میوه ممنوعه (۱)

1400/05/17

خب داشتم میگفتم آقای کوهی، سجاد هم مثل آقا محمد دانش آموز مستعد و باهوشی هستند؛ حتما برای سال آخر،سجاد رو بفرستید شهر تا کلاس کنکور و آزمون هارو حداقل برای چندماه هم که شده شرکت کنه.
تنها چیزی که از مکالمه پدرم با آقای عسگری،مدیر دبیرستان مون بخاطر دارم همین جمله بود. اون روز از شوق اینکه با معدل 20 امتحانات نهایی رو پشت سر میذارم تو پوست خودم نمی گنجیدم.
دو روز بعد ازاین ماجرا، بابام گفت زنگ زدم به داداشت محمد و قرار شد آخرهفته بری تهران خونه داداشت. هرچی اصرار کردم که اجازه بده برم خونه آبجی اونجا راحتترم اما پدرم حرفش یک کلام بود و می گفت خوب نیست بری خونه داماد.
به اجبار پدرم و پیشنهاد مدیر مدرسه مون،راهی تهران شدم. وقتی از اتوبوس پیاده شدم دیدم داداشم منتظر منه. به محض اینکه منو دید گفت این دبه ها چیه دستت گرفتی؟
گفتم اینا ماست و یکم وسیله است که مامان فرستاده.سرشو تکون داد و گفت بذارشون همونجا نمیخاد با خودت بیاری. حالم گرفته شد و همه وسیله ها بجز ساکِ لباس و کتابامو باخودم آورم داخل ماشینش.

محمد مثل بیشتر مردای روستامون،چشمای آبی و موهای بوری داشت. درسش خیلی خوب بود و کنکور انسانی با رتبه 109 منطقه سه وارد دانشگاه تهران شد و حقوق خوند. بعد از فارغ التحصیلی به اجبار پدرم با دختر شورای شهر که رفیق گرمابه و گلستان پدرم بود ازدواج کرد.
محمد بر خلاف من تو برقراری ارتباط با جنس مخالف مهارت خیلی خوبی داشت و تقریبا با بیشتر دخترای روستامون رابطه داشت. حتی یادمه زمانی که ابتدایی بودم،دختر میاورد خونه و به من میگفت سرکوچه وایستم و هرموقع کسی اومد سریع بیام بهش بگم.
اغلب اوقات کارم همین بود. یبار یکی از زندایی هام که با محمد اختلاف سنی کمی داره اومد خونه مون،محمد بهم گفت برو سرکوچه اگه دیدی مامان اینا دارن میان سریع بیا بهم بگو. من گفتم چرا مگه زندایی غریبه است من میخام برنامه کودک ببینم که زنداییم یه بیسکوبیت از کیفش درآورد و گفت سجاد پسر حرف گوش کنیه و الآن به حرف داداش بزرگترش گوش میده.منم با ناراحتی رفتم سرکوچه که نگهبانی بدم. بعد از چند دقیقه یکی از بچه ها که هیکل درشتی هم داشت اومد بیسکوبیت رو ازم گرفت و منو زد. منم گریه رو ول دادم و سریع برگشتم خونه تا به داداشم بگم که بره بزنتش.
اما ماجرای اصلی ازینجا شروع شد.وقتی درو بازکردم دیدم داداشم داره سینه های زندایی مو میخوره و اونم با دستش سرشو به سمت خودش فشار میده تو همین حین بودکه یهو منو دیدن.داداشم تا میخوردم منو زد و هرچی دهنش درمیومد بهم گفت.
ازاون ماجرا مدتها گذشت و محمد به واسطه شغل خوبش،وضع مالی فوق العاده خوبی پیدا کرده بود جوری که شده بود الگوی دانش آموزای روستامون.
از ماشین که پیاده شدیم درب آسانسور رو زد و گفت برو کوثر خونه است بهش گفتم مگه شما نمیایید؟

  • نیومده داری فضولی میکنی ، جایی کار دارم چند ساعت دیگه میام.
    سرمو انداختم پایین و سکوت کردم. کلید طبقه چهارم رو زد و رفت.
    در آسانسور که باز شد دیدم کوثر-زنداداشم- اومده جلوی در، استقبال من.
    سلام و احوالپرسی گرمی کردیم و وارد خونه شدم.برام میوه و شیرینی آورد و خیلی تحویلم گرفت.
    منو کوثر دوسال اختلاف سنی داشتیم و مثل خواهرم دوستش داشتم همیشه بهش میگفتم آبجی و اونم بهم میگفت داداش سجاد. با اینکه ازم بزرگتر بود هیچوقت منو به اسم خالی صدا نمیزد.
    یکی از اتاق هارو از قبل برای من آماده کرده بود و گفت این اتاق شماست و میز و صندلی مطالعه هم که هست.ان شاء الله که بهترین رتبه کنکور رو بیاری و ما بهت افتخار کنیم.تشکر کردم چندتا کتاب آورده بودم و شروع کردم به خوندن. اما فکرم خیلی درگیر کارای داداشم بود.
    ساعت 10 شب شده بود ولی محمد هنوز نیومده بود. به کوثر گفتم آبجی، داداش نمیاد؟
    گفت میاد حتما کاراش یکم طول کشید. تا ما شام بخوریم اونم میاد.
    اما محمد اون شب نیومد.فردا ساعت چهار دیدم با یه خانمی خنده کنان وارد خونه شدن.
    چشمام داشت از کاسه درمیومد.گفتم یا حضرت عباس این زنم گرفته دست از این کثافت کاری هاش برنداشته.
    اومد در اتاق منو بست و گفت همون تو بمون.
    ساعت تقریبا 6 بود که اومد در اتاقو بازکرد و گفت اگه اومدی اینجا فضولی کنی و حرف ببری و حرف بیاری و آمار منو به بابا بدی همین الان بفرستمت بری.
    حرفی نزدم و سرمو کردم تو کتاب. دست زنه رو گرفت و ازخونه رفتن بیرون.
    تو تمام این مدت فقط به کوثر داشتم فکر میکردم. تصورم این بود که خونه نیست و حتما رفته خرید. اما وقتی رفتم در اتاق شو زدم و گفتم آبجی هستی؟
    گلو شو تازه کرد و گفت اره داداشی و اومد درو باز کرد.
    وقتی درو باز کرد دیدم چشماش خون افتاده و با دستتش اشک شو پاک کرد.
    وقتی دیدم داره گریه میکنه سریع رفتم تو آشپزخونه و اونم همونجا کنار در چهار زانو نشست و گریه میکرد.صدای هق هق گریه اش بغض گلمو شکست.
    دختر به این قشنگی و پاکی اخه چه گناهی کرده که اینجوری عذاب میکشه. یه احساس عجیبی پیدا کرده بودم و گریه های کوثر بغض گلمو بیشتر میکرد.
    این روند ادامه داشت تا اینکه ی شب حوالی ساعت های 2 نصف شب، با صدای جیغ و فریاد از خواب بیدار شدم. اومدم تو پذیرایی دیدم محمد با یه کمربند داره کوثرو میزنه و یه زن دیگ هم پیش تلویزیون وایستاده و نگاه میکنه.
    دویدم سمتش بهش گفتم چیکار میکنی و خواستم کمربند رو ازدستش بگیرم که منو محکم هل داد و روبه اون زنه گفت بریم.
    ازجام بلند شدم و رفتم سمت کوثر، گوشه لبش پاره شده بود و خون میومد و صورت سفیدش کبود شده بود و جای کمربند رو دست و صورتش مونده بود. با دیدن این صحنه قلبم به قدری تند میزد که دستام میلرزید.
    کنارش زانو زدم و خجالت رو تو چشماش دیدم. کمی عقب تر رفتم و متوجه شدم روسری سرش نیست و تیشرت اش هم کمی پاره شده.
    چادر نمازش رو از روی مبل برداشتم و دادم بهش؛هیچوقت اونو با آستین کوتاه ندیده بودم چه برسه بدون روسری.
    دستمال کاغذی تو دستم و چشمام به گوشه لبش خیره شده بود.سنگینی نگاهش به چشمام رو احساس کردم و برای چند ثانیه چشم تو چشم شدیم.
    نمیدونم چرا، ولی احساسم این بود که ازم میخاست من دستمال رو بزارم رو لبش. ولی با حالتی از خجالت دستمال رو دادم بهش.
    اون شب با تموم اتفاقاتش سپری شد. فردا حوالی 10 شب بود که محمد اومد خونه. یه جعبه شیرینی و گل دستش بود که روی شیرینی یه انگشتر طلا هم بود که برای کوثر خریده بود. اون شب رفتیم بالا پشت بوم و تا ساعت 3 صبح بام حرف زد و سیگار کشید. تو تموم صحبت هاش فقط به اینکه اصلا علاقه ای به کوثر نداره اشاره کرده بود و با کلی عذر و خواهش، ازم خواست تا ازین ماجرا به بابا اینا چیزی نگم.
    صبح روز بعدش وقتی داشتیم صبحانه می خوردیم؛ کوثر سکوت بین مون رو با گفتن جمله “لابد میگی چرا طلاق نمی گیری بری خونه بابات و از شر محمد خلاص بشی”، شکوند.
    -کمی جا خوردم و بی درنگ گفتم لابد دوسش داری!
    +نبابا دوست داشتن کجا بود؟
  • خب؛ پس چرا تو این جهنم موندی؟
    +هییی،چی بگم که خون دلم داداشی
    حرفی بین مون رد و بدل نشد تا اینکه بعد نماز رفتم کنار سجاده اش و گفتم منم دعا کن آبجی.
    تو چشمام نگاه کرد و گفت:
    +میدونی که منو محمد اصلا همدیگه رو نمی خواستیم و بخاطر باباهامون باهم ازدواج کردیم؟
    -اره ولی فکر میکردم بعد ازدواج عاشق هم بشین.
    +نه ؛ چون هم من و هم محمد کس دیگه ای رو دوست داشتیم.
    وقتی 16 سالم بود با پسر آقای رضایی رابطه داشتم .رابطه که چه عرض کنم! عاشق هم بودیم و بدون هم حتی یک دقیقه هم نمی تونستیم نفس بکشیم.
  • پسر آقا نامدار منظورته؟ همون که شب عروسی محمد خودکشی کرد؟؟
    +اره،جمشید
    منو جمشید همدیگه رو می خواستیم و تا اینکه یک روز بعد مدرسه وقتی داشتیم باهم میرفتیم باغ؛داداشم مارو دید. بعدش خانوادم منو تو خونه زندانی کردن و مادرم کلی جادو و طلسم کرد تا عشق بین ما از بین بره.دو سال آزگار اجازه نمیدادن از خونه برم بیرون.بخاطر همین ترک تحصیل کردم.
    با اینکه میخاست ادامه بده ولی بغضش ترکید و اشکش جاری شده بود.

آخرای شهریور رسیده بود و آماده شدم که برگردم روستا برای شروع سال چهارم دبیرستان. محمد گفت باهم میریم و کوثر هم چند وقتی خانوادشو ندیده و منم دلم برا بابا تنگ شده.
محمد و کوثر چند روزی روستا بودن و وقتی آماده رفتن به تهران شدن؛زندگی من وارد مسیر جدیدی شد.

ادامه...

نوشته: سجاد


👍 28
👎 6
51301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

825105
2021-08-08 23:46:29 +0430 +0430

من ریدم تو مغز هر خانواده ای که با خودخواهی به جای بچه شون تصمیم میگیرن و آینده شو با تعصبات احمقانه شون به گُه میکشن
متاسفانه این موضوعیت همچنان درد جامعه ی ماست در خیلی از نقاط…

سکس با محارم رو نیستم به هیچ عنوان که خب کاملاً قابل پیش بینیه تو داستانت، به نظرمم در مورد زن بارگی شخصیت محمد بیش از حد اغراق کردی
با اینحال باید بگم نوع نوشتنت بدک نبود به نظرم و اگر داستانت جوری پیش بره که اون دوتا از هم جدا بشن و تو بخوای رابطه ی جنسی و عشقی برقرار کنی دوست دارم بخونمش :)

5 ❤️

825131
2021-08-09 01:35:35 +0430 +0430

منتظر ادامش هستم

0 ❤️

825145
2021-08-09 03:05:31 +0430 +0430

در حدی بود که بخوام ادامه شو بخونم 🤔

0 ❤️

825203
2021-08-09 15:07:33 +0430 +0430

سلام به نویسنده و دوستان خواننده . این داستان احتمالا باید موضوع اجتماعی داشته باشه و یک رابطه با زن داداش که مشخص هست این حقیقت مسایل فقر فرهنگی و تفاوت های درون خانواده ها رو میخواد هدف قرار بده باید منتظر بود تا ادامه داستان و هم ببینیم چگونه ادامه پیدا می‌کنه ‌ ولی چون در واقعیت جامعه با چنین افرادی مواجه میشویم که زنی را بناحق در معرض ستم قرار میدهند و یا دختران و زنانی از ناچاری یا شخصی مجبور به زندگی میشوند که دلم به درد میاد وقتی میبینم یک عمر یک انسان باید تباه بشه برای تصمیمات اشتباه و یا شرایط مالی دختر و یا زنی که ناجار باید عمرش را تباه کند .

0 ❤️

825664
2021-08-12 01:08:06 +0430 +0430

دمت گرم خوب نوشتی

0 ❤️

827202
2021-08-20 09:38:47 +0430 +0430

یا داستان نویسی نکنید، یا کامل پشت هم بنویس بفرست، الان مثلا ما از کجا بدونیم ۲ رو کی وقت میکنی بنویسی،

به جور داستان ها میگن تابو، یعنی بر گرفته از ذهن،


0 ❤️

827784
2021-08-23 03:00:56 +0430 +0430

الله اکبر

0 ❤️

827786
2021-08-23 03:04:02 +0430 +0430

نمی‌دونم کی به شماها نوبل ادبیات داده؟
یه جوری نشسته داستان رو از تمام زوایا نقد و تحلیل کرده هرکی ندونه فکر می‌کنه اینجا یه آکادمی سوپر معتبره و اینم داور بین‌المللیش‌‍ه. نویسنده هم کتاباش میلیونی فروش داره. تو کی هستی اصلاً که داری نقد می‌کنی؟ از خودت پرسیدی تا حالا؟ جقتو بزن بابا.

0 ❤️

827788
2021-08-23 03:05:53 +0430 +0430

تابو یعنی برگرفته از ذهن؟ اونوقت فانتزی یعنی چی؟
تابو = ممنوعه

0 ❤️