مامانم مال من شد (۲)

1402/11/30

...قسمت قبل

از صحبت های سبحان و غزل شوکه شده بودم،تنها چیزی که میدونستم این بود که این دو نفر احتمالا خیلی وقته که برای مامان لیلا نقشه دارن اما حالا من باید چیکار کنم؟!
در کمال تعجب کیرم بعد از تعریف های سبحان از مامان بلند شده و این اصلا شبیه پسری نیست که بخواد مامانش رو از چنگ گرگ ها دربیاره!
میدونید یه حسی تو دلم میگه لذت ببر از چیزایی که شنیدی و مغزم میگه نه اون مامانته!باید از خودت غیرت نشون بدی…اولین بار نیست که سر این دوراهی گیر کردم اما هرچی که هست فعلا باید بیشتر مامان رو زیر نظر بگیرم تا ببینم چه بلایی قراره سرش بیارن.
از شرکت که بیرون زدم مدام تو فکرم حرفای سبحان و زنش میچرخیدن و اصلا نفهمیدم چطور به خونه رسیدم.
وقتی وارد خونه شدم دیدم بابام خونست و داره تلویزیون میبینه تو دلم گفتم نگاه کن واقعا اینجا نشسته بی خبر از همه جا در حالی که سبحان تو فکر تلمبه زدن تو کس زنشه…قبل از اینکه به اتاقم برسم تلفن خونه زنگ خورد و از شماره ای که افتاده بود متوجه شدم مامانمه
من:جانم مامان
مامان:سلام پسرم خوبی؟
من:آره تو خوبی؟جانم کاری داشتی؟
مامان:آره عزیزم شب مهمونی دعوتیم
من:کجا؟
مامان: خونه غزل و آقا سبحان!
بنگ…انگار یه تیر همون لحظه خورد تو مغزم!یعنی واقعا چه اتفاقی افتاده که اینا امشب مارو دعوت کردن اونم درست روزی که اون حرفارو با هم میزدن؛
شدیدا احساس از دست دادن امنیت داشتم تا قبل از این نگاهم به این دو نفر متفاوت بود اما حالا همه چیز فرق داشت…
مامان:شنیدی چی گفتم؟الو الو
من:آره آره،،،،باشه کاری داریم؟
مامان: نه فقط در جریان باشید به باباتم بگو
زبونم بند اومد،تازه یادم افتاد بابا قراره بعد ناهار حرکت کنه بره شمال برای تفکیک ارث پدریش!و جالب تر اینجاست که سبحان این قضیه شمال رفتن بابارو خبر داشت چون خودش هماهنگی هاشو انجام داده بود!
من:مگه بابا نمیخواد بره شمال؟
مامان:اع آره راست میگی یادم نبود
سبحان و زنش انگار از قصد امشب دعوت کرده بودن که بابا نباشه اما قراره چه اتفاقی بیفته؟
من:اوکی پس کنسلش کنیم
مامان:نمیدونم بزار بگم بهشون خبر میدم
بابا بعد از اینکه با هم ناهار خوردیم خدافظی کرد و رفت و منم شوکه منتظر بودم تا مامانم خبر بده اما قبل از اینکه مامانم هم بگه میشد حدس زد که اونا انقدر اصرار کنن تا مامانم مجبور بشه قبول کنه و دوتایی بریم و درست همینجوری هم شد.
ساعت حدودای ۶بود که مامان اومد خونه؛
مامان:دوش گرفتی؟
من:بله طبق دستور رفتم
مامان:خب خوبه،قیافه نگیر حالا میدونم حس و حالش رو نداشتی منم خستم ولی خب خیلی گفتن و اصرار کردن دیگه نشد نه بگم
من:عیبی نداره غزل دوست صمیمیته خب
مامان:چه لفظ قلمم حرف میزنه پدرسگ بزار برم یه دوش بگیرم تو هم آماده شو کم کم
با شنیدن صدای آیفون خونه سبحان اینا تازه فهمیدم همه چیز واقعیه و ما درست دم در خونشونیم!یه حسی داشتم شبیه اینکه خودم مامانمو آوردم تو قفس شیر و این استرس عجیبی به جونم انداخته بود.برخلاف مامان که از هیچ چیز خبر نداشت من آن شب بودم کاملا.
یه کفش مشکی با یه جوراب کوتاه سفید و شلوار پارچه ای مشکی که یکم جذب بود شدیدا مامان رو سکسی تر کرده بود و میشد بوی عطرش رو به خوبی حس کرد.از طرف دیگه یه کت و پیرهن سبز رنگ تنش کرده بود که با کیف کوچیکش ست بود.
در که باز شد صدای کفش هاش بیشتر از همیشه به چشم میومد،قدم های کوتاه و آرومش با لباس فوق العاده جذابش داشت دلبری می‌کرد.
سبحان:سلاااام خیلی خوش اومدید بفرمایید
باهم دست دادیم و بغلش کردم خیلی تحویلم می‌گرفت و احساس صمیمیت باهام می‌کرد کنارمون مامان و غزل تو بغل هم بودن و روبوسی میکردن.
غزل یه ساپورت مشکی پاش بود که به نظرم تنگ بودنش یکم بیش از اندازه زیادی بود و قطعا هیچوقت انتخاب اول یک زن برای مهمونی همچین چیزی نیست اما خب ما خیلی باهم راحت بودیم و هستیم و همیشه زیاد رفت و آمد و سفر داشتیم و حداقل برای من عادی شده بود.همونجوری که گفتم یه ساپورت مشکی تنگ همراه یه پیراهن سفید بلند و موهای بسته به بالا و عینک بزرگ همیشگیش…
از حق نگذریم به شدت سکسی شده بود مخصوصا با اون رژ قرمزی که زده بود آدم دلش می‌خواست تو کمترین زمان ازش لب بگیره اما خب همین روبوسی هم زیاد بد نبود‌.
روی مبلی به شکل L نشستیم و بعد از حال و احوال پرسی برامون میوه آوردن و مشغول پذیرایی شدیم و مامان هم تو آوردن وسایل به غزل کمک می‌کرد.
سبحان:لیلا جان چطور بود امروز شرکت؟
انقدر صمیمی بودیم خانوادگی که اینجور صدا کردن مامانم عادی باشه بابام هم غزل رو همینجوری صدا می‌کرد همیشه.
مامان:خوب بود و خلوت تر از بقیه روزا بود ولی دیگه امشب کاش دعوت نمی‌کردید،هممون شرکت بودیم شما خسته اید دیگه مهمون داری نمی‌کردید حداقل شبش و استراحت می‌کردید
سبحان:این چه حرفیه شما که غریبه نیستید اخه
غزل:آره دوستم نگو اینجوری باید دور هم باشیم دیگه
سبحان رسما داشت با نگاهش پاهای مامان رو میخورد با اینکه من کنارش نشسته بودم و زاویه درستی از جلو به چشم هاش نداشتم متوجه میشدم که نگاهش همش به مامانه و به بهونه حرف زدن با زنش که کنار مامان نشسته بود هی مامان رو برانداز میکرد
سبحان:خب تو چطوری امیرحسین خان
من:خداروشکر خوبم مشغول درس و دانشگاه
مامان:آره جون عمت
خندیدم همگی
غزل:پس اینجوری که مامانت گفت معلومه که درس خبری نیست تنبلی میکنی اره؟
من:نه بابا میخونم ولی خب کم
بازم خندیدیم و مشغول صحبت شدیم که یهو غزل به مامان گفت پاشو تا این دوتا پلی‌۴ بازی میکنن ما هم بریم تو اتاق یکم حرفای زنونه بزنیم.
سبحان سریع پلی‌۴ رو روشن کرد و گفت بعید میدونم حریف شی منم سریع جواب کل کلشو دادم و گفتم ۳تا گل هم آوانس میدم بهت
مامان و غزل رفتن تو اتاق و درو بستن،مطمئن بودم قراره حرفایی زده بشه درباره چیزایی که امروز شنیدم برای همین یه فکری به سرم زد؛
یه برنامه داشتم که صفحه خاموش و بدون اینکه رو صفحه چیزی بیاد صدا ضبط می‌کرد به بهونه اینکه مامان نقطه اتصال بده دانلود پروژه دارم رفتم تو اتاق کنارش تا بهش وصل بشم
مامان:حالا چه عجله ایه میزاشتی خونه
من:میخوام یه نگاهی بهش بندازم گوشیم رو میزارم همینجا نزدیک گوشیت که زودتر دانلود شه
مامان:باشه عزيزم برو
شمارش بازی هامون با سبحان از دستم در رفت و متاسفانه باید بگم مثل سگ باختم ازش و به شدت حرفه ای بود و احتمالا دلیلش داشتن پلی‌۴ و بازی کردن زیاد بود.
سبحان:نبینم باختتو مرد
خداروشکر قبل جواب دادن بهش مامان و غزل از اتاق بیرون اومدن و دیگه حرفی بین منو سبحان زده نشد،مامان گوشی رو بهم داد و گفت بیا فکر کنم دانلود شد.
غزل:خب آقایون شام بخوریم؟
سبحان:آره بابا مردیم از گشنگی مخصوصا امیرحسین که قندش به خاطر باخت افتاده
غزل:خاله جان این همرو میبره تو هم نتونستی روشو کم کنی که
من:دیگه به هرحال شوهر شماست خاله جان کاریش نمیشه کرد، با اجازتون یه سرویس برم و بیام برای شام
به محض ورود به دستشویی گوشی رو باز کردم و ویس رو با صدای آروم پلی کردم.طولانی بود و تند تند عبور میکردم تا ببینم حرف خاصی زده شده یا نه اولش که حرفای ساده زنونه و کاری باهم زدن تا اینکه بالاخره انگار کم کم غزل داشت حرفایی میزد که جالب بود.
غزل:چه خبر از شوهرت؟رسید شمال؟
مامان:آره فک کنم دیگه رسیده باشه،هیچ اونم که خودت دیدی مشغول کار همیشه
غزل:حواسش به تو هست؟
مامان:تا حواسش بودن چی باشه
غزل:باز خودتو زدی به خنگی؟همون قضیه رو میگم که چند وقت پیش صحبتشو کردیم دیگه…رابطتتون!بهتر شده؟از اون موقع چند بار سکس داشتید
مامان:بگم هیچی باورت میشه؟البته دیگه عادت کردیم هر دو زیاد مشکلی نداریم باهاش،همو دوس داریم فقط سکس نداریم اونم شاید چون خیلی وقت و حوصلش رو نداریم
غزل:آخه مگه میشه رابطه نداشت؟باهاش حرف زدی؟
مامان:آره اونم میگه موقتیه و واقعا حسش رو نداره خب چیکار میشه کرد من باید درکش کنم دیگه
غزل:یه نگاه به خودت کن! داخل پخته ترین و سکسی ترین زمان زندگیتی، تعریف نیست اما از خیلیا سرتری تو این همه خوشگلی از هر لحاظ بعد چجوری اون حسش رو نداره
مامان:نه بابا همینجوری ها هم که تو میگی نیست دیوانه دیگم سنم رفته بالا
غزل:همین حرفارو میزنی که اینجوری شده دیگه،سنت رفته بالا یعنی چی؟مگه به سنه
مامان:پس به چیه؟
غزل:به ایناست به این ۷۵ های سربالا و گرد
مامان یکم خندید و گفت نکن بی‌شعور،انگار غزل دست گذاشته بود رو ممه هاش که مامان این حرفو زد
غزل:دروغ میگم مگه؟برا منو نگاه کن
یکم مکث کرد انگار واقعا نشون داده بود به مامان
غزل:به زور ۶۵ تازه اونم نه سایز خودش سایز سوتین
مامان داشت می‌خندید فقط و میگفت از دست تو غزل
غزل:سبحان همیشه میزنه تو سرم این ممه هارو و میگه اینا چیه اخه تو داری بعد از اونور کیرشو با دست میگیره میگه نگاه کن چقدر بزرگه
هیجان انگیز بود برام اینکه مامانم داشت اسم کیر رو می‌شنید و یه نفر داشت از کیر یکی برای مامانم تعریف می‌کرد،انگار غزل کارشو خوب بلد بود و میدونست چجوری حرف بزنه.مامان که معلوم بود جا خورده یکم صدای خندش کمتر شد و گفت غزل این چی بود گفتی لعنتی به خدا خجالت کشیدم ولی سعی داشت کلمات خجالت زده خودش رو تو خنده پنهون کنه.
غزل:لیلا چجوری من ممه هامو انقدر کنم پدرو درآورده
مامان:از دست تو لعنتی دارم میمیرم از خنده حالا مگه انقدر مهمه؟
غزل:آره پس چی وقتی برا اون بزرگه برا منم باید باشه دیگ ۱۹ سانته لعنتی اون
مامان:۱۹؟چجوری تحمل کنیم یا خدا
غزل:اوایلش سخت بود تا همه جام درد میکرد وقتی می‌رفت تو اما بعدش جز لذت هیچی نیست،مگه شوهر تو چنده؟
مامان: یکم سکوت کرد گفت ۱۴
غزل خندش گرفته بود و داشت قهقهه میزد که مامان گفت کوفت بی‌شعور نخند خوبه منم ممه هاتو مسخره کنم و بعدش باهم خندیدن
غزل:ولی واقعا تو داری حیف میشی این چه زندگی ایه اخه سهم تو بیشتر از این حرفاست با این بدن!سبحان همیشه میگه کاش ممه هات اندازه لیلا بود…
باورم نمیشد که این حرفو به مامانم زده باشه یعنی واکنش مامانم چی بوده به این حرف!؟
مامان:ماشالا چقدرم هیز تشریف دارن!جدی میگی؟همچین چیزی گفته؟
غزل:آره به خدا خب واقعا هم ممه های تو تعریفیه
مامان:اوه اوه دیگه یادم باشه دیدمش بپوشونم خودمو خطرناک شده شوهرت
غزل:لباستو درار میخوام یه عکس بگیرم ازشون
مامان:عکس واسه چی بگیری؟
غزل:میخوام به دکتر نشون بدم این شکلیم کنه
مامان خندید و گفت برو بی‌شعور برو خجالت بکش
برو شبیه خودت باش منو ول کن
غزل:زر نزن دیگه خب دوس دارم اینجوری اون موقع دیدم هم به دلم نشست دکتره گفت اگر نمونه دارید بیارید اینقدر بخیل نباش
مامان:بابا خجالت میکشم من خب
غزل:خجالت نداره و…
غزل:واااای ببین چقدر نازن اینا چقدر سفید با اینکه قبلا دیدم اما هنوزم جذابن لعنتی ها!!! کوفتت بشه کاش مال من بود
مامان:سریع تر بگیر دارم آب میشم از خجالت حواستم باشه صورتم نیفته
غزل:بزار یکم دست بزنم به این خوشگل ها،چقدر نوکش خوشگله اخه…
ویس تموم شد و چیزی که میشد فهمید این بود که انگار غزل عکس ممه های مامان رو گرفته بود و الان داخل گوشیش بود.
سبحان:به به زنده ای امیرحسین ما فکر کردیم دور از جون داخل سرویس تموم کردی،،بیا دیگه شام یخ کرد
من:چشم چشم ببخشید حواسم پرت گوشیم بود
شام رو خوردیم و مشغول جمع کردن ظرفا بودن مامان و خاله غزل که رفتم تو آشپزخونه و گفتم خاله،میشه لطفا با گوشی شما یه اپ بریزم تو گوشیم؟برای من قفل شده نمیتونم فایل اکسل رو باز کنم،گوشی منو غزل هر دو آیفون بود و غزل بدون فکر گوشیش رو داد انگار کاملا فراموش کرده بود که چه عکسی داخلش!!!
رفتم یه گوشه و بدون معطلی وارد گالری شدم و از روی عکسا عکس گرفتم و سریع گوشی رو بهش دادم گفتم نه نداشتی تو هم خاله.
سه تا عکس گرفته بود از مامانم که صورتش معلوم نبود اما نگم براتون از ممه هاش،،،دوتا ممه بزرگ و گرد و به شدت سفید با هاله قهوه ای کمرنگ و نوک قرمز مانندش واقعا که چقدر زیبا و خواستنی بودن ممه های مامان.تو یکی از عکسا غزل یکی از دستاشو گذاشته بود رو ممه مامان و تو مشتش نگه داشته بود.
عکس ممه های مامان به همین راحتی الان دست غزل بود و شک نداشتم تو اولین فرصت قراره به سبحان نشون بده و کل قضیه دکتر و اینا الکی بود.
همچنان مامان و خاله غزل مشغول جمع و جور کردن آشپزخانه و شستن ظرفا بودن که من برگشتم کنار سبحان و باهم تلوزیون میدیم که غزل اومد و گوشیش رو داد به سبحان!همونجا فهمیدم سبحان حتی صبر نکرده ما بریم بعد عکسو ببینه و همین الان قراره ممه های لخت مامان لیلارو نگاه کنه.
از نگاهش و حواس جمعیش به گوشی تا اون لبخند ریزی که به گوشی داشت و نگاه های کوتاه کوتاهی که بین دیدن صفحه گوشی و مامانم تو آشپزخونه جا به جا میشد مشخص بود که داره کامل ممه های مامان رو برانداز میکنه.غزل از آشپزخونه یه نگاهی بهش انداخت و لبخند زد.یه لبخند کاملا مغرورانه که انگار موفق شده ممه های مامانم رو به شوهرش به همین راحتی تقدیم کنه.
نمیدونستم باید اصلا کاری کنم یا نه ولی هرچی که بود اونجا جاش نبود و باید اون شب سپری میشد بعد اینکه زن ها هم بهمون ملحق شدن و غزل هم مشروب رو از داخل یخچال به همراه پیک ها آورد.
خیلی اهلش نبودیم اما پای ثابت مهمونی های ما بود و بعد پلی کردن موزیک خود غزل شروع به ریختن پیک ها کرد.نگاه های سبحان روی مامان با هر پیک سنگین تر می‌شد و از طرف دیگه حرفای همگیمون باهم راحت تر میشد.
غزل:امیرحسین نگفتی چندتا دوست دختر داری؟
من:چند تا؟!دلت خوشه خاله دوست دختر کجا بود
غزل:اگه پسر داغی مثل تو دوست دختر نداره پس کی داره اخه
من:حالا چرا داغ؟
غزل:خب اکثرا تو این سن داغ و پر هیجان و حرارتن دیگه مخصوصا اگه یکم خوش قیافه باشن که تو هستی
مشخص بود غزل بیشتر از همه مست شده بود و احتمالا پیک های خودش رو سنگین تر ریخته بود بدون اینکه حواسش باشه داره چیکار میکنه…
عرق کرده بود و دکمه بالای پیراهنش رو باز کرد من از همه کمتر خورده بودم و اونقدرا مست نبودم حداقل نه اونقدر که نتونم خط سینه هاشو ببینم که عرقش داشت ازش عبور میکرد.
جاهامون رو داخل اتاق انداختن تا امشب رو همونجا بخوابیم،من اصرار داشتم برگردیم خونه اما مامانم می‌ترسید و میگفت خطرناکه صبح برمیگردیم.
سبحان انقدر مست پاره بود که روی همون مبل خوابش برده بود و منو مامان هم رفتیم تو اتاق.
تشک و پتو هامون از هم فاصله داشت اما از ترس اینکه نکه تو خواب مستی سبحان کار دست مامان بده و بیاد کاملا چسبوندمش به خودم جای مامان رو تا درست کنارم باشه.
بدون اینکه مامان متوجه بشه درو از پشت قفل کردم و مامان هم شروع کرد عوض کردن لباس هاش با لباس های راحتی که غزل براش آورده بود.بعد از درآوردن کت و لباسش حالا ممه هاش دقیقا جلوی چشمام بود ممه هایی که حالا تمامش رو داخل عکس ها دیده بودم و خوب براندازشون کردم اما من تنها مردی نبودم‌ که این ممه هارو دیده بود و به جز بابام حالا سبحان هم غریبه ای بود که از تماشای ممه های مامان لیلای من لذت برده بود و احتمالا با دیدنش کیرشو چندباری مالونده بود.
چقدر از نزدیک زیبا تر بودن ممه های مامان مخصوصا الان که موهای باز شدش هم چندبرابر کرده بود این زیبایی رو…لباسی که غزل بهش داد رو پوشید و حالا نوبت شلوار بود که هرچی پایین تر میومد سفیدی بیشتری دیده می‌شد و رون های گوشتی مامان بیرون می افتاد یا یه شورت آبی که واقعا به پاهاش میومد.
خلاصه بعد از عوض کردن لباس هاش اومد و کنارم دراز کشید منم سریع خودمو از جلو چسبوندم بهش و دستمو انداختم روش و بغلش کردم
مامان:وا یکم برو عقب تر خب چرا چسبیدی به من
من:برای اینکه شما انقدر خوشگلی میترسم بدزدنت
سینه هام چسبیده بودن به ممه های مامان لیلام و تنها فاصله بدن هامون با هم چند تیکه لباس بود
مامان:او چه غیرتی ولی بچه من الان چجوری بخوابم اخه همینجوری گرممه تو هم چسبیدی
ممه هاشو به خوبی حس میکردم روی سینه هام یه جوری چسبیده بودم که یکم داخل رفته بود ممه هاش
من:باشه ولی مراقب خودت باشی ها
خندید و گفت چشم.
یک ساعتی گذشته بود و مامان خوابش برده بود اما من هنوز بیدار بودم و تو فکر اتفاقات امروز بودم که یهو گوشیم لرزید و فهمیدم برام پیام اومده بود.
پشمام!خاله غزل بود…بیداری؟
من:آره خاله چیزی شده؟
غزل:نه منم خوابم نمی‌بره بیا بیرون یکم بحرفیم حوصلم سررفته
دیگه رسما پشمام ریخته بود چه حرفی داریم اخه نصف شب با هم؟!انقدر خورده بود که ترسیدم بگایی بشه رفتنم برای همین گوشی رو برداشتم دوباره و شروع کردم تایپ کردن؛
(نه خاله خیلی خوابم میاد بزار بخوابم شما هم بخوابید)
اما تمامی اون حروف قبل از اینکه ارسال بشن یکی یکی پاک شدن! چرا من نه؟ حالا که سبحان ممه های مامان رو دیده چرا من ممه های زنش رو نبینم! اونم حالا که انقدر مسته…
آروم درو باز کردم و رفتم بیرون و دوباره درو پشت سرم بستم یه نگاه کردم رو کاناپه دیدم بله آقا سبحان مثل خرس خوابیده و توپ تکونش نمی‌ده قشنگ یه جوری بود که یاد آهنگ هوروش میفته ادم:توپ تکونم نمی‌ده من یه یار…
داشتم آروم آروم میرفتم سمت اتاق خواب خودشون که احتمال می دادم غزل همونجاست،بین در یکم باز بود که وارد شدم و سریع پشتم درو پیچ کردم به محض برگشتنم و دیدن اتاق با غزلی رو به رو شدم که فقط به یه سوتین و شورت روی تخت دراز کشیده بود!!!
غزل:چرا ماتت برده؟گرمم شد خیلی درآوردم دیگه هم حال نداشتم بپوشم بیا بشین
من:خاله اخه اینجوری…
نزاشت حرفمو ادامه بدم که گفت چیه دوست نداری مگه؟ نکنه تو هم مثل بابات کیرت ۱۴ سانته؟
دیگه رسما فهمیدم غزل امشب کصش زیادی به خارش افتاده،غزل هیچوقت اینجوری نبود حداقل من اینجوری ندیده بودمش با تموم شوخی هاش فاصلشو و حد و مرزش رو رعایت می‌کرد اما الان رسما در مستی و شهوت غرق شده بود.
نمیدونستم منم جزو نقشه ای هستم که برای مامانم کشیدن یا واقعا غزل امشب به جایی رسیده که نتوانسته جلوی آتیش شهوت زنانه خودش رو بگیره مخصوصا که امشب کاملا شب حشری کننده ای رو پشت سر گذاشته بود و بعد از ممه های مامان و عکس گرفتن باهاش احتمالا حرفای شوهرش که یواشکی باهم یه گوشه میزدن حسابی روش اثر گذاشته و اینجوری و به همین خفت داره التماس گاییده شدن خودشو میکنه.
من:۱۴سانت؟نه اونقدری هست اما که امشب سیرت کنه
کاملا دلو به دریا زده بودم حالا که همه چیز اینجوری پیش اومده بود منم روی شیطانی خودمو نشون دادم
غزل با یه ست شرت و سوتین نارنجی روی تخت دراز کشیده بود و یه دستش روی کصش بود که خیسی شورتش از زیرش کاملا مشخص بود.
دست دیگش اما کنار صورتش بود و انگشت اشارشو روی لبش میکشید.
بلند شد به سمتم اومد دستمو گرفت و چسبوندم به دیوار،من کاملا میدونستم باید چیکار کنم و قبل از اینکه اون پیش قدم بشه خودم صورتمو جلو بردمو لبامو روی لباش گذاشتم و شروع کردیم به لب گرفتن از هم…
صدای نفس نفس زدنش با هر فاصله ای که بین لب هامون می افتاد فضای اتاق رو پر می‌کرد،زبونمو روی لباش میکشیدم و دور لبای بزرگ شو لیس میزدم.عجله و آتیش تند شهوت هامون به قدری با هم آمیخته شده بود که فرصت و مجال کار نوبتی رو ازمون گرفته بود و زبون هامون هربار موقع فرو برده شدن داخل دهن اون یکی بهم برخورد می‌کرد و قفل میشد و دور هم میچرخید.لبای شیرینی بود اما قطعا نه به شیرینی ممه های زن ۳۵ ساله ای شوهر داری که الان درست داخل دستام بود و من همزمان با لب گرفتن ازش اون رو از روی سوتین میمالوندم.
شوهرش دقیقا پشت این در بدون اینکه بدونه زنش داره چطور برای یه پسر کم سن جندگی میکنه تو خواب بود و ممه های زنش تو دستای من.همونجوری که تو بغلم بود دستامو بردم پشتش و سوتینش رو باز کردم و بلافاصله غزل انداختمش روی تخت و و افتادم به جون ممه های خوشگلش.
دوتا ممه به گفته خودش ۶۵ که نوک قهوه ای سوخته ای داشتن و به شدت درشت،همون اول نوک ممشو بین لبام محکم فشار دادم و زبونمو تند تند دورش میچرخوندم.
دستم همزمان با خوردن ممه هاش روی کصش رفته بود و از روی شرت کاملا خیسش داشتم چنگش میزدم.
صدای آهش و نفس هاش باهم ترکیب شده بود اما حواسش بود که نباید خیلی بلند کشیده بشه.دستاش داشت رو تختی رو چنگ میزد و لباش داشت روی هم فشار می‌آورد.
ممه هاش به نوبت و پشت سر هم از آب دهنم خیس میشدن و من هر کاری که میشد باهاشون انجام دادم،روی ممه هاشو لیس میزدم و زبونمو از روی ممه هاش به زیرشون میرسوندم و ترکیب مزه شیرین ممه هاشو با عرق زیر ممه هاش حس میکردم و ازش نهایت لذت رو می‌بردم و کارم با چندتا گاز ریز از نوک ممه هاش تموم شد و حالا نوبت کصش بود که از قبل انگار با دست شورتش رو پایین داده بود و حالا درست جلوی چشمام آماده خوردن بود.
یه کس با لبه های بیرون زده که مثل رنگ بدنش کمی به سبزگی و تیرگی میزد.زبونمو از روی شکمش کشیدمو فاصله ممه ها تا کصشو لیس زدم،اطراف کصش یکم مو داشت اما نه اونقدر بلند که دل آدمو بزنه.
یه لیس بزرگ روی کصش کشیدمو بوسیدمش و زبونمو تا ته وارد کصش کردم که همزمان یه آه غلیظ کشید و منم زبونمو دوباره بیرون کشیدم و یکم فاصله دادم
غزل:تورو خدا بکن توش اون لعنتی رو دوباره دارم میمیرم
من:التماسم کن
غزل:التماست میکنم فقط خواهش میکنم زبونت رو برگردون داخل
یکم با زبون دوباره روی کصش رو لیسیدم تا له له هاش بیشتر بشه و بعدش دوباره زبونمو تو بردم و داخل کصش میچرخوندم.انقدر آب از کصش میومد که رسما صورتم پر از آب کس غزل شده بود که یهو دیدم شروع به لرزیدن کرد و منم سریع زبونمو درآوردم و با دستم شروع به مالیدن چوچولش کردم.
غزل به یه ارگاسم بی نظیر رسیده بود و اینو میشد از برق چشماش فهمید،بعد چند دقیقه یه نفس عمیق کشید و بلند شد
غزل:لعنت بهت!اصلا نفهمیدم چی شد که اینجوری شد فقط خواهش میکنم بین خودمون بمونه دست خودم نبود
من:معلومه که میمونه خاله فقط من هنوز ارضا نشدم
غزل:نه دیگه بسه به خدا اصلا نفهمیدم چیکار کردم
من:نمیشه که خب حداقل برام بخور
غزل:ببین همین یکبار بود همه چیزها اصلا بعدش باید فراموش بشه همه چیز
من:چشم
لبه تخت نشستم،بهم گفت درش بیار گفتم کار خودته یه هوف کشید و بعدش بین پاهام نشست.دستشو از روی شلوار روی کیرم کشید که حقیقتا داشت کیرم زیرش منفجر میشد.دستاشو آورد روی دکمه شلوارمو بازش کرد و زیپش رو پایین داد ازم خواست بدنمو بالا بدم تا شلوارمو پایین بکشه منم همین کارو کردم که شلوار و شرت رو با هم پایین کشید و کیرم مثل فنر بیرون افتاد و یکم نگاش کرد و بعد چند ثانیه دستشو روی کیرم گذاشت.آخ چه صحنه زیبایی بود!کیرم تو دستای غزل داشت بالا و پایین میشد و به بهترین شکل برام میمالوند خواست دهنشو نزدیک کنه که گفتم صبر کن صبر کن
غزل:چیه؟
من:عینکت رو بزن دلم میخواد با عینک برام بخوری
عینکش برداشت و روی چشماش گذاشت کیرم هنوز داخل دستای گرم و نرمش بازی می‌کرد،وقتی عینک رو گذاشت تازه اوج زیبایی صحنه ای که میدیدم مشخص شده بود.
انگار یه منشی فوق سکسی با همون عینک های بزرگ و معروف منشی ها بین پاهام نشسته بود و فقط چند سانتی متر دهن داغش با کیرم فاصله داشت.یه بوس بزرگ از کله کیرم کردم و بعدش از زیر تخمام شروع به لیس کشیدن به بالا کرد و تموم کیرمو از پایین به بالا لیس زد.تو اوج لذت بودم و تموم حرفام تو اون لحظه خلاصه می شد به ۲ کلمه نگاهم کن!
دلم میخواست موقع خوردن ببینمش،به محض باز شدن لب هاش از هم و ورود کله کیرم به داخل دهنش چشماش تو چشمام قفل شد.از پشت اون عینک به شدت چشماش جذاب تر شده بود.انگار قرار نبود کیرم کامل وارد دهنش بشه و همونجا نگهش داشته بود و تند تند با زبونش روی نوک کیرم رو لیس میزد.دستمو روی سرش گذاشتمو فشار دادم تا تموم کیرم وارد دهن داغ غزل بشه و لباش فشار بیشتری به کیرم وارد کنه.
غزل مدام زبونشو دور کیرم میچرخوند و بعد از اینکه کیرمو از دهنش در می‌آورد دوباره بوسش میکرد و وارد دهنش می‌کرد.
من:داره میاد آبم
کیرمو درآورد از دهنش و گفت دستمال اونجا است
من:نه میخوام بریزم روی صورتت
غزل:کثیف کاری نکن دیگه خوشم نمیاد
من:من تورو ارضا کردم به بهترین شکل حالا نوبت توئه
بدون اینکه منتظر حرفش بمونم بلند شدمو جلوی صورتش کیرمو مالوندم و با تموم توان آبمو خالی کردم روی صورت و لبا عینکش.صورت غزل پر از آب کیر شده بود آبی که از همیشه بیشتر ازم اومده بود و کاملا به همه جای صورت غزل پاشیده بود.
لباسامو پوشیدمو از اتاق اومدم بیرون دیدم سبحان هنوز خوابه دستمو روی کیرم گذاشتمو رو بهش زیر لب گفتم:
راحت بخواب که زنت رو جنده کردم بدبخت تو دنبال مامانم بودی ولی زنت رو به باد دادی…
پایان قسمت دوم

نوشته: شاهان

ادامه...


👍 144
👎 6
187901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

971827
2024-02-20 00:10:19 +0330 +0330

👍👍👍👍👍👍

1 ❤️

971833
2024-02-20 00:34:09 +0330 +0330

مبارک باشه…هزاربارهم که بگی بازهم یه سری با مادر که نه این اسوه عشق کاردارند…بابا ننویس حتی اگه اول داستان بگی اگه دوست نداری نخون …من نمیخونم چندتا نابالغ می‌خونن…مادر براتون خط قرمزباشه

4 ❤️

971834
2024-02-20 00:34:11 +0330 +0330

افرین پسر

2 ❤️

971840
2024-02-20 01:13:35 +0330 +0330

پشمام از ابن قلم ریخته
خوشحالم که با یه نابغه طرفیم

1 ❤️

971842
2024-02-20 01:20:34 +0330 +0330

عالی بود

0 ❤️

971844
2024-02-20 01:36:49 +0330 +0330

یه حسی میگه حین اینکه این تقه غزل رو میزد سبحان تقه مادرشو زد


971845
2024-02-20 01:43:54 +0330 +0330

عالی عالی عالییییی

1 ❤️

971846
2024-02-20 01:44:42 +0330 +0330

منم دلم میخواد مامانمو بکنم

1 ❤️

971869
2024-02-20 07:03:50 +0330 +0330

سلام بیجتو بده اگه امکانش هست مرسی

0 ❤️

971870
2024-02-20 07:26:27 +0330 +0330

باوجود اینکه خیلی قشنگ مینویسی ولی هیچی از اخلاق و بدن خانومها نمیدونی. خیلی سوتی توی نوشتت هست ک مهمترینش سایز 65 سینه زن متاهل 35سالس.نمیگم ممکن نیست ولی خیلی خیلی خیلی بعیده. سایز 65 واسه دختر دبیرستانیه. گذشته ازون 14سانت هم ی سایز کاملا طبیعی و نرماله. حتی کمی بزرگتر از طبیعی

4 ❤️

971873
2024-02-20 08:50:18 +0330 +0330

ماندانا جان ما یه دختر خاله داریم ممه هاش اندازه لیمو شیرین تشریف دارن دو تا بچه هم داره ۳۲ سالش هم هست 😂😂

3 ❤️

971875
2024-02-20 09:13:43 +0330 +0330

داستان خوبیه❤️فقط امیدوارم گی قاطی نکنی!⛔

5 ❤️

971898
2024-02-20 16:50:06 +0330 +0330

جالب بود

0 ❤️

971916
2024-02-20 21:02:12 +0330 +0330

الان قسمت بعدی رو آپلود کن تا زود تر برسه

0 ❤️

971943
2024-02-21 01:43:43 +0330 +0330

عالی بود ادامه بده

0 ❤️

972002
2024-02-21 14:11:38 +0330 +0330

عالی بود من اول که سبحان دنبال مامانت بود یکم عصابم تخمی شد ولی رفتی زنشو گاییدی دمت گرم از ته دل خنک شدم 😂

1 ❤️

972014
2024-02-21 17:13:26 +0330 +0330

کامنت هاتون رو میخونم لطفا نظراتتون رو بدید

2 ❤️

972047
2024-02-22 01:09:33 +0330 +0330

آفرین

0 ❤️

972056
2024-02-22 01:38:40 +0330 +0330

عالی هستی ادامه بده

0 ❤️

972058
2024-02-22 01:51:13 +0330 +0330

خیلی عالی و روان
فضا سازی هم عالی بود
قیمت مانا
دمت گرم

0 ❤️

972069
2024-02-22 02:37:45 +0330 +0330

اینکه شوخی زنونه داشت جالب بود
هر دختر و یا خانمی یه دوست همجنس داره که شوخی شوخی سینه هاش رو میگیره یا لخت میکنه. اونم هی میگه تو رو خدا ولم کن
ازین شوخیا زیاد بذارید تو داستانا
جالبه

0 ❤️

972417
2024-02-24 12:16:07 +0330 +0330

من هیچ زن متاهلی ندیدم سایزش۶۵باشه

0 ❤️

972449
2024-02-24 17:33:26 +0330 +0330

شایان منم میخوام مامانتو بکنم😍😐😂

0 ❤️

973667
2024-03-04 12:58:20 +0330 +0330
MQ4

کاش داستان های محارم تو این سایت ممنوع بشن حالمون بهم خورد

0 ❤️

973711
2024-03-04 17:43:27 +0330 +0330

کص شعر

0 ❤️

973898
2024-03-06 01:30:05 +0330 +0330

اوووووف حال کردم ، ادامه…

0 ❤️

975236
2024-03-15 23:48:12 +0330 +0330

زیبا بود

0 ❤️