سرآغاز سخنم بنویسم که اسامی واقعی نیستن حتی اما بجز یک تن همه نامهای واقعی ایرانی هستند
آیدا و سحر با نسبت دختر عمه ودختر دایی ده سال و چند ماه پیش در یک روز با منو نادر ازدواج کردن آیدا 24 ساله دختری در نهایت زیبایی با تناسب اندامی بی نظیر چشم ابروی مشکی بسیار خوش حالت، اما سحر دختری 17 ساله لاغر قد بلند و سفید کمر باریک اما معمولی بود هر چند باسنش گرد و زیبا بود اما رانها و پاهاش بهش نمیومد سینه های نسبتا کوچک، پوست صورتش پر از جوشهای جوانی که زیبایی چشمهای رنگی و دهن و دماغ زیباشو گم کرده بود با گیسوان انبوه طلاییش به همه تن و اندامهایش پادشاهی میکرد که نادر عاشق موهاش شده بود.
خونه ما خانه باغی بزرگ موروثی بود پدرم و هر عمویم در گوشه ای خونه ای داشتند و بقیه باغ بین سه عمو و یک عمه تقسیم شده بود
پسر عمو ها تا متاهل بشن خونه ای از سهم پدرشان را میساختند همه هم بهم کمک میکردیم
منو نادرم بعد از عقد در ایام نامزدی که یک سال طول کشید خونه هایمان را به کمک پدر و حتی عموها و پسر عمو ها بصورت دوقلو چسب هم ساختیم و آماده سکونت شد
آیدا از بخت بد من چند ماه بعد از ازدواجمون مریض شد و روزبه روز لاغر و نحیفتر شد تا پوست و استخوانی شده، بعلت غده بدخیم در رحمش با گذشت دو سال فوت کرد و بچه دار هم نشدیم پاک افسردگی گرفتم و مدتی گوشه گیر شدم و به بخت بدم گریستم .
مادرم بعد از مرگ همسرم به طول و عرض کوچه و خیابانِ فامیلها و غریبهها افتاد هر روز زنی برایم پیدا کرد و من قبول نکردم تا خسته شد منم که لیسانس معماری داشتم تو کار ساختمانی در شرکتی مشغول شدم و قید ازدواج را زدم ، هیچ زن یا دختری به دلم ننشست اما تو خیابون و جمع با دیدن تن و بدن خوش استیل زنان بدجوری معذب میشدم، سکسی هم چه قبل از ازدواج چه بعدش با کسی نداشتم
تا جریانی که تعریف میکنم زندگیمو عوض کرد باید اعتراف کنم خوندن داستان های راست یا دروغ شهوتناک و شهوانی با لینک شدنم ،از رابطههای پنهانی با زنان متاهل و محارم و غیره خیلی چیزا یاد گرفتم
اعتماد نفسمو کامل باخته بودم تا با اتفاقاتی که در خانوادمون رخ داد از افسردگی به زندگی معمولی برگشتم.
داشتم از ازدواج خودمو آیدا و سحر و نادر تعریف میکردم
سحر قیافه اش کال بود و صورتش پر از جوش جوانی منو بقیهی فامیل مخصوصا مامان که مخالف بود همه به انتخاب نادر ایراد گرفتیم اما او گوش نداد و گفت علف باید به دهن بزی شیرین باشه ما عاشق همیم و وسلام
سحر مثل میوهی کالی بود که معلوم نبود برسه چه شکلی میشه، اندامهای بدنش انگار ست هم نبودند و بقول مامان خیلی کال بود یک سال از ازدواجشون گذشته بود شرکتی که نادر حسابدارش بود کار بزرگی در دبی گرفت خونهشون را قفل کردن و رفتن ساکن دوبی شدند قید ایرانو ما را زدن و دیگه به ایران نیومدن حتی برای مراسم درگذشت زنم آیدا که تلفنی تسلیت گفتن و هیچ سراغی از ما نکردن بجز تماسهای تلفنی کوتاه و مختصر ،تا اینکه سال قبل نادر برای انبارگردانی با تیمش میره کارگاه شون حین انبارگردانی از جرثقیل طبقات بالا جسمی رها و درجا نادر را از بین میبره جسدشو آوردن تهران
سر خاک برادرم نادر سحرو دیدم نخست نشناختم تا با گریه و زاری که میکرد فهمیدم سحره بقدری زیبا و جا افتاده شده بود مثل تک ستارهای بین اون همه فک و فامیل می درخشید
یک دختر سه ساله هم داشت مادر سحر بغلش کرده بود و گوشه ای کز کرده بودند تا اونو دیدم از ته دل گریستم و دلم بدجوری سوخت غصه هام صد برابر شدن
سحر دیگه دوبی نرفت تو خونه خودشون ماندگار شد و سال نادر سررسید و مجلسی گرفتیمو تمام شد
و مشکلات من آغاز !
طوریکه هر زمان سحر را میدیدم حالم دگرگون میشد و از تیغ نگاهش فرار میکردم نمیدونم چرا ؟!جرأت نمیکردم چهره به چهره بشم، انگار گناهکارش بودم! حتی در یک فضای جمعی سحر آنجا بود، دست و پایم را گم میکردم و میزدم بیرون، استرس میگرفتم قلبم میلرزید
حتی وقتی با دخترش شادی تو حیاط بازی میکردم استرس داشتم اما دور که میشدم فکر های با او بودن احاطهام میکرد با افکارم سرگرم میشدم بین سحر 17 سالهی قبلی و سحر 25 سالهی الآن، تفاوتهای مع الفارق میدیدم متضاد هم، مثل شب و روز،
هجوم افکار وسوسه و اشتیاق دگرگون و بیچاره ام میکرد، مثل روانی ها میشدم و تو فکر کردنشم احساس گناه میکردم، شادی دختر سحر را تو خونه میبردم اون ته باغ تاب بازی و الاکلنگ بازیش میدادم سیر که میشد می فرستادم خونه جرأت نمیکردم تا در خونشون برم دری که ده متر با در خونم فاصله داشت!
تا دورهمی جمع میشدیم دلهره و دستپاچگی گریبانگیرم میشد روانی میشدم !
تصمیم گرفتم تا میشه خونه نیام تو محل کارم چند ماهی داخل کانکس زندگی کردم ، پروژمون تمام شد مجبور شدم برگردم خونه، همان خونه باغی که سحرم اونجا دیوار به دیوارم زندگی میکرد خونه ای با سایتی همیشه سرسبز،
با دیدن سحر باز استرس و دلشوره و احساس گناهی که نکرده بودم شروع میشد ! هر چه به خودم میگفتم آخه سحر دیگه آزاده یک زن بیوه است چرا باید نگاه کردن و حرف زدن با او برایم این همه سخت باشه؟! او به راحتی و بدون هیچ دلهرهای با من برخورد میکرد اما من عذاب وجدان میگرفتم، به افکاری که در پس هالهی نامرئی که از او ساخته بودم منقلبم میکرد
از طرفی این بی تفاوتی سحر هم به اضطرابم شدت میبخشید و نگرانی و دلهرمو دو چندان میکرد ، با شادی تو حیاط بازی میکردم بغلش میکردم وقت میگذراندم تا سحرو می دیدم حتی بازی با دخترشو حس تجاوز به حریم او تلقی میکردم ، در یک کلام روانی شده بودم!
به سایتهای مشاورهی ازدواج دوباره رفتم حتی پیش مشاوری مشهور در تهران رفتم و شرح دادم با دیدن زنی بیوه دارم داغون میشم چکار کنم؟! هر چه زور زدم به مشاور غریبه نتونستم بگم اون زن بیوهی داداشمه، توصیه هایی کرد و تاثیری نداشت که نداشت، به سایت شهوانی و شهوتناک بارها و بارها رفتم خوند سرگذشت های نسبتا مشابه تسکینم میداد به رابطه های زن داداش ها لینک می شدم اما بازم تا سحرو میدیدم انگار طلسم میشدم؟!
یک روز تابستانی سحر با دخترش شادی طبق معمول برنامهاش میرن پارکی سوار گردونهی فضایی میشن چند تا صندلی از گردونه در حداکثر سرعت بریده شده پرتاب میشن هر دو ساعد سحر خورد میشه مامان و بابام تازه به مشهد برای زیارت رفته بودن از بیمارستان زنگ زدن و ماجرا را سحر گریه کنان گفت با عجله رفتم بیمارستان دیدم شادی آسیب جدی ندیده اما هر دو دست سحر را از مچ تا آرنج گچ گرفتن، حال عمومیش خوب بود تا منو دید گریه کرد خودشو انداخت بغلم گفت خان داداش خدا به بچم رحم کرد نمرد مادرش که یتیم بشه، من چه کار بدی کردم که اینجوری باید تاوان پس بدم خانداداش؟ اون از نادر اینم از خودم، ببین ذلیل شدم،
نوازشش کردم دلداریش دادم گفتم تو هیچ تقصیری نداری ، خدا را شکر کن مثل من نشدی آیدا یادته چه زجری کشید؟ خوب که نبودی و ندیدی
ما را چشم زدن ، خیلیا توان دیدن اون همه خوشبختیمونو نداشتن بقول مامانتو مامانم دعا کردن طلسممان کردن این اتفاق صدقه و توان اون جادو جمله اون عفریته است دیگه یقین پیدا کردم دیدی صبح جلو منو تو و شادی سبز شد با چه انرژی کثیفی صبحمونو خراب کرد؟ میدونی کیه میگم ، گفت آره بخدا دیدی که گفتم خدا رحم کنه بدلم برات شده بود اتفاقی میفته!! گفتم نترس هیچیت نیست شجاع باش، تو بغلم آرام گرفت تکرار کردم و تاکید که چیزی نیست، جوونی یکی دو ماهه باز مثل اولت دستات خوب میشه، عجیب بود اون همه استرسم یهویی محو شده بود! بدون هیچ دغدغهای سحرو در آغوش کشیده دلداری میدادم؟؟؟؟؟! چهار ستون تنم استوار و جرأتم صد برابر شده بود !!!؟؟؟ سحر یک ریز تشکر میکرد و با گفتن خان داداش، انگار هر بار دنیایی از انرژی را به هیکلم تزریق میکرد! همهی اطرافیانم فکر میکردن من برادر سحرم شادی را بغل کردم و بوسیدم ترسیده بود چند خراش کوچولو رو پیشونیش بود سحر گفت ببخش از کارت انداختم، مامان کیش بود بلیت برگشتش برای سه روز دیگه بود نتونست بیاد برای فردا ۱۲ اوکی شده عصرش میرسه زحمت به تو دادم ،
گفتم این چه حرفیه سحر جون تو تاج سرمی وظیفمه خیلی خوب کردی زنگ زدی، اگه خبرم نمیکردی ازت گله مند میشدم و ناراحت، هرگزم نمیبخشیدمت من داداشتم به من زنگ نزنی به کی باید زنگ بزنی؟!
باز افتاد بغلم گفتم مواظب دستات باش سحر جون
گفت تو گچه طوریش نمیشه بزار بتو تکیه کنم بذار حس کنم تنها نیستم تو را دارم خانوادتونو دارم بذار حس کنم شادی عمویی مثل کوه پشتش داره بزار خالی بشم بذار پناهگاهم باشی خانداداش!
گفتم من دربست در خدمت توام، مثل کوه پشتتم بمن تکیه کن، هر کاری داشتی فقط اشاره کن، مدیونی مراعات کار و وقتمو کنی، اشک شوق تو چشمان هر دومون موج میزد دیگه نتونستم جلو بغضمو بگیرم با صدای خفهای گفتم آخخ مادر جان نامرد چرا کمرمو شکستی ؟! چرا تنهامون گذاشتی؟ (انگار استارت خورده بودم و اون طلسم موهوم شکسته شده بود!!!) گفت خانداداش تو را خدا آتش زیر خاکسترو مشتعل نکن تو را خدا گذشته را زنده نکن میدونم مرگ برادر سخته منم بقدر خودم زجر کشیدم تو را جون شادی آرامشتو حفظ کن تو مردی باید واقعیتو قبول کنی نمیتونیم عوضش کنیم باید بپذیریم ! مرگ من ، جون سحر اشک نریز دلم داره کباب میشه ،
حالا سحر بود منو دلداری میداد
خانمی بطری آبی درشو باز کرد گفت بیا بخور پسرم خدا برادرتو بیامرزه خدا را شکر کن خانمش و بچشون سالمن و عمویی مثل تو را بالا سرشون دارن ، بیچاره فکر میکرد تازه داداشم مرده سحرم آسیب دیده آبو خوردم و از اون حال در اومدم
گفتم سحر میخوای زنگ بزنم مامان؟ بلکه زودتر از مامانت برگرده؟ گفت نه تو را خدا اون بیچاره چند ماهه با باباجون دعوا و قهر و بهانه تا باباجونو راضی کرده برن زیارت اصلا زنگ نزنیا شنیدی؟ این یه دستوره از فرمانده سحر خخخخ
یهو انگار هیچ اتفاقی نیفتاده هاج و واج موندم!! یاد شعر رهی معیری در خصوص خلقت زن افتادم که همشو حفظ هستم !! گذر کردم و جاش نبود اشاره کنم تو ذهنم ابیاتی را گذرانم دیدم اون شاعر بزرگ چه زیبا سروده (
،مهیا تا کند اجزای او را
ستاند از لاله و گل رنگ و بو را،
ز دریا عمق و از خورشید گرمی،
ز آهن سختی از گلبرگ نرمی
تکاپو از نسیم و مویه از جوی،
ز شاخ تر گراییدن به هر سوی،
ز امواج خروشان تندخویی،
ز روز و شب دورنگی و دورویی )
پرسید تو خودت رفتی ؟؟! انگار از خواب بیدارم کنه ،
گفتم اطاعت فرمانده سحرجون چشم خخخ
حالش خیلی خوب و عادی بود انگار چیزی بهش نشده اما هر دو دست آویزان گردنش بود ترخیص شد آوردمشون سوی خونه تو راه شام گرفتم گفتم شادی چی میخوره گفت عموجونش دخملم بزرگ شده مگه نمیدونی؟ مثل مامانو عمو جونش غذای آدم بزرگا را میخوره، مگه نه؟ شادی با اون زبان شیرینش گفت آله مامان جون از پشت صورت منو بعد مامانشو بوسید گفت عموجون خیلی دوشت دالم دوشم دالی؟ گفتم فدای دخملم بشم عمووو جونم آره که دوست دارم عاشقتم عمو جونم ،گفت مامانمم دوش دالی ؟ گفتم آره مامانتم دوست دارم قد یه عالمه! گفت از من بیشتر؟ گفتم تو را خیلی خیلی زیااااد دوست دارم قد همهی دنیا و و و
همش شادی میگفت و من و سحر قربان صدقش میرفتیم، تا رسیدیم در رستورانی که خیلی معروفه غذا گرفتم و رفتیم خونه سحر،
اول غذای شادی جونمو کشیدم دادم خیلی عادی و بدون نق ونوق خورد مثل آدم بزرگا رفت دنبال عروسکهاشو دونه دونه برام آورد یکی یکی اسماشونو گفت و نسبتهاشونم گفت یکیو که خیلی نازم بود سخنگو و راه میرفت گفت این خودم هستم یه پسرم آورد گفت این عمو تویی باشه خوب؟ گفتم باشه پرسیدم پس مامان کدامشه گشت یه عروسک باربی که بی شباهت به سحر نبود آورد گفت اینم مامانم گذاشت پیش منو گفت دستاش خوب شده عمو جونو اینجوری بغل کرده دستای باربی را انداخت به دور بدن عروسکی که من بودم ! گفتم پس دستای من کو؟ گفت اینم دستای عمووو جونم انداخت گردن مثلا مامانش!! اونقدر تو رویای شادی غرق شده بودم خودمو با سحر و خودش یک خانواده حس میکردم انگار از اول با سحر ازدواج کرده بودم! و شادی دختر منو سحره!؟؟! باور کنید دستام گرمای گردن سحرو حس میکرد و تو تنم دستای سحر را همونطوری که عروسک بغل کرده بود در پهلوهام حس میکردم!!! با نگاه سحر یهو به خودم اومدم دیدم سحر ساکت و خوشحال غرق گوش دادن و نگاه به منو شادیه تا دید من انگار از رویا پریدم بیرون گفت دخترم منو عمو جونت گرسنمونه بازیاتو بذار بعد شام برو دست و روتو بشور بیا،
گفت باشه مامانی
میزو چیدم شامو آماده کردم اصلا به فکرم نرسیده بود نمیتونه قاشق دهنش ببره اصلا من دیگه انگار تو آسمونا بودم تو کرهی دیگری!! تا نشستیم به خوردن تازه متوجه شدم
صندلیمو عوض کردم سمت راست سحر نشستم غذا که چلو گردن گوسفندی بود قاشق اولو تا گذاشتم دهنش احساس خاصی همه وجودمو گرفت آخه سحر با ناز اون لبهای قلوه ای جمع و جور و زیباشو باز کرد دندونهای مرتب و سفیدش پیدا شد، زبان صورتی ناز و خوشرنگش چشامو اسیرش کرد و ترکیب رسیده و پخته اعضای صورتش تک تک جلو چشام اسکن شد محو تماشاش شدم انگار تا حالا ندیده بودمش! رفتم تو اعماقش چشام قفل چشای زیبای سبزش شد هر دو انگار تازه همو دیدیم!
سحر گفت کجایی؟! حواست به فرمان باشه چپ نکنییییم خخخخ قاشقو برده بودم سمت بیرون صورتش!!! کردم دهنش، ایستادم تماشا از جویدن لقمهاش عشق کردم خیلی شجاع و با جرأت شده بودم! احساسمو نمیتونستم پنهان کنم انگار سحر میخورد مزشو من می کشیدم باور کنید انگار اون لقمه را همراش بلعیدم و با تمام کمال حسش واقعی بود سحرم رام و خیلی مشتاق چشاش به حرکاتم بود قاشق دومو دهنش گذاشتم قاشقارو عوض کردم تا خودمم بخورم لقمه دهنش بود نجویده خواست چیزی بگه فکر کردم پرید گلوش لیوان آبو زود پر کردم تا قورت داد گفت مگه از دهن من حالت بهم میخوره؟ گفتم نه
گفت با یک قاشق غذا بخوریم گفتم اخه تو شاید با دهنی من نخوری گفت نه دوست دارم حس خیلی خوبی میده.
گفتم چه بهتر بمنم حس خوبی میده
شالش سر خورده بود گیسوان انبوهش با باد پنکهی سقفی افشان میشد هوای پذیرایی گرم و شرجی شده بود هم کولر آبی کار میکرد هم پنکه سقفی شالش هی رو دستاش میخورد به ظرف غذا ،
گفت ناصر شالمو باز کن اذیت میشم میفته تو سفره!! نخستین بار بود اسممو گفت! بمن خانداداش میگفت!
شالشو ورداشتم
گفت میشه دکمه های مانتومم باز کنی نشستنی تنگه قلبمو میگیره مانتوش چسب تنش بود طوری که سینه هاش دکمه اولو و دوم و میخواست بکنه
دکمه هاشو باز کردم دستام مثل بید میلرزیدن می خورد به سینه های سفت و داغش و بعد شکمش تا اون زیر گفت آخیش نفسم اومد جا مرسی
خدایا این رویاست یا واقعیت باورم نمیشد منی که ته آرزوی نگاه کردن به چهره و اندام سحر بود حالا تو انتهای آرزوهایی که محال بود رسیده بودم!!
سحر از صبح هیچی نخورده بود گرسنش بود غذا هم بسیار لذیذ تا سیر شد منم سیر شدم از دو خوراک یکیشم نتونستیم دوتایی تمام کنیم گفت اینم بریز رو اون تو کابینت فلان ظرف شیشه ای بزرگ در دار را بیار بذار یخچال فردا ناهار میخوریم و و و…
خدا چه لذتی داشت این دستوراتش مثل زنو شوهر چند و چندین ساله بدون تعارف ب من دستور میداد! همه را با ذوق انجام دادم رفتم سراغ شادی
شادی حالا چهار ساله بود خیلی زود با من اوخت شده و با هم بازی میکردیم هر روز براش قاقالیلی میخریدم حالا دیگه تو خونشون زیر یک سقف بودیم میزو جمع کردم و شادی گفت عمو اسبم شو میخوام سوارت بشم منم خرش شدم گفتم عمو خر شده بیا خرتو سوار شو سحر خند اش سقفو ریخت گفت ناااااصرررر خدا بگم چکارت کنه نگووو بده بچه پیش همه میگه خخخخخخخ سواری دادم خنده و خوشحالیش درد سحرو یادش برده بود سحر گفت چه عشقی میکنه دخترم، عموجونشو مظلوم گیر اورده سواری میگیره
بسه خسته شدی ناصر جون! شام خوردی اذیت میشی
گفتم نه تا شادی نگه این خر تو طویلش نمیره خخخخ هردو خندیدم و دیگه سحر ریس رفت و غش کرد از خنده خودمم خودمو خر تصور کردم که دم دارمو گوشای بلند
گفتم ببین دممو گوشامووو نگااا چه گندن دیگه سحر نمیتونست حرف بزنه هی میگفت ناصر نگووو دارم میترکم دلدرد گرفتم دارم تصور میکنم خخخخخ صدا در میاوردم و لگد پرت میکردم اونقدر سواری دادم دیگه شادی انگار خسته شده بود و خوابش میاومد پشتم چرت میزد بزور میخندید
بغلش کردم لالایی گفتم زود تو بغلم خوابید جاشو سحر گفت کجاست مرتب کردم و خوابید
رفتم آشپزخونه ظرف هارو پاک کردم گذاشتم تو ماشین ظرفشویی روشن کردمو سماور میجوشید چای را قبلا دم کرده بودم آماده بود دو استکان ریختم آوردم گفت من چطوری بخورم خخخ
گفتم سرد شد خودم میدم دیگه اوستا شدم نترس
چسبیدم بغلش انگار دیگه سالهاست با همیم گرمای باسنش چنان به تنم نشست !داغ و نرم تنمو به واکنش و موهای بدنم سیخ سیخ کرد با کمی لرزش دستام چاییو دادم لبشو خورد
مال خودمو قبلا خورده بودم
گفتم تعریف کن ببینم چطوری افتادین؟
گفت چرخید و چرخید پرت شدیم و تمام خخخخخ
گفتم همین
گفت قراره اتفاقات بد گذشته را فراموش کنیم پسر خوووب خخخخ
حقا که رهی شعرش شاهکاره ! گفتم تسلیمی .
گفت فردا راستی جایی نرو کارشناس بیمه، تو بیمارستان گزارش گرفت گفت فردا یا پس فردا بریم پزشک قانونی تاییدیه اش را بگیریم بدیم بیمه برای دیه
ساعت نزدیک ۱۲ شد سحر گفت صبح خواب نمونی زود بریم تا برگردیم خونه با این حرفها یعنی برو خونت تا منم بخوابم! آماده شدم برم گفت خواب نمانیاا مامان شایدم تا ظهر برسه پشت در نمونه
گفتم باشه خواستم خداحافظی کنم گفت ناصر مانتومو چطوری در بیارم؟!
انگار پله پله یادمون میاومد یه کارایی مونده نگاه کردم دیدم راهی نداره مگه آستیناشو پاره کنم گفت قیچی را از بغل چرخ خیاطی بیار بشکاف آستینش گشاد بود شایدم میشد درش اورد ولی ریسک نکردیم شکافتم هر چه کردم نشد دربیارم گفت از پشت باسنم بگیر بیار رو سرم اونجوری در بیار تا اوردم بالا کمر و نصفی از باسن سفید و تراش خورده و بی نظیرش ریخت بیرون کیرمو دیگه نشد کنترل کنم شلوار جینمو داشت پاره میکرد جالبه اونم نشد و از سرش نشد رد کنم مجبور شدم مانتوشو دو تیکه کنم یه تاپ آستین حلقه ای مشکی تنش بود سینه هاشو توی سوتین مشکی توری که پوست سینه های مرمرینشو انگار تو قفسه نشون می داد زیباتر کرده و تا نزدیک نصف بیشتر سینه هاش لخت بود و مثل مهتاب میدرخشیدند
دوست داشتم ساعت حرکت نکنه فقط محو تماشای این تن و زیبایی های انداماش باشم آخه من بدبخت تا ازدواج کردم با زن مریضم یک روز خوش ندیدم و با مشتی پوست و استخوان سر کرده بودم تو خیابون زن و دخترایی که با باسن پر و سینه های برجسته را می دیدم آب دهنم راه میافتاد و داغون میشدم حالا سحر نیمه عریان جلوم در نزدیکترین فاصله اندام هایش را به رخم میکشید
دیدم سحر داره میخنده
گفتم چیه عزیزم ؟!
گفت موندم شلوارمو چطوری عوض کنم خخخخخخ
رو دار شده بودم گفتم اون دیگه قیچی نیاز نداره دو سوته درش میارمو یکی دیگه جاش میکنم خخخخ بگو کدامشو میخوای کجا بیارم
گفت بیا دنبالم رفتیم اتاق خواب کمدو باز کردم گفت اون گل منگولی را بیار راحته
تا دست زدم شلوار خونگیش بقدری نرم و لطیف بود احساس بی وزنی کردم گفتم چه نرمه از کجا خریدی گفت دبی از پشم یه نوع خرگوشه ضد حساسیت و نرم
مالیدم به صورتم انگار ابر اسمونی بود و یا پر نازک قو!
گفت دکمه شلوارمو باز کن زیپو بده پایین چشاتم ببند خخخ
وای خدای من داشتم چی میکردم شلوار سحر را داشتم در میآوردم !! باورش برام غیر ممکن بود!! چند لحظهی دیگه پایینتنشو یکجا لخت جلو چشام میدیدم!
تا خواستم باز کنم گفت ناصر چشاتو ببند شورتم ناجوره گفتم چشم مگه پارچه ای نیست؟ نکنه جنسش از طلقه؟! گفت دهاتی ست سوتینمه!! فهمیدم طوریه! گفتم نکنه اونجاتم انداختی قفس ؟! گفت چشاتو ببند گفتم پسر … گفتم چشم ، چشامو بستم گفت بالا را نگاه کن خجالت میکشم گفتم چشششششم با حرکاتی شلوارشو کشیدم پایین گرمای باسن و رونهاش دستمو داغ کرد مگه تن زن هم اینقدر ظریف و داغ و زیبا میشه؟!! زود نشست رو تخت گفت یه پارچه ای بنداز جلوم گفتم چشام نمیبینه گفت باز کن دیگه پوشوندمش!! برگرد از کمد یه لباسی وردار بیار بنداز رو پاهام یه زیرپوش را برداشتم برگشتم انداختم رو لای دو پاش که سفت به هم چسبونده بود چیزی جز سفیدی رونهای صاف و شفافش معلوم نبود
شلوارو کردم پاش اما اینبار یه لحظه شورت مشکی جلو توریشو دیدم که برگشت پشتش بمن شد شورتش لا باسنی بود شلوارشو کشیدم بالا
گفت آخیش راحت شدما حالا هر وقت خواستی برو من که خوابم نمیاد
گفتم منم خوابم نمیاد گفت شربت درست کن از خودمون پذیرایی کن
داشتم شربت آناناس بهم میزدم اومد بالای سرم گفتم چقدر آب بریزم شیشه اب دستم بود گفت یواش بریز تا بگم تا ریختم گفت بسه بسه بسه بسه عااااا خخخ
گفتم چی شد؟
گفت یه دردسر جدید واااای چکار کنم پاهاشو کوبید زمین گفتم شاشت میاد؟
گفت آره بردمش توالت معطل دستوراتش نشدم شلوارو اون شورتو از لای پاهاش کشیدم تا رو زانوش پایین گفتم بشین
نشستوفییییشششششش ، شییپ فیییییششششششششششش شییپ صدای شاشو و پرشش جلو چشام بود گفت برو بیرون اونیکیم تو راهه خخخخ
رفتم بیرون مدفوعشم کرد گفت بیا
رفتم تو گفت تو دیگه همه جامو دیدی شلنگو بگیر جلو مو بشوره نگاه نکن! گفتم نمیشه باید ببینم گرفتم رو کصش گفت عقب مونده با دستمال میشه پاکش کنی ببخشااا
گفتم باشه بذار از پشت اول آب بگیرم بعد با دستمال پاک کنم
گفت زود باش
رفتم پشتش خم شد حالا هم سوراخ کونشو میدیدم هم کسشو آب ولرمو گرفتم پاکش کرد با دستمال توالت تمیزش کردم سعی کردم دستم به اندام لختش نخوره نمیدونم چرا؟گفت مرسی بلند شد اول شورتشو کشیدم بالا گفت نگاه نکن خجالت میکشم گفتم چشم چشاشو نگاه کردم شورتشو کشیدم بالا و مرتبش کردم تا شلوارشو بکشم نگاهم افتاد رو کسش زود شلوارشو کشیدم بالا اونم مرتبش کردم اومدیم بیرون
سحر نفسی عمیق کشید و پرسید ناصر دوسم داری؟
گفتم سحر عاشقتم بگو بمیر بخدا دریغ نمیکنم
گفت منم عاشقتم
دوست داری با من چی کنی؟
گفتم آنچه تو را خوشحال کنه اونو دوس دارم
گفت سکس چی؟
گفتم سحر تو برام چنان مقدسی که حیفم میاد نیاز سرکوفت شده ام را در قالب سکس از تو جستجو کنمو برطرفش کنم هرگز بخودم تجازه نمیدم بر مبنای نیازم تو را همراه کنم
گفت اما من ساده و رک سکس با تو را رأس آرزو و کمال انتظارم میدونم، من هرزه ام؟! یعنی تو از سکس با من گریزانی؟!
گفتم سحر این چه حرفیه ؟! تو اونقدر برام بزرگی و دست نیافتنی نمیتونم تو فکرم جا بدم
گفت چرا فلسفه میبافی رک بگو با سکس با من لذت میبری یا رفع نیاز میکنی؟!
گفتم لذت بردن ذرهی ناچیزی از اون همه آنچه نمیتوانم توصیفش کنم است
اگه بدونم هزار تا جون دارم با یک لحظه سکس با تو همهآن هزار جانم گرفته میشود لخظهای درنگ نمیکنم عاشق سکس با توام سحر…
در آغوش کشیدمو ساعتها در بغل هم نجوای عاشقانه سرودیم و مثل نمک از نوک انگشتان پا تا فرق سرش را بوسیدمو و لیسیدم گفت من وتو مال همیم دوست دارم نخستین سکسمون به انتخاب تو باشه من در اختیار توام توصیف سکسمون نیاز نیست شرح بدهم همینقدر بگویم که هرگز نمی شود با قلم آن را روی کاغذ آورد تا صبح خوابی در چشمانمان نرفت زیبا ترین سکس ها را رمانتیک و فارغ از توان تعریف کردیم
سحر باز پرسید منو چقدر دوست داری گفتم انقدر زیاد که نمیتونم تصورشو بکنم من پرسیدم تو چی گفت انقدر دوست دارم اگه بگی بمیر عاشقانه برات میمیرم گفتم خدا نکنه الهی که من فدای تو بشم
گفت ناصر اگه موقعیتی پیش بیاد بین منو مامانت کدامو انتخاب میکنی
گفتم مامان که سهله خودمو و خدا و هزارتا دارو ندارمو به یک تار موی تو نمیدم البته اونارو هم دوست در حد فکر و گنجایش انسانها ولی تو را خارج از گنجایش معیارهای زمینی نمیتونم بگم چقدر میفهمی؟
گفت آره ولی منم بین تو و مامان انتخابم تویی
پرسید دلت بچه میخواد؟
گفتم آره خیلی زیاد
دوس دارم بچمونو یا یک دوجین بچه هامونو بندازم مثل سگ توله دنبالم ببرمشون بازار هی همش هله هوله بخرم تو دعوام کنی مررررد حیا کن آبرومون تو محل رفت هی میگن سحر و ناصر هفتهای یک جفت بچه پس میندازن خخخخخخ خخخ هردو خندیدیم و سحر چند سیلی به پشتم زد گفت نگو وحشت کردم یه گله بچه !!! منم تا حواسش پرت بود یه کف دست زدم زیر باسنش گفتم فداااات بشم عشقم دو تا بچه بسمونه نترس
تو این حرف زدنا همش دستم رو سینه هاش بود سیر نمیشدم و با نوک سفت شده اش بازی بازی میکردم از مشت کردن تماشای اون همه ظرافت و زیبایی نهایت لذتمو میبردم و جز جز اندام های بی همتای خدادادی و زیبایی سحرآمیزش در پوست خود نمی.گنجیدم
انقدر گفتیم حرف زدیم تا عشقم خوابش برد و هردو در آغوش هم خوابیدیم و تا ساعتی از ظهر هم گذشته خواب موندیم اگر صدای زیبای شادی نبود معلوم نبود کی بیدار شیم
شلوارشو بدون شورت تنش کردم با بوسیدن لبهای باد کرده و زیبای کسش شلوارشو مرتب کردم گفت بریم صورتمو اب بزن مسواکم برام بزن گفتم چشم براش انجام دادم همش تو بغلم بود و کیرم از خوشحالی لذت تن نرمش تمام قد بیدار
ناهارمون امده بود گفتم برم میوه و تنقلاتم بخرم مامان جون اومد نگه دامادش تو فکر مهمون عزیزش نبوده
بوسش کردم دخترمم سوار کردم نیم ساعتی شد با دستان پر اومدیم خونه ساعت ۴:۳۰ هم رد شده بود ناهار عشق کوچولومونو دادم ناهار منو سحر تعریفی بود به طرز عجیبی خوردیم وااای منو این همه خوشبختی ؟!
قاشق اول را که دادم دهنش تا نصفه نجویده لبمو بردم رو لبش بزور دهنشو با زبونم باز کردم نصف لقمه شو کشیدم دهنم وای خداااااا چه لذتی لیسی به لباش زدم دومین لقمه را هم همینجوری سومی را گفت اول تو من بعد حمله کنم به لبات مثل گربهملوس کمین نشست اما تیز چنگال اومد رو لبم دهنمو با زبانش باز کرد هی غذامونو تو دهن هم عوض کردیم زبانمونو تو دهن هم کردیم بیش از یک ساعت شایدم بیشتر ناهارمون طول کشید تازه نصف موندهی شبو خوردیم نوبت به دوغ رسید گفتم بیا دهههههن بازش کرد لیوانو گذاشتم لبش گفتم قورتش ندی مال منو نکهدار لپاش باد کرد لب به لب شدیم بیشتر دوغو ریخت تو دهنم نوشیدم سحر هم همینجوری یک پارچ دوغ و تا ته خوردیم چه مزه ای که فقط اونایی که عاشق واقعی همند میدونن من چی میگم نوبت بازی با شادی رسید هر دو باهاش بازی کردیم شادی از لذت عشق منو مامانش خونه را گذاشته بود سرش آنقدر مشغول شدیم مامان جون یادمون رفت
مامانجونم (مامان سحر) عصر ساعت ۷:۳۰ بود رسید ناهارو گفتم که خورده بودیم برای او عصرانه آوردم ناهارشو تو هواپیما خورده بود سحر به مامانش گفت یه چیز بگم بدت نمیاد؟ گفت بگو تا چه باشه
گفت منو ناصر ازدواج کردیم بابا مامانش مشهده منتظریم بیان تو هم هستی میریم محضر وقتم گرفتیم (چشمکی زد ثبت میکنیم و عروسی خیلی زیبایی هم قراره بگیریم نظرت چیه؟
چه سوپرایزی شدم من !!! از ذوقم سر از پا نشناختم منی که خجل بودم پا شدم عاشقانه چنان لبی از سحر بوسیدم و پشت سر هم چششاشو گونه و پیشونی و همه صورت و پشت دستای گچ گرفتشو بوسه باران کردم که مامانجون قند تو دلش آب شد
گفت مبارکه بسیار کار پسندیدهای کردین کی بهتر از ناصر شادی جون هم دیگه حس بی پدری نمیکنه عمو از قدیم گفتن مثل پدره
ناصر جان بتو هم تبریک میگم که این همه پاکی نذاشتی ناموست ورد زبانها بشه قسمتتون این بوده شما دوتا به هم برسین حتما سحر گفته چه کسایی خواستگارشن، به همه نه گفته پس تو را زیر سر داشته!
