قدم زدن در مه

1399/10/24

حس ناخوشایند تنها شدن.ترس از دنیایی ناشناخته…
شاید نه،هنوز نه!
اما مدتها بود منتظرش بودم.شاید همین الان ،همینجا پشت فرمون،در همین لحظه ای که دارم بهش فکر میکنم …
دلسوزانه نگاهشون کردم،به موهای دختر بچه ای بازیگوش که با گیره ای کنار گوشش جمع شده …به کمان خنده های پر از شوق زندگیش،به پدرش حسودیم شد.
سدی:خودتو نباز پسر!فرمون رو محکم مشت کردم،عرق سردی روی وجودم نشست.پیچیدن صداهای مختلف توی گوشم رو نمیتونستم کنترل کنم.صدای خنده دختر بچه …
صدای سدی؛بعد از مراسم هفتم وقتی دارن ظرفا رو میشورن میخندن و تموم میشه همچی و دیگه کسی تورو یادش نمیاد.
یاد جمله ای افتام که میگه یه روزی آخرین کسی که تورو میشناسه هم میمیره و اونوقت دیگه هیچ خاطری ای ازت باقی نخواهد موند.سدی دهمنو ببند یکم …میخوای اینارو به کشتن‌بدی ملعون!؟!
وجودم یه تیکه یخ بود.ضبط رو روشن کردم. صدای موزیک ملایمی پخش شد و چشمم به افق جاده ای تکراری بود. از آینه نگاهی به پشت سرم انداختم و یکبار دیگر به چشمهای قهوه ای زنی که بهم ذل زده بود خیره شدم . دیگه دوست نداشتم پای هیچ زن شوهر داری رو به زندگیم باز کنم یا شاید این سکس های هر روزه با نسرین بود که اجازه نمیداد حواسم سمت هوسبازی با هرکسی بره و…
شاید یاد مرگ …
با آهنگ بعدی، پای خودمو بیشتر روی پدال گاز فشردم. لحظاتی نگذشت که گوشیم زنگ خورد، صدای موزیک رو کم کردم…
+دودولیه من کجایی!؟
بی اختیار و از روی شرم که مبادا صدای پشت گوشی رو بشنوه،بیشتر خودم را به در چسبوندم و آروم گفتم؛
-اهمم…توی جاده، در حال رانندگی
+کِی میرسی؟
_اول باید برم دکتر.بهت که گفته بودم
+اوووه پس امروز نمیتونی بیای!
_کارم که تموم‌بشه میام
+حالا چرا اینقدر رسمی حرف میزنی؟
_تنها نیستم
+باز مسافر سوار کردی؟شک ندارم زنِ!
_نه بابا.فعلا کار نداری؟جلوتر پلیس وایساده!
منتظر شنیدن کلمه خداحافظ نشدم و گوشی رو قطع کردم و برعکس روی داشبورد گذاشتم.
زمزمه ی هیستریک همیشگی روی لبم جاری شد:شت! از گفتن این جمله شرمنده شدم و بی اختیار سوت زدم.جرات نگاه کردن به آینه رو نداشتم.ترس از اینکه اختیار خودمو دارم از دست میدم دوباره وجودمو گرفت.فرمون محکم توی مشتم بود،اینارو باید سالم برسونم اینارو باید سالم برسونم اینارو باید سالم برسونم…باخودم تکرار میکردم. از آینه به پشت سر نگاه کردم.دیگر نگاهم نمیکرد.کمی آروم شدم…
به مقصد رسیدیم و پیادشون کردم .سرچراغی بود و توی ترافیک شدید گیر افتاده بودم،لولیدن میدیدم؛ افکار،آدمها و ماشینها.همون بی نظمی ملال آور همیشگی،همون گم شدن در هزارتوی سرم!سردرگم بودم،مثل یه چهار راه دارای افسری خسته که نبودنش بهتر از بودنشه.نزدیک مطب که باید می پیچیدم ناگهان احساس کردم فرمون ماشین مثل چوب سفت شد!
انگار دارم با پیکان رانندگی میکنم!با هر بدبختی که بود توی یه کوچه پیچیدم و یجا پارک کردم.کاپوت رو بالا زدم . تسمه هیدرولیک پاره شده!روز قبل عوضش کرده بودم.یادم اومد که اوستا میگفت: این قرقره هاش هم خرابه و باید عوض بشه وگرنه زود برمیگردی اینجا!اون لحظه توی دلم فکر کرده بودم که مردک الکی میگه تا یه پول اضافه ای بگیره.
با چاقو تسمه رو تیکه تیکه کردم و درآوردم.بهرحال کاری بود که شده بود. باید خودمو به مطب میرسوندم.پیاده حرکت کردم و رفتم…
نه نوار قلب چیزی نشان داد نه اکو،فقط فشار خونم کمی بالا بود.
_برات یه سری آزمایش نوشتم که انجام بده و نتیجه رو برام بیار.با کلی هزینه به این نتیجه رسیده بودم که چیزیم نیست و …
به حرفای دکتر مشکوک بودم.یعنی چی که چیزیم نیست!!تنگی نفس،تیرکشیدن قلب،درد دست چپ…
اینها چیزی نیست؟!
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت!دوس داشتم خودمو با حرفای دکتر گول بزنم اما…
اصلا این دکتر چیزی بارش نبود،وگرنه مطلبش خلوت نبود!
مثل همیشه با سدی حرف میزدم،حالا دیدی چیزیت نیست!؟جون عزیز!
از ساختمون که خارج شدم مه غلیظی کل شهر رو گرفته بود.گفتم اینم از شانس ما!حالا که نمیتونم تا تعمیرگاه زیاد چراغ روشن کنم هوا مه آلود شده. پیاده رو  پر بود از درو داف که برای خودنمایی بیرون زده بودند،بوی عطرهای سکسی زنونه همجارو گرفته بود.گوشیمو در آوردم و به نسرین زنگ زدم که ماشین خراب شده و باید حتما الان درستش کنم و امروز نمیتونم ببینمش. خیلی دلخور شد و گفت: معلوم نیست باکی قرار داری که نمیخوای بیای و داری بهونه میگیری؛اصلا از حرف زدن امروزت فهمیدم خبریه! گفتم: مگه دیوونم که از دیدنت طفره برم کسخل!مگه بدم می…
نسرین با عصبانیت گوشیو روم قطع کرد،بقیه جمله رو خوردم.دیگه اخلاق تخمی نسرین برام عادی شده بود . خیلی شکاک بود البته اینکاراش از روی دوست داشتن زیاد از حد بود اما واقعا برام آزاردهنده بود.
چند قدم که برداشتم دیدم یکی از روبرو میاد که قیافش خیلی آشناس. یهو تغییر مسیر داد و رفت کنار خیابون اما شناختشم.موهاشو مش کرده بود و با آرایش زنونه انگار پوست سبزش روشنتر بنظر میرسید. تیپ خوشگلی زده بود و خیلی خواستنی از چند سال قبل شده بود. یه مانتوی کوتاه خاکستری پوشیده بود که پاهای کشیده و خوشفرمش چشم رو نوازش میداد.کفش شیکی هم پاش بود که بهش خیلی میومد.قدمام سست شد. دلم میخواست برم جلو اما یه چیزایی مانع میشد.با اینکه چیزای بد رو توی ذهنم نگه نمیدارم اما یادم اومد که حرفای آخرمون اصلا دوستانه نبود. حتما اون الان ازم بدش میاد، اما من که اصلا!
یعنی منو دیده و راهشو عوض کرده؟!یعنی اینقدر ازم متنفره که حاضر نیست چند کلمه باهام حرف بزنه!؟
بعد از چند لحظه عرض خیابون رو طی کرد و رفت اونطرف،مات و خیره بودم به راه رفتنش که چطور خرامان و با ناز  قدم برمیداره،باسن گردش زیر مانتو بهم چشمک میزد. توی یه کاموافروشی رفت و در رو بست.
سدی گفت:چرا ایستادی؟!برو پی کارت،اون الان شوهر داره و ازتو هم خیلی بدش میاد.مگه تیپشو ندیدی؟مگه آرایش زنونشو ندیدی؟مگه نمیگفتی زن شوخردار دیگه هرگز
…اصلا مگه یادت رفته چرا قیدشو زدی بیشعور؟!
مگه ندیدی برای روبرو نشدن باهات رفت اونور خیابون؟!الکی خودتو سکه یه پول نکن پسر!برو پی کارت…
اون موقعی که برام میمرد ،هیچی نداشتم تا براش پا پیش بذارم.هیچوقتم روم نشد بگم آس و پاسم ،غرور لعنتیتو با دروغ سرپا نگه می داشتم…همون کار همیشگیم به دخترای توی زندگیم،هیچوقت بهش نگفتم چرا پس زدمش…
افسوس که این دردِ گذشته های پر رنجم،همیشه قلبمو فشار میده.
درحالی که بین خطوط پیاده رو راه میرفتم ، فکرم پرواز کرد و رفت؛
رفت به چندسال قبل…

دانشجو بودم و از محیط دانشگاه لذت میبردم.دوستان خوبی داشتم و جزو دانشجوهای زرنگ محسوب میشدم.از طرف دانشگاه یا بهتر بگم امور دانشجویی یکسری کلاس در طول هفته بین ساعتهای بیکاری برگزار میکردیم که مثلا در راستای ارتقای علمی و بارفنی دانشجوها بود.بهش میگفتن کلاسهای انجمن علمی!
خلاصه یسری چیزایی که در مورد نرم افزارها بلد بودم رو متقبل شدم که آموزش بدم.سر یکی از همین کلاسها برای اولین بار باهاش روبرو شدم.
جدا از بقیه نزدیک در نشسته بود و با دقت به حرفام گوش میداد و لبخند زیبایی گوشه لبش بود.ساده پوش بود؛کفش نسبتا کهنه،شلوار ساده و مانتوی سورمه ای نه چندان نو.سبزه بود و شبیه یه بازیگر خیلی معروف سریالهای تاریخی!
معلوم بود از دانشجوهای تازه وارده.کلاس که تموم شد همه رفتن و یکی دوتا از پسرا نشسته بودن و با گوشی ور میرفتن و منم در حال جمع کردن لپتاپ و ویدیو پروژکتور بودم و زیر چشمی نگاهش میکردم.اون هم چشم ازش برنمیداشت و گاهی با شرم و زیرچشمی نگاهم میکرد و سرشو پایین مینداخت و نگاهشو از من می دزدید.احساسات و تصوراتم دست بکار شده بودند. چندتا فکر مثل برق از ذهنش گذشت.کیرم توی شورت تکونی خورد.وقتی از جلوش رد میشد نگاهم کرد.بخاطر لپتاپ و ویدئو پروژکتوری که دستم بود.جلوش که رسیدم روبرو بهش نیم تیغ شدم ،بسختی تونستم عبور کنم و از کلاس خارج بشم.
توی ذهنم رفته بود،اونشب موقع خواب ،همش به اون فکر میکردم.توی رختخواب به اینکه وقتی از جلوش رد میشدم کیرمو توی دهنش کردپ و اون هم با کمال میل میخورد فکر میکردم.طرز نگاه کردنش و حرکاتش نشون میداد ازم خوشش اومده…
به خودم قول داد ایندفعه که دیدش یجوری سر صحبت رو باهاش باز کنم و ازش شماره بگیرم.
با پول یکسال کارگری برای خودم لپتاپ و کلی لباسای خوشگل خریده بودم و هرروز یه تیپ میزدم و سرکلاس میرفتم.چند روز بعد توی محوطه دانشگاه در حال قدم زدن بودم که یهو باهم روبرو شدیم.اینبار با اعتماد بنفس سلام و احوالپرسی کردم.دختره که از این رفتار ناگهانیم کمی جاخورده بود با صدایی لرزون جواب میداد اما چشمای سیاهش برق میزد و این قوّت قلبی برام بود که اگه پیشنهاد بدم، جواب دختره مثبته و همینطور هم شد.دیگه برام مهم نبود که با این انتخابم نگاه دخترای همکلاسی رو از دست میدم،اون لحظه فقط اونو میخواستم.
با دستهاب لرزون شماره رو توی گوشیش وارد کرد و با لبخند ازهم جدا شدیم…
اما این شروع زندگی سکسی من و سمیرا بود.تلفنی حرف میزدیم و سکستل کار هر شبمون شده بود.جفتمون آتشفشان شهوت بودیم.
اولین بار بردمش توی کلاس رشته گرافیک که جدا از ساختمون اصلی دانشگاه بود.
حوالی ساعت ۲ظهر بود و محوطه خالی بود.چند تا جزوه روی صندلی های اطرافمون باز کردم.لپتاپمو روشن کردم و یه سری اپلیکیشن رو ران کردم تا اگه کسی اومد دید ببینه که باهم درس میخونیم .سمیرا متعجب نگاهم میکرد و میخندید.نگاهش خیلی شهوت آمیز بود،بهش گفتم میخوام برام‌ساک بزنیا!چشماش خمار شد و همونطور که اب دهنشو قورت میداد آروم و بریده گفت: باشه.چشماش خمار شده بود.
نشوندمش روی صندلی و انگشت وسطیمو کردم دهنشو گفتم ساک بزن،شروع کرد به مکیدن .منم انگشتمو توی دهنش عقب جلو میکردم.خوشم اومد از اینکه داره خوب کارشو انجام میده.بهش گفتم آفرین دختر خوب.یه چشمم به بیرون بود که کسی اگه نزدیک کلاس شد بتونم ببینم.بدجور شق کرده بودم.دکمه های شلوارمو باز کردم.از شهوت و استرس تنم میلرزید.نگاهم به بیرون بود،ایستادم و کیرمو دراوردم و گرفت جلوی صورتش که گرمی لباشو دور کیرم حس کردم.آهی کشیدم و نگاهش کردم.داشت به آرومی کیرمو مثل نوزادی که سینه مادرشو میمکه، میمکید.دوباره به بیرون نگاه کردم.دست چپمو روی سرش گذاشتم و آروم به ساک زدنش ریتم دادم.اولین بارش بود و کمی دندون میزد.اون که دهنش پر بود با اوم اوم کردن بهم میفهموند که داره لذت میبره.گاهی توی محوطه کسی پیداش میشد اما سمت کلاس گرافیک نمیومد،اکثرا میرفتن سمت  دسشویی یا دور ساختمون اصلی قدم میزدند.نزدیک ارضا شدنم از دهنش کشیدم و گوشه کلاس خالی کردم و سریع با چند تا صندلی زمین اونجا رو استتار کردم.خودمونو جمع و جور کرده بودیم که دیدم یه خانوم چادری داره سمت کلاس ما میاد.میشناختمش،ترم بالایی بود، رشته ش فرق میکرد.اومد توی کلاس و مارو که دید روی جزوه و لپتاپ خیمه زدیم، همون صندلی اول نشست.منم درحال توضیح دادن یه مساله بی سروته بودم که نگاه شیطنت آمیز سمیرا دوباره منو شهوتی کرد.سعی میکردیم عادی باشیم و تا حدود زیادی موفق بودیم.بعد از چند دقیقه وسایلمونو جمع و صحنه جرم رو ترک کردیم.

ساک زدن،مالیدن و بوسیدن توی کلاسهای خالی دانشگاه دیگه نمیتونست قانعم کنه.حرص و زیاده خواهیه من باعث میشد هربار خطر بیشتری به جون بخریم و تجربه جدیدی از شهوت و دلهره رو تجربه کنیم.چیزی که بیشتر باعث گر گرفتن این آتیش بود مطیع بودن سمیرا بود.کافی بود لب تر کنم تا این دختر برام هرکاری انجام بده!هرجا و هرکاری میگفتم پایه بود.
بارها دست کرده بودم توی شورتش  و کُس خیسش رو مالیدم و کونشو انگشت کردم . چند بار نزدیک بود لو بریم…
یه روز مثل بقیه روزای دانشگاه،
لپتاپم روی دوشم سنگینی میکرد.از لابلای کوچه های تنگ و کثیف باید خودم رو به دانشکده میرسوندم.ذوق یک اتفاق هیجان انگیز توی وجودم بود.
مدتها بود از طرف مدیر گروهمون ،مامور نصب نرم‌افزار روی کامپیوتر های سایت بودم.یه روز میگفت نرم افزار دریم ویور رو روی همه سیستمها نصب کن دو روز دیگه میگفت رشنال رُز یا شبیه ساز لینوکس و… نصب کن .
در حالت عادی اون سایت قفل بود و باید میرفتم از حراست کلیدشو میگرفتم.بارها و بارها سمیرا رو برده بودم اونجا و در رو میبستم اما قفل نمیکردم.کنار هم مینشستیم و من مشغول نصب میشدم و اون برام میمالید و از لب میگرفتیم و سینه هاشو میمالیدم و اینجوری روزمون رو میساختیم.اگه صدایی میومد یا کسی در رو باز میکرد دوتا دانشجو میدید که در حال نصب برنامه هستن و اصلا چیز بدی اتفاق نمی افتاد.
روزها توی سرم این فکر بود که سمیرا رو ببرم یه جا که خوب بتونم بکنمش اما کجا…
جایی جز سایت کامپیوتر نداشتم.برنامه ریزی کردیم که ایندفعه در رو قفل کنیم.سر همین قفل کردن درب روزها باهم مشورت میکردیم که اگه قفل کنیم یکی بیاد چی؟اگه ندونه که ما اون توییم چیزی نیست و راهشو میکشه و میره،اما اگه بدونه چی!اگه قبلش دیده باشه ما وارد اونجا شدیم چی!اگه همون نگهبان حراست که کلید رو داده بیاد سرکشی کنه چی!؟آبرومون میره!چه فضاحتی به بار میاد!!روزها و شبها با این فکر کلنجار میرفتم.چهره مظلوم مادرم که همیشه برای موفقیتم دعا میکرد باعث میشد هر بار منصرف بشم.چطور میتونستم اون حس خوبو ازش بگیرم!بهم افتخار میکرد،جلوی همه پز میداد پسرم درسش فلانِ و …اما
شهوت حس عجیبیه!چشماتو به روی همچیز میبنده.حس ترس رو کمرنگ میکنه،عقلانیت رو به سمت تاریکی میکشونه.
اونروز خیلی شهوت توی وجودم نبود.ترس دست و پام رو کرخت کرده بود.واقعا حسش نبود.دوست داشتم به سمیرا بگم که امروز حسش نیست اما اون اگه حسشو داشت چی!ممکن بود با این حرف دلسردش کنم.ممکن بود دیگه اون همچین خطری نکنه و من بعدا افسوس بخورم که چرا اونوروز منصرف شدم.هجوم بی امان افکار منفی داشت منو از پا درمیاورد.نمیدونم کی به دانشگاه رسیدم.طبق معمول چشمام به همه طرف میچرخید تا ببینمش.از پله ها بالا رفتم و با خانوم انتشاراتی سلام علیکی کردم و سمت راهرو رفتم.توی یکی از کلاسهای خالی نشستم و بهش پیام دادم.دو دقیقه ای خودشو رسوند و سلام علیک کردیم.دوستاشو پیچونده بود و اومده بود.یه سوییشرت  صورتی روی مانتوش پوشیده بود که با رنگ رژ‌لبش ست بود.در حالی که با چشای درشت و گردش نگاهم میکرد و لبخند میزد. زیر پوستی میلرزیدم اما اصلا خودمو نباختم.سعی کردم با روحیه باشم تا اون طفلک هم بتونه بهم تکیه کنه.گفتم همینجا بمون تا من برم کلیدارو از حراست بگیرم و بیام.چند قدم که برداشتم به پشت سرم نگاه کردم.در اتاق آموزش باز بود و کارمندی که روبرو مینشست اِشراف کاملی روی راهرو داشت.سنش یکم بالا بود اما از اون هفت‌خطها بود.بارها گوشه و کنار محوطه با دانشجوهای خانوم سن بالا در حال لاس زدن دیده بودمش.خونسردی خودمو حفظ کردم و رفتم کلیدارو گرفتم و برگشتم.برگشتنی دیدم سرش توی زونکن هاست و مشغول کارشِ.در سایت کامپیوتر رو باز کردم و به سمیرا اس دادم که کیفارو بردار و بیا توی سایت.خیلی هم خونسرد و عادی باش.سریع چند تا سیستم رو روشن کردم که سمیرا وارد شد.در رو پشت سرش بستم اما قفل نکردم.بساطمو پهن کردم روی میز و لپتاپمو هم روشن کردم.سمیرا مثل ربات شده بود.یعنی تا بهش نمیگفتم نمی نشست.طفلی کلی استرس داشت.بشین سمیرا!دست کردم توی کیفم و سی دی نصب برنامه هارو گذاشتم توی سی دی رام و مشغول شدم.چند دقیقه ای که گذشت جفتمون آرومتر شدیم.صدای صحبت دانشجوها از بیرون محوطه که روبرومون بودن و از توی راهرو که پشت سرمون بودن شنیده میشد.
بهش گفتم بیا نزدیکم بشین.اومد نشست.توی چشماش زل زدم و صورتمو نزدیکش کردم.اونم جلو کشید خودشو و لبامون به هم چسبید.بعد از کلی احساس لرز و سرما بالاخره داشتم از گرمای لباش لذت میبردم.چشامو بستم و دستمو سمت سینش بردم و توی مشتم گرفتمش.لبمو محکمتر میک میزد و منم از عطر دهنش لذت میبردم.حسابی شق کرده بودم.دست یخ زده‌ش رو گرفتم و روی کیرم گذاشتم.شروع به مالیدن کرد.حس بینظر شهوت و ترس وجودمون رو تسخیر کرده بود.
خودمو عقب کشیدم و توی چشماش خیره شدم و لبمو مکیدم تا ته مزه لباش روهم به کامم بکشم.با صدایی لرزون گفتم برم در رو قفل کنم بیام، زیاد وقت نداریم!
اونم پلکاشو باز و بسته کرد.رفتم پشت در و بهش آروم گفتم شلوارتو بکش پایین قنبل کن.مشغول چرخوندن بی سرو صدای کلید در شدم.کسی توی راهرو نبود،صدایی نمیومد.آروم آروم با کلی دلهره دو دور کلید رو چرخوندم.نفس راحتی کشیدم و برگشتم که دیدم سمیرا شلوارشو تا زانو کشیده پایین و مانتوشو داده بالا.کمر باریک و کون گلابی شکلش هوش از سرم برد.نمیدونم اون چند متر رو چجوری رفتم و خودمو بهش رسوندم.سریع چمباتمه زدم و دوطرف کونشو چندین بار بوسیدم و از هم باز کردم.سوراخ کونشو با وازلین چرب کردم و کمی هم با انگشت داخل کونش بردم.پاشدم و شلوارمو پایین کشیدم.کیر سنگ شدمو تف زدم و روی سوراخ کونش گذاشتم.از ترس داشتم میمردم.با حالتی کاملا ناشیانه کیرمو یهو توی کونش کردم که خودشو جلو کشید.مغزم به درستی کار نمیکرد.طفلی خیلی اذیت شد.با حرفام آرومش کردم و دوباره کیرمو توی کونش فرو کردم و بعد از چند لحظه شروع به تلنبه زدن کردم.صدای دوتا دختر از جلومون رد میشدن رو میشنیدیم.هیج حرکتی نکردم،میترسیدم صدای جیغش دربیاد و بگا بریم.وور که شدن دوباره شروع به تلنبه زدن کردم.سمیرا کاملا میز رو بغل کرده بود و روش خم شده بود با دیدن انگشتایی که بسختی میز رو فشار میده آبم از توی کمرم تکون خورد.دوباره به کون گلابی شکلش نگاه کردم و دیگه نتونستم جلوی ارضا شدنمو بگیرم.بهش گفتم داره میاد توی کونت !
اونم در حالی که درد زیادی رو تحمل میکرد باشه خفیفی گفت و من ارضا شدم.در همون حالت دست کردم توی جیبم و چند تا دستمال کاغذی رو گلوله کردم و کیرمو از سوراخش کشیدم و دستمال رو گذاشتم توی سوراخش و گفتم لباساتو زود بپوش. من سریع قفل در رو باز کردم و پشت سیستم نشستم.دیدم حرکتی نمیکنه.گفتم چیه سمیرا،بشین!
با حالتی شرم‌آلود گفت نمیتونم.آبت توی کونم تکون میخوره.میخوام دستشویی برم.از حرفش خندم گرفته بود.لبخند رضایت توی چهره هردوتا مون موج میزد.بهش گفتم خیلی عادی در رو باز کن و برو  و برگرد.اصلا حرکت مشکوکی انجام نده.
طفلکی آروم آروم قدم برمیداشت که مبادا آب از کونش بزنه بیرون.نفس راحتی کشیدم و از اینکه لو نرفتیم خداروشکر کردم…
بعد از اون دیگه هیچوقت تکرارش نکردیم.مثل قماربازی بودم که با بردن کمی پول میز بازی رو ترک میکنه.چون ممکن بود اگه بشینم همچیزمو ببازم.
دیگه قانع شده بودم…

دفتر سمیرا رو توی خاطراتم بستم ، لبخندی گوشه لبم نشست.سعی کردم به چیزای خوب فکر کنم.
با تعمیر ماشین به سمت خونه حرکت کردم،دیگه خبری از مه نبود،درحالی که سودای سکس با نسرین توی سرم بود.
بهش پیام دادم “فردا حتما میام دیدنت و میریم همون کافه همیشگی” و بعدش…

نوشته: سدی


👍 2
👎 2
14101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

786176
2021-01-13 01:03:21 +0330 +0330

یه پیشنهاد داشتم واست بهتر نبود حداقل در قالب ۲ قسمت اپش میکردی ؟
چون هم بخش اروتیک داستانت از اواسط به بعد شروع میشه هم متن سنگینه.
مخصوصا که اوایل داستانت گنگ بود، ممکنه یه چیزایی واسه خودت روشن و شفاف باشه اما باید واسه خواننده هم واضح تر ارائه بدی.
موفق

1 ❤️

786184
2021-01-13 01:17:25 +0330 +0330

یعنی واقعا میشه تو کلاسای دانشگاه سکس کرد؟ 😕

3 ❤️

786241
2021-01-13 09:32:04 +0330 +0330

لذت بردم

2 ❤️

786421
2021-01-14 14:38:48 +0330 +0330

یه زمانی داستانم توی همین سایت نزدیک ۱۰۰تا لایک میخورد.اینجا هم دیگه مثل قدیم نیست.دیگه نه رغبتی برای نوشتن نمونده تو حالی برای خوندن.ممنون از نظراتتون.بدرود

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها