پروژهام رو تحویل دادم و خیلی مهربون و آروم شده بودم. ناهار و کیک پختم و زنگ خونه اش رو زدم.
میدونستم ددلاینش فرداست و امروز خیلی شلوغه ولی وقتی بغلش کردم مطمئن شدم باید میومدم.
قول دادم در حد رفع دلتنگی ببینمش و میذارم کارش رو انجام بده، حتی یکم بهش کمک کردم اما نمیتونستم قولم رو عمل کنم.
میخواستمش، سه هفته اینقدر شلوغ بودم که حتی یک ساعت هم ندیده بودیم همو و فردا پریود میشدم، خیسی بین پاهام دیوانه کننده بود.
با تیشرتش و شورتی که پام بود روی مبل نشسته بودیم و چشمامون یه لپتاپمون بود.
سه هفته با کار کردن مداوم مازوخیسمم رو ارضا کرده بودم، اینقدر از جسمم کار کشیده بودم که درد بکشه و از شدت درد نتونم به هیچی فکر کنم و الان نیاز داشتم روحم ارضا بشه و درد بکشه.
تیشرتم رو در آوردم و خیلی زود کیرش رو از توی شلوارکش در آوردم و توی دهنم گذاشتم، واسهش ساک میزدم و میگفت نیکو وقت مناسبی نیست.
اینقدر ادامه دادم که سفتی کیرش رو حس کردم. کلافه شده بود. وقت نداشت برای تموم کردم کاراش و من هم هورنیش کرده بودم. سرم رو محکم نگه داشت و نفس کشیدن سخت بود اما خودم خواسته بودم دیگه. چرخیدیم و من کاملا زیرش بودم، زیر کیرش و زیر وزن بدنش.
با لبخند بدحنسانه نگاهم کرد و لبام رو بوسید و گفت تلاقی میکنم نیکم.
تلمبه میزد توی کصم و اینقدر خوب میشناسه منو که بدون کی ارضا میشم، لحظه ارضا شدنم لیوان آب یخ رو روی کصم ریخت که نتونم ارضا بشم و در حال جق زدن، ترکیب آب یخ و منیش روی بدنم در حالی که ارضا نشده بودم تحقیر برانگیز بود.
ارضا نشده بودم ولی روانم خیلی آروم شده بود، عذاب وجدانم برای سه هفتهای که خودخواهانه حاضر نشده بودم ببینمش کم شده بود.
↩ Pesar.shirazi.70
هر دو، منم، متاسفانه یا خوشبختانه…