی که کل زندگیشو میدونه
چپ چپ نگاهش کردم که خندید خودمم خندیدم و رفتم سمت کتابخونه ی مدرسه رو به آوا گفتم اینم بخش مورد علاقم کتابخونه کلیدش دست منو شادیه هرکدوم یدونه داریم البته مسئولش فقط منم شادی از رو مال من کلید زده شادی گفت حالا انقدرم لازم نبود با جزئیات کامل بگیا
راست میگفت تا حالا به کسی نگفته بودم من و شادی کلید داریم
برگشتم سمت آوا و گفتم به کسی نمیگه شادی بعدش طوری که منطورم آوا بود گفتم مگه نه؟
آوا خیلی خیلی آروم بود برعکس من عصبی سرتکون داد و گفت بین خودمون میمونه شادی سریع رف بیرون و گفت این زنگ برم که امتحان درم فعلا بای منم چون روز باز بودن کتابخونه نبود درشو بستم و با آوا رفتیم داخل
در و بستم صدا ها کمتر شد یه هوف کشیدم رفتم پشت صندلی و نشستم روش آوا هم داشت کتابا رو نگاه میکرد اومد طرفم همینطور که بهم خیره شده بود نشست رو میز اومد یه چیز بگه که زنگ خورد پاشدم که باز دستمو گرفت به دستمون نگاه کردم و راه افتادم قدم ۱۷۸بود اون ۱۶۰الی ۱۶۴باید قشنگ از بالا نگاش میکردم
دو هفته از اومدن اوا میگذشت همه جا با من بود حتی اگه عصبی میشدم سرش داد میزدم بازم از دور باهام میومد مثل بچه گربه ها توی این مدت یجورایی همش میخواستم پیشم باشه انقد فکر بوسیدنش تو ذهنم اومده که کلا نمیتونم منحرفش کنم خودمم موندم آخه یجورایی دلم براش ضعف میره تاحالا اینجوری نشده بودم با شادی که سر میز وایستاده بود بحث میکردم بیا خونمون من تنهام و اینا که قبول نمیکرد آخه مامان و بابام رفته بودن مسافرت مهم خانوادگی من نرفتم کی حوصله داره؟غیر حوصله کی از آوا میگذرع که من خر دومیش باشم؟
آوا داشت به حرفا و تو سرکله زدنامون میخندید من جدیدا زندگی رو دوس داستم امیدوار شدم و خوشحال بودم آوا گفت من بیام؟آخه بابام کلا ماموریته مامانمم دوتا دوقلو ها پیششن تو روهم تو مدرسه دیده اجازه میده بیام

خب این تا اینجاش ببخشید طولانی شد پارت اولشه فک کنید یه بار داستان سکسی نمیخونید این داستان نیس رمانه سکسیه بین احساسات دو دختر یا شایدم یه دختر و یه ترنس کی میدونه؟

نوشته: شکیبا


👍 8
👎 2
16501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

899103
2022-10-16 05:22:42 +0330 +0330

خیلییی سکسی بود 😕

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها