درویش پیر و شكسته ای بود، معروف به “ درویش غریب دوره گرد” كه از مال و منال دنیا تنها صاحب خری بود كه سوار آن می شد و از این ده به آن ده می رفت، تا لقمه نانی پیدا كند.
درویش شب به هر آبادی كه می رسید، سراغ خانقاه یا مسجد را می گرفت و شب را در آنجا می گذراند. این درویش غریب بیچاره كاری هم بلد نبود تا بتواند نانی پیدا كند و ناچار نباشد هر روز از این آبادی به آبادی دیگر برود.
روزی از روزها درویش غریب گذارش به آبادی كوچكی افتاد. از یكی از آهالی سراغ خانقاه را گرفت و وقتی به آنجا رسید، دید عدّه ای از درویشان دور هم جمع¬اند. خیلی خوشحال شد.
یك مرتبه صدایی بلند شد كه: «تو كی هستی و از كجا میآیی؟» درویش غریب گفت: «مردی غریبم. از راه دور میایم.» آن مرد گفت: «من خادم خانقاه هستم. امانتی چیزی همراه نداری؟» درویش گفت:« من تنها خری دارم كه در آن خرابه جلو باغ بستم. تو حواست به آن باشد.» این را گفت و وارد مجلس درویشان شد.
این دسته درویشان آدمهای جورواجوری بودند. هر گاه مهمان تازه ای به آنها می رسید، با او خیلی گرم می گرفتند و به هر حیله ای كه بود، سر او را كلاه می گذاشتند. یكی از این درویشان كه خیلی رند بود و از اول زاغ درویش غریب را چوب زده بود و دیده بود كه درویش خرش را به دست خادم سپرده، نقشه ای كشید.
در حالی كه درویشان همدستش، سر درویش غریب را گرم كرده بودند و مرتب حال و احوال او را می پرسیدند كه:« بگو ببینیم درویش، اهل كجایی؟ و بكجا می روی؟»، آن درویش رند و مكار، خر را دزدید و برد بازار فروخت و از پول آن سوروسات خرید و وسیله عیش و نوش فراهم كرد و آورد در مجلس درویشان گذاشت.
درویشان پس از خوردن غذای زیاد، شیرینی و آجیل مفت، بنا كردند به مسخره كردن و شعرخواندن. یكی از درویشان می خواند:
شادی آمد و غم از خاطر ما رفت خر برفت و خر برفت و خر برفت
بقیهً درویشان هم به او جواب میدادند: خر برفت و خر برفت و خر برفت
القصه، مجلس آنقدر گرم بود و درویش غریب اصلاً به فكر خرش نبود. بعد از اتمام مجلس هم، همه در گوشه ای به خواب رفتند.
صبح وقتی كه درویش غریب بیدار شد، دید هیچكس دوروبرش نیست. رفت خرش را بردارد، دید نه از خرش خبری هست، نه از خادم .
بعد از این كه ساعتی گذشت، سر و كله خادم باشی پیدا شد. درویش از او پرسید :«ای مرد خدا، خر من كو؟» خادم قیافه حق بجانب گرفت و گفت: «مگر دیوانه شده ای؟ كدام خر؟» درویش گفت:« همان خری كه دیروز غروب آفتاب در این خرابه بستم و به تو سفارش كردم، حواست به او باشد.» خادم باز حاشا كرد و گفت: «تو یا خواب می بینی یا دیوانه شده ای.» درویش كه دیگر ناراحت شده بود، دست به فریاد گذاشت و سر و صدا راه انداخت.
خادم باشی گفت: «مرد حسابی، تو با این سن و سال و با این ریش و پشم دراز خجالت نمی كشی، پرت و پلا می گویی؟ پس آن همه شیرینی و غذا كه دیشب خوردی، از كجا آمده بود؟ همه از پول خر تو بود كه رند مجلس آن را به بازار برد و فروخت.»
درویش بیچاره كه تازه متوجّه شده بود، گفت: «می خواستی به مجلس بیایی و با اشاره به من خبری بدهی، تا لااقل او را بشناسم و پول خرم را از او بگیرم.»
خادم باشی گفت: «من آمدم خبرت كنم، ولی دیدم تو بیشتر از دیگران سر و صدا راه انداخته ای و از رفتن خرت خوشحالی می كنی و با بقیه دم گرفتی كه خر برفت و خر برفت و خر برفت. فكر كردم از فروختن خرت راضی هستی.»
درویش غریب گفت: «ای مرد، حق با توست. من ندانسته، از گفته ها و رفتار آنها تقلید كردم و به این روز افتادم.»
این مثل را در مورد افرادی می گویند كه از دیگران تقلید نابجا و كوركورانه می كنند و خیر و صلاح خویش را در نظر نمی گیرند.
ملک ایران رفته از دست ای عزیز
حال باید خواند وگریید از برای این وطن
خر برفت و زین میان درویش را
سخت تنگ آمد دل و نایی ندارد جان و تن 😔
دیزل مکس
توی این جامعه گرگ صفت آدم باید خیلی محتاط عمل کنه
وگرنه خر برفت و خر برفت و خر برفت
↩ diesel max
درود
دوست بزرگوارم بسیار عالی بود 😞 😞 👏 👏
↩ Amirkd2023
درود جناب امیر
شوربختانه تو این 45 سال، مردم رو عوض کردند (اخلاق و منش مردم رو تغییر دادند)
خواجه نظام الملک در کتاب سیاست نامه یا سیر الملوک می گوید:(برخی بر این باورند که نگارنده این کتاب کسی دیگر است) «الناس علی دین ملوکهم»: مردم بر اساس منش حاکمان جامعه قدم بر می دارند.