❤️ یک انتقام شیرین (قسمت نوزدهم) ❤️❤️

1403/02/10

اروتیک
دنباله دار
قسمت قبل
این قسمت دارای صحنه های اروتیک می باشد.
نازی گیج خواب بود. گفت: چی شده آرشام؟ کی بود این موقع؟ از خوشحالی بغلش کردم و یه بوس محکم از لپش گرفتم و گفتم: بخواب فردا برات مفصل توضیح می دم. نازی رو خوابوندم و به سمیه پیام دادم بیداری؟ چند لحظه بعد پیام داد آره بیدارم. بهش زنگ زدم، گفت: آرشام چیه نصف شبی زنگ زدی؟ خل شدی؟ نمی گی عباس خونه باشه؟ گفتم: می دونم خونه نیست. از دوستت و شوهرت چه خبر؟ گفت: خبری ندارم و به شدت نگرانم. خندیدم و گفتم: نگران نباش احتمالا شوهر دوستت باسن مبارکش رو به باد داده. یه لحظه تند شد و با لحن عصبی گفت: آرشاااااام. گفتم: نگران نباش، عباس رو دستگیر کردن امشب. چون می دونستم نگرانی گفتم بهت خبر بدم، فعلا بخواب فردا خبرش با جزئیاتش بهت می رسه. قبل از اینکه چیزی بگه گوشی رو قطع کردم. می ترسیدم بخاطر عباس گوشیش شنود داشته باشه.
صبح با صدای نازی از خواب بیدار شدم. دیدم میز صبحانه رو چیده و منتظر من نشسته. نذاشت دست و صورتم رو بشورم، گفت: دیشب چه خبر بود؟ سمیه بیست تا پیام داده. نصفه شبی چی گفتی بهش که اینقدر عصبی و نگران بود؟ لبخند مسخره ای بهش زدم و رفتم تو دسشویی. بلند داد زد: تو یه روانی خل وضعی. منم بلند بلند خندیدم. سر میز که نشستم صورت نازی از عصبانیت قرمز شده بود. تا حالا اینقدر عصبی ندیده بودمش. بی توجه به وضعیت نازی شروع کردم به خوردن صبحونه. نازی محکم با دستش کوبید روی میز و گفت: آرشام دیوونم کردی چرا حرفی نمی زنی؟ بی تفاوت نگاهش کردم و گفتم: خرج داره. نازی دیگه از فرط عصبانیت جیغ می زد. گفت: واقعا اینقدر بی شعوری یا اداش رو در می آری. نمی فهمی وضعیت من و سمیه رو؟ خیلی خونسرد گفتم: به تو چه ربطی داره اینقدر داغ کردی؟ یه قضیه است مربوط به سمیه. دیگه نمی دونست عصبانیتش رو چجوری نشون بده. دلم براش سوخت. بهش گفتم: خیلی دلت می خواد بدونی خرجش رو بدم. طفلی مستاصل شده بود نمی دونست باید چکار کنه. نگاه مظلومش رو انداخت تو چشام و گفت: چکار کنم؟ لبخند موذیانه‌ای زدم و اشاره کردم به خشتکم و گفتم خرجش رو بده. اووف بلندی کشید و بلند شد بیاد سمتم. بهش گفتم نه از زیر میز بیا. چهار دست و پا از زیر میز اومد و شلوارم رو کشید پایین و یکم باهاش بازی کرد بعد گذاشت دهنش. منم به خوردن صبحانه ادامه دادم. کم کم داشت سفت می شد که گفت: خب بگو دیگه. گفتم حالا بخور ببینم چی می شه. نازی نامردی نکرد و گاز محکمی ازش گرفت، چشام از درد سیاهی رفت و چند لحظه واقعا چیزی نفهمیدم، یکم که گذشت نازی با حالت وحشتزده از زیر میز اومد بیرون و گفت: خدا مرگم بده، به خدا نمی خواستم اینجوری بشه. اولش نفهمیدم چی می گه بعد با دیدن لب خونیش و سوزش آلتم متوجه کاری که کرده بود شدم. داشت از جای گازش خون می رفت و چند قطره هم زمین ریخته بود. سریع بلند شدم و یه تیکه یخ برداشتم و گذاشتم روی زخم. دلم ضعف رفت از درد. تحمل کردم تا کاملا کوچیک شد. خونریزیش هم تقریبا بند اومد و لی شدیدا می سوخت.
نازی مثل مرغ سر کنده اینور و اونور می رفت و هی با خودش می گفت: غلط کردم بعد می اومد پیش من و می پرسید: خوبی آرشام؟ چیزیت که نشده. یکم که گذشت و حالم بهتر شد، بغلش کردم و گفتم: چیزی نیست نگران نباش خوب می شه. یهو بغضش ترکید و با هق هق گریه هاش گفت: بخدا اصلا نفهمیدم چی شد. گفتم: فدای سرت چیزی نیست. کمکم کرد تا برم رو تخت. گفتم: بیا پیشم دراز بکش. با خجالت اومد کنارم منم سرش رو گرفتم روی سینم و نوازشش کردم. دردم کمتر شده بود ولی نمی تونستم لباس بپوشم. تلفنم زنگ خورد. آتنا بود. گفت: نمی آی شرکت؟ گفتم: بعید می دونم بیام یکم حالم خوش نیست. با نگرانی پرسید چی شده آرشام؟ گفتم چیز خاصی نیست یکم بدنم درد می کنه. آتنا گفت: می خوای بیام پیشت؟ گفتم: نه استراحت کنم خوب می شم.
نازی بلند شد و گفت: می رم تا جایی و بر می گردم. جاضر شد و رفت بیرون. تا برگرده محمود چند باری زنگ زد. صدام رو خواب آلود کردم و گفتم: چیه؟ گفت: آرشام قطع نکن باهات کار واجبی دارم. گفتم: بگو می شنوم. گفت: تلفنی نمی شه باید حضوری بگم. گفتم حالم خیلی خوب نیست نمی تونم بیام. گفت: پس خودم می آم هرجا بگی. گفتم: حوصله و وقت چرت و پرت شنیدن ندارم. گفت: خیلی مهمه یه حرفایی رو باید بهت بزنم. شک کردم، نکنه از قضیه و نفتکش و جلسه من و دکتر خبر داشته باشه؟ گفتم: اگه می خوای بگی برگرد شرکت دیگه نمی آم. گفت: فقط اون نیست در مورد خودت و شرکتت هم هست. گفتم: لوکیشن بفرست ولی الان نمی تونم بیام. گفت: مشکلی نیست برای شام بیا.
نازی برگشت، کلی خرت و پرت خریده بود. مستقیم رفت تو آشپزخونه و چند دقیقه بعد با یه لیوان بزرگ آب میوه برگشت. گفت: بخور تا جون بگیری. بهش گفتم بیا رو تخت پیشم. وقتی نشست کنارم، دستم رو انداختم دور کمرش و بهش گفتم: تا حالا کسی بهت گفته چقدر مهربونی؟ سرش رو گذاشت رو شونم و آروم شروع کرد به اشک ریختن. یکم پهلوش رو فشار دادم و گفتم: امروز باید بری پیش سمیه و همه جریان عباس رو گفتم. از خوشحالی جیغی کشید و محکم بوسم کرد. گفت: تو بهترین مرد دنیایی. با سر به آلتم اشاره کردم و گفتم: البته اگه هنوز از مردی چیزی مونده باشه برام. با شرمندگی سرش رو انداخت پایین و گفت: بخدا شرمندتم آرشام جان، اصلا متوجه نشدم چی شد. اصلا فکرش رو نمی کردم اینطوری بشه. حالا بهتری؟ اوهومی گفتم و آب میوه رو سر کشیدم. گفت: بمیرم الهی خیلی درد کشیدی. گفتم من که یکی دو ساعت درد کشیدم ولی تو باید چند روز درد بکشی. گفت: هر تنبیهی باشه قبوله. گفتم من تنبیهت نمی کنم. خودت خودت رو تنبیه کردی، زدی زیر روزیت. گفت: یعنی چی؟ گفتم: با این کاری که کردی تا چند روزی از نعمت سکس باهام محروم شدی. با آرنج آروم زد تو پهلوم و گفت: دیدی می گم خری، من نگران چی هستم تو نگران چی هستی.
از کنارم بلند شد رفت یه قرص آرام بخش بهم داد و گفت: یکم استراحت کن شاید عقلت بیاد سر جاش بعدشم گفت: می رم پیش سمیه. مراقب خودت باش عزیزم. منم گفتم: حواست باشه ممکنه تحت نظر باشه. گفت: باشه عزیزم حواسم هست. بهش گفتم: راستی شب می رم پیش محمود گفت: حرفای مهمی داره. سری تکون داد و گفت: پس من تا آخر شب پیش سمیه می مونم.
از خواب که بلند شدم ساعت حدودای شش بود. خیلی گرسنه بودم دو تا تخم مرغ نیم رو کردم و بعدش رفتم حمام. از شاهکار نازی دو تا زخم ریز باقی مونده بود که جای دندوناش بود. از حمام اومدم بیرون و آروم آروم حاضر شدم و ساعت هشت زدم از خونه بیرون. لوکیشن و آدرس مال الهیه بود، مجتمع چناران پارک، طبقه چهارده. ساعت از نه گذشته بود که رسیدم. بعد از کلی علافی و هماهنگی رفتم داخل. حفاظت خیلی قوی داشت. معلوم نبود کی تو اونجا زندگی می کنه که این همه گارد و امنیت داره. یکی از پرسنل حفاظت با من تا دم در واحد اومد وقتی مطمئن شد مهمان مهندس مومنی هستم برگشت.
واقعا این برج یه شاهکار معماری بود، دورادور یکی از طراح های برج رو می شناختم، فرزاد دلیری واقعا یکی از ده تا طراح برتر دنیاست. وارد واحد که شدم از شدت قشنگی و لوکس بودن چند دقیقه ای هاج و واج در و دیوار رو نگاه می کردم. تا یه خانم زیبایی با لباس دِکُلته اومد و من رو راهنمایی کرد داخل. طبق معمول محمود بود و چند تا دختر زیبا و قد بلند خوش هیکل. اون شب فهمیدم فعالیت جنسی محمود به مرز های ایران محدود نمی شه، از روسیه و اوکراین و لبنان و کره هم شریک جنسی داره. محمود من رو که دید اومد به استقبالم و محکم در آغوش گرفت. وحشتناک بوی الکل و گل می داد. رول وید تو دستش بود. من تا حالا سیگار کشیدن محمود رو ندیده بودم ولی اون شب ظاهرا سنگ تموم گذاشته بود. من رو برد سمت میز پذیرایی و به دخترا به زبون انگلیسی گفت: از جناب مهندس حسابی پذیرایی کنین. فکر کنین از من دارین پذیرایی می کنین.
یکی از دخترا بدجور به دلم نشست بعدا فهمیدم ایشون اوکراینی هستن. بعد از خوردن چند گیلاس مشروب و یکم تنقلات، محمود من رو برد به یه اتاقی که بیشتر جنبه دفتر کار داشت. حدس زدم یسری از جلساتش رو اینجا برگزار می کنه. نشستم و سیگاری روشن کردم، منتظر شدم تا شروع به صحبت کنه. محمود یکم این پا و اون پا کرد و گفت: حتما از اتفاقات این چند روزه تو شرکت خبر داری؟ گفتم: برام مهم نیست نیازی به دونستن اخبار اون شرکت ندارم.
گفت: نازی من رو ول کرد و رفت. از خیلی از سکس هایی که تو شرکت داشتم خبر داشت. خیلی وقت بود خبر داشته. تو اتاقم دوربین کار گذاشته بود. گفتم: هر کی خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه محمود خان. با این همه مشغله ای که برای خودت درست کردی حق داره ولت کنه. محمود اومد روبروم نشست و یه سیگار از سیگارام که روی میز گذاشته بودم برداشت و روشن کرد چند تا پک خیلی عمیق زد و گفت: نازی همه چیز من بود و ناگهان زد زیر گریه. خرد شدن محمود رو داشتم می دیدم اونم از نزدیکترین فاصله ممکن. ادامه داد: آرشام من بدون نازی نمی تونم ادامه بدم. گفتم: باهاش صحبت کن شاید راضی بشه برگرده. گفت: از همه جا بلاکم کرده و جواب تلفن من رو نمی ده.گفتم: متاسفم کاری از دست من بر نمی آد. قبل از این باید فکرش رو می کردی. محمود خیره تو چشمام نگاه کرد و گفت: تو هر کاری از دستت بر می آد. توئه لعنتی یه جادوگری، اگه اراده کنی می تونی برگردونیش. مستی، زبون محمود رو باز کرده بود و اون محمود سخت و سنگدل رو تبدیل کرده بود به یه موجود حقیر و قابل ترحم. ادامه داد تو از بچگی همینجوری بودی همه فامیل دوستت داشتن، رو سرت قسم می خوردن. تو همون بچه مثبت فامیل بودی که روزی صد بار بابا و مامانم تو سرم می زدنت. یادمه من سال سوم دبیرستان بودم که تو دانشگاه شریف قبول شدی. اون سال من دو تا از درسهام رو افتاده بودم. خدا می دونه بابام چقدر تحقیرم کرد. بابای محمود دامداری داشت و وضع مالیشون خیلی بهتر از ما بود، خیلی هم خرجش می کردن و هر امکاناتی که فکرش رو بکنی براش مهیا کرده بودن.محمود ادامه داد: من از همون موقع ازت متنفر شدم و منتظر فرصت بودم تا بهت ضربه بزنم و قسم خوردم این کار رو بکنم. تو شریف قبول شده بودی و من دانشگاه آزاد دوقوزآباد، زیر پونز نقشه، تو هر روز موفق تر می شدی و کینه من هر روز بیشتر می شد. تا بالاخره یه دختر پولدار پیدا کردم و با هزار دوز و کلک باهاش ازدواج کردم. از خودش و باباش هزار جور سوء استفاده کردم تا به اینجا رسیدم. وقتی که شرکتت رو زدی دیدم بهترین وقته که بهت ضربه بزنم. تمام پروژه های بدرد بخوری که تو و همکارات پیدا می کردین رو با پول و رابطه می خریدم. تا اون روز که اومدی شرکت.
اون روز فکر کردم که برای شرکتت حاضری به دست و پام بیافتی. ولی وقتی غرورت رو دیدم فکر کردم باید بیشتر لهت کنم. بخاطر همین تصمیم گرفتم استخدامت کنم و چند تا پروژه که به بن بست خورده بود رو بسپرم دستت، و چون می دونستم نمی شه کاری براشون کرد و فردا طلبکارا یقه تو رو می گرفتن و کلا نابودت می شدی. ولی توئه عوضی اینقدر درست کار کردی که مشکلات پروژه ها حل شد. اون شب هم که دعوتت کردم کردان می خواستم یه جوری پیش همونایی که اون شب تو مهمونی دیدی بی اعتبارت بکنم. ولی بازم یه کاری کردی که شدی گل سرسبد مهمونی. الانم که دارم اینا رو بهت می گم، اولا من به هدفم رسیدم و تو دیگه عملا هیچی نداری. دوما قرار داد هتل ابوظبی به اسم شرکتته و من هیچ پشتیبانی ازت نمی کنم. اینجوری تو روابط بین المللت هم اختلال ایجاد می شه. دلم برات میسوزه آرشام.
ولی اگه نازی رو برگردونی همه اینا درست می شه. پوز خندی زدم و گفتم: نمی دونم چه بدی در حقت کردم که این کارا رو باهام کردی ولی این رو بدون چوب خدا صدا نداره محمود، رفتن نازی تازه شروع ماجراست. عصبی شد، فریاد زد یکی بیاد تو. یه آقای خیلی گنده و هیکلی اومد تو و گفت: ببندش به صندلی امشب براش سوپرایز دارم. هر کاری کردم حریفش نشدم دستام رو به صندلی بست و منتظر شدم ببینم چی می شه. تنها امیدم به این بود که لوکیشن رو برای نازی فرستاده بودم و بهش گفته بودم اگه شب نیومدم صبح اول وقت به پلیس گزارش بده.
محمود صدا زد: ناتاشا، یه دختر چشم آبی بلوند اومد تو بهش گفت: دخترا رو بیار. چند دقیقه بعد پنج تا دختر لخت اومدن داخل. محمود رو خوابوندن روی میز و شروع کردن به لخت کردنش. من از دوره بلوغم هروقت تحریک می شدم ولی ارضا نمی شدم بیضه هام درد عجیبی می گرفت و بعد می زد زیر دلم. یکی دو باری هم کارم به بیمارستان کشیده بود و محمود این رو خوب می دونست. دخترا شروع کردن به بوسیدن و لیسیدن محمود، محمود هر چند وقت یه بار به من نگاه می کرد و قهقه می زد. با دیدن اون صحنه ها حسابی تحریک شده بودم، آه و ناله های دخترا بیشتر تحریکم می کرد. بدن های بی نقصشون تا مرز جنون من رو پیش برده بود. حالا محمود اومده بود پایین و یکی از دختر ها رو دولا کرده بود روی میز و داشت تلمبه می زد. یکی از دخترا از پشت سرش رو کرده بود لای پای محمود و داشت بیضه هاش رو می خورد و یکی دیگه داشت ازش لب می گرفت. دو تای دیگه هم روی مبل روبرم مشغول لز کردن بودن، صحنه به شدت تحریک کننده بود و من داشتم منفجر می شدم. با اشاره محمود اون مردی که دستام رو بسته بود به صندلی هم لخت شد و رفت سراغ اون دو تا دختری که داشتن لز می کردن و شروع کرد به خوردن برای یکی از دخترا و اون یکی هم برای اون مرده می خورد. درد تو بیضه هام شروع شده بود و داشت به زیر شکمم می زد و هر لحظه داشت بیشتر می شد. محمود رفت روی میز خوابید و یکی از دخترا که پوست سفید و هیکل تو پر تری داشت رفت نشست روش و شروع کرد به بالا و پایین کردن. با اشاره محمود مرد هیکلی رفت پشت دختره و از پشت فرو کرد تو و دو تایی شروع کردن به تلمبه زدن. محمود یکی دیگه از دخترا رو صدا زد اومد و جاش رو با اون دختر سفید عوض کرد اینبار محمود کرد تو سوراخ پشت دختره و مرد هیکلی از جلو مشغول شد. صدای آه و ناله دخترا کل اتاق رو پر کرده بود و من از شدت درد به خودم پیچیدم. دیگه دردش غیر قابل تحمل شده بود برام. سیرکی که محمود راه انداخته بود حدود دو ساعتی طول کشید. نمی دونم محمود چی مصرف کرده بود، با اینکه خیلی زود آبش می اومد ولی اون شب قصد تموم کردن نداشت. محمود اومد پایین از میز و دخترا رو نشوند جلوی من و اون مرد هیکلی هم کنار محمود ایستاد. ناتاشا وسط دو تا شون نشسته بود و نوبتی داشت براشون می خورد. آب محمود اول اومد و دخترا با اشتیاق صورتشون رو بردن جلو و آب محمود که خیلی هم زیاد بود پاشید رو صورتشون. یکیشون رفت جلو برای محمود شروع کردن به خوردن تا محمود بی حال روی کاناپه افتاد. اون مرد هیکلی رو صورت و دهن ناتاشا خودش رو خالی کرد و همه بی حال یه جا افتاده بودن. درد تو وجودم به نهایت خودش رسیده بود و دیگه چیزی نفهمیدم …
ادامه دارد …
نویسنده: مبهم

برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2024-04-29 06:06:32 +0330 +0330

عالیه مثل همیشه

2 ❤️

2024-04-29 22:52:55 +0330 +0330

↩ sahar.66.ali
ممنون 🌹 🌹 🌹

0 ❤️

2024-05-01 05:01:24 +0330 +0330

عالی. دست مریزاد
از همه شگردهای داستان نویسی استفاده کردین؛ حالا معمایی و جنایی و پلیسی هم شد

1 ❤️

2024-05-01 23:57:24 +0330 +0330

↩ siavashazad1987
ممنون رفیق 🌹 🌹 🌹

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «