❤️ یک انتقام شیرین (قسمت نهم) ❤️❤️

1403/01/30

اروتیک
دنباله دار
قسمت قبل
این قسمت دارای صحنه های اروتیک می باشد.
چند دقیقه از رفتن نازی نگذشته بود که آتنا اومد تو. تنها کسی که اجازه داشت بدون در زدن بیاد تو دفترم آتنا بود. خنده ای کرد و گفت: نزدیک بودا. با لبخندی جوابش رو دادم و سرم رو به علامت تایید تکان دادم. اومد کنارم و با پشت انگشت اشارش صورتم رو نوازش کرد و گفت: نمی دونم تو جواب کدوم کار خوبم هستی فقط می تونم بگم ممنون از اینکه هستی. انگشتش رو بوسیدم و کمرش رو نوازش کردم. بهش گفتم: کار هامون رو باید سریعتر و با دقت بیشتری انجام بدیم. دیگه خیلی نمونده که از اینجا بریم. گفت: تو فقط بگو چکاری باید انجام بدم بقیش با خودم. گفتم تو بایگانی که می ری به طور نامحسوس و بدون اینکه برات بد بشه دنبال سوتی های مهندس مومنی بگرد، هر چی که غیر قانونی به نظرت می رسه یا کپی بگیر یا برام بیار باید سریع تر عمل کنیم. گفت: با اینکه کار خیلی سختیه ولی چشم. با اشاره من صورتش رو آورد جلو و بوسه ای روی گونش گذاشتم.
دو روزه که پیگیر ماکت و نقشه هایی که از بچه های شرکت خودمون خواسته بودم هستم چند بار نقشه های دو بعدی برام فرستادن که هر بار یه اصلاحاتی داشت. امروز قرار بود با محمود و نماینده دکتر بریم عسلویه. داشتیم حاضر می شدیم که بریم فرودگاه که مهندس رجایی بهم زنگ زد و گفت نقشه ها رو برام ایمیل کرده. ایمیلم رو چک کردم دقیقا همونی شده بود که می خواستم. بهش پیغام دادم که عالی شده بقیه کارها رو هم انجام بدین سریعتر. چند دقیقه بعد برام ایمیل اومد نگاه کردم دیدم نقشه های سه بعدی رو هم برام فرستاد. مشخص بود که دارن تمام تلاششون رو می کنن حتی بیشتر از توانشون. تشکری کردم و صد میلیون به عنوان پاداش زدم به حساب شرکت و گفتم فعلا این پول رو بین بچه های تیم تقسیم کن تا برگردم.
محمود بهم زنگ زد و گفت: راننده تو پارکینگ منتظره بیا زود بریم. موقع خداحافظی چشمای آتنا خیس بود. گفتم چیه داری گریه می کنی؟ گفت: دلم از همین الان تنگ شد. گفتم: شب نشده بر می گردم نمی خوام برم سفر قندهار که با آستینش اشکش رو پاک کرد و گفت مراقب خودت هستی که؟ بغلش کردم و سرش رو بوسیدم و گفتم آره عزیز دلم تو هم مراقب خودت باش. خودش رو ازم جدا کرد و یه لبخند زورکی زد. خداحافظی کردم و سریع رفتم سمت پارکینگ. با محمود همزمان رسیدیم به ماشین. محمود عقب نشست و منم نشستم جلو و سیگاری روشن کردم. راه که افتادیم محمود گفت از فضای سبز چه خبر؟ گفتم: بچه ها دارن انجامش می دن. گفت: خوب این وسط برای خودت از آب گل آلود ماهی گرفتیا. گفتم این آخرین کاری بود که می تونستم برای شرکتم بکنم. سرم که خلوت بشه برای انحلال شرکت اقدام می کنم. محمود گفت: این پروژه راحت و خیلی پر درآمدیه نمی خوای تو تصمیمت برای شرکت تجدید نظر کنی؟ گفتم: دیگه دیره فعلا که به شما و شرکتتون تعهد دارم، مگر اینکه بخواین اخراجم کنین. محمود گفت همیشه این درستکاریت باعث ضررت شده. خیلی باید احمق باشم که تو رو از دست بدم.
دیگه تا فرودگاه حرفی بهم نزدیم. رفتیم فرودگاه قسمت سی آی پی که نماینده دکتر منتظرمون بود. بعد از سلام و احوالپرسی بدون بازرسی رفتیم پای پرواز. یه جت تشریفات بود که بعدا فهمیدم سران کشور فقط سوار این جور هواپیماها می شد. لعنتی انگار هتل پنج ستاره بود. دو تا مهماندار خانم هواپیما به زیبایی ماه شب چهارده خیلی هم خونگرم و با روی خوش بهمون خوش آمد گفتن. تو رویا هم همچین چیزی رو نمی دیدم سه تا مسافر تو هواپیمای لاکچری با پذیرایی مفصل. هنوز نیم ساعت از پروازمون نگذشته بود که نماینده دکتر گفت: جناب مهندس محسنی تشریف ببرید انتهای هواپیما استراحت کنین و پذیرایی بشید. با حرف ایشون یکی از مهماندارا به عقب هواپیما رفت و محمود هم با اشاره گفت که برو.
رفتم انتهای هواپیما. خانم مهماندار گفت: تمایل دارین استراحت کنین یا پذیرایی بشید. گفتم: اگه اشکالی نداره هردو. لبخندی زد و صندلی هواپیما رو به صورت نیمه تخت در آورد و گفت: بفرمایید بشینین تا براتون نوشیدنی بیارم. منم لم دادم رو صندلی. گفت: چی بیارم براتون؟ گفتم: نوشیدنی بدون الکل و لبخندی زدم. خنده شیرینی کرد و گفت: تو هواپیمای رییس جمهور نوشیدنی الکلی پیدا نمی شه براتون یه کوکتل می آرم. با خنده ای گفتم: بدون الکل دیگه؟ خندید و رفت. وقتی برگشت یه بالش کوچیک با یه نوشیدنی قرمز رنگ آورده بود. بالش رو پشت سرم گذاشت و نوشیدنی رو هم داد دستم. یکم خوردم واقعا یه آبمیوه ترکیبی خیلی عالی بود. گفت: امر دیگه ای ندارین؟ گفتم: اگه کار ندارین باشین یکم گپ بزنیم. تنهایی حوصلم سر می ره. یه نگاهی به جلو انداخت و گفت: اجازه بدید با سر مهماندار هماهنگ کنم می رسم خدمتتون. یکم چشمام رو بستم و منتظر شدم که برگرده. چند دقیقه بعد با صدای پاهاش چشمام رو باز کردم لبخند مهربونی بهم زد و گفت: در خدمتم. گفتم شما خودتون چیزی نمی خورین؟ گفت: منم یه چای برای خودم می ریزم. رفت چای ریخت و اومد. و روبروم نشست. بهش گفتم: می تونم چند تا سوال ازتون بپرسم؟ گفت: اگه مجاز باشه حتما. گفتم: فرمودین این هواپیمای رییس جمهوره؟ گفت: بله معمولا با همین هواپیما پرواز می کنن. گفتم هواپیمای قشنگیه و مبلمان لاکچری داره. با لبخند گفت: دقیقا همینطوره. گفتم: هواپیما جدیدا خریداری شده؟ گفت: نه این هواپیما در اصل مال ولیعهد رژیم سابق بوده الانم مسئولین ازش استفاده می کنن. یکم دیگه سوال کردم ازش و در آخر پرسیدم مهندس مومنی قبلا هم از این هواپیما استفاده کرده؟ خندید و گفت: براتون مهمه؟ گفتم نه خیلی فقط از روی کنجکاوی پرسیدم. گفت: تو شیفت من دو سه باری اومده. گفتم: فقط یه چیز دیگه، این اطلاعاتی که بهم دادین اشکالی نداره؟ چون به یه غریبه اعتماد کردین. گفت: جناب مهندس کسایی که تو این هواپیما سوار می شن غریبه نیستن. تایید شده امنیت ملی و وزارت اطلاعات هستن. بخاطر هم صحبتی ازش تشکر کردم و بلند شد رفت.
تازه چشمام گرم شده بود که احساس کردم یه چیزی کشیده شد روم. لای چشمام رو به آرومی باز کردم دیدم همون خانمه است که یه پتوی نازک و نرمی رو روم کشید. بعد شیشه های هواپیما رو تاریک کرد و رفت. فکر کنم یه ساعتی خوابیدم که با صدای برخورد چرخ های هواپیما به زمین بیدار شدم. پتو رو جمع کردم و به محمود ملحق شدم.
از هواپیما تا مقصدمون حدود چهل و پنج دقیقه ای راه بود. بعد از رسیدن به محوطه خیلی بزرگی که دورش رو فنس کشیده بودن و چند تا کانکس مسکونی توش بود. بعد از ورود، ماشین جلوی یکی از کانکس ها ایستاد. وارد کانکس که شدیم اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد ماکت کارخونه بود. دقیقا همون بود که محمود عکسش رو برام فرستاده بود. بازدیدهای اولیه انجام شد و نهار رو هم تو یکی از کانکس ها خوردیم و بعد از نهار یه جلسه گذاشتن و در مورد جزئیات کارهایی که توسط شرکت محمود باید انجام بشه و نحوه پرداخت قرارداد صحبت شد. بعدش هم که برگشتیم فرودگاه و برگشتیم تهران. به مهرآباد که رسیدیم و بعد از پیاده شدن از هواپیما، دیدم نازی پیام داده که وقتی رسیدی محمود رو بپیچون می آم دنبالت شب رو با هم باشیم. به هر بدبختی بود محمود رو پیچوندم و به نازی زنگ زدم. گفت: تو پارکینگم الان می آم.
تا من از سالن فرودگاه خارج شدم دیدم نازی هم رسید. سوار شدم یه خانم چادری هم باهاش بود ما رو به هم معرفی کرد اسمش سمیه بود، سمیه رفت عقب نشست هر چی هم اصرار کردم که جلو بشینه قبول نکرد و نازی راه افتاد. تو مسیر هر چی با ایما و اشاره از نازی پرسیدم این کیه هیچی نگفت فقط می خندید، دیگه داشتم کلافه می شدم تا رسیدیم به یه رستوران خیلی شیک. تا سمیه رفت دستاش رو بشوره با لحن ناراحت پرسیدم این بود سوپرایزت؟ نازی لبخندی زد و گفت: صبر کن برات می گم سمیه اومد و شام خوردیم. بعدش رفتیم آبمیوه پالیزی و سه تا آب میوه گرفت و آورد بعدشم رفتیم خونه نازی. بدون هیچ تعارفی سمیه هم اومد خونه دیگه واقعا بهم برخورده بود. بالا که رفتیم سمیه چادرش رو در آورد و انگار نه انگار که من اونجام رفت اتاق خواب نازی و یکی از لباس های پوشیده نازی رو تنش کرد و با حجاب کامل اومد پیشمون. قیافش معمولی بود ولی سینه ها و پوست سفیدش کاملا تو چشم بود. پاهای کشیده و پُری هم داشت. از نحوه برخوردش با نازی تعجب کرده بودم مخصوصا یه وقتایی بصورت نا محسوس هم دیدم که چند باری بدن هم رو لمس می کنن و می خندن. ساعت از دوازده گذشته بود که سمیه حاضر شد و سوییچ نازی رو گرفت و رفت.
نازی رفت لباس خوابش رو پوشید و اومد نشست رو پاهام و لب هام رو بوسید و گفت: نظرت راجع به سمیه چیه؟ گفتم: چه نظری باید بدم؟ غیر از اینکه گند زدین تو تصوراتم از امشب. خنده ای کرد و گفت: بدلت نَشِست؟ گفتم: چرا باید به دلم بشینه؟ گفت: چون فرشته است خیلی هم لوند و نازه. با دلخوری گفتم: مبارک صاحبش باشه به من چه ربطی داره؟ گفت: اگه گارد نگیری بهت می گم. شوهر سمیه رییس بسیج این ناحیه است و پاتوقش هم همین مسجد محل ماست. چشام از تعجب کاملا گرد شده بود. ادامه داد بهش می گن حاج عباس، یه حیوون به تمام معناست. هر خلافی که فکرش رو بکنی کرده. از مصرف و خرید و فروش مواد گرفته تا دزدی و زن بازی. تو همین شلوغی های آخر که بخاطر مهسا امینی شده بود کلی جوون رو زده و دستگیر کرده. ده پونزده تا تجاوز به دخترایی که دستگیر کرده رو سمیه مطمئنه. بدبخت ها رو می گیره می آره تو زیرزمین مسجد و اونجا با چند تا بسیجی دیگه بهشون تجاوز می کنه. تازه پول هم ربا می ده. سمیه تعریف کرده برام که دو سه تا از اونایی که نتونستن پولش رو پس بدن انداخته زندان و برای رضایت دادن با زناشون خوابیده. اینقدر وقیح و حیوونه که بعضی وقتا با زنای دیگه می آد خونه و جلوی سمیه باهاشون سکس می کنه یه بار هم که سمیه بهش اعتراض کرده به قصد کشت کتکش زده و یه هفته تو خونه زندانیش کرده. همیشه هم یه شوکر و اسلحه همراهشه . گفتم: ناراحت کننده است ولی به من چه؟ خب سمیه بره ازش طلاق بگیره. گفت نمی تونه. بابای سمیه هم معتاده هم خیلی به حاج عباس بدهکار بوده که عوض بدهیش سمیه رو داده به اون حیوون. سمیه هم خیلی به پای عباس نشسته تا شاید درست بشه. روزی که برای اولین بار سمیه رو دیدم بی هوش تو پارک سر کوچه افتاده بود که بردمش بیمارستان. اونجا فهمیدن قرص خورده تا خودکشی کنه. کلی وقت گذاشتم تا روبراه شده. الان هم می خواد از شوهرش انتقام بگیره. کمی نگاهش کردم و گفتم: نگو بواسطه من می خواد انتقام بگیره. کمی سکوت کرد و گفت: چند ماه پیش سمیه می آد اینجا، حالش خیلی خراب بود، وقتی پرسیدم ازش که چی شده مثل ابر بهار گریه کرد و گفت از صبح شوهرش با یه دختر بچه پونزده شونزده ساله اومده خونه. سمیه رو کامل لخت کرده و بستتش به صندلی و چند ساعت با اون دختره سکس کرده و غروب هم ساکش رو جمع کرده و گفته می ره عراق. بعدشم با دختره رفتن.یکم بغلش کردم دیدم بدجور تحریک شده دستم رو که گذاشتم رو باسنش لرزید. خیلی خجالت کشید، اول کمی بوسیدمش و آروم لباش رو گرفتم و شروع کردم به خوردن داشت تو بغلم بی هوش می شد. بردمش رو تخت و روش دراز کشیدم و شروع کردم به مالیدنش. تا کامل لخت شدی هفت هشت بار ارضا شد. دلم خیلی براش می سوخت. سینه اش رو شروع کردم به خوردن و بعدش آروم آروم لبام رو کشیدم روی پوستش و رسیدم به نازی با اولین تماس زبونم با نازش به شدت لرزید و با پاههاش سرم رو فشار می داد. انگشتم رو کردن تو و همزمان که می خوردم دستم رو هم جلو و عقب می کردم از شدت شهوت چند بار ارضا شد به طوری که رو تختیم کامل خیس شده بود. بعدش سرم رو گرفت و آورد بالا تا دوباره روش خوابیدم و شروع کرد به شدت لب و زبونم رو خوردن و با زانوش نازم رو می مالید بعد چرخیدیم و اون اومد روم و شروع کرد به خوردن و مالیدن سینه هام. منم حسابی تحریک شده بودم به نازم که رسید ارضا شدم. سمیه حسابی نازم رو خورد و با انگشتش گشادم کرد بعد از یه بار دیگه ارضا شدن من، پاهام رو کامل باز کرد و نازش رو چسبوند به نازم و خیلی سریع و محکم شروع کرد به مالوندن نازش به نازم. محکم پاهام رو گرفته بود و حرکاتش رو سریع تر می کرد تا هر دومون با هم ارضا شدیم. بی حال تو بغل هم افتادیم. سمیه چند دقیقه بعد که حالش جا اومد عذاب وجدان گرفته بود. منم آرومش کردم و بهش گفتم کاملا حق داره.
از اون زمان به بعد هر چند وقت یه بار که حالش بد می شه می آد پیش من و با هم لز می کنیم. آرشام الان هم جمع زنونه ما یه مرد مثل تو رو کم داره. فقط گارد نگیر به موقعیت و وضعیتش فکر کن و به اینکه با زن کسی حال می کنی که یه آشغال به تمام معناست کارایی که تو حیوونا هم قفله رو هم این می کنه. با اینکارت داغ به دلش می ذاری. گفتم: باید فکر کنم. بوسه ای رو لب هام گذاشت و گفت: مرسی عزیزم. از تعریف های نازی حسابی تحریک شده بودم. بهم گفت: امشب حق نداری تکون بخوری کار دارم باهات. از روی پاهام بلند شد و رفت سمت آشپزخونه.
با دو تا گیلاس شراب برگشت. بعد از خوردن شراب ها دوباره روی پاهام نشست و محکم بغلم کرد و شروع کرد به لب گرفتن بعد کمربندم رو باز کرد و شلوار و شورتم رو کشید پایین شروع کرد به خودن تا کاملا خیسش کرد. بعد کمر لباس خوابش رو باز کرد و از روبرو نشست رو پاهام و فرو کرد تو نازش و شروع کرد به بالا و پایین کردن بعد بلند شد و اومد روی مبل و سرم رو چسبوند به نازش منم شروع کردم به خوردن کمی که نازش رو خوردم لیس زدم اومد رو دسته های مبل ایستاد و پاهاش رو باز کرد منم دوباره شروع کردم به خوردن که نازی دستم رو گرفت و انگشت وسطم رو کرد تو دهنش و شروع کرد به خوردنش حسابی که خیس شد گذاشت رو سوراخ پشتش و منم فشار دادم تا ته رفت تو. همینجوری که براش می خوردم، انگشت دومم رو با خیسی خودش خیس کردم و کردم تو پشتش. یکم که جا وا کرد نازی پشتش رو کرد بهم و نشست رو پاهام و این سری فشار داد تو سوراخ پشتش و شروع کرد به تکون دادن خودش. منم با یه دستم سینش رو می مالیدم و با دست دیگم نازش رو می مالیدم. سرش رو گذاشت رو شونم و حرکاتش رو تندتر کرد. تقریبا با هم ارضا شدیم و منم آبم رو ریختم تو باسنش.
بی حال بلند شدیم و رفتیم رو تختش و همونجور لخت تا صبح کنار هم خوابیدیم …
ادامه دارد …
نویسنده: مبهم

10 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2024-04-18 07:37:02 +0330 +0330

عالیه ادامه بده

1 ❤️

2024-04-18 09:12:52 +0330 +0330

بسیار عالی
دارای تعلیقات و اوج و بحران بسیار جذاب؛ همراه با بیان دقیق واقعیات پلید و زشت سیاسی-اجتماعی ایران ویران در حکومت فاسد و تبهکار آخوندهای بیشرف و پست
هزاران درود و دست مریزاد

2 ❤️

2024-04-19 04:16:53 +0330 +0330

↩ همه کسی
ممنون 🌹

1 ❤️

2024-04-19 04:17:31 +0330 +0330

↩ faramarzhashari1962
محبت دارین شما. امیدوارم لیاقت این همه تعریف رو داشته باشم

1 ❤️

2024-04-21 03:00:54 +0330 +0330

↩ DrAbner
زنده باشی
بیشتر از این هم هستی، زبان و قلمم یاری نمی‌کنه
حق نباید گفت الّا آشکار

1 ❤️

2024-04-22 01:40:27 +0330 +0330

↩ faramarzhashari1962
🌹 🌹 🌹

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «