❤️ یک انتقام شیرین (قسمت سوم) ❤️❤️

1403/01/20

اروتیک
دنباله دار
قسمت قبل
این قسمت دارای صحنه های اروتیک می باشد.
از شرکت محمود که خارج شدم سریع رفتم شرکت خودمون. مثل این چند ماهه اخیر شرکت کاملا خلوت و سوت و کور بود و بچه ها هر کدوم سرشون تو گوشی هاشون بود. وارد که شدم بچه ها یک صدا گفتن معلومه از صبح کجایی. همشون رو جمع کردم و بدون اینکه بگم کدوم شرکت جریان رو براشون تعریف کردم. همشون شوکه شدن، یکی از بچه ها گفت یعنی چی آرشام؟ این چه کاری بود که کردی. گفتم: چاره دیگه ای نداریم یا باید بشینیم و دست رو دست بذاریم و نابود شدن شرکت رو ببینیم یا از تجربه دیگران استفاده کنیم.
یکی از خانم ها با لحن ناراحتی گفت یعنی کار یه شرکت دیگه رو بدزدیم؟ با عصبانیت گفتم من رو اینجوری شناختین؟ ما که اساس کارمون، رو صداقت و درستی بوده و هست پس این چه حرفیه؟ اصلا بگید ببینم چقدر