ساعت یازده و نیم (۱)

1403/01/28

از همه بزرگوارایی که این داستانو میخونن اول از همه عذرخواهی میکنم.درجریانم اینجا شهوانیه و باید داستان محتوا جنسی داشته باشه.فقط امیدوارم از قسمت اول داستان که محتوای جنسی ضعیفی داره و به جزئیات پرداخته شده لذت ببرید تا منه نویسنده در ادامه با قلمم براتون معجزه کنم.درضمن داستان کاملا حاصل تراوشات ذهنی نویسنده است.امیدوارم خوشتون بیاد و با نظراتتون به قلمم کمک کنید.ارادتمند همتون،کاتانام

نمیدونم تو چه جهت جغرافیایی یا به سمت چه خیابونی یا حتی چه سرنوشتی فقط میدوییدم.بی توجه به زمان فرار میکردم.انگار عقربه ثانیه شمار دنبالم میکنه.

همیشه 9 شب خونمون خاموشی بود.پدرم ارتشی بازنشسته که هیچ وقت نتونستم بهش به عنوان پدر نگاه کنم.قوانین تخمی پادگان ها تو خونه ما برقرار بود.موبایل لازم نداشتیم عقیده بابام بود که فکر مارو پرت میکنه به دنیای روانی ها و ما از اهدافمون که بیشتر القا شده بهمون بود دور میشیم.خداروشکر تبعیض جنسیتی نداشت.من با 16 سال سن برادر وسطیم با 20 سال سن و برادر بزرگترم با 24 سال سن هیچ کدوم ازین قوانین استثنا نبودیم.هرکی به 18 سالگی می رسید در صورتی که دانشگاه قبول میشه براش ازین نوکیا های ساده میخرید با یه سیمکارت به نام خودش.مادرم هم که خدا بیامرزه زمانی که هشت سالم بود با پدرم دعواش میشه.هیچکس هیچوقت نفهمید بابام چه بلایی سرش آورد ولی مطمئنن اون مقصر مرگ مامانه.بابام دوباره ازدواج کرد.هرچی مال و ثروت داشت زن دومش به عنوان مهریه ازش گرفت و طلاق.زن سومش هم که معلوم نیس از کدوم جهنم دره ای پیداش کرد آوردش تو خونه 80 متری پایین شهر مون.جایی که شبها صدای گریه و هق هق تو دلی من با زوزه شغالها ملودی تکراری ولی دردناک میساختن.تو این خونه جا برا 4 نفر آدم نیست چه برسه به این ایکبیری.داداش بزرگم مهدی ازدواج کرد و از خونمون رفت از جفتشون بدم میاد مهدی و بابا دقیقا مثل هم دیگه هستن.مهردادم که بابا فرستادش پادگان.کلی زحمت کشید و پرستاری قبول شد اما سطح تفکرپدر کصکش من این بود که بره نظامی بشه شرف داره نسبت به این که به عنوان پرستار گوه زیر ملتو تمیز کنه.بعد از یکسال،حقوق بابای من به اندازه خرج سه نفر هم نشد چون زن بابام اگه تو ماه یتیکه طلا برا خودش نمیخرید پاچه بابامو میگرف.بابامم که راهی نداشت بیشتر به من پرید.درست سالی که کنکور داشتم و نیاز به آرامش داشتم زندگیمو به گند کشید.مدرسه دولتی میرفتم ولی به اندازه شهریه سه تومنی مدرسه دولتی منو نداشت که بده.برا همین نزاشت برم و اواسط سال دهمم ترک تحصیل کردم.هیچوقت برام پدری نکرد منم هیچوقت بهش به چشم پدر نگاه نکردم.فقط یه حیوون نر بود که جز به کیرش به هیچی اهمیت نمیداد.همین دیدگاهو به مهدی هم داشتم.مهردادم که از 14 سالگی ندیدمش چون اعتقاد بابای حرومزادم اینه نظامی باید سال به سال بره مرخصی ولی خب صداش و نوع حرف زدنش از پشت تلفن تا حدودی ته قلبمو آروم میکرد که شاید برادرم منو از این قبرستون بیرون بکشه ولی همه این امیدام همراه با تنها تکیه گاهم فروریخت.مهرداد تو درگیری های مرز با افغانستان شهید شد.شما بودید چیکار میکردید؟!
من ساعت یازده ونیم پنجشنبه روز سه اسفند فرار کردم…

ساعت 00.45
+ای جان چه خوشگل خانومی.این وقت شب تنها؟!
هیچ حرفی نمیزدم فقط به راهم ادامه میدادم.راهی که نمیدونستم کجا هست.خیابونای شهر خودمونو هم بلد نبودم.
+فراری ای؟
+ناز نکن بیا بالا میبرمت یجا که بتونی شبو توش سر کنی
+با زبون آدم سوارشو پول خوبی هم بهت میدم
+ببین تا 10 میشمرم نشستی مثل آدم میریم یجا شام میخوریم کارمونو میکنیم شبو هم اجازه میدم بمونی یه مقدارم بهت پول میدم ولی اگه سوار نشدی بزور میشونمت رو پام
+1…2…3…4…5…6…7…8…9
+نه تو اینکاره نیستی
بلافاصله دستی کشید که شروع کردم جیغو داد کردن ولی فایده نداشت.کنار بلوار با سرعت میدوییدم.یه ماشین ایستاد و همزمان سه تا پسر پیاده شدن و یارو هم فرار کرد.حتی از همون سه تا هم میترسیدم تا اینکه دوتا دختر از ماشینشون اومدن پایین.نمیتونستم اعتماد کنم بهشون.دخترا بهم یه مقدار پول دادن و یکیشون برام تاکسی گرفت خودش با یکی از پسرا هم همراهم اومدن و منو رسوندن به یه مسافر خونه.پولم فقط به اندازه یک شب بود.دختره شمارش بهم داد ولی من حتی موبایل نداشتم.
فرداش زدم بیرون.اولین کاری که کردم رفتن به یه شهر دیگه بود.اصلا دلم نمیخواست بتونن پیدام کنن.2 ظهر رسیدم مقصدم.من بودمو بازم خیابون گردی با لباس های داغونم و گرسنگی وحشتناک.یک راسترو گرفتم و به همه مغازه ها رفتم.هیچ کس نیاز نداشت که مغازش کار کنم.بعضی از مغازه دارای حیوونم که پیشنهاد های مختلفی میدادن 4.5 جا خیلی بهشون التماس کردم ولی به خاطر شرایطم که نه پول داشتم نه خونه و فراری بودم بهم کار نمیدادن ولی بهم یه شرکت داروسازی معرفی کردن که جذب نیرو داره.بروشور استخدامی و دادن بهم و گفتن برای رفتن باید وقت قبلی بگیرم ولی با کدوم موبایل.تازه شرایط استخدامی یدونش هم نداشتم.نه کارت ملی نه مدرک کارشناسی نه عکس نه سن مورد نیاز که حداقل 24 زده بودن.البته که تنها امید باقی مونده همین شرکته بود.آدرسشو نشون دادم به یه تاکسی و منو رسوند اما از شانس تخمی من شرکتشون تعطیل شده بود و نگهبان گفت فردا ساعتای 9 باز میکنن.دنیا رو سرم خراب شد باید یه شب دیگه هم تو خیابون می بودم تو شهری که هیچکسو نمیشناختم و قطعا اینجا کسی کمکم نمیکرد.شرکتشون خیلی بزرگ بود.یه ساختمون وحشتناک هرم شکل با نمای شیشه ای.شاید چهار طبقه میشد.بیرون نشسته بودم و شکلاتی که با آخرین بخش پولم خریدمو میخوردم که درب جلویی راه مارپیچی که میرفت به سمت پارکینگ شرکت باز شد.بدو بدو رفتم سمت نگهبانی و گارد دعوا گرفتم و لحنمو تند کردم:

-تو که گفتی شرکت تعطیله پس این چیه
+شرکت تعطیله گفتم که
-آها پس اینی که داره از در رد میشه اسب حضرت علیه دیگه
ما داشتیم بحث میکردیم.پسر جوونی با لباس های مرتب و اتو کشیده از ماشین پیاده شد اومد سمتمون حدس میزدم از کارمندای همین شرکت باشه.ماشینش ازین خارجیا بود.نمیدونم چی بود فقط میدونم شاسی بلند و ایرانی و بنز و بی ام و نبود

+سرکار خانوم.یه لحظه لطفا تشریف بیارید این سمت
چش غره ای به نگهبان رفتم و با حالت عصبی به سمت پسره رفتم ببینم چی زر میزنه
-بفرمایید آقا من حوصله ندارم
+چقدر لهجتون زیباست.بچه این شهر نیستید؟
-همینو میخواستی بفهمی؟!نه نیستم فرمایش
+برا چی با این بنده خدا دعوا میکنی
-برا اینکه بهم میگه شرکت تعطیله ولی شما از داخل میاید بیرون
+بعضی روزا من مجبورم آخرین نفر خارج بشم مقصر ایشون نیست که
آروم تر شده بودم دروغ چرا صحبت کردنش خیلی خوب بود . یه جورایی از صحبت کردنش لذت میبردم ولی خب ای لعنت بهم که هیچوقت نتونستم مثل آدم باشم و پاچه نگیرم.
-ببینید آقای محترم من اصلا وقت ندارم و تو یه برهه خیلی سخت از زندگیم هستم پس شرمنده مزاحممید
+مشکلی نداره.برای چی اومده بودید؟
-به شما مربوطه؟!برای استخدام
+آها.خوشحال شدم از دیدنتون امیدوارم مدیر داخلی قبولتون کنه.جایی تشریف میبرید برسونمتون
-خیر ممنون
داشت ازم دور میشد.چرا اینجوری برخورد کردم.بچه همینجا بود فک کنم شاید میتونست برام یه کاری کنه.بدو بدو رفتم سمت ماشینش به شیشه ماشین زدم و شیشه ماشینو داد پایین:
-عامممم ببخشید باهات بد صحبت کردم.
+خواهش میکنم.امری دارید؟
-من از تهران اومدم و هیچ پول و جایی ندارم امیدم پیدا کردن شغل بود با مزایا ولی خب هیچی.
ناخودآگاه زدم زیر گریه.بهم دستمال کاغذی داد و با صدای محکم و قرص گفت بیا سوار شو یکاری میکنم.
دلم نمیخواست اعتماد کنم.چیکار کنم شاید سرمای هوارو بهانه خارش خودم کردم ولی به هر حال سوار شدم
+دلم نمیخواد تو کارت دخالت کنم فقط برا اینکه خیالم راحت باشه از یکم سوال میپرسم و لطفا جواب بده.
-تا جایی که بتونم چشم
+چند سالته؟
-22
+جدی؟اصلا بهت نمیاد
-چند میاد مثلا؟
+چمیدونم شاید 17 یا 18
-جدی میگی یا میخوای خوشحالم کنی
+نه جدی میگم اهل تعارف نیستم
+اسمت چیه؟
-پریسا.اسم تو چیه؟
+رامین هستم.دانشجویی؟
-نه
+مجردی یا متاهل؟
-مجرد
+اوکیه سوالی ندارم.
چند دقیقه بعد جلوی یه ساختمون ایستاد.300 تومن پول و کلید یه واحد آپارتمان بهم داد.شمارشم روی کاغذ برام نوشت و گفت کاری بود بهش زنگ بزنم.میترسیدم قبول کنم.هزارتا فکر تو سرم بود نمیدونستم چیکار کنم که باز هم با همون صدای محکم و قرص شروع کرد حرف زدن:
+نترس کلیدش فقط دست خودمه و فقط دوتا دونه ازش دارم که جفتش تو همون دسته کلیده که دادم بهت.خونه هم همسایه داره اکثرا متاهلن. راحت باش داخلش.اینم شماره یه رستورانه زنگ بزن غذا سفارش بده برا خودت.به نظرم امشب بگرد یه شغل خوب پیدا کن فکر نکنم تو شرکت بهت کار بدن.
-بابت همه چیز ممنون ولی دوست دارم شانسمو تو شرکت امتحان کنم
+میل خودته فقط یه چیزی.یه مدرک شناسایی چیزی باید بهم بدی
-من هیچی همراه خودم ندارم.
+گواهینامه ای کارت ملی ای چیزی
-ندارم خب چیکار کنم.یه کاغذ دارم درخواست دادم برا کارت ملی ولی هنوز نیومده.
+همونو بده عب نداره

آپارتمان خوبی بود برای یه جوون حدودا 27-8 ساله مناسب بود.فقط حیف که هیچی تو یخچال نداشت.قلاب پشت درو انداختم یدونه مبل هم گذاشتم زیر دستگیره در ورودی و رفتم دوش بگیرم.حتی شامپو هم نداشت.این اسکل پس چجوری خودشو میشست.همه وجودمو با صابون شستم و درومدم
موهامو خشک کردم و دهنم سرویس شد تا یکم حالت خوب بهش دادم لباس مرتب پوشیدم و به حرفش که منطقی به نظر می رسید گوش کردمو در اومدم تا دنبال کار بگردم.

چهار ساعت دنبال کار بودم ولی بازم هیچی.تنها چیزی که بهم پیشنهاد میشد زیرخوابی بود.
ناامید از کل زندگیم برگشتم خونه.همون اول پول برای بلیط برگشت گذاشتم کنار.یه مقدارم برا تاکسی.با بقیشم تخم مرغ و نون گرفته بودم.تخم مرغمو خوردمو خوابیدم.

صبح یکم زودتر بیدار شدم.متاسفانه برای این کار باید هر کاری که میتونستم بکنم.حتی شده باشه به اون مدیرداخلیه بدم.رسیدم شرکت و وااااای.این همه آدم همه برای استخدام اومده بودن.همون اول خودمو باختم.فقط سعی کردم از فضای شرکت لذت ببرم.از محوطه شرکت وارد طبقه همکف می شدیم که یه سالن بسیار بزرگ که یه کافه داخلش بود و سوپرمارکت کوچولو.یه اتاقک داشت برای افرادی که میخوان سیگار بکشن.یه نمازخونه و استراحتگاه و سرویس بهداشتی.یه اتاق هم داشت برای نگهبان داخل سالن و خب سالن انتظار.رو صندلی ها باید منتظر میموندم ولی خب کو صندلی خالی همه صندلی ها پر بودن و سه برابر افرادی که نشسته بودن ایستاده بودن.هرکسی نوبتش میشد میرفت طبقه بالا.یا شیر برمیگشت یا روباه.خوشبختانه استخدامی که میخواستن زیاد بود ولی خب خیلیا قبول نمیشدن.نیم ساعتی ایستادم و دیدم وقت حروم کردنه.میخواستم دربیام که از رامین یادم اومد.رفتم کافه شرکت و از تلفن اونجا با شماره رامین تماس گرفتم.ده دقیقه ای گذشت و رامین اومد پایین.به محض دیدنش رفتم سمتش نگهبانی که جلوی راه پله ایستاده بود میخواست مانعم بشه ولی باز هم با همون صدا که اگه یکم بیشتر ادامه میداد همونجا ارضا میشدم شروع به حرف زدن کرد
+خانوم با منه.مشکلی نیست اجازه بدید بیان
اجازه ورود پیدا کردم و ذوق داشتم به شدت.یه جورایی همرو پیچوندم.رفتیم سمت آسانسور.شرکت سه طبقه منفی داشت و سه طبقه هم مثبت.طبقه اولو زدم که با یه نگاه ناامید کننده بهم فهموند که گند زدم.شاید باید منفی یک میزدم.
دستپاچه شدم و پشت سر منفی یک زدم.یه نیشخند زد و واقعا حس کردم داره اذیتم میکنه
-اعههههه چیه هی میخنده
+اگه آسانسور بازیتون تموم شد بریم طبقه سه
قیافمو شبیه ایموجی پوکر فیس کردم و طبقه منفی سه زدم.این سری دیگه نتونست خندشو نگه داره و با همون نیش بازش طبقه سومو زد
+دیشب خوب خوابیدی؟خونه راحت بود؟
-اوهوم ببخشید به خاطرش دلم نمیخواست بخاطر من تو بی خانمان بمونی
باز هم همون لبخند و خنده رو مخشو انجام داد.خدایا این بشر چرا اینجوریه هی داره میره رو اعصابم.دست کرد تو جیبش و کاغذی که بهش دادم برگردوند.طبقه سوم هیچی جز یه اتاق بزرگ که مال مدیر شرکت بود و یه میز خیلی شیک که حدس میزنم مال مدیر دفترش بود نداشت.با دست منو به سمت اتاق مدیرکل هدایت کرد.تق تق در زدم و کسی جواب نداد.تا موقع از پشت سر خودشو رسوند و باز کرد درو.خیلی ریز منو هل داد داخل اتاق.
-چرا اینجا کسی نیست.میخوام برم
+ابدا تازه اومدی کجا میخوای بری
-ولم کن عوضی جیغ میزنما
+راحت باش
یه گوشه نشستم و شروع کردم گریه کردن و التماس و خواهش که بهم کار نداشته باشه
مرتیکه روانی با دیدن گریه هام فقط میخندید.این چه جونور مریضی ایه.
-از جلو در برو کنار روانی متجاوز
رفت و رو صندلی مدیرعامل نشست.منم سریع به سمت در اتاق رفتم ولی خب قفل بود.
-باز کن تا نشکستم درو
+نمیشکنه.سکوریته
+میشه بیای بشینی و مثل ادمای بالغ رفتار کنی؟
-تو اصن کی باشی که بهم بگی چیکار کنم.ببین من فقط میخوام یه شغل داشته باشم و زندگی کنم.خواهش میکنم بزار برم پیش مدیرداخلیتون.
+بیا بشین خودم باهات صحبت میکنم دگ.
-تو مدیر داخلی نیستی فقط یه متجاوزی که قصد داره منو،منو،منو…
باز هم نتونستم طاقت بیارم و گریه کردم.
بلند شد و اومد سمتم یه کارت هویت روی میز جلوم گذاشت و قفل درو باز کرد بعد اومد و دوباره پشت میز نشستم…
امکان نداشت.این بچه سال نمیتونست صاحب این شرکت به این بزرگی باشه
+برای هویت میخوای چی بهم بدی؟
-شناسنامم هست فقط یه چیزی.
+میدونم خودم.متولد 5 اسفند 86 هستی
هیچی نمیگفتم فقط سرم پایین بود و دل میزدم.
+دختری که حتی دیپلمشو نگرفته شرط سنی نداره و قطعا فرار کرده.چرا باید بهش کار بدم؟
هی میخواستم حرف بزنم ولی فقط گریه میکردم.تلفن جلوشو برداشت تماس گرفت و دوتا آبمیوه سفارش داد.برای من آب انار گرفت و برای خودش آب پرتقال
وقتی آب انارمو خوردم و یکم آروم شد صحبت کرد:
+ببین پریسا خانوم 15 دقیقه وقت داری کاری کنی بپذیرم که بهت کار بدم.اگه بتونی راضیم کنی بعدش درباره کاری که اینجا میکنی بحث میکنیم
شروع کردم و کل زندگیمو گفتم صفر تا صدشو حتی اتفاقاتی که شب اول فرار کردنم افتاد.هنوز تایمی که بهم داده بود تموم نشده بود که دستشو به موهاش کشید و پوف کشیده ای گفت.داشت باهام ابراز همدردی می کرد اما من کل حواسم پیش ظاهرش بود.ظاهری که اصلا بهش توجه نکرده بودم.موهاش کوتاه بود مردونه و کلاسیک،چشم و ابرو مشکی با قد تقریبا بلند شاید حدودا 184-85 نمیدونم بازم.اندامش هم متناسب بود شکم و پهلو نداشت ولی اثری از ماهیچه های بزرگ نبود.کت شلوار زغال سنگی بسیار تیره با پیرهن سفید تنش بود.ناخودآگاه اون آتیشی که همیشه تو خونه بابام با آب سرد سرکوب میشد حالا شعله میکشید تا حدی که ناخوداگاه دستمو به سمت کصم بردم ولی خودمو کنترل کردم.
+حواست با منه؟!
-آره آره.ببخشید
+میدونم که نبود.اینجا شرکت تحقیقاتی و داروسازیه نیاز به کسی که حداقل مدرک کارشناسی داشته باشه داریم.لااقل تو شرکت کاری مناسب تو نداریم.فعلا یه مدت باید سر کنی تا ببینم میتونم برات بیرون از اینجا کاری جور کنم یا نه.
-بخدا نه زندگی دارم نه هیچی خواهشا یه کاری بهم بده هرچی باشه قبوله.
+خونه داری بلدی؟
-آره گفتم که مادر نداشتم زن بابامم که دست به هیچی نمی زد
+کلید اون خونه دستت باشه بهت آدرس میدم وقتایی که نیستم بری خونم کارای خونمو انجام بدی.
-حقوقش چقده؟
+کم نمیزارم برات خیالت راحت.
+8 تومن بهت میدم ماهانه.ناهار و شامت تو خونه خودم بخور جای خوابتم که همون خونه که رفتی بمون پولشو ازت نمیگیرم.فک کنم برات کافیه
-عالیه
+یکم برات پول میزنم همین اول بری برا خودت خرید کنی سرو وضعتو اوکی کنی
-من صدقه نمیخواما!!!
اخماشو تو هم کشید
+پررو بازی در نیار چیزی که گفتمو گوش کن.من ساعت 9 میام شرکت ساعت 8 خونم باشی که صبحانه و اینارو درست کنی.گوشیتم همیشه در دسترس باشه
-چشم.ولی من گوشی ندارم.
+جدی؟!
-اوهوم
+چه عجیب.باشه.یکی بگیر.لازمت میشه
باز هم جذبه مردونش جادو کرد منو راستش دروغ گفتم من تو خونه هیچ کاری نمی کردم هیچی بلد نبودم.به پولش نیاز داشتم ولی در مقابل ازین کار متنفر بودم.در واقع میشه گفت پذیرفتن این شغل دست خودم نبود هم مجذوب چهره رامین بودم هم اینکه پولشو نیاز داشتمش.
-الان باید چیکار کنم؟
+بیا این کلید خونمه به سرویس شرکت میگم برسونت.دوروبر خونه رو یکم مرتب کن سه تا پیرهن هم دارم پهن کردم خشک بشه اتو کن اونارو.شام هم یچی درست کن.تا از باشگاه بیام میشه ساعتای 9.5 خونه امنه نترسی.
-باشه.ممنون بازم بابت کار
تاکسی وارد یه خیابون خلوت و آروم دور از هیاهوی شهر شد.از نوع ماشینا که همه شاسی بلند یا خارجی بودن مشخص بود منطقه شاه نشین شهر میتونه باشه.برای منی که تو زندگیم فقط موتور هوندا مهدی داداشم و پراید داغون زن بابامو دیده بودم این مهم ترین ملاک برای مناطق خوب بود.ولی چقدر خیابونش و خونه هاش قشنگ بودن.هرچی جلوتر میرفتیم هی آرزو می کردم جلوی یکی از همینا وایسه و جلوتر نره ولی خب اینجا مثل سرزمین عجایب بود هرچی به آخرش میرفتی همه چی بهتر میشد.
تاکسی از خیابان اصلی وارد یکی از انشعابات فرعی شد و اول کوچه کوتاهی ایستاد.فقط یدونه آپارتمان تو این کوچه بود طول و عرض زیادی داشت.درهای ورودی به سمت خیابون بود و داخل کوچه یک تیکه دیوار بود با نمای سنگی.به نسبت کل آپارتمان هایی که دیده بودم خیلی زیبا بود.کلید انداختم و وارد خونه شدم.یه پارکینگ حدود 300 متری و 6 تا ماشین که حتی از رو اسمشم نمیتونم بخونم پارک بود.یدونه هم موتور داشت.فقط این یکیو میشناختم.اونم چون مهرداد عشق این موتورو داشت.اگه بازم خنگ بازی در نیاورده باشم آر اس بود.مشکی و بنفش.خیلی حال کردم باهاش.یه در شیشه ای پنجره پنجره های بزرگ از پارکینگ می رفت به سمت حیاط خلوت خونه.یه حوض کوچیک و گلدون های گلی که سرما کرده بودن و خشک بودن.اما اون ضلع دیگه حیاط درخت های بید بزرگ و سپیدار های سرسبز بود.حیاط واقعا زیبایی داشت.یکم لبه حوض نشستم و همین صبر من باعث شد با نمک ترین موجودات روی زمینو ببینم.سه تا خرگوش داشت.یکیشون کامل سفید بود همون اول اسمش گذاشتم برفی.خیلی آروم بود دقیقا برعکس خرگوش سفید و قهوه ایش که تا خواستم نازش کنم گازم گرفت به خاطر همین اخلاق داغونش اسمشو گذاشتم خانوم حبیبی.خانوم حبیبی معاون مدرسه راهنماییم بود.زنیکه پدرسگ.آخری هم کلا فرار میکرد و اصلا جلو نمیومد.اینم سفید بود ولی گوشاش و دمش و یه راهی رو پشتش مشکی بود.تپلی و با نمک بود.بهش میگف خپلو.یکمی خودمو با خرگوشا سرگرم کردم ولی دیگه خیلی سردم بود.رفتم داخل خونه.بنای خونه حدودا سیصد متر به چشم میومد.وارد خونه که میشدی دوتا سمتت درب بزرگ شیشه ای و تاشو داشت.سمت راستی میرفت به آشپزخونه و سمت چپی میرفت به سمت اتاق پذیرایی.وارد پذیراییش شدم.حدودا سه دست مبل وحشتناک شیک و مجلسی اونجا بود.دکوراسیون عالی ای داشت.از پذیرایی خارج شدم و وارد آشپزخونه شدم.وسایل مورد نیازش همشون خیلی شیک و مدرن بودن.ولی خب یه پسر تنها نمیفهمه چه چیزایی برای آشپزخونه لازمه و خب خیلی چیزا کم داشت.با یخچالش خیلی حال کردم هرچیزی که تو فکرتون باشه داشت.تازه یه چیزایی هم داشت همزمان کابینت بود و سردخونه گوشتو و مواد پروتئینیش اونجا نگهداری میکرد.از آشپزخونش درومدم.یه حال نشیمن کوچیک با یک دست مبل راحتی وسط حال درست زیر لوستر بزرگی که از سقف طبقه دوم آویزون شده بود.فضای نشیمنش برعکس پذیرایی و آشپزخونش خیلی کوچیک شاید حدود 30 یا 40 متر.و روبه رو هم یه اتاق دیگه که وقتی درشو وا کردم با میز ناهار خوری 12 نفره مواجه شدم.این جام خیلی زیبا بود.حدودا اندازه نشیمنش بود.دوتا سمت خونه پله های حالت نیم دایره داشت به سمت طبقه دوم.برعکس پایین اینجا هیچ چیزی جز کمد های دیواری و 5 اتاق خواب بزرگ نداشت.فقط دوتا از اتاق ها تجهیز بود که از وسایل چیده شده و لباس های ولو شده رو تختش معلوم بود مال خودشه.برای منی که تو پایین ترین نقاط تهران تو یه خونه کوچیک زندگی میکردم اینجا مثل قصر شاه بود.تو یکی از اتاقها که خالی بود و کتابخونه و فقط یه میز چوبی و صندلی داشت لباس عوض کردم و با یه بلوز و شلوار راحتی و خونه ای که طرح عروسکی داشت شروع کردم به تمیزکاری.اول دوروبر خونه رو جمعو جور کردم.زیاد شلوغ پلوغ نبود جز اتاق خودش و آشپزخونه بقیه خونه تمیز بود ولی پر از خاک منم حالا حالا ها وقت داشتم.نشیمن و آشپزخونه و اتاق خودشو جارو دستمال کشیدم و رفتم شام درست کنم.همه چی تو خونش بود و من هیچی بلد نبودم درست کنم.حق بدید بهم مادرم تو هشت سالگی مرد زن بابای اولم که اصلا کار نمیکرد.دومی هم غذاهاش مزه گوه میداد همون بهتر که ازش یاد نگرفتم.
خوشبختانه خمیر آماده پیتزا داشت و کالباس تو خونه داشت.عالی بود برای امروزم ولی من واقعا باید یه چیزی یاد می گرفتم.خمیر پیتزا رو گذاشتم و روش یکم رب ریختم پخشش کردم و کالباسو روش چیدم فلفل دلمه و قارچ هم ریختم روش و پنیر پیتزا هم که قسمت اصلی کار بود.میدونستم فر داره تو خونش فقط بلد نبودم باهاش کار کنم پس صبر کردم که خودش بیاد.همونجوری که خواسته بود پیرهناشم اتو زدم و تو چوب لباسی کردم که بزنم به کمدش.درو کمدشو وا کردم و وااااااو.خودش یه اتاق بود.بیشتر از 30-40 تا پیرهن تو رنگای مختلف.کروات های خیلی خوشگل چیزی که فقط تو فیلما دیدم و برای ما ممنوع بود.چندین جفت کفش از کلاسیک تا اسپرت و کتونی.شلوار های جین و پارچه.و تو کشو هاشم که تیشرت و شلوار و لباس زیر بود.کشو اولش ساعت و ادکلن و اکسسوری بود کلا.ادکلناش خیلی خوش بو بودن لعنتی.جلو تلویزیون اتاقش رو تخت نشستم و چندمین خط قرمز و بابام که دیدن ماهواره بود شکستم.

داستان با روایت رامین:
بهش حسمو نگفتم و قرارم نبود که بفهمه.پریسا دختر ارزشمندی برام بود.همین که تو 16 سالگیش جلوی خانوادش ایستاده و تصمیم گرفته زندگی خودشو عوض کنه و اونجوری که میخواد بسازه منو یاد خودم انداخت.17 سالگی خودم بود که تصمیم گرفتم به هیچ پیشنهادی توجه نکنم و فقط رو درسام فوکوس کنم.تنها فرق ما پدر و مادری بود که منو تو اون زمینه هم حمایت کردن.تو ذهنم پریسا هم حمایت نیاز داشت.شرایط مالیم خوب بود ضعفی نداشتم.شاید اگه ازدواج کرده بودم و پنجاه سال سنم بود به فرزندی میگرفتمش کی میدونه؟!
دیروز که دیدمش خیلی سعی داشت خودشو قوی و جسور نشون بده ولی خب تو 29 سال زندگیم با آدمای بسیار زیادی سروکار داشتم.انقدی تجربه کسب کردم که بتونم آدمارو با نگاه کردن بشناسم.دختری که از همه چیز بریده و شاید به من پناه آورده.راننده شرکت باهام تماس گرفت و گفت که پریسارو رسونده.
ناخودآگاه دوربینای خونه رو چک کردم.محو شده بودم تو رفتارش با خرگوش ها.دنبالشون میدویید و باهاشون بازی میکرد.دلم براش عجیب رفت.متاسفانه 13 سال اختلاف سنی داشتیم و اصلا دلم نمیخواست بهش حرفی بزنم.قطعا یه دختر علاقه نداره با کسی که 13 سال ازش بزرگتره رابطه داشته باشه مگه به خاطر موقعیت طرف.همه چی تو ذهنم بالا پایین و جا به جا میشد.داخل خونه فقط جلوی در ورودی دوربین گذاشتم که رو به نشیمن خونه بود.به حریم خصوصیش سعی کردم احترام بزارم و جز یه نظر نگاهش نکنم.چشم هاش سبز سدری بود و موهای کوتاه تا سرشونه مشکی داشت.بدنش خیلی خاص نبود و فقط لاغر بود.خاص تر ازین رو دیده بودم قبلا.قدش بالا 165 بود.هیچی دیگه نفهمیدم واقعا با اون هودی و شلوار بگ چیز دیگه ای هم نمی شد فهمید.کم کم دیرم میشد باید میرفتم کارخونه و بعد اونم باشگاه.
سریعتر کارمو تموم کردم و باشگاهمو رفتم.تو باشگاه فکرم پیش پریسا بود.انقدی که دو سه بار تا مرز بگایی زیر پرس سینه رفتم و با ذهن پریشونم نیما که هم رفیقم بود هم مربی باشگاه به بهانه های کصشر فرستادم تمرین هوازی.دلم میخواست دختری که هنوز دو روزه میشناسم خوشحالش کنم.یادم اومد تولدشه.بهترین هدیه و مورد نیازترین براش موبایل بود.یه سیمکارت براش گرفتمو یه شیائومی.راه اندازیش کردمو یه دونه کیک کوچولو براش خریدمو سر خرو به سمت خونم کج کردم.تو راه هم فکرم درگیرش بود.پشت ترافیک گوشیمو برداشتم و دوربینارو آوردم.هیچ خبری ازش نبود.نمیدونم چرا نگرانش شدم.انقد از بین ماشینا لایی کشیدم که بالاخره راهم وا شد و با سرعت بیشتری سمت خونم رفتم.از همون اول،حضور پریسارو فقط میخواستم.کلید انداختم درو وا کردم تند تند آشپزخونه و پذیرایی نبود.ناهارخوریم نبود.بلند بلند صداش میکردم
+پریسا کجایی
+پریسااااا
پشت در اتاق خودم رسیدم
+پریسااااا کویی
-اینجام.نهههه نههه نیا تو
-نیااااا
+خیله خب.چی شده؟
-لباسم مناسب نیست.قرار بود دیرتر بیای
+چی تنته مگه
-لباس تو خونه ای یکم جذبه
+خبببب
-وایسا بینم پررو اصلا چرا میپرسی مگه من زنتم.منو بگو بهت توضیح میدم
-پسره بی حیا.
شیطنتم گل کرد و دلم خواست اذیتش کنم.دستگیره درو وا کردم.
-میگمممم نیاااا اعههههههه
سریع خودشو پش در رسوند و هنوز نیم چاک بود که بسته شد.صدای قهقهم خونرو برداشته بود.بعد غزاله هیچکس نتونسته بود اینجوری منو بخندونه.
+خیله خب بچه من میرم بیا برو لباست هرجا که هست عوض کن بعد درو وا کن تا بیام تو خونم اگه اجازه میفرمایید.
-باشه فقط برو.
+دارم میرم
-جون پری واینستی خجالت میکشم.منو داداشامم با این لباسا ندیدن
+اوکیه میرم از تو ماشین کیفمو بردارم
در خونه رو محکم بهم زدم که خیالش راحت باشه.کیکو و کادوشو براش برداشتم و پشت در منتظرم موندم.یکم بعد درو باز کرد و سوپرایزش کردم.خیلی ذوق کرد و ناخوداگاه پرید بغلم.

