حسرت، تلاش اشتباه (۱)

1401/09/12

سلام به همه
اول بگم داستان سکسی کامل و لذت بردن شهوانی زیاد نیست.
دوم سعی میکنم خلاصه کنم و سریع بگم.
سوم خوشحال میشم نظرات را بخونم،
سکس و تجربه اش برای هر نفر توی زندگی برای هر نفر یجوری شروع میشه و اینکه تلاش کنی تا سکس عالی و با لذت را انتخاب کنی هم به خود آدم بستگی داره، خیلی از ما ها مشکل بدست آوردن پارتنر جنسی داریم و مشکلات بزرگی داریم که بیشتر این مشکلات به خاطر تربیت خانواده، جامعه و فرهنگ و سیاست حاکم بر جامعه و خود طرف در شهامت داشتن اون هستش و ای کاش حداقل به همدیگه کمک میکردیم و حداقل سعی می‌کردیم برای هم حسرت نمونه.
درست تو اوج دبیرستان دوست داری دختر وارد زندگی آت کنی، به خاطر کشش جنسی که در تو به وجود میاد و مورد بعدی رقابت با آدم های اطرافت، بعدش تلاش میکنی و اولین حس ها را برای خودت رقم میزنی، یه زمانی برای نسل ما سخت بود و الان ساده تر شده ، بعدش اگر بری دانشگاه بیشتر میشه ‌و اگر هم کار و شاغل بشی از سر تجربه و بدست آوردن تجربه و اینکه لذت توی بند بند وجودت شکل گرفته بیشتر میشه، درسته میشه انواع اسم گذاشت روش ولی شهوت تنها چیزی هست که این نظام تو سر ما کرده و داشتن لذت جنسی حق طبیعی ما هست،
بگذریم برسیم سر اصل داستان
قیافه معمولی داشتم و به خاطر شکستگی بینی و قد متوسط و تریپ ساده جرات داشتن رابطه توی دوران دبیرستان نداشتم و در حد پیام و مزاحم تلفنی برای بقیه بود، رسید به دوران دانشگاه و بازم توانایی مخ زدن و داشتن رابطه نداشتم تا بر حسب اتفاق و واسطه شدن یه نفر یه شماره به دستم رسید. خودم را معرفی کردم اما خیلی خیلی اغراق کردم تا سریع بدستش بیارم، دختر از گوش و پسر از چشم جذب میشه و من راهم را درست رفتم. اولین قرار توی همین فصل و ماه بود و پنجم ماه، تقریبا ساعت ۶، زیر یه پل نزدیک یه پارک، من سرمایی و هوا هم سرد ، رفتم که توی ذهنش برای بار اول خودم را جا کنم و بدستش بیارم، کار خودم را هم کردم.
رابطه و تلفن ها بیشتر و بیشتر شد، اما جنس ما فرق داشت
منم فکر میکردم عین فیلم ها میتونم دختر پولدار را عاشق خودم کنم که هیچ شرایطی نداشتم اون روزا، بودن در کنارش لذت را درونم بیدار میکرد اما قول داده بودم تا ازدواج دست هم بهش نزنم، رسیدیم به چند ماه رابطه و شب عید که اون فکر میکرد من سرد هستم اما نمیدونست من چقدر توی وجود خودم جنگ دارم، جنگ برای دروغ ها و اغراق ها، جنگ برای تک تک لحظات بدون اون، جنگ برای تک تک لحظات زیبایی که با اون ساختم، جنگ برای تصور آینده، رسیدیم به شب عید و اون می خواست ترک کنه منا، اما به قول خودش اونم دلش لرزیده بود، که البته به گفته خودش داشت عشق و رابطه قبلی اش را فراموش میکرد، رسید به قرار های پارک و اولین بار که با گوشی اش زد تو سرم و به جبرانش گفت چشمات را ببند و سر انجام اون شد برای اولین بار بهترین حس زندگی ام، اره من بی دست و پا و معمولی و به درد نخور لب های عزیز ترین آدم زندگی ام را روی لب هام حس کردم.

خلاصه هر روز من درونم حس جدیدی به وجود می اومد، لمس تک تک وجودش و خیال‌بافی برای داشتن وجودش(هم جسم و هم روح).
شب ها را به عشق پیام های آخر شب طی می کردم و می خوابیدم و صبح به عشق صبح بخیر بیدار می شدم
ولی من آدم ضعیفی بودم که از یک شرایطی می خواستم فرار کنم ولی راهش را بلد نبودم.
شرایطی که خودم درش دخیل نبودم، یعنی محل تولد و جسم ضعیف و بلد نبودن برای رسیدن به هدف و … که خیلی ها شاید تجربه کردن یا دیدن، گذشت تا رسید به اولین شب برای پیشنهاد پیام های با مضمون جنسی و لذت بردن که هر دختر و پسر دوست دارن تجربه کنند، مخصوصا توی سن ۱۸ و ۱۹ سالگی که دارن خودشون را جدا می‌کنند از بچگی و می‌خوام به معنای کلمه بزرگ بشن، ولی من که آتیش بدی توی وجودم روشن بود و بیشتر وقت ها که بیرون بودم مجبور به تحمل لذت جنسی بودم وا دادم و شروع کردم تند رفتن، اون استقبال کرد اما تهش که رسید به مرحله لذت نهایی اون ، شد عصبی و شد گله کردن که چرا من انجام دادم و اون شده بود محدود به عذاب وجدانی که حتی اونم از این سیاست غلط این نظام میاد، چیزی که بازم میگم حتی اون باید حق طبیعی همه باشه و ما اگر هر کشور دیگه بودیم راحت تجربه می کردیم و حسرت نمی شد.
ولی بعد قهر اون دیگه شد یه دختری که فهمید من را خیلی دوست داره اما من متوهم که دروغ گفته بودم
خلاصه رابطه لذت جنسی رسید به بغل کردن تو پارک اونم شب های خلوت و مکان های خلوت و اولین و بیشترین لب های دوتا دختر پسر که فکر کردن عاشق هستن، با سخت ترین شرایط می رفتم می دیدمش، فاصله ما اندازه چند ساعت بود، اون بزرگ زاده و من معمولی زاده، اون شهری و من بچه دهات، اون غرق در خوشبختی و من غرق در بدبختی که حتی بیشترش تقصیر هیچکی نبود جز سرنوشت
یه روز گفت بیا خواستگاریم
من عاشق با کلی ترفند پدرم را گول زدم بره به بهونه اینکه باش میخواد کار به من بده
هیچ جوره نمی‌خواستم از دستش بدم اما خب شرایط من هیچیش نرمال نبود،که خیلی اش تقصیر من هم نبود
بعد اون مجلس کذایی رسیدیم به قهر و جدایی و اون من واقعی را شناخت
اما بازم عاشق راه عشق و لذت بود
به دور چشم همه تولد برام گرفت
توی خونه خودشون، در حضور مادرش، برام کادو گرفت، حتی به پیشنهاد اینکه مادرش لباس من را که کادو بود اندازه کنه یک ساعتی عشق بازی کردیم اما واقعی، فقط لب و آغوش، بدون سو استفاده، چون برای خودمون تعریف کرده بودیم همه چی بشه فقط بعد ازدواج

داستان داشت خوب پیش می‌رفت
من کار شروع کرده بود و بلند پروازی برای کندن خود از اون شرایط
اما درست وسط همه روزای خوش، روی اشتباه و اعتماد زیاد توی شراکت با مخ خوردم زمین، از دانشگاه به خاطر دلایلی اخراج شدم، شدم سرباز
اون دفعه اول به خاطر من زمانی قید زندگی اش را زده بود و خودکشی کرده بود که نمیدونست من چه شرایط واقعی دارم
ولی وقتی فهمید شرایط بدون اغراق من چی هست من را وسط سختی ها که خودم اشتباه کردم و زمونه و سرنوشت هم دخیل بود ولی کرد
منم رسیدم به خودکشی
به پوچی
به اینکه نباشم و بزرگترین آسیب را زدم به خودم ولی زنده موندم و ثمره اون شد مریضی و ناتوانی بیشتر و سرخرده شدن و طرد شدن از خانواده و جامعه و بعدش هم خدمت مقدس اجباری و بعدش هم مریضی و …
درست عین فیلم غمگین های صدا و سیمای میلی

اما بعد معافی اومدم از نوع شروع کردم
درس خواندم و خواندم
کار را شروع کردم
با گذشته فرق کردم و شرایط معمولی ساختم
اما خیلی چیزا هیچوقت درست نشد
اینکه یکی دوبار سمت دختر های دانشگاه رفتم ولی هر دفعه به هر بهونه آیی خودم از اون ها کندم ، دلیلش هم این بود
نمی‌تونسم و بلد نبودم
چون بدجوری سرخورده شدم و بلد نبودم کسی را فقط برای میل جنسی بخوام
الان هم شاید باورتون بشه یا نه چندین سال که میشه ۹ سال تنها هستم
میل جنسی را به روش سنتی و خودکفا پر کرده ام بدون هیچ اغراق که مثلاً با ۶۰۰ تا رابطه داشته ام ولی گله و حسرت و اشتباه زیاد کردم
گله از جامعه و مملکت که نگذاشت پسر و دختر این مملکت راحت به خوشی و تجربه برسن و کیف زندگی کنند عین تمام کشور های پیشرفته دنیا
حسرت برای نرسیدن به اون
اشتباه برای داشتن کسی که من بلد نبودم و کسی هم یادم نداد که بهش برسم و مسیر را اشتباه رفتم
و تهش بگم ای کاش رابطه ها قشنگ تر بود و اینکه خیلی راحت می شد حرف زد و تجربه کرد و حسرت به دل نموند
چون این زندگی تهش یه مهمونی هست که تایمش سن من و شما هست که می شد هم شاد این مهمونی را گذراند
هم مشروبش را خورد که کیف دنیا بود
و هم نگری و بد مست بازی در نیورد و تهش فرداش که بیدار شدی
جز خاطر خوب دیشبش چیزی باقی نمونده باشه
خوشحال میشم نظر بدید و بازم میگم ببخشید که سکسی و جنسی نبود
حرف دل بود

ادامه دارد …

نوشته: پر حسرت


👍 0
👎 2
5701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

905246
2022-12-03 20:07:16 +0330 +0330

گوه خوردی اومدی اینجا درد و دل میکنی دیوووث
اوووسگل پلشت

0 ❤️

905248
2022-12-03 20:32:27 +0330 +0330

خوب بود قلمت،ولی انگار بعضی خط ها رو جا مینداختی و حوصله نمی‌کردی جملتو کامل کنی

1 ❤️