مرگ موش

1401/11/23

شیفته ظاهر و بدنش نبودم اگه بگم جذاب نیست دروغ میگم،هم قدش بلند بود هم چشمای درشت و قشنگی داشت،یه مدل خاص ریش داشت که چهرشو بین پسرونه و مردونه نگه می داشت بدنش هم رو فرم بود همه اینا به کنار لبخندش…لبخندش قابل وصف نیست اصلاً…می رسم بهش و داستان اوّلین لبخندی که بهم زد رو میگم، می تونم بگم بین تقریبا شیش هشت نه هزارتا دانشجوی پسر تنها کسی هست که انقدر به دلم می نشست اینم بخاطر تصویر رؤیایی هست که از اون توی ذهن خودم ساختم یه پسر ساکت و عاقل که با هیشکی چه پسرش و چه دخترش نمی دیدم دم خور بشه و هرجا که می دیدمش تنها بود چه توی سالن مطالعه خوابگاه و چه توی سلف و چه وقتی که بعضاً توی سرویس دانشگاه می دیدمش که داره میره داخل شهر باشگاه!
اوّلین بار وقتی داشتم تاکسی میگرفتم که برگردم خوابگاه دیدمش متوجه شدم دانشجوعه فکرکرد تاکسی گیر نمیاد و رفت جلوتر تا اسنپ بگیره همون موقع یه تاکسی کنار من وایساد که میرفت دانشگاه؛
به راننده گفتم جلوتر نگه دارید اون پسره هم فکرکنم میخواد بیاد دانشگاه اونم سوارش کرد.
وقتی رسیدیم و پیاده شدیم حتی بهم سلامم نکرد و قدماشو تند کرد و جلوتر از من راه افتاد و من هم زیاد بهش توجه نکردم و آهنگمو پلی کردم و هنزفریمو گذاشتم و پشت سرش با فاصله راه افتادم.

عصر بود از بس بچه های اتاق ور ور حرف میزدن تصمیم گرفتم برم سالن مطالعه یکی دوساعت بخونم.
سالن مطالعه بلوک خودمون پر بود و من تصمیم گرفتم برم سالن مطالعه بلوک کناریمون…
نرسیده به در سالن مطالعه یه آینه بود که توی اون خودمو نگاه کردم…
از خودم خوشم میاد ممکنه از سر‌خودشیفتگی‌ باشه به هرحال فکر نمیکنم که ظاهر خیلی خاصی داشته باشم یه پسر قد کوتاه و ریزه میزه با پوست سبزه یواش :)و چشای ریز کشیده و ابروهای تمیز شلوارک مشکیم اونقدری جذب نبود اما به پاهای کم مو استخونیم میومد و تیشرتم که یه طرح خاص با ترکیب ماریو و هایزنبرگ داشت خیلی به تنم‌ نشسته بود.
مماخم یکم از جلو انگاری با گوشت کوب زدن روش ولی از نیم رخ نمیدونم چه حکمتیه که انگاری عملش کردم زاویه فک طبیعی نایسی دارم و موهام‌ مجعد و حالت داره که هیچوقت زیاد کوتاهشون نمیکنم ۲۱ سالمه کلی دوستِ دختر از همون دوره دبیرستان داشتم و دارم اما خیلی زودتر از اون… می تونم بگم از ۷ سالگی متوجه تفاوت خلقیات و افکارم با بقیه پسرای هم سن و سالم شدم بعد اینکه به سن بلوغ رسیدم نمی شد از پسری خوشم بیاد و بهش چراغ سبز نشون بدم و اونم دست رد به سینم بزنه،
غیر از اینکه خودمم برم سمت کسی،
خیلی پیش میومد که یکی خودش بیاد سمتم و پالس مثبت بده که باهام دوست بشه و حتی توی همین دانشگاه میتونم بگم چندتایی طرفدار دارم که منو می بینن هشت و شیش میزنن بنابراین ما فرض رو بر این میگیریم که از دید و تعریف بقیه آدم هام حداقل جذابیتو دارم و یک همجنسگرای نسبتاً موفقم امّا اینبار در‌ آستانه یه حس جدید بودم حسی که فراتر از سکسای صدمن یه غاز و رابطه های شرو ورم توأم با دروغ بود…
برگردم سر جریان اصلی…
عادت همیشم بود برانداز کردن خودم تو آینه رفتم داخل و کفشامو در آوردم که نگاهم افتاد به جان جانان😍.
اینجا قدرت ظاهر مثل همیشه برام ثابت شد یه میز نزدیکش انتخاب کردم کیفو و بطری آبمو گذاشتم و گوشیمو در آوردم و عین کسی که چت باشه قفلی زده بودم و زیر چشمی می پاییدمش ناکس این چی بود می دیدم؟من خب چشم چرونم و‌قبلاً هم حضرت آقا رو زیاد دیده بودم اما این دفعه از شانس خوبم سالن بلوک خودمون شلوغ بود و اومدم بلوک ایشون و بله جناب رو با یه کتفی و شلوارک سبز دیدم که عمیقاً مشغول درس خوندن بودن اونموقع همه ی اون چیزای خوبی که از پارتنر رویاییم توی ذهنم تصور می کردم اومد جلو چشم.
قشنگی،عاقلی،ورزشکاری، و حالا هم درس خونی…لعنتی تو به معنای واقعی خاصی!
دو سه باری سرشو میاورد بالا یه نیمچه نگاهی بهم می کرد اما توجه خاصی نشون نمیداد و ماهم کتابو دفترمونو درآوردیم و مشغول شدیم مثلاً درس بخونیم ولی مگه می فهمیدیم؟این تازه شروع خیال پردازیم بود که آقا پسر قصه ما از جاش پاشد بره بیرون تنفس کنه که ضربه آخرو زد…وقتی شروع کرد راه رفتن به سمت در برجستگی کیرش و حتی کلاهک کیرش از زیر شلوارک زده بود بیرون داشتم دیوانه می شدم هرجور بود خودمو کنترل کردم تا بره بیرون وقتی هم برگشت طبق معمول یه نیمچه نگاهی به من کرد و سرجاش نشست منم بیست دقیقه نیم ساعت نشستم و نامحسوس دیدش میزدم که گفتم پاشم برم تا خودمو ضایع نکردم.
دیگه کارم هروز این شده بود که وقتی بیکار میشم برم سالن مطالعه بلوک بغلی ببینم هست یا نه انقدر تو ساعتای مختلف میرفتم تا متوجه شدم دقیقا برنامه ریزی داره برای ساعت درس خوندش و حالا دیگه منم متوجه شده بودم باید چه تایمی برم مثلاً درس بخونم تا به تماشای زیبایی و شاهکار طبیعت چشم بدوزم 😅
حتی دمپاییاشو شناسایی کردم و یبار آخرشب کل بلوکشونو بالا پایین رفتم تا حتی شماره اتاقشم فهمیدم از کتابایی که میخوند متوجه شدم مهندسی برق میخونه اما فقط همینا رو ازش میدونستم شماره بلوک و اتاق و رشته اصلاً نمی تونستم به خودم اجازه بدم برم جلو یجوری باهاش سرصحبتو‌ باز کنم شاید اگه یه پسر دیگه بود اینکار برام خیلی راحت بود حتی اگه صرف سکس میخواستمش که دیگه راحت تر اما خواسته قلبیم در رابطه به اون یه چیزی فراتر از سکس بود و برای همین نمیتونستم تصویر یه آدم هرز رو از خودم نشون بدم،شایدم بدترین اشتباهم همین بود در ادامه متوجه میشین چی میگم کاش حضوری میرفتم سمتش اما هرچیزی از ترس گرفته تا ترس از رابطه و…باعث می شد نتونم برم جلو و باهاش حرف بزنم توی پیجای دانشگاه هرچی اسم پسر بلد بودم سرچ میکردم و یبار حتی کل فالوورای اینستاگرام دانشگاهو زیرورو کردم اما فالوو نداشت هیچکدومو و نبود که نبود بچم انقدرم سربزیر و ساکت هم بود که اکثر مواقع تنها میومد درس بخونه و هیچ صدایی هم ازش درنمیومد که حتی بفهمم کجاست اما از ظاهرش حدس میزدم کجایی باشه و بعدها که بیشتر ازش دستگیرم شد متوجه شدم حدسم درست بوده.
جونم براتون بگه کارِ ما شده بود دید زدن و‌ جق زدن به یاد حضرت آقا :)

یه شب توی سلف نشسته بودم که ایشون هم طبق معمول تنها اومدن دورتر از من تقریباً آخرای سالن اما جوری که روش سمت من بود نشستن…چندباری اینجوری پیش اومده بود که دور یا نزدیک بهم می نشستیم اگه من دیرتر از اون میومدم از قصد میرفتم نزدیک بهش می نشستم :) امّا اون شب اون دیرتر از من امد…اونایی که دانشجوان میدونن توی سلف وقتی یه اکیپ پسر کف میزنن مابقی پسرام همراهشون میشن و کل بچه های سلف همراهیشون میکنن و کف میزنن اونشب این اتفاق افتاد؛
و توی اون لحظه که همه داشتن کف میزدن سرمو آوردم بالا از دور بچمو نگاه کنم که دیدم میون این همه آدم و از اون فاصله اونم داره به من نگاه میکنه و لبخند اومد رو لبش من به معنای واقعی مُلدم یهو سِیلی از دوپامین و سرتونین و آدرنالین باهم توی بدنم ترشح شد و شدم یه تیکه گوشتِ قاشق به دست که قلبش هرثانیه میاد تا دم دهنش و یه سلام احوال پرسی میکنه با بقیه بعد برمیگرده سرجاش…همینقدر تند میزد!
ولی دریغا که چندثانیه بیشتر طول نکشید اما فاز جدید ارتباط چشمی من باهاش شروع شد هرجا که همو میدیدیم چه اون و چه من زیرچشمی همو‌ نگاه میکردیم و تصویری که از اون توی ذهنم داشتم برجسته تر و برجسته تر میشد بخصوص غیر‌اونشب یه شب دیگه هم همینجوری تو سلف صدای کف بچه ها رفت بالا و اون میون این همه دانشجو و فاصله ای که باهم‌ داشتیم باز فقط به من نگاه کرد و لبخند زد اما جاهای دیگه ای که میدیدمش فقط نگاه میکرد اما همون دوتا لبخندش کافی بودن که من بشر ضعیفو مبتلا کنه.
نگاهم به مقوله عشق و رابطه بخاطر اندک تجربه ای که داشتم منفی بود و فقط به چشم سکس به اونایی که کیسم بودن فکرمیکردم و از این بابت هم کافی بود که فقط اراده کنم تا با یه فول کیس بریزم رو هم تو هر زمان و مکانی ولی با این حساب جق و پورن رو ترجیح میدادم چون بدترین کاری که یه همجنسگرا میتونه تو این جامعه و فرهنگ کنه تعدد روابط جنسی با آدمای مختلفه،یجورایی ریسک خالصه!ضمن اینکه فارغ از همه اینا حالم از با اینواون‌ خوابیدن بهم میخورد و از اینکه بعضی دوستای گی دیگم که باهم در ارتباط بودیم اینکارو میکردن واقعا ناراحت میشدم چون از نظرمن اولین قربانی این جور سبک زندگی مرگ کامل احساس و فکرسالم خود آدمه بعدش مشکلای دیگه مثل مریضی و به یغما رفتن آبرو و عزت نفس.
اما این آقا قضیش فرق داشت میون اون‌ همه پسر جذاب و گی های دانشگاه که تشخیصشون کار سختی نیست این پسر مغرور چنگ انداخته بود به قلبم انگاری مرد زندگیم هروز از جلوی چشمم رد میشه و من عین بچه های ۱۴ ساله داشتم وابسته همون ذره ارتباط چشمی میشدم و‌ به شدت ذهنم درگیر خیال پردازیای افراطی شده بود نمیدوستم اگه باهاش ارتباط برقرار کنم اصلا چه شخصیتی داره تمام اون چیزی که ازش توی ذهنم بود ساخته و‌ پرداخته خودم بود و احتمال میدادم استریت باشه یا در بهترین حالت بایسکشوال
[همون مرگ موشی که میتونه برای یه گی اشتهاآور‌ باشه]
به خودم میگفتم همش اتفاقیه که اونم نگاهت میکنه و اگه ازت خوشش میومد بلاخره بهت یه نخ درست حسابی میداد…روزها همینجور میگذشت تا اینکه یروز تو ساعتی که همیشه میومد سالن مطالعه اومد ولی ناخوش بود و‌ بجای درس خوندن سرشو گذاشته بود رو دستش و گوشیش گذاشته بود بین پاهاش و چت میکرد به شدت دپرس بود احتمال قوی دادم داره با یه دختر یا هرکسی که باهاش رابطه داره چت میکنه و بحثشون شده من خوب این حالت آدمارو میفهمم…واقعاً انگاری دلم شکست انقدر عصبی شدم وسایلمو جمع کردم و زدم بیرون.
منی که باید خورشید از غرب طلوع میکرد که اشکم‌ دربیاد ناخودآگاه اشکام میریختن!
منطقم میگفت آخه چقدر تو احمقی که توی رابطه ای که کاملاً یکطرفه به راضی و قاضی رفتی داری با خودت بازی میکنی!تو آخه همچین آدمی هستی؟این بود درسایی که گرفته بودی از زندگیت؟
ولی قلب آدم مگه زبون آدمیزاد حالیشه؟و مگه من رباتم که انقدر قوی باشم در برابر احساساتم!
طبق معمول توی همچین مواقع بحرانی که احساس یأس میکنم فکر اینکه چرا تو این مملکت خراب شده که حال آدماش خوب نیست،من علاوه بر بقیه این گرایشی که از نظر اکثریت سم هستو هم دارم و هیچوقت نمیتونم درست حسابی به آیندم فکر کنم!
رفتم تو اتاقم و یه سیگار از هم اتاقیم گرفتم و رفتم پشت محوطه خوابگاه کشیدم و یه آهنگ‌ گوش دادم و تصمیم گرفتم دیگه سالن مطالعه بلوک اون نرم و بطور جد خودمو از راه به در کنم اما مگه می شد؟مگه میتونستم؟از ضعف خودم حالم بهم میخورد از اینکه به سختی میتونستم فکرمو کنترل کنم اما دیگه نرفتم اونجا و هرجا که میدیدمش نگاهمو می دزدیدم و راهمو کج میکردم اما اون نگاهای نامحسوسشو حفظ کرده بود و این بیشتر اذیتم میکرد آخرشبا که میشد فکرش میزد به سرم و خوابم نمیبرد میفتادم باز تو پیجای دانشگاه و بچه های دانشگاه تا بلکم اسم و رسمی از آقا پیدا کنم ایندفعه رفتم سراغ بچه هایی که رشتشون برق بود و پیجشون باز بود
فالوراشونو میکردم تا اینکه بعد از اون همه تلاش و چندشب پیج آقارو یافتم…اسمشم قشنگ بود؛( شهرشو تو بیوش زده بود و حدسم تقریباً درست بود،فالورها و فالوینگاش مساوی بودن،عکس پروفایلش هرچند به پای قشنگیش تو واقعیت نمی رسید اما با همون لبخند دیوانه کنندش که مثل خودم وقتی رو لباش جا میگرفت یه چال گونه هم توی لپش درمیومد باز هم زیبا بود:) رقابت منطق و احساساتم بیشتر از قبل شدت گرفت یاد لبخند و نگاهاش قدرتشون بیشتر بود و من مغلوب احساساتم شدمو بعد چند روز کلنجار رفتن بهش درخواست دادم…
ولی درخواست دادن همانا و پشیمانی آنی همانا یه صدا تو ذهنم میگفت عزت نفست چی پس؟تو چرا پیش قدم شدی؟پیش خودش بهت میخنده و میگه چقدر پیگیری!!!راستی یادت رفت که اون شب چقدر حالش موقع چت کردن خراب بود به این فکر نمیکنی که اون با یکی دیگه هست واقعاً؟
یه صدای دیگم میگفت از کجا معلوم توی رابطه باشه؟شاید مشکل خانوادگی داشته!زندگی یباره تو شانس و تلاشتو کردی و بعد اون همه کانکتای چشمی قدمتو برداشتی قبول کرد که کرد نکردم فدای سرت…اما نکرد…
یه روز،دو روز،سه روز…فرجه ها،امتحانا تموم‌ شدن یکماه گذشت درخواست فالومو قبول نکرد و هنوز نکرده…دوتا عکس پروفایل عوض کرد که جفتشونو سیو کردم اما پیجش قفله و هیچ پالسی از سمتش دریافت نمیشه به خودم انواع اقسام امیدواری و دلداری میدم اما مثل اینکه واقعیت یچیزه و اون کوچکترین حس و توجهی به من نداره و من فقط یه تصویر خیالی از اون و شخصیتش توی ذهنم ساختم و بُلد کردم.
شهرمون از هم دوره اما ترم بعد مسلما بازم میبینمش یکسال دیگه باید توی اون دانشگاه باشم و نمیدونم این وضعیت به کجا میرسه فقط به خودم میگم تموم تلاشتو کن که دیگه سمتش نری…

نوشته: Xani


👍 21
👎 2
15101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

914818
2023-02-12 02:59:09 +0330 +0330

یا من لاشیم یا اینها واقعیت نداره .این همه سکس و کیر و انواع سکس رو تجربه کردم اما عشق عاشقی رو دیگه حس نکردم .
یارو میاد میکنه میره یادشم نمیوفته که ارضا ت کنه .بعد اینکه ممی ازشون خارج میشه، میشی بی ارزشترین فرد ‌.والا من مغزم هنگ کرد .

0 ❤️

914853
2023-02-12 08:07:04 +0330 +0330

حسی که توصیف کردیو کاملا تجربه کردم و متاسفانه تو این کشور خیلی سخت و دردناکه به وجود اومدن این حس تو وجود ادم …

3 ❤️

914951
2023-02-12 23:50:45 +0330 +0330

من همین الان از یکی خوشم اومده دوست هم شدیم تا حدودی نزدیک و… ولی میدونم با کسیه با این وجود وقتی میبینمش انگار دیگه فقط اکسیتوسینه که ترشح میشه نه هیچ چیز دیگه

0 ❤️

915080
2023-02-13 16:38:40 +0330 +0330

ولش کن
انسانها از دور از پشت تلفن نت و … غیره زیبا و عاشقانه بنظر میان
یبار دستتو بزار رو تخمت ده بار بگو به تخمم رهاش کن یه سکس توپ واسه خودت اوکی کن و لذت ببر و اسیر احساسات تخمی نباش
موفق باشید

0 ❤️