شام آخر!

1402/07/20

آسمون رو به تاریکی می‌رفت و خورشید با جون کندن از آسمون نگاه‌های پر از ترس و خسته‌ی زنی رو به یغما می‌برد که بدون اینکه جرئت داشته باشه حرفی به زبون بیاره، به پیچ و خم درختان انبوه و در هم تنیده‌ی کنار جاده چشم دوخته بود. درست برعکس مردی که چهره‌ی نگران و آشفته‌ی زن، واسش سراسر شور و هیجان بود و همه‌ی هدفش رسیدن به مقصد این جاده‌ی بی انتها!
مرد با چهره‌ای غالب، نگاهی تمسخرآمیزی به زن انداخت و با کلمات شمرده‌ای که به زبون آورد سکوت بینشون رو شکست.
“تا نیم ساعت دیگه می‌رسیم”.
شیوا با شنیدن این جمله، با چهره‌ای مضطرب و مغلوب خیره به مسیر تاریک و بی‌روح جاده، غرق در افکار و بخت سیاه‌تر خودش شد.
چند سال پیش تصمیم بچگونه‌ای گرفت و با پسر مورد علاقه‌اش، از خونه‌ای که براش پر از خاطرات تلخ بود فرار کرد. ولی نمی‌دونست که قراره توی یه چاه عمیق و تاریک گرفتار شه!
واسه‌ی سیر کردن شکمش و جور کردن چند گرم مواد برای خودش و شوهر معتادش، با افراد مختلفی هم‌خواب می‌شد و بهشون سرویس جنسی ارایه می‌داد! سهیل هم یکی از اون افراد بود. با شخصیتی مرموز و غیر قابل پیش‌بینی که بیشتر از هر کَس دیگه‌ای اون رو توی خماری شناخت میذاشت و با پول زیادی همه‌ی فانتزی‌های خشن و عجیبش رو باهاش عملی می‌کرد.
ولی این‌ دفعه فرق داشت…
امشب سهیل به جز شیوا مهمون دیگه‌ای رو هم واسه‌ی پیاده کردن نقشه‌اش وارد ماجرا کرده بود. شیوا سرش رو به عقب چرخوند و به شوهرش نگاه کرد که با دست‌ پایی طناب پیچ و دهنی چسب شده از نعشگی هروئین به چرت رفته بود. به جلو برگشت و زیر چشمی حرکات سهیل رو در حال رانندگی زیر نظر گرفت و سوالات بی جوابی که از مدت‌ها پیش توی مغزش بود رو برای چندمین بار مرور کرد.
-[ ] “سهیل! آخه چرا من؟ تو با این تیپ و وضع میتونی هر زنی رو داشته باشی! واقعا میخوای منو از این وضعیت نجات بدی؟ چطور باید بهت اعتماد کنم؟ نمی‌خوام با کسی به غیر از تو باشم! با اومدنت به زندگیم همه چی رو عوض کردی. تو‌ منو بهتر از هر کسی می‌فهمی و درک می‌کنی! فانتزی‌های خاموشم رو که جرئت گفتن به کسی رو نداشتم توی وجودم شعله‌ور کردی. من واقعا دوست دارم! کاش تو‌هم این حس رو نسبت به من داشته باشی…”.
چشم‌هاش رو بست و به رد شلاق‌هایی که روی سینه‌های برجسته و پشت بدنش از هم‌خوابی شب گذشته به جا مونده بود و مثل خارش جای زخم، می‌سوخت و در عین حال شدیداً براش لذت‌بخش بود فکر کرد و با تحریک هورمون‌هاش آه آروم و کوتاهی کشید!
با تکون ماشین ناشی از برخورد سنگی به کَفِش، مثل جن‌ زده‌ها ترسید و از افکار از هم گسیخته‌ی مغزش رها شد و با چشم‌هایی کم‌سو و در حالی که جای خواب رفته‌گی پاش رو می‌مالید به منظره‌ی قصبه‌ی داخل دره خیره شد. مکانی که سهیل بار‌ها براش تصویر سازی کرده بود؛ دره‌ای با انبوهی از درختان بلند، با شاخه‌هایی در‌هم پیچیده که کوه‌های اطرافش سایه‌ی سیاهی روشون کشیده بود و در گوشه‌ای تنگ و تاریک، انتهای مسیر خاکی چند خونه‌ی روستایی بغل هم به چشم می‌اومد.
ترس عجیبی به سراسر وجودش رخنه کرده بود و مثل یه شکست خورده، به پایان خوش این بازی شک داشت که با توقف ماشین جلوی در زنگ زده‌ای به خودش اومد.
سهیل از ماشین پیاده شد و به سمتش اومد و با گرفتن کراواتش به سمت شیوا لبخند پیروزمندانه‌ای بهش تحویل داد.
“به چشم‌هات ببندش! اینطوری برات جذاب میشه دختر جون”.
به خاطر توافقی که از قبل کرده بودن، خوب می‌دونست که نباید هیچ سوالی از سهیل بپرسه. این تصمیمی بود که گرفته بود و دیگه راه برگشتی وجود نداشت. سعی کرد ریتم نفس‌هاش رو منظم کنه و خودش رو به تقدیر و کنترل اوضاع رو به دست سهیل بسپره.
گوش‌‌هاش رو تیز کرد و به صدای حرکت جسم شوهرش روی زمین خاکی که با آه و ناله‌ی خفه‌ای همراه بود گوش داد. از درد کشیدن رضا لذت می‌برد و شیطان وجودش ارضا می‌شد. با تجسم صحنه‌های کتک خوردنش به دست رضا موقع خماری و بد حالیاش توی سیاهه‌ی چشم‌هاش، با نفرت توی دلش بهش بد و بیراه گفت و اگه سهیل بهش اجازه می‌داد، همه‌ی بلاهایی که سرش آورده بود رو همون‌جا تلافی می‌کرد.
توی فکر و خیال خودش غرق بود که با فشار دستش از ماشین پیاده شد و صدای حرکت پاهای سهیل رو دنبال کرد. استرس زیادی بهش دست داده بود و لحظه به لحظه به شکستن اون تابویی که بارها با فکر کردن بهش خود ارضایی کرده بود، نزدیک‌تر می‌شد. رویایی که قرار بود به واقعیت تبدیل بشه؛ اونم با خُرد کردن شخصیت و غرور شوهری که باعث همه‌ی این اتفاقات بود.
به یک‌باره به خاطر اینکه یادش رفته بود کفش پاشنه بلند بپوشه، از حواس پرتیش لجش گرفت. می‌دونست که سهیل به خاطر این فراموش‌کاری سخت تنبیه‌ش می‌کنه. چند لحظه متوقف شد و با حس فضای سنگین حاکم در محیطی که ایستاده بود، ترس عجیبی به دلش نشست و با چشم‌هایی بسته و ضربان بالا قدم‌هاش رو تند کرد.
………………………………………………………………………

سهیل کراوات رو از چشم‌های شیوا کنار زد؛ نگاه شیوا
به سهیل افتاد که با کشیدن کبریت، چهره‌اش با نور کمی، نمایان می‌شد. سهیل به سمت چراغ‌های زنبوری رفت و دونه به دونه روشنشون کرد. با روشن شدن فضای تاریک اتاق، رضا رو دید که با دست و پایی طناب پیچ و چشم و دهنی بسته گوشه‌ای بی حرکت آوار شده بود. نفس عمیقی کشید و چشم‌هاش رو از روی شوهرش برگردوند و فرصتی به دست آورد تا محیط خونه باغ سرد و نم گرفته رو برانداز کنه.
همه چی قدیمی و کهنه بود از دیوار کاه گلی و سقف کوتاه چوبی خونه، تا خرت و پرت هایی که توی اتاق چیده شده بودن. چهار چراغ زنبوری فضای تاریک اتاق رو کمی روشن می‌کرد که مدام کم‌سو و دوباره نورانی می‌شدن؛ گوشه‌ای از اتاق گرامافون قدیمی قرار داشت و بالای گرامافون و به روی دیوارها‌ی دود‌ گرفته، تابلوهایی که توش نقاشی‌های سیاه قلم ترسناکی از آزار و شکنجه‌ آدم‌ها به امضای شخص سهیل جا گرفته بود.
میخ، سوزن و خرده شیشه‌ی زیادی روی زمین به چشم می‌اومد و کنار ورودی اتاق، کمدی چوبی فرسوده و کهنه‌ای قرار داشت که توش، طناب‌های بریده شده، ارّه، تبر، گیره، شمع و نمکدون چیده شده بود!

با صدای ریختن چند چکه نفت توی بخاری نفتی که گوشه‌ی دیگه از اتاق بود و دیدن لکه‌های بزرگ خون که روی بخاری به وضوح به چشم می‌اومد، از افکار پریشونش برای ثانیه‌های کوتاهی دور شد.
مات سهیل بود که پیت نفت رو کنار گذاشت و با چاقویی که توی دستش داشت، طناب رو از دست‌های رضا باز کرد و چشم‌بندش رو از چشم‌هاش کنار کشید و با خنده‌ی بلندی گفت: “تا شما گپ میزنین من کمی خرت و پرت از توی ماشین بیارم”.
با انگشت اشاره‌اش دهن رضا رو نشونه گرفت و رو به شیوا با همون لبخند فاتحانه‌ی روی صورتش‌ ادامه داد: “البته اون بیچاره نمی‌تونه زیاد حرف بزنه”.
از فضای سنگین و وحشتناک‌ خونه، رفتار عجیب سهیل و با دیدن چهره‌ی ترسیده و درهم رضا، دلهره‌‌ی شدیدی به سراغش اومد. خوف کرد و نا‌خودآگاه چند قدم عقب‌تر رفت و با تکیه به یخچال روی زمین نشست و با بغل کردن زانو‌هاش اشک ریخت.

با دیدن قامت سهیل درست جلوی ورودی خونه که کیف چرمی قشنگی به دست گرفته بود، از جاش بلند شد و با پشت دستش اشک‌هاش رو از صورتش پاک کرد و با حالت ملتمسانه رو به سهیل گفت: “اگه بلایی سرم می‌آورد…”.
سهیل نزدیک‌تر اومد و بدن لاغر و ظریف شیوا رو بین بازوهاش گرفت و لب‌هاش رو به لب‌های شیوا فشار داد. دستی به موهای صاف طلایی رنگش کشید و سینه‌ی سمت راستش رو با همه‌ی قدرتی که داشت، فشار داد. صدای فریادی که شیوا از ته هنجره‌اش بیرون فرستاد شهوت‌ش رو بیشتر کرد.
“خواهش میکنم! نکن سهیل، جای زخم هنوز درد…”.
کلمه‌ی درد کافی بود تا سهیل اختیارش رو از دست بده؛ انگشت اشاره‌اش رو روی دهن شیوا گذاشت و با دست آزادش وحشیانه مانتوش رو به همراه دکمه‌هاش جر داد و دوباره به سینه‌اش چنگ انداخت. اینبار لب‌های شیوا رو به دندون گرفت تا جیغ کوتاهش رو قبل از بیرون اومدن توی گلوش‌ خفه کنه.
سوتین سفیدش رو از سینه‌هاش در آورد و با گره‌ی محکمی به دهنش بست. نگاهی مملو از حس شهوت به سینه‌هاش انداخت و با نگاهی خیره به چشم‌های خمار شیوا، پانسمان سینه‌‌اش رو کند و به رد انگشت‌هاش و خون‌مردگی روی بدن سفید و شکافی که روی سینه‌اش ایجاد کرده بود نگاهی پیروزمندانه انداخت.
از روی شیوا بلند شد و کُت سرمه‌ای رنگش رو از تنش در آورد؛ با وسواس خاصی تا کرد و به روی یخچال گذاشت. هر دو آستین پیرهن مشکیش رو تا آرنج بالا کشید. به سمت کمد رفت و نمکدون به دست بالای سر شیوا ایستاد و مشغول باز کردن دکمه‌های پیرهنش شد.
با باز شدن دکمه‌های پیرهن سهیل، تتوی نقطه ویرگول زیر ترقوه‌اش مشخص شد و شیوا با نگاهی به رگ‌های برجسته‌ی روی دست سهیل کمی از ترس فاصله گرفت و به اوج شهوت رسید.
به دور شیوا چرخید و لب باز کرد و گفت: “به خاطر اینکه یادت رفته کفش پاشنه بلند به پاهات کنی حتما تنبیه میشی دختره‌ی خیره سر”.
سهیل خم شد و با فشار دادن گلوی شیوا، نمک روی زخم سینه‌اش ریخت و جای خراشش رو چند بار پشت سر هم لیسید. جیغ بلند و ممتدی که از هنجره‌ی شیوا بیرون اومد، چرت رضا رو بهم زد.
جای زخم سینه‌‌اش دوباره خون‌ریزی کرد. سهیل دو گیره‌ از توی کمد برداشت و نوک سینه‌های شیوا رو بینشون قرار داد. از تناقض درد، وحشت و لذتی که به سراغش اومده بود چشم‌هاش خمار تر از قبل شد و به خاطر حس سوزشی که از نوک سینه‌هاش بهش منتقل شد، بدنش رو سفت گرفت.
مجبورش کرد زانو بزنه و درست روبروی چشم شوهرش قرار بگیره. برگشت و کمر بندش رو از بند شلوارش بیرون آورد و به سمت رضا حرکت کرد. چسب دهن رضا رو جر داد و بین دو نفرشون ایستاد.
“قرارمون این نبود!”.
رضا با همه‌ی توانش، چند بار پشت سر هم با فریاد کلمه‌هاش رو به زبون آورد. سهیل به رضا نزدیک‌تر شد.
عرق سردی از روی پیشونی و پشت گوش‌های رضا به سمت پایین سُر می‌خورد! بیم برش داشته بود و تنش می‌لرزید و قلبش تندتر می‌‌کوبید. با فاصله‌‌ی نزدیکی، تصویر صورت مثل گچ سفید شده‌اش رو از روی کفش‌های ورنی سهیل می‌تونست تشخیص بده.
“خفه شو عوضی بی‌غیرت”.
ضربه‌ی محکمی با پاشنه‌ی کفشش روی صورت رضا فرود آورد و تن بی‌رمقش رو پخش زمین کرد؛ به سمت شیوا که ترس و اضطراب توی تک‌تک اعضای صورتش نشسته بود، چرخید و محو تماشا کردنش شد.
زن روبه‌روش، چهره‌ای معمولی داشت ولی از نیم رُخ سهیل رو یاد آشنایی می‌انداخت. پوست سفید و چشم‌های عسلی رنگش بیشتر از هر چیز دیگه‌ای سهیل رو مجذوب خودش کرده بود. سهیل مات تماشای شیوا بود که با احساس سوزشی از سمت پای چپش به سمت رضا چرخید.
رضا با همه‌ی توانش خرده شیشه‌ای رو به پای سهیل فرو کرده و با حالت سینه خیز از پایین به سهیل خیره بود. سهیل با عصبانیت موهای رضا رو توی مشتش گرفت و گردنش رو بین عضلات بازوش فشار داد و بغل گوشش با لحن آرومی گفت: “عمداً شیشه‌ها رو روی زمین ریختم کثافت! من از درد کشیدن بقیه لذت می‌برم ولی دلیل نمیشه عاشق درد کشیدن نباشم. این حس خاص، یادگار ناپدریمه! واسه‌ی -درد-برام هیچ مرز مشخصی تعریف نشده”.
شیشه رو با آهی کوتاه، از پاش بیرون کشید و دستش رو جلوی دهن رضا گذاشت و صورتش رو به بخاری فشار داد. از صدای جلز و ولز صورت رضا لبخند شهوتناکی روی صورتش نقش بست و دوباره به دهن رضا چسب زد و بهش گفت: “واست بهتره نگاه کنی و از مهمونی‌مون لذت ببری”.
به سراغ شیوایی برگشت که با دیدن این اتفاقات و رفتار خشن سهیل مثل بید می‌لرزید. شلوار چرمی براقش رو از پاهاش پایین کشید و با طناب های بریده‌ای که پخش زمین بود، سینه‌ها و چهار سر ران هر دو پای شیوا رو بهم گره زد و با کمر بندش به پوست صافش که هنوز سرخ بود رد شلاق انداخت. برخلاف اندام‌های دیگه‌ی شیوا که با گره‌های محکمی می‌بست، دست‌هاش رو آزاد گذاشت تا از عکس‌العملی که با هر ضربه نشون می‌داد سر کیف بیاد.
درد ناشی از برخورد کمربند روی تورم‌های کهنه‌ی پشت بدنش باعث شد تناقض و پارادوکس غریبی رو تجربه کنه! رد جدیدی که پشت رد قبلی روی تنش نقش می‌بست، می‌سوخت ولی با همه‌ی اون اتفاقات خشن، هنوز جای رد قبلی براش حس لذت‌بخشی به وجود می‌آورد.
چشم‌های سیاه سهیل برق می‌زد و با همون برق پر از شهوت، دوباره به چشم‌های رضا خیره شد. با خودش فکر می‌کرد که این روش می‌تونه شدیدترین نوع تحقیر برای هر مردی باشه! مردی که با دست و پایی بسته مشغول تماشای سکس ناموسش با یه مرد غریبه باشه و نتونه هیچ کاری انجام بده. از شکسته شدن غرور رضا و دیدن تن بی جونش احساس قدرت بهش دست می‌داد. اما برای شیوا چیزی به جز ارضا شدنش اهمیت نداشت. دوست داشت شکنجه‌ی قبل از سکس زودتر تموم بشه و نبض زدن کیر بزرگ سهیل رو توی خودش احساس کنه.
بالاخره رفتار سادیستی سهیل فروکش کرد. شورت نازک و سفید شیوا رو با همه‌ی توانش پاره کرد و دستی به روی کس خیسش کشید. لاله‌ی گوشش رو مکید و چند بار پشت سر هم با دست چپش ضربه‌های محکمی به روی کسش کوبید.
از روی شیوا بلند شد و با باز کردن زیپ کیفش، محتویات داخلش رو روی زمین پخش کرد. با پیدا کردن رژ لبش مثل فرماندهی که فاتح جنگ شده دستش رو به همراه رژ بالا برد و به پیشش برگشت.
طناب‌هارو از بدن شیوا برید و به جای خون‌مردگی‌های تنش نگاهی مملو از شهوت انداخت. نشست و پاهاش رو دراز کرد و شکم شیوا رو به زانوهاش چسبوند. دستش رو به لای پاهاش رسوند و باسن شیوا رو به کمک دست‌هاش بالا کشید.
رژ استوانه‌ای شکل رو با آغشته کردن به آب کسش، توی کون نه چندان تنگش فشار داد. شیوا آهی از سر درد کشید و کونش رو کمی بالا برد و رژش تا ته، توی کونش فرو رفت. صورتش رو به زمین تکیه داد و با دست راستش کسش رو مالید. کمی بعد صبر سهیل به سر رسید. با هُل دادن شیوا بلند شد و جلوی صورتش ایستاد. شلوارش رو تا زانو پایین آورد و کمربندش رو دور انگشت‌هاش حلقه کرد و با چشم‌هایی نیمه باز سوتین شیوا رو از دهنش کنار زد و به زن مچاله شده‌ای که آماده‌‌ی حرکت بعدی سهیل بود، دستور داد.

“دستاتو ببر پشتت و لیسش بزن”!
بعد از این همه رنج و عذاب، با دستوری که از طرف سهیل صادر شد سعی کرد ترس وجودش رو کنترل کنه. با عشوه‌ای لبش رو به دندون گرفت و دست‌هاش رو به پشت کمرش برد و فاصله‌ی کمی رو به روی زانو‌هاش حرکت کرد و موقعی که به سهیل رسید چند بار کیرش رو تا انتها بوسید و بعد از اتمام بوسه‌هاش، پشت بدنش رو صاف کرد و سر کیرش رو توی دهنش کرد.
مدت زیادی نگذشت که ریتم نفس کشیدن سهیل نامنظم شد. وقتی شیوا کیرش رو تا انتها توی دهنش می‌کرد آهی از سر لذت بیرون می‌‌داد و کمربندش رو بالا می‌برد و به کمر و باسن شیوا می‌کوبید. شیوا کارش رو خوب بلد بود؛ هر بار که کیرش رو تا ته به انتهای گلوش می‌‌فرستاد برای چند لحظه متوقف می‌شد و با چشم‌های خمارش، از پایین به صورت و چشم‌های سهیل خیره می‌موند و باعث میشد هورمون‌های مردونه‌ی سهیل بیشتر از قبل تحریک بشه.
ناله‌های بلند سهیل و صدای ساک زدن پر تُف شیوا، رضا رو مات این صحنه کرده بود. از ترس فاصله گرفته و میل جنسیش به اوج رسیده بود و با دقت جزئیات کارشون رو زیر نظر داشت و حتی لحظه‌ای چشم ازشون بر نمی‌داشت.
سهیل به یک‌باره کیرش رو از دهن شیوا بیرون کشید تا انزالش رو به تاخیر بندازه. با انگشت‌های شست و اشاره‌اش گلوی شیوا رو فشار داد و با لحنی تحقیری و کلماتی شمرده گفت: “تا ته بکن تو دهنت و ناخن هاتو به پشتم فرو کن”.
با دیدن حالت عصبی سهیل، دوباره ترس به سراغش اومد و چند ثانیه طول کشید تا متوجه منظورش بشه. هول شد و از روی غریزه با سرش دستورش رو تایید کرد و بعد این که گردنش از قفل انگشتا‌ی سهیل رها شد، سریع کیرش رو توی دهنش کرد و دست‌هاش رو به پشت بدن سهیل رسوند.
سهیل با دست آزادش سر شیوا رو به سمت کیرش فشار می‌داد و هر بار که نفس کشیدن برای شیوا سخت می‌شد، با همه‌ی توانش ناخن‌های تیزش رو به باسن سهیل فرو می‌کرد و سهیل بی پروا تر از قبل توی دهنش کمر می‌زد. با دیدن تصویر صورت شیوا که ریملش با آب چشم‌هاش قاطی شده و به کل صورتش سرازیر بود کم مونده بود که توی دهنش خالی بشه.

سهیل به روی شیوا دراز کشید و لب‌هاش رو به لب گرفت؛ کیرش رو روی کسش گذاشت و به یک‌باره تا ته توش فشار داد. صدای آه و ناله‌ی شیوا رو با فشار دستش خفه کرد و با ریتم تندی توی کسش کمر زد.
شیوا با هر ضربه به ارضا شدن نزدیک می‌شد و ناخن‌هاش رو محکم‌تر به کمر سهیل می‌کشید و همینطور، میل جنسی سهیل رو بیشتر می‌کرد. با صدای ناله‌ی ممتد و بریده‌ی ‌شیوا، کیر سهیل از توی کسش بیرون افتاد.
مجال استراحت و نفس گرفتن از شیوا رو گرفت و به باسنش چنگ انداخت. پاهاش رو به پشت سرش هُل داد و آرنجش رو بهشون ستون کرد. هر دو سوراخ شیوا جلوی چشمش بود و دیدن شیوا در اون شرایط سهیل رو به جنون می‌رسوند.
رژ شیوا رو از کونش بیرون آورد و به گوشه‌ای پرت کرد. روی سوراخ کونش تُف انداخت و کیرش رو به توی کونش فشار داد. رگ گردنش حسابی باد کرده بود و کل تنش خیس عرق بود. با صدای کلفت و دو رگه‌ای ناله‌ می‌کرد. چند بار پشت سر هم آه کشید؛ چشم‌هاش رو بست و روی شیوا آوار شد.

سهیل کمی نفس گرفت؛ بلند شد و با بستن دکمه‌های پیرهنش، لباس‌هاش رو مرتب کرد. چاقو رو برداشت و باقی‌مونده‌ی طناب‌ها رو از بدن شیوا برید. چاقو رو به سمتش گرفت و با لحن خشک و جدی رو بهش گفت: “دوست داشتنت رو بهم ثابت کن”.
چاقو رو به سمتش پرت کرد و چند قدم عقب رفت و در حالی که با دستش به رضا اشاره می‌کرد ادامه داد: “مگه منتظر این لحظه نبودی؟”.
با استرسی که به رضا دست داد، از حس شهوت فاصله گرفت و دوباره رنگ از چهره‌‌اش پرید و لرزه به تنش افتاد. شیوا بُهت زده و با دست‌هایی لرزون دسته‌ی چاقو رو توی مشت گرفت. سهیل چند قدم حرکت کرد و صفحه‌ی گرامافون رو سر جاش قرار داد.
آهنگی که شروع به پخش شد، با صدای رعد و برقی که از فاصله‌ی نزدیکی به گوش می‌رسید سمفونی مرموزی می‌ساخت. با شنیدن صدای نجوای داریوش، لبخند سهیل روی صورتش محو شد و توی ذهنش به خاطرات گذشته رجوع کرد.
«“خونه این خونه‌ی ویرون واسه من هزار تا خاطره داره… خونه این خونه تاریک چه روزایی رو به یادم میاره”».
به سمت شیوا برگشت و عصبی و کلافه چاقو رو از لای انگشتاش بیرون آورد و گفت: “می‌دونستم این کاره نیستی… آدما حق انتخاب دارن ولی تو انتخاب کردی که بیچاره و تو سری خور باشی! چون اگه خلاف این بود، یه لحظه واسه‌ی فرو کردن چاقو به سینه‌اش شک نمی‌کردی”.
به سمت رضا رفت و چاقو رو روی گردنش گذاشت. دکمه‌های پیرهنش رو کند و تیزی چاقو رو روی سینه‌اش کشید. با خونی که از سینه‌اش سرازیر شد سرش رو به سمت شیوا چرخوند. از دلهره‌ای که با دیدن صورت خشمگین سهیل و جسم خونی رضا به شیوا دست داد، قدرت حرکت و تکلمش رو از دست داد و مات این صحنه شد. سهیل با نگاهی خیره به چشم‌های شیوا لب‌هاش رو از هم باز کرد و گفت…
-[ ] “اولین باری که از مردن یه نفر خوشحال شدم، تازه سیزده سالم شده بود. از بزرگ‌های دِه شنیدم که یه نفر از آدم‌های روستای مجاور دیده که دسته‌ی گرگ‌ها به گله‌ی ناپدریم زده و کل گله رو مردار کرده. اهالی روستا داشتن جمع می‌شدن تا خودشون رو به چراگاه برسونن و ببینن چه اتفاقی واسش افتاده. وقتی که حرف‌‌شون رو شنیدم سراسیمه از ده تا جایی که گله رو می‌برد، یه نفس دویدم و وقتی که جنازه‌‌اش رو دیدم، خوشحال شدم و دلم خنک شد. گرگ‌ها کل تنش رو دریده و تیکه پاره کرده بودن. حس خوشحالی عجیبی داشتم و آرزوی هر شبم بالاخره به واقعیت تبدیل شده بود.”

سهیل چند بار با خشم ‌و همه‌ی قدرتش چاقو رو به سینه‌‌ی رضا فرو کرد و دستش رو روی سینه‌اش فشار داد تا از بیرون اومدن خون جلو‌گیری کنه. با نگاهی خیره به چشم‌های رضا جون دادنش رو تماشا کرد و حرف‌هاش رو ادامه داد…
-[ ] " کمی از خونش رو با انگشتم برداشتم و مزه کردم. تازه بود و طعم شور و خاصی داشت. راستش مردنش رو باور نمی‌کردم و بهم ریخته بودم. از جسدشم می‌ترسیدم. فکر می‌کردم هر آن ممکنه چشم‌هاش رو باز کنه، بلند شه، انگشت‌هاش رو دور گلوم حلقه کنه و راه نفسم رو ببنده و بعدش، مثل همیشه بعد از اینکه اشک‌هام سرازیر شد، سر کیف بیاد و کیرش رو جلوی صورتم بماله و شهوتش رو روی صورتم خالی کنه. اون عوضیه‌ی گور به گور شده از اذیت کردن و کتک زدنم خیلی خوشش میومد. راستش رو بخوای از اون موقع درد کشیدن برام عادی و لذت‌بخش شد. هر بار که کتکم میزد و یا جایی از بدنم زخمی می‌‌شد، نمک به زخمم می‌زدم و کیف می‌کردم".

دستش رو که از روی سینه‌‌ی رضا برداشت، خون سینه‌‌اش با فشار و سرعت روی صورتش جهید. دست بی حرکت رضا رو توی دستش گرفت و با چاقو، انگشت وسط دست راستش رو برید. شیوا سرجاش خشکش زده بود و از شوک زیاد توان انجام دادن کاری رو نداشت. سهیل انگشت رضا رو توی مشتش گرفت، بهش خیره شد و ادامه داد…
-[ ] واسه‌ی این که مطمئن بشم مرده، به زور چاقویی که پیشم داشتم، یه بند از انگشت وسط دست راستش رو بریدم تا اگه حرکتی کرد یا دردش اومد، بفهمم که نمرده. اولش می‌خواستم اون تیکه از گوشت بدن نجسش رو که به زور و خنده‌ی نفرت‌انگیزش توی کونم فرو می‌کرد رو دور بندازم ولی با فکر بچگونه‌ای به خودم گفتم که اگه یکی این بند انگشت رو پیدا کنه، بهم شک می‌کنه و واسه‌ی همین بعد از جدا کردن ناخن از بند انگشتش، توی دهنم گذاشتم و با همه‌ی وجودم جویدمش. سفت، بدمزه و حال بهم زن بود، کم مونده بود بالا بیارم ولی خودم رو کنترل کردم و بعد از این که کاملاً گوشتش رو توی دهنم له کردم، استخوان انگشتش رو تُف کردم و گوشتش رو به زور قورت دادم. با خوردن بند انگشت، حالم به حدی بد شد که چند بار پشت سر هم بغل جسدش استفراغ کردم. کمی که حالم سر جاش اومد، به روی صورت داغونش شاشیدم و دوباره تا دِه یه نفس دویدم تا خبر مردنش رو خودم به همه بدم".

سهیل چاقو رو روی شاهرگ رضا کشید و وقتی مطمئن شد که دیگه زنده نیست، بلند شد و به سراغ کیف‌ چرمی رفت. کیف رو باز کرد و جلوی چشم‌های شیوا گرفت.
شیوا وحشت‌زده، نگاهی به ابزار داخل کیف چرم انداخت؛ توش ست چاقو‌های تیز با دسته‌ی چوب در سایز مختلفی رو می‌دید و بدون حرکت و فقط با چشم‌هاش عکس‌العمل سهیل رو دنبال می‌کرد. با شنیدن صدای سهیل به خودش اومد که جلوی رضا زانو زده بود و داشت از کیف چاقویی رو بیرون می‌آورد.
-[ ] “اون یارو به حقش رسید. راستش، قبل اینکه مادرم با پدر واقعیم ازدواج کنه، انگار با ناپدریم سر و سرّی داشتن ولی بابابزرگم زیر بار وصلتشون نرفت. یه شب بابام از لب دره پرت شد و مرد. فکر می‌کردم پاش سُر خورده ولی از نوه‌ی مملی‌ فضول شنیدم که ناپدریم هُلش داده. نمی‌تونستم باور کنم، اومدم و از خودش پرسیدم ولی اون انکار کرد. از بعد اون شب که ماجرا رو بهش گفتم، رفتارش به کلی باهام عوض شد. اذیتم می‌کرد و از عذاب کشیدنم لذت می‌برد. بار اول گریه کردم و بهش گفتم، به مامانم میگم که باهام چیکار کردی و اونم توی جواب بهم گفت: «مامانت نقشه‌ی کشتن بابات رو کشیده و واسش هیچکس به جز خودش مهم نیست». باورش برام سخت بود ولی زمان زیادی نگذشت که مامانم عذاب وجدان گرفت… مدام با ناپدریم بحث و دعوا می‌کرد و توی عالم خواب کابوس می‌دید و از بابام طلب بخشش می‌کرد. اینطور شد که مطمئن شدم اونم توی نقشه‌ی کشتن بابام شریکه شوهر کثافتشه”.

سهیل چاقوی بزرگ و تیزی رو از توی کیف در آورد و بدون توجه به جنازه‌ی زخمی و بی‌حرکت رضا، گردنش رو برید و سرش رو از تنش جدا کرد. با لباس‌ و صورتی خونی به سمت شیوا برگشت. چونه‌اش رو بالا کشید و ادامه داد…
-[ ] “شوهرت هم الان به حقش رسید! مثل اون ناپدری عوضیم و مامان روانیم. درسته که مامانم نمرده ولی تا آخر عمرش، باید با کابوس لاشه‌ی زخمی بابام سر کنه. درست مثل تو… بعد از اون شب که ناپدریم مرد، مامانم خیلی تنها شد؛ دیگه هیچکس باهامون آمد و شد نداشت، همه میگفتن که این زن نحسه و هر کی بهش نزدیک میشه بدبیاری سراغش میاد. عموم که از وضعیت مادرم خبر دار شد، اومد و منو به پیش خودش برد. دیگه با کسی حرف نمی‌زدم و با کسی درد و دل نمی‌کردم؛ توی مدرسه هم تنها بودم و کسی بهم نزدیک نمی‌شد… فقط عموم بود که حامی و پشتیبانم بود. دورادور شنیدم که مامانم دیونه شده و بردنش به آسایشگاه روانیا. مدتی بعد که مردای روستا به طرز عجیبی می‌مردن شایعه شد که این دِه و آدم‌هاش نفرین شدن. البته که خودم این شایعه رو پخش کردم و این جماعت ابله و خرافاتی، زمین‌ها و خونشون رو ول کردن و رفتن و پشت سرشونم نگاه نکردن. به خاطر همین این روستا الان خالی از سَکنه شده”.

به سمت تابلوی‌های نقاشی رفت و متفکرانه بهشون زل زد و گفت…
-[ ] “به خاطر علاقه‌ام رشته‌ی هنر رو انتخاب کردم. با ایده‌های عجیبی طرح می‌کشیدم. توی مدت کم، نقاشی‌هام طرفدار زیادی پیدا کرد. من واسه‌ی همه‌ی تابلو‌هام از جسد قربانی‌هام الهام می‌گیرم، به خاطر همین اینقدر واقعی و طبیعی به نظر می‌رسن. شیوا خوب بهشون نگاه کن قشنگ نیستن؟”.

سهیل با برداشتن ارّه به سمت رضا رفت و شروع به بریدن آرنجش کرد. با صدای پایی که شنید، ارّه رو به روی جنازه‌ی رضا پرت کرد. بلند شد و به سمت شیوا دوید و قبل از باز کردن دَر، مو‌هاش رو گرفت و بازوش رو دور خرخره‌اش قفل کرد و بیخ گوشش گفت…
-[ ] “الان به جواب همه‌ی سوالات می‌رسی. ولی اگه بهم التماسم کنی دیگه هیچ تاثیری روم نمی‌ذاره. مدتیه شایع شده که یه قاتل زنجیره‌ای توی شهره و پلیس داره همه جا رو واسه‌ی پیدا کردنش زیر و رو می‌کنه! می‌دونی…؟ من همیشه آدمای ساده‌‌ای رو واسه‌ی قتل‌هام انتخاب می‌کنم. کی بهتر از یه مرد بی غیرت و یه زن بی کس و کار پر از حس نفرت؟ تعجب نکن… درست متوجه شدی. رضا می‌دونست که تو از کدوم راه پول در میاری ولی تا وقتی که پول در می‌آوردی و موادش رو تامین می‌کردی این قضیه واسش اهمیتی نداشت. می‌خواستم شکستنش رو ببینی و همه‌ی بلاهایی که به خاطرش به سرت اومده بود رو تلافی کنی… بهش گفتم که به خاطر طبیعی جلوه دادن ماجرا، جلوی تو نقش بازی کنه و از نقشه‌ی اصلیم خبر نداشت… دلم واست خیلی می‌سوزه ولی آدمی که عرضه‌ی گرفتن حقش رو نداره به درد من نمی‌خوره…”.

شیوا رو به گوشه‌ای از اتاق پرت کرد و ساطور رو از توی کیف چرمی‌ برداشت و با چهره‌ای درهم و خشن و قدم‌های مصمم به سمتش حرکت کرد.


سهیل به ظرفی که از دستور پخت مخصوص خودش آماده شده بود، با لذت نگاه می‌کرد. قلب کامل یک انسان که با سبزیجات تازه و معطری تزئین و روش سس ویژه‌ای سرریز بود. با کاردی قلب آبدار داخل ظرف رو به تکه‌های کوچکی تقسیم کرد. با چنگال تکه‌‌ای از قلب رو به سس مخصوص اطراف ظرف مالید که از جوشوندن استخوان‌های بدن شیوا توی خونش تهیه شده بود و توی دهنش مزه کرد.
-[ ] “نه! این غذا خوشمزه نشده! کاش قلب رضا رو می‌پختم و طعمش رو امتحان می‌کردم! ولی نه! قلب یه آدم بی‌غیرت بهتره غذای لاشخور‌ها و کفتار‌ها شه”.

کات! آقا کات!
_سهیل! اه گیج شدم! صدرا جان این چه دیالوگ مسخره‌ای بود که گفتی؟! مگه بهت نگفتم حق نداری چیزی به جز دیالوگ‌های فیلم نامه بگی! من به توانایی‌هات اعتماد دارم ولی آقا، اینطوری داری شعاریش میکنی داستان و قهرمانش رو!
+آقای فرهادی شرمنده! فکر کردم این دیالوگ بداهه تاثیر گذارترش میکنه!
_صدرا ول کن دیالوگ رو! این همه دیزاین طراحی کردیم واسه‌ی قسمت حیاط خونه باغ و سناریویی چیدیم که با بستن چشم‌های شیوا اجساد انباشته شده‌ی توی حیاط رو بازیگر زن نبینه. دوربین چند بار به دورش چرخیده تا حال و هوای وحشت رو صحنه سازی کنیم. بازیگرمون فضای سنگین و ترسناک حیاط رو با چشم‌هایی بسته حس و به خوبی واسه‌ی مخاطب منتقل کرده که ما تهش برسیم به اون حیاط و سکانس آخر رو ضبط کنیم.
+اما آقای فرهادی!
_امّا و اگه نداره صدرا! اینجا من کارگردانم و خودم تصمیم میگیرم که فیلمم چه مدلی تموم شه. بعد سکانس شام آخر، با همون لباس خونی میری و خودت رو توی استخر پرت می‌کنی. سرت رو زیر آب می‌بری و رنگ سرخ، ذره ذره روی آب پخش میشه. دوربین به دور استخر می‌چرخه و با سوییچ شدنش روی تو که سرت رو داری از آب بیرون میاری، تیتراژ بالا میاد و آهنگ داریوش از این قسمت پلی میشه!
«پدرم می گفت قدیما کینه هامون رو دور انداخته بودیم
توی برف و باد و بارون خونه رو با قلبامون ساخته بودیم».
همون چیزی که توی فیلم‌نامه نوشته شده!
یه پایان باز بدون شعار و توضیح که تهش بتونیم داور‌های اسکار و کَن رو به چالش بکشیم و جایزه بگیریم!

پایان

نوشته: Secretam


👍 14
👎 10
47801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

952405
2023-10-12 23:57:14 +0330 +0330

سلام خدمت همه‌ی اونایی که این داستان رو خوندن!
از لحاظ روحی این داستان خیلی برام سخت و عذاب آور بود؛ به خاطر همین پاراگراف به پاراگراف جلو بردمش تا به ته برسه. نزدیک به دو ماه روی این ایده کار کردم و بیشتر از صدبار جملات رو حذف و جملات تازه‌ای رو جایگزین کردم.
اولش که این ایده به ذهنم رسید، کلنجار‌های روانی مغزم بود که می‌خواستم خشونت وجودم رو توی دل کاغذ رها کنم. یه داستان تک‌خطی که فقط می‌خواستم خودم رو توی ژانر خشن و اروتیک بسنجم؛ ولی بعدش با خودم گفتم می‌تونم چیزای زیادی رو بهش اضافه کنم.
صرفاً از نوشتن این داستان قصد قضاوت کردن کسی رو نداشتم و به خاطر همین، روایتی رو انتخاب کردم که بدون قضاوت شخصیت‌هام باشه. سعی کردم ناظر رفتارشون باشم و چیزی از عقاید خودم بهشون اضافه نکنم! یه فضای خاکستری با آدم‌های خاکستری.
ممنونم از دو نفر که توی این مدت که مشغول نوشتن این داستان بودم مثل برادر پای درد و دل‌هام نشستن، آرومم کردن و داستان رو خوندن و ایراد‌هاش رو بهم گوشزد کردن.
ممنونم ازشون…
این داستان هر چی‌کم و کاستی هم داشته باشه بذارین به پای من که نتونستم آپ کردنش رو به تاخیر بندازم و بازم بیشتر و وسواسی‌تر بهش بپردازم.
ممنونم از تک به تکتون که وقت گذاشتین و سیاهه‌ی مغز مخدوشم رو خوندین!
صدرا

8 ❤️

952423
2023-10-13 01:05:49 +0330 +0330

به معنای واقعی کلمه ریدم تو اون مغزت کسکش

کمتر فیلم هانیبال ببین و خودتو حتما به تيمارستان معرفی کن

3 ❤️

952428
2023-10-13 01:27:04 +0330 +0330

شما که سعی داری خودت رو به چالش بکشی بهتره یه جای متفاوت بنویسی نه توی شهوانی. مخاطب ژانر داستان شما اینجا کمه عزیزم.

1 ❤️

952429
2023-10-13 01:28:20 +0330 +0330

شرایط رشد هر فردی، بستگی به خیلی چیزا داره. مثل کشور، منطقه‌ی جغرافیایی، خانواده، محیط، مدرسه، دوستان و…
هرکدوم به‌نوعی نقش دارن و کاملا در تکوین فکری فرد، موثرن.
گاه یه اشتباه کوچیک، فاجعه‌آفرین میشه و تاوانش، دامن خیلیا رو می‌گیره.
قهرمان این داستان از همین نوع آدماس، کسی که در شرایط روحی و روانی بدی قرار گرفته و با تلافی، عقده‌هاش رو خالی می‌کنه و جون بسیاری رو فدای توهّماتش می‌کنه.
سِیر داستان، نوع روایت و کشش داستان از عناصر جذاب و اصولی کارن و نشون میده نویسنده با تسلط، داستان رو پیش برده.
سرمای رفتاری بین آدمها، خیلی خوب بیان شده.
هوس، نفرت و انتقام، دستمایه‌ی فکری هر دو شخصیت اصلی داستانه.
قطعا برای خواننده، خوندن این داستان آسون نیست و گاه از دست سهیل و گاه شیوا حرص می‌خوره و فحش‌کِش‌شون می‌کنه.
این همون قدرت نویسنده‌س در تعریف و بازسازی صحنه‌ها در ذهن خواننده.
البته به‌نظرم، وسواس زیادی نویسنده و تاکیدش به ذکر جزییات، خواننده رو گیج می‌کنه.
امیدوارم حال نویسنده، بعد ازین داستان، خوب بوده باشه! 🌹


952437
2023-10-13 01:47:37 +0330 +0330

جمله های سنگین با توصیف های بی جا به داستان سکسیی نمیخوره اخه

0 ❤️

952447
2023-10-13 03:48:23 +0330 +0330

قشنگ بود

1 ❤️

952466
2023-10-13 09:00:27 +0330 +0330

اسکایپ ندارم برا یه کیر و چت تصویری خالم مردم کسی میتونه انجام بده با هم در ارتباط باشیم
بی غیرتت خالمم هستم و در ارتباطم

1 ❤️

952494
2023-10-13 12:01:06 +0330 +0330

کیرم تو داستانت کیری ب معنای واقعی بوددددد ن سکسی بود ن هیجانی.همون بهتربری جلقتوبزنی مجلوق بنده ی خدا

0 ❤️

952496
2023-10-13 12:10:57 +0330 +0330

عالی

0 ❤️

952498
2023-10-13 12:29:27 +0330 +0330

صدرا جان خسته نباشی. داستان نفس‌گیری بود. انتخاب راوی دانای کل یک چالش سخت برای نویسنده داره و اون هم اینکه به نسبت اول شخص دیالوگ‌ها خیلی کمتر بین شخصیت‌ها به وجود میاد و این می‌طلبه قلم نویسنده در توصیف و فضا‌سازی تواناتر باشه و قلم تو کاملا بود.
در مورد اروتیک داستان هم دستمریزاد بهت می‌گم اما به نظرم به یک علت ای کاش از سکانس بی دی اس ام به سمت قتل نمی‌رفتی چون اساسا خشونت زیاد با معنی و روح اصلی بی دی اس ام و چیزی که توافق دو طرف هست در تضاد هست و قطعا امنیت یکی از لازمه‌های بی دی اس ام هست. اما با این حال می‌تونم بگم ساختار داستان یک دست بود.
تناقض و پارادوکس غریبی رو تجربه کنه! به نظرم از این جملات در متن اصلی داستان استفاده نشه بهتر هست. این چیزی که در ذهن نویسنده و زمان نوشتن داستان شکل میگیره اما نویسنده باید با ابزارهای در دست مثل توصیف و فضا سازی به مخاطب منتقل کنه و همین‌طور که گفتم در هر دو دست بالا رو داشتی و نیازی به استفاده از این جمله نبود.
خوشحالم باز تونستم ازت بخونم سیاه‌قلم
قلمت خنیاگر اندیشه‌ات 🌺🍂

3 ❤️

952504
2023-10-13 13:10:12 +0330 +0330

حال مجازی و حضوری بیا تل
@maryam25333

0 ❤️

952525
2023-10-13 14:34:03 +0330 +0330

میخواستی خیلی متفاوت باشه به نظرم موفق نبودی لایک کردم 👏 😎

0 ❤️

952541
2023-10-13 16:21:22 +0330 +0330

مغزم رید بابا جان ژانر وحشت دوتا سایت اون طرف تره اینجا شهوانیه دوست عزیز عوض این که ابمون بیاد شاشمون اومد

0 ❤️

952552
2023-10-13 18:28:36 +0330 +0330

بیا و حاشو ببر حضوری و مجازی
در تل @maryam25333

0 ❤️

952766
2023-10-15 09:15:35 +0330 +0330

این گونه هم مینویسی که ای وی😄
چقدر یک شخص میتونه تاثیر منفی توی ذهن و رفتارمون بزاره که به اینجا کشیده بشه…
تلخ ولی واقعی
ممنون بابت وقتی که برای نوشتن این داستان گذاشتی

0 ❤️

959146
2023-11-22 17:10:31 +0330 +0330

توی پیام شخصی با اسم صدرا کامن گذاشته
ولی آخر داستان نام نویسنده سکرتم
چطوری میشه ؟
راجع به خود داستان خیلی طولانی بود چند پاراگراف در میان خوندم ولی به نظرم چون داستان اینجا نوشنه میشه باید جنبه سکسی اون به سایر جنبه هاش بچربه در صورتیکه تم داستان خشونت بود تا سکس

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها