❤️ یک انتقام شیرین (قسمت هفتم) ❤️❤️

1403/01/28

اروتیک
دنباله دار
قسمت قبل
این قسمت دارای صحنه های اروتیک می باشد.
سعی می کردم که تمرکز کافی داشته باشم ولی هر کاری می کردم نمی شد، تا حالا تو یه همچین جو سنگینی قرار نگرفته بودم. آدم های سیاسی و کله گنده از یه طرف، حفظ ظاهر کردن جلوی محمود از یه طرف، فضای سکسی که محمود با آوردن دخترای بی نهایت زیبا و بی نظیر با اون لباساشون که اگه نمی پوشیدن خیلی بهتر بود از طرف دیگه حسابی تمرکز رو ازم گرفته بود. تازه شرابی هم که همون اول خورده بودم یکم سرم رو گرم کرده بود. ولی این فرصتی نبود که دوباره تکرار بشه باید نهایت استفاده رو می کردم.
تقریبا تو تمام لحظات گذشته تو نزدیکترین فاصله با محمود بودم و با خوش و بش کردن ها و تعارف تیکه پاره کردناش همراهی می کردم. یه نیم ساعتی از مهمونی گذشته بود که نازی مهمون ها رو به سکوت دعوت کرد. محمود روی سِن رفت و شروع به سخنرانی کرد و بعد از خوش آمد گویی و تقدیر و تشکر از مهمون ها بخاطر قبول دعوتش خلاصه ای از کارهای شرکت رو عنوان کرد و همچنین سه چهار تا پروژه بزرگ و جدیدش رو معرفی کرد. تازه فهمیدم تو پروژه های فرآورده های نفتی هم کارایی داره می کنه. بعد از اتمام سخنرانی پیانوی سفید بزرگی رو به سالن آوردن و یه نوازنده خانم شروع به نواختن پیانو کرد. اول با آهنگ هایی با ریتم ملایم و رمانتیک شروع کرد و بعد ریتم آهنگ ها تندتر و شادتر شد.
این وسط همه حرکات محمود رو رصد می کردم و حواسم همه جوره به محمود بود. از هیجان اولیه ای که داشتم کمی فاصله گرفته بودم و حواسم بیشتر جمع شده بود. محمود در گوش نازی چیزی گفت و نازی بلند شد و سه تا رابط اصلی محمود رو دعوت کرد که به طبقه بالا برن. نازی جلو و محمود پشت سرشون پله ها رو بالا می رفتن، من هم برای نزدیک شدن به اون سه تا رابط باید همراهشون می رفتم ولی با این اوضاع نمی شد و کاری از دست من بر نمی اومد . به اواسط پله ها رسیده بودن که محمود برگشت و دور تا دور سالن رو نگاه کرد بعد به من اشاره کرد که برم پیشش. سریع بلند شدم و پشت سرش راه افتادم. به کنار محمود که رسیدم آروم در گوش من گفت: الان وقتشه خودت رو به من و اینا ثابت کنی. گفتم: چکار باید بکنم؟ نه من اینا رو می شناسم نه اینا من رو، در ضمن اینا به هرکسی اعتماد نمی کنن اصلا من رو تو بازیشون راه نمی دن که. گفت: من معرفیت می کنم و سعی می کنم اعتمادشون رو جلب کنم ولی موفقیت من بستگی به رفتار خودت هم داره. سری تکون دادم و همراهشون به طبقه بالا رفتم.
طبقه بالا یه لابی کوچکی داشت که یه دست مبل هفت نفره سلطنتی با چوب کنده کاری شده که مشخص بود کار دسته، پر شده بود. یه طرف لابی بار بود که با یه تراس و دو پنجره به بیرون راه داشت و دور تا دورش اتاق بود. محمود همه رو به نشستن دعوت کرد. مهمون هاش با کنجکاوی و خیلی مشکوک نگاهم می کردن، جو سنگینی بود که محمود با معرفی من سعی کرد تا جو رو کمی آروم کنه. محمود گفت: ایشون جناب مهندس آرشام محسنی کارشناس ارشد معماری هستن که از بچگی با هم بزرگ شدیم. سایقا شرکتی داشتن که تو زمینه ساخت و ساز و دیزاین داخلی ساختمان فعالیت داشتن، ولی متاسفانه شرکاشون به اختلاف خوردن و مجبور به انحلال شرکت شدن. چند ماهی هست که افتخار دادن و با بنده همکاری می کنن. چند تا از پروژه هایی هم که به من سپرده بود رو هم به عنوان رزومه کاریم معرفی کرد. آقایی که تو هیئت امنیت ملی بود و سید صداش می کردن گفت: افراد مورد اعتماد مهندس مومنی، مورد اعتماد ما هم هستن. محمود بلافاصله گفت: به ایشون از چشمام بیشتر اعتماد دارم یعنی اگه درستی و صداقت آدم بود دقیقا مهندس محسنی می شد. همه خنده مختصری کردن و گفتم البته جناب مهندس مومنی در حق بنده لطف دارن و دعوت کردن من به این ضیافت هم نشونه لطف و محبت ایشونه.
آقایی که رییس اتاق بازرگانی بود گلوش رو صاف کرد و گفت: تو شرکت سابقتون پروژه خاصی انجام دادین؟ گفتم: راستش تازه دو سه سال بود که شرکت ما به سود دهی رسیده بود تازه داشت کارمون می گرفت ولی قسمت نبود ادامه بدیم. دیزاین و بازسازی یکی از هتل ها و بازسازی و محوطه سازی یه ملک قدیمی در نیاوران و ساخت نما و لابی یه برج هجده طبقه در الهیه و چند تا پروژه ریز و درشت نتیجه کار شرکتمون بود که متاسفانه نشد شرکت رو نگه داریم. رییس اتاق بازرگانی گفت: پروژه نیاورانتون چی بود؟ من چون محل سکونتم اونجاست می خوام بدونم. گفتم یه خونه باغ قدیمی بود که متعلق یه خانم مسنی بود که بیشتر در خارج کشور زندگی می کنن و ایشون خونه رو به ما سپردن که به سلیقه خودمون بازسازی کنیم. بعد آدرس حدودیش رو خواست که بهش گفتم. محمود گفت: در ضمن جناب مهندس محسنی دارن رو دو تا پروژه بزرگ خارجی هم کار می کنن یکی تو ترکیه و یکی تو امارات، که اگه موفق به بستن قرارداد بشن، یکی از بزرگترین قراردادهای ساخت و ساز کشور رو تو سال های اخیر بستن و ارز آوری بسیار بزرگی برای کشور هم انجام دادن. معاون وزیر که دکتر صداش می کردن گفت: واقعا به همچین نیروهای جوان و متعهد و نخبه نیاز داریم.
محمود به رییس دفتر بازرگانی گفت اگه افتخار بدین مهندس محسنی می تونن تو پروژه شهرک ویلایی لواسون هم کمکتون کنن. که در جوابش گفت: اعتماد سازی که بشه حتما از ایشون استفاده می کنیم، ظاهرا این مهندس جوان حرف های زیادی برای گفتن دارن. بعد دکتر گفت: اگه موافق باشید در مورد پروژه مشترکمون حرف بزنیم و قراردادمون رو نهایی کنیم. من گفتم: پس رفع زحمت می کنم تا شما راحت باشید. نازی اخم هاش تو هم رفت و محمود هم سکوت کرد. خواستم بلند بشم برم که سید که کنارم نشسته بود دستم رو گرفت و گفت: نیازی نیست برید شما تایید شده هستین. متوجه ایما و اشاره دکتر شدم که داشت می گفت بذار بره. سید لبخند صدا داری زد و گفت جناب دکتر شما که مشغول صحبت بودین عکس و مشخصات مهندس محسنی رو برای بچه ها فرستادم و ایشون رو تایید کردن. می تونین راحت باشین. دکتر هم سری از روی رضایت تکون داد.
از صحبت هاشون فهمیدم پروژه یه کارخونه بزرگ فرآورده های نفتیه که توی عسلویه قراره ساخته بشه البته با همکاری یه شرکت چینی. گردش مالی یه همچین سازه‌ی عظیمی چند ده میلیارد دلار بود، خب معلوم بود که چندین میلیارد تومن هم تو جیب آقایون خواهد رفت.
جلسه حدود یک ساعت طول کشید. شرح وظایف مشخص شده بود. شرکت چینی زیرساخت های اصلی کارخونه رو درست می کرد و دستگاه ها رو می آورد. شرکت محمود به عنوان شریک اصلی، کار ساخت انبارها و منابع بتونی رو داشت بقیه بناها از جمله ساخت ساختمان های اداری استراحتگاه ها و پارکینگ و جاده سازی و غیره هم دو سه تا شرکت داخلی دیگه بر عهده داشتن. گفتم: فضای سبز و محوطه سازی هم قراره انجام بشه؟ که آقای دکتر گفت خیلی نمی خوایم تو چشم باشه و سید در ادامه گفت: بودجه محوطه سازی خیلی محدوده. گفتم: جسارتا چقدر بودجه در نظر گرفتین؟ گفت حدود دویست میلیارد تومن. تو دلم گفتم دویست میلیارد تومن ناچیزه واقعا؟ بعد گفتم: پول کمی هم نیست می شه یه فضا سازی ساده ولی در عین حال زیبا رو درست کرد. دکتر گفت: شرکتی رو برای اینکار در نظر نگرفتیم. با توجه به اینکه می دونستم محمود میانه خوبی با فضای سبز نداره گفتم: اگه صلاح بدونین من با کمک دو تا از دوستان می تونم تو این زمینه کمک کنم. رییس اتاق بازرگانی گفت فکر نمی کنم مشکلی باشه. پولی هم نیست که نیاز به مناقصه داشته باشه. اگه جناب دکتر صلاح بدونن مشکلی نیست.
دکتر هم گفت: اگه مشکل قانونی نداره بر عهده شما و تیمتون. نازی لبخند رضایت روی لباش بود همچنین محمود. بعد محمود اجازه خواست و به یکی تلفن زد. چند دقیقه بعد شوهر خانم همایی با دو نفر دیگه که تو مهمونی ندیده بودمشون اومدن بالا و چند تا کاغذ رو به آقای دکتر دادن. دکتر بعد از خوندن کاغذها اون ها رو امضا کرد و بعد به بقیه داد تا امضا کنن. بعدا فهمیدم که اون کاغذها فرم قرارداد و تفاهم نامه ها بوده. بعد از امضا، محمود که تو پوست خودش نمی گنجید تا کمر دولا شد و کلی تشکر و پاچه‌خواری کرد. بعدشم همه بلند شدیم و برای ادامه مهمونی به طبقه پایین رفتیم.
طبقه پایین پر شده بود از بوی الکل و سیگار و شهوت چند تا آقا اضافه شده بودن که همشون از محافظین و همراهان مهمون ها بودن. زنایی که مسئول پذیرایی بودن با لوندی خاصی دلبری می کردن. راستش خودم هم حسابی تحریک شده بودم. کاری که می خواستم رو انجام داده بودم و دیگه از محمود و مهمون های ویژه ای که داشت فاصله گرفتم. یه گیلاس شراب برداشتم و همشو سر کشیدم انگار بارسنگینی از دوشم برداشته شد. یه لحظه دیدم محمود به همسر خانم همایی چیز گفت و همسر خانم همایی خیلی سریع با یه آقای دیگه ای مهمونی رو ترک کردن. نازی هم مشغول خوش و بش با بقیه مهمون ها بود. دورادور حواسم به محمود بود که تو یه لحظه با خانم همای غیب شدن. خودم رو به نازی رسوندم و قضیه رو بهش گفتم. گفت مهم نیست ولشون کن. گفتم نازی خیلی خسته ام جایی برای استراحت هست؟ گفت برو تو ساختمون پشت عمارت ولی زیاد نمون محمود ببینه نیستی ممکنه همه چی خراب بشه. بعد به یکی از دخترایی که پذیرایی می کردن گفت جناب مهندس رو ببر استراحت کنه. بعد به شوخی گفت مراقب باش شیطونی نکنی. جلوی شلوارت که حسابی باد کرده. خندیدم و گفتم: دهان گرمت رو می خواد. یه خیلی بیشعوری حوالم کرد و گفت برو و زود بیا.
پشت سر دختره رفتم تو ساختمون پشت امارت، من رو راهنمایی کرد تو یه اتاق که یه تخت دونفره توش بود. بعدشم رفت. منم دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد. تو خواب عمیقی بودم که احساس کردم یکی داره شلوارم رو از پام در می آره آروم چشمام رو باز کردم و دیدم نازی دولا شده روم، تا اومدم چیزی بگم چند تا بوسه ریز روی رونم زد با دهانش شرتم رو کشید پایین و شروع کرد به خوردن. خیلی سریع و تند می خورد و با دستش هم بالا و پایین می کرد. حسابی تحریک شده بودم گرمای دهنش باعث شد در عرض چند ثانیه راست کنم نازی با یه دستش من رو می مالید و دست دیگش دستش رو کرده بود تو شلوارش و خودش رو می مالید. بعد یکی از پاچه های شلوارش رو در آورد و نشست روم و آروم آروم تا ته کرد توش. ناله خفیفی کرد و کمی دورانی خودش رو روی من چرخوند و بعد آروم آروم شروع کرد به بالا و پایین کردن و کم کم سرعتش رو زیاد کرد تا ناله بلندی زد و بعد از کمی لرزیدن افتاد روم و لب هام رو شروع کرد به خوردن. از زیرش در اومدم و خوابوندمش رو تخت خودم هم خوابیدم روش و شروع کردم به کمر زدن نازی من رو محکم تو بغلش گرفت و پاهاش رو دور کمرم حلقه و محکم قفل کرد و شروع کرد به قربون صدقه رفتن خودم و بدنم داشتم ارضا می شدم که دوباره نازی لرزید و گفت: قربون کمر سفتت. بهش گفتم نازی دارم می آم حلقه دستا و پاهاش رو محکم کرد و گفت بیا جونم آتیشم رو سرد کن با آبت. هر کاری کردم نتونستم درش بیارم و منم محکم بغلش کردم و تموم آبم رو خالی کردم توش. نازی یه اووف کشیده ای گفت و بدنش کاملا شل شد. چند دقیقه ای رو به لب گرفتن و نوازش و معاشقه گذروندیم. نازی بلند شد و خودش و من رو تمیز کرد. آرایشش رو دوباره تجدید کرد و گفت تا نیم ساعت دیگه عمارت باش میز شام رو چیدن. بعد بوسه ای به لبام زد و رفت. یکم دیگه دراز کشیدم و با بی حالی خودم رو مرتب کردم و سیگاری روشن کردم به سمت عمارت رفتم.
هر نوع غذایی که فکرش رو کنین بود از بره گریل شده درسته تا انواع کباب و سالاد و فینگر فود.محمود من رو دعوت کرد به بالای میز جایی که خودش و نازی و مهمون های ویژه نشسته بودن. کمی خوش و بش با هم کردیم و بعد از اینکه برای مهمون هاش غذاهای دلخواهشون رو خودش شخصا کشید. یه تیکه از فیله بره درسته برید و برای من گذاشت. غذام رو با یه گیلاس شراب خوردم. اکثر مهمون ها ویسکی خوردن سید یه شات ویسکی به من تعارف کرد که گفتم غیر از شراب و آبجو چیز دیگه ای نمی خورم. ویسکی هم فقط اسکاچ نه چیز دیگه. لبخندی زد و و شات خودش رو به سلامتی خورد. بعد از خوردن شام و دسر کمی دیگه پیانو نواخته شد.
اولین کسی که مهمونی رو ترک کرد دکتر بود، به رسم ادب با محمود و نازی تا ماشینش همراهیش کردیم وقتی خواست سوار بشه یه کارت ویزیت بهم داد و گفت این آدرس و تلفن دفترم تو جردنه اگه کاری داشتی با این شماره هماهنگ کن. بعدشم سوار شد و رفت. نفر بعدی رییس اتاق بازرگانی بود، شماره تلفنم رو گرفت و گفت اگه برای پروژه شمال نیاز به کمک یا مشاوره داشت بهم زنگ می زنه و نفر مهم بعدی که مهمونی رو ترک کرد سید بود. موقع رفتن بهش اشاره کردم که گردنش دقیقا زیر گوشش رو پاک کنه. جای رژ بود، خنده ای کرد و گفت نجاتم دادیا مهندس، بعدشم شماره تلفش رو بهم داد و گفت خط خصوصی و امن خودمه کاری داشتی زنگ بزن. یه ربع بعد همه مهمون ها رفتن و فقط من مونده بودم و نازی و خانم همایی و همسرش.
محمود از خستگی رو صندلی کنار استخر ولو شد. خانم همایی هم دست کمی از محمود نداشت، ظاهرا حسابی از خجالت هم دراومده بودن. اونا هم خداحافظی کردن و رفتن. نازی کنار محمود نشست و ازش تشکر کرد و گفت مهمونی بی نظیری بود. محمود هم کمی نوازشش کرد و بعد رو به من گفت: آرشام گل کاشتی، دکتر خیلی ازت خوشش اومده مراقب باش خراب نکنی. گفتم: همه سعیم رو می کنم. بعد اجازه گرفتم که برگردم خونه. به نازی اشاره کرد که بدرقم کنه.
نازی تا ماشین دنبالم اومد، کمی دور و برش رو نگاه کرد و من رو محکم تو آغوشش گرفت و گفت: امشب راه صد ساله رو یه شبه رفتی، بعد حالت ناراحتی به خودش گرفت و گفت کاش جای محمود بودی. از همه چیزت لذت می برم. لبهاش رو بوسیدم و گفتم: قرارمون که یادت نرفته؟ رابطه من و تو فقط برای انتقام گرفتن از محموده نه چیز دیگه. با نارحتی ازم جدا شد و گفت آره می دونم عزیزم حواسم هست. بعد در ماشین رو برام باز کرد و گفت مراقب خودت و مهربونیات باش عزیزم …
ادامه دارد …
نویسنده: مبهم

12 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2024-04-16 11:31:27 +0330 +0330

عالی🌹🙏🌹🙏

0 ❤️

2024-04-16 13:25:02 +0330 +0330

👌👌👌👍👏🌺

0 ❤️

2024-04-16 20:22:03 +0330 +0330

عجب داستانیییی

0 ❤️

2024-04-16 22:36:26 +0330 +0330

مثل همیشه عالی بود

1 ❤️

2024-04-16 23:21:56 +0330 +0330

فوق العاده منتظر ادامه اش هستیم

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «