جاذبه (قسمت ۵ و پایانی)

1394/11/08

…قسمت قبل

دیدی ای دل که غم عشق دگرباره چه کرد ، چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت ، آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
ساقیا جام می ام ده ، که نگارنده غیب ، نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
آن که پر نقش زد این دایره مینایی ، کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد…

داستان درباره تولد یک عشق میان پسر و دختری به نام شاروم و فریباست که زندگیشان ناخواسته گرفتار عشق و حسادت شده است ، مینا که دختری حسرت کشیده است ، با ایجاد رابطه دوستی با فریبای قصه ما ، بحرانهای جدی رو وارد زندگی دخترک معصوم میکند و کاملا هدفمند جدایی بزرگی بین فریبا و شاروم که مجذوب یکدیگر شده اند بوجود می آورد و حالا ادامه ماجرا…

اپیزود پنجم – گریز

منشی با شتاب از روی صندلیش بلند شد و با صدای تقریبا رسا گفت:
سلام آقای آرمان.
آرمان که با قدمهایی شمرده به سمت اتاقش در حرکت بود با ارامش جواب داد :
سلام خانم ،صبحتون بخیر، لطفاً لیست قرار ملاقاتهای من رو آماده کنید ، به آقای کریمی هم بگید یه قهوه با شکر برای من بیاره .
چشم.
وکیل جا افتاده با مکث و متانت درب اتاقش رو باز کرد و وارد دفترکارش شد ، معلوم بود چند دقیقه قبل اتاقش تمیز شده و عطر گل مریم فضای دفترش رو معطر کرده بود ، ناخواسته از حس این عطر نفس عمیقی کشید ، کیف چرمیش رو روی میز گذاشت و با اثر انگشتش لپ تاپش رو ران کرد و عینک مطالعش رو از جیب کت قهوه ایش بیرون آورد و به چشم زد.
به محض ورود به صفحه ایمیلهاش ، فرستنده نام آشنای دو تا ایمیل توجهش رو جلب کرد و ابتدا اونها رو باز کرد.
سلام ، اقای آرمان ، راستش بخاطر مسائلی که خودتون بهتر میدونید ، نتونستم ازتون بخاطر زحماتی که برای دادگاه و گرفتن رای بی گناهی و خروج فوری من از کشور کشیدید ، تشکر کنم.
اینجا فعلا اوضاع خوبی دارم وبا راه اندازی چندتا نمایشگاه عکس و یه دفتر کار و باز هم بخاطر لطفی که خواهرم اینجا به من داشت و نمایشگاه مزون معروفی که باهاش کار میکرد ، تونستم با طرح هام مشتریهای خوبی رو جذب کنم، خودتون بهتر میدونید ، که خیلی احتیاجی به درآمدش ندارم ، اما برای فرار از اوضاع خراب روحی من فکر میکردم این بهترین کار هستش ، راستش چندتا جایزه طراحی هم تو مسابقات بردم و همین باعث شده که چندتا مشتری از سمت ترکیه و مصر هم سراغم بیان و خوب واقیعتش این فکر رو نمیکردم که بتونم اینجوری تو کار عکاسی و طراحی مدل، اونم تو اروپا موفق باشم.
آرمان روی صندلیش جابجا شد و عینک مطالعش رو با فشار انگشت اشاره اش به چشمش نزدیک تر کرد و به خوندن ادامه داد.
جناب آرمان عزیز ، میخوام زحمت انجام کاری رو برای من بکشید ، میدونم که برای شما که تجربه بالایی در موضوعات پیچیده تر دارید ، کار سختی نیست ، اما برای من ارزش زیادی داره ، در این خصوص هر مبلغی که تعیین بکنید از نظر من مانعی نداره ، فقط میخوام فریبا رو برام پیدا بکنید و منو در جریان حال و روزش قرار بدید ، میدونید که با وجود تمایل زیادم ، اما نمیتونم به ایران برگردم ، اما سرنوشت این دختر خیلی برام مهمه و تمام روز و شبم رو درگیر خودش کرده ، بنابراین خواهش میکنم تو اولین فرصت این کار رو انجام بدیدو شرح اقدامتون رو برای من گزارش کنید.
با تشکر- شاروم رستگار

آرمان کمی روی صندلی جابجا شد و دستی به صورت اصلاح شده اش کشید ، آقای کریمی با ضربه های نرمی که به در میزد ، ورود خودش رو اعلام کرد و فنجون قهوه رو روی میز گذاشت.
آرمان زیر لب تشکری کرد و بعد ایمیل دوم رو باز کرد :
سلام جناب آرمان عزیز ، امیدوارم حالتون خوب باشه ، راستش دلم نمیخواست تو کارهای داداشم دخالت بکنم ، اما تصادفا ایمیلی که برای شما فرستاده بود رو‌خوندم ، بخاطر خودش و سلامتیش مجبورم ازتون خواهش کنم از نزدیک شدن دوباره شاروم به اون دختری که باعث این همه دردسر شد جلوگیری کنید ، اگه قراره براش کاری انجام بدین ، مانعی نیست ، اما این کار باعث نشه که دوباره ارتباطی بین این دو برقرار بشه در غیر اینصورت مجبور میشم برخلاف میلم قرادادهایی رو که سالهاست با شما بستیم کنسل کنم.
با سپاس - شایسته رستگار
آقای وکیل عینکش رو برداشت و دست چپش رو روی سرش گذاشت و به صندلی تکیه داد.
بعد از چند روز تعطیلات و مسافرت ، حالا که سرکار برگشته بود ، باید وارد بازی موش وگربه این دوتا خواهر و برادر میشد.
. آرمان ، سکوت و غصه عمیقی که ته چشمهای شاروم خونه کرده بود رو خوب به یاد داشت ، نگاه منتظرش و خواهشهای شاروم برای اینکه فقط یه خبر از فریبا بهش بدن و تمام تلاش بی فرجام پسرک رو برای اینکه بتونه یه جوری دوباره چند کلمه با فریبا صحبت بکنه و ممانعت های خودش و خواهر شاروم رو به یاد آورد که چقدر منطقی سعی کرده بودند جلوی صحبت کردن شاروم با فریبا رو بگیرند.
از روی صندلی بلند شد و قهوه اش رو یک نفس سر کشید ، تمام لذت و حس نوشیدن قهوه با خوندن پیامهای این دو نفر از سرش پریده بود.
فنجون رو سرجاش گذاشت و گوشی موبایلش رو برداشت و شماره ای رو گرفت ، ارتباط که برقرار شد ، دستوراتی رو به شخص پشت خط داد و بعد تلفن داخلی منشی رو گرفت و با صدای خشکی گفت ، آقای کاظمی رو بگید تا نیم ساعت دیگه این جا باشن بهشون بگید کارهای قبلی رو به یکی از همکارای مطمئنش بسپاره و فارغ از هر موضوعی اینجا بیاد ، میز کارش رو هم تو دفتر روبروی اتاق خودم بگذارید ، لیست کارها و قرارهای ملاقات من رو بهش بدید و بگید آرمان ممکنه چند روزی نباشه ، البته خودم تلفنی باهاش صحبت میکنم.
مأموریت شروع شده بود ، فریبا باید پیدا میشد.

خاله فریبا مادرش رو به شهرستان برده بود ، دیگه همه فامیل میدونستن که این فریبا ، فریبای معصوم و ساده و پاک گذشته نیست و مادر فریبا که طاقت نداشت حال و روز دختر خودش رو ببینه بعد از چندین بار مشاجره بی سرانجام با فریبا بالاخره بهمراه خواهرش به شهرستان رفت تا به قول خودش کثافتکاریهای دخترش رو نبینه.
حال خوشی که مصرف متادون و اکستازی به فریبا میداد و رویای شیرین سکس با شاروم ، باعث شده بود که هم مصرف مواد روانگردان رو تحت کنترل مینا افزایش بده و هم به بهونه دیدن و حس کردن دوباره شاروم ، با هر مشتری که مینا معرفی میکرد بخوابه، رقص فریبا تو مهمونی ها و پارتی های خصوصی زبانزد شده بود و قیمت حضورش تو هر جشن عروسی و تولد و مهمونی دوره ای و پارتی های خصوصی هربار بالاتر میرفت و البته مشتریهای مختلفش بیشتر و بیشتر میشدند.
قدرت و لذت داشتن پول و حال خوش بعد از مصرف روانگردانها و لذت بازسازی خاطره اولین سکس با کسی از خودش هم براش مهم تر بود فریبا رو مثل یه زنجیری بی اختیار کرده بود.
فریبا هیچ حساب و کتابی روی پولهای دریافتیش نداشت و در واقع مینا مثل یه مدیر برنامه براش همه چیز رو هماهنگ میکرد از کوچکترین خواسته اش تا ملاقاتها و جشنها ، فقط دخترک بیچاره باید مواد رو مصرف میکرد و دوباره تجربه رقص و سکس با شاروم خیالیش رو برای خودش تکرار میکرد .
بعد از رقص و سکس ، گریه و مسکن و خواب ، فریبا دیگه حتی فکر هم نمیکرد و مثل یه ربات بی صدا و ساکت غرق در لذت یاد و خاطره اولین تجربه سکسیش میشد.
بنظرش دیگه عاشق شاروم یا چشمهاش نبود ، عاشق لحظه لرزیدن تنش زیر ضربه های مردانه بود و انفجار و نورانی شدن تن مردی که بنظرش شاروم میومد.
وقتی که همه چیزتموم میشد ، خوب میدونست که همه اینها فقط یه توهم بود، اما امید داشت که این کابوس تموم بشه و خودش رو در حالیکه شاروم به خواستگاریش اومده ببینه ، اون لحظه ای رو تو رویا میدید که فریبا از آشپزخونه چایی رو آماده کنه و زیر چشمی شاروم رو ببینه که روی مبل تیره رنگ ، میون سالن پذیرایی خونه پدریش نشسته و داره با باباش در مورد اخبار bbc گپ میزنه و پدرش داره با لبخند به صورت داماد آینده اش نگاه میکنه ، اما هر بار که رویاش به اینجا میرسید با صدای مینا از خواب بیدار میشد و میفهمید که باز هم تا وسط روز رو تو رخت خواب بوده.

نزدیکای زعفرانیه بودن که دوتا دختراز ماشین پیاده شدن ، مینا همراه فریبا تا دم درب اومد و زنگ آیفون رو فشرد، چند لحظه بعد از پشت آیفون صدای گرفته مردی شنیده شد:
من برای یک نفر هزینه دادم نه دو نفر !
مینا جواب داد ، مهم نیست ، ما همون یک نفر رو حساب میکنیم.
مرد جواب داد ، نه عزیزم ، لازم نیست بذل و بخشش کنید ، فقط همون کیسی که گفتم رو بگید بیاد بالا .
مینا نگاهی به فریبا انداخت و گفت ، من میرم ، صبح میام همینجا دنبالت ، مواظب خودت باش ، کاری داشتی زنگ بزن ، من بیدارم.
فریبا با بی تفاوتی نگاهی بهش انداخت و سری تکون داد ، با قدمهایی که بیشتر شبیه حرکت یک شی بی اراده بود ، از درب تزیینی جلوی آپارتمان عبور کرد و وارد ساختمان شد.

مینا چند لحظه ای بعد از رفتن فریبا همونجا موند و بعد سوار ماشینی که تازه خریده بودند شد و خواست حرکت بکنه ، هنوز چند متری نرفته بود که یه ماشین گشت از پشت سر بهش اشاره داد کنار بزنه ، به محض اینکه نگه داشت ، افسر پلیس از ماشین پیاده شد و با قدمهای شمرده به ماشین مینا نزدیک شد ، با احتیاط سرش رو نزدیک پنجره آورد و گفت خانم مینا سالاری ؟
مینا وحشت زده گفت : ممم نه نخیر! اشتباه گرفتید.
آه ببخشید یادم نبود که شما اسمتون رو عوض کردین خانم شراره رادمنش ،اما دیگه کافیه خانم محترم ، ما حکم جلب شما رو داریم و باید بهمراه ما بیایید.
مینا قبل از اینکه فرصت بکنه جوابی رو بده ، دید که سربازی کنار دستش نشست و بهش اشاره کرد که حرکت کنه.
مینا در حالیکه احساس میکرد جسمی سنگین روی شونه هاش و سرش نشسته ، وحشت زده و پر استرس با دستهای یخ زده فرمون ماشین رو تو دستش فشرد و بعد از یکی دوبار خاموش کردن و استارت دوباره، بالاخره تونست ماشین رو به سمت کلانتری هدایت کنه.

فریبا وارد سالن منزل شد و درب رو پشت سرش بست ، سالن تقریباً تاریک بود و غرق در سکوت، تو سایه روشن آباژور زرد رنگ و کم نوری که روشن بود از دور مرد مسنی رو دید که روی کاناپه نشسته و پاش رو روی پای دیگه اش انداخته.
با صدای نازش گفت ، آدرس رو درست اومدم؟!
بله عزیزم ، البته اگر فریبا، شما باشی.
هستم ، اما فکر میکردم اینجا حداقل یه مهمونی کوچیک باید باشه.
هست ، مهمونی بین من و تو.
خوب برنامه چیه؟
مرد لوستر رو روشن کرد و دستش رو روی پخش گذاشت ، موزیک ریتمیک عربی شنیده شد ، و بعد گفت:
شنیدم خوب میرقصی ، میخوام بدونم این خوب بودن چه معنایی داره.
فریبا که تازه چهره جا افتاده مرد رو میدید ، خندید و گفت ، اوکی پس با رقص شروع کنیم؟ چند لحظه وقت بده تا لباس عوض کنم.
مرد صدای موزیک رو قطع کرد و گفت ، نمیخواد ، بیا اینجا بشین ، میخوام ببینمت.
فریبا متعجب و کمی با استرس به کاناپه نزدیک شد و روبروی مرد نشست ، انتظار این برخورد رو نداشت ،انگار این دفعه با همیشه فرق داشت.
چهره مرد به آدمهایی که تا بحال باهاشون رقصیده بود و خوابیده بود شبیه نبود ، اصلا بهش نمیومد که اهل سکس و پارتی باشه ، اما با خودش فکر کرد ، چه فرقی میکنه ، اونم مثل بقیه نیاز به ارضا شدن داره ، حالا رفتارش کمی متفاوته اما مطمئن هستم چند دقیقه دیگه اونم شهوتش بهش غلبه میکنه و باید دوباره همون کارهای همیشگی رو براش تکرار کنم.
مرد خیره به صورت دخترک زل زده بود ،متعجب از عطر آشنای دخترک در ردی از خاطرات گذشته برای لحظاتی غرق شد ، حس عجیبی تو‌ وجودش شعله میزد ، یاد همسرش که براحتی تمام عشقش رو ندید گرفت و ترکش کرده بود ، با عطر دخترک زنده میشد ، حسی آمیخته از تنفر و عشق آرمان رو به چالش کشیده بود، خوب میدونست که هنوز هم عاشق پرستو هست ، عاشق بوسیدن لبهای داغ و لمس تن لطیف پرستو ، اما نفرتی که این زن با رفتنش برای آرمان باقی گذاشته بود هم کمتر از عشقی که بهش داشت نبود ، دوباره افکارش مشوش شد ، لذت سکس با پرستو رهاش نمیکرد…
دخترک با صدای صاف کردن گلوش دوباره آرمان رو روی صندلی اتاقش برگردوند ، اما همچنان افکار بهم ریخته ای مرد رو دوره کرده بودند، با خودش فکر میکرد ، چه گزارشی رو باید به شاروم بده؟ چطور میتونه به شاروم بفهمونه که فریبا دیگه اون دختر سابق نیست ، دیگه اصلا فریبا نیست!صدایی تو سرش تکرار میکرد ، من باید کار خودم رو بکنم ، پس باید همه چیز رو تحت کنترل داشته باشم.
فریبا که دید مرد فقط بهش خیره شده ، با خودش تصور کرد ، شاید این دیوونه منتظره تا من شروع کنم ، برای همین کیفش رو کناری گذاشت و ازروی مبل روی زمین زانو زد و چهار دست و پا خودش رو به میون پاهای مرد رسوند .
آرمان هنوز غرق تفکرات خودش بود که دید ، دخترک داره کمربندش رو باز میکنه ، نگاهش به ناخنهای بلند و رنگ لاک قهوه ای که زده بود جلب شد ، چقدر این دختر خوب بلد بود چطور دلبری کنه ، چقدر آرایشش با سایر اجزاء صورت و اندامش هماهنگ بود، به محض اینکه دست دختر به سمت آلتش رفت ، آرمان به خودش اومد ، دستش رو گرفت و از روی مبل بلند شد.
در همین حین صدای آلارم پیامک گوشی آرمان به صدا دراومد و مرد با نگاهی که به گوشی انداخت و لبخند معنی داری که زد ، اون رو دوباره کنار گذاشت.با گزارش همکارش از وضعیت مینا ، حالا خوب میدونست قسمت اول برنامه طراحی شده اش به خوبی انجام شده و از این بابت خیالش راحت شد.
فریبا متعجب از حرکات مرموز مرد ، به حالت اعتراض گفت ، معلوم هست ، من برای چی اینجا هستم؟
آرمان جواب داد ، پولت رو روی میز نهار خوری گذاشتم ، میتونی شب رو توی اتاق و روی تخت استراحت کنی ، فردا خیلی باهات کار دارم.
فریبا نگاهی به میز انداخت و رنگ تراولها رو شناخت ، میدونست مقداریش رو قبلا مینا به عنوان بیعانه گرفته ، برای همین جواب داد ، نمیخوای بگی موضوع چیه؟
ارمان گفت میگم اما به شرط اینکه خوب گوش کنی و بعد هم به هرچی میگم عمل کنی، دختر خانم ، من خیر تو رو میخوام ، نگو برای چی اما تو باید از این وضع بیایی بیرون ، من کمکت میکنم از این موقعیت خارج بشی ، اما خودت باید اینو بخوای.
فریبا مبهوت مونده بود ، حال خوش موادی که مصرف کرده بود با این حرفها داشت میپرید ، انگار پرده ای جلوی چشمهاش فرو افتاده بود ، به سمت مرد برگشت و گفت ، تو کی هستی ؟ چرا اینو میگی؟ برای چی میخوای به من کمک کنی؟ من به کمک کسی احتیاجی ندارم.
ببین خانم فریبا ، شرایطی که تو گرفتارش هستی اصلا شرایط خوبی نیست ، من خیلی وقته که پیگیر کار شما هستم ، الان دوست عزیزت مینا یا همون شراره و بهتر بگم مسبب تمام بدبختی های تو ، بازداشت شده و خیلی زود سراغ تو هم میان.
من میتونم تو رو از کشور خارج کنم تا چندوقت نباشی و بعد که همه چیز اوکی شد دوباره برگردی.
فریبا با خشونت گفت برو بابا تو دیوانه ای ، من کاری نکردم که بخوام بخاطرش فرار کنم ، و پشتش رو به مرد کرد و خواست از سالن خارج بشه که آرمان دستش رو گرفت و به سمت خودش کشید.
با کشیدن دست دخترک ، فریبا ناخواسته به سمت آرمان چرخید و سینه به سینه هم قرار گرفتند ، در حالیکه چشمهاشون خیره به هم بود.
آرمان در حالیکه دست دخترک رو محکم چسبیده بود و چشمهاش حرکات مردمکهای رقصنده فریبا رو دنبال میکرد ، دست دیگه اش کمر ظریف و انحنای لذت بخش بدن فریبا رو لمس میکرد .
دوباره عطر تن فریبا مرد رو مدهوش کرده بود ، حسی مثل هیپنوتیزم شدن به ارمان دست داده بود ، در برابر شرایط پیش روش عاجز بود ، وارد رویاهایی میشد که ناخواسته بود ، پرستو اونجا بود ، تو بغلش و خیره به چشمهاش ، با همون نفرتی که از ابتدای ازدواجشون بهش داشت و آرمان نفهمیده بود و با تمام عشقی که آرمان به پرستو داده بود و جوابی نگرفته بود.
آرمان احساس سرگیجه داشت ، گر گرفته بود ، پرستو هم انگار تقلایی برای جدا شدن نداشت ، احساس میکرد ، شور و هیجانی تو بدنش داره شعله میزنه ، هیجانی برای سکس و این هیجان رو نمیتونست کنترل کنه.
فریبا هم حالش خرابتر از آرمان بود ، تأثیر مواد باعث میشد تمام این اتفاقات و حرفها رو فقط یه توهم و خیال ببینه ، میدونست برای چه کاری به این خونه اومده ، چیزی تو وجودش داد میزد که باید دوباره همه چیز رو به حال اول برگردونی ، شاروم برای تو دیگه وجود نداره ، در عوض حس حضورش رو میتونی دوباره تجربه کنی ، کافیه این مرد تسلیم تو بشه ، تا دوباره شاروم رو توی اغوشت حس کنی دوباره اون انفجار و لرزیدن و نور رو تجربه کنی…
فریبا صورتش رو نزدیک لبهای مرد برد و بازدم نفسش رو قوی تر به روی صورت مرد برگردوند .
آرمان واقعا نمیتونست کنترلی روی رفتارش داشته باشه و لبهاش بدون اینکه بتونه مقاومتی از خودش نشون بده جذب لبهای فریبا شد و بوسه های عمیق هر دوشون رو از روی زمین به پرواز در آورد.
کمی بعد فریبا در آغوش آرمان به اتاق خواب برده شد و ، دوباره حس رویای سکس با شاروم ، برای فریبا زیر ضربه های محکم مرد که آمیخته ای از عشق و تنفر بود تکرار میشد .
آرمان غرق در لذت سکس با این دخترک که عطر تنش تمام سرش رو پر کرده بود ، پاک همه چیز رو فراموش کرده بود ، پرستو رو میدید که دستهاش رو بالا برده و لبه تخت رو گرفته و زیر ضربه های عمیق شاروم ناله میکشه و صورتش رو به اطراف میچرخونه ، پاهای پرستو رو کنار پاهای خودش حس میکرد و سینه هایی که با هر رفت امد آلتش بالا و پایین میشدند.
نوازش های دست لطیف فریبا روی پوست تن ارمان و بوسه های مرد بروی سینه و صورت فریبا و صدای اه های کشداری که هر دو بعد از ضربات آرمان میکشیدن و حس خوبی که برخورد پایین تنه و آلتهاشون برای هر دو ایجاد میکرد، از اوج لذت جنسی که فضای اتاق رو پر کرده بود میگفت.
آرمان مسخ رویای خودش بود ، رویای سکس با زنی که سالها ازش دور بود و حالا تو این شب مهتابی روی تختی که سالها بود فقط تجربه خوابیدن با تنهایی خودش رو داشت ، با عشق و تنفر همخواب شده بود ،آرمان زانوهای فریبا رو جمع کرد ، آلت دخترک اینبار جمع تر و کوچکتر به نظرش رسید و آرمان که از دیدن بدن سکسی فریبا زیر نور طبیعی ماه از خود بی خود شده بود ، دوباره آلتش رو وارد بهشت خیس فریبا کرد و فریبا هم با گزیدن لبهاش و ناله های ضعیفی که میکشید با اون همراهی میکرد.
چند دقیقه بعد مرد خودش رو از روی فریبا کناری کشید و با صدای بلند ارضاء شد ، تن لرزون فریبا رو که در حال تجربه انفجاری دیگه بود ، راحت گذاشت.

صبح فریبا زودتر از آرمان از خواب بلند شد ، تمام شب رو تو بغل این مرد خوابیده بود ، غرق در رویای شاروم و لذتی که از سکس با عشق واقعی خودش تجربه کرده بود ، اما الان دوباره دچار سردرد و یاس شده بود ، وقتی دید این مرد همسن پدر خودشه و چقدر چهره اش با شاروم فرق داره ، اشکهاش پهنای صورتش رو پوشوند، تازه فهمید همه مکالمات دیشب توهم نبوده و واقعیت تلخیه که باید باورش کنه ، با عجله به سمت تلفنش رفت و سعی کرد شماره مینا رو بگیره.
هنوز ارتباط برقرار نشده بود که آرمان بهش گفت بهتره این کار رو نکنی ، بگذار بهت ثابت کنم که دوستت دیشب رو بازداشتگاه بوده و امروز با پرونده اش به جرم قتل نازنین مساوات به دادسرا میره ، البته این تنها اتهامش نیست و چیزای دیگه ای مثل پخش مواد و اعمال منافی عفت هم توی پرونده اش ذکر شده و بعد شماره کلانتری رو گرفت و با چندتا جواب و سوال فریبا رو تو برزخ جدیدی گذاشت.
فریبا سکوت کرده بود ، نه گریه میکرد و نه صورتش حالت خاصی رو نشون میداد ، انگار یخزده بود ، صدای آرمان و قصه عجیبی که تعریف میکرد رو میشنید اما هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیداد.
نمیدونست رفتار این مرد رو که داشت ادعا میکرد میخواد بهش کمک بکنه ، چطور باید برای خودش معنی کنه ، دیشب این مرد باهاش خوابیده بوده و حالا بهش پیشنهاد کمک میده ، باورش براش سخت بود ، با خودش گفت من مواد مصرف کرده بودم و حالم طبیعی نبود ، اما چرا اون با من خوابید ، اگه قصدش کمک بود پس چرا با من سکس کرد؟ روی مبل وارفته بود و داشت به خودش تلقین میکرد که حتما مرد هم چیزی مصرف کرده بوده و حال طبیعی نداشته …
کمی بعد از روی مبل بلند شد ، لباس پوشید و کیفش رو برداشت ، اما آرمان مانعش شد .
کجا داری میری دختر جون ، فهمیدی چی بهت گفتم؟
من تو رو میبرم ترکیه ، اونجا دوستای مطمئنی دارم که میتونن برای مدتی تو رو نگه دارن ، آبها که از آسیاب افتاد برت میگردونم ایران پیش مادرت ، از بابت اون هم خیالت راحت باشه خودم اینجا میسپارم هواش رو داشته باشن ، البته اگه هنوز برات مهم باشه.
نگاه فریبا به سمت آرمان چرخید ، معصومیت و دلریختگی تو نگاهش فریاد میزد ، کاملا خودش رو باخته بود ، مغزش کاملا هنگ بود ، فقط یه جایی رو میخواست که بتونه آرامش داشته باشه ، با صدایی ضعیف گفت:
شاروم چی؟ اون الان کجاست؟ میتونم برم پیش اون؟!
راستش ازش خبر ندارم ، خارج از کشور باید باشه ، اما بهت قول میدم اون رو‌هم پیدا کنم.
قول میدی ؟
آرمان دستی به موهای جو گندمیش کشید و گفت: بله قول میدم.

غروب جمعه استانبول شلوغ و‌پر ترافیک بود ، یاشار و سولماز کسایی بودن که فریبا رو از فرودگاه آتاترک سوار کردن و با هماهنگی که آرمان کرده بود قرار شد برای مدتی فریبا پیش اونا بمونه.
یاشار که اصلتا ترک بود و یه بار کوچیک تو‌محله اروپایی استانبول داشت و زنش سولماز یه دو رگه ایرانی بلغاری بود و بجز لهجه جالبش هیچ سنخیتی با بلغارها نداشت.
به گفته آرمان این دو نفر از دوستای قدیمیش بودن و تو هر کاری میشد روی اونا حساب کرد.
یک هفته ای از حضور فریبا تو خونه یاشار میگذشت و رابطه اونا کاملا گرم و‌مهربون بود ، فریبا که حوصله اش از یکنواختی خوردن و خوابیدن سر رفته بود ، از سولماز خواهش کرد که تو کارهای بار اجازه بده اونم کمک کنه که با مخالفت یاشار و سکوت سولماز مواجه شد ، اما تو اولین تماسی که با آرمان داشت ، موفق شد نظر اون دوتا رو هم‌جلب بکنه و شبها کنار سولماز به خرده کاریهای بار مشغول بشه.

سلام آقای شاروم ، راستش هنوز اثری از فریبا پیدا نکردم ، اما همچنان دنبال این خانم هستم ، تو این پیگیریها ، اثری از دوست ایشون که مینا یا شراره اسمش بود پیدا شد که متوجه شدیم ، بجرم قتل نازنین که متهمش شما بودی و پخش مواد و ارتباطات ناسالم به اعدام محکوم شده و پرونده اشون فعلا تو دادگاه تجدید نظر هستش و رای قطعی صادر نشده.
اما هنوز ردی از فریبا پیدا نکردم ، امیدوارم جستجوهای آینده که شامل شهرستان محل تولدشون هست ، بتونه زودتر روزنه ای از وجود این دختر رو به من نشون بده.
با آرزوی سلامتی برای شما
آرمان
بعد همین ایمیل رو برای خواهر شاروم هم فوروارد کرد.

چند ماه بعد فریبا کاملا به همه کارهای بار وارد شده بود گهگاهی تنهایی هم مشتریها رو راه مینداخت تا اینکه یاشار دست به تغییراتی تو بارش زد و سالن رقص بار رو بزرگتر و شروع کرد به جستجو برای رقصنده هایی که رقص عثمانی و عربی بلد بودند.
فریبا که از تستهای رقص حسابی ذوق زده شده بود ، چندباری رو حین تست با رقصنده ها رقصید و سولماز و یاشاررو از استعداد زیادش شگفت زده کرد ، تا اینکه سولماز به یاشار پیشنهاد داد تا از فریبا هم برای برنامه رقص استفاده کنه و این پیشنهاد با کمی تاخیر مورد تایید آرمان هم قرار گرفت.
استقبال از رقص فریبا فوق العاده بودو هر روز به تعداد مشتریهای یاشار اضافه میشد.
این استقبال طوری بود که حتی بعضی از هتلها مثل هتل کاروانسرای هم از یاشار میخواستن که این رقصنده فریبا رو برای شبهای خاص و برنامه های ویژه در اختیار اونها قرار بده.
فریبا سرشار بود از این لذت جدید ، چنان به رقص دلبسته شده بود که دیگه همه چیز رو فراموش کرده بود ، هرشب دل دل روی صحنه رفتن همه تنش رو پر میکرد و روی استیج چنان غرق در این احساس میشد که زمین و زمان مکان رو از دست میداد ، تنها چیزی که اونو تحت کنترل خودش داشت ، حرکات نور بود و صدای سازها و در آخر صدای بی وقفه تشویق مشتریهایی که از شور و انرژی این رقصنده زیبا به وجد میومدند.
آرمان چندباری رو شخصا به استانبول رفت و برنامه رقص فریبا رو از نزدیک دید ، و‌از فریبا حین رقص چندتا عکس گرفت.
چند روز بعد از برگشت خبر پیدا شدن فریبا رو تو یکی از بارهای ترکیه و توضیح شغلی که فریبا برای خودش دست و پا کرده بود رو به همراه عکسهایی که از فریبا در حین اجرای رقص گرفته بود رو با ابراز تأسف از هرزه بودن دخترک برای شاروم فرستاد.
و باز هم یک نسخه از ایمیل رو برای شایسته هم ارسال کرد.
شاروم با دیدن عکسهای فریبا از خود بی خود شد ، باورش نمیشد این رقاص با این لباسها ، همون فریبای خودش باشه ، خودش رو برای هر اتفاقی که رخ داده بود مقصر میدونست.
بعد از یه مشاجره لفظی با خواهرش ، بلیط استانبول رو گرفت و خودش رو به ترکیه رسوند ، از طرف دیگه شایسته که واقعا نمی تونست در برابر برادرش مقاومت کنه ، موضوع رو به آرمان خبر داد و آرمان هم خودش رو به اونجا رسوند.
البته آرمان کاملا میدونست که این اتفاق رخ میده و برای همین از قبل مقدمات رو آماده کرده بود.
پسرک و وکیل کارکشته رو بروی هم تو کافه اورتاکوی استانبول نشسته بودند ، فضای باز کافه کنار دریا و نسیم تازه ای که میوزید ، دل بی قرار شاروم رو نمیتونست آروم بکنه ، متعجب بود از اینکه آرمان اینقدر مصرانه میخواست شاروم رو ببینه و به این سرعت خودش رو به شاروم رسونده بود.
شاروم سرش پایین بود و داشت با نیمه باقی مونده قهوه اش توی فنجون بازی میکرد ، ذهنش در حال مرور اتفاقاتی بود که اونو تا اینجا کشونده بود ، با خودش تکرار میکرد ، مطمئنم که آرمان اشتباه کرده ، محاله فریبا اینجوری خودش رو نابود کنه.
آقای شاروم ، سیگار؟
بله ، اوه نه ، خیلی وقته که نمیکشم.
واووو معذرت میخوام ، فراموش کرده بودم.
آقای آرمان با من کاری داشتین ؟
خوب بله ، نمیخواستم تنهایی بری و فریبا رو تو وضعیتی که برات نوشتم ببینی ، راستش یه ذره از عکس العملت ترسیدم.
خواهرم خواست که اینجا بیایید؟
هم ایشون از من خواستند و هم من خودم نگران بودم ، در هر صورت شرایط روحی شما ، مناسب چنین دیداری نیست ، ضمن اینکه فکر میکنم ، اون دخترک بیچاره هم دلش نمیخواد با شما برخورد داشته باشه ، یادتون که نرفته اون حتی حاضر نشده بود دستخط شما رو ببینه.
راستش باورم نمیشه که فریبا اینجا بغیر از رقص کار دیگه ای هم انجام بده و رقصنده بودن از نظر من هرزگی نیست ، اون از هنری که داره استفاده میکنه و این هیچ اشکالی نداره.
من تو این موضوع دخالتی نمیکنم ، شاید بهتر باشه خودتون به قضیه پی ببرید و بعد تصمیم بگیرید، امشب شما رو میبرم هتل کاروانسرای اونجا یه میز رزرو کردم ، شما اول مطمئن بشید که خود فریبا روی صحنه است و وقتی مطمئن شدید ، بقیه چیزهایی که گفتم اثباتش راحته.
شاروم مابقی قهوه رو سرکشید و تلخ و نگران به موجهای دریا چشم دوخت نسیم صبح موهای خرمائی رنگش رو نوازش میکرد، اما شاروم از زندگی متنفر بود ، از این لحظاتی که میگذشت و از این نسیمی که نوازش لطیف دستهای مادر بزرگش رو به یادش میاورد، از زنده بودن خودش هم متنفر بود ، اما عشق هنوز بارقه ای از امید رو ته قلبش روشن میکرد ، عشق به دخترک ساده ای که با همون نگاه اول تمام وجود شاروم رو مجذوب خودش کرده بود.

چراغهای سالن خاموش بود و چراغهای اطراف با نور شاعرانه ای فضای سالن رو روشن میکردند، شاروم با راهنمایی پیشخدمت ، روی صندلی نشست ، میزی که براش رزرو شده بود ، تو زاویه قرار داشت و از روی استیج دید خوبی نداشت ، اما بخاطر جلو بودنش ، خیلی خوب میتونست شخص در حال اجرا رو ببینه.
مجری با حرکت نور پروژکتور بروی استیج اومد و شروع به اعلام برنامه کرد.
بعد از دیدن چند برنامه ، نوبت برنامه رقص شد ، شاروم چند پیک شراب خورده بود ، اما نه به حدی که کنترل و حواسش رو از دست بده ، برعکس ، گرمای الکل باعث شده بود ، سرش داغ بشه و تمام توجهش بروی صحنه متمرکز باشه.
زن جوانی با لباس بلند پروانه واری وارد شد و صدای دستها و سوت تماشاگران سالن رو به وجد آورد ، شاروم چشم از زن برنمیداشت ، روبنده ای که دخترک زده بود و موهای بلند و حالت دار تیره اش ، اجازه نمیداد چهره اش کاملا مشخص بشه و رقص نوری که بهمراه حرکات دخترک انجام میشد ، قدرت تشخیص رو از شاروم گرفته بود.
دخترک شروع به حرکات موزون کرد .
صدای موسیقی انگار به بدن دخترک جذب میشد و بعد مثل انرژی در فضای سالن منتشر میشد ، مثل این بود که نت به نت موسیقی رو از روی حرکات و اندام زن نوشته بودند.
دختر پشت به جمعیت کرد و حریر روبند رو از صورتش جدا کرد و در ازاش موهای تیره اش رو پریشون تر از قبل به صورتش پاشید ، هرچند چهره اش رو مخفی کرده بود ، اما نیم نگاهی داشت به رفلکسهای تماشاچیهایی که با شعف چشم به رقص بدنش دوخته بودند .
فریبا ، زیر نور پروژکتور شروع به چرخیدن کرد ، حالا صورت معصومش که شالوده ای از زیبایی و لطافت و غم بود کاملا قابل روئیت بود ، صدای سازها و دست تماشاچی ها هیجان سالن رو به نهایت میرسوند، در یکی از همین چرخشهای مداومش ناگهان متوجه شد یکی از تماشاچی ها گوشه سالن ، با همون نگاه مغموم و آشنا بهش خیره شده ، در حالیکه گیلاس شرابش رو تا نزدیک لبش نگه داشته ، فریبا باز هم چرخید و باز هم اون صورت رو دید ، چهره شاروم ، که شکسته تر از قبل شده بود ، زیر نور کمرنگ سالن برای لحظاتی دیده میشد .
فریبا ریتم رقصش رو عوض کرد و به سمت محل نشستن شاروم چرخید ، اما صندلی خالی وسط جمعیت نشونه ای از شاروم رو با خودش نداشت.
حس کرد که احتمالا خیالاتی شده ، حتما توهمی بوده که ذهن دخترک رو که در تمام رقصهاش انرژیش رو از خاطره شاروم میگرفت ، به سمت خودش کشیده بوده ، مطمئن شد که این فقط یه خیال و وهم بوده ، صدای سردسته نوازنده ها که با غیض و استرس به فریبا که رقص رو نیمه کاره رها کرده بود و به نقطه ای مات شده بود ، نگاه میکرد ، به گوش فریبا رسید و فریبا دوباره سعی کرد ، تمرکز خودش رو به دست بیاره و به رقصش ادامه بده…

شاروم در حالیکه صورتش خیس اشک بود ، تو لابی هتل آرمان رو دید که داشت با مرد و زن جوونی صحبت میکرد ، به آرومی بهش نزدیک شد و هر سه با تعجب به شاروم غمزده چشم دوختند.
آرمان از اون دوتا عذرخواهی کرد و بهمراه شاروم از هتل بیرون زدند.
چی شد؟
خودش بود ، خود لعنتیش بود.
شما رو دید؟
نمیدونم! فکر نمی کنم.
مطمئن هستید که خود فریباست .
شاروم با تکون دادن سرش زیر لب گفت بله خودش بود.
آرمان سرجاش ایستاد ، دستی به صورتش کشید و با مکث کوتاهی گفت ،لطفا فردا شب در دسترس باشید ، باید با هم جایی بریم.
شاروم باز هم با سرش تأیید کرد ، چاره ای نداشت ، بنظرش میرسید ، اون رگه های امیدی که تو ذهنش زنده بود ، حالا کم کم رنگ میبازه.
صبح آرمان خودش رو به کافه یاشار رسوند ، فریبا تازه از خواب بیدار شده بود ، چندماهی بود که از آرمان بی خبر مونده بود.
آرمان با دسته گلی که به دست داشت ، فریبا رو در آغوش گرفت و گفت :
به به احوال سوپر استار ما چطوره؟ کم کم باید وقت ملاقات قبلی برات دیدنت گرفت ها ، دیشب هرچی گفتم بابا من از دوستای این خانم هنرمندم ، محافظهای اتاقت نذاشتن بیام بالا.
برای همین گفتم تا ازشون کتک نخوردم بهتره بی خیال بشم ، خلاصه که خیلی طرفدار پیدا کردی و منم یکیشون هستم.
مرسی آقای آرمان ، شرمنده کاش اطلاع میدادین ، خودم میومدم پیشتون ، ببخشید اگه باهاتون بدرفتاری کردند.
نه مهم نیست ، راستش برای کار مهمی پیشت اومدم ، اما باید مُشتُلُق بدی.
فریبا هیجان زده گفت چی شده؟
آرمان کمی مکث کرد و گفت ، راستش نمیدونم چطور باید بگم ، یعنی اگه برای خودت مهم نبود ، شاید اصلا هیچوقت به زبون نمی آوردم ، اما گفتم شاید برای خودت ارزش داشته باشه ، میتونی فقط بشنوی و بعد در موردش تصمیم بگیری، میتونی اصلا همین حالا رد کنی ، اما فقط تا امشب رو وقت داری.
وای آقای آرمان نصفه عمرم کردین ، بگید چی شده ، دارم سکته میکنم.
راستش نشونه هایی از شاروم پیدا کردم ، یه نفر هست که اطلاعات دقیقی از شاروم داره.
فریبا هیجان زده از روی صندلی بلند شد و با صدای بلند گفت:
واقعاً ، کجاس؟ کیه؟ چی کار باید بکنیم.
آرمان دوباره به چشمهای فریبا خیره شد ، لذت بی وصفی از دیدن این چشمها بهش دست میداد و در همون حال نفرت فوق العاده ای وجودش رو فرا میگرفت ، خوب میدونست داره چیکار میکنه برای همین سرش رو پایین انداخت و دوباره دستی به موهاش کشید.
اون میخواد امشب با تو بخوابه.
بعد از سکس، همه چیز رو در مورد شاروم میگه.
فریبا مثل برق گرفته ها شد ، خیلی وقت بود که بخاطر هیچ چیزی با کسی نخوابیده بود و بجای مصرف مواد به رقصیدن خو گرفته بود ، انتظار هر چیزی رو داشت ، بغیراز اینکه دوباره بخواد با کسی بغیر از شاروم سکس داشته باشه.
با صدای گرفته ای گفت :اگه میشه تنهام بگذارید.
آرمین از روی صندلی بلند شد و به سمت یاشار که داشت بیرون از مغازه با یکی از همسایه ها گپ میزد رفت.
فریبا مات و خسته از پنجره به منظره خیابون چشم دوخت.
ترانه ای رو زیر لب ناخودآگاه زمزمه کرد:
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست/ گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک/ جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
این قافله از قافله سالار خراب است/ اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست
تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش/ دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما/ آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست
آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است/ حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست
امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست/ فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است / وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست

از روی صندلی بلند شد و به سمت درب ورودی رفت ، تصمیمش رو گرفته بود ، باید شاروم رو پیدا میکرد ، تنها امیدش دیدن دوباره شاروم بود ، میدونست که میتونه همه این تلخیها رو کنار شاروم فراموش کنه.
آقای آرمان.
بله فریبا!
کی باید منتظرش باشم؟
ارمان با لبخند گفت ، همین امشب میگم بیاد اینجا ، فقط حتما خوب ازش پذیرایی کن ، میخوام جای حرفی براش باقی نگذاری ، فقط اون دوست نداره که تو چهره اش رو ببینی ، برای همین وقتی وارد اتاق میشه باید چشم بند زده باشی.

حدود یازده شب بود ، فریبا روی گوشیش از آرمان پیامی رو گرفته بود که تا یه ربع دیگه میرسند.
دخترک جلوی آینه نشسته بود و به چشم بند بنفشی که دستش بود نگاه میکرد ، لباس بادی تور مشکی که پوشیده بود ، اندام هوس انگیزش رو کاملا به رخ میکشید ، آرایشش مثل همیشه در عین سادگی کامل وزیبا بود.
دست ظریفش رو که با ناخنهای ارغوانی رنگش زیبایی دوچندانی داشت رو بروی پاش گذاشت ، حس دلشوره شدیدی داشت ، احساس دودلی و شک تمام وجودش رو گرفته بود.
تنها فکر رسیدن به شاروم میتونست کمکش بکنه تا همه چیز رو به فراموشی بسپاره.
با صدای یاشار و احوالپرسی که با آرمان میکرد ، ضربان قلب فریبا به حد اعلا رسید .
صدای مرد دیگه ای رو شنید ، اما اینقدر یاشار بلند بلند حرف میزد که صدای مرد غریبه نامفهوم بود.
فریبا روی تخت دراز کشید ، احساس ضعف میکرد و بدنش سرد شده بود.
از راه پله چوبی صدای قدمهایی رو شنید که به اتاق نزدیک میشد ، دوست داشت هرچه زودتر امشب تموم بشه و آدرس شاروم رو به دست بیاره و با تمام وجود به سمت اون بره ، با چشم بند چشمهاش رو بست تا بتونه از اضطرابش کم کنه ، با خودش زمزمه کرد ، امشب هم میگذره و خودش رو و تنش رو به سرنوشتی سپرد که تا بحال فقط روی ناخوش خودش رو بهش نشون داده بود…
فریبا صدای باز شدن آهسته درب اتاق رو شنید ، وجود یه نفر دیگه رو تو اتاق کاملا حس میکرد ، با خودش فکر کرد همون بهتر که چشمهاش بسته است و مجبور نیست به چشمهای کسی که داره دادن آدرس عشقش رو با نیم ساعت هم آغوشی تنش معامله میکنه ، مستقیم نگاه کنه.
مرد کنارش نشست ، دستی به پاهای خوشتراش فریبا کشید و دستش امتداد خط سینه برجسته فریبا رو طی کرد.
فریبا چشمهاش رو بهم فشرد ، گرمای دست مرد ، با برخورد به بدنش حالش رو بهم میریخت.
مرد خیلی آروم ، بین پاهای فریبا قرار گرفت ، با بوسیدن های مداوم ، فریبا رو به حالتی که الان اصلا دوست نداشت میبرد.
مرد بوی خوبی میداد ، بوی آشنایی داشت ، اما فریبا باید از این مرد متنفر میبود ، هرچند تنها راه رسیدن به شاروم ، تحمل وجودش بود .
غریبه آلتش رو وارد بهشت فریبا کرد ، فریبا دوباره سعی کرد ، شاروم رو تصور کنه ، اما چیزی مانع از رویای خوشایند همیشگیش میشد ، یه سایه سیاه انگار تو اتاق حضور داشت و نمیذاشت فریبا لذت خاطره سکس با شاروم رو تکرار کنه.
فریبا زیر ضربه های بدن مرد بالا و پایین میشد و ناله میکرد ، خودش نمیدونست که این ناله ها از نارحتی نبود اون لذت رویایه و یا واقعا داره از سکس و عطر حضور اون مرد لذت میره و ناله میکنه.
چند دقیقه بعد مرد غریبه تمام آب خودش رو با نفس های عمیقی که میکشید میون بهشت فریبا خالی کرد.
فریبا که چشمهاش بسته بود ، از بسکه خیس شده بود ، متوجه نشد که مرد تو رحمش انزال کرده ، فقط حس میکرد که تنش هنوز زیر ضربه های مرد غریبه است و با نفسهای مرد میلرزید…
چند دقیقه ای در سکوت گذشت تا اینکه غریبه به صدا درومد و به آرومی گفت :
فریبا متأسفم ، برای همه چیز متأسفم.
اون وقت با سرعت از کنار فریبا بلند شد و از اتاق خارج شد.
فریبا بهت زده ، از صدای آشنایی که شنیده بود ، با عجله چشم بند رو به کناری پرت کرد ، بسته بودن چشمهاش تو این نیم ساعت باعث شده بود دیدش کمی تار بشه ، اما از پشت سر موهای خرمایی رنگ شاروم رو شناخت ، باورش نمیشد که داشته با شاروم سکس میکرده ، با شک و تردید صدا زد شاروم و بعد مثل برق گرفته ها از جا پرید و به دنبال شاروم راه افتاد ، همینطور که میدوید با تمام وجود صدا زد شاروم ، نرو ، خواهش میکنم شاروم…
دخترک هراسون از پله ها پایین اومد ، سولماز و یاشار که طبقه پایین بودند به سمتش حرکت کردند و مانع ورودش با اون لباس سکسی و سر و وضعش به داخل سالن کافه شدند.
فریبا در حالیکه گریه میکرد و اسم عشقش رو جیغ میکشید از پنجره ، شاروم رو دید که سوار ماشین گرون قیمتی شده بود و از اونجا دور میشد.
دخترک اینقدر گریه کرد و جیغ کشید که رنگش مثل گچ شده بود و تمام تنش به لرزه افتاده بود ، سولماز و یاشار ، دخترک رو بغل کردند و به اتاقش بردند.
فریبا سرش رو روی پاهای سولماز گذاشته بود و از ته دل هق هق میزد ، امتداد نگاه سولماز به میز کوچکی بود که آخرین نامه شاروم برای فریبا روی اون قرار داشت.

آرمان ، سوار تاکسی بود ، اما هرچی به شاروم زنگ میزد ، جوابی نمیگرفت.
برای همین کلافه و خسته گوشی رو تو جیبش گذاشت و به ترکی به راننده گفت که به سمت هتل حرکت کنه ، کار دیگه ای اونجا نداشت ، مطمئن بود نقشه اش اینقدر دقیق بوده که خلاف اون چیزی که فکر میکنه اتفاقی نمی افته ، برای همین باید زودتر به هتل میرفت تا بلیط برگشتش به ایران رو اوکی کنه.
گوشی رو که توی جیبش رها کرد ، دستش به نامه ای خورد که شاروم قبل از اینکه ازش جدا بشه بهش داده بود ، عینکش رو از جیب کتش بیرون آورد وچراغ اتاقک تاکسی رو روشن کرد.
آقای آرمان، سلام ،کوتاه و صریح عرض میکنم ، لطفاً مقدمات برگشتن فوری فریبا رو به ایران مهیا کنید ، براش خونه ای آماده کنید و حساب بانکی که بتونه مستقیم از مبلغی که من تا پایان عمرش به حسابش واریز میکنم استفاده بکنه.
برای اینکه خیال شما راحت بشه ، از این لحظه من هیچ علاقه ای به ملاقات دوباره فریبا ندارم ، من با هرکاری که فریبا انجام داده میتونم کنار بیام ، اما همخوابگیش با غریبه ها رو نمیتونم تحمل کنم ، ولی تا آخر عمرم خودم رو مقصر اصلی تمام اتفاقایی که برای اون رخ داد میدونم.
برخلاف خواسته شما ، امشب من با فریبا سکس کردم ، ولی نمیخوام در صورتیکه باردار شد ، اتفاقی برای بچه اش بیفته.
از بابت قراردادهاتون هم نگران نباشید ، اتفاقی برای قراردادهای مسخره شما نمی افته ، البته شما خیلی ناراحت میشید اگر بدونید که رمز ایمیل خواهرم رو من ، خیلی وقته دارم.
در هرصورت این واقعیتی بود که باید باهاش روبرو میشدم و میپذیرفتمش ، لطفاً مراقب عشق من باشید ، هرچند بعید میدونم دیگه درکی از عشق داشته باشم ، مثل درکی که از حس داشتن پدر و مادر تو زندگیم هیچوقت نداشتم.
با کاری که شما و خواهرم در حقم کردید ، بهم فهموندید که دیگه نباید به هیچکس اعتماد داشته باشم ، پس باور کنید اگر متوجه بشم که خلاف مطالبی که براتون نوشتم رو عمل کردید ، اونوقت هیچ قولی در خصوص رعایت نزاکت و ادب و حقوق شما رو نمیتونم بهتون بدم و البته اون موقع هستش که باید نگران قراردادهای کاریتون هم باشید.
وکیل پا به سن گذاشته، بعد از خوندن نامه سرش داغ شده بود و روی شونه هاش احساس سنگینی داشت، باورش نمیشد که شاروم تو این مدت میدونسته که قرار نیست آرمان برای رسیدن اون دو بهم کاری رو صورت بده ، از زرنگی پسرک و ریسکی که برای سکس با فریبا کرده بود و سهمی که برای فریبا کنار گذاشته بود ، شوکه شده بود ، اما بنظرش تنها راه آروم کردن پسرک ، عمل به چیزهایی بود که تو اون چند خط براش نوشته بود.

شاروم رو به مادربزرگش کرد و گفت ، مامان جون چرا هروقت حالت بد میشه این کاغذ رو میخونی وروی صورت میگذاری و بعد نفس عمیق میکشی؟
مادربزرگ ، با لبخند نگاهی به نوه اش کرد و گفت :
شاروم عزیزم ، این آخرین و تنها نامه پدربزرگته ، تو اونو هیچوقت ندیدی ، منم قرار نیست دیگه تو این دنیا بتونم ببینمش، مثل تمام این سالهایی که میدونستم حضور داره اما امکان دیدنش رو نداشتم ، ولی امیدوارم یه روزی یه جایی ، باهاش دوباره تنها بشم ، اون وقت سرم رو روی شونه های مهربونش بگذارم و ازش گله کنم که چرا وقتی میتونست قفس تنهایی و غربت منو بشکنه ، منو نشناخت و از کنارم رد شد.
چرا نگذاشت با هم همه چیز رو دوباره بسازیم ، چرا نتونست به من اعتماد کنه و بفهمه که من چطور قربانی حوادثی شدم که شاید برای هیچکس تو دنیا تکرار نشه… چرا بر خلاف جاذبه عشقمون خودش رو به خلائی سپرد که من و زندگیمون رو تا ابد معلق کرد.
پایان

نوشته: اساطیر


👍 21
👎 4
16343 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

529692
2016-01-29 09:21:19 +0330 +0330

واقعا داستان تلخی بود و متاثرم کرد . راستش خودمو در اون حد نمیدونم که بخوام از شما یا داستانتون ایراد بگیرم ولی به نظرم گاهی وقتا یکم تو توصیف فضا و صحنه ها یا احساسات مربوط به شخصیتای داستان یکم بیش از حد مبالغه میکنید به هر حال از داستان لذت بردم امیدوارم موفق و سربلند باشی عزیز.

1 ❤️

529695
2016-01-29 10:05:24 +0330 +0330

اساطیر عزیز…
بسیار زیبا مثل همیشه…داستان هات مثل ترانه وجود آدم رو فرا میگیره…در این چهل سال عمرم کمتر نوشته ای مثل مال شما دیدم…به نظر من داستان هات روح دارن…میتونی باهاشون حرف بزنی…فقط میتونم بگم:
Erat fantastic
بقول خودت اساطیری باشی!

1 ❤️

529703
2016-01-29 12:11:23 +0330 +0330
NA

بازم مثل هميشه عالى بود اساطير جان. موفق باشيى. ?

1 ❤️

529706
2016-01-29 13:13:05 +0330 +0330
NA

خسته نباشی اساطیر عزیز
داستان قشنگی بود
ولی قسمتای قبل رو ترجیح میدادم
این قسمت بیشتر شبیه یه فیلم معمولی بود
مرسی بابت وقتی که گذاشتی

1 ❤️

529718
2016-01-29 19:35:55 +0330 +0330

قشنگ بود خیلی.

1 ❤️

529750
2016-01-30 07:33:11 +0330 +0330

آفرین اساطیرعزیز،واقعا خودمودرحدی نمیبینم ایرادی از قلم فوق العاده شما بگیرم.فقط کاس ای کاش دوتا عشق بهم میرسیدن.بهرحال اگرشما صلاح دونستید حتمادلیلی داشتید.بازم تشکرمیکنم بابت وقتی که گذاشتید…دوستت دارم اساطیر عزیز… ? ?

1 ❤️

529803
2016-01-30 23:58:54 +0330 +0330

اساطیر عزیز سلام،داستانت تلخ و بسیار زیبا بود،با یکی از دوستان که میخواست پایان غم انگیزی نداشته باشه موافقم،البته ما آدما موجودات عجیبی هستیم،منظورم اینه که درسته که الآن میگم اگر پایانی به این تلخی نداشت بهتر میبود،اما،مطمٔنم اگر اونطور هم تمومش میکردی احتمالا باز من و شاید یه عده میگفتیم ای بابا اینم که هپی اند شد!و اما داستان،هم سوژه و هم شخصیت پردازی و هم انتخاب ژانر عالی بود…خواسته بودی سخت منتقدانه داستانو بخونم و نظر بدم،الآنم همینکارو میکنم:من خودم اگر کمی،از پرداختن و توصیفات محیطی! داستان کم میکردی،شاید،بیشتر خوشم میومد،اما این حرف اصلا انتقاد نیست،چرا که همچین چیزهایی کاملا سلیقه ایه،شایدم،نه،حتما،دوستانی هستند که دوست دارن بیشتر این توصیفاتو داشته باشه (نمونهٔ این نوع نویسندگی رو میتونیم در آثار نویسندهٔ خوبمون ضبیح الله منصوری کاملا ببینیم )…اما اساطیر جان دیگه نمیگم قلمت گروگانگیره،اونم رسما! چون،چیزی که عیان است …پس فقط میگم عالی بود،خسته نباشی عزیز برادر و … مرسی
«چیزی دیدم که باعث تعجبم شد،نزدیک ۱۰-۱۵ نفر کامنت گذاشتن و داستانو پسندیده بودن اما تعداد لایکها تا قبل از من فقط ۴ تا بود!از دوستان علاقه مند به خوندن داستان خواهش میکنم نویسنده های داستانهای خوب رو حمایت کنن،واقعا نوشتن اینهمه متن،برای من و شما،کار مشکلیه،مرسی»

0 ❤️

529811
2016-01-31 05:21:49 +0330 +0330
NA

ghalamet ghavie… khOob bud ❤️

0 ❤️

529879
2016-02-01 19:19:30 +0330 +0330

اساطیر عزیز منو ببخش از اینکه ناچارم کامنت دومی بزارم(متاسفانه ورژن جدید سایت امکان ادیت رو نمیده)… در کامنت اولم اسم نویسندهء خوبمون " ذبیح الله منصوری " رو اشتباه نوشتم! که میبایست تصحیح میکردم.

اساطیر جان شرمنده میدونم منو میبخشی که کامنتا رو خراب کردم

1 ❤️

529993
2016-02-03 01:30:27 +0330 +0330

سلام خدمت دوست عزیزم امروز این اولین نظر من ک میزارم واقعا داستانت عالی بود من دوسال تو سایت شهوانی دارم داستان میخونم ولی واقعا داستان ب نگارش و سادگی و زیبایی این ندیدم بطوری ک وقتی مخاطب میخونه خودشو تو همون حس حال داستان فرو میبره پنج قسمت ک یکی از یکی جذابتر ولی خب ی مشکل داشت و آونم غصه دار بودن و پایان تلخ داستان بود ولی در کل واقعا بهت خسته نباشید میگم عالی عالی عالی عالی عالی همین - بازم داستان بزار ولی تهش تلخ نباشه

1 ❤️

530275
2016-02-06 13:03:16 +0330 +0330

سلام اساطیر عزیز… من حدود ده روز بود که به نت دسترسی نداشتم…منتظر داستانتون بودم…هنوز فرصت نکردم بخونمش…
وقتی خوندم نظر نهاییمو میگم دوست خوبم…
پایدار باشی…

0 ❤️

530445
2016-02-09 08:30:08 +0330 +0330

درود…
اساطیر عزیز , امروز بلاخره تونستم قسمت پایانی جاذبه رو بخونم…
قبل از نظرم در مورد داستان باید بگم که من واستون احترام ویژه ای قاعل هستم…هم از من بزرگترید…و سابقه تون اینجا خیلی بیشتر از منه…
همینطور در زمینه ی نویسندگی…
من با شما هیچ مشکلی ندارم , اتفاقا من این نظرات انتقادی رو بسیار دوست دارم , تا نظرات تعریف تمجید…
نظراتی انتقادی نظیر نظرات شما…ایول عزیز…داریوشم…پایه ترین…و چندین دوست عزیز دیگه…
در قبال اون نظر زیر داستان من باید بگم , حق هر سازنده ای هست که از اثرش دفاع کنه ! اگه حس کنه نقدهایی که شده درست نیست…پس از من دلخور نشید…
اما جاذبه…
در مورد نوع و جنس نوشتاری چیزی نمی گم…چون مشکلی نداشت…شاید یکی دو مورد کوچیک که چیز مهمی نیست…
مهم ترین چیز تو داستانتون : فراز و فرود…
اوج گرفتن…سقوط کردن…غرق شدن…
بالا بودن…پایین اومدن…
خوب مطلق بودن , بد مطلق شدن…
من این رو مهمترین اصل داستانتون می دونم…
که مخاطب می تونه این فراز و فرود رو عمیقا حس کنه…حس در اوج بودن…و حس رسیدن به قهقرا…
نکات منفی ریزی نه تو اینداستان , بلکه درقسمت های قبل مشاهده کردم…اما وقتی داستانی اینچنین زیباست و ستودنی…هیچ حرفی برای اون نکات ریز باقی نمی مونه…
پایدار باشی دوست عزیز…
الف_شین

0 ❤️

576786
2017-01-29 20:45:53 +0330 +0330

اساطير، لعنتي، تو با من چه كردي…؟!

0 ❤️

594188
2017-05-06 20:51:54 +0430 +0430

اساطیر عزیز
شما منو معتاد قلم هنرمندت کردی ساعاتی هست ک پیاپی دارم کلمات و جملاتتونو میخونم و لذت میبرم شما عالی هستی تو نوشتن
حدود پنج ساعته ک دارم چهار داستان زیبای بزرخ بهشت.فرسته مست و زندگیها رو میخونم و بیشتر از قبل وابسته قلمت میشم ازت ممنونم ک با نوشتهات این لحظه های ناب رو برام ساختی

0 ❤️

686108
2018-05-07 08:46:40 +0430 +0430

غیر اینکه بخوام بگم عالی بود چیزی نمی مونه…
کل داستان جاذبه با استرس عجیبی برام گذشت
قصه تلخی بود…
لایک به قلم و توانایی بی نظیرتون…

0 ❤️