بعد یه مراسم ساده تولد رفتم دوش بگیرم که شاممو بخورم و پریسارو برسونم.

از دیدگاه پریسا:
خیلی خوشحالم کرد کارش.هیچ وقت برا هیچ مردی آنقدر ارزشمند نبودم که برام تولد بگیره و بهم هدیه بده.اونم موبایل.تازه نه نوکیا دکمه ای لمسی!
نمی فهمیدم واقعا داره بهم ابراز محبت میکنه؟یعنی بهم علاقه داره؟فکرای تو سرم داش دیوونم میکرد و تلویزیون برای خودش داشت زر زر میکردو گوشیمم الکی دستم بود فقط چرخ میزدم بین آیکونا.رامین تو حموم آهنگ میخوند.صداش خیلی دلنواز بود لعنتی.تو افکارم غرق بودم که در مستر اتاقش باز شد و چیزی که نبایدو دیدم!یه حوله دور کمرش پیچیده بود و از کمر به بالا لخت بود.اینم از خط قرمز بعدی!
دست خودم نبود جیغ کشیدم.و برگشت و منو دیده که بهش زل زده بودم.بلافاصله پرید تو حموم که نبینمش.
-بخشید بخشید نباید اینجا میبودم.
+نمیدونستم اینجایی شرمنده
-فقط تلویزیون می دیدم حواسم نبود که داری میای.اصلا تقصیر توئه که فقط اتاق خودت تلویزیون داره
+باشه حالا لختمو دیده طلبم داره.میشه بری بیرون که من لباس بپوشم؟
-یادته اذیتم میکردی.حالا درو وا کن میخوام بیام داخل!
+برو بیرون بچه قبول نیست تو لباس جذب تنت بود من هیچی تنم نیست.
-نمیرم همینجا میمونم
+ببین بچه من آخرش رفتم توهم الان باید بری
-انقد بهم نگو بچه بدم میاد.
+خیلی خوب فقط میشه بری…لطفا
-آره رفتم بیرون
فک میکردم دارم شوخی میکنم ولی من واقعا دلم میخواست ببینمش دوباره.همون یک نگاهی که بهش داشتم کافی تا داخل شورتم خیسه خیس بشه.بیرون اتاقش ناخودآگاه خودمو میمالیدم و به بدنش فکر میکردم.کمرش باریک بود ولی اندامش ورزشکاری بود و زیر بغل داشت لاغر بی ریخت نبود.سرشونه هاشم پهن و کوچولو برآمده بودن.شکمشم صاف بود تیکه تیکه نبود ولی بازوهای خیلی خوبی داشت و دستاش.وایییییی دستاش.از زیر آرنجش چندتا رگ کشیده میشد تا خود انگشتاش خیلی جذاب بود دستاش.بدنش شیو بود کامل و مو نداشت.از زیر بغل سمت راستش تا زیر شکمش پنج تا ستاره تتو شده بود ازین دنباله دارا.بین دوتا کتفاش یه نوشته تتو داشت و رو سینش سمت چپ یه گوزن بود.سرشونه هاشم یسری چیزا مث ترکیب های شیمیایی تتو کرده بود.جذابیت تتو هاش این بود که با لباس هیچکس نمیتونست ببینه و این که دیدمش واقعا برام هیجان انگیز بود.در واقع امشب عجیب دلم میخواست جاهای دیگه بدن پسر را کشف کنم.تا حالا فقط از همکلاسیام اسم کیر و خایه شنیده بودم.با هیچکدوم بیرون مدرسه نمیتونستم باشم که عکسشو نشونم بدن.با هیچ پسریم نبود.اینجوری بگم که اسکله اسکل بودم تو این موارد.رفتم سرویس دستو صورتمو شستم و یخورده از حرارت بدنم کم شد اما هنوز اثرات شهوت تو بدنم بود.

انتشار پارت بعد:یکشنبه هفته بعد
با لایکاتون انرژی بدید لطفا بهم و تو کامنتا بنویسید مایلید داستان وارد فاز تابو بشه یا خیر

نوشته: katanam

ادامه...


👍 49
👎 6
41001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

980020
2024-04-17 00:53:03 +0330 +0330

عالی بود. لطفا ادامه شم بنویس هر چه زودتر بهتر

0 ❤️

980033
2024-04-17 02:09:28 +0330 +0330

دوست عزیز اگرمیخواییدبهترمعجزه کنید هیچوقت ابتدای داستان نگید تراوشات ذهن هست وصرفاداستانه.
چون باهمین جمله ۵۰ درصد خوانندگانت رو ازدست دادی،خیلیا ازجمله خودمن وقتی میبینن درشروع داستان گفته شده زاده ذهن نویسنده هست ادامه نمیدن ونمیخونن چون نمیتونن ارتباط بگیرن حالادرادامه هرچقدرهم زیبانوشته شده باشه.پس برای همراه کردن همه مخاطبان اصلاحرفی از خیالی بودن داستان نزنیدبزاریدهمه بخونن ودرنهایت به انتهاکه رسیدبعدازاتمام داستان بگیدکه این متنی که خوندید تراوشات ذهنی من بوده.
اینوبه چندین داستانی که مثل شماابتدای کارگفته بودن هم توضیح دادم.

1 ❤️

980036
2024-04-17 02:20:32 +0330 +0330

بعد از مدتها یه داستان عالی دیدیم،مرسی کلی 👍 😘

2 ❤️

980050
2024-04-17 04:54:27 +0330 +0330

قلمتو دوست داشتم
منتظر ادامه داستانت میمونم
امیدوارم مثل داستانای دیگه شهوانی یهو نرسی به اصل مطلب

0 ❤️

980073
2024-04-17 10:11:48 +0330 +0330

خوب مینویسی عالی ادامشو زیبا بزار مثلا برو سر خود ارضایی که اون ببینه و تو کف باشه زود خرابش نکن ازدواجم نکن پایان باز ممنوع

0 ❤️

980110
2024-04-17 17:59:21 +0330 +0330

عالی بود با جزئیات کامل ممنون

0 ❤️

980189
2024-04-18 09:50:38 +0330 +0330

اگه واقعا این یه سرنوشت واقعی هست،دمت گرم که پاک موندی،امیدوارم که تابعدشم پاک باشی،خوش بحالت که خدا بهت نظر کرده،موفق و پیروز باشی

0 ❤️

980658
2024-04-21 22:10:27 +0330 +0330

قسمت جدید نیومده؟

0 ❤️

980703
2024-04-22 01:53:24 +0330 +0330

یکشنبه شد
قسمت بعد چی شد پس؟؟

0 ❤️

981061
2024-04-25 20:45:11 +0330 +0330

واووووو عالی بود

0 ❤️