اون شب زمستونی
اون اتاق تاریک
اون تخت خوابمون
اون خلوت دوتاییمون
که گرمای وجودمون سرمای هوا رو بی معنی کرده
لحظه ای که خودتو جمع میکنی تا بیشتر تو بغلم جا بشی
لحظه ای که بوسه به پیشونیت میزنم
لحظه ای که محکم تر بغلم میکنی و خاطرت از همه چی آسودهس
لحظه ای که لباسی بین یکی شدن جسممون وجود نداره
و با نوازش موهای لطیف و تن ظریفت، پا به دنیای خواب میذاریم…