❤️ یک انتقام شیرین (قسمت ششم) ❤️❤️

1403/01/27

اروتیک
دنباله دار
قسمت قبل
این قسمت دارای صحنه های اروتیک می باشد.
روزها به سرعت داشت سپری می شد و من باید زودتر نقشه هام رو عملی می کردم. دیگه مطمئن شده بودم که محمود به چه دلیلی که من ازش مطلع نبودم از روی عمد می خواسته شرکت ما رو زمین بزنه. شرکتی که با خون دل من و بچه ها تازه داشت سری تو سرها در می آورد.
صبح که رفتم شرکت نازی تو دفترم نشسته بود تعجب کردم، گفتم: عجیبه صبح زودتر از من تو دفترم نشستی خوش خبر باشی. گفت آخر هفته محمود یه مهمونی خصوصی و خیلی ویژه گرفته تو ویلای کردان، گفتم: خب ارتباطش با من چیه؟ گفت: سه تا رابط کله گندش مهمونشن. گفتم من چکار می تونم بکنم؟ گفت باید یه جوری تو هم تو مهمونی باشی. گفتم: با توجه به سابقه‌ای که محمود تو زمین زدن شرکتمون داشته و با شناختی که ازش دارم محاله من رو دعوت کنه. گفت: اینقدرها هم که فکر می کنی محال نیست، محمود خیلی بهت اعتماد کرده و چندین بار هم بهم این قضیه رو گفته فقط از موندنت تو شرکت مطمئن نیست، این اطمینان دادنه دیگه با خودته. بعدشم بغلم کرد و با بوسه ای که از لبام گرفت اتاق رو ترک کرد.
خیلی فکر کردم که ببینم چطور می تونم محمود رو مجاب به دعوتم تو اون مهمونی بکنه. عصر جلسه گزارش کاری هفته قبل رو داشتیم که محمود حتما تو این جلسه شرکت می کرد. تا اون موقع باید به یه نتیجه‌ای می رسیدم. از اونجاییکه می دونستم محمود علاقه شدید به چاپلوسی داره یکم گزارشم رو تغییر دادم و تا تونستم تو گزارشم بزرگنمایی کردم .
ساعت سه منشی تماس گرفت که برای جلسه برم اتاق کنفرانس. من هم با قیافه گرفته و ناراحت به سالن کنفرانس رفتم. طبق معمول اول محمود یه بیلان کلی از کارها و پیشرفت های شرکت تو هفته گذشته داد و بعدش نازی شروع به صحبت کرد و خیلی سعی داشت رو من مانور بده و یک سری از این پیشرفت ها رو به علت حضور من توی شرکت بدونه که خوشبختانه با تایید محمود و دیگر مدیرها قرار گرفت. بعد از صحبت های نازی نوبت من شد که بیلان کاری رو بدم. با بی حوصلگی بلند شدم و تشکر غَرایی از مدیریت محمود و همکاری همه جانبه نازی کردم و از کل مدیران تشکر کردم. گزارشم رو که در غالب پاورپوینت و چارت تهیه کرده بودم خیلی مفصل ارائه دادم که مورد توجه محمود قرار گرفت و با اینکه عادت نداشت از کسی تعریف کنه در کمال تعجب و ناباوری مدیران حسابی ازم تعریف کرد و آخرش گفت: جناب مهندس محسنی ظاهرا از چیزی ناراحتن یا شاید پیشرفت های شرکت چندان باعث رضایت ایشون نیستن. در جواب محمود سری تکان دادم گفتم نه جناب مهندس مومنی اتفاقا از پیشرفت ها خیلی هم راضیم هر چند از خودم بیشتر از این انتظار داشتم ولی ناراحتی من ربطی به امورات شرکت نداره.
محمود سری از روی رضایت تکون داد و گفت: اگه می تونم برای رفع ناراحتیتون کاری بکنم حتما بگین. گفتم: نه ولی اگه اصرار به دونستن دلیلش دارین بعد از جلسه مزاحمتون می شم. محمود گفت: حتما. جلسه تموم شد و مثل چند هفته پیش به عنوان مدیر نمونه انتخاب شدم. بعد از جلسه محمود گفت: بیا دفترم باهات کار دارم. چشمکی به نازی زدم . نازی که براش حال و احوالم سوال شده بود نفسش رو به علامت اینکه خیالش راحت شده بیرون داد.
پشت سر محمود وارد دفترش شدم بهم گفت: چت شده آرشام؟ گفتم: باید برای شرکتم اعلام ورشکستگی کنم. دیگه امکان ادامه فعالیت نداره و تا طلب ها سنگین نشده انحلال شرکت رو اعلام کنم بهتره. حضورم تو این شرکت هم نمی ذاره به شرکتم برسم. با توجه به اینکه قرارمون از اول حضور موقتی من تو شرکتت بود فکر کنم باید دنبال شغل جدید باشم.
محمود با تعجب ساختگی گفت: واقعا آرشام تو توی این چند ماهی که تو شرکت من بودی باعث پیشرفت عجیب مدیریت پروژه‌ها شدی. چجوری شرکتت ورشکست شده؟ گفتم: دنیا همینه دیگه گاهی تو دنیای رقابت آدم شکست می خوره و حیف که تو این مرحله از زندگی و با این همه سختی که برای اون شرکت کشیده بودم شکست خوردم.
محمود قیافه دلسوزانه‌ای به خودش گرفت و دستش رو روشونه من گذاشت و گفت مهم نیست خودم همه بدهی‌هات رو می دم اصلا یه شرکت دیگه ثبت کن خودم شریکت می شم. گفتم: نه دیگه حالا حالا ها حوصله شرکت و شروع دوباره رو ندارم. ترجیح می دم تو یه شرکت دیگه کار کنم. محمود خیلی جدی گفت: خب چرا همینجا نمی مونی الان موقعیتت عالیه، من و نازی بزودی با هم ازدواج می کنیم تو بیا جای نازی. گفتم: می دونی که از پارتی بازی خوشم نمی آد محمود، نمی خوام فردا بگن محسنی بخاطر رابطه فامیلی که با مهندس مومنی داشته پیشرفت کرده. محمود در حالیکه دو تا شونه من رو گرفته بود به من رو شدت تکان داد و گفت: چقدر بی عقلی تو، واقعا خری یا خودت رو زدی به خریت؟ همه می دونن از وقتی که تو اومدی تو بخش مدیریت پروژه و ساخت و سازها تقریبا نفر اول شدیم تو کشور. تا فردا فکرت رو بکن و بهم جواب بده اگه جوابت منفی بود مستقیم برو حسابداری تسویه حساب کن، اگر جوابت مثبت بود که به عنوان کارمند رسمی باهات قرار داد امضا می کنم و تمامی حقوق و مزایات حداقل دو برابر می شه و پنت هاوس برج کلاردشت مال تو می شه. شهرک کلاردشت که محمود داشت پزش رو می داد یکی از همون اَبَر پروژه های خودم بود که محمود ازم دزدیده بود، حالا می خواست با یه تیر دو نشون بزنه هم یه جورایی تحقیرم کنه و با مِنَت قسمت خیلی کوچک پروژه خودم رو به خودم برگردونه، هم به همه بگه یه همچین آدم لارجی هستم من. چیزی نگفتم گذاشتم تو توهم خودش بمونه فقط تشکری کردم و با قیافه عبوس از دفترش زدم بیرون. رفتم تو اتاق خودم و به نازی زنگ زدم که بیاد دفترم. نازی هم مثل برق خودش رو رسوند و گفت: چه خیر؟ جریان رو براش گفتم چشاش داشت برق می زد، گفت عجب جونوری هستی تو. قهقه‌ی موذیانه‌ای زدم و گفتم: قابلی نداره وایسا تماشا کن. بعدش دستام رو باز کردم و گفتم: نمی خوای تشکر کنی ازم؟ اومد تو بغلم و لب‌هام رو شروع کرد به خوردن. گفتم: چیز زیادی نمونده تا محمود رو زمین بزنیم. گفت: امیدوارم ولی محمود اژدهای هفت سره خیلی مراقب باش.
صبح دیرتر از همیشه به شرکت رفتم و به محض ورودم محمود من رو به دفترش دعوت کرد و در حالیکه نگرانی تو چشماش موج می زد گفت: دیر اومدی جناب مهندس. عذر خواهی کردم و گفتم: دیشب تا صبح خوابم نبرد، فکرم خیلی مشغول پیشنهاد شما بود. گفت: خب نتیجه؟ گفتم: فکر می کنم در حال حاضر همکاری با شرکت شما فعلا بهترین راهکاره فقط کمی بهم فرصت بدین تا مراحل انحلال شرکتم رو انجام بدم. در حالیکه برق خوشحالی رو تو چشای محمود می دیدم گفت: برای شرکتت خیلی متاسفم ولی در آینده نزدیک مطمئنم شرکت خیلی موفقی تاسیس می کنی.گفتم: خیلی بعید می دونم دوباره شرکتی بزنم، با توجه به پیشنهاد حقوقی شما نیازی به تاسیس مجدد شرکت ندارم. خنده‌ای از روی قدرت کرد و گفت: با کارگزینی و حسابداری صحبت کردم که در صورتیکه تمایل به ادامه همکاری داشته باشی از همین امروز به عنوان کارمند رسمی شرکت با حقوق و مزایای جدید مشغول به کار بشی. تشکری کردم و به دعوت محمود نشستم. زنگ زد و دو تا قهوه سفارش داد بعد به رییس کارگزینی زنگ زد و بعد به همسر خانم همایی که وکیل شرکت بود. بعد از صرف قهوه رییس کارگزینی در حالیکه کارتابلی دستش بود وارد اتاق شد که محمود گفت: بدید خدمت جناب مهندس. کارتابل رو باز کردم و دیدم فرم قرارداد توشه بدون اینکه بخونم و جای حقوق و مزایای درخواستی رو پر کنم امضاش کردم. محمود نگاهی با تعجب بهم انداخت و گفت: نمی خواستی مطالعه کنی؟ گفتم: نه وقتی شما به من اعتماد کردین نیازی به خوندن نبود. با خوشحالی دست‌هاش رو چند باری به هم زد و گفت: آفرین دقیقا طبق انتظار من عمل کردی بعدش کارتابل رو گرفت و حقوق صد میلیونی برام نوشت به اضافه خدمات و پاداش بسیار عالی. تشکری کردم و گفتم نیاز به این همه ریخت و پاش نبود جناب مهندس. گفت: حداقل کاریه که می تونم برات بکنم در ضمن یه سوپرایز ویژه هم برات دارم. در حالی که سعی داشتم خودم رو کنجکاو نشون بدم گفتم: چی؟ گفت: آخر هفته یه مهمونی خیلی ویژه دارم که می تونه آیندت رو تامین کنه. خودم رو خوشحال نشون دادم و گفتم چه سعادتی. گفت: لیاقتش رو داری. بعدشم وکیل شرکت یا همون همسر خانم همایی اومدن تو و از توی کیفش یسری ورقه درآورد. بعد از اجازه گرفتن از محمود اون ها رو جلوی من گذاشت و گفت که: چند جاش رو امضا کنم، منم خیلی سریع امضا کردم. با تعجب پرسید نمی خواید بدونین چی هستن؟ گفتم: نه چیزی که جناب مهندس مومنی امر بفرمایند حتما خیری توش هست. تو نگاه آقای وکیل عجب چاپلوس خاصی هستی مشخص بود و محمود هم در حالیکه صداش از خوشحالی داشت می لرزید گفت: وکالت نامه همون پنت هاوسی هست که قولش رو بهت داده بودم و البته یکی از واحدهای تجاری همون شهرک تو کلاردشت. حالم داشت بهم می خورد دیگه چقدر این آدم پر بود از کمبود و عقده، واقعا کسی با همچین جایگاهی چقدر پست و محقر می تونه باشه. خنده‌ای از روی خوشحالی الکی کردم و گفتم: جناب مهندس چجوری این همه لطف شما رو جبران کنم؟ گفت: جبران شده است خودت خبر نداری. تو دلم گفتم آره یه بخش کوچکی از پروژه خودم رو به خودم برگردوندی معلومه جبران شده است.
از دفترش اومدم بیرون در حالیکه سنگینی و درد عجیبی تو سرم حس می کردم. بی حوصله و کلافه تو دفترم نشسته بودم و آتنا هم هر کاری می کرد که از اون حال در بیام موفق نمی شد. حتی یه بار اومد و با شیطنت رو میزم نشست و دستام رو گرفت و گفت: آرشام جان چی شده؟ الان باید خوشحال باشی که. دستانش رو بوسیدم و در حالیکه آتنا خودش رو از خجالت منقبض کرده بود آی آرومی گفت. گفتم فکرم درگیره آینده است عزیزم یکم فرصت بدی حتما حالم بهتر می شه. گفت: اینجوری که هستی دلم خیلی می گیره زود خوب شو آقااااا. لبخندی زدم و دوباره دستاش رو بوسیدم. بهش گفتم ببین اگه خانم مهندس سرش خلوته برم دفترش. چشمی گفت و سریع بلند شد و رفت. چند دقیقه نگذشته بود که نازی سراسیمه اومد تو دفترم و گفت: چیه آرشام؟ اتفاق بدی افتاده؟ گفتم: به خانم روستایی بگو جلسه مهمی داریم نه تلفن وصل کنه نه کسی بیاد داخل، حتی مهندس مومنی، بعد در رو ببند و بیا تو. با نگرانی گفت: باشه. به آتنا گفت به هیچ عنوان کسی نیاد تو بعد در رو بست و به خواست من در و قفل کرد و اومد کنارم و با نگرانی گفت: آرشام چی شده؟ محمود چیزی فهمیده؟ گفتم: نه اتفاقا همه چیز خوب داره پیش می ره همه قضایا امروز رو براش تعریف کردم. در حالیکه شوکه شده بود گفت: پس این چه قیافه ایه که بخودت گرفتی؟ گفتم: حالم از این همه دورویی محمود بهم می خوره، اعصاب و روانم بهم می ریزه وقتی باهاش روبرو می شم. سرم رو تو بغلش گرفت و با لحن خیلی مهربونی گفت: الهی دورت بگردم نقشمون داره عملی می شه یکم طاقت بیار، سرم رو یکم به سینه هاش مالوندم و گفت: شیطونی نکن آرشام. گفتم: نمی خوای آرومم کنی؟ گفت: آخه الان؟ اینجا؟ دستم رو روی باسنش کشیدم و اوهوم آرومی گفتم. اوفی از سر کلافگی کشید و گفت آخرش به فاک می ریم با این کله خری تو. بعدشم نشست رو پاهام و سرش رو روی شونم گذاشت. دکمه های کتش رو باز کردم و دستم رو از زیر تاپ به سینه های نقلیش رسوندم و در حالیکه داشتم لب هاش رو می مکیدم سینه هاش رو فشار می دادم. فقط چند ثانیه لازم بود تا تحریک بشه. از روی پام بلند شد و با کمک خودم کمربندم رو باز کرد و شلوار و شرتم رو تا زانوهام کشید پایین و شروع به خوردن کرد وقتی حسابی راستش کرد و خیس شد شلوارش رو کشید پایین و دولا شد روی میز. سرم رو از پشت لای پاهاش فرو کردم و کمی براش لیس زدم بعدش بدون هیچ گونه رحمی و یدفعه تا ته فرو کردم توش. دو دستی جلوی دهنش رو گرفت تا صدای جیغش بیرون نره. با صدایی که درد ازش می بارید آروم گفت: چته وحشی؟ من محمود نیستما نازی‌ام در حالیکه پهلوهاش رو گرفته بودم و محکم تلنبه می زدم گفتم: دوست دارم به مناسبت پیروزیمون، جرت بدم. گفت: باشه فقط آروم صدامون بیرون نره. بعد خودش رو روی میز ولو کرد. دستام رو گذاشتم رو شونش و با تمام قدرت ضربه می زدم بعد از چند دقیقه دستم رو انداختم دور شکمش و کشیدمش بالا و در حالیکه بی وقفه تلنبه می زدم شروع کردم با یه دست سینه هاش رو مالیدن و با دست دیگم کلیتوریسش رو ماساژ دادن. اونم کامل ایستاده بود و سرش رو رو شونم گذاشت و شروع کرد به لب گرفتن در عرض پنج دقیقه دو بار ارضا شد منم نزدیک شده بودم که بهش گفتم: کجا بریزم گفت: بده بخورم. سریع کشیدم بیرون و جلوی من زانو زد و شروع کرد به خوردن، چند ثانیه کافی بود تا آبم رو با شدت تو دهنش خالی کنم. با بی حالی روی صندلیم افتادم. نازی دهانش رو پاک کرد و خودش رو مرتب کرد. بعد پنجره اتاقم رو باز کرد و یه نخ سیگار گذاشت لب دهنم و روشن کرد. با ولع سیگار رو کشیدم چقدر نیاز داشتم بهش. بلند شدم خودم رو مرتب کردم. نازی یه لیوان آب پرتقال از تو یخچال دفترم ریخت و نصفش رو خورد و بقیش رو داد بهم. منم بقیش رو خوردم و سیگار دوم رو هم روشن کردم. یکی هم برای نازی روشن کردم. سیگارمون که تموم شد چند دقیقه ای تو بغل هم نشستیم تا هوای اتاق عوض بشه و بوی شهوت از بین بره یه ساعتی بود که نازی اومده بود توی اتاقم. یکم که آروم شدیم نازی آرایشش رو تجدید کرد و با بوسه ای که روی لبام گذاشت ازم تشکر کرد و خلی سریع از اتاقم بیرون رفت.
آخر هفته با لوکیشنی که محمود برام فرستاده بود رفتم سمت ویلای کردان. حسابی به خودم رسیده بودم یه دست کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید و کروات آبی نفتی با یه عطر تلخ و خنک. به ویلا که رسیدم خشکم زد چه عمارتی بود تو چهار طبقه ساخته شده بود با نمای کاملا سفید و یه فضای سبز فوق العاده رمانتیک و زیبا. استخری که وسط باغ و به شکل شاخه طوبی بود. محو زیبایی و فضا سازی ویلا شده بودم که با صدای محمود به خودم اومدم. آرشام مثل همیشه به موقع اومدی عزیزم بیا تو هنوز مهمون ها نیومدن. دستی براش تکون دادم رفتم سمتش. خیلی گرم باهام دست داد و با هم وارد عمارت شدیم.
یه عمارت به شدت لاکچری که واقعا دهان من از این همه زیبایی و هارمونی باز مونده بود. یه سالن بزرگ که تهش آسانسور بود و دو طرف سالن دو تا راه پله چوبی که پیچ می خورد و می رفت سمت طبقه بالا از راه پله سمت چپ رفتیم بالا در حالیکه دست محمود دور کمرم بود.طبقه دوم هم تقریبا شکل سالن طبقه اول بود البته با این تفاوت که یه بار و چند تا اطاق که یک طرف سالن بود اضافه داشت. تو سالن ده عدد میز که هر کدوم دو یا سه صندلی دورش گذاشته بودن به شکل نامنظمی چیده شده بود و جلوی میزها یه سن نسبتا بزرگی بود. نازی رو یکی از این میزها نشسته بود که با دیدن من جلو اومد و خوش آمد گفت. منم گرم اما رسمی جوابش رو دادم. کمی بعد یک خانم قد بلند با لباس دکلته بلند که دامنش از کنار تا کمر چاک داشت و سفیدی و ظرافت پاهاش کاملا مشخص بود با یه سینی که توش جام بلندی بود از یکی از اتاق ها بیرون اومد. مثل اکثر خانم های شرکت سینه و باسن درشتی داشت که تو همون چند قدمی که بر داشت کاملا مشخص بود نه سوتین داره نه شرت.
جام رو با لبخند ملیحی بهم تعارف کرد، جام رو برداشتم و بعد از کمی طول دادن به لب هام نزدیک کردم و فهمیدم توش شرابه کمی از اون چشیدم و گذاشتمش رو میز. عجب شرابی بود. خوش رنگ و گس چیزی که عاشقش بودم. کمی بعد اولین سری مهمون ها اومدن سه نفر آقا بودن که با سه تا خانم وارد شدن یکیشون از مسئولین گمرک بود، یکیشون از مسئولان نهاد تعزیرات حکومتی و یکیشون از معاونین شهرداری، از تیپ خانم های همراهشون مشخص بود معشوقه هاشون بودن . نفر بعدی از مهمون ها که اومد با یه رنجرور مشکی شیشه دودی بود که بعد فهمیدم رییس اتاق بازرگانیه و یکی از سه رابط اصلی محمود، مهمون بعدی با یه لکسوز کروم رنگ اومد که از افراد هیئت امنیت ملی بود و یکی دیگه از رابطین محمود، دو مهمون بعدی یکی شون از روسای بازرسی کشور و یکی دیگشون از هیئت رییسه اداره مالیات بعدش خانم همایی با شوهرش اومد و مهمون آخری که من از تعجب دهنم باز موند رابط سوم و البته اصلی محمود معاون اول یکی از وزرا بود که با لندکروز مشکی وارد شد. خب به طبع هرکدوم معشوقشون هم همراهشون بود فقط من تو جمع تنها بودم.
بی خود نبود محمود یه جورایی شکست ناپذیر بود. هر کدوم از این آدما می تونست یه کشور رو اداره کنه. حالا غیر از پدر زن سابقش، محمود چجوری با اینا ارتباط گرفته بود که اینا اومده بودن مهمونیش خدا عالمه. تو همون حال و هوا بودم که نازی اومد کنارم و با آرنج زد تو پهلوم و گفت: گیج نباش خواهشا، الان وقت هنرنماییه ببینم چکار می کنی …
ادامه دارد …
نویسنده: مبهم

11 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2024-04-15 01:57:03 +0330 +0330

قلم توانا🙏🌹🙏🌹🙏🌹

2 ❤️

2024-04-15 02:30:24 +0330 +0330

👌👌👌👌

0 ❤️

2024-04-16 01:18:28 +0330 +0330

↩ kojo
ممنون رفیق همیشه همراه 🌹 🌹 🌹

1 ❤️

2024-04-16 01:20:51 +0330 +0330

↩ faramarzhashari1962
🌹 🌹 🌹

1 ❤️

2024-04-16 02:16:57 +0330 +0330

فقط میتوم بگم فوق العاده
با همه انتظاری که از قلمت داشتم سورپرایزم کردی واقعا
بسی لذت بردم

0 ❤️

2024-04-16 11:30:52 +0330 +0330

↩ DrAbner
ارادت لذت میبریم از قلم شما🙏🌹🙏🌹🙏🌹

0 ❤️

2024-04-16 20:14:49 +0330 +0330

عالییییی

0 ❤️

2024-04-16 22:35:57 +0330 +0330

❤❤

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «