«گنگستر»

1400/05/09

دوستان ارادت🤠

نام اثر:گَنگِستر
نويسنده:Kiing

مقدمه داستان:روایت زندگی،فراز و نشیب ها،جرم‌ و جنایت،سکس و…

5660 👀
4 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-07-31 10:57:57 +0430 +0430

قسمت اول

خاطرات خوبي از دوران كودكي ندارم…
هرچي بهش فكر ميكنم جز سختي،بدبختي،فلاكت،بي پولي،گرسنگي و كتك هايي كه ميخوردم يادم نمياد
من اميرم بچه اول ي خانواده چهار نفره كه قبل از انقلاب توي كثيف ترين و لجن ترين محله ي تهران لاي ي مشت ادم دزدو قاتلو قاچاقچي و خلافكار به دنيا مياد از زماني كه چشم باز كردم بابام كه همه بهش ميگفتن اوس اكبر مادرمو شب تا صب ميگرفت زيره بار كتك اسم مادرم زهراس يه زن به شدت مظلوم،با حيا،نجيب،باشرف هرچي كه از مادرم خوب ميگم صد درجه از بابام بد بشنويد دوران نوزادي انقدر مادرمو ميزنه و حرصش ميده كه شيرش خشك ميشه و از اونجايي كه ما زيره خط فقر بوديم شكم منو با اب پر ميكرد از بس نشست اين زن گريه كرد و دعا كرد كه به معجزه خدا باز شير تو سينه هاش برگشت ولي خب اذيت و ازارهاي اكبر تمومي نداشت از زماني كه يادمه ازش ميترسيدم چون هر كاري كه انجام ميدادم بعدش تنبيه سختي ميشدم فكر كنيد يه پسر بچه تو اون سن تو اوج شيطنت بالاخره كاره اشتباه ميكنه ولي حقش اينجور تنبيه شدن نبود زير زمين شده بود سياه چال با هر كاره اشتباه يه راست بابا ميبردم اونجا و با شيلنگ تا جون داشت ميزد مادرم هرچي هي گريه و زاري كه نجاتم بده ولي اونم از اين كتكا بي نصيب نميموند مامانم ميگفت كه بابا اينجور ادمي نبوده جوونياش سرو وضع خوبي داشته دبدبه كبكبه اي داشته برا خودش خدم و حشمي داشته ولي همرو سره دوست و رفيقو قمارو هوا و هوس و زن بازي از دست ميده بعدم كه معتاد الكل ميشه عو روز به روز بدبخت تر و بيچاره تر تا ميرسه به جايي كه كامل عقل و روانشو از دست ميده و صب تا شب ميوفته به جون اين زن بدبخت و من شايد بگم اون زمان هيچي تو خونه برا خوردن نداشتيم دروغ نگفتم اگرم اعتراضي ميكرديم سياه و كبود ميشديم فاميله درست درموني ام نداشتيم نه از طرف مادري نه از طرف پدري كه بگم يكيشون هوامونو داشته باشه خودمون بوديم و خدامون مادرم خيلي زن با اعتقادي بود همين ايمان و تقوايي كه داشت سرپا نگهش داشته بود
گذشت و گذشت شد هفت سالم پول رفتن به مدرسه نداشتيم سره همين چند سالي دير رفتم مدرسه البته بعدم كه رفتم بعد سه چهار سال ول كردم درسو چون محتاج نون شب بوديم از بابا كه آبي گرم نميشد من ميرفتم سره كار مادرم راضي نبود ميگفت بايد درس بخوني خودش با خياطي و كلفتي خونه مردم كمي پول در مياورد ولي انقدر كم بود كه به كرايه خونه ام نميرسيد تصميم گرفتم كار كنم بشم كمك خرجش خيلي دنبال كار گشتم ولي كسي ب يه بچه بي تجربه كار نميداد گفتم اينجوري نميشه بالاخره بايد يه كاري كنم ي مدت ادامس ميفروختم ي مدت گل ميفروختم ي مدت حمالي ميكردم ي مدت كفش واكس ميزدم ولي خب اينا اب و نون نميشد
ي رفيق جينگ داشتم اسمش رضا بود خونه رو به رويي ما بودن پدرش ادم مشتي بود تو كوچمون نونوايي داشت به واسطه ي اون تو بازار شدم شاگرد يه فرش فروش به نام حاج رسول از اون ادماي نيك روزگار بود يك بار يه حرف نامربوط ازين ادم نشنيدم تو اون سن و سال استاده خوبي بود برام البته خيلي از حرفاشو اون موقع متوجه نميشدم بعده ها فهميدم كه چيا ميگفته بالاخره سردي و گرمي روزگارو چشيده بود چهارتا نصيحت هم ب ما ميكرد…

3 ❤️

2021-07-31 14:21:54 +0430 +0430

قسمت دوم

چند ماهي ازينكه پيش حاج رسول كار ميكردم ميگذشت بابام نميدونست درسو ول كردم دارم كار ميكنم اگه ميفهميد خون به پا ميكرد از شانس بده ما مدير مدرسرو بيرون ميبينه جوياي وضعيت من ميشه عو باخبر ميشه كه مدرسه نميرسم شبش هيچي نگفت صب كه داشتم ميرفتم دكان حاج رسول ميوفته دنبالم ميبينه دارم كار ميكنم از همونجا تا خونه تا ميخوردم با چك و لگد بردم و با اون شيلنگ معروفش اوفتاد ب جونم جوري كتك خوردم كه تا دو هفته از رخت خواب نتونستم تكون بخورم نميشدم حرف بزني بگي اخه مرد تو كه عرضه نداري خرج زن و بچتو بدي گناه مني كه فقط خاستم كمك خرج بشم چيه توي اين اوضاع احوال ميزنه عو مادرم حامله ميشه خيلي با خودش كلنجار ميره كه بچرو نگه نداره بندازه اما خب مادره ديگه دلش نمياد تو همين هين نگو اكبر اقا با يه زن شوهرداري ريخته روهم و شوهره زنه ميفهمه مياد سراغ اكبر و با ضربه هاي متعدد چاقو اكبرو به قتل ميرسونه درسته يتيم شدم ولي اين براي من و مادرم جشن بود راحت شديم از دست ادمي كه صب تا شب برامون دردسر داشت ولي خب هنوز زندگي سختياي خودشو داشت يه زن با يه پسر بچه و يه بچه تو شكم بدون شوهر و هيچ پشتوانه اي توي اين شهره بي درو پيكر ادماي ديه بگيري نيستيم ولي اون موقع بنا ب شرايط زندگي و اوضاع بد مالي از قاتل ديه گرفتيم كه اين ديه هم همش رفت پايه اجاره عقب اوفتاده عو حساب دفتري و بدهكارياي ديگه حاج رسولم دمش گرم اون زمان مشتي گري كرد هواي منو داشت تو مدتي كه پيشش بودم تونسته بودم اعتمادشو جلب كنم هرچي سنم ميرفت بالاتر راه و چاه كاسبي بيشتر ميومد دستم كار بلدتر ميشدم خواهرم به دنيا اومد اسمش شهرزاد خيلي خوشحال بودم از اينكه حداقل اين بچه دادو بيدادها و اذيت و ازار ها و كتك هاي اكبرو نميبينه به خودم عهد بستم كه كاري كنم كه اين مادر و خواهرم تو خوشبختي و نازو نعمت باشن از اون روز شدم يه ادم ديگه يه نو جوون كه خيلي بيشتر از سنش سختي كشيده كسي كه اصلا تو سن خودش زندگي نكرد بچگي نكرد بازي نكرد يه توپ اون زمان ارزوي من بود اسباب بازي نداشتم اصلا ولي مهم نبود من تلاش ميكنم براي رفاه مادرم براي آسايش خواهرم كارم كه تو حجره حاج رسول تموم ميشد ميرفتم پمپ بنزين تا صب اونجا كار ميكردم ي موقع هايي حتي كارگري ميكردم سره ساختمون حمالي ميكردم خلاصه با چنگ و دندون با كاركرد من و خورده كاراي خياطي مادر امورات زندگي ميگذشت تو محل خيلي ادماي درست و حسابي نبودن مادرم بجز رضا كه خانوادشونو ميشناختيم دوست نداشت با كساي ديگه بگردم اخه اهل هر خلافي بگي بودن ي خانواده پر جمعيت بودن پنج تا داداش سه تا خواهر با پدر و مادرشون همسايه بوديم سلام عليك داشتيم با پسراش رفيق بودم البته اون دوتا اخريا كه هم سن و سالم بودن مخصوصن پسر كوچيكه عليرضا كوندرو ي روز ديدم يه كاوازاكي نينجا صفر خربده دم دره خونشون داره تميزش ميكنه گفتم به به داش عليرضا مباركه اوضاع احوالتون خوب شده ها گفت نه بابا چه رديفي گفتم كسشعر نگو اين از تو اونم داداشت كه ماشين صفر انداخته زير پاش خلاصه كه اگه كارو بارتون رديفه يه دستي ام رو سره ما بكش خلاصه يكم كسشعر تحويل هم داديمو رفتم ولي ذهنم مشغول بود كه چرا من نبد اينقدر خوب پول در بيارم اين همه دارم صب تا شب سگدو ميزنم تهش هيچي خلاصه چند روزي ذهنم درگير بود تا تصميم گرفتم برم با عليرضا صحبت كنم بگم داداش هركار ميكنبد منم هستم ميدونستم اين كونده تنبله تا ظهر خوابه بعد بيدار ميشه ميره بيرون مواد بزنه خودشو بسازه ظهر صداي موتورشو كه شنيدم پريدم بيرون خرشو گرفتم…

3 ❤️

2021-07-31 15:52:30 +0430 +0430

قسمت سوم

گفتم عليرضا داداش حرف دارم باهات بريم بشينيم قهوه خونه صحبت كنيم گفت بابا كيرم دهنت الان من خمارم بپر بالا بريم خونم هم من خودمو بسازم هم تو كارتو بگو خلاصه راه اوفتادو ديدم از محل خودمون اومد بيرون و رفتيم توي محله به نسبت بهتر و دمه یه خونه ويلايي وايسادو درو باز كرد رفتيم تو گفتم كونده اينجا كجاس براي كيه گفت مكان خودمه داداش راحت باش گفتم بيا بعد من ميگم تو اوضاع احوالت رديفه ميگي نه
نشست پا بساطش و حالش كه ميزون شد سره صحبتو وا كردم گفتم ببين داداش من ميدونم خلاف ميكنيد همتون خلاف ميكنيد از بابات گرفته تا داداشات و حتي مادر و خواهرات هم خلاف ميكنن هركاري ميكنيد منم هستم يه نگاه طولاني بهم كردو رفت تو فكر گفت اخه تو چيكار ميتوني كني تاحالا حتي يه مامور از نزديك نديدي بگيرنت يه چكت بزنن مرده زندتو لو ميدي گفتم بابا كونده كص نگو منو تو هم سن و ساليم توام از اول كه بلده كار نبودي خودت ميدوني عرضه و جنمشو دارم پس نه نگو فقط بگو بايد چيكار كنم يه پسي بهم زدو گفت اي كسكش بزار خبرت ميكنم
اون روز گذشت شبش عليرضا اومد سراغم گفت بيا بشين ببريم گفتم كجا گفت مگه نميخاي كار كني خلاصه نشستيم بردم دم يه پارك چند گرم ترياك هم داد دستم گفت فعلا با همين شروع كن تا ببينم چيكاره اي برو رو فلان نيمكت بشين مشتري خودش مباد سراغت خلاصه چند روزي كاره ما شدع بود جنس اب كردن اوايل درامد انچناني نبود ولي باز از كارايي كه ميكردم بيشتر در مياوردم همينطور كه كم كم وارد شدم چندتا محلو تونستم پوشش بدم پول بيشتري گيرم ميومد ديگه مزه پوله رفت زير زبونم پولش خوب بود ريسكش هم بالا بود چند بار مامور اوفتاد دنبالم كه فرار كردم يا اگرم گير اوفتادم با زرنگي جنسارو غلاف كردم ولي خب ي بار جستي ملخك دوبار جستي مخلك باره سوم تو دستي ملخك برا خودم كاسبي شده بودم اون زمان هروئين و شيره و ترياك رو بورس بود ي روز گفتم چرا من برا خودم كار نكنم الان كه پولشم دارم اين همه براي اينا زحمت ميكشم بيشترش ميره جيبه اونا اونجا بود كه كشيدم بيرون و برا خودم كار ميكردم يكم سره همين موضوع با عليرضا داستان شد ولي خب بالاخره ي روز بايد اين اتفاق ميوفتاد خوب پول در مياوردم ي مشتري پولدار داشتم سنش بالا بود ولي از اون مايه دارا بود زنگ ميزد سفارش بالا ميداد ميبردم براش تو همين رفت و امد ها رفيق شديم جنس ميخاست ميگفت براش ميبردم ويلاش ي ميلا تو شمال تهران داشت منم يه موتور خريده بودم اون زمان عروسك باهاش ميرفتم اينور و اونور
ي روز اين بنده خدا زنگ زد گفت جنس ميخام بيار ويلا منم رفتمو ديدم به چه خبره پارتي گرفتن بزن و برقص چند باري كه رفته بودم اونجا نگاهه به دختري نظرمو جلب كرد بهم نگاه مبكرد و لبخند ميزد اون روز جنسارو كه دادم ميخاستم برم عطا خان همون رفيقم گفت حالا بمون ي پذيرايي كن از خودت جووناهم هستن يكم خوش بگذرون باهاشون بعد همون دختررو صدا كرد كه بيا اقا اميرو ببر ي چرخي بزنه ي پذيرايي بشه دختره اومدو دست داد خودشو معرفي كرد
اسمش طلا بود دختر كوچيكه عطا بردتم سمت بار دوتا پيك مشروب ريخت داد بهم دختره جذابي بود خوش برخورد و زيبا پيكو اوردم بالا گفتم به سلامتي خودت اونم ي لبخند زدو پيكو سر كشيد چندتا پيك ديگه زديم يكم كه مست شد گفت بيا بريم تو حياط ميخام سيگار بكشم
رفتيم ي پاكت سيگار دراورد بهم تعارف كرد گفتم ممنون اهلش نيستم تا اينو گفتم زد زيره خنده گفت تو مواد ميفروشي بعد حتي سيگار نميكشي
حق ميگفت اون زمان من با اينكه مواد ميفروختم اما خودم اصلا نه مواد كشيده بودم نه حتي سيگار البته تا اون زمان بعدا همه اين كارارو كردم غقط گاهي با رفيقا عرق ميخورديم و قليان خانساري چاق ميكرديم گفتم مواده چي من اصلا اهل اين چيزا نيستم گفت باشه حالا نمبخاد چاخان كني ديدم برا بابام جنس مياري خلاصه يكم گفتيمو خنديديم يهو گفت حوصلم سر رفت پايه اي بزنيم به خيابون گفتم پايم گفت پس صبر كن ماشينو بيارم بريم وقتي اومد پرام ريخت يه بنز دو در کروک البالویی منم که از بچگی عشق بنز پیش خودم گفتم شماها زندگی میکنید با این همه ثروتی که دارین هی من کیرم تو این داوری…

3 ❤️

2021-07-31 16:13:38 +0430 +0430

قسمت چهارم

خلاصه اونشب این طلا خانوم انداخت کفه خیابون یکم گازو گوز کردیم کلی باهم رفیق شدیم
کلی باهام حال کرد من یکم سخت با ادما مچ میشم خیلی رو نمیدم ب کسی ولی وقتی رفیق بشم از مرام و‌معرفت کم نمیزارم براش تو همین مدت کم کلی این طلا خانوم حال کرده بود باهام چون ادم هولی نیستم
دیگه ساعت شده بود طرفای یکونیم دو نصفه شب گفت چیکاره ای کجا میری برسونمت گفتم دمت گرم منو برسون دم ویلاتون موتورمو بردارم برم خونه گفت نظرت چیه بریم خونه من الان حوصله ندارم برگردم ویلا گفتم دستت درد نکنه مزاحمت نميشم هرجا راحتی نگهداری من خودم میرم
طلا:خب بابا حالا چس کلاس نزار برای ما من هرکسیو دعوت نمیکنم خونما ببین چقدر بهت افتخار دادم
امیر:بله ممنون که قابل دونستی ولی من مزاحم نمیشم
طلا:کس نگو بابا
دختره خوبیه ها ولی یکم بی چاک و دهنه بی ادبه خلاصه اون شب منو برد اپارتمانش یه ‌واحد اپارتمان لوکس خفن ارزوم بود ننه و‌ ابجیمو از اون خراب شده بکشم بیرون بیارم تو چنین خونه ای زندگی کنه ولی خب هنوز خبلی راه بود
محو تماشای خونه و وسایلش بودم که با دوتا لیوان اب پرتغال اومدو گفت برات حوله گذاشتم تو اون اتاق برو ی دوش بگیر ی چی اماده کنم بخوریم
رفتم تو حمام به به وان هم داشت منم که وان ندیده حسه لاکچری بودن منو فرا گرفت لم دادم تو وان چشمامو بستم و تو خیالم ب زندگی لاکچری فکر میکردم نفهمیدم چقدر زمان گذشت که با صدای طلا ب خودم اومدم یهو دیدم لخت مادرزاد جلوی درب حموم وایساده میگه اجازه هست منم بیام تو
گفتم خونه خودته اجازه لازم نیست بفرما
اومد تو وان و نشست بغلم کیره بی جنبه ماعم از همون اول قد علم کرد تا اون زمان سکس کامل نداشتم با دخترای محل لاپایی زده بودم کون پسر هم گذاشته بودم ولی هنوز طعم یه سکس کاملو نچشیده بودم همینکه نشست بغلم و کیره راست شدمو حس کرد خندید و با دست گرفت گذاشت لای پاش منم که از پشت بغلش کرده بودم نوازشش میکردم هیچ حرفی بینمون ردو بدل نمیشد تو سکوت فقط از اغوش هم لذت میبردیم نم نم یکم من شیطنت میکردم سینه هاشو میمالیدم یکم اون شیطنت میکرد کیرم لای پاش بود خودشو تکون میداد طلا سنی نداشت یه دختر ١٨ساله با سینه های سایز ٦٥گرد و خوشفرم پوست سفید و چشم ابرو مشکی
خودم هنوز باورم نشده بود که من اینجا چیکار میکنم این دختره چقدر راحت بهم پا داده و الان لش کردیم لخت تو بغل هم یکمم استرس داشتم چون مکان برا خودم نبود ممکن بود هر اتفاقی بیوفته ولی خب این حس شهوت روزش خیلی زیاده نمیزاره درست فکر کنی
بعد از یه نیم ساعتی که لش تو بغل هم بودیم طلا پاشد دستمو گرفت کشید بردتم تو اتاق هولم داد رو تخت و اومد نشست بین پاهام کیرمو اول گرفت دستش و‌ یکم نگاش کردو یه جون گفت و کرد دهنش انقدر با ناز و عشوه ساک میزد و زیر چشمی با اون چشمای خمارش نگاهم میکرد که دیگه نتونستم طاغت بیارم گفتم طلا بسته داره مياد اه و با تمام فشار ابم پاچید تو دهنش و اونم با یه لبخند رضایت همشو خورد نوبتی ام باشه نوبت منه طلارو خوابوندم رفتم روش اول یه لب حسابی ازش گرفتمو بعد از گردنش شروع کردم خوردن و مالیدن تا رسیدم به کصش تا میتونستم خوردم که اونم ارضا شد یکم که حالش جا اومد گفت امیر منو بکن من فکر میکردم دختره اصلا به اون کص کوچولوش نمیخورد پرده نداشته باشه بهش گفتم قنبل کنه کیرمو دادم ساک زد خیسش کرد اومدم گزاشتم رو سوراخ کونش که بکنم داخل گفت چیکار میکنی از جلو بکن تا اومدم حرفی بزنم خودش کیرمو گرفت و کرد تو کصش وای که چه حسه خوبی اولین بار بود گرمای کصو حس میکردم اونم یه کص صورتیه کوچولو و نقلی و تنگ رو هوا بودم دید من کاری نمیکنم خودش شروع کرد عقب جلو کردن منم ب خودم اومدم و شروع کردم محکم تلنبه زدن حالا نزن کی بزن صداش کل خونرو برداشته بود که همزمان باهم ارضا شدیم من کشیدم بیرون و روي کون و کمرش ابمو خالی کردم بعد یکم تو بغل هم خوابیدیم و پاشدیم ی دوش دونفری گرفتیم دیگه صب شده بود یه صبحانه مفصلی هم زدیمو خدافظی کردیم ولی این تازه شروع رابطه من و طلا بود…

3 ❤️

2021-08-01 06:46:44 +0430 +0430

↩ Mr.kiing
خوب بود، ولی ریتم داستانت به نظر من سریع و تنده،،،،،
خسته نباشی،،،، قابل لمسه واسه کسایی که تو این محیط ها بزرگ شدن،،،،، ،
🙏🙏

1 ❤️

2021-08-01 11:30:04 +0430 +0430

↩ Power M
درود بر شما🤠

ممنون از همراهی و نظرت😘

با ارزوی بهترین ها برای شما🌹

2 ❤️

2021-08-01 14:46:38 +0430 +0430

قسمت پنجم

صبش که زدم بیرون هنوز گیج اتفاقایی که اوفتاد بودم ولی خب کاریه که شده دختره خودش اینجوری خاسته البته اونم لذتشو برده
از اون روز به بعد منو طلا شدیم رفیقه ناب هم
تا قبل از اینکه برای همیشه از ایران بره باهم همه جا رفتیم همه کار کردیم حتی یه بگایی درست شد طلا ازم حامله شد ولی ب کمک خواهرش و‌ دوست دکتری که داشت قضیه حل شد البته بدم نشد باعث شد با خواهر طلاهم اشنا بشم و حتی کار به سکس سه نفره رسید البته جواهر خواهر طلا شوهر داشت و این اولین زن شوهر داری بود که میکردم جواهر بدن تو پر و قشنگی داشت سینه های گنده ولی سفت و خوشفرم تا زمانی که طلا ایران بود چند باری باهم سه تایی سکس کرده بودیم بعدم که طلا رفت کانادا تا ی مدت جواهرو از کص و کون مبکردم تا زد جواهر حامله شد خودش که میگفت احتمال نود درصد بچه مال منه بعدم که بچ.ش يا بهتر بگم بچ.م به دنیا اومد دیگه رابطه منو جواهر هم تموم شد اونم بعدا با بچ.م و شوهرش رفتن کانادا
تو این مدت با این دوتا خواهرا که بودم خوب ازشون پول کنده بودم نوشه جونم باشه اونا انقدر داشتن که نمیدونستن چیکار کنن حالا یکمش هم به من میرسید جای دوری نمیرفت تونستم وسطای شهر یه اپارتمان نوساز کلید نخورده ترو تمیز سه خوابه بخرم که البته به ننم گفتم اجاره کردم که نگه این همه پول از کجا اوردی بنده خدا هنوز فکر میکنه تو بازار مشغول کارم خوشحال بودم از اینکه فعلا تونسته بودم از اون محله ی کثیف بیارمشون بیرون خواهرمم دیگه کم کم داشت بزرگ میشد اون محل براش خوب نبود قصد داشتم تو ارامش بزرگ بشه بفرستمش بهترین مدرسه خودم که نتونستم ادامه تحصیل بدم ولی برای خواهر و مادرم کم نمیزارم درسته داشتم خلاف میکردم پول حرو.م در میاوردم ولی خب اون زندگی که من میخاستم از راه حلا.ل هزارسال طول میکشید بهش برسی
خونمو که داشتم موتورمم کردمش ماشین یه شورلت كاماروي صفر اون زمان ماشینه خوبی بود
گرچه الانم هست… کم کم دیدم پول دسته همین بچه پولداراس از فروش هر.ویین و تریا.ک و شیر.ه کشیدم بیرون زدم تو خط کو.کایین خلافه بچه پولدارا جنس.ی که قیمت نداره میکردم تو کون این بچ.ه مایه ها بعده ها با اشنا شدن با یه سریع از همین ادما کناره خریدو فروش مواد زدم تو کاره خریدو فروش اسل.حه بعدم يه اشپزخونه توليد مواد زدم نونم تو روغن بود سره سال نشده يه پنت هاوس گرفتم تو نياوران كامارورو كردم بنز پول و جواهراتي بود كه ميريختم ب پاي خانوادم همه دنياي من همين مادر و خواهرم بودن
خلاصه همه چيز روال بودو خوش ميگذشت تا ي روز عليرضا بهم زنگ زد همون رفيقم كه اوردم تو اين راه
امير:بله جانم
عليرضا:به به بچه محل قديمي ديروز دوست امروز اشنا
امير:چاكر داش علي رديفي؟
عليرضا:اي بد نيستم،شنيدم اشپز.خونه زدي ميگن باره خوب الان فقط تو دستاي توعه مارم درياب كه جنسا اشغ.ال شده
امير:اشپز.خونه خودته داداش امروز بيا جنس.ه ناب محم. دي بدم ببر هركي زد بگه خدا پدر و مادرشو بيامرزه
عليرضا:اخ كه حلالت باشه ميام پيشت فعلا
اقا زنگ زدن اين بشر همانا و ب.گا رفتن ما همانا نگو اين كس.كشا لو رفتن تحت نظره پلي.س بودن با اومدنش پيشه من اماره منم كير ميكنن توش
خلاصه مارو ميگيرن ولي چون جنس زيادي ازم نگرفتن خيلي جر.مم سنگين نبود تا اين عليرضاي ما درجند ه دهن باز ميكنه اشپزخونرو لو ميده من گردن نگرفتم ولي همون باز ي بگا يي ديگه شد ولي مدركي نداشتن فقط ادعاي عليرضا خلاصه برامون حبس بريدن تو زندان برنامه چيندم خاره اين عليرضاي ادم فروشو بگام تو حموم رگ شو زدم جوري كه انگار خود كشي كرده منم حبس مو كشيدم و ازاد شدم…

3 ❤️

2021-08-02 00:48:55 +0430 +0430

قسمت ششم

ازاد شدم خوشحالم ننه ايشالله ازادي قسمت همه
وقتي اومدم بيرون بهم امار رسيد داداشاي عليرضا دنبالمن درسته همه فكر كردن عليرضا خودكشي كرده ولي اين طايفه از اون مادر قهبه ها بودن ميدونستن من بگاش دادم الان دنبال شر بودن بايد قبل از اينكه اونا بيان سراغم من برم سراغشون
سپرده بودم امارشونو برام دراورده بودن با پولي كه داشتم لازم نبود خودم كاري كنم بخاطره پول مردم هركاري ميكنن ادم اجير كردم كه سرشونو بكنن زير اب خودمم بليط گرفتم برم چند روزي دبي ب يه سفر و تفريح نياز داشتم سالهاي زيادي زندان سپري شد پيش ننم ابروم رفته بود ولي هنوز من فقط فكره اسايش و راحتيشون بودم
رسيدم دوبي انقدر خسته بودم كه اون روز فقط خوابيدم فرداش رفتم ساحل ي تني ب اب زدم موقع برگشت ب هتل ي زوج جواني نظر منو جلب كردن خيلي بهم ريخته و ناراحت بودن جلوتر كه رفتم ديدم دارن فارسي صحبت ميكنن گويا كيفي كه پول و مداركشون داخلش بودرو گم كردن الان بي پول لنگ در هوا مونده بودن رفتم جلو باهاشون سلام عليك كردم و يكم دلداريشون دادم مقداري پول بهشون قرض دادم اونام تو همون هتلي كه من بودم اتاق گرفته بودم اسمشون ميلاد و بهار بود باهاشون رفيق شدم اون چند روزي كه اونجا بوديم باهم كل دوبي و گشتيم و خوش گذرونديم وقتي برگشتيم ايران بهم زنگ زدن دعوتم كردن خونشون هم ب عنوان تشكر هم اينكه پولي كه بهشون داده بودمو پس بدن زن و شوهره اوپن مايني بودن بهار خانومش تو دبي كه با لباساي خيلي باز ميگشت حتي استخر هم باهامون اومد اندام خوبي داشت كمي شكم و پهلو داشت ولي نه اونقدري كه تو ذوق بزنه سينه هاي سايز80 با پوست برنزه اون شب شام دعوت شدم خونشون حسابي ب خودم رسيدم و با يه جعبه شيريني براي اينكه دست خالي نباشم رفتم خونشون خيلي گرم اومدن ب استقبالم و اين جالب بود كه بهاد جلوي شوهرش خيلي ريلكس باهام دست داد و روبوسي كرد و دعوتم كردن داخل بعد از ي پذيرايي و صرف شام نشسته بوديم به صحبت كردن كه بهار اومد قشنگ رو به روي من نشست لباس يه سره اي كه تنش بود تا رون پاش بود همينكه نشست لباسش رفت بالا و ديدم اي دل غافل خانوم شورت پاش نيس و كلوچه هاش اوفتادن بيرون چشمم كه اوفتاد ب كصش هم خودش متوجه شد هم ميلاد كه كنار من نشسته بود من سريع خودمو جمع و جور كردم ميلادم كه انگار نه انگار چيزي نگفت ولي اين بهار انگار شيطنتش گل كرده بود مدام باهاشو با عشوه باز و بسته ميكرد تا جايي كه ديگه شوهرش ميلاد نتونست چيزي بگه يهو گفت بهار ميگم ميخاي كلا لباسو در بيار سنگين تره اينجوري بهارم نه گذاشت نه برداشت گفت باشه لباسو كند لخته لخت نشست جلو ما من كه همبنجور خشكم زده بود ميلاد با خنده پاشد رفت پيشه بهار نشست و شروع كرد لب گرفتن و ماليدن سينه و كص بهار بعد بهار پاشد اومد دست كشيد رو كيرم و تا اومد شلوارمو در بياره به خودم اومدم و پاشدم گفتم چه خبرتونه معلوم هست چيكار ميكنيد…

2 ❤️

2021-08-03 00:49:47 +0430 +0430

قسمت هفتم

ميلاد:اقا امير يه حالي به اين بهار خانوم ما بده از دوبي تاحالا منو كچل كرده ميگه اقا اميرو بيار منو بكنه…
منم مات و مبهوت كه چي ميگه اين شوهره طرف علني داره ميگه زنمو بكن؟و از اون بدتر زنش ازش خاسته ب من بگه بيام بكنمش؟مخم گوزيده بود زير اين همه سوالي كه برام پيش اومد…
ب نگاهي ب بهار كردم و اونم با ي چشمك نشست رو پام و شروع كرد ازم لب گرفتن و گردنمو ميخورد
بعد همونجوري كه ازم لب ميگرفت دست انداخت دونه دونه دكمه هاي پيراهنمو باز كردو بعدم رفت پايين سراغ كيرم و شروع كرد ساك زدن…
شوهرش ميلاد دست به كير نشسته بود و مارو تماشا ميكرد يكم معذب بودم و خجالت ميكشيدم از ميلاد اما خب فضا جوري بود كه ديگه كار از خجالت و شرمساري گذشته بود…
بهار بعد از اينكه حسابي برام ساك زد اومد نشست روم و كيرمو تا ته فرستاد تو كصش وقتي كيرم تا ته رفت داخل و خايه هام به بدن بهار برخورد كرد ميلاد يه جوووون بلندي گفت و ابش خالي شد رو دستش و زمين…
بعدم پاشد رفت حمام و منو بهارو تنها گذاشت…
بهارم بعد از اينكه حسابي رو كيرم سواري كردو يك بار ارضا شد انگاري تازه موتورش روشن شده دستمو گرفت برد تو اتاقو انداختم روي تخت و اوفتاد به جونم و دوباره حسابي ساك مجلسي و داركوبي و باهم زد و بعد خوابوندمش و لنگاشو انداخت رو شونه هام و شروع كردم تلنبه زدن
تلنبه هاي سنگيني روانه كصش ميكردم و همزمان با دست چوچولش هم ميماليدم كه براي بار دوم لرزيد و ارضا شد…
كيرمو از كص داغش كشيدم بيرون ناگهان چشمم خورد به اون سوراخ صورتي و خوشگله كونش…
داگ استايلش كردم و شروع كردم حسابي سوراخ كونشو خوردم و يه توف انداختم رو سوراخش و سره كيرمو گذاشتم روش و فشار دادم يكم با سختي اما سره كيرم رفت داخل خود بهارم دوتا لپ كونشو با دست باز كرده بود و ناله ميكرد و منم اروم اروم نيم سانت نيم سانت كيرمو ميفرستادم تو كون تنگي داشت ب گفته خودش تاحالا سه چهاربار بيشتر از كون نداده خلاصه نم نم و اروم اروم تا ته كيرمو جا دادم تو كونش و يكم صبر كردم جا باز كنه و بعد شروع كردم نرم نرم تلنبه زدن و در همين هين ميلادم از حموم اومدو ديد دارم بهارو از كون ميكنم زد پشتم گفت خدا قوت پهلون بكن كه خوب كونيه و همونجوري با حوله نشست تماشا
و منم شدت تلنبه هامو بيشتر كرده بودم بهارم كه صداش كل خونرو برداشته بود تا اينكه احساس كردم ابم داره مياد و شدت ضرباتو بيشتر كردم و ناگهان همه ابمو تو كون بهار خالي كردم اخ كه عجب حالي داد ي زن شوهردارو جلوي چشماي شوهرش از كص و كون بگايي…
من كه ولو شده بودم رو تخت بهار همونجوري قنبل مونده بود و اب از كونش راه گرفته بود چه صحنه سكسي و زيبايي شده بود كه بهار رو كرد ب ميلاد و گفت بدو كص و كونمو بخور تميزش كن و ميلادم گوش به فرمانش رفت پشتش و شروع كرد همه اب كير منو كه از كون زنش جاري بودو خورد و حسابي كون و كص بهارو تميز كرد بعد بهار گفت خوبه افرين حالا برو كير اقا اميرم تميز كن و پاهاشو ببوس و تشکر کن ازين كه يه حال خوبي به زنت داده…
من واقعا اون لحظه خيلي خجالت كشيدم ميلاد كيرمو كه تقريبا ديگه داشت ميخوابيدو كرد تو دهنش و حسابي خورد و ميك زد و تميزش كرد بعدم اوفتاد ب پام و پاهامو بوسيد و تشكر كرد ميگفت مرسي اقا امير كه زنمو كردي بازم بيا بكنش.
يه چيزايي درباره ارباب و برده شنيده بودم اما نديده بودم با ديدن ميلاد و اون كارايي كه كرد فهميدم الكي ام نميگفتن واقعا هست چنين چيزايي…
من كه خيلي حال كرده بودم از اون روز تقريبا هفته اي دو سه بار بهارو حسابي از كص و كون ميكنم…
حتي ي روز وسط سكس ميلاد لخت داشت مارو تماشا ميكرد چشمم كون سفيدشو گرفت و به بهار گفنم دوست دارم تو بهش دستور بدي بياد بهم كون بده…
خلاصه با كمك خود بهار حسابي كون ميلادو چرب كرديمو اون شب ي لواط مشتي و جانانه با ميلاد کردم كه واقعا خيلي چسبيد ديگه ميلادم كونيم شده بود بهارو كه ميرفتم بكنم اخرش ي دستي ام ب كون ميلاد ميكشيدم و روزها ميگذشت…

2 ❤️

2021-08-09 01:07:36 +0430 +0430

قسمت هشتم

روزها گذشت وسط عشقو حال بودیم که از شانس عنه ما جنگ شد و منم که سربازی نرفته بودم پیچیده بودم به بازی گیر مامورا اوفتادم و به اجبار فرستادنم سربازی ولی خب چون جنگ شده بود و نیرو لازم داشتن بعد دوره اموزشی همرو میفرستادن جبهه حالا بعضیا پشت جبهه بعضا جلو تر خلاصه راهی جبهه شدیم و عجب جهنمی بود جنگ که میگن اینه ها رحم نداره چیزایی که من اونجا دیدم و اتفاقایی که اوفتاد رفیقامون جلوی چشمامون پر پر میشدن و دونه دونه قتل عام میشدن من جنگو دوست نداشتم اسلحه تو دستمو دوست نداشتم اما دیگه بحث منو زندگیم نیست بحث یه ایران و یه ملته به خاکم تجاوز کردن به همشون تجاوز میکنم….
طی مدت کوتاهی چندتا از بهترین دوستام شهید شدن و حتی یکیشون تو بغل خودم تموم کرد و دیگه خودمو مسئول میدونستم تا قبل از این میخاستم فرار کنم تحمل این همه خون و خون ریزی و نداشتم اما اما……
شدم تک تیرانداز اما با هر ماشه ای که برای گرفتن جون کسی حتی دشمنم فشار میدادم اشک میریختم از کجا معلوم شاید اون دشمن هم بزور داره میجنگه شاید اونم جنگو دوست نداره اسلحشو دوست نداره چی میشد اگه همه در صلح و ارامش زندگی میکردن؟چرا جنگ؟تهش مگه چیه؟انقدر این زندگی ارزش داره؟
با شنودی که بیسیم های دشمنو کرده بودن میگفتن برای سرم جاییزه گذاشتن اره بد ترسیده بودن ی تیرم تاحالا خطا نرفت اه که کی تموم میشه این جنگ لعنتی….
اون موقع تازه داشتیم خرمشهرو از دست میدادیم و خب تک تیراندازی مثل من هم ب درشون میخورد اما زمانی که غرور منو فرا گرفت که من بهترینم و این حرفا چوبشو خوردم نیروهای دشمن کل شهرو گرفته بودن و بچه ها مجبور ب عقب نشینی شدن و منم از پشت بام ی خونه کاورشون کرده بودم و ب فکر اینکه همشونو حریفم ب خودم اومدم دیدم من موندم و یه لشکر عراقی شانس بدم فشنگام هم تموم شده بود و اونجا بود که گفتم نه اقا امیر دست بالای دست بسیاره اسیر شدم اسیر ی مشت ادم زبون نفهم دیگه نگم از کتک و ها و‌ شکنجه هاشون حتی تجاوزاشون اره تجاوز اونم چه وحشیانه ی روزی دونه دونه بچه هارو میبردن بیرون و تا مخشونو بزن که صلیب سرخ میاد حرفایی که اونا دوست دارنو ب خورد ما بدن و ماعم همونو عینأ تکرار کنیم نگو صلیب سرخی ام‌ درکار نبوده اینا همه ادمای خودشون بودن ب فکرشون که این اسیرا مدت زمان زیادیه زن ندیدن و بیایم ی خانوم بفرستیم دستو پاشون شل بشه اما خب من که ب کنار اما واقعا این بچه هایی که اسیر شده بودن تن ب این خاسته ها نمیدادن منم هرچی بودم نامرد نبودم اما خب مثل دوستان جلوی خودمم نمیگرفتم به دختره گفتم بهشون بگو اول ی حالی ب من میدی بعد هرچی خاستین میگم فیلم بگیرید و اونام ب خیال خام خودشون قبول کردن نمیدونستن من کونده تر از این حرفام ب من میگن امیر،بچه پایین که باخت نمیده اخه….جای سفت نشاشیده بودن هنوز نمیدونستن من سره ناموس و کشورم کون این حرفا نمیزارم….

2 ❤️

2021-08-09 03:03:30 +0430 +0430

قسمت نهم

کون این حرفا نمیزاری اره؟خبر نداری قراره کونت بزارن…
سربازا اومدن منو بردن تو ی اتاق و دستو پامو باز کردن کمی بعد اون خانوم وارد اتاق شد و بی حرفی مشغول شد به لخت شدن و کمی بعد عریان جلوم وایساده بود کسی که حتی اسمش هم نپرسیده بودم بیشتر که بهش دقت کردم چهره بدی نداشت ی زن حدودا سی و دو ساله با چهره معمولی اما بدن تو پر و خوبی داشت مخصوصن سینه های بزرگش که نگاهو جذب خودش میکرد
خانوم اومد جلو نشست جلوی پاهام و شلوار و شورتمو کشید پایین و کیرم که نیمه راست بودو کرد تو دهنش و شروع کرد ساک زدن چند دقیقه ای که ساک زد دیدم بیشتر بزنه ابم میاد کیرمو از دهانش کشیدم بیرون و خوابوندمش خودش ی کاندوم بهم داد و کشیدم سره کیرم و تا دسته جا کردم تو کصش مدت زمان زیادی بود رنگ کص ندیده بودم و کمرم پر بود از منی و تا تونستم وحشیانه تو کصش تلنبه میزدم و هرچی عقده از این عراقیا داشتم سره این زن بدبخت خالی کردم اخر کارم همه ابمو پاشیدم روی سر و صورتش خانوم که معلوم بود حسابی حال کرده زیر این فشارا و خوب ارضا شده حالا ب زبون اومد و شروع کرد حرف زدن و سوال کردن خودشو معرفی کرد اسمش اتوسا بود مادرش ایرانی بود پدرش عراقی
میگفت اینا هرچی میگن انجام بدی اینجا میتونی تو رفاه و اسایش باشی بهش یه پوزخندی زدم و گفتم به همین خیال باشن که از من بتونن استفاده ابزاری کنن و زدم زیر خنده بلند قه قهه میزدم
اتوسا:زندت نمیزارن وقتی بفهمن گولشون زدی خودت میدونی چه وحشایی هستن…
امیر:برو دختره خوب برو خدا روزیتو جایی دیگه بده اب دیگه از سره من گذشته…
خلاصه شد انچه نباید میشد گفتن خب کصو کردی حالا کاری که ما میخایم و میکنی ی برگه پر از کسشعر درباره ایران نوشته بودن و دادن دستم و فیلم بردار هم اماده که همه اون حرفارو بزنم وقتی شروع کردن ب فیلم گرفتن کاغذو پاره کردم و قشنگ سرتا پاشونو شستم و انداختم رو بند خشک بشه فرماندشون که تقریبا مرد مسنی بود حسابی جوش اورد و دستور داد انداختنم تو گونی و یه شب تا صب تو حیاط با باتوم سیاه و کبودم کردم و خونی و مالی فرداش کشیدنم بیرون و انداختنم تو سوله بچه ها که خبر از کصی که کرده بودم نداشتن اما فهمیده بودن سره مصاحبه و فیلم برداری چه بلایی سرشون اورده بودم حسابی حال کرده بودن و دیگه نمیدونید چقدر هوامو داشتن خودشون با اون حال و اوضاشون همش ب من رسیدگی میکردن تا حالم رو به راه بشه دوروز بعد سربازا باز ریختن و قپونی بردنم دفتر رئیسشون همون مرد مسنه که اسمش ابوتراب بود چهره خشن و جدی و با جذبه ای داشت دستو پام که بسته بود و سربازارم بیرون کرد و‌ درو قفل کرد بعد یکم دورم چرخید و عربی یه چیزایی بلغور کرد که اصلا نفهمیدم چی میگه بعد دیدم دست انداخت کمربندشو باز کرد و کیرشو انداخت بیرون وای که عجب کیر بزرگ و کلفتی بود تاحالا کیر ب این بزرگی ندیده بودم خیلی تقلا کردم با دستو پای بسته که نزارم کاری کنه اما با زور اسلحه کارشو کرد حتی وقتی دید خیلی مقاومت میکنم ی تیر هم ب پام زد و من دیگه از شدت درد و خون ریزی ولو شده بودم و ابوتراب کیرش و کونمو چرب کردو تا خایه جا کرد تو اون موقع که درد پام حاکم بود و نمیزاشت درد دیگه ای حس کنم اما فرداش چنان سوراخ کونم درد گرفته بود و حتی از داخل میسوخت که تکون نمیتونستم بخورم چند روزی بود تو بهداری بستری بودم و چشم که باز کردم دیدم اتوسا کنارم نشسته گفت خوبی تو پسر:دیدی گفتم بلا سرت میارن تازه شانس اوردی هنوز زنده ای و به طرز فجیهی نکشتنت…سگ جونم هستی
برام اب میوه اورده بود گفت بیا بخور که اینجا ازین چیزا گیرت نمیاد و منم قاچاقی برات اوردم…

2 ❤️

2021-08-09 15:05:32 +0430 +0430

قسمت دهم

خلاصه روزها که هیچی دیگه سال ها داشت میگذشت و ماهم هرروز زیر کتک و شکنجه تو این مدت خیلیا جونشونو زیر همین کتک ها و شکنجه ها از دست دادن و چه مظلومانه شهید شدن….
خیلی فکر فرار اوفتادیم خیلی نقشه ها کشیدیم و حتی عملیش هم کردیم و بارها شکست خوردیم حتی تو همین فرارها بچه هارو از دست دادیم و دیگه ریسک بود هربار بخایم جونمونو ب خطر بندازیم اما نبودین اونجا وگرنه مرگو به فرار ترجیه میدادین اما هیچوقت ناامید نشدم و همش تو ذهنم نقشه های مختلف میچیندم تا بالاخره به همراه یکی دیکه از بچه ها به نام اسد بچه جنوب بود با هر بدبختی بود شبونه تونستیم بزنیم بیرون وسط بره بیابون فقط تا میتونستم دوییدم البته پام یاری نمیداد جای گلوله ای خورده بودم با اینکه مدت ها میگذشت اما اذیت میکرد موقع فرار نگهبانه روی برجک متوجه ما میشه و میبندمون ب رگبار و اسد اونجا شهید میشه اما من تونستم فرار کنم انقدر رفتم رفتم تو بره بیابون بی اب و علف با دهان خشک و‌ شکم گشنه تا رسیدم ب یه ابادی نمیدونستم کجام و اصلا اینجا کجاس چه روستاییه هرجا بود تو همون خاک عراق بودیم مردم روستا که ادم های بدی نبودن ی مردی بود ب نام عبدالله سرو وضعمو که دید دعوتم کرد به خانش و اتاقی برام فراهم کرد اسباب حمام و لباس تروتمیز و حتی گوسفندی برام زد زمین و کباب مفصلی مهمانم کرد و بسیار هم خودش هم خانومش حلیمه مهمان نواز بودن اما وقتی عبدالله با خبر شد که یه اسیر ایرانی فرار کرده و دنبالشن و مژدگانی ام داره طمع کرد با اسلحه اومد بالا سرم که ببرم تحویلم بده اون ی فرد عادی بود من دوره دیده بودم و خب فاصلشو بیشتر باید باهام حفظ میکرد تو ی حرکت اسلحشو ازش گرفتم و با اینکه نون و نمکشو خورده بودم اما اون اول مهمان کشی کرد که رسمش نبود و یه گلوله گذاشتم وسط پیشانیش و رفتم سراغ زنش حلیمه از این زنای چاق روستایی بود و قیافش هم چنگی ب دل میزد تا اومد جیغ بکشه یکی با تهه اسلحه زدم تو سرش و بیهوشش کردم موقع رفتن چشمم اوفتاد ب کون بزرگ حلیمه و همونجور که بیهوش بود شلوار و شورتشو تا رونش دادم پایین و یه توف انداختم سره سوراخ کونش و کیرمو اومدم بکنم توش انقدر تنگ بود کونش و پوزیشن بد که نشد بیخیال انداختم تو کص بزرگش اندازه به کف دست کص داشت و با چندتا تلنبه ابمو خالی کردم تو کصش و زدم بیرون….
مردم که شنیده بودن خبرو همه دنبالم بودن و حتی امارمو داده بودن و خود ابوتراب و سربازاش اومده بودن سروقتم و یکم با روستاییا درگیر شدم و با ی اسب تونستم تا پای کوه ها فرار کنم و‌ فعلا مخفی بشم استتار کردم و شبو قرار شد بمونم تو کوهستان و تا هوا روشن بشه حرکت کنم دم صب شد و تقریبا هوا داشت روشن میشد راهی شدم کمی که رفتم متوجه صدای ماشینی شدم که از دور داره میاد اسبو ول کردم و سریع رفتم مخفی شدم و قتی ماشین رسید و اسبو دیدن نگه داشتن خوده ابوتراب نامرد بود و دوتا سربازم باهاش نفهمیدم چی بهشون گفت اما سربازا پریدن از ماشین پایین و شروع کردن دورو اطرافو گشتن خیلی وقت بود منتظر فرصت بودم ابوترابو بکشم الان بهترین فرصت بود درسته اونا سه نفر بودن اما مرگ یه بار شیون هم ی بار یا میکشم یا کشته میشم بسم الله

2 ❤️

2021-08-09 20:16:38 +0430 +0430

قسمت یازدهم

سربازا که حسابی از ماشین فاصله گرفتن من خودمو بی سر و صدا رسوندم ب ماشین ابوتراب تو ماشین نشسته بود ی سیگاری هم روشن کرده بود و داشت وا ویلا لیلی میخوند و زمانی ب خودش اومد که اسلحه رو سرش گذاشتم و اسلحشو گرفتم سوار ماشین شدم و گفتم سریع حرکت کنه تا سربازا متوجه ما بشن و بیان گازو گرفت و رفتیم چند کیلومتری که رفتیم ی جایه متروکه بود گفتم نگه داشت و بردمش داخل طناب که نداشتم با کمربند و لباسای خودش که پاره کردم دست و پاشو بستم ماشینم مخفی کردم کسی نبینه و اول حسابی از کون خشک خشک مورد تجاوز قرارش دادم تا حساب کار بیاد دستش بعد حسابی به سرتا پاش شاشیدم و بعد خوابوندمش و رفتم با کون نشستم رو صورتش و با یه فشار یه تپه ریدم رو صورت و دهانش و بعدم اول ی تیر زدم پای راست بعد یکی پای چپ بعد دوتا ب دستاش حسابی که دردو احساس کرد سره کلاشو با فشار کردم تو کونش و بسمش به رگبار….ته ته ته ته ته ته ته تق تق….
با ماشین راهی شدم سمت خودمون راهو که بلد نبودم سره یه دوراهی اشتباه رفتم و خوردم به ایست بازرسیشون و اونجا باز از شانسم دستگیر شدم و اینبار فرستادنم ی اردوگاهی که میگفتن کسی اینجا از زنده و مردتون باخبر نمیشه و کسی ام از اینجا زنده بیرون نمیاد و خب با حکمی ام ک من داشتم منتظر بودم تا تیربارون بشم….
دیگه حساب روزها و هفته ها و ماه ها و‌سالها از دستم در رفته بود صب تا شب تو یه سلول انفرادی تک و تنها سپری میکردم و هرروز منتظر اینکه بیان و ببرنم برای اعدام و تیربارون….
از بس فکرو خیال کرده بودم همه موها و ریشام سفید شده بود هفته ای یکی دوبار ی چیزایی میاوردن برای خوردن و باز میرفت تا کی مدتی بود خبری ازشون نبود و حسابی گشنه و تشنه رو به موت تا روزی که نمیدونم چیشد اومدن دره همه سلول هارو باز کردن و گفتن همه ازادین
هیچکس باور نمیکرد همه به هم دیگه نگاه میکردیم چه نگاه های سرد و‌ بی روح و نا امیدی
چه قیافه های درب و داغونی و چه سر و وضعی
بعد از بیست سال اسیری،بیست سال فراغ،بیست سال غم دوری از خانواده و وطن وارد خاک کشور شدیم هنوز که هنوزه باورم نمیشد من منتظر مرگ بودم حالا جان تازه ای ب من داده شده بود و برگشته بودم ایران اخ که فدای مادرم بشم که تو این سالها چی کشید از غم دوری و هروز چشم ب در و گوش ب تلفن که یه خبری از پسرش براش بیارن و خواهرم که ماشالله خانومی شده بود برای خودش چقدر اون زمان که دنیا اومد براش برنامه ها داشتم و میخاستم براشون زندگی بسازم که کیف کنن اما دست روزگار زندگی منو اینجوری چرخوند نتونستم بزرگ شدنشو ببینم و الان خواهرم خانومی شده بود صاحب دوتا فرزند ب نام سروش و سارا و شوهر و زندگی خوب مادرمم که فقط پیر و شکسته شده بود اخ که سیر نمیشدم از اغوشش از بوش چقدر بغل هم دیگه گریه کردیم کامل میشد تو چهرش همه سختیایی که این مدت کشیدرو‌ دید ی زن تنها بی شوهر من همه امیدش بودم که بیست سال گمو گور بودم اما الان دیگه برگشتم و تا نفس هست زندگی باید کرد….

2 ❤️

2021-08-10 03:13:42 +0430 +0430

قسمت دوازدهم

اخ که چقدر خونه خوبه بوی غذای مادر بنده خدا مادرم حسابی دیگه اوفتاده بود تو زحمت هرچی میگفتم مادره من بیا بشین بزار تماشات کنم بزار دست ‌و پاتو ببوسم همش تو اشپزخانه بود برام هی جیزای مختلف درست میکرد میگفت بخور عزیز مادر بخور که خیلی ضعیف شدی باید خودتو تقویت کنی….مادره دیگه جاش تو خوده خوده بهشته….
رفتم ارایشگاه یکم ب سر و وضعم رسیدم درسته خیلی شکسته شده بودم ولی هنوزم بد نبودم ولی خیلی خسته بودم خیلی……
دیگه شده بودم حاج امیر یه جورایی قهرمان ملی به حساب میومدم….
ب همین واسطه پست و مقام خوبی گیرم اومد نه فقط من ب خیلی از این دوستانم که اسیر بودیم پیشنهاد پست و مقام دادن و خیلیا قبول نکردن و میگفتن ما برای این چیزا نجنگیدیم اما من اینجوری نبودم منی که تو فقر دستو پا زده بودم کاره خوب و پیشنهاد خوبو رو هوا میزدم و الانم که شده بودم حاج امیر و جایگاهه خوبی داشتم درامد خوبی داشتم….
چند وقتی بود مادرم گیر داده بود که امیر جان پسرم دیگه وقتشه زن بگیری سرو سامون بگیری خدارو شکر الان شغل و درامد خوب هم داری تا دیر نشه باید اقدام کنی….
راستش خودمم تو فکر بودم دیگه داشت سن و سالی ازم میگذشت یکی دوباری تو مسجد دختره حاج رضا نظرمو گرفته بود البته دختر خانوم با حجاب و‌ چادری بود خیلی با نامحرم چشم تو چشم نمیشد منم چند باری کنار خود حاج رضا دیده بودمش و خب یکی دوتا نگاه که حلال بود حاج رضا یکی از فرمانده هامون بود البته فرمانده قدیم تو زمان اموزشی ادم بسیار باخدا و پاکی بود
حاج رضا خودش جانباز جنگي بود یه محل سرش قسم میخوردن وقتی ب مادرم گفتم دختره حاج رضارو میخام گفت باریکلا پسر ب این انتخابت دختره نجیب و پاکدامنی انتخاب کردی همین عصری میرم با مادرش صحبت میکنم بعدم
خلاصه مادرم عصری رفت خونه حاج رضا با خانومش صحبت کرد و بعدم قرار شد من خودم برم پیش حاج رضا و رخصت بگیرم برای خاستگاری
شب برای نماز مغرب و عشا رفتم مسجد میدونستم حاج رضارو اونجا میتونم ببینم و باهاش صحبت کنم بعد نماز یکم که دورش خلوت شد رفتم سراغش با من عیاق بود میگفت تو خیلی سختی کشیدی قدر زندگیتو میدونی خلاصه سره صحبتو باز کردم گفتم حاج رضا راستیتش مزاحمت شدم که ازتون اجازه بگیرم گفت چه اجازه امیر جان پسرم گفتم اجازه امر خیر اگر بندرو قابل بدونید با مادر خدمت برسیم حاج رضا ی دستی رو شونه ام گذاشت و گفت ب حاج خانوم سلام برسون بگو حاج رضا گفت اخر هفته منتظرتون هستیم و منم خوشحال راهی خونه شدم و تا اخر هفته دل تو دلم نبود من تاحالا با هانیه دختر حاج رضا حتی برخورد اونجوري نداشتم ولی نمیدونم چه حسی بود که انقدر بهش علاقه پیدا کرده بودم……عشق؟عاشقی؟
نمیدونم……نمیدونم….نمیدونم……
ولي هرچي بود حسه خوبي بود انگيزه اي شده بود براي زندگيم من خيلي سختي كشيده بودم از زندگي فقط ارامش ميخاستم ارامش فقط همين….

2 ❤️

2021-08-10 16:40:38 +0430 +0430

قسمت سیزدهم

خلاصه اخر هفته رسید و من ب همراه مادر و خواهرم با گل و شیرینی رفتیم خاستگاری….
خاستگاری خوب برگزار شد چون خانواده ها تقریبا شناخت کافی داشتیم نصبت ب هم فقط من و هانیه خانوم خیلی باهم برخورد نداشتیم که با اجازه بزرگترا رفتیم تو ایوان خونشون و روی اون تخت چوبی نشستیم هوای اون روزو هیچوقت یادم نمیره نمه بارون زده بود بوی رطوبت هوا و بوی نم خاک و نمه بادی که میوزید با هانیه کلی صحبت کردیم اونم ب عنوان یک دختر سوالای زیادی در سر داشت بعدم رفتیم پیش خانواده ها دیگه حرف خاصی نشد و خدافظی کردیم تا هانیه و خانواش فکراشونو کنن و جواب بدن دو سه روز بعد مادرم خودش تماس گرفت منزل حاج رضا و بعد از سلام و احوال پرسی و این جور حرفا جویای نتیجه خاستگاری شد و لبخندو که روی لب های مادرم دیدم فهمیدم که اوکی دادن و بقیه صحبتا انجام شد خانواده حاج رضا خیلی سختگیر نبودن چهارده تا سکه به نیت چهارده معصوم مهریه تایین کردن و بالاخره من و هانیه نامزد کردیم هانیه دختره خیلی خوبی بود از هر لحاظ که بگم چه قیافه چه اندام چه خانه داری و اشپزی فقط خیلی بیش از حد مذهبی بود من خودم خیلی اهل این قید و بندا نبودم ولی همیشه ظاهرو حفظ میکردم که اره منم خیلی با ایمانم اما زارت….
دیگه اوفتاده بودیم دنبال خریدای عروسی و تکمیل جهازو،تمیز کردن و چیندمام منزل و این حرفا خدارو شکر همه کارا ب خوبی و خوشی انجام شدو تونستم عروسی ابرومندانه ای بگیرم البته ما که فامیلی ب اون صورت نداشتیم ولی خب نمیخاستم جلوی فامیلای زنم کم و کسری باشه به حمدالله عروسی ام خوب پیش رفت شب شدو حالا من با نو عروسم تنها امشب قصد نداشتم کاری کنم چون از صب جفتمون درگیره مراسم بودیم خسته بودیم دوست داشتم زمانی اولین سکس زندگیمونو بکنبم که جفتمون تو بهترین حالت جسمی و روانی قرار داریم سکس اول خیلی مهمه مخصوصن برای یک خانوم دوست داشتم خاطره خوبی براش ب جای بمونه ی دوش گرفتیم و عشقمو در اغوش گرفتم و بعد از کمی ناز و نوازش خوابیدیم خوب باید استراحت میکردیم که فردا روز زفاف ما بود همه شب زفاف دارن برای ما روزه زفاف صب زودتر پاشدم رفتم نون تازه خریدم و اومدم ی میزصبحانه مفصل چیندم و بعد رفتم سراغ هانیه با بوسه بیدارش کردم یکم همونجا سر به سرش گذاشتم وشوخی کردیم تا قشنگ سره حال شد بعدم رفتیم برای صبحانه که بعدش کلی کار داشتیم و دیگه دلم طاقت نداشت….

2 ❤️

2021-08-11 20:51:48 +0430 +0430

قسمت چهاردهم

هانیر‌و نشونده بودم روی پام براش لقمه میگرفتم و کلی موقع صبحانه خوردن بوسیدمش یکم یخ داشت هنوز هانیه اونم از شرم و حیاش بود….
اون زمان مثل الان نبود که قبل نامزدی همدیگرو حامله میکردن ما تا قبل عروسی فقط دستای همدیگرو گرفته بودیم و خب من کمی شیطنت میکردم چندباری یه لب ریزی رفتیم در همین حد نه بیشتر و واقعا الان دیگه عطششو داشتم….
خلاصه انقدر موقع صبحانه خوردن باهم لاس زدیم و عشق بازی کردیم که جفتمون حسابی حشری شده بودیم هانیرو انداختم رو دوشم و راهی اتاق خواب شدم و انداختمش روی تخت….
لبامون که گره خورد به هم چه حس زیبا و وصف نشدنی بود اغوش و لبای کسی که دوسش داری و دوستت داره هانیه نه که براش تازگی داشت این کارا حتی همین بوسه زود احساساتی میشد و قلبش شروع میکرد تند تند زدن….
طولانی ترین لب زندگیمونو گرفتیم انقدر برای من این بوسه شیرین بود که دوست نداشتم لبامو از لب های عشقم جدا کنم….
همونجوری در حال لب گرفتم شروع کردم دست کشیدن روی بدن هانیه و نم نم دستمو رسوندم به سینه هاش و در حال لب بازی سینه هاشم میمالیدم هانیه سینه های گرد و خوشفرمی داشت سایزش 75بود و حسابی خوردنی و حساس هانیه رو سینه هاش خیلی حساس بود اینو زمانی فهمیدم که شروع کرده بودم ب خوردن سینه هاش و‌ دیدم حسابی از خود بیخود شده فهمیدم یکی از نقاطی که باعث تحریکش میشه سینه هاشه و منم که فرصت طلب انقدر میخوردم سینه هاشو تا بیهوش بشه….
لباسای هانیرو دراوردم و خوابوندمش و حسابی عرق در بوسه و نوازش و عشق بازیش کردم که عشقم حسابی گرم بشه و بدنش اماده بشه
از روی شورت حسابی کصشو مالیدم و رفتم بین پاهاش و شورتشو دراوردم و اون کص زیباش نمایان شد یه کص تپلی و با لبه های کوچیکه برجسته ترو تمیز بدون یه تار مو ناخوداگاه کشیده شدم سمت کصش و زبونم رفت لای اون شیاره زیبا و انقدری خوردم و مالوندم که دوبار هانیه پشت هم ارضا شد
تو همین هین تا هانیه یکم حالش جا بیاد لباسای خودمم کندم و دوباره رفتم سراغ عشق بازی نمیخاستم ب همین زودیا کار تموم بشه….
دوباره حسابی شروع کردم از سر تا پای هانیو بوسیدن و خوردن و مالوندن تا دوباره کصش اب انداخت و هانیه چشماش خماره خمار روش هم نمیشد با زبون بگه کیر میخام دستشو گزاشت روی کیرم و دیگه معطلش نکردم و رفتم بین پاهاش و سره کیرمو حسابی از ترشحات کصش خیس کردم و با سره کیرم میمالیدم روی چوچولش و حشری ترش میکردم و یه آن یه فشار به کیرم دادم و کامل خوابیدم رو هانیه تا بخاد حرفی بزنه و اه ناله کنه لبامو چسبوندم ب لباش و اونم از درد لبامو گاز گرفت و بازوهامو محکم فشار داد و اروم شد یکم بدون حرکت موندم تا کیرم قشنگ جا باز کنه وای که کصش انگاری کوره اتیشه داغه داغ پر حرارت کیرو ذوب میکرد بیشتر همونجوری مونده بودم ابم میومد از شدت شهوت زیاد نمیشد تحمل کرد برا همین پاشدم کیرمو کشیدم بیرون و هانیه عشقم خانوم شده بود بهش تبریک گفتم و خون پردشو از کیرم و کصش پاک کردیم و باز مشغول شدیم و نرم و اروم شروع کردم تلنبه زدن تو کصش جفتمون داغ کرده بودیم حرارت بدنامون رو هزار و هانیه زیر تلنبه هام چند بار دیگه لرزید و ارضا شد و منم دیگه واقعا دیدم نمیتونم و چندتا تلنبه سنگین زدم و کیرمو کشیدم بیرون و ابمو با فشار خالی کردم روی شکم و سینه هانیه انقدر با فشار بود که حتی تا سرش و موهاش و حتی بالای سرش هم پاچید….
اخ که چقدر سبک شدم هانیو در اغوش گرفتم و دوباره مشغول عشق بازی شدیم و چه سکس خوبی شد برای من مهم این بود که هانیه با تمام وجود لذت ببره و من این لذتو تو چشماش دیدم و همین برای من یه دنیا ارزش داشت توی هرچیزی اول بهترینو برای اون میخاستم بعد خودم….

2 ❤️

2021-08-12 01:50:13 +0430 +0430

قسمت پانزدهم

روزها میگذشت و واقعا احساس خوشبختی میکردم زن خوب و نجیب و کدبانو و خانه دار داشتم و واقعا هانیه همراه خیلی خوبی بود بعد از اون هیچکس هانیه نشد برام زندگیمون خوب بود شغلم شغل خوبی بود مقامم بالاترم رفته بود و پاک و صالح چند سالی کار کردم و بعد چند سال خدا به من و هانیه یه دختر کوچولو داد و من پدر شدم شیرینی پدر شدن همانا و تلخیه داستان بعدش همانا….
بعد مدتی که مشغول ب کار بودم دیدم دورو بریام خوب دارن میخورن و میبرن من انگاری تا الان عین کبک سرم تو برف بوده و خلاصه منم قاطی شدم…
قاطی شدم و ب واسطه همین کارا با خیلیا اشنا شدم و ادمای زیادی برای خودم داشتم و الوده ب هرنوع خلافی بگی شده بودم روز به روز بزرگتر و قدرتمندتر میشدم اما ‌نه به راحتی،جایی که فهمیدم این مردم برای قدرت همه کار میکنن زرنگ نباشم کشیدنم پایین نکشم میکشنم خیلی رقبارو از میان برداشتم و چند وقتی بود هانیه بهم شک کرده بود خیلی قر میزد که اره تو خلاف میکنی و به صغیر و کبیر رحم نمیکنی خون مردمو کردی تو شیشه و این بحثا تا جایی پیش رفت که حتما هانیه اگه مدرکی ازم گیر میاورد اول از همه منو میکشید پایین داشت ابرو حیثیتمو پیش خانوادم و خانوادش میبرد و اون موقع تازه زایمان هم کرده بود و حتی قصد داشت ترکم کنه بره میگفت من تو خونه ای که سره سفرش نون حروم میاد نميمونم….
اوضاع احوال بدی بود خیلی پریشون بودم هم از لحاظ کاری هم اون وضع زندگی نمیدونم چیشد و چرا اون کارو کردم پشیمونیش هنوز همراهمه واقعا مغزم دیگه کشش نداشت و سره یه تصادف ساختگی در سانحه رانندگی هانیرو کشتم،عشقمو کشتم،مادر بچم،زنی که با همه مشکلات دوسش داشتم ای کثافط بزنه ب این زندگی کوفتی و جاه طلبی و طمع،انقدر غرق در لجن شده بودم که حتی زنمو‌ کشتم دیگه هیچی برام اهمیت نداشت هرکس میخاست جلوی منو بگیره سرنوشتش همینه این دنیا خیلی بی رحم تر از این حرفاس….
دخترمون فرحناز اون موقع فقط چند ماهش بود….
هم مادری کردم براش هم پدری همیشه سعی کردم بهترینارو براش فراهم کنم و خب اونم طبعا چون مادر نداشت به من وابستگی بیشتری داشت
روز ها میگذشت و دخترم بزرگتر میشد…
بعد از دیپلمش فرستادمش کانادا برای ادامه تحصیل دختره زرنگی بود و خیلی براش برنامه ها داشتم ومنم دیگه انقدری گنده شده بودم که کسی جلودارم نبود هرکاری با یه تلفن حل بود
کفه خیابونا ی شهر با اسکورت و‌ بادیگار میچرخیدم
چند تن چند تن مواد وارد و صادر میکردم قاچاق هرچی بگید میکردم اما دزدی نمیکردم خیلیا با دوتا اختلاس خودشونو کشیدن بالا و‌ رفتن ریسکشم ی درصده کاری که من میکنم نبود اما دزدیو نیستم…
خلاصه مافيايي راه ميرفتيم تو طول و عرض مملكت روي خط دردسر با سوده كمه معرفت…
سراسره کشور و حتی خیلی از کشورای خارجی شرکتای مختلف زده بودم و زیر پوشش اونا خیلی کارا میکردم توپ تکونم نمیداد روز به روز به خونه ها و مغازه ها و داراییام اضافه میشد و با همین پول کانادارو برا فرح بهشت کرده بودم و اونم مشغول درس خوندن بود و کم کم شرکتم توی کانادارو سپردم بهش و خب قطعا میفهمید که خلاف میکنیم اما دختره خودم بود دیگه جوری بارش اورده بودم که بجنگه برای زندگیش ریسک کنه خطر کنه شکست خورد قوی تر ادامه بده حتی بُکشه….

2 ❤️

2021-08-12 02:06:40 +0430 +0430

قسمت شانزدهم

فرح خوب امورو گرفته بود تو دستش دختر با جربزه و با لياقتي بود خودشو خوب ثابت كرده بود و انقدر با اقتدار شده بود كه همه ازش حساب ميبردن اونجا با ي پسري اشنا ميشه به نام كامران اونم ايراني بود و مقيم اونجا بيزينس خوبي ام داشت حتي گاهي شركتامون پروژه هاي مشترك كاري ام داشته باهم و تصميم ميگيرن ازدواج كنن و خب طبق رسم حتي كامران كوبيد اين همه راه اومد ايران و از من دخترمو خاستگاري كرد و خب من شناختي ب اون صورت ازش نداشتم از سرو وضعش ميخورد ادم حسابي باشه اما از همين ادما بيشتر بايد ترسيد و با فرح صحبت كردم وقتي ديدم اونم خودش مايل ب اين ازدواجه بهش سخت نگرفتم و ازدواج كردن و همون كانادا مشغول زندگي و كار شدن چند سالي همه چيز خوب بود
حتي فرح و كامران بچه دار شدن و من صاحب يه نوه پسر شدم به نام مهراد
خودمم كه خدم و حشمي راه انداخته بودم و حرمسرا باز كرده بودم و روزي چندتا كص نابي ميزدم زمين و كوكايين خالص رو كص و كون و ممه هاشون اسنيف ميكردم و تا دسته جا ميكردم تو كص و كون هاي رنگ و وارنگشون….
پاشونم كه از گليمشون دراز تر ميكردن سرشون زير اب بود كم كم درگيري هايي بين كامران و فرح شكل گرفت و روز ب روز بيشتر ميشد و مهراد تقريبا دوسالش شده بود كه درگيرياشون اوج ميگيره و فرح جمع ميكنه مياد ايران و اما كامران مهرادو نزاشت بياره و فرحناز تنها راهي ايران ميشه و تو ايران متوجه ميشه كه باز بارداره….
و تو همين اوضاع احوال ب من خبر رسوندن كه پاشو جمع كن برو ي وري كه امارت گهي شده ميخان بيان سر وقتت منم كه خب پشتم گرم بود هركار كردم از كنارم خيلياشون نون خوردن و مهره ب اين خوبيو هيچوقت از دست نميدن گفتم اينبارم مثل دفعه هاي قبل ميان ميگيرن ميبرن يه ساعت بعد با عذرخواهي تا دم در بدرقمم ميكنن و اخرش بند كفشامم ميبندن….
اما انگاري يكم اينبار داستان بگايي تر بود و چندتا از مسئولين عوض شده بودن و اينا تازه كار بودن و جوياي نام و مبارز با فساد پا گذاشتن رو دم شير….
روانه زندان شدم و تا دادگاه نهايي با جرمايي كه بهم بستن حكم اعدام بهم دادن قطعا نبد تا اينجا پيش ميرفت ب وكليم گفتم برو سراغ فلان شخص بگو حاج امير گفت دهن باز كنم دودمانتون به باده ها كونده ها من چند ماهه اينجام عين خيالتون نيست ميدونيد كه من حتي مردمم ميتونه بگاتون بده خلاصه من پيغاممو دادم اما خبري نشد تا گذشت و گذشت حكم اعدامم اومد و گفتن فلان روز حكم اجرا ميشه راستش اونجا يكم ترس منو فرا گرفت واقعا داشتم اعدام ميشدم اما كيرته من زندگي كردم كه شاه نكرد حالا الان بميرمم ديگه مهم نيس….
دم صب اومدن و بردنم براي اجراي حكم و رفتم روي چهارپايه حلقه دارو انداختن گردنم و سفت كردن و منتظر براي اجراي حكم چند ثانيه قبل از اجراي حكم ي ماموري با عجله اومد و گفت دست نگه داريد و دره گوش مافوقش ي چيزي گفت و قشنگ عصبانيتو تو چهرش ديدم وقتي گفت بياريدش پايين ازاده….
اينو كه گفت بلند بلند زدم زير خنده و موقع رد شدن از كنارش لپشو كشيدم و با يه پوزخند زدم بيرون….

2 ❤️

2021-08-12 02:11:37 +0430 +0430

قسمت هفدهم

كونده ها منو داده بودن لا كار تو اين مدت كه نبودم چه بلبشويي شده بود خر صاحبشو نميشناخت و فرح هم پا به ماه بود پسر دومش داشت ب دنيا ميومد و من چند وقتي قرار شد برم كانادا تا كمي ابا از اسياب بيوفته و دستور داده بودم سره چند نفريو زير اب كنن من اگه ايران نباشم بهتر بود و ب فرح گفتم توام بيا بامن برگرد اونجا من حساب كامرانو بزارم كف دستش گفت نه من نميام اون اشغال عوضي ام ي روز ميكشمش فقط بابا اونجا مراقب مهرادم بچمو ب تو ميسپارم نزار پيش اون باباي عوضيش باشه….
خلاصه من راهي كانادا شدم و حسابي ب ي استراحت نياز داشتم خيلي خسته شده بودم ديگه سن و سالي ازم گذشته بود اونجا خودم رفتم سراغ كامران اول ي دل سير كتكش زدم و سر و صورتشو اوردم پايين گفتم اينم بخاطر اينكه دست رو دخترم بلند كردي و بعدم وقتي فهميد فرح حاملس و حتي ماه اخرشه راهي ايران شد كه دلشو ب دست بياره اما انقدر بگايي درست كرده بود كه فايده نداشت فقط گور خودشو كند….
مهرادو گذاشت پيش من و راهي ايران شد كه ب خيال خودش با فرح و بچش برگردن….
بچه صحيح و سالم ب دنيا مياد اسمش شد مهران
اما كامران ب دست فرح ب قتل ميرسه و فرح ب جرم قتل عمد دستگير ميشه….
سرپرستي مهران ميوفته ب مادره پيرم و خواهرم چون كس ديگه نبود خانواده كامران هم همه خارج كشور بودن و اصلا خبري ازشون نبود حتي ميگن سره دفن بچشون هم نيومدن انگاري اونام دل خوشي ازين ادم نداشتن من كه خودم خيلي دوست داشتم برم ايران و بتونم براي بچم كاري كنم اما وكيلم خبر داد كه جات همونجا امنه امنه كلاتم اوفتاد اينورا نيا كه هوا پسه درسته ازادت كردن اما شرايط بد بگاييه….
مونده بودم كانادا خب الان سرپرستي مهراد با من بود اون از باباش اونم از مادرش كه فعلا زندان بود البته وكيلم دنبال كاراش بود….
تا اينكه ي روز بهم خبر دادن كه تو زندان فرحو كشتن….
بعدا مشخص شد هدفشون با اين كار ضربه زدن ب من بوده حتي چندباري تو خود كانادا بهم سو قصد شد حتي ي جشن كوچيكي با ي سريع ادماي مهم روي كشتي تفريحيم وسط اب داشتم بهم امار رسيده بود كه نرو كه قصد جونتو دارن و من يكيو با گريم و لباس خودم ب جاي خودم فرستادم و بله درست بود كشتي منفجر شد….
همه برنامه ريزي شده و دقيق براي حذف من
حتي انقدري حذف من براشون مهم بود كه حاضر شدن مهره هاي خوب ديگشونم قرباني كنن چقدر كثيفه اين سياست….دنيا ديگه دنباي بدي شده
ادما حريص شدن و سيرموني ندارن و اين خيلي بده اين يعني جنگ يعني خون و خونريزي يعني جرم و جنايت يعني همين كثافطي كه مرد به همسرش زن به شوهرش و حتي به فرزند و پدر و مادر خودشون رحم نميكنن….

2 ❤️

2021-08-12 02:16:22 +0430 +0430

قسمت هجدهم

ب خيالشون من مردم و خب اين نقشه خوبي بود كه ديگه پشت پرده و پنهاني كارمو بكنم و همه اونايي كه منو زندگيمو دخترمو بگا دادنو بكشم پايين….
مهراد ديگه بزرگ شده بود و عصاي دستم بود شناسنامشم رديف كرده بود فاميلي خودمو گزاشتم روش پسر كه نداشتم حداقل اين پسر نسلمو ادامه بده شده بود همه كاره منم كه تو بهشته خودم قرنطينه و ريسك نميكردم همه چي برام فراهم بود
بهترين كص هاي كانادارو ميكردم و بهترين كوكائين و ماري جوانا رو ميكشيدم و به همه اينايي كه ميخاستن زمينم بزنن از رو نوك قله ميخنديدم و ابجوي تگريمو سر ميكشيدم….
خيلي سال بود ديگه از خانوادم و مهران خبري نداشتم و حتي مهراد هم نميدونست كه تو ايران يه برادر داره و بالاخره روزش فرا رسيد كه مهرادو بفرستم ايران خودم نميتونستم برم چون از نظره مردم وجود خارجي نداشتن اما الان ديگه مهراد جانشين من بود و اون دمو دستگاه و حكومت بدون صاحب نميشد بمونه و ادمايي داشتم هنوز كه ارادت داشتن و بستر براي مهراد راحتتر بود و زودي تونست ايران جاگير بشه و خودشو ثابت كنه تك تك كسايي كه تو زمين زدن من دست داشتنو با دستاي خودش كشت و نشون داد قدرت دست كيه
ولي خب خلاف اخر عاقبت خوبي كه نداره ميزنه و ي پرونده اي ميوفته دست يكي از پليس هاي جوان و جوياي نام و حرفه اي كه از قضا داستان ميخوره ب مهراد و درگير ميشن و چقدر اين پليس دنبال مهراد ميكنه و سفت و محكم براي دستگيريش پيش ميره حتي ي جا رو در رو ميشن باهم و دست خالي كلي مبارزه ميكنن و مهراد ميتونه فرار كنه اما بعد چيزي ب من گفت كه اصلا انتظارشو نداشتم
اسم و فاميل اون مامورو از روي لباسش خونده بود امش مهران بوده فاميليش فاميلي پدره مهراد….
من اون موقع ب مهراد چيزي نگفتم اون اصلا نميدونست برادر داره چ برسه اسمش هم مهران و فاميلشم همون كه ديده و از همه بدتر كه پليسم هست خيلي سال بود خبري نداشتم با هر سختي بود ي شماره از خواهرم گير اوردم و جوياي اون بچه و سرنوشتش شدم….
و فهميدم كل اين سالها پيش مادرم بزرگ شده و بعدم كه مادرم عمرشو ميده ب شما مهران ميره تو نظام و دوره ميبينه و ي مامور پليس ميشه و از اونجايي كه كارش خوب بوده درجه داري ام شده بوده و حتي ازدواج هم كرده و حاصل اين ازدواج يه دختر كه البته اون زمان نوزاد بود….
واقعا كه عجب داستاني شده بود چجوري ب مهراد ميگفتم كه برادر داره و از قضا همون پليسيه كه ازش زخم خوردي….

2 ❤️

2021-08-12 02:19:41 +0430 +0430

قسمت نوزدهم

تو دوراهي سختي گير كرده بودم سالها از اون بچه بيخبر بودم و اصلا فراموش كرده بودم كه بچه ديگه اي هم هست و شايد بايد خيلي سالهاي پيش واقعيتو ب مهراد ميگفتم و مهران هم مياوردم پيش خودم اما خب كاريه كه شده….
خيلي فكر كردم خيلي با خودم كلنجار رفتم تا تصميم گرفتم تا دير نشده البته دير كه شده بود اما تا ديرتر نشده مهرادو در جريان بزارم….
اما مهراد بد كينه گرفته بود از مهران و زخمي ام كه تو درگيري اخر از مهران خورد براش خيلي سنگين بود و قبل اينكه من همه جريانو بهش بگم ميره ادرس خونه مهرانو پيدا ميكنه و بعد از يه تجاوز حسابي به زن مهران با كص و كون خوني هم زن بدبختو ميكشه هم اون بچه نوزاده طفل معصومو
و وقتي من داستانو براش گفتم و گفت كه چيكار كرده فهميدم كه ديگه كار از كار گذشته و با اين مثلا انتقام و ضربه شستي كه زده اميدي ب اين نيست كه اين دوتا برادر بتونن باهم كنار بيان و راهي نبود جز اينكه خود مهران هم كشته بشه
خيلي ب مهراد گفتم نمونه ايران قاچاقي بزنه بيرون اما مث خودم سره نترس داشت كله خري بود براي خودش ميگفت اين جنگه منه و تا تهش ميرم حتي اگه كشته بشم….
چند روزي مهران نشست ب سوگواري همسر و فرزندش با حال خرابي كه داشت ميخاستن پروندرو بدن ب كس ديگه اما قبول نميكنه ميگه الان ديگه قضيه شخصي ام شده بخاطر زن و بچش هم كه شده اون عوضيو دستگير ميكنم….
مهران نميدونست كه اون ادم برادرشه ب اونم تو اين همه سال نگفته بودن و شب و روز ديگه ميوفته دنبال مهراد و بالاخره باز تو ي عمليات دوتا برادر رو ب رو ميشن اسلحه دست مهران بود و با تيري كه ب پاي مهراد زده بود زمين گيرش كرده بود و اونجا بود كه مهراد ميگه ميخاي بكشي بكش اما ي واقعيتو بدون منو تو برادريم….
مهران اولش باور نميكنه ميگه خفه شو اشغال من هيچ برادي ندارم اگه داشتم مثل تو يه حيوان صفت نبود تو حتي ب اون بچه ام رحم نكردي خلاصه دستگيرش ميكنه و روانه زندان ميشه و تو بازجويي هايي كه باز مهران ازش كرد كامل داستانو براي مهران تعريف ميكنه و ميگه اگه باور نداري برو از عمه شهرزاد بپرس و مهران وقتي جويا ميشه و واقعيتو ميفهمه ميگه مادربزرگ حق داشت اين همه سال بهم نگه شماها وجود داريد بس كه ادماي كثيفي هستين شماها از هيچ كاري هيچگونه عبايي ندارين و منتظر باش اعدام بشي ديگه ام نگو ما برادريم من برادري نداشتم،ندارم و نخواهم داشت….

2 ❤️

2021-08-12 02:22:29 +0430 +0430

قسمت بيستم

واقعا زمين گرده كارما هميشه جواب ميده
هر كاري كني تو همين دنيا جوابشو ميگيري
خوبي كني بهت صد برابر بر ميگرده….
بدي كني بازم تهش به خودت بر ميگرده….
هيچوقت غرور نگيرتتون كه بدتربن چيزه و ادمو نابود ميكنه….
به هرجا رسيدي خداروشكر كن نزار اون جاه و مقام بگيرتت….
اين دنبا فانيه و واقعا ارزش اين همه بدي و نداره…
هيچوقت هيچكسو قضاوت نكنيد….
هيچوقت كسيو بخاطر كار يا گناهي كه كرده سرزنش نكنيد كه نميريد تا خودتان ب ان گناه مرتكب شويد….
چوب همه كارامو داشتم مبخوردم و خوبم ميدونستم از كجا دارم ميخورم….
روزي پدر خودمو ب فهش ميكشيدم بخاطر خلافش و كثافط كاريا و عربده كشي و كتكايي كه ب ما ميزد اما سالها بعدش خودم شدم يكي صد برابر از اون بدتر بچم شد از خودم بدتر و اونجوري جون مرگ شد و نوه بزرگم مهراد كه حكم اعدامش اومد و خوده مهران با دستاي خودش به دار اويختش و قانونو اجرا كرد و خب خدا هم جاي حق نشسته و بالاخره جواب ميده….
و اميرخان غصه ما از شدت فشار روحي و رواني و فشارهاي عصبي و كابوساي شبانه و ترس و وحشت و توهمي كه فرا گرفته بودش ديوانه ميشه و با هفت تير خودش به دست خودش غريب و بي كس و تنها در غربت خودكشي ميكنه و انسان هاي زيادي از وجود چنين حيواناتي راحت ميشن اما از اين امير ها تو دنيا زياده كه هر چقدرم الان خوش باشن اما روزي به سزاي همه اعمالشون ميرسن تو همين دنيا….
و خب اين گنگسر ما كه داستاني بيش نبود و هرچي بود تخيلات ذهني نويسنده بود و شايد واقعيت نداشته باشه اما خب هر داستاني حتي غير واقعيش هم ممكنه اتفاق بيوفته و حتي شايد اتفاق هم اوفتاده باشه و خيليا باهاش دستو پنجه نرم كرده باشن تا مغز استخوان درگيرش باشن و زندگيش كرده باشن….
ب اميد روزي كه صلح و دوستي در سراسر دنيا حاكم بشه….

پايان

4 ❤️

2021-08-12 14:51:15 +0430 +0430

دوستان ارادت🤠

اميدوارم داستان گنگستر مطلوب خاطر همه عزيزان قرار گرفته باشه😉

و با تشكر از نظرات و همراهي گرمتون😘

با آرزوي بهترين ها براي شما🌹

2 ❤️

2021-08-27 22:08:12 +0430 +0430

جماعتی که نظر را حرام می گویند

نظر حرام بکردند و خون خلق حلال

سعدی

1 ❤️

2021-10-07 18:53:28 +0330 +0330

❤️

0 ❤️

2021-10-11 01:06:51 +0330 +0330

🌹

0 ❤️

2021-10-28 00:53:57 +0330 +0330

🤠

0 ❤️

2021-11-05 01:04:39 +0330 +0330

😆

0 ❤️

2021-12-06 03:49:08 +0330 +0330

🤠

0 ❤️

2021-12-31 02:20:23 +0330 +0330

🔥

0 ❤️

2022-01-15 16:08:49 +0330 +0330

😈

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «