به این نتیجه رسیدم که کتابا بیشباهت به خوردنیا نیستن. بعضیاشون سبزی مقوین، باید خوب بجویمشون بعضیا مثل زیتون شاید بار اول و اولای کتاب مزه شو دوست نداشته باشیم. اما کمکم بهشون عادت میکنیم و بیشتر دوستشون خواهیم داشت و برامون عجیب میشه که چطور تاحالا داشتیم بدون اونا اصلازندگی میکردیم. بعضی ها تلخ خوشبو مثل قهوه هستن مثل رمان های داستایفسکی،مثل بوف کور ،بعضیا طعم بچگی میدن مثل کتابای صمد بهرنگی، بعضیا بوی کافور و واجبی و الکل و بتادین وعرق زیر بغل میدن مثل کتابای دینی و عقیدتی، خمینی و رساله ها،بعضیا مزه لواشک و آلوچه و آبنبات قیچی میدن مثل ناتور دشت، مثل پرندگان خارزار ،بعضی دیگه اما مثل شکلاتن انقدر هوسانگیز که نمیفهمیم کی جویدیم و چشیدیم و شیرینیاش را روی زبون مون احساس کردیم. موشها و آدمها یکی از همین کتابهاست. کتابی که وقتی صفحهی اولاش را باز میکنی فکر میکنی با یه داستان خستهکننده و کلاسیک روبرو میشی. اما این حس فقط برای چند ثانیه میمونه، آروم آروم وارد داستان میشی، در کنار لنی و جورج ، آفتاب و جاده رو میبینی، صدای رودخونه رو میشنوی. به خودت که میآیی میبینی که شخصیتهای کتاب خیلی برات مهمن، لنی و جورج برات مثل دوروبریات میشن، بعضی وقتا که عمیقتر نگاه میکنی هم ذات پنداری میکنی باهاشون . داستان اونقدر روان و خوندنی جلو میره که فرصت استراحت نمیکنی ،میخوای بفهمی که لنیِ عزیزِ معصومِ خُل مَشَنگ ِ حرس درار آخر چه بلای قرار سر خودش و جرج، اونم نه از جلب بودن و تینت بد، که از زیاد ساده بودن بیاره.موشها و آدمها، رمانی درباره رویاهای انسانی. لنی، با همه بچه بازیاش احمق نیست. اون خودِ مونه. خودمون که آرزوهامونو نقش به آب میزنیم و از برآورده نشدنشون دلسرد میشیم. خرگوشهامون را میکَشیم و از یه ده به ده دیگه، آواره ایم و هی تاریخ خودمونو تکرار میکنیم. داستانی که از زندگی اقتباس شده. با تمام شیرینیها و تلخیها و اجبارهاش،اما پیشتر از همه اینا، این کتاب یک شکلات خوب خارجیه ،شکلاتیه که باید بزاری گوشه لپت تا مزه تلخ/شیرینش رو دقیقا بچشی و اجازه بدی تا آروم آروم روی زبونت نرم بشه.وقتی که جورج و لنی. تازه به مزرعه میرسن و سگ پیر از کار افتاه رو میبینن که با تفنگ. کارلسون. کشته میشه نماینده تمام چیزهای که یه روزی مفید بودن والان دستو پاگیرن و هرگز حدس نمیزنن که با همین تفنگ کسی کشته میشه اخر داستان که اونم دست پا گیر شده و فرقش اینبار ادم بودنشه
کتاب آدم ها و موش هارو پارسال خوندم
واقعا نسبت به متن روان و ساده ای که داشت،حتی خیلی سطحی به نظر می رسید
عمیق بود،انقدر عمیق که وادارت میکرد به فکر کردن
که وفادار بودن چیه؟
کشتن رفیقت با اسلحه برای اینکه از یک زندگی مشقت بار و ترسناک رهاش کنی؟
جرج با کشتن لنی،احساس رو توی خودش کشت تا همیشه بار وفاداریی رو به دوش بکشه،که فقط خودش میفهمه چقدر سنگینه
تینت بد، که از زیاد ساده بودن بیاره.موشها و آدمهاطینت درسته، ولی در کل کتاب خوان خوبی هستی با این تعریفا که کردی...
↩ Rahidarshab
والا میگن از نوشتن این ط پرهیز کنید و ت ر. جایگز،ین کنید و البته حقباشما خگ
عالی فقط حس میکنم شهوانیو با فیسبوک اشتباه گرفتی داداش😂💜