❤️ یک انتقام شیرین (قسمت بیستم و سوم) ❤️❤️

1403/02/16

اروتیک
دنباله دار
قسمت قبل
این قسمت دارای صحنه های اروتیک می باشد.
اون شب تو سکوت کامل شام خوردیم، فضا خیلی سنگین بود، یه غمی تو دلم بود که نمی دونستم دقیقا برای چیه، اوضاع نازی هم بهتر از من نبود. نمی دونم شاید بدون اینکه خودم متوجه باشم به نازی یا سمیه دل بسته بودم. جفتشون واقعا آدمای خوبی بودن که زمونه باهاشون نساخته بود و آدمای بدی رو سر راهشون گذاشته بود. شاید بیش از ظرفیتشون سختی کشیده بودن.
آخرای غذا بود که سنگینی دستای سمیه رو روی شونم حس کردم. همونجور که نشسته بودم سمیه از پشت دستاش رو انداخت دور گردنم و من رو بوسید و گفت: بدون من غذا می چسبه؟ خوشمزه است؟ پیازم باهاش بخورین. نازی خنده ای کرد و گفت: بشین عزیزم برات بکشم. نشست کنارم و لبخند مصنوعی هم روی لبش بود، گفتم: این همه سال تحمل کردی این یکی دو هفته هم روش. نگام کرد و گفت: یکی دو هفته‌ی چی؟ گفتم: آزاد شدنت دیگه. اوفی از سر حرص و عصبانیت کشید و داد زد: نازی خودم بالاخره یه بلایی سرت می آرم. دستم رو روی رون لختش گذاشتم و گفتم: حق داری ناراحت و عصبی باشی، حتی حق داری به من یا هر کس دیگه ای اعتماد نداشته باشی ولی خودت رو اذیت نکن. از نظر من همه چی تموم شده است. نگاهی به من کرد و سرش رو انداخت پایین.
میز رو که جمع کردن، فیلم Get Out رو گذاشتم. یه فیلم ترسناک با نگرش سیاسی، برق ها رو هم خاموش کردم. دخترا کارشون که تموم شد اومدن نشستن پیشم. نازی پرسید این فیلم چیه؟ گفتم ترسناکه اگه دوست ندارین نبینین. دو تایشون گفتن که می خوان ببینن. اول فیلم با صحنه های رمانتیک شروع شد و چند تا صحنه نیم سکسی و بوس و بغل. هر دو تاشون لش کرده بودن تو بغل من و نازی شروع کرد به مسخره بازی کردن، سمیه هم دل به دلش داده بود و همراهیش می کرد. نازی گفت نکنه چیز این پسر سیاه پوسته ترسناکه، سمیه هم می گفت فکر کنم دختره پرده داره شب اول جیغ و داد می کنه آرشام از اون ترسیده. منم سکوت کرده بودم و نوازششون می کردم، با شروع صحنه های ترسناک فیلم یکم خودشون رو جمع کردن، به نازی گفتم تو آشپزخونه پفک هست زحمت بکشه و بیاره، تنها نور تو ساختمون یه آباژور بود که نور قرمز داشت و نور تلویزیون. به نازی گفتم: فقط برق رو روشن نکن. اونم پاورچین پاورچین رفت تو آشپزخونه، وقتی خم شد تا از تو کابینت پفک برداره یه قاشق رو میزِ جلو پام بود برداشتم و بدون اینکه سمیه بفهمه انداختم تو آشپزخونه، از صدای خوردن قاشق به سرامیک کف آشپزخونه نازی جیغ بلندی کشید و سمیه هم از صدای جیغ نازی مثل کسایی که جن دیدن بلند شد ایستاد و داد زد. دو تاشون مثل بید داشتن می لرزیدن. منم قیافم رو شبیه زامبیا کردم و مثل همونا دستامو آوردم بالا و رفتم سمت سمیه، سمیه دستاش رو روی صورتش گذاشته بود و تو خونه می دوید، رفت سمت نازی، نازی تازه چشمش به قیافه من افتاده بود، طفلی از ترس نشسته بود رو زمین و سرش رو لای زانوهاش گرفته بود و جیغ می زد. یکم مسخره بازی در آوردم، سمیه با صدای بلند می گفت: آرشام غلط کردیم، گوه خوردیم مسخرت کردیم بس کن. دو تاشون کنار هم نشسته بودن و داشتن جیغ می زدن. آروم رفتم پشتشون و دستام رو گذاشتم رو شونه هاشون. از ترس زبونشون بند اومده بود. بعد گونه هر دو تاشون رو بوسیدم و بلند شدم برق آشپزخونه رو روشن کردم. نازی بلند شد در حالیکه فریاد می زد روانی بی عقل با حالت قهر رفت تو اتاق خواب و در رو محکم بست. سمیه هم یکم نگام کرد و سریع بلند شد و گفت: منم می رم بخوایم و سریع رفت تو اتاق خواب. از خنده رو پاهام بند نبودم. برق رو خاموش کردم و نشستم فیلم رو تا انتها دیدم. بعدشم رفتم تو اتاق خواب دو تاشون لخته لخت خوابیده بودن. منم لخت شدم و رفتم خودم رو بزور بینشون جا کردم و خوابیدم.
صبح که بلند شدم دو تاشون چسبیده بودن به من. ناز دستش دور گردنم بود و سمیه سرش رو گذاشته بود رو سینم. بلند شدم رفتم دوش گرفتم. اومدم بیرون دیدم دو تاییشون لخت تو خونه دارن می چرخن. اول سمیه اومد تو بغلم و لبام رو بوسید یه نگاه به نازی کردم و گفتم: نمی خوای یه بوس بهم بدی؟ یکم کج کج نگام و کرد و برام شکلک درآورد و گفت: خر
بعدشم اومد تو بغلم و لبام رو بوسید و گفت: دیشب واقعا ترسوندیمون. گفتم: دیگه زندگی با مهندس محسنی این عواقب رو داره. خودش رو محکمتر تو بغلم جا داد و آهی کشید و گفت: به همه دنیا می ارزه و خیره شد تو چشمام. اشک تو چشماش جمع شده بود. چشماش رو بوسیدم و فشارش دادم تو بغلم. سمیه بند حولم رو باز کرد و دستش رو برد لای پام و آروم شروع کرد به مالیدن بعد جلوم زانو زد و شروع کردن به خوردن. به نازی گفت: تو نمی آی؟ نازی هم کنار سمیه نشست و شروع کردن به خوردن. هر کاری که بلد بودن سر من آوردن و موقع ارضا شدنم نازی شروع کرد به مالیدن و تند تند زدن اولین قطرات آبم تو صورت سمیه پاشید و بعد نازی سرش رو کرد تو دهنش و شروع کرد به خوردن و مک زدن، انقدر ادامه داد تا شل شد. این کارشون حسابی سرحالم آورد.
سمیه بعد از اینکه دست و صورتش رو شست رفت کمک نازی تا میز صبحونه رو آماده کنه. منم لباسام رو پوشیدم و آماده شدم برم شرکت تو این یکی دو هفته اخیر این اولین بار بود که سر ساعت داشتم می رفتم شرکت. موقع صبحانه خوردن سمیه از زیر میز پامو گرفت و گذاشت رو نازش و گفت آرشام یه فکری به حالم بکن خیلی تحریک شدم، نازی گفت: خودم آرومت می کنم عزیزم، بذار آرشام به کاراش برسه، این مدت همش دنبال کارای ما بوده.
زودتر از همه رسیدم شرکت، اول یه سر به ماکت زدم و دقیق بررسیش کردم. به جرات می تونم بگم کامل ترین ماکت عمر حرفه ای من بود. رفتم دفترم و قهوه ساز رو روشن کردم. آتنا چند دقیقه بعدش اومد و گفت: به به آقای رییس چه عجب زود اومدی امروز. بغلش کردم و حسابی فشارش دادم. عاشق وقتی بودم که ذوق زده می شد. یکم نوازشش کردم و قربون صدقم رفت. بعد گفت: برای کی بلیط اوکی کنم؟ گفتم: هر چی زودتر بهتر. با عجله رفت تقویم رو آورد و برای چهار روز دیگه قرار شد بلیط بگیره. پنج تا بلیط فرست کلاس برای خودم و خودش و مهندس رجایی و اون خانمی که پارتنر رجایی بود و یکی دیگه از بچه های شرکت.
همه بچه ها که اومدن مهندس رجایی گفت: اگه مهندس محسنی موافق باشن فردا مجمع سالیانه شرکت رو برگزار کنیم. گفتم: از نظر من مشکلی نداره، هیئت مدیره و مدیر عامل باید تا قبل از کلنگ زنی پروژه هتل ابوظبی انتخاب بشن، اینجوری منم با خیال راحت می تونم رو کارام تمرکز کنم. دو تا دیگه از پروژه ها هم رو به اتمام بود. با آتنا رفتیم یه سر به پروژه ها زدیم. ناهار رو هم بیرون خوردیم که آتنا با اصرار حساب کرد. داشتیم راه می افتادیم که برگردیم شرکت که دیدم سید از همون شماره خصوصی قبلیش زنگ زد، گفت: دکتر گفته امشب برای عسلویه بلیط برات بگیرن دو تا همراه هم با خودت ببر مشخصاتشون رو بده، من مشخصات نازی و آتنا رو بهش دادم و گفتم یکم عجیبه که شما زنگ زدین. معمولا از دفتر دکتر تماس می گیرن. گفت: من دارم از دفتر دکتر بر می گردم قرار بود یه خبر دیگه رو هم بدم بهت که دکتر گفت اینم بهت بگم. گفتم: خیره ایشالا چه خبری؟ گفت: فردا شب قراره مهندس مومنی دستگیر بشه، دقیقا برنامه دستگیری محمود شبیه عباسه ساعت حدودای هشت. گفتم بهت بگم اگه دوست داشته باشی می تونی موقع دستگیریش اونجا باشی. البته دستگیری مومنی اینقدر محرمانه است که منم اجازه همراهیش رو ندارم. نیم ساعت قبل از دستگیری یه پرستو می فرستن پیش مومنی. چند روزی هست که این پرستو وارد تشکیلات مهندس شده و اولین رابطشون قراره فردا شب تو شرکت باشه. تو باید قبل از ورود پرستو به دفتر مومنی اونجا رو ترک کنی. این تنها کاریه که می تونم برات بکنم. گفتم: خانم مهندس چی می شه؟ گفت: تا اونجا که من از پرونده مومنی خبر دارم، خانم مهندس نقش خاصی تو پرونده نداره. ممکنه برای بازپرسی و تکمیل پرونده احضار بشه، نهایتش به عنوان شاهد دادگاه بخوادش، خیلی بعید می دونم مشکل خاصی براش پیش بیاد. ازش تشکر کردم و گوشی رو قطع کردم.
سریع آتنا رو رسوندم خونش و خودمم رفتم خونه. نازی نبود زنگ زدم بهش و گفتم سریع خودش رو برسونه خونه. نیم ساعت بعد نازی اومد و گفت: چی شده؟ گفتم وسایلت رو جمع کن باید بریم فرودگاه، امشب باید بریم عسلویه. چمدونامون رو بستیم و منتظر شدم تا بلیطامون رو بفرستن برامون. از دفتر دکتر زنگ زدن برای نه شب بلیط خریده بودن و بلیط برگشت هم ساعت یک ظهر فردا بود به آتنا زنگ زدم و گفتم که آماده باشه داریم می ریم سراغش.
ساعت هفت آتنا رو سوار کردیم و رفتیم فرودگاه. ساعت ده و نیم رسیدم عسلویه. ماشین اومد دنبالمون و رفتیم هتل شیرینو پازارگاد دو تا اتاق رزرو شده بود. صبح ساعت هشت ماشین اومد دنبالمون و رفتیم سر پروژه، نسبتا خیلی سریع پیشرفت کرده بود. کلی کارگر داشتن کار می کردن. تقریبا یه ماه دیگه دستگاه ها می رسیدن و باید سالن تولید آماده می شد. با مسئول پروژه صحبت کردیم گفت حدود دو ماه دیگه ساختمان تولید آماده می شه تا اون موقع زیرساخت ها و منابع بتنی هم باید آماده بشه. بتن ریزی کف تموم شده بود. تا آماده شدن ساختمون های مورد نیاز مثل خوابگاه کارگرا و دفاتر اداری و انبار ها فعلا از کیوسک باید استفاده بشه. ساخت و ساز حدود یک سال و نیم طول می کشه و تا قبل از تموم شدن دوره ریاست جمهوری باید پروژه به بهره بردای برسه. جانمایی ذهنی فضای سبز رو هم انجام دادیم ساعت حدود یازده کارمون تموم شد و برگشتیم هتل. یه دوش ده دقیقه ای گرفتم و رفتیم سمت فرودگاه. پرواز با نیم ساعت تاخیر انجام شد. حدودای ساعت سه رسیدیم تهران. آتنا رو رسوندیم و رفتیم سمت خونه، نازی گفت: آرشام الان یه سکس داغ می چسبه. گفتم: وقت نداریم باید حاضر بشیم و بریم تا جایی. کنجکاوانه پرسید کجا؟ بهش گفتم: می گم بهت. گفت من گرسنمه هیچ جا نمی آم باهات. رسیدیم خونه سریع لباس های رسمیم رو تنم کردم. ساعت پنج شرکت محمود تعطیل می شد. من باید تا قبل از هشت می رسیدم اونجا. به نازی گفتم یه آرایش شبیه همونایی که قبل از سکس با محمود می کردی بکن. چهرش رفت تو هم. بهش گفتم فقط سریع باشه تو راه همه چی رو براش توضیح می دم. رفتم تو ماشین و منتظرش موندم. نیم ساعتی طول کشید تا بیاد. وقتی که اومد همینجور مات صورتش بودم. معلوم بود خودشم معذبه با این تیپ و قیافه. ترجیح دادم چیزی نگم. سر راه دَم هایدا ایستادم و یدونه ساندویچ سفارش دادم و گفتم: نصفش کنه برامون. ساعت حدودای شش بود و خیلی وقت نداشتیم که بریم شرکت. ساندویچ رو گرفتم و دادم به نازی، نازی خیلی بی میل گرفتش. بهش گفتم: مگه گشنت نبود؟ با بی حوصلگی جواب داد با این کارات اشتهام کور شد. نگاش کردم و گفتم: الان حدود یه ماهه هر دومون منتظر این فرصتیم. با تعجب پرسید کدوم فرصت؟ گفتم: انتقام از محمود. امشب قراره محمود تو دفترش دستگیر بشه. ما باید حدودای هفت تو دفترش باشیم. اول من می رم پیشش و هروقت که صدات زدم می آی تو. رفتار و حرکاتت باید خیلی تحقیر آمیز باشه، سعی کن حرفایی که به محمود می زنم رو بشنوی و اگه لازم شد تاییدشون کنی. نازی روش رو برگردوند به شیشه سمت خودش و در حالیکه سعی می کرد لرزش صداش رو ازم مخفی کنه، آروم اشکش رو پاک کرد و گفت: هر چی تو بگی آرشام. بعد چند تا گاز از ساندویچش زد و گفت: بریم تا دیر نشده.
ادامه دارد…
نویسنده: مبهم

12 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2024-05-05 06:33:28 +0330 +0330

عالی مثل همیشه

2 ❤️

2024-05-05 07:41:08 +0330 +0330

ممنون دکتر جان
مثل همیشه عالی

2 ❤️

2024-05-05 09:10:43 +0330 +0330

عالی

2 ❤️

2024-05-05 11:30:42 +0330 +0330

عالی
دست مریزاد و خسته نباشی

0 ❤️

2024-05-05 14:30:12 +0330 +0330

مرسی دکتر عزیزم❤️❤️

1 ❤️

2024-05-06 00:07:55 +0330 +0330

↩ sahar.66.ali
🌹 🌹 🌹

0 ❤️

2024-05-06 00:08:18 +0330 +0330

↩ ali_sh_p_h_90
فدات 🌹 🌹 🌹

1 ❤️

2024-05-06 00:08:44 +0330 +0330

↩ Rira@rira
سپاسگزارم 🌹 🌹 🌹

0 ❤️

2024-05-06 00:09:07 +0330 +0330

↩ kiarashf8
سپاس رفیق 🌹

1 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «