دانشکده ما (۱)

1402/05/31

صداش، لحن صحبت کردنش، نگاهش و کلا هر چیزی که در مورد نجف آبادی بود منو حرص میداد. مارو با بچه های یه رشته دیگه تو یه کلاس نشونده بود و میخواست امتحان مشترک بگیره. قبل از اینکه برگه هارو پخش کنه با اون نگاه تحقیر آمیزش پرسید: کسی هست که پروژشو ارسال نکرده باشه؟
جرات بالا بردن دستمو نداشتم. نمیخواستم جلو اون جمعیت به روم بیاره که کلاس هارو نرفتم و حالا با انجام ندادن پروژه هم قطعا درس رو میفتم. چند دقیقه بعد از پخش کردن برگه های امتحان وقتی سرش تو موبایلش بود با یه خسته نباشید کوتاه و آروم برگه خالی رو روی میزش گذاشتم و به سرعت کلاسو ترک کردم. زیر لب بهش فحش میدادم و به خودم یادآوری میکردم که چقدر از نجف آبادی متنفرم. آفتاب ظهر بیش از اندازه رو مخ بود، به دلستر توی دستم نگاه غم انگیزی انداختم که هنوز ۵ دقیقه نگذشته بود داشت رو به گرما میرفت. به دیوار یکی از جاهای دنج دانشگاه تکیه دادم و سیگارمو روشن کردم. باید یه راهی پیدا میکردم تا حرصمو از نجف آبادی خالی کنم! سلانه سلانه برگشتم خوابگاه، وقتی به ساختمون رسیدم احساس میکردم که مثل بستنی قیفی آب شدم و وجودم زیر گرمای خورشید از دانشکده تا خوابگاه کش اومده. بر عکس بیرون، خنکای کولر وحشی اتاق باعث میشد که زیر پتوم بخزم. طبق معمول همه ظهرها، اتاق خلوت، ساکت و بدون هیچ مزاحمی بود. آروم زیر پتو دستمو بردم توی شرتم و با پلی کردن یه پورن معمولی از برازرز سعی کردم خودمو ارضا کنم. همونجوری که صدای آه و ناله پورن استار تو گوشم بود چشمامو بستم و میخواستم با تصور سکس با کسی که برام تحریک کنندست به اوج لذت برسم. مغزم داشت رد میداد! هرچی به ذهنم فشار میاوردم کسی رو جز نجف آبادی تصور نمی کرد. بدون وقفه چوچول کوچولومو میمالیدم. نفس های عمیقم رو برای یه ارضای خوب تنظیم کردم و برای چند ثانیه کوتاه با تصور آه و ناله کردن زیر استادم ارضا شدم.
اونجا بود که یه فکر احمقانه تو سرم جرقه زد! دوست داشتم با یه ایمیل ناشناس بهش پیام بدم و بگم اگه یه نفر دوست داشته باشه بهت بده جوابت چی میتونه باشه؟ اما ترس از اینکه به سادگی و از طریق آی پی منو پیدا کنه وادارم میکرد بیخیال فانتزی احمقانم شم. چشمامو بستم و از اولین برخوردهایی که با نجف آبادی داشتم تا به امروز رو مرور کردم. روز اول مهر رفتم سر کلاس درسی که به شدت توش ضعیف بودم و میدونستم قراره با زحمت فراوان پاس شه. وقتی استاد جوون و جذابشو دیدم امیدوار بودم که مشوقی بشه که بتونم درس رو خوب بخونم و از اون الگوی تکراری بیرون بیام. اولین چیزی که تو ظاهر نجف آبادی جلب توجه میکرد، جوون بودن بیش از حدش برای استاد دانشگاه بودن بود. بعد ها از طریق آدرس ایمیلش متوجه شدم که ۳۳ سالشه و چندین ساله که تو دانشگاه ما مشغول تدریسه. هرباری که نجف آبادی رو میدیدم دنبال حلقه ازدواج یا هر اثری از اینکه متاهل باشه میگشتم. از اولم میدونستم اینکه استادی مجرد باشه میتونه فانتزی های منو به شدت تحریک کنه. قد بلند، اندام به شدت متناسب، خوش پوشی زیاد، موهایی که نصف نیمه ریخته بود و یه عینک که به جز بانمک کردنش به نشون دادن چهره علمیش کمک میکرد. چهره معمولی داشت اما چشماش به شدت اعتماد به نفسشو تو صورت آدم میکوبید. بار ها اون اندام جذاب رو توی پیرهن و شلوار رسمی و تنگش تصور کردم، نجف آبادی قطعا گزینه خوبی بود!
یادم اومد که اول سال تحصیلی از ترس اینکه درگیرش نشم اونو به عنوان استاد راهنما انتخاب نکردم اما حالا شرایط فرق میکرد، یکم شیطنت که به کسی آسیبی نمیرسوند!
همیشه پیرهن های سفید می پوشید، فکر میکردم سفید دوست داره و از پوشیدنش لذت میبره. با تصور اینکه چجوری میتونم باهاش ارتباط برقرار کنم همه اون روز رو پشت سر گذاشتم و تنها برنامه ای که برای دیدنش داشتم کنار گذاشتن یه مانتو سفید بود. صبح روز بعد جذابترین آرایشی که میتونستم رو انجام دادم. موهامو با اتو صاف کردم و سعی کردم مقنعمو به جلف ترین حالت ممکن بپوشم. یه مانتو سفید بلند پوشیدم و رفتم تا ببینم با نجف آبادی چند چندم! دفترش طبقه همکف دانشکده بود و به خاطر پستی که به جز هیئت علمی بودنش داشت همیشه برای دیدنش باید انتظار میکشیدی. منشی بداخلاقش نگاه سرسری بهم انداخت و بی توجه گفت: دکتر مهمون دارن
بدون اینکه جوابی بدم رو صندلی انتظار رو به روی در اتاق نجف آبادی نشستم و خودمو با بازی موبایلم سرگرم کردم. چند دقیقه بعد یه کت و شلواری غول پیکر از در بیرون اومد و با منشی مشغول احوالپرسی شد. بدون اینکه بخوام از اون پیرمرد نق نقو اجازه بگیرم دوتا ضربه به در اتاق نجف آبادی زدم و وارد شدم.
آخر اتاق و پشت میزش نشسته بود و سرگرم بالا پایین کردن یه صفحه تو مانیتور جلوی روش بود. سعی کردم با جذاب ترین لحنم باهاش صحبت کنم: سلام دکتر، صبحتون بخیر
با خودم فکر کردم اه! احمق چرا نرفتی قهوه ای نسکافه ای چیزی براش بگیری و با اون صبح بخیر بگی.
چشماش حس خاصی رو منتقل نمی کرد. آرنج هاشو روی میز گذاشت و انگشتاشو به هم قفل کرد. حس میکردم الان درِ نصیحت و سرزنش رو باز میکنه و شروع میکنه به ایراد گرفتن از اوضاع درسی من.
نجف آبادی: صبح شماهم بخیر خانم عزیزی، در خدمتم.
یهو همه دیالوگ هایی که بارها تو خوابگاه تمرین کرده بودم از ذهنم پرید. به من من افتادم و فقط خدا خدا میکردم که احمق به نظر نرسم. برای اینکه وقت پیدا کنم تا بتونم افکارمو متمرکز کنم گفتم: میشه بشینم؟
نجف آبادی: اینجا متعلق به شماست، بفرمایید
بعد دوتا نفس عمیق گفتم: دکتر راستش من میخواستم تو یه موضوعی از شما کمک بگیرم.
بدون پلک زدن و از پشت میز به من نگاه میکرد. فاصله زیادی داشتیم و نمیتونستم به خوبی واکنشش رو درک کنم. سکوتش نشون از این میداد که باید در رابطه با مشکلم توضیح بیشتری بدم. ادامه دادم: موضوع پایان نامه ای که انتخاب کردم به کارهای شما خیلی شبیه، به همین خاطر میخوام اول برای ثبت موضوع و پروپوزال کمکم کنید و ایشالا ترم بعد هم به عنوان استاد مشاورم کنار دکتر حبیبی راهنماییم کنید. همچنان چهرش به جز غرور خنثی خنثی بود. بعد از چند ثانیه مکث دهن باز کرد و گفت: ببینید خانم عزیزی من آدم به شدت منظمی هستم.
سرمو محکم تکون دادم و حرفشو تایید کردم. ادامه داد: کار کردن با من به این معنیه که باید در تمام مراحل منضبط باشید. در غیر این صورت من تعهدی بابت همکاری با شما ندارم. از قصد سرمو کج گرفتم و سعی کردم با جذاب ترین حالتی که میتونم بهش خیره شم. موهای لختم از کنار مقنعه بیرون ریخته بود و امیدوار بودم به اندازه کافی برای نجف آبادی چشمگیر به نظر برسم. با کلی قول و قرار، آماده این شدم که از دفترش بیرون برم که یهو یادم اومد کار کردن با سایتی که گفته بود رو بلد نیستم. همونجوری که کیفم تو دستم بود و از سر جام بلند شده بودم گفتم: دکتر، میشه نشونم بدین چجوری از سایت مقاله پیدا کنم؟ صندلیشو یکم عقب کشید و گفت: تشریف بیارید.
خوشحال بودم که قراره تو نزدیک ترین جای ممکن بهش وایسم. کیفمو گذاشتم روی میزش و کنار صندلیش ایستادم. پاهاشو روی هم انداخته بود و از فاصله بین خط شلوار و جورابش میتونستم قسمتی از بدنش رو ببینم. بوی عطرش کاملا استشمام میشد و تو اون فاصله نزدیک میتونستم حتی بوی شامپو موهاشو هم تشخیص بدم. تیشرت زیر مانتوم رو تا پایین ترین حد ممکن کشیدم و زمانی که نگاهش به مانیتور بود سعی کردم مقنعه ام رو روی شونه هام بندازم. به بهونه دیدن مانیتور کاملا خم شدم و مطمئن بودم که تو اون زاویه خط سینم مشخص و واضحه. بین توضیحاتی که میداد یهو برگشت سمت من که چشم تو چشم باهام صحبت کنه. کاملا تابلو متوجه یقه باز و خط سینم شد، سعی میکردم لبخند نزنم و قیافمو جدی بگیرم تا فکر نکنه که از عمد دارم باهاش لاس میزنم. بعد از یکی دو دقیقه که چشماش بین چشمام و سینه هام در گردش بود و از گیت هاب و چند تا چیز مسخره دیگه صحبت کرد در اتاقشو زدن. با بالا رفتن صداش و گفتن بفرمایید من مقنعمو پایین کشیدم و به حالت عادی برگشتم. برای چند ثانیه کوتاه تو چشماش خیره شدم و با گفتن: فعلا با اجازتون استاد، بعدا صحبت میکنیم اتاقشو ترک کردم. بعد از رد کردن منشی عجیب غریبش و پا گذاشتن تو فضای خالی و ساکت دانشکده تو هوا یه مشت محکم زدم و با صدای آرومی گفتم یسسسس. و شروع کردم به ساختن سناریویی که تهش به آه و ناله کردن زیر نجف آبادی ختم شه.
از فردای اون روز انگیزه بیشتری برای درس خوندن داشتم. فقط دو هفته به پایان امتحان ها مونده بود و باید تو این دو هفته میتونستم مخ نجف آبادی رو بزنم. مجبور بودم به جز درس خوندن توی روز و پاس کردن امتحانام، برای سرچ کردن مقالات و روش کاری که نجف آبادی بهم یاد داده بود، شب تا صبح رو هم بیدار بمونم. چند روز بعد خسته و درمونده خلاصه سی تا مقاله ای که از بین سیصد تا عنوان پیدا کرده بودم رو تو دستم داشتم و منتظر دیدن نجف آبادی بودم. با باز شدن در اتاقش گردن کشیدم که ببینم تنهاست یا نه. خودش به همراه مهمونش از اتاق بیرون اومدن. هول هولکی سریع از جام بلند شدم و با گفتن یه:(( سلام دکتر )) نگاهمو پایین نگه داشتم. طولی نکشید که با مهمانش خداحافظی کرد و من به اتاقش هدایت شدم. این بار بیشتر از دفعه قبل به جزئیات دقت کردم. دور تا دور اتاق پر از گلدون های مختلف و تابلو های هنری بود. سرسری نگاهی به کتابخونه پشت سرش هم انداختم که اکثر جلد کتاباش بنا به ماهیت رشته، برای من آشنا بود. منتظر تعارفش نموندم و رو یکی از مبل های اتاقش نشستم. همزمان لپ تاپمو باز کردم و با زدن عینکم منتظر بودم که نتیجه چندین روز تلاشمو براش ارائه بدم.یه پیرهن سفید با راه راه های مشکی تنش بود و آستین های بالا زدش عضلات سکسیشو به رخ میکشید. نگاهی به چوب لباسی کنار پنجره انداختم، تو دلم گفتم چرا تو این کت و شلوار سرمه ای جذاب نباید منو بکنی؟ چرا نباید همزمان که کراوات نداشتتو گرفتم کسمو بلیسی؟ از فکرای خبیثانه خودم لبخندی رو لبام اومد. با صدای استاد به خودم اومدم و صدامو صاف کردم.
نجف آبادی: خانم عزیزی تشریف بیارید اینجا ببینم چیکار کردین.
لپ تاپمو برداشتم و روی میزش قرار دادم. اینبار یه مانتو دکمه دار پوشیده بودم که از بین دکمه های نسبتا بازش بدن لختم معلوم بود. دوباره جلو استاد خم شدم و اجازه دادم که چاک سینه و هرچیزی که از اون فاصله مشخص هست رو ببینه. تو دلم دعا میکردم که از رژلب جیغی که زدم خوشش بیاد و ژلیش های قرمز ناخنم براش جلب توجه کنه. ته جلسه نجف آبادی بعد از کلی دید زدن سینه های من ازم خواست که نتایج رو توی واتس اپ یا ایمیل براش ارسال کنم. چشمی گفتم و قبل از ارسال یه استوری تو واتس اپ قرار دادم. البته باید گفت که جوری تنظیم کردم که فقط نجف آبادی بتونه استوری رو ببینه و برای بقیه قابل نمایش نباشه. یه عکس با بیکینی و کلاه لبه دار کنار استخر که نوک سینه هام و برجستگی کسم توش به خوبی مشخص بود، به همراه یه جمله برای شکایت از گرمای تابستون که خالی از عریضه نباشه. خلاصه مقالات رو برای استاد ارسال کردم و بعد خداحافظی ازش منتظر موندم که استوری رو سین کنه.
اگه دوست داشتین که داستان رو ادامه بدم نظرتون رو در موردش بنویسید🌹

نوشته: لیدی لیبرا


👍 62
👎 4
51901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

943700
2023-08-22 23:46:44 +0330 +0330

داستان خوبیه، ادامه بده.

3 ❤️

943720
2023-08-23 01:09:14 +0330 +0330

دخترا برای رسیدن به کراششون چه کارایی که نمیکنن خیلی حوصله داری خداوکیلی

2 ❤️

943729
2023-08-23 01:38:40 +0330 +0330

منم دوران کارشناسی، سعی کردم مخ استادمو بزنم تو فیس بوک مسیج میدادم بهش تا صبح چت میکردیم ولی دیوث پا نمیداد تو کلاس هم بیشتر از همه به من گیر میداد. میگفت اگه بدونم واسه نمره داری باهام چت میکنی پیندازمت درس ۴ واحدیو 😂😂 خلاصه کخ بعد از ترم مخشو تو دفتر طراحیش زدم ولی دیوث خروس بود با اون کیر کوچیکش زودانزال. دلمو زده بود دیگه جوابشو ندادم. واقعیت فقط هیجان رابطه ممنوعه منو سمت اون سوق میداد بعدش کاملا برام مسخره شده بود.

4 ❤️

943769
2023-08-23 03:48:54 +0330 +0330

قشنگ بود …

0 ❤️

943838
2023-08-23 13:40:56 +0330 +0330

دخترا راحت میتونن به کراششون برسن اونوقت ماپسرای بدبخت اگرازیکی خوشمون بیاد بایدهزارتاکارکنیم اخرشم دختره اصلانگاهمون نمیکنه

0 ❤️

943848
2023-08-23 15:11:19 +0330 +0330

خوب بود .واقعا حال میده شاگردتون بخاطر کمک به قبولیش تو کنکور خودش بیاد تو ماشین برات بخوره یا خونه خودشون باش … واقعا لذتبخشه .

1 ❤️

943858
2023-08-23 17:00:05 +0330 +0330

قشنگ نوشتی

0 ❤️

944178
2023-08-25 11:12:44 +0330 +0330

بعد چند وقت یه داستان جدید و قشنگ با یه قلم روان و مشتی
خسته نباشی ادامه بده حتما

0 ❤️

944227
2023-08-25 20:42:47 +0330 +0330

دمت گرم قلم خوبی داری فقط درمورد سن استادی که عضو هیئت علمی هم هست کمی اغراق کردی اگه سن استاد رومسن تر میزدی قابل باورتر بود

0 ❤️

945826
2023-09-05 01:53:48 +0330 +0330

سرکار خانم دانشجو دست به قلمت زیباست.
یادش بخیر من چون شغل دوم کار تدریس .مشاور … کنکور و دانشگاه و مراکز غیر انتفاعی هست چند سال قبل بعد کلاس تقویتی و آموزش روش صحیح تست … یکی از دخترها گفت کمکش کنم تهران مجاز به انتخاب رشته بشه تا با پسر عمه اش ازدواج نکنه …(چون اصالت تبریزی بودن و سختگیر)
با دقت و تجربه این سالها انتخاب رشته را خودم انجام دادم که تهران فیزیوتراپی مجاز شد البته چندتا رشته بهتر شهرستان دور مجاز شد اما پدرش گفت فقط تهران. بعد از قبولیش گفت جبران میکنم که گفتم مادرتون بیشتر از قرارمون واریز کرد و جبران کردن که گفت من میخوام جبران کنم .عصر تماس گرفت برا چهارشنبه میام اخه میدونست تنها زندگی میکنم. شب تو وات ساپ پیام دادیم که کمی به سکس رسید و اخر گفت چون پدرش چهارشنبه میره تبریز مادرش را ببیند میتونه بیاد و عصر همان روز قرار اومد. انصافا میگم بهترین سکسم بود اونم با دختر 19ساله زیبا خوش اندام چون از ته دلش راضی بود واقعا خیلی لذت بخش بود برا من و مهسای باسن طلا
سکس با رضایت قلبی زیباست .

0 ❤️