شیطونا چه ماهرانه عمل کردین ؟!
باور میکنم مامانتم تا الان نمیدونسته شما مدتهاس تصمیم گرفتین زیر یک سقف یک زندگی عاشقانه را آغاز کنید آفریییین
سحر از خواستگاراش نگفته بود بعدا گفت از جمله پسر عموی جوانم پرهام که از من جوون تر مجرد و پسر با شخصیت و کارمند عالیرتبه بانک بود دهها نفر دیگه که همشون سرشون به تنشون میارزید
سحر اعتراف کرد از سر خاک نادر دلش در گرو من بوده حتی اعتراف کرد قبل از عروسیشم منو میخواسته و عاشقم بوده اما نادر اونو پسندید من آیدا را منم رک گفتم تو سن و سالت کم بود و چهره ات ناپخته راستشو بخوای اصلا بتو فکر نمیکردم اما تا سرخاک نادر دیدمت عقل و هوشم از سر پریدو دیوونت شدم
خلاصه بابا مامان تا رسیدن نذاشتم گرد مسافرتشونو بتکونن گفتم زن مورد علاقمو پیدا کردم باهاش ازدواجم کردم مامان هاج واج موند سحر پیشم بود دست انداختم گردنش گفتم اینم عروست مامان و بابا اشک شوق ریختن و گفتن اینم معجزه امام رضا!!!
گفتم مامان آخه امامرضا کجا بود که نذاره دستای عشقم و شیشه عمرم نشکنه این تصمیمو منو سحر گرفتیم چه ربطی به امام رضا داره ووو
الان که اینو نوشتم پسر چهار ماهه مون تو شکم سحر روز بروز داره بزرگ و بزرگتر میشه تا رنگ زیبا تری به زندگیمون بده شادی هم منتظره داداششو بغل کنه و هی قسم به جون داداشش بخوره و پز بده.
شاید ایراد بگیرید چرا اسرار زندگی و زنمو نوشتم این سرگذشتمونه سحر خونده اوکی کرده نهاییش کردم و اینجا منتشر میشه
سحر هم با راهنمایی من مدتهاست داستانهای این سایت را میخونه مخصوصا سکسهای زن داداش با برادر شوهر ها را باید اعتراف کنم خوندن داستانهای این سایت منو نیمچه جرأتی داد تا به سحر فکر کنم تا این همه خوشبخت شدم
بدرود
ناصر از تهران
نوشته: ناصر
وای بقیه کسشعرات خیلی کسشعر تر بودن چندش بیناموس غذای حویده دهن همو چحوری میخوردین و تو دهن هم بالا نمی آوردین ریدم دهن جفتتون آقا نخونه طرف یه کسمغز دیوانه است
تا نصف خوندم دیگه حوصلم نکشبد
مرد حسابی مگه مثنوی داری مینویسی !!!
ولی چون زحمت کشیدی لایک کردم
تا اونجا خوندم که نوشته بودی (هردو خندیدیم و سحر چند سیلی به پشتم زد گفت نگو وحشت کردم یه گله بچه !!!) متوجه شدم داستانت دروغه. نمیدونم کسی که هر دو دستش توی گچه چطور میتونه سیلی بزنه؟
ابرو بادو که خورشیدوفلک…
همه اتفاقهای عجیب که تو به زنداداشت برسی…باورکردنی نیست…
چرندیات واقعی یک کونی جلقی عقده ای کوس ندیده
من تنها کلمهی اول و دوم را که فرمودی «سرآغاز سخن» خوانده و حتی از رؤیت تمامی متن شیوایت خودداری نمودم؛ چرا که از سرآغازت کاملاً مبرهن بود قصد کث گفتن داری آخر ای غرهخواهر چرا بر شعور مخاطب و مستمع میخ و ارّه کشیده و خویش را نیز مضحکه و ابزار تمسخر ما اغیار مینمایی؟
پی استمناء خویش باش و خوش
داستانت قشنگ بود ولی خیلی طولانی بود کوتاه بنویس ملت حوصله کنن بخونن
اوممم
داستان خوبی بود
هر کی پایه سکس حضوری بیاد پی هماهنگ کنیم
موضوع قشنگ بود اما پر از غلط های دستوری، جملات نا تمام، کلمات نامفهوم، استعاره ها و تشبیه های غلط حتی چیزای پیش پا افتاده
تفاوتهای مع الفارق؟؟؟؟!!!
قیاس مع الفارق بود مجید جان، تفاوت خودش یعنی فرق داشتن!!!
از این نمط بسیار
ساده و روان می نوشتی بهتر بود
چقدر کسشعر بابا فرهیخته ، خود رهی معیری شعراش و یادت نیست که تو یادته ، طرف میگه بیا بکم ، برمن مخواه که نیازم را در تن تو جستجو کنم ، بیا برو رنگی در بیا دیوث کیر تو این زمونه که توی یه خونه پر از عمو و زن عمو و فامیل و … یه مرد برای انجام کاراش اجیر کرده ،
تنها چیزی که این وسط خیلی معلوم بود اینه که همه با گلنار میزنن و ساده تا با شامپوی تخممرغی و کیری
حالم از کسشعرات بهم خورد