برگی از یادداشت های یک پزشک(۱۲)...!

1403/01/17


همه ی دانشکده خبر داشتند، بدجور عاشق بود! هم‌دانشگاهی بودیم، گاهی وقتها که از ترس جونم خونه نمی رفتم منو می برد خوابگاه پیش خودش، خودم دیده بودم یک وقت ها، یواشکی از روی صفحه ی
گوشی، عکسِ کسی را می بوسد و می‌گذارد سرِ دلش، یا کنجی پیدا می‌کند و شماره ای می‌گیرد و با لبخند می ایستد به زمزمه کردن های عاشقانه…
من کنجکاو بودم و پیگیر، او ساکت و تودار! دلم می‌خواست سر دربیاورم از رازِ مگویش، از نگفته‌هاش! آنقدر پاپی شدم تا یک شب از آن شب های خوابگاه، که هیچ رازی توی دلِ هیچ‌کسی نمی‌ماند، سفره ی دل وا کرد برایم…
گفت:
سنتی ازدواج کردم…
بعد خندید و ادامه داد:
نه زوری مثلِ رُمانا، ولی از سرِ عشق و علاقه هم نبود؛ انتخابِ بابام بود! با من خیلی فرق داشت، خیلی. نمی‌دونم چرا هیچ وقت نخواستم درست و حسابی بشناسمش، از همون اول باهاش لج داشتم انگار…
الانمو نبین، نفهم بودم، بچه بودم! تحقیر می‌کردم، خودشو، نماز خوندنشو، اعتقادشو، لباس پوشیدنشو، حرف زدنشو حتی! نمی‌دونم چرا ولی دلم می‌خواست آبروشو ببرم، هر کاری که خلافِ مرامش بود می‌کردم که بچزونمش، اذیتش کنم، زجرش بدم…
اونم می‌دید و دم نمی‌زد، می‌دید و تلافی نمی‌کرد، می‌دید و صبوری می کرد…
تا اون جایی ادامه دادم بچه بازیامو که جونش رسید به لبش، قصد کرد طلاقم بده، نه بخاطر خودش و آبروش، بخاطر من! می‌ترسید سر این لج و لجبازیا کار دست خودم بدم…
کلی جون کنده بودم تا برسم به جایی که بالاخره خودش خسته بشه و بی‌خیالم بشه، اما حالا که رسیده بودم بهش، نمی‌دونستم چه حسی دارم، خوشحالم یا ناراحت؟
داشت کم کم تموم می‌شد و من هر روز بی دلیل حالم بد و بدتر می‌شد. زود خسته می‌شدم، تمرکز نداشتم، همه چیزو فراموش می‌کردم، جون نداشتم هیچ کاری کنم، چشمام درست نمی‌دید، ناچار کارم کشید به این دکتر و اون دکتر و عکس و آزمایش و…
آخرین جلسه ی دادگاهمون بود که فهمیدم اِم اِس دارم، بابام که فهمید، اونم فهمید…
زد زیر همه چی، گفت زنمه! گفت دوسِش دارم حتی اگه اون نداشته باشه! گفت طلاقش نمیدم…
اون موقع بود که چشمای کورم بینا شد انگار، دیدم! خودشو، احساسشو، باورشو، خوبیشو…
با اینکه معلوم نبود بیماریم توی چه سطحیه، معلوم نبود چقدر ممکنه پیشرفت کنه علائمش، معلوم نبود چقدر زنده بمونم، موند و ورِ دلش نگهم داشت.
الانم هیشکی خبر نداره از حالم، غیر خودش و خداش و بابام، دلش نمی‌خواست از کسی طعنه و زخم زبون بشنوم…

نگاهِ متعجبم را که دید، خندید و گفت: حق داری! باور کردنش سخته.
خودمم یه وقتا تعجبم می‌ کنم از این آدم، از بزرگیِ عشقش. گاهی بهش میگم خب برو پیِ زندگیت، چرا موندی وقتی می‌تونستی بری؟ می‌خنده! میگه هنر همینه که وقتی می‌تونی بری و خراب کنی، بمونی و بسازی…
می‌دونی؟
تازه فهمیدم اصلا عشق یعنی همین! اگه راستکی باشه، شفاست، درمونه، نجات میده آدمو!
توام از این به بعد اگه خواستی کسی رو دعا کنی، بگو:
خدا عاشقت کنه…!
دفترچه یادداشتم رو برداشتم تو یه صفحه اش نوشتم : یه دعای خوب:

الهی خدا به عشق دچارت کنه، یه عشق واقعی!



🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁

برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2024-04-05 21:03:24 +0330 +0330

ارادت
مثل همیشه عالی،،،،
سال نو مبارک باشه،،،،،

1 ❤️

2024-04-05 21:04:54 +0330 +0330

↩ Power M
درود و سپاس از شما 🥰🌺🙏
بهارتون فرخنده و خجسته 🌺🌺🌺🌺🌺

1 ❤️

2024-04-05 21:06:13 +0330 +0330

چقدر عکس هایی که گذاشتی با نوشتت همخوانی داره … مخصوصا عکس دوم 😂 😂

1 ❤️

2024-04-05 21:06:19 +0330 +0330

↩ سالومه۲۸
🙏🙏🙏🙏🙏

1 ❤️

2024-04-05 21:09:53 +0330 +0330

به به سالومه عزیز و نکته سنج دوباره به شهوانی آمد. خوش برگشتین. و امیدوارم که مثل همیشه برامون بنویسی.
سال نوت هم مبارک باشه.

1 ❤️

2024-04-05 21:11:32 +0330 +0330

↩ Tab97018
درود و سپاس از همراهی سبزتان 🙏🌺🥰

عکسها هم نوش نگاهتون 😂

0 ❤️

2024-04-05 21:14:12 +0330 +0330

↩ Rahidarshab
درود و سپاس از حضور گرمتون 🙏🌺🥰
بهارتون سبز و خجسته باد🌺🌺

2 ❤️

2024-04-05 21:17:08 +0330 +0330

↩ سالومه۲۸
سپاس بیکران… اتفاقا من یه تاپیک درباره گل و طبیعت خط خطی کردم خوشحال میشم شما را هم در آنجا ببینم…

0 ❤️

2024-04-05 21:18:16 +0330 +0330
0 ❤️

2024-04-05 21:26:22 +0330 +0330

درود مهربانو سالومه
عالی
سال نو بر شما خجسته باشه 🙏 🌹 🌹

0 ❤️

2024-04-05 22:22:12 +0330 +0330

سلام دوست بسیار عزیزم
سال نو بر شما مبارک باشه. چقدر خوشحال شدم که باز تاپیک زیبای ترا دیدم . امیدوارم سال جدید، سالی پر از سلامتی و کامیابی برای شما و خانواده محترمتون باشه. تاپیکت مثل همیشه زیباست.

0 ❤️

2024-04-06 08:15:24 +0330 +0330

خدا عاشقت کنه…!
دعای خیرتون را به جان خریدارم
من آدمی با خلق وخوی تند وتیزم
با تو چه خاکی بر سرم باید بریزم

شرمنده باید مدتی تنها بمانم
این روز ها از سایه خود می گریزم

یک مشکلاتی هست بهتر که نفهمی
طاقت نداری بشنوی جانم عزیزم

با آینه درگیرم ومثل همیشه
بایک خدا نشناس در جنگ وستیزم

دنیا همین جوری نمی ماند به زودی
گل می دهد انگورهای دانه ریزم

دلخور نشو از من تو تقصیری نداری
مشکل منم که ناخوش احوال ومریضم

حالم که بهتر شد به جان هر دوتامان
مستت کنم با شعرهای دست ریزم

رسول_امیری

0 ❤️

2024-04-06 20:35:57 +0330 +0330

🌹 ❤️
مرررسی از تاپیکِ زیبات بعدِ مدتهاا

1 ❤️

2024-04-12 05:09:33 +0330 +0330

عزیزم مثل همیشه جون دار و پرقدرت و جذاب 😘

0 ❤️

2024-04-12 05:17:12 +0330 +0330

صبح که دم میشد
چای را به کامم مینواخت
با دستهای مردانه اش
کوچه پس کوچه تنم را قدم میزد
شب که پشت درب خانه در میزد
پرده از خود برمیداشت
در پس خطها وترکهای زندگی
واژه واژه معنی عشق را در تنم ورق میزد…
Azita

0 ❤️

2024-04-12 15:17:06 +0330 +0330

سلام خانم دکتر عزیز!
سال نو فرخنده! 🌹
سالی سرشار از لبخند، خوشی و تندرستی برات آرزو می‌کنم.
شاد، آباد و آزاد باشی!

0 ❤️

2024-04-20 17:50:20 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود 😍

0 ❤️

2024-04-20 20:34:18 +0330 +0330

خداوند مرا به عشق واقعی دچار کرد و باید بگم خیانت شد بهم!
اینم نتیجه عاشق شدنم!😔

0 ❤️

2024-04-25 11:04:02 +0330 +0330

قشنگ بود عزیزم

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «