«غرق در لذت بي انتهاي سكس»

1400/04/31

با سلام و درود🤠
نام اثر:(غرق در لذت بي انتهاي سكس)
اين داستان شامل پنج فصل ميباشد….
نويسنده:Mr.kiing

مقدمه:این داستان تشکیل شده از فصل های مختلف زندگی برگرفته از واقعیت ها،تخیل و خیال پردازی،فانتزی های سکسی،تابو شکنی،عشق و نفرت،رابطه با جنس مخالف،همجنس گرایی،رابطه با محارم،خیانت،سکس گروهی،سکس ضربدری و…

با آرزوی بهترین ها برای شما🌹

8 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-07-24 12:33:03 +0430 +0430

فصل دوم قسمت هشتم(دلداري)

اون روز با دردو دلي كه ترانه كرد بكم سبك شد بهش گفتم كارو تعطيل كن اين چند روزم بريم بگرديم يكم حال و هوا عوض كنيم كه بريم تهران شركت كلي كار ريخته سرمون خلاصه اون مدت كه كيش بوديم به تفريح و گردش گذرونديم با حرفا و كارام سعي ميكردم يكم به ترانه روحيه بدم حالشو خوب كنم كه تقريبا موفق هم شده بودم اتفاق خاصي بينمون پيش نيومد فقط روز اخري اومد تو اتاقم يكم صحب كرديم و اخراي حرفاش احساس كردم الان به يه اغوش مردانه نياز داره و در اغوشم گرفتمش كوتاه بود ولي مفيد بود بعدم راهي تهران شديم و مشغول ب كار احساس ميكردم حالش بهتره تصميم داشتم بازم چندتا سفره كاريو منم همراه ترانه برم كه باز بلكم بتونم روز به روز روحيشو بهتر كنم خداييش بدون هيچ چشم داشتي اينكارو ميكردم فقط سره رفاقتي كه داشتيم نه چيزه ديگه اونم خوب منو ميشناخت ميدونست پيشم امنيت داره ارامش داره بهش بها ميدادم مراقبش بودم گذشت چندتا سفر باز كيش و قشم رفتيم تا ي فرصت خوب براي شركت پيش اومد همكاري با يه شركت بزرگه ايراني در پروژه اي تو دبي خيلي فرصت شغلي خوبي بود قطعا هيچكس از دست نميداد طرفاي شركتي كه ميخاستيم همكاري كنيم و ما يه نشست برگزار كرديم و قرار شد قرار داد هفته ي بعد تو دبي بعد از ديدن پروژه و صحبت هاي نهايي انجام بشه قرار بود خودم تنها برم دبي چون تو شركت كار زياد ريخته بود سرمون و نميشد بخام بچه هاي ديگرو بفرستم ولي باز ترانه با اسرار راضيم كرد كه اونم همراهم بياد هرچي گفتم دختر جام سرمون شلوغه اينجا كارا رو هوا ميمونه ميگفت نه محمد و محسن هستن جمع ميكنن كارارو خلاصه خانوم راضيم كردو راهي شديم كاراي رزور هتلو ترانه انجام داده بود ديدم يه اتاق گرفته گفتم خب حتما سوييت گرفته دو تخته جدا وارد اتاق كه شديم ديدم نه يه مستركينگ گرفته يه تخت دونفره داشت من كه دنبال اين مسائل نبودم ولي انگاري ترانه خانوم قصد شيطنت داشت چون اقامتمون ممكن بود طول بكشه و اين اتاق و اين تخت براي دوتامون حسه شهوتو بيدار ميكرد نه من چيزي گفتم درباره اتاق نه ترانه حرفي زد يكي دوروز مشغول نشست با مهندسا بوديم و بالاخره قرار دادو بستيم و قرار شد براي شيرينيش شب يه جشن كوچيكي بگيريم
باهم رفتيم ديسكو و زديم و رقصيديم من خيلي اهل مشروب نبودم چندتا پيك با ترانه همراهي كردم ولي ترانه زياد خورد و كم كم حسابي مست شده بود جوري كه صلاح ديدم ببرمش تو اتاق بخوابه خلاصه بغلش كردم و راهي اتاق شديم تو اتاق كمكش كردم لباساشو دراورد و فقط تنش ي شورت و سوتين موند گفتم ميخاي دوش بگيري گفن نه ميخام بخوابم منم خوابوندمش تو تخت و پتو كشيدم روش خودمم رفتم ولو شدم رو كاناپه
منم نفهميدم همونجوري نشسته كي خوابم برد صب با صداي ترانه بيدار شدم گفت چرا اونجا خوابيدي گفتم هيچي ديشب مست بودي اوردمت بالا گفتم راحت استراحت كني من رو مبل خوابيدم
ترانه:نگفتي اونوقت شايد من اون موقع مست نياز داشتم يكي از پشت بغلم كنه و تو بغلش بخوابم
ميلاد:ديگه والا من داستانى انقدر عاشقانش نكردم
ترانه:الانم دير نيست ميتوني عاشقانه بكنيم يعني داستانو عاشقانه كني
ميلاد:يه نگاهش كردم گفتم چرت نگو ترانه انگاري هنوز از ديشب شنگوليا
اومد نشست روي پام و تو چشمام زول زد و گفت تاحالا هيچوقت انقدر مطمئن و مصمم نبودم بعد لباشو گذاشت رو لبام نميدونم چه مدت گذشت ولي مدت طولاني همونجوري در اغوشم بود و عاشقانه با لبامون همديگرو همراهي ميكرديم…

2 ❤️

2021-07-24 12:34:07 +0430 +0430

فصل دوم قست نهم(خيانت شيرين)

بعد از اينكه حسابي منو ترانه از اغوش هم فيض برديم ترانه پاشد دستمو گرفت و كشيد سمت تخت گفتم ترانه چيكار ميكني گفت كاره درستو دارم انجام ميدم يك بارم براي دله خودم زندگي كنم ميخاستم بعد از طلاقم اين اتفاق بيوفته ولي الان بهتره بزار حسه شيرين خيانت به اون ادم هم بچشم و باز دراز كشيد روم و شروع كرد لب گرفتن بعد به كمك هم همديگرو لخت كرديم واي كه اين زن چقدر داغ و پر حرارت بود شر شر از كصش اب ميرفت سره كيرمو كه گذاشتم روي كصش ليز خوردو تا ته رفت داخل ترانه يه آن نفسش بند اومد و خودشو كشيد عقب و كيرم دراومد گفت چيكار ميكني پسر اين كص دوساله رنگ كير به خودش نديده يه دفعه تا دسته ميچپوني توش
گفتم والا ترانه جان تقصير من نيس اين كصه تو كيرمو يهو مثل چي بلعيد گفت بس كه تشنه ي كيره بچم كيرمو باز گذاشتم دم سوراخش و اين دفعه اروم و نرم شروع كردم تلنبه زدن هنوز پنج دقيقه نشده بود كه با لرزشي شديد ترانه ارضا شد انقدر حشري بود كه با فاصله كم پشت هم چندبار ديگه ارضا شد منم ابم داشت ميومد و كشيدم بيرون خالي كردم رو شكم و سينه هاش و لو شدم بغلش همديگرو در اغوش گرفتيم
ترانه:مرسي كه هستي ميلاد خيلي دوستت دارم
پيشونيشو يه بوس كردمو گفتم منم دوستت دارم بعد باهم پاشديم ي دوش گرفتيم تو حمام حسابي برام ساك زد و ابمو خورد بعدم اومديم وسايلو جمع كرديم كه برسيم به پرواز
خلاصه اينجوري شد كه رابطه بين من و ترانه شكل گرفت
ترانه زن با سياستي بود ميدونست تو شركت چجوري برخورد كنه و اينكه من دوست ندارم تو محيط كارم ازين كارا كنيم
خيلي محتاط برخورد ميكرد گاهي بعده كار ميومد خونم يا من ميرفتم خونش و باهم برنامه ميكرديم تا زدو كاراي طلاقش هم انجام شدو راحت شد الان با خيال راحت و ذهن ارام بهم ارامش ميده و عشق ميورزه و از هم لذت ميبريم
گذشت و گذشت يه روز اگهي كرده بودم دنبال منشي بودم و داوطلب هارو قرار ميزاشتيم ميومدن و گزينش ميشدن بين همه اين داوطلب ها ي خانومي اومد وارد اتاق شد همين كه وارد شد چهره ي زيباش منو جلب كرد و از همه جالب تر كه به خانم محجبه و چادري بود اومد نشستو خودشو معرفي كرد مرجان 45ساله متاهل،لیسانس گرافیک تسلط کامل به زبان انگلیسی و تسلط کامل به نرم افزار فورد و افیس
گفتم خوبه ماشالله کار بلد هم هستین ما اینجا منشی میخاستیم ولی خب شما با این توانایی هایی که داریم بیشتر میتونید به ما کمک کنید
مرجان:والا من به این کار نیاز دارم منشی بودنش برام مهم نیس‌
میلاد:ولی برای من مهمه که افراد مشغول کاری باشن که درش تخصص دارن شما استخدامی میگم همکارا شرح وظایفتونو بهتون بگن
دیدم یکم جا خورد انگاری منتظر بود ردش کنم بره
گفتم چیه انتظار نداشتی پذیرفته بشی
گفت راستیش نه چون هرجا میرم با نوع پوشش و حجابم مشکل دارن و خودتون میدونید که دنبال چین
گفتم از نظره من که شما صلاحیت این شغل رو دارین و ما اینجا ازین جور مسائل نداریم و اینجا هم یه جو صمیمی و دوستانه بین همه برقراره و همه حد و حدود خودشونو میدونن حالا انشالله مشغول ب کار میشی باهاشون اشنا میشی گفتم از کی میتونی کارتو شروع کنی گفت از هر موقع شما بگی حتی همین الان گفتم امروز که هیچی فردا بیا خونت کجاس راهت نزدیکه
مرجان:نه والا یکم مسیرم دوره ولی مشکلی نیست
میلاد:پس انشالله فردا میبینمتون روز خوبی داشته باشین…

3 ❤️

2021-07-24 12:35:23 +0430 +0430

فصل دوم قسمت دهم(مرجان)

مرجانو استخدام کردم ولی بدجور جذبش شده بودم خانوم با وقار و خوش منشی بود خیلی ام تو دار بود از وقتی مشغول ب کار شد تو نخش بودم کارش خوب بود صب سره وقت سره کار بود گاهی حتی بعداظهر اضافه کاری ام میموند بهش میگفنم شما راحتون دوره زودتر برو میگفت مشکلی نیست
نمیدونم شاید به پولش نیاز داشت که اضافه کار میکرد یه چند روزی بود متوجه شدم یکم انگاری دستپاچه و نگرانه صداش کردم اومد اتاقم
مرجان:بله رئيس كاري داشتين در خدمتم؟
ميلاد:لطفا درو ببند بيا بشين
اومد نشست و گفتم خانوم مشكلي دارين شما
يهو انگار دستپاچه شد گفت نه چه مشكلي چيزي شده
گفتم يكم حس كردم ميزون نيستي چندباري ام اومدي يه چيزي بگي حرفتو خوردي و رفتي
ببين اگر مشكلي هست خواهش ميكنم بگو اينجا همه بچه ها با من صاف و صادقن كاري چيزي باشه من بتونم انجام بدم كوتاهي نميكنم
گفت والا چي بگم صاحب خونه جوابمون كرده گفته بايد پاشيد چهارماهه اجارش عقب اوفتاده
گفتم شرمنده محض اطلاع سوال ميكنم شوهرتون چيكار ميكنه بچه ام دارين؟بچه نه خداروشكر،شوهرمم بنا بود ازين بناهاي قديمي كار درست درس نخونده بود ولي كار بلد بود عملي ياد گرفته بوده پيكانكاره يه پروژه ميشه سرش كلاه ميزارن شوهره بدبخت منم هرچي داشت و نداشت فروخت و داد به بدهي و شاكي ها و ما شديم اواره كوچه و خيابون ازين خونه به اون خونه الانم كه صاحب خونه جوابمون كرده مونديم كجا بريم چيكار كنيم
توروخدا ببخشيدا رئيس سره شمارم درد اوردم
ميلاد:اين حرفا چيه اتفاقا از دستت شاكي ام هستم كه چرا زودتر نگفتي بهم بلاخره همكار كه هستيم حالا اون هيچي ادم كه هستيم در حد خودمون ميتونيم به هم نوع خودمون كمك كنيم
يه چك براش نوشتم دادم بهش گفتم اينو بده ب صاحب خونه براي اجاره
مرجان:دستتون درد نكنه نميتونم قبول كنم
ميلاد:نترس قرضه از حقوقت كم ميكنم
تشكر كردو چكو گرفت بعد موقع رفتن بهش گفتم اسباباتم جمع كن از اوجا بايد پاشي
گفت پاشم كجا برم اين موقع سال
گفتم حالا كار ب اين چيزا نداشته باش فعلا پولو بده به صاحب خونت و وسايلاتو جمع كن فرداعم با شوهرت بيا ببينم تا بزارمش سره يه كاري مشغول بشه
خيلي خوشحال شد انگاري ي باري از دوشش برداشتن رفتو مشغول كارش شد،فرداش با اقا جمشيد شوهرش كه البته الان ما اينجا همه عمو جمشيد صداش ميكنيم يه مرد 60ساله مرجان و جمشيد باهم خيلب اختلاف سن داشتن اومدن و عمو جمشيد كلي تشكر كرد بابت اجاره خونه
يكم صحبت كرديمو بعد من رو ب مرجان كردم و گفتم خب ديگه خانومه…شما ميتونيد بريد سراغ كارتون منو اقا جمشيدم مردونه يكم گپ بزنيم ببينم خدا چي ميخاد،مرجان پاشد رفت جمشيد ميگفت فكر ميكردم سنت خيلي بيشتر از اين چيزا باشه وقتي وارد اتاق شدم و ديدم يه جوون پشت ميزه يكم جا خوردم خوشحالم كه ميبينم يكي تو سن و سال شما انقدر موفقه تو ادم خوبي هستي جوون قدر خودتو بدون
ميلاد:شما لطف داري به بنده خب عمو جمشيد كار ميكني با ما يا نه پيشنهاد كاري خوبي برات دارم
شما خودت اوستا كاري الانم سني ازت گذشته كار نميخاد كني فقط نظارت كن بالاسره كارگرا باش حواست به كارا باشه اونم از خداش با اين شرايط و حقوق بعد مرجانم گفتم اومد گفتم عمو جمشيدم ديگه از امروز مشغوله كار ميشه عو يه كليد برداشتم دادم به مرجان گفت اين چيه گفتم اينم خونه جديدتون يه واحد اپارتمان نو ساز كليد نخورده دوتا كوچه پايين تر از شركت كه مشكل مسافت هم ديگه ندارين فعلا اسباب كشي كنيد اونجا تا بعد
جمشيد و مرجان باهم گفتن اخه ما نمبتونيم بعدا اين همه لطف و محبت شمارو جبران كنيم
گفتم بابا جمع كنيد خوتونو اين حرفا چيه قراره ما ي عمر كار كنيم كناره هم خيالتون راحت اجارشم از حقوقتون كم ميكنم خلاصه اون روز حسابي عمو جمشيد و مرجان خوشحال شدن و منم راضي ازين كه تونسته بودم گره اي از مشكلاتشون باز كنم…

3 ❤️

2021-07-24 13:28:02 +0430 +0430

فصل دوم قسمت يازدهم(مسافرت)

مرجان ديگه خيالش راحت شده بود از لحاظ شغل و مسكن و خيلي خوب به كارش ادامه ميداد با منم يكم صميمي تر شده بود ولي كلا زني نبود كه به كسي رو بده من با اينكه واقعا تو كفش بودم از بس كه اين زن چهره ي زيبايي داشت ولي خب حرعت نميكردم به اين راحتيا بخام بهش نزديك بشم اون وقار و جذبه اي كه داشت محدودم كرده بود ولي روزها ميگذشت و كم كم سعي ميكردم بيشتر باهاش صميمي بشم گذشت ي روز تصميم گرفتم پاشم چند روزي برم شمال اب و هوا عوض كنم تو همين فكرا بودم و رسيدم خونه كه پارسا منو تو پاركينگ ديد و گفت خوب شد ديدمت ميخاستم بهت زنگ بزنم بيا بريم بالا كارت دارم رفتم خونش مصطفي و هديه هم بودن پارسا گفت داش ميلاد منو مصطفي يه هفته اي نيستيم اين خانومارو ما مثل هميشه ميسپاريم دست خودت گفتم عه منم يه هفته اي ميخاستم برم مسافرت ديدم يكم انگار خورد تو پره بيتا و هديه گفتم ولي مشكلي نيست اگه شما اجازه بدين خانوماتونم باهام بيان مهمان من ي هفته ميريم شمال پارسا و مصطفي گفتن داداش زن خودتن ماله خودتن اجازشونم دست خودت بريد خوش باشيد بيتاعو هديه ام از پيشنهادم استقبال كردن و جلوي شوهراشون يه لب جانانه ازم گرفتن خلاصه جاتون خالي رفتيم شمال ويلا كرايه كردم تو اين يه هفته با اين دوتا زن حشري همه كاري كرديم،همه جا رفتيم كمر نزاشتن براي من سيرموني نداشتن ولي منم خوب از پس گاييدنشون بر ميومدم خلاصه مسافرت خوب و به ياد ماندني شد برگشتيم همچنان رو مرجان زوم بودن از هر راهي ميشد خودمو بهش نزديك تر ميكردم ولي خب هنوز خيلي راه بود زني نبود كه به اين راحتي تن به رابطه با نامحرم بده اونم چنين زن محجبه اي كه شوهر هم داره بايد دقيق و حساب شده ميرفتم جلو صبر و حوصلم خوب بود سرمم با كص و كون هاي دوروبرم گرم بود نم نم با حوصله كارو جمع ميكردم تو اين اوضاع احوال مهناز گير داده بود كه دوست دارم پردمو بزني خسته شدم از بس بهت كون دادم اصلا من ازدواج نميخام كنم ميخام كص بدم لذت ببرم اگه تو نزني خودم پارش ميكنم دختره خل شده بود ولي خب ميدونستم جديه و تصميمشو گرفته نميتونستم بهش نه بگم
خيلي سال بود باهاش رابطه داشتم بعد از اينكه مهشيد ازدواج كرد و كمتر رابطه داشتيم جوره اونم مهناز ميكشيد خواهره عزيزم بود تو اين مدت با جون و دل برام مايه گذاشته بود با خيليا سكس كرده بودم ولي خواهرام يه چيز ديگن خلاصه مجبور شدم تن بدم به خاسته مهناز قرار شد شب بعده كار برم دنبالش و بريم خونم با اينكه بارها و بارها بالاي هزاربار مهنازو كرده بودم ولي هر بار انگاري برام تازگي داشت الانم كه قرار بود به كصي كه خيلي سال بود هنگام گاييدن كون بهش نگاه ميكردم و ارزوم بود بكنم برسم
مهناز اومد نشست تو ماشين بغلم كرد و سلام كرد گفتم اماده اي بريم گفت بزن بريم داداشي…

2 ❤️

2021-07-24 13:29:47 +0430 +0430

فصل دوم قسمت دوازدهم(بكارت)

مهناز دستمو گرفت كرد تو شرتش گفت ببين چقدر اب انداخته صبر نداره كيرت بره توش ميخاد زود عروس بشه
صبر كن ابجيه گلم عجله نكن چيزي نمونده به مراد دلت برسي
رسيديم خونه همين كه وارد شديم ديوانه وار اوفتاديم ب جون هم لب ميگرفتيم و با عجله لباساي همديگرو ميكنديم بيتا و هديه انگاري منتظر بودن من برسم خونه بيان پيشم زنگ زدن بهم منم گفتم امشب مهمون دارم يكم خورد تو پرشون
مهناز:كي بود دوست دخترات بودن
ميلاد:كون لقشون مهم نيستن من مهمان ويژه دارم امشب فقط خودتو عشقه ابجي
لبامون دوباره رفت روهم و لخت لخت تو بغل هخ بوديم مهنازو خوابوندم رو تخت رفتم سراغ كصش خيس خيس بود ابداره ابدار شروع كردم خوردن يكم بعد مهناز گفت بسته الان ابم مياد پاشو بزن توش پاشدم كيرمو دادم دستش يكم ساك زد و اومدم بين پاهاش سرشو گذاشتم رو سوراخ كصش و اروم هول دادم داخل يكم سخت و با فشار داخل شد سرش كه رفت داخل يه اخ گفت و چشماشو بست منم اروم اروم شروع كردم تلنبه زدم خيلي اروم و نرم تا جايي كه ديگه قشنگ كل كيرمو جا دادم داخل مهناز كه رو هوا بود صداي اه و نالش خونرو برداشته بود كيرمو دراوردم خون بكارتشو تميز كردم و شروع كرديم اينار داگ استايل از پشت انداختم داخل كصش تا ميتونستم كصشو گاييدم چندباري زير كيرم و تلنبه هاي شديدم ارضا شد منم ديدم ابم داره مياد دوست داشتم تو كونش خالي كنم همون جور كه داگ استايل بود كيرو از كصش كشيدم بيرون و فرو كردم تو كونش يه اخ گفتو ابم فوران كرد داخل كونش و ولو شدم روش
يكم كه حالمون اومد سره جاش پاشدم دوتا اب ميوه اوردم دادم بهش گفتم اينم برا ابجي قشنگم بخوره جيگرش حال بياد تبريك ميگم امروز ديگه رسما زن خودم شدي
مهناز:مرسي داداشي فدات بشم الهي كه انقدر به فكر مني خيلي لذت بردم
مهناز:ميلاد
ميلاد:جانه ميلاد
مهناز:من بازم ميخام
ميلاد:فداي ابجي حشريم بشم كه هنوز نيم ساعت نگذشته باز هوس داره خودم سبكت ميكنم
تا صب حسابي با مهناز مشغول بوديم جالب بود خودمم سير نميشدم ازش فقطم سره مهناز اينجوري بودم از بس كه اين دختر حرف نداره واقعا دست مهشيد درد نكنه كه اون سالها باعث شد اين رابطه بين منو مهنازم شكل بگيره كلا مهشيد تو اين مسير سكسي زندگي من نقش مهمي داشته وگرنه من اون زمان بچه اي بيش نبودم سر از كص و كون در نمياوردم كه مهشيد ب من اجازه داد با بدنش اشنا بشم و منو اورد تو اين دنياي لذت بي انتهاي سكس…

3 ❤️

2021-07-24 13:31:14 +0430 +0430

فصل دوم قسمت سيزدهم(پيروز)

انگاري داشتم به پيروزي نزديك ميشدم صميميت خوبي بين منو مرجان شكل گرفت و با اون كمكي كه بهشون كردم حتي همين خونه اي بهشون دادم بشينن و كمك كردم بخرن و حسابي تو دل مرجان جا باز كرده بودم اونم انگاري براش مهم شده بودم حواسش بيشتر بهم بود بيشتر پيام ميداد زنگ ميزد حرف خاصي نميزديم حرفاي معمولي ولي رابطه داشت روز ب روز پرنگ تر ميشد اونم بعده اين همه مدت يك سالي ميشد كه مرجان برام كار ميكرد و من تو اين يك سال در همين حد پيش رفته بودم ولي اميد داشتم و دلم روشن بود گذشت تا روز تولد مرجان شد براش يه گردن اويز شيك خريدم خيلي براش هزينه كردم منتظر بودم شركت كه تعطيل شد موقع رفتن بهش بدم خلاصه بعداظهر شدو بچه ها يكي يكي تعطيل كردن و رفتن مرجان طبق معمول اخرين نفر ميرفت خونشم كه نزديك شده بود راهي نداشت خانومو صداش كردم اومد داخل اتاق واي كه من چقدر اين فيس و دوست داشتم يه زن جا افتاده پوست سفيد و اندامي كه هنوز نديدم و تشخيصش از زير چادر دشوار بود ولي چنين زني ب اين زيبايي حتما اندام خوبي ام داره با اينكه يكي از قانونام اين بود كه تو شركت كص بازي تعطيل ولي اگه اين زن رامه من ميشد ميزدم زيره همه قانونا و همونجا ترتيبشو ميدادم
با صداي مرجام ب خودم اومدم
اقا ميلاد امري داشتين با من
پاكتي كه روي ميز بودو برداشتم دادم بهش و گفتم تولدت مبارك
خوشحال شد و گفت واي مرسي چرا اينكارو كردي هميشه شرمندم ميكني با كارات
حالا باز كن ببين دوسش داري
جعبرو از پاكت دراورد و بازش كرد و چشاش برق زد بعدم جعبرو بست و گذاشت رو ميز گفت اقا ميلاد شرمنده ميدونم هديرو نبد پس داد ولي نميتونم قبول كنم دليلي نميبينم اين چنين كادوي گرونيو ازتون قبول كنم و شمام نبد اينكارو ميكردين
ميلاد:اولا كه اصلا قابل شمارو نداره بعدم كادو بهانس شما خودت خيلي براي ما ارزش داري مرجان خانوم الانم اگر ميخاي من ناراحت بشم كادورو قبول نكن ميخاي ناراحت بشم؟
مرجان:واي من غلط بكنم كاري كنم شما ناراحت بشي
بعد پاشدم گردنبندو برداشتم و گفتم اجازه هست خودم بندازم گردنت يكم با ترديد قبول كرد چادرشو از سرش برداشت و رفتم پشتش گردن بندو بستم و چرخوندمش سمت خودم گفتم مباركت باشه چيزي نميگفت فقط نگاهم ميكرد فاصلمون خيلي كم بود منم نگاهم گره خورد به نگاهش و قفل نگاهه هم شديم يه دفعه مرجان چشماشو بست و همزمان باهم صورتامونو اورديم جلو و لبامون به هم گره خورد اينجا بود كه حس كردم خانوم شل شد و ديگه از اون زن با جذبه خبري نبود رام رام تو بقلم بود هيچ حرفي بينمون ردو بدل نميشد با نگاه باهم حرف ميزديم شركت جاي مناسبي نبود ولي الان بايد كاره نا تمومو تموم ميكردم همينجور كه لب ميگرفتم و در اغوشم بود شروع كردم لباساشو درآوردن هيچ حركتي نميكرد سكوت كرده بود فقط نگاهم ميكرد خودشو سپرده بود دستم وقتي مانتو و شلوارشو دراوردم محو اين همه زيبايي شده بودم بدنش هم مثل صورت زيبا و بي نقص سينه هاي درشت گرد و سفت و سر بالا نسبت ب سنش بدن بيستي داشت انقدر حشري شده بودم كه گفتم الاناس كه خودمو خراب كنم
خوابوندمش رو مبل و شروع كردم لب گرفتن اينار خودش هم همكاري كرد و با ولع لبامو ميخورد شروع كردم سينه هاشو ماليدن و خوردن متوجه شدم رو سينه هاش حساسه حسابي كه خوردم رفتم سراغ كصش واي كه نگم براتون يه كص كولوچه اي تپلي با لبه هاي برجسته كوچولو حالا نخور كي بخور وقتي متوجه شدم داره ابش مياد دست كشيدم گفتم اينجوري نبد ارضا بشه بايد با كير حسابي حالشو جا بيارم كيرمو دراوردن و گذاشتم روي سوراخش يه با اجازه گفتمو هول دادم داخل مرجان لباشو گاز گرفت و چشماشو بست واي خداي من انگاري تو بهشت بودم از وصف اين زن هرچي بگم كم گفتم انقدر زدم زدم تا مرجان لرزيد و اب از كصش پاچيد بيرون انقدر زياد بود كه همه جاي منو خيس كرد بعد ديدم شروع كرد به اشك ريختم گفتن نكنه الان كه ارضا شده پشيمون صده باشه در اغوشش گرفتم نازش كردم بوسش كردم گفتم نبينم مرجام خانومه من ناراحت باشه ها
گفت مرجانت ناراحت نيس اينا اشك ذوقه ميلاد باورت ميشه توي اين چهلو پنج شيش سالي كه عمر كردم انقدر لذت نبرده بودم تاحالا حتي درست ارضا هم نشده بودم انگاري الان سكسو تازه باتو شناختم ممنونم ازت و لباشو گذاشت رو لبام و عشق اغاز شد…

3 ❤️

2021-07-24 13:32:40 +0430 +0430

فصل دوم قسمت چهاردهم(ويليام)

سرخوش و سر زنده و شاداب از فتح كص زني به اين نابي مرجانو ميگم…
اون روز حسابي تو شركت بهم حال داد ديگه اصلا خبري از اون جذبش نبود كه ادم بترسه يه ادم ديگه شده بود حسابي عاشقم شده بود
عمو جمشيدم بيشتر ميفرستادمش سره پروژه هاي شهرستان كه اينجا زنش راحت در اختيارم باشه
و اين جهاد در راهه كص و ادامه ميدادم
گذشت و گذشت ي سفره طولاني در پيش داشتم قرار بود اول برم دبي بعد از اونجا برم امريكا
تو دبي كاره مهمي داشتم يه قرار داد مهم بايد ميبستم البته كار براي خودم نبود از طرف اون شركتي كه گفته بودم باهاشون چندتا پروژه بزرگ انجام داديم شركت خيلي قدري بود مديرش يه اقاي مسني بود به اسم جمال اقا البته بعدا متوجه شدم اون فقط اونجا مديرعامله ولي كل اون دمو دستگاه مال كس ديگس كه ميپردازيم بهش
خلاصه اين جمال اقا از من خواهش كرده بود كه برم سره اين قرار داد گفت تو جووني اعتماد ب نفس داري بلده كاري ميخام تو ببندي قرار دادو اين قرار داد خيلي برامون مهمه زندگيه هممونو متحول ميكنه سعي كن هرجور شده ببندي قرار دادو جوون،خلاصه كه نشستيم پاي ميز مذاكره طرف قرار داد يه شركت امريكايي بود اصلا باهاشون حال نكردم كون نشورا فكر كردن با بچه طرفن ميخاستن با نصف مبلغ قرار داد ببندن منم خيلي شيك و مجلسي ريدم بهشون گفتم انگاري متوجه نيستي با كي و چه كسايي طرفين مبلغم سه برابر كردم گفتم اگه خاستين كار كنيد اين مبلغ ميبندم و پاشدم رفتم،وكيلش شب باهام تماس گرفت كه هرچي شما بگي قبول بيا سره قيمت هم به توافق ميرسيم خلاصه يه قرار داد تپل بستم بيشتر از اون چيزي كه فكرشو ميكرديم سوداور بود جمال خان حسابي خر كيف شد گفت حتما بايد سره فرصت يه قرار بزاريم خانوم بزرگ ببينت جوان لايقي هستي خلاصه پيروز و خوشحال رفتم فرودگاه كه برم امريكا پيش ويليام دوستم،ويليام يه جوون سياه پوست32ساله هيكلي و چهارشانه اصالتأ استراليايي ولي ساكن امريكا بود
با ويليام هم سره همين پروژ هاي مشترك تو ايران دوبي و امريكا اشنا شدم حسابي باهم رفيق شده بوديم به من ميگفت تو از برادمم برام عزيز تري چرا كه كارايي كه تو در حق من كردي برادم نكرد
ويليام حساباش ب مشكل ميخوره از طرفي برادرش هم تو استراليا سرمايشو بالا ميكشه ويليامم ي مقدار پولي كه داشت كه البته مبلغ كمي ام نبود ميسپاره دست من تو ي حساب مشترك بين و المللي تو ايران منم همه پولشو براش اماده كرده بودم و انتقال داده بودم ب حسابم تو امريكا اونجا بايد ميرفتم كاراي انتقال پولو انجام ميدادم چون مبلغ زيادي بود كه پولو تحويل صاحبش بدم و از زيره باره اين مسئوليت بيام بيرون رسيدم فرودگاه لس انجلس ويليام و همسرش ميا اومده بودن استقبال ويليام حسابي بغلم كردو ميا همسرش اومد اونم دست داد بغلم كرد گفت ويلي خيلي ازت تعريف كرده گفتم ويلي جان لطف داره به من
نشستيم تو ماشين گفتم داش ويلي بي زحمت منو برسون به يه هتل كه ديگه مزاحم شمام نباشم
به ويليام برخورد گفت دمت گرم ديگه من مردم مگه داداشم بره هتل من يك ماه ايران بودم تو توي خون بهم بهترين اتاقى دادي بهترين پذيرايي از من كردي الان اومدي شهر من كله خونه و زندگيه من ماله تو
ميا:شما دوتا چه تيكه تعارفي هم باهم ميكنيد
ويليام:ميا نميدوني اخه اين اقا ميلاد چقدر بچه با عشق و با مرام و با معرفتيه
رسيديم دم خونشون ي خونه بزرگ شيك ويليام ي اتاق در اختيارم گذاشت ى گفت اينجارو خونه خودت بدون چيزي خاستي ب من يا ميا بگو در خدمتتيم داداش…

2 ❤️

2021-07-24 13:34:13 +0430 +0430

فصل دوم قسمت پانزدهم(لس انجلس)

خلاصه چند روزي مشغول كاراي بانكي بوديم و پول ويليامو تمام و كمال بهش دادم هرچي گفت بايد مبلغي براي خودت برداري تو لطف بزرگي بهم كردي گفتم نه من نيازي ندارم پولت دستم امانت بود و الانم دادم بهت گفت يكي مثل تو كه غريبه اي و اينجوري در حقم خوبي كردي يكي مثل اون داداشم كه از پوست و گوشت و استخوان هميم كلي از پولامو بالاكشيد…
ويليام قصد داشت بره استراليا دنبال كاراي حساباش و حقشو بگيره
خلاصه كارم تموم شده بود با ويليام و ميا رفتيم تو ساحل ي تني ب اب بزنيم يكي از دوستاي ميا به نام اميليا هم بود از اون زنا بود كه از اول خودشو گرفته بود مثلا انگار چه پوخيه منم خيلي تحويلش نگرفتم و با ميا و ويليام ميگفتيم ميخنديديم ميا و اميلي رفتن تو اب منو ويليام صحبت ميكرديم و منظررو تماشا ميكرديم كه ميا و اميلي اومدن بعد ميا به شوخي گفت ميلاد اميلي تو كفته ها اميلي ام گفت هه زارت اين بچس دوتا تقه نزده خودشو خراب ميكنه
گفتم بايد يه حالي ازش بگيرم
نظرت چيه شرط ببنديم گفت براي اينكه ظايت كنم ببنديم از تو بهتراش جلوي من دو دقيقه بيشتر دووم نياوردن
گفتم باشه تو درست ميگي(جوجرو اخر پاييز ميشمارن)
بعد گفت ببين ي اتاق ميگيريم تو فلان هتل اتاقاي لاكچري به شدت گرون كه زيره اب بود
اگر از پسم بر اومدي كه پول هتل و اون مبلغي كه شرط بستيمو ميدم اگرم باختي تو فقط پول هتلو بده خیلی به خودش مطمئن بود باید حسابی حالشو جا میاوردم
بعد اميلي پاشد رفت و ويليام و ميا مرده بودن از خنده از دست ما و كل كلا و كوري خوني هايي كه براي هم ميكرديم ميا گفت ميلاد اميلي دافه قدريه ها شرط نميبستي باهاش ويليام پريد تو حرفش و گفت ببين من اين ميلادو ميشناسم پدر سوخته ايه كه دومي نداره ببين چجوري حال اميلي جونتو جا بياره خلاصه گذشت تو هتل تو اتاق كه وارد شديم محو زيبايي شدم اتاق زير اب انواع اقسام ماهي كه به وضوح ديده ميشد چه حالي ميداد سكس تو اين اتاق اميلي گفت هي پسر جون هنوزم دير نشده ها ميتوني بگي گنده گوزي كردم
از دست اين زن خندم گرفته بود با همه انگاري جنگ داشت كل كل ميكرد اميلي 58سالش بود ولي ب نسبت سنش جوان و سكسي مونده بود خلاصه نشستيم يه شامپاين باز كردم باهم نوشيديم و رقصديم و راهي تخت شديم گفت برات ساك ميزنم اگه پنج دقيقه تونستي تحمل كني تو برنده اي،يه پوزخند بهش زدمو كيرمو چپوندم تو حلقش انصافا كه ساكر حرفه اي بود انگاري جونتو از كيرت ميخاست بكشه بيرون هي ساك زد هي ساك هي ساك زد هواسش به ساعت هم بود پنج دقيقش كه تموم شد هيچي پنج دقيقه اضافه ترم ساك زد فكر كنم فهميد رييس كيه هولش دادم رو تخت بدون هبچ نازو نوازش و مالشي بي مقدمه كيرمو چپوندم تو كصش گلوشو محكم گرفته بودن و شديد تلنبه ميزدم و محكم چك ميزدم تو گوشش بعد داگ استايلش كردم باز وحشيانه شروع كردم گاييدن انقدر چك زدم به لپاي كونش كه حسابي قرمز و كبود شده بود و اميلي به گريه اوفتاده بود چند بارم زير فشارام گوزید بعد اينكه حسابي از كص گاييدمش و چهار پنج باري ابش اومد يه صفايي هم ب كونش دادم جوري كه تا يك ماه نميتونست بشينه و گشاد گشاد راه ميرفت
بعد از يه سكس خشن اميلي كه بيهوش شد تازه بدنشو ديدم اوه اوه سياهو كبودش كردم دختره بدبختو،اتاقو براي يه شب گرفته بوديم و واقعا جوري كه من اميليو گاييدم تا يك ماه اسم كير بياد جيغ ميكشه شرطو بردم پيروزمندانه برگشتم پيش ويليام و ميا اونام از چهرم فهميدن داستانو بعدم ميا اميليو كه ديده بود بهم ميگفت ميلاد چه بلايي اوردي سره اين بدبخت
اميلي مجبور شد ي مدت بره خونه خواهرش تا بدنش خوب بشه كه شوهرش متوجه نشه كه زنش به طرز فجيعي گاييده شده…

2 ❤️

2021-07-24 13:35:22 +0430 +0430

فصل دوم قسمت شانزدهم(مراقب زنم باش)

قرار بود ديگه بليط بگيرم و برگردم وطن ويليام هم ميخاست بره استراليا دنبال كاراش ولي چون معلوم نبود چقدر كاراش زمان ميبره ميا رو نميتونست با خودش ببره و از طرفي ميا و ويليام خيلي به هم وابسطه بودن ميا دختر هاتي بود لاغر اندام بود ولي زن زيبايي بود بور و چشم رنگي
نگو ميا معتاده سكسه و ويليام همش در حال سرويس دادن ب خانوم از حق نگذريم ويليام كير خفتي داشت فكر كنم سي سانت بود به شدت كلفت مثل خيلي ديگه از سياه پوستا اون شب ويليام بهم گفت داداش تو كه مرام و معرفتو در حق من تموم كردي يه كار ديگه ام ازت ميخام نه نگو كه من با خيال راحت برم سراغ مشكلاتم
ميلاد:جانم داداش بگو اگه كاري باشه بتونم كوتاهي نميكنم
ويليام:تو بمون اينجا پيش ميا من دارم ميرم ولي اينحا خيالم پيش ميا راحت نيست اين دختر خيلي هاته از دوري من نميتونه تحمل كنه تو بمون ي مدت كوتاهي جاي من مراقبش باش تامينش كن تا منم با خيال راحت برم
ميلاد:والا داداش خودت كه ميدوني منم تو ايران خيلي سرم شلوغه
ويليام:گفتم نه نيار ديگه من بجز تو نميتونم ب كسي اعتماد كنم زن و زندگيمو بدم دستش
خلاصه به هر ترفندي بود راضيم كرد بمونم ولي فقط يك ماه
موقع رفتنش هم تو فرودگاه دست ميارو گذاشت تو دستم و گفت مراقب خانوم من باش نزار بهش سخت بگذره
ويليام رفتو با ميا راهي خونه شديم تو راه ب ميا گفتم كه بزارتم هتل چون مدت زيادي قرار بود بمونم دوست نداشتم زحمت بدم به ميا
ميا:هتل؟اينجوري ميخاي از من مراقبت كني اونوقت،اون خونرو خونه خودت بدون ميلاد جان
چند روزي از رفتن ويليام ميگذشت منو ميا همش تو تفريح و گردش بوديم مدام مهموني و پارتي و ديسكو و…
تا شبي كه مهموني يكي از دوستانش دعوت شديم و اونجا همه زوج بودن و منم قطعا بايد جاي خالي ويليامو پر ميكردم با ميا رفتين وسط و رقصيديم هين رقص لبامون به هم گره خورد و يه لب كوچيكي از هم گرفتيم بعدش ديگه اتفاقي نيوفتاد شبش كه رسيديم خونه من رفتم وانو پر كردم تا يه تني به اب بزنم تو حال و هواي خودم بودم كه يهو ميا لخت با يه بطري شامپاين و دوتا ليوان وارد شد و گفت اجازه هست منم بيام گفتم بفرما خونه خودتونه اومدو يه ليوان شامپاين داد دستم يكي ام دست خودش اومد تو وان نشست تو بغلم منم در اغوشش گرفتم تن لختمون باهم يكي شده بود گرماي تنشو حتي داخل اب هم حس ميكردم بدون هيچ حرفي چرخيد سمتم و لباشو گذاشت رو لبام واي كه چه رمانتيك و عاشقانه لب ميگرفت چقدر اين زن زيبا بود بعد پاشد كيرم كه راست شده بودو گرفت دستش و كشيد بردتم تو اتاق و هولم داد رو تخت اون شب يه سكس جانانه با ميا كردم زن خيلي هاتي بود از اون شب به بعد ديگه روش تو روم باز شد و هر روز خانوم دلش هواي كير ميكرد و حسابي رس منو كشيده بود كجايي ويليام كه زنت كمر نزاشت براي من از شانس بد يا خوبه من ويليام كارش بيشتر طول كشيد و من به جاي يك ماه سه ماه براي ميا شوهري كردم بعدم كه ويلي برگشت حالا منو ميا شديد به هم وابسطه شده بوديم
ديگه چون ويلي بود من سمت ميا نرفتم تا اينكه خوده ميا پيشنهاد داد ويلي وقتي ديد ميا با من حالش خوبه گفت داداش ميا ديگه فقط زن من نيست زن توعم هست هر موقع خاستين ميتونيد باهم باشيد چه من باشم چه نباشم بعدم دوتايي حسابي يه دل سير ميارو از كص و كون گاييديم…

2 ❤️

2021-07-24 13:36:41 +0430 +0430

فصل دوم قسمت هفدهم(آوا)

شب اخر بود مدت زمان زيادي تو اين شهر مونده بودم شهره خوب و مدرن و قشنگيه ولي بازم ميگم هيجا وطن نميشه،دلم بد هوای تهرانو کرده بود
شب اخري گفتم تنها برم تو خيابونا يكم قدم بزنم بعدم رفتم تو ي بار و نشستم ي پيك ويسكي زدم نگاهم اوفتاد به يه دختره پلنگه شاسي بلند وايساده بود ي گوشه داشت سيگار ميكشيد
خوب تيكه اي بود چيزي نبود كه بشه بي تفاوت از كنارش گذشت،رفتم سمتش و سره صحبتو باز كردم
اسمش اوا بود پدرش ايراني بود مادرش امريكايي خودشم كلا امريكا بزرگ شده بود فارسي بلد نبود
٢٦سالش بود دختره خون گرمي بود زود تونستيم ارتباط بگيريم و بعد ب ي نوشيدني مهمونش كردم دختره ركي بود گفت توام حتما چشمت گرفته ميخاي منو بكني
يه لبخند بهش زدم و گفتم اگه افتخار بدين كه بدمم نمياد
يهو دستمو گرفت و گذاشت لاي پاش واي باورم نميشد كير داشت…
متعجب بودم كه گفت هنوزم ميخاي خوشگل پسر
تو ذهنم داشتم به خيلي چيزا فكر ميكردم از زماني كه يادم مياد دوست داشتم با يكي از اين دخترا رابطه داشته باشم هم حسابي بهش بدم هم حسابي بكنمش
اوا:كجايي پس پسر ميگم هنوز ميخاي
اتفاقا الان بيشتر هم ميخام ي لبخندي زدو گفت پس بيا دنبالم
رفتيم بيرون با يه موتور سنگين اومد جلوم وايساد بازم پرام ريخت گفتم دخترو موتور سنگين البته اين همچين دخترم نبود با اون كيرو خايه
سوار شدم و گازشو گرفت رفت رسيد دم يه برج و با موتور رفت تو پاركينك اول يكم ترسيدم گفتم اينجا كجاس ي موقع نريزن سرمون بكنن پولمونم ندن
خلاصه تو سرم هزارتا فكر ميچرخيد كه گفت رسيديم پياده شو بريم بالا وارد اسانسور شديم رفتيم طبقه بيستم وارد ي خونه شيك شديم گفت به كلبه من خوش اومدي خونه قشنگي داشت با سليقه چينده بود گفت چاي سبز ميخوري یا قهوه گفتم ترجيح ميدم تورو بخورم ي جون گفت و اومد نشست روي پام شروع كرديم لب گرفتن
اوا گفت فقط من به روش خودم حال ميكنما منم كه نميدونستم روشش چيه فكرم نميكردم چيز خاصي باشه قبول كردم
بعد اومد لباساي منو دراورد و يكم كيرمو گرفت دستش و گفت نه راضي ام كير خوبي ام داري يكم كه ساك زد گفت صبر كن الان مياد چند دقيقه بعد با يه سريع وسايل تو دستش اومد گفت بازي شروع شد دست و پاهامو بست ب تخت و دهانمم با دهان بند بست و با شلاق كوچيكي كه داشت ميزد ب بدنم درد زيادي نداشت بيشتر ميسوخت ولي خب محكم نميزد تخمامو با دستاش ميكشيد و فشار ميداد دردم ميگرفت ولي دهانم بسته بود و دستو پام بسته كاري نميتونسنم بكنم ب خودم گفتم ببين چه غلطي كردي اصلا تو چيكار داشتي رفتي طرفه اين
حسابي شروع كرد برام ساك زدن گاهي سره كيرمو محكم گاز ميگرفت خوشش ميومد لذت ميبرد ازين كاراش بعد پاهامو باز كردو گفت داگ استايل شو منم قنبل كردم و اومد پشتم باز با همون شلاق شروع كرد زدن به لپاي كونم اينار محكم تر ميزد و واقعا درد در بدنم ميپيچيد بعد شروع كرد سوراخ كونمو ليس زدم و نم نم انگشت كرد توش و گفت جونمي جون پسر كونت پلمپه كه من كه دهنم بسته بود چيزي نميتونستم بگم ولي برق خوشحاليو تو چشماش ديدم يكم روغن روي سوراخم و باسنم ريخت شروع كرد ماساژ دادن و انگشت كردن بعدم كيرشو گذاشت سره سوراخ و هول داد تو كيرش متوسط بود حدودا 14سانت
تا حالا كون نداده بودم با ورود كيرش ب كونم يه حس عجيبي داشتم يكم درد داشت ولي دردي مملوع از لذت…

3 ❤️

2021-07-24 13:43:09 +0430 +0430

فصل دوم قسمت هجدهم(شيمل)

بعد از اينكه اوا حسابي سياه و كبودم كردو منو از كون گاييد و ابشم همون داخل كونم خالي كرد دستام و دهنمو باز كرد من كه ولو شدم رو تخت اونم ولو شد كنارم
اوا:واي پسر خيلي خفن بودي تو خيلي حال كردم
ميلاد:خفه شو كثافط تو بيماري،رواني اي
من بهش فهش ميدادم اون انگار ازين فهش ها هم لذت ميبره ميخنديد گفتم اينجوريه حالا بهت ميگم پاشدم كه جوري كونشو جر بدم كه حساب كار دستش بياد يكم كونم درد گرفته بود ولي خوابوندمش و همه عقده هامو سره كونش خالي كردم البته از حق نگذريم خودش خوب حالي بهم داد سوراخ كونش حرف نداشت تروتميز و تنگ و خوردني
بالاخره ب ارزوي قديميم رسيدم و كلي حال كردم درسته انتظار بعضي قسمتارو نداشتم ولي در كل حال و هواي جديدي بود و واقعا لذت بخش بود
اوا كه حسابي از من خوشش اومده بود شمارشو داد گفت باز هرموقع اومدي امريكا حتما بيا پيشم
خلاصه پرواز كرديمو بالاخره بعد مدت ها دوري رسيدم وطن دلم براي همه چي تنگ شده بود رسيدم خونه اخ كه راست ميگن هيجا خونه خود ادم نميشه بعد مدت ها استراحت خفن كردم 24ساعت خوابيدم با صداي زنگ گوشي بيدار شدم
اقا جمال بود به به شازده پسر رسيدن بخير بالاخره اومدي
ميلاد:چاكر اقا هستيم در خدمتتون
جمال:اخر هفته بيا ويلاي لواسون خانوم بزرگ ميخاد ببينتت مشتاق ديدارته
ميلاد:انشالله خدمت ميرسم
اين خانوم بزرگو من تاحالا نديده بودم ولي كل اين انوال و اون شركت به اون بزرگي و هزاتا جاي ديگه همه ميگن مال اين خانوم بزرگه بدم نميمو ببينم كيه اين خانوم بزرگ خانوم بزرگ كه ميكنن
واقعا چقدر كار ريخته سرم اين مدت نبودم همه كارام انبار شده رو هه ديگه تو اين اوضاع مامان ساراعم گفته شب حتما بيا شام اينجا همه دوره هميم عمو اينام هستن با اينكه حوصله نداشتم ولي خب چاره اي نبوذ خيلي وقتم بود خانوادگي دور هم جمع نشده بوديم شب رفتمو همه بودن ميناعم بود دختر عموم خيلي وقت بود ازش بيخبر بودم بعد از اينكه ازدواج كرد ديگه نديدمش الانم شنيده بودم چند ماهي هست طلاق گرفته
خلاصه اون شب با مينا كلي گفتيم و خنديديم و كلي تجديد خاطره كرديم و گذشت…

1 ❤️

2021-07-24 13:44:10 +0430 +0430

فصل دوم قسمت نوزدهم(اولين و اخرين بار)

بعد از اون شب مهموني مينا باز فيلش ياد هندستون ميكنه و هنوز تو اون عشق قديم مونده
اما الان ديگه اون دختر قديم نبود اندام زنانه تري پيدا كرده بود برجستگي هاش بيشتر شده بود
ي روز دعوتش كردم خونم و اومد كلي حرف زديم ازم گله ميكرد ميگفت بخاطر اينكه تو بهم محل ندادي و سره اينكه حرص تورو در بيارم بدون فكر ازدواج كردم و الان بعد چند سال جدا شدم برگشتم سره خونه اولم من كه اصلا اين حرفا برام مهم نبود ديگه ام اينكه باهاش سكس بكنم يا نه مهم نبود پاشدم بدون معطلي و هيچ حرفي شروع كردم به سكس و حسابي گاييدمش و اخرم ابمو پاچيدم رو صورتش وقتي داشت ميرفت گفت اين اولين و اخرين باري بود كه اين اتفاق اوفتاد اين چيزي بود كه خيلي قديم بايد ميشد ولي الان شد و ديگه تمام شتر ديدي نديدي منم كه كلا اصلا حرفاش به تخمم نبود و اصلا بهش اهميت نميدادم الانم اگه كردمش چون مشخص بود بخاطر كير اومده بقيه حرفاش بهانس با يه كص ننت بدرقش كردم و رفت…
اخر هفته شد و راهي لواسون شدم برام جالب بود ببينم اين خانوم بزرگ كيه كه انقدر بهش احترام ميزارن
رسيدم به ادرس و ديدم به ويلا نيس كه كاخيه براي خودش خدم و حشمي كه ميومدن و ميرفتن منمو راهنمايي كردن نشستم و گفتن خانوم بزرگ الان تاشيف ميارن تو دلم گفتم چ افتخاري داره خانوم بزرگتون كه امروز چشمش به ديدار اقا ميلاد روسن ميشه يهو با صداي يه خانومي به خودم اومدم
به به اقاي مهندس چه عجب چشم ما به زيارت شما روشن شد
اومد جلو و دست دراز كرد گفت و تعارف كرد بنشينيم
گفتم خانوم بزرگ شماييد؟گفت ميتوني فرحناز صدام كني
فرحناز يا همون خانوم بزرگ يه زن تقريبا 60ساله ولي شاداب و سر زنده و واقعا با اقتدار بود اونجا كه همه جلوش دولا راست ميشدن زن بسيار خوش برخوردي بود ولي خب ياد گرفته بودم فقط ظاهرو نبينم
فرحناز:شما جوان لايقي هستي با اون حركتي كه تو دوبي زدي فهميدم جربزه داري و ميشه روي كاراي بزرگ روت حساب باز كرد
ميلاد:شما لطف دارين درس پس ميديم بانو جان
خلاصه اون روز چشممون به جمال اين خانوم بزرگ روشن شد و استارت همكاري هاي بزرگتري بود براي من و اينده و اتفاقايي كه در پيشه روي من بود و من بي خبر…

2 ❤️

2021-07-24 13:45:22 +0430 +0430

فصل دوم قسمت بيستم(حديث)

چند وقتي بود تو سالن كه تمرين ميكردم ي اقايي هم ميومد كم كم باب اشنايي باز شدو اسمش سعيد بود مهندس پتروشيمي بود ي روز با خانومش ديدمش نميدونستم اين خانوم زن سعيده
بارها ديده بودمش نميدونمم چرا هر دفعه با طرز بدي بهم نگاه ميكرد متوجه شدم اسم خانوم حديثه،حديث يه دختر چادري البته گاهي ام با مانتو ديده بودمش و تپلي البته نه زياد ولي يكم تپل بود و بامزه شنيده بودم دختراي تپل خيلي حشرين خلاصه ميگذشت و ميگذشت اين حديث خانوم هر دفعه منو ميديد بد نگاه ميكرد ي روز كه جفتمون هم زمان تو پاركينگ بوديم ميخاستيم ماشين بردايم بريم بيرون بهش گفتم تو مشكلت با من چيه گفت ببين من يكي گول ظاهرتو نميخورم تو از اون ادماي لاشي هستي
گفتم نديده و نشناخته قضاوتم ميكني؟
گفت همچين هم نديده و نشناخته نيس بعدم خدافظي كردو رفت
يعني منظورش چي بود از اين حرفاش اينكه گفت همچين نديده و نشناخته هم نيس يعني چي؟يعني منو زير نظر داشته؟ولي خب چرا
گفتم باز ي موقع ديدمش چهارتا حرف از زبونش ميكشم بيرون ي روز داشتم ميرفتم بيرون وارد اسانسور شدم ديدم حديث هم تو اسانسوره داره ميره پايين سلام عليكش كردم و يكم باز چپ چپ نگاه كرد گفتم تورو با ي من عسل هم نميشه خوردت
حديث:ماشالله تو ي نفر اشتهاي خوبي داري خوب ميتوني بخوري خيالت راحت و پياده شد رفت ماشينو روشن كردمو زدم بيرون ديدم پياده داره از كنار خيابون ميره براش بوق زدم اومد جلو گفت هان چيه چي ميگي تو
گفتم بابا يكم اروم باش چرا گارد داري همش
گفت خب كارتو بگو گفتم هيچي ديدم پياده اي گفتم ببينم جايي ميري برسونمت كه ديدم لياقت نداري بعدم گازشو گرفتم رفتم اوسكل فكر كرده كيه برا من خودشو ميگيره اول اخرش بايد از زير كيره من رد شيد ديگه…فرداي اون روز ديدمش خيلي توپش پر بود و شاكي كه ديدي ميگم تو لاشي وگرنه اونجوري ول نميكردي بري گفتم بابا تو تكليفت با خودتم معلوم نيست زن باهم افتاده بوديم سره كل كل ي روز بهش گفتم ببين بيا صلح كنيم دعوتش كردم يه رستوران نشستيم صحبت و صحبت تازه فهميدم اين حديث خانوم رفيق فابريك ترانس اون زمانم كه ترانه ميومده پيشم و ميرفته اين با خبر ميشه و پرسو جو ميكنه ازش كه تو ساختمونه ما چه خبره مياي و ميري ترانه ام بهش ميگه و اينم بيشتر روي من زوم ميشه و خب شاهد رفت و امد خانوماي ديگ ام بوده برا همين ميگه تو لاشي با همه هستي…

1 ❤️

2021-07-24 13:46:31 +0430 +0430

فصل دوم قسمت بيست و يكم(امتحان كن)

حسابي مخ حديثو زدم كه تو درباره من اشتباه فكر ميكني گفت اشتباهه چي تو اصلا برات مهم نيست با كي ميخوابي ايا طرف مجرده متاهله ترانه اون زمان كه ميومد پيشت شوهر داشت هنوز طلاق نگرفته بود حالا اون ب كنار خانوماي ديگه چي
ميلاد:چرا بايد اين چيزا برات مهم باشه؟تو ميشنيني صب تا شب چك ميكني كه من با كيا رفت و امد ميكنم؟
يكم دست پاچه شد گفت نه اصلا براي من مهم نيست
گفتم والا امار كه خوب داري ولي باشه تو ميگي مهم نيست منم ميگم باشه
حديث:ولي ي سوال؟تو چي داري كه اين زنا ولت نميكنن
گفتم ميخاي امتحان كني توام؟
گفت ببين حواست باشه ها من مثل اون زنا نيستم كه گولتو بخورما
گفتم گوله چي اخه اونام عقل دارن منطق دارن شعور دارن وقتي ببينن پيشه من از همه لحاظ تامينن ديگه چي ميخان هركس يك بار اومده مشتري شده
توام همينطور شايد فكر كني مثل اونا نيستي اما توام بخوريش مشتري ميشي
گفت چيو بخورم بي تربيت؟
گفتم هيچي ذهنتو درگير نكن نظرت چيه اگه ميگي مثل اونا نيستي بسم الله بيا ببينم چند مرده هلاجي
باهم راهي خونه شديم دعوتش كردم به واحدم اومد تو اول همه جارو برسي كرد گفت نه فكر نميكردم خونه به اين ترو تميزي داشته باشي از ي پسر مجرد بعيده كه البته فكر كنم خانومايي كه ميان و ميرن يه دستي ام به سر و روي خونت ميكشن چون اين ترو تميزي مشخصه كاره زنه
گفتم ببين تو برو پليس بشو زود اماره همه چيو در مياري زرنگم هستي
كنار هم نشستيم يكم معذب بود گفتم نميخاي چادرتو در بياري چيزي نگفت خودم اومدم كمك كنم كه نزاشت و گفت خب ببينم چي داري كه دل زنارو بردي منم نه گزاشتم نه برداشتم شلوار و شورتمو باهم كشيدم پايين و گفتم بيا اينم 24سانت كيره كلفت كه زنا عاشقشن چشماش چهارتا شده بود از تعجب يهو گفت واي چقدر بزرگه ناخودآگا اومد سمتم و كيرمو گرفت دستش يكم نگاش كرد و خوب كه برانداز كرد ي جون گفت و كيرمو كرد تو دهنش با اون لباي كوچولوش چنان ساكي زد هنوز چادر سرش بود كمكش كردم دراوردن و بردمش تو اتاق روي تخت كامل لختش كردم واي يه تيكه گوشت خالص تپلي مپلي با كص تپل ابدار و سينه هاي ۸۵و باسن بزرگ اوفتادم ب جون كص تپلش انقدر خوردم و ماليدم كه حديث با ي جيغ ارضا شد اومدم روي سينه هاش جون ميداد برا لا پستوني كيرو انداختم لاي ممه هاش بعد پاشدم كشيدمش لب تخت و خودم وايساده تا دسته جا كردم تو كص تپل و داغش هنوز ده تا تلنبه هم نزده بودم كه خانوم از شدت شهوت باز ارضا شد رو هوا بود ميگفت بكن تو كصم واي كصمو جز بده ابتو بپاش تو كصم واي بكن صداش كل خونرو برداشته بود و صداي شلپ شلوپه برخورد بدنمونم كه نگم زير اين تلنبه هاي سنگين ي بار ديگه ام ارضا شد و بيحال پهن شد رو تخت اومدم باز كيرمو بكنم تو كصش كه گفت واي ميلاد نميتونم ديگه كصم درد گرفت بخواب برات ساك بزنم خوابيدمو اومد ده دقيقه اي ساك زد و ابمم با ولع و ناز و عشوه ميل كردو تو بغلم خوابيد بيدار كه شديم چهار پنج ساعتي گذشته بود با تكوناي من حديث هم چشماشو باز كرد يكم بدون صحبت به هم زل زديم و حديث اومد جلو لبامو بوسيد و گفت خيلي خوب بود ممنونم ازت خيلي نياز داشتم سبك شدم سعيدو كه ميبيني تو كل ماه يه هفته خونس بقيش ماموريت گفتم ازين به بعد من هستم رو من حساب كن
پاشد و گفت نه ديگه گفتم كه من مثل اون زناي ديگه نيستم درسته خيلي حال كردم ولي ديگه ازين خبرا نيس گفتم باشه حالا ميبينيم نشاشيده شب درازه…

2 ❤️

2021-07-24 13:47:38 +0430 +0430

فصل دوم قسمت بيست و دوم(تو بردي)

تقريبا يك هفته اي گذشت ي روز ديدم در ميزنن باز كردم حديث بود اومد تو گفتم چيه چيشده گفت ميلاد تو بردي لعنتي تو بردي گفتم چي ميگي
گفن هيچي نگو فقط الان بهم كير بده كه كص و كونم بد ميخاره منم ديگه جايز نديدم بخام بركت خدارو رو زمين بزارم بخام كل كل كنم و حسابي يه دل سير از خجالت كص و كون خانوم دراومدم بعدش كه سبك شد گفت ميلاد بگم كه خدا چيكاره نكنه منم از راه به در كردي
ميلاد:نه ولي ي هفته ام خوب تحمل كردي گفتم سره دوروز واميدي خودتو
حديث:خفه شو ميلاد دهن منو باز نكن ببين چه به روز من اوردي من تا حالا به شوهرم خيانت نكرده بودم گفتم همچين بدم نشد برات
خلاصه از اون روز اين حديث پدر منو دراورد بس كه حشري بود گاهي ميومد همون سرپايي جلو در ترتيبشو ميدادم و سريع ميرفت جوري شده بود كه ديگه شورشو دراورده بود هرچي ميگفتم مراعات كن يكم بگامون ميدي اينجوري گوش نميداد حتي چند باري مادرش و خواهر كوچيكش كه پيشش بودن به بهانه هاي مختلف ميومد پيشم ميداد و ميرفت تا ميزنه مادرش شك ميكنه ي روز امار ميگيره ببينه كجا مياد اسانسور سوار ميشه كدوم طبقه ميره ميبينه اومده طبقه اخر كه اونم تك واحدي بود و مشخص بود پيشه كي مياد
اون روز بعد اينكه حسابي ميگامش و ابمم تو كصش خالي ميكنم ميره خونه مادرش ديگه علني بهش ميگه دختر تو مگه شوهر نداري اين كارا چيه ميكني اونم مادرورو ميپيچونه و از سرش باز ميكنه ولي خب مامانش نگران زندگي دخترش بود مياد سر وقت من درو باز كردم ديدم ي خانوميه گفت من مادر حديثم خيلي گرم باهاش برخورد كردم و راهنماييش كردم داخل بعد گفت ببين پسر جون من ميدونم تو با دخترم رابطه داري اومدم بگم ولش كن بزار زندگيشو كنه اون شوهر داره گفتم اگه مشكل منم كه باشه كاريش ندارم ولي اون نميتونه از من بگذره گفت مگه تو چي داري كه نتونه گفتم بيا ي كاري كنيم تو نگرانه زندگي دخترتي ديگه بيا يك بار باهم باشيم بعد ديگه من با دخترت كاري ندارم ميخاستم مادر حديثم نمك پرورده كير كنم
گفت خفه شو من اومدم ميگم دست از سره دخترم بردار تو به من پيشنهاد بي شرمانه ميدي گفتم ببين من با دخترت كار ندارم اون با من كار داره چون چيزيو ميخاد كه اينجا بهش ميرسه توام اگه به فكرشي از خود گذشتگي كن
يكم فكر كرد و گفت باشه هر كار ميخاي بكن ولي با دخترم كاري نداشته باش ديگه…

2 ❤️

2021-07-24 13:49:06 +0430 +0430

فصل دوم قسمت بيست و سوم(بكن كه خوب ميكني)

خلاصه مادر حديثو بردم تو اتاق و چنان حالي بهش دادم كه بعدش خودش گفت تو كجا بودي تا الان پسر بكن كه خوب ميكني دخترمم بكن خاك تو سره اون دامادم كه نميتونه سيرش كنه اونم مثل مامانش حشريه بكن كه خوب ميكني
وقتي فهميد دخترش چه كيريو ميخوره و خودش هم نمك گير اين كير شد حالا كارم شده بود سرويس دادن ب اين مادر و دختر،دختره كم بود مادرش هم اضافه شد تو اين هين چندباري حديث با خواهر كوچيكش اومد پيشم خواهرش ميشست تو پذيرايي و من حديثو ميكردم بعد باهم ميرفتن تو اين رفت و امد ها باهاش دوست شدم بچه بود اون زمان ۱۶سالش بود يكم تو درساش كمكش كردم و بهش بها دادم اونم تو سن حساسي بود و وابسطه اين محبت هاي من شده بود ي روز بهم گفت من بهت علاقه دارم گفتم هانيه چي ميگي منو تو اصلا سنمون به هم نميخوره بيش از پونزده سال اختلاف سن
ميدونم ولي براي من مهم نيس من خودتو ميخام
من گفتم اين بچس الان كلش داغه داره يه چيزي ميگه از سرش ميپره ولي ديدم نه روز ب روز بهم وابسطه تر شد حتي بهش كم محلي كردم حتي دعواش كردم كه ازم فاصله بگيره ولي فايده نداشت يه دل نه صد دل عاشق من شده بود
خداييش دختره خيلي خوشگلي بود بچه بود هنوز بيبي فيس بود ولي زيبا بود خلاصه هركاري ميكردم از سرم بازش كنم نميشد ميگفت چرا منو پس ميزني گفتم ببين رابطه ما از پايه مشكل داره اخه
حالا سن به كنار خودت ميدوني من با خيليا رابطه دارم تو ميتومي قبول كني
هانيه:اره تو فقط مال من باش منو پس نزن من مشكلي ندارم با هركس ميخاي رابطه داشته باش
ميلاد:الان داري اين حرفو ميزني بعدا خودت همچين حساس بشي
خلاصه از دست اين هانيه خانوم نميدونستم چيكار كنم نا خاسته تن به خاستش دادم و گفتم چهار روز ديگه بزرگتر ميشه باد سرش ميخوابه خودش سرد ميشه ميره
خلاصه هانيه خانوم قصه شد دوست دختره بنده فكر كن جاي بچم بود من اگه زود ازدواج ميكردم بچم حالا نه هم سنش ولي ديگه نصف سن هانيرو داشت اين دختر انقدر با نمك و شيرين بود كه منم ديگه فكر كنم عاشقش شده بودم ميرفتم دم مدرسش دنبالش با ي حسه غروري جلوي دوستاش با من پز ميداد و باهام حالش خيلي خوب بود مادر و خواهرشم وقتي فهميدن با منه و خب ميشناختن منو سپردنش بهم مادرش گفت فقط مراقب بچم باش…

2 ❤️

2021-07-24 13:50:21 +0430 +0430

فصل دوم قسمت بيست و چهارم(عشق)

خلاصه هانيه شده بود همه زندگيم فكر نميكردم ي روز اينجوري بشه اوايل فقط تو اين فكر بودم اين چهارروز ديگه به خودش مياد ول ميكنه ميره ولي الان جفتمون انقدر به هم وابسطه شده بوديم كه بدون هم نميتونستيم تو اين مدت هم هيچگونه رابطه جنسي باهاش برقرار نكردم اون ازم ميخاست ولي من قبول نميكردم فقط اجازه داشت تو بغلم بخوابه بعده يك سال بازم با اسرار خودش دادم برام ساك زد ولي بيشتر نميزاشتم جلو بره ازم قول گرفته بود هجده سالش كه شد به عنوان كادوش باهام سكس كنه و پردشو بزنم و ديگه چيزي نمونده بود به هجده سالگيش چه زود گذشت دو ساله باهميم اون شبو هيچوقت فراموش نميكنم كل خونرو شمع چيدم روي تختو پره برگ گل كردم و با عشقم هم اغوش شديم خيلي دوسش داشتم عروسك كوچولوي من بود همه كاري براش ميكردم
شب هجده سالگيش با زدن پردش ديگه مال خوده خودم شد ميگفت ميلاد خيلي دوستت دارم بخاطرش همه روابطمو قطع كرده بودم مادر و خواهرش هنوزم ازم ميخاستن باهام باشن ولي بخاطر هانيه دست رد به سينشون ميزدم
فرداش با مادرش صحبت كردم و دخترشو خاستگاري كردم اونم از خداش داماد بهتر از من كجا گير مياره با پدرش مطرح ميكنه و با خانواده رفتيم خاستگاري و همه چيز خيلي خوب پيش رفت و منو هانيه ازدواج كرديم و واقعا از انتخابم راضي ام خيلي زندگيمو دوست دارم هانيه جونش برام ميره وقتي يكي تو زندگيت هست كه اين همه براش مهمي حتي بيشتر از خودش به تو اهميت بده تو خوشبخت ترين ادم روي كره ي زميني و من از ته دل اين خوشبختيو حس ميكردم و به هيچ عنوان نمبخاستم از دستش بدم الان ديگه همه چيزاي خوبو فقط براي خودم نمبخاستم اول براي هانيه بعد خودم شده بود همه زندگيم ميلادي كه ميگفت من دم به تله نميدم و ميخام مجرد زندگي كنم الان ديگه رفته بود قاطي مرغا چند سال بعدم خدا اولين بچرو به ما داد پسر بود اسمشو گذاشتيم نيما و منو هانيه حس خوبه پدر و مادر شدن هم چشيديم و ديگه من به عنوان يك همسر و يك پدره خوب دنبال فراهم كردن آسايش و راحتيشون بودم و باز بي خبر از اتفاقايي كه پيشه روم بودن و مسيري كه زندگيه همرو تغيير داد…و باز هم غرق در لذت بي انتهاي سكس…

اين داستان ادامه دارد…

پايان فصل دوم

1 ❤️

2021-07-24 13:52:15 +0430 +0430

دوستان ارادت🤠

فصل دوم داستان هم به پايان رسيد🙂

اميدوارم مورد پسند همه عزيزان قرار گرفته باشد😘

به زودي منتظر فصل سوم باشيد…😄

با آرزوي بهترين ها براتون🌹

1 ❤️

2021-07-24 19:41:54 +0430 +0430

زلف آشفته و خوي كرده و خندان لب و مست
پيرهن چاك و غزلخوان و صراحي در دست

نرگسش عربده جوي و لبش افسوس كنان
نيمه شب بر سر بالين من آمد بنشست

سر فرا گوش من آورد و به آواز حزين
گفت كاي عاشق شوريده من خوابت هست!؟

عاشقي را كه چنين باده شبگير دهند
كافر عشق بود گر نشود باده پرست…

حافظ

1 ❤️

2021-07-24 19:59:23 +0430 +0430

فصل سوم قسمت يك(اتفاق بزرگ)

چند سالی میگذشت،همه چیز خیلی خوب بود
یه مرد متاهل و متعهد به خانوادم بودم پسرم نیما پنج سالش شده بود خدا یه دخترم به من و هانیه داد اسمشو گزاشتیم بهار خیلی از زندگیم‌ راضی بودم هانیه یه زن همه چیز تمام بود برام و عشق و محبتی که به پام میریخت منو از هر لحاظی ارضا میکرد همونجور که گفتم همه روابطمو قطع کرده بودم میلادی که ی زمانی صب تا شب کص و کونای رنگ و وارنگ زيره دستش بود حتی با خواهر های خودم هم دیگه سکس نکردم البته اونام دیگه هرکدوم مشغول زندگیشون بودن،فقط مهناز ازدواج نکرد که از اولم خودش میگفت دوست نداره ازدواج کنه به درسش ادامه داد تو ی دانشگاه خوب تو خارج و میرفت و میومد
خانم بزرگ یا همون فرحناز که من الان فرح صداش میکنم تو این مدت خیلی سعی کرد خودشو بهم نزدیک کنه اگر من اون میلاد سابق بودم حتما از خجالت کص و کونش در میومدم به نظر،خودش خیلی تمایل داشت ب رابطه با من ولی خب چرا من،از من بهتراشو تو دست و بالش داشت حتما برنامه هایی داشت زن زرنگی بود کاریو تا براش منفعت نداشت انجام نمیداد حتی سکس
خلاصه هربار از طرف من با مخالفت مواجه میشد
یه روز گفت یه مهمانی خانوادگی دارم دوست دارم توام باشی با پسرا و عروس های من اشنا بشی
با اینکه خیلی تمایلی نداشتم ولی به اسرار قبول کردم
شنیده بودم خانوم بزرگ چهارتا پسر داره ولی ندیده بودمشون همسرشم بیست سال پیش مرحوم میشه و فرح خودش این بچه هارو بزرگ کرده بود تو این سالها دیگه ازدواج هم نکرد
البته با وضع خوبی که داشتن و حتما ارثی ام که همسرش برای فرح و بچه هاش به جای میزاشت زندگی شاهانه خوبی ساخته بودن دلیل اینکه من بچه هاشو ندیده بودم این بود که ساکن ایران نبودن شیش ماه اینور بودن شیش ماه اونور
خلاصه شب مهمانی با خانواده بزرگ فرح اشنا شدم
امیر پسر بزرگش جراح قلب و همسرش شقایق ماما
امین پسر دومی جراح مغز و عصاب و همسرش نورا پرستار
البرز پسر سوم مهندس هوا فضا و همسرش آنا طراح لباس
و پسر کوچیکش افشین مهندس معمار و همسرش شیوا اونم مهندس معمار
اگر با نوه های فرح میخاستی حساب کنی خانواده خیلی پر جمعیتی بودن همه ام ادم حسابی تحصیل کرده با فرهنگ واقعا اونشب من کلی چیز یاد گرفتم ازشون و مهمانی خیلی خوب برگزار شد و تمام،شب تو راه خونه هانیه میگفت میلاد چه عشقی میکنه این فرحناز خانوم گفتم چطور گفت ندیدی بچه هاشو عروساش‌و نوه هاش چجوری دورش میچرخیدن و بهش احترام میزاشتن
گفتم از کجا میدونی هانیه جان شاید همه اینا ظاهری باشه
هانیه:توام به همه چیز بد بینیا
میلاد:نه عشقم نه فدات بشم تو دیگه خیلی خوشبینانه نگاه میکنی
خلاصه رفتیم خونه اون شب هانیه حسابی حشری بود و با کص و کونش بازم ی شب رویایی برام ساخت
خیلی از ازدواجمون میگذشت ولی همچنان عشقمون داغ مثل روز اول بود تا اینکه اون اتفاق بزرگ اوفتاد…

1 ❤️

2021-07-24 20:00:49 +0430 +0430

فصل سوم قسمت دوم(وقوع)

یک روز شرکت بودم تقریبا وسطای روز بود مهناز سراسیمه وارد اتاق شد…
میلاد:خاک تو سرت کنن دختر یکم سنگین باش من اینجا رئیسم خیر سرم همینجوری بدون هماهنگی سرتو میندازی میای تو…
مهناز:ول کن این حرفارو بابا نمیدونی چیشده که
میلاد:یه لحظه ترسیدم برا کسی اتفاقی اوفتاده باشه
گفتم بگو ببینم چیشده؟
مهناز:واي ميلاد وای میلاد امروز چیزیو دیدم که شاخ دراوردم همه پرام که هیچ پرچامم ریخت
توام اگه بشنوی گوز پیچ میشی…
میلاد:دیوونه ترسیدم گفتم شاید کسی چیزیش شده حالا چی دیدی بگو ببینم
مهناز:اصلا همینجوری امکان نداره شرط داره
میلاد:چی کص تفت میدی نمیگی پاشو برو
مهناز:خب حالا میگم ولی شرط داره شرطش هم اینه که یه صفایی به کص و کون ابجیت بدی…
میلاد:چی میگی مهناز میدونی که…
مهناز:اره ميدونم اقا داداشه ما الان يه مرد متعهد شده شوخي كردم باوو
بعد گوشيشو دراورد و گفت بيا داداشي بيا اين كليپو ببين كه يه عمر خواب بوديم سرمون عين كبك تو برف بوده…
گوشيو ازش گرفتمو زدم فيلم پخش بشه
واي خداي من
واي خداي من
واي خداي من
چي داشتم ميديدم،یه آن دنیا دور سرم چرخید
معین داشت مامان سارارو میگایید…
معین؟
مامان سارا؟
عه
من فکر میکردم این همه سال من دارم کیفشو میبرم و با خواهرام پنهانی رابطه دارم…
فکر میکردم معین یه ادم بی عرضه ای باشه
ولی…
باور نمیکردم با اینکه فیلمش تو دستام بود
گفتم مهناز این فیلمو از کجا اوردی؟
مهناز:داغه داغه همين امروز خودم گرفتم
بي خبر رفتم خونه با اين صحنه مواجه شدم نميدونم چيشد به ذهنم زد فيلم بگيرم بعدم كه زدم بيرون نفهميدم چجوري تا اينجا رسيدم.
گوشيتم كه جواب نميدادي ببينم كجايي خدا خدا ميكردم شركت باشي.
ميلاد:مهناز باورم نميشه يعني اينا چند وقته رابطه دارن؟
مهناز:نميدونم والا ولي فكر كنم مدت طولاني باشه…
رفتم تو فكر عميق هم تو فكر بودم با صداي بلند مهناز به خودم اومدم
ميلاد ميلاد ميلاد
ميلاد:هان هان چي ميگي
مهناز:چيه تو فكري البته من ميدونم ب چي فكر ميكني به اين فكر ميكني كه اين همه سال از سكس با مامان محروم بودي…
واقعا هم راست ميگفت به اين هم فكر ميكردم
اخه چجوري اين رابطشون شكل گرفته؟
چرا مامان با من چنين رابطه اي برقرار نكرد؟
يعني اونام اين رازشونو اين همه سال مثل من و مهشيد و مهناز پنهان كرده بودن؟
كلي سوال تو سرم بود كلي چرا؟واقعا چرا؟
مهناز:ميلاد چيكار كنيم الان؟
ميلاد:فعلا كاري نكن اين فيلمم برام بفرست به مهشيدم فعلا حرفي نزن تا ي فكري كنم…

1 ❤️

2021-07-24 20:02:02 +0430 +0430

فصل سوم قسمت سوم(سارا)

چند روزي بود ذهنم حسابي مشغول بود بالاي هزار دفعه اون كليپو نگاه كرده بودم
هانيه تو خونه بهم ميگفت چيه حس ميكنم ميزون نيستي،الكي ميگفتم بخاطره كاره سرم شلوغه خستم اونم نگرانم بود بيشتر بهم ميرسيد اين زن فرشته بود وقتي نشست روي پام تا ارومم كنه نگاهش كه كردم انگاري همه غمام يادم رفت همه چيزو فراموش كردم رفتم سمت لباش و شروع كرديم بوسه هاي پشت هم هانيه گاهي شيطنت ميكرد لبمو ي گازه كوچيكي ميگرفت بعد دستمو گرفت برد تو اتاق گفت بيا بريم كه ميخام حال اقاييمو خوب كنم شارژش كنم اون شب حسابي برام سنگ تموم گذاشت…
تا صب نتونستم بخوابم باز فكرو خيالا پيداشون شده بود…
و از طرفي وسوسه هاي شيطاني…
مامان سارا زني بود كه هر مردي ارزوي كردنشو داشت…
منم اين همه سال تو كفش بودم ولي هيچوقت جرعت نداشتم بخام حتي فكر كنم دربارش…
اخه چرا الان؟
چرا الان بايد اين موضوعو بفهمم؟
من با خودم عهد بسته بودم هيچوقت به هانيه خيانت نكنم…
اون ميلاده قبلو خيلي سال بود محارش كرده بودم
ولي همه فكرو ذكرم شده بود مامان سارا
چپ ميرفتم مامان سارا
راست ميرفتم مامان سارا
از كار و زندگي اوفتاده بودم چيكار بايد ميكردم
ايا بايد اين حسو همينجا خفه ميكردم و صداشم در نمياورديم و همه چيز مثل قبل عين يه راز باقي بمونه
اما چه رازي ديگه اگه بخامم نميتونم فراموش كنم
خيلي خودمو كنترل كردم كه نرم سمت مامان سارا حتي چند باري تا مرزش هم رفتم ولي خودمو كنترل كردم،ولي خب اين شهوت لعنتي بدجوري منو احاطه كرده بود و دلو زدم به درياعو رفتم سراغ مامان سارا…
سارا:به به ببين كي اومده پسر كوچولوم اومده
ميلاد:سلام مامان
سارا:سلام به روي ماهت عزيزدل مادر خوبي؟
اومد در اغوشم گرفت و بوسيدم و رفتيم داخل
سارا:بشين پسرم بشين الان برات ميوه ميارم چاي هم تازه دمه
گفتم مامان چيزي نميخام بيا بشين كارت دارم…
يكم شوكه شد نشست و گفت چيشده با هانيه به مشكل خوردي؟
ميلاد:مامان چطور دلت اومد؟
سارا:چيو چطور دلم اومد عزيزكم چيشده؟
ميلاد:چطور دلت اومد اين همه سال منو از خودت محروم كني
سارا:يعني چي ميلاد جان مادر منظورت چيه من تورو از چيه خودم محروم كردم اخه؟
ميلاد:مامان بسته تظاهر بسته ظاهر نمايي
من ميدونم تو و معين باهم رابطه دارين…
اينو كه گفتم محكم يه كشيده خوابوند تو گوشم و گفت خفه شو پسره ي نفهم هرچي از دهنت در مياد داري به مادرت ميگي…
من بدون هيچ حرفي فقط كليپو پلي كردم و گوشيو دادم دستش…
كليپو كه ديد پاهاش شل شد نشست رو مبل
تو شك بود كه صداي زنگ گوشيش به صدا در اومد وقتي جواب داد يهو ديدم رنگش پريد و اشكش جاري شد پخش زمين شد رفتم بالا سرش مامان،مامان چيشدي كي بود گوشيو از زمين برداشتم الو…

1 ❤️

2021-07-24 20:03:41 +0430 +0430

فصل سوم قسمت چهارم(داغ)

داغ دار شده بوديم…اون تلفن خبر فوت معين و به ما داد.
باورمون نميشد معين كه جوون بود متوجه شديم بخاطر مصرف بيش از حد مواد اوردوز كرده
اخه تا اونجايي كه من ميدونستم معين اهل اين چيزا نبود
ولي ديگه گذشته بود و برادمو از دست دادم
درست تو روزي كه تصميم گرفته بودم رازش با سارارو بر ملا كنم…
سارا با اينكه ميدونست ديگه من در جريانم اصلا حرفي درباره اون موضوع نزد
منم ديگه تا مدت ها كه حال سارا يكم بياد سره جاش اصالا به روش نياوردم
از دست دادن برادرم به كنار بعد يه مدت مبينا هار شده بود اذيت ميكرد يه ادم ديگه شده بود
يه هرزه به تمام معنا شده بود
ي روز با پول و كتك و تحديد مجبورش كردم بچش كه البته بچه خودم ميشدو بده به من و بره اونم قبول كرد تا زماني كه معين بود براي دخترم ياس پدري ميكرد الان اين مادر ننگ بود براش درسته ياس منو عمو صدا ميكرد ولي خب من كه ميدونستم در اصل پدرشم
ياس دوازده سالش بود تقريبا دختر بزرگي شده بود
مامان سارا ميگفت ياسو بگو بياد پيش من باشه من گفتم نه دوست داشتم حالا كه معين نيست خودم براي ياس پدري كنم
هانيه ام حرفي نداشت
اينجوري بود كه ياس وارد خونه ما شد براش يه اتاق اماده كردم هم اون مارو دوست داشت هم منو هانيه خيلي دوسش داشتيم خداييش هانيه عين يه مادره دلسوز باهاش برخورد ميكرد همونجوري كه با نيما و بهار بچه هاي خودمون بود
نيماعم كه خب اون موقع هنوز بچه بود ولي رابطه اونم با ياس خوب بود ابجي صداش ميكرد بهارم كه هنوز شيرخواره بود
خيالمم ديگه از بابت ياس هم راحت شد
ولي هنوز دلم با مامان سارا صاف نشده بود
گذشت و گذشت تا ي روز خودش بهم زنگ زد
سارا:سلام ميلاد جان مامان خوبي؟
ميلاد:اي بد نيستم جانم؟
سارا:پاشو بيا خونه بايد باهم حرف بزنيم
ميلاد:چشم چيزي لازم نداري تو مسير بگيرم
سارا:دستت درد نكنه فقط خيلي مراقب خودت باش منتظرتم…

1 ❤️

2021-07-24 20:05:29 +0430 +0430

فصل سوم قسمت پنجم(مامان)

با اينكه از دست مامان شاكي بودم ولي دوست داشتم حرفاشو بشنوم
البته اونم مقصر نيست نميتونم ارزش انتظاري داشته باشم
وظيفه مادريشو كه هميشه به نحو احسنت انجام داده همه جوره هوامونو داشته چيزي برامون كم نزاشته پس من نميتونم انتظاره ديگه اي داشته باشم
ولي دلمم براش ميسوخت من خيلي دوسش داشتم و حتي ميتونم به قطع بگم اونم منو از بچه هاي ديگش بيشتر دوست داره اما چرا با معين؟
رسيدم خونه با مامان سارا نشستيم الهي دورش بگردم چقدر از اون موقع تا حالا شكسته شده بالاخره داغ فرزند سخته خدا براي هيچكس نخاد.
رفتم كنارش و گرفتمش در اغوشم يكم نازش كردم بوسش كردم ديدم داره گريه ميكنه اشكاشو پاك كردم گفتم مامان نبينم غمتو مگه ميلادت مرده
خودم نوكرتم خودم خاك پاتم تو فقط دستور بده
من غلط كردم اون روز اگه اون حرفم زدم منو ببخش
فقط تو ناراحت نباش كه الان ديگه تحمل ناراحتيه تورو ندارم مامان…
پيشانيمو يه بوس كردو پاشد رفت دست و صورتشو شست و دوتا چاي ريخت اومد نشست كنارم…
سارا:ببين ميلاد جان خودت ديگه همه چيو ميدوني چيزي برا پنهان كردن نمونده رابطه من و معين خيلي ناخاسته صورت گرفت كه بعد كم كم بيشتر شد و به جايي رسيد كه خودمون هم حسابي راضي بوديم و لذت ميبرديم شايد تو درست بگي من ب عنوان مادر براي تو كم گذاشتم اگر من با معين بودم پس تورم نبد از خودم محروم ميكردم منو ببخش پسرم؟
ميلاد:چي ميگي مامان تو تاج سرمي من كي باشم كه شمارو ببخشم…
سارا:حالا بدو بغل مامانت كه دلش بدجوري هواي پسر كوچولوشو داره…
اون روزو مامان برام تبديل كرد به يه روز يه ياد ماندني
تا اون روز فكر ميكردم سكس با خواهر خيلي لذت بخشه
اما وقتي با مامان سارا سكس كردم فهميدم تهه لذت همينه واي كه چقدر خوب بودو من اين همه سال ازش محروم بودم سير نميشدم خوده خوده بهشت بود…غرق بودم در لذت بي انتهاش…

1 ❤️

2021-07-24 20:06:55 +0430 +0430

فصل سوم قسمت ششم(تعهد)

از لذت بي انتهاي سكس با مامان سارا تو پوست خودم نميگنجيدم…
اما از اينكه تعهدم به هانيرو شكسته بودم ناراحت بودم
مني كه اين همه مدت خودمو كنترل كرده بودم
اصلا چرا الان بايد از راز مامان با خبر ميشدم؟
ولي ديگه كار از كار گذشته بود و ديگه مامان سارارو به دست اورده بودم شايدم همه اينا يه حكمتي درش باشه كي ميدونه…
واقعا نميتونستم ازش دل بكنم اين مدت از خواهرام دل كندم ولي سارارو نميتونم اغوشش پره از ارامشه برام ارامشي وصف نشدني…
تو روي هانيه نميتونستم نگاه كنم ميديدمش از خودم بدم ميومد،شرمسار ميشدم
من دست خودم نبوده از همون كودكي الوده به سكس و اين رابطه ها شدم درسته ي مدت از زمان متاهلي اون ميلاد اصليو محارش كردم ولي خب تا كي،من اتيشه زير خاكستر بودم و با مامان سارا دوباره گر گرفتم…
اره شايد درست شايد اشتباه اما اون ميلاده سابق باز برگشت…من كه ديگه خائن شده بودم ديگه چه فرقي ميكرد با مامان سارا باشم يا كس ديگه…
بعد از مدت ها باز رابطم با مهشيد و مهناز شروع شد حتي دوباره با زن عمو الهام هم خوابيدم…
واقعا بعد اين همه دوري از اين مدل سكس ها واقعا لذت بخش بود با اينكه شايد بارها و بارها باهاشون سكس كرده بودم اما انگار باز تازگي داشت و حال و هواي قديمو برام زنده ميكرد…
غرق در سكس بودم كه باز فرحناز سعي كرد خودشو بهم نزديك كنه منم ديگه الان اون ميلادي نبودم كه جلوي خودشو بگيره خيانت نكنه زدم كص و كونشو جر واجر كردم برق خوشحاليو تو چشماش ديدم انگاري ازين كه بالاخره منو به دست اورد خوشحال بود با اينكه سني ازش گذشته بود و كص و كوني گشاد كرده بود ولي هنوز جذاب و سكسي بود خوب بلد بود عشوه گري كنه و دل ببره اما من ديگ هيچي برام مهم نبود فقط ميكردم
من كه شاشيده بودم تو عشق و عاشقي با خيانتم
شماام بشاشيد به عشق و عاشقي بره
اينجاس كه شاعر ميگه عشق چيه بابا كيرم توش…

1 ❤️

2021-07-24 20:09:00 +0430 +0430

فصل سوم قسمت هفتم(فرح)

بعد از سكس با فرح،دعوتم كرد به يه مهماني…
ولي تاكيد كرد تنها و بدون همسرم برم…
ميلاد:من هرجا دعوت باشم هانيرم ميبرم…
فرح:اينبار ب نظره من نياريش بهتره ممكنه چيزايي ببينه كه دوست نداشته باشي بدونه…بگو ميري يه جلسه كاري
ميلاد:مگه چه خبره تو اون مهموني؟
فرح:نترس خبره خاصي نيست فقط مهماني خيلي ويژه و سكرتِ اين نقاب هم بگير قبل از وارد شدن بزن…
ذهنم درگير مهماني بود يعني چه خبره چرا با نقاب بايد برم
تا قبل از مهماني كلي فكر تو سرم بود كه يعني چه خبر ميتونه باشه…
وارد مهماني كه شدم تقريبا همه مهمان ها امده بودن شلوغ بود همه مثل من نقاب به صورت داشتن…
از بين جمعيت تشخيص پسراي فرح برام راحت بود…
به جو و فضاي مهماني نميخورد مهماني معمولي باشه از لباساي فوق باز و سكسي خانوما ميشد راحت اينو فهميد و اينكه ميديدم راحت همديگرو دستمالي ميكنن سكس نميكردن ولي قطعا اخر اينجور مهماني ها به سكس هم ختم ميشه… حتي شايد سكس گروهي يا شايد يه چيز وسيع تر سكس گروهي و خانوادگي چه فكرايي كه نميكردم…
به مهمان ها ميخورد بيشتريا زوج باشن اما بودن خانوما و اقايوني كه مثل من تنها بودن هرچي چشم ميچرخوندم خبري از فرح نبود اون منو دعوت كرده بود الان خودش معلوم نبود كجاس…
در همين هين كه چشم ميچرخوندم كه ببينم ايا فرحو پيدا ميكنم چشمم خورد به يه مردي كه خيلي ب نظر اشنا ميومد حتي لباساي تنش هم اشنا بود يكم كه بيشتر دقت كردم درسته اقا حشمت بود پدرم…!
يعني كه چي حشمت اينجا چيكار ميكنه جوري كه توي ديدش نباشم نگاهش ميكردم البته اگرم منو ميديد با اون نقاب شايد نميتونست تشخيص بده شايدم مثل من ميتونست راحت تشخيص بده… جوري كه متوجه نشه نزديكش وايسادم همين هين يه مردي اومد كنارش و شروع كردن صحبت كردن واي من اينم كه عموم بود يعني چي اينا تنهان اومدن يا با كسي اومدن اينجا بيشتر زوجن منم كه امروز پيش مامان سارا بودم اگه قرار بود با بابا جايي برن بهم ميگفت حدس زدم اين دوتا داداش دور از چشم زناشون اينجان تا تهه داستانو خوندم
حتي فهميدم كه فرح هم ازين ماجرا خبر داشته و از قصد كاري كرده كه اينجا باشم و اين مرضوع برا منم اشكار بشه ديگه صلاح نديدم بمونم اومدم از خونه بزنم بيرون كه فرح منو ديد كجا ميري گل پسر؟
ميلاد:ببخشيد ولي ديگه نميتونم بمونم بايد برم
فرح:بابات و عموتو ديدي؟
ميلاد:دنبال چي هستي تو،به چي ميخاي برسي چرا اصل حرفتو نميزني فرح…
فرح:اگه نميخاي تو مهموني باشي اشكال نداره بيا بريم اتاق من اونجا كسي مزاحم نميشه منم كل ماجرارو برات تعريف ميكنم…

1 ❤️

2021-07-24 20:14:34 +0430 +0430

فصل سوم قسمت هشتم(جرقه)

فرح:از اونجایی که تو بچه تیزی هستی باید متوجه شده باشی که این مهمونی يه مهموني ساده نیست و هرکسی اجازه ورود ب این مهمانی و نداره.
افراد و زوج های فرهیخته ای در این مهمانی هستن و همه چیز و همه نوع رابطه ای در این مهمانی ازاده بدون هیچگونه محدودیتی کسی که اجازه ورود ب این مهمانی پیدا کنه پا توی دنیای سکسی بزرگی میزاره…
و تو اگر الان اينجايي اول از همه بخاطره اينه كه من ميخام و تو توي دل من جا باز كردي…
و دوم اينكه تو تنها كسي هستي كه ميتوني بعد مدت ها يه تحول عظيمي به اين مهماني ها بدي.
ميلاد:من متوجه نشدم حالا همه اين حرفا درست بابام و عموم اينجا چيكار ميكنن يعني چي من ميتونم تحول عظيمي ايجاد كنم؟
فرح:ميدونم خيلي سوال داري كم كم به همش ميرسي حالا پاشو برو اون مانيتورو روشن كن و تماشا كن ببين تهه مهموني چي ميشه باباعو عموت اينجا چيكار ميكنن تا كم كم برسيم به خودت…
مانيتورو روشن كردم با حرفايي كه فرح زد از ديدن اين صحنه ها اصلا متعجب نشدم هر كسي ي گوشه مشغول سكس بود هركس با هركسي دوست داشت مشغول بود گاهي جاهاشون عوض ميشد وايه من پسراي فرح كه همه بودن يعني صد درصد خانوماشونم توي همين جمعن و حتما دارن زيره يكي اه و ناله ميكنن بابا و عمو هم ي گوشه مشغول بودن و سه تا خانوم داشتن بهشون سرويس ميدادن تنها چيزي كه درباره بابا و عمو فكر نميكردم همين بود زن عموي بدبختم بخاطر اينكه شوهرش درست بهش نميرسيد اومد به من داد نبود ببينه عمو چجوري تو كص و كون زناي مردم تلنبه ميزد پس بگو اينجور جاها خودشو خالي ميكرده براي زنش حوصله نداشته باباعم كه ديگه هيچي هرچي تصوير خوب ازش تو ذهنم ساخته بودم خراب شد البته من شايد انتظار ديگه اي داشتم ازش وگرنه اونم داشت زندگي ميكرد و از زندگيش لذت ميبرد مثل من حتي به غلط…
يكم بعد فرح كه با ديدن صحنه هاي سكسي حشري شده بود پاشد مانيتورو خاموش كردو گفت ديدني ها بسته ديگه بيا به داد كص من برس…
بعد از يه سكس جانانه و خالي كردن همه ابم تو كصش گفت:من سارارو دورادور ميشناسم دافه قدريه،كير راست كنه،خوب ميتونه به پسراي من سرويس بده…
از حرفش عصابم خورد شدو گفتم زر نزن زنيكه من رو مادرم حساسم درباره اون درست حرف بزن…
فرح:چيه غيرتي شدي چطور تو مادره اونارو ميكني چيزي نيست اونا مادر تورو بكنن بده؟
ببين اگر بابا و عموت اينجان فقط بخاطره اين بوده كه ي روزي بتونم مادرت سارارو بيارم توي جمع
از بابات كه نا اميد شدم گفتم شايد تو بتوني استارت يه سكس بزرگ خانوادگيو بزني…
البته براي توام بد نميشه تو فقط مادرتو مياري در عوضش من و عروسام و حتي زناي ديگه مهماني ماله تو ميشن ميتوني خودتو تو كص و كون و سينه هاشون غرق كني…

1 ❤️

2021-07-24 20:16:00 +0430 +0430

فصل سوم قسمت نهم(تصميم درست)

بعد از اون شب و اون مهماني نميدونستم بايد چيكار كنم هرچي بود نبد عجولانه تصميم ميگرفتم بحثي نبود كه بشه سر سري تصميم گرفت بايد روش فكر ميكردم و با برنامه ريزي جلو ميرفتم بايد يه تصميم درست ميگرفتم
خلاصه گذشت و منم به خيلي چيزا فكر كردم بايد جمع بندي ميكردم و بعد اگر خاستم اعلام ميكردم…
ي روز پيش مامان سارا بودم خيلي پاپيچش شدم كه رابطش با معين چجوري شروع شد اول نميگفت با اسرار من گفت من ديگه رازي پيشت ندارم اينم بدون اشكال نداره
خيلي سال پيش وقتي منو داييت(سهراب) داشتيم باهم سكس ميكرديم معين متوجه ميشه و مچ مارو ميگيره منم از اون روز ناخاسته باهاش وارد رابطه شدم البته اولش ناخاسته بود يه جورايي بايد بهش باج ميدادم كه جلو بابات حرفي نزنه ولي بعده ها خودمم دوست داشتم پسرم بود از گوشت و استخونم بود ازش لذت ميبردم همينجوري كه الان از پسر كوچولوم لذت ميبرم…
ميلاد:پس كه اينطور اي دايي سهراب خاركسده پس توام اره عجب مارمولكي
سارا:نگو داداشمو گناه داره حالا يه سوپرايزي برات دارم بعدا بهت ميگم…
مامان سارا هنوز نميدونست كه منم با خواهراي خودم رابطه دارم اون فيلمم نگفتم مهناز ازش گرفته گفتم اون روز خودم اومده بودم خونه سر بزنم فيلم گرفتم ب مهنازم گفتم اصلا ب روي مامان نياره ب اونم حتي نگفتم كه من الان با مامان رابطه دارم از وقتي فرح قضيه سكس خانوادگيو بهم گفت ذهنم درگير بود كه چرا ما نكنيم اينكارو دوست نداشتم تن به خاسته فرح بدم تصميم داشتم حتي بابا حشمتم ازين داستان بكشم بيرون اگر بنا به سكس خانوادگي باشه همه چيز داخل خانواده خودمون باشه بهتره تا اينكه من بخام مادرمو بيارم چهارتا نره خر بكننش درسته اونام مادر و زنشونو در اختيارم ميزارن ولي بازم ارزش اينو نداره كه مادرم بره زير كير غريبه براي همين دست رد زدم به سينه فرح و مطمئن بودم كه تصميم درستي گرفتم حتي همه قضيرو به سارا گفتم اول يكم از بابا ناراحت شد ولي بهش حق داد گفت مگه خوده من بهش خيانت نكردم اونم متقابلا اينكارو كرده پس نميتونم ازش گله كنم
اون فرحنازه بي شرفم ميشناسم قديم تو باشگاه باهاش اشنا شدم اونم منو از اونجا ميشناسه…
اين زن روانيه يه ديوانس از همون موقع زناي خوشگلو تور ميكرد براي پسراش چقدر دنبال من بود ولي بهش محل نميدادم…ديگه ام دوست ندارم هيچگونه ارتباطي با اين زن داشته باشي حتي كاري فهميدي؟
ميلاد:اي به چشم تو فقط جون بخا مامان عزيزم…

1 ❤️

2021-07-24 20:17:16 +0430 +0430

فصل سوم قسمت دهم(بيلاخ)

بعد از صحبت با مامان سارا و تصميم درستي كه براي زندگي گرفتم همه روابطمو حتي روابط كاريو با خوده فرح و شركتش تمام كردم و از اونجايي كه ميدونستم فرح زن زرنگيه ممكنه چيزي دستش داشته باشه بعدا بخاد به عنوان اهرم فشار استفاده كنه به همين دليل با يه هكر حرفه اي همه سيستم هاشو هك كرديم و ديدم بله كلي عكس و فيلم از من و بابا و حتي عمو داره و كلي عكس و فيلم از ادماي مختلف حتي عكس و فيلماي برهنه و سكسي عروساش عكسايي كه مربوط ب خودمون بودو پاك كردم بقيرم نگه داشتم كه اگر زماني از طرفش مشكلي به وجود اومد داستاني شد دستم پر باشه…
با كاري كه كردم فرح تا عمق سوراخ كونش سوخت
معلوم بود خيلي نقشه ها برامون كشيده بوده كه همش نقش بر آب ميشه بابا و عمورم نميتونستم علني برم بهشون بگم ديگه نرن به مهماني هاش مجبور شدم براي اونام يه داستان ساختگي درست كنم كه يكم بترسونمشون كه اونورا نرن.
تا بالاخره بشينم ببينم اين سكس خانوادگيو از كجا شروع كنيم و ايا اصلا خوب پيش ميره…
چون بازم بايد پنهان كاري ميكرديم هانيه نبد متوجه ميشد بچه هامون حتي شوهر مهشيد و بچش از همه مهمتر بابارو چجوري بياريم تو بازي درسته هممون تهمون باد ميده و خودمونو تو سكس وا داديم و كاره راحتيه استارت سكس خانوادگيو زدن اما باز بايد به عواقبش فكر ميكرديم…
گذشت ي روز مامان سارا گفت ميلاد وسايلتو جمع كن ميخايم دوتايي بريم مسافرت…
ميلاد:به به هميشه به تفريح و گردش حالا كجا قراره بريم؟
سارا:دماوند خونه داييت
ميلاد:خونه دايي سهراب؟چه خبره؟
سارا:خبراي خوب گفته بودم برات سوپرايز دارم
هرچي گفتم چه خبره و سوپرايزه چي اصلا انگار نه انگار ميگفت خودت اونجا متوجه ميشي…
خيلي وقت بود دايي سهرابو نديده بودم سهراب تقريبا هم سن و سال ساراس پشت به هم بودن اول مامان سارا بعدم دايي سهراب…
سهراب زن و بچه داشت زنش اذر يه زن سبزه خيلي معمولي قيافش چنگي به دل نميزد ولي اندام خوبي داشت كمي هم چاق بود و دختر داييم صبا ٣٠سالش بود اما هنوز مجرد بود اونم از نظره قيافه ساده بود ولي اندامش تو پر بود به مادرش رفته بود سينه و باسن درشتي داشت خلاصه من بيخبر از همه چي با مامان سارا راهي باغ دايي سهراب شديم…

1 ❤️

2021-07-24 20:19:02 +0430 +0430

فصل سوم قسمت يازدهم(دايي)

وقتي رسيديم با استقبال گرم دايي و خانوادش رو به رو شديم خيلي وقت بود همديگرو نديده بوديم خيلي حرفا داشتيم براي گفتن منو دايي سهراب خيلي باهم عياق بوديم بچه بوديم كلي ميزديم تو سرو كله هم ديگه ولي خب ديگه هركس رفت سراغ زندگي و سرنوشت خودش…
اون شب اتيش روشن كرديمو بساط كبابم دايي فراهم كرده بود اذر و صبا ام ديگه نميدونيد كلي بهمون رسيدن و سنگ تموم گزاشتن…
صبا:پسر عمه چرا خانوم بچه هاتو نياوردي؟
ميلاد:راستش خيلي يهويي شد اومدنمون ايشالله دفعه بعد با خانوم بچه ها مزاحم ميشيم
يه نگاهه خريدارانه اي بهم كردو گفت انشالله
سهراب:ولش كن بچرو صبا اومده دو روز اينجا دلي از عزا در بياره مجردي عشق و حال کنه…
صبا:بله خيلي ام خوش اومده قدمشون روي سره ما خب عمه از شما چ خبر كم پيدايي كمتر بهمون سر ميزني ما دوستتون داريم هنوزا پيش ما بيايد
سارا:فداي برادر زاده گلم بشم من كه خيلي دلتنگتون بودم
صبا:راستشو بگو شيطون دلتنگه ما يا داداشت
اذر:بگير بشين سره جات دختر زشته جلو اقا ميلاد انقدر لودگي نكن
صبا:اقا ميلاد كه از خودمونه و قراره خودمي ترم بشه
يعني چي قراره خودموني تر بشه؟
بعده يه اتيش بازي و كباب بازيه حرفه اي رفتيم داخل خانه با صبا رفتم اتاقش نشستيم يكم صحبت كرديم ديدم خانوم با چشماش داره منو ميخوره گفتم هوي تو خودت مگه پدر و برادر نداري به پدر و برادر مردم اينجوري نگاه ميكني
گفت دارم ولي به اين جيگريشو نه خوش به حال زنت تيكه خوبي گيرش اومده حتما قدرتو ميدونه
ميلاد:تو نميخاي ازدواج كني؟
صبا:نه بابا كسخلم مگه منم مثل مهنازه شما راحت دارم زندگيمو ميكنم دنبال دردسر نيستم
ميلاد:نيازاتو چجوري تامين ميكني؟
صبا:بي پرده حرف بزن منظورت سكسه بالاخره هستن كسايي كه تامينم كنن مثلا يكيش خودت
ميلاد:من؟حالا از كجا ميدوني من اينكارو ميكنم؟
صبا:همين كه اينجايي يعني براي همين كار اومدي
ميلاد:چي ميگي صبا منظورت چيه ازين حرفا؟
صبا:مثل اينكه بي خبري از همه جا نميدوني مامان جونت چرا اوردت اينجا؟
ميلاد:گفت سوپرايز داره اما حرفه ديگه اي نزد
صبا:چ مامان خوبي چه سوپرايز خوب تري
سوپرايزش ماييم
ميلاد:شماييد؟
صبا:اره در جريان رابطه مامانت با بابام كه هستي سارا همه چيو برام گفته…
خيلي ساله كه من و مامانم و بابام باهم سكس ميكنيم…
ميلاد:يعني تو با بابات خوابيدي؟
صبا:بله و گاهي سارا خانوم هم به جمع سه نفره ما ميپيونده و حال ميكنيم
خيلي وقت بود رابطمون ي نواخت شده بود و ما سه تا زن بابام تنها از پسمون بر نميومد قرار بود مامانت معينو بياره كه عمرش ب دنیا نبود الان قسمت تو شد به خانواده سكسي ما خوش اومدي…

1 ❤️

2021-07-24 20:20:07 +0430 +0430

فصل سوم قسمت دوازدهم(سوپرايز)

پس اين بود سوپرايز مامان سارا ولي بايد بهم ميگفت در جريان قرارم ميداد…
الان ديگه منم يه نگاه خريدارانه اي به صبا كردم اونم متوجه شد و خنديد بعد گفت پاشو بريم تو هال كه همه منتظر عضو جديدن منو اذر جون بيشتر وارد هال شديم مامان روي پايه دايي بود داشتن لب ميگرفتن اذرم داشت برا دايي ساك ميزد با ديدن من يكم خودشونو جمع كردن صبا گفت بفرماييد اينم از اقا ميلاد
سهراب:دايي جون بدو بيا كه اين كص و كونا بركت خدان درست نيست همينجوري رو زمين بمونن
يه نگاه به مامان سارا كردم اونم يه چشمك بهم زدو رفتيم روي كار صبا و مامانش اذر اومدن و افتادن ب جونم مامان ساراعم كه با دايي مشغول بود
سهراب:راست ميگن نو كه بياد به بازار كهنه ميشه دل آزار ببين ابجي پسرتو اوردي زن و دختره من همش اونورن
صبا:بابا جون نه كه به خودت خيلي داره بد ميگذره عمه سارا شاه كصيه براي خودش
سهراب:بله من كه راضي ام شمام كيف كنيد با ميلاده دايي بكن دايي جون كه حلالت باشه
كص و كونه زن و بچمو مال خودت بدون…
خلاصه اون شب تا صب منو دايي سهراب مامان سارا عو اذر جون و صبارو به همه روش هاي سامورايي مورد گاييش قرار داديم سه تاشونو به نوبت با دايي همزمان از كص و كون گاييديم حسه خوبي بود حتي ديدن گاييده شدم مامانم توسط داييم خيلي لذت بخش بود دايي ام كه غريبه نبود كه بخام غيرتي بشم خودي بود پس بزن بره جايي كه غم نباشه…
دوروز با مامان خونه دايي سهراب بوديم و اين دوروز همه كار كرديم حتي انقدر صبا از من لذت برده بود كه همون هفته باز پاشد اومد تهران و باهم رفتيم خونه مجرديم و حسابي ترتيبشو دادم
ميگفت اذر مامانش هم هنوز تو كفمه كيرم زير زبونش مزه كرده بود قرار شد ي روزم اذر بياد فقط خودم باشم و خودش تا حسابي از خجالت كص و كونش در بيام زن داییه تپلیمو…
يه موقع هايي ميگم خدايا اين ٢٥٠گرم گوشت(كص)چي بود افريدي كه سرش كل دنيا جنگه…
همين كص ادمو بيچاره ميكنه مثل مني كه نتونستم جلوي هواي نفس و هوسمو بگيرم خيانت كردم و دوباره اوفتادم توي دنياي وسيع سكس…
ايا اگر ي روز متوجه بشم هانيه ام خيانت كرده چه برخوردي دارم؟
فكرش هم ازارم ميداد هانيه زن من دنياي من نفسه من عشق من زير يكي ديگه نه نه نه
هانيه نه زن من نه نه نه نه
هانيه:عشقم بيدار شو داري خواب بد ميبيني
ميلادم عشقم پاشو،باز كن چشماي خوشگلتو ببين من كنارتم…
پاشدم ديدم هانيه نگران با ي ليوان اب كنارمه
هانيه:خوبي عشقم خواب بد ديدي بيا اين ابو بخور اروم بشي…
بعدم سرمو گرفت تو بغلش و شروع كرد سرمو ناز كردن چقدر مهربون بود اين دختر چقدر بهم اهميت ميداد ولي من چيكار كرده بودم
ناخوداگاه اشك از چشمانم جاري شد اما نزاشتم هاني متوجه بشه،زودي بغلش كردم و خوابيديم…

1 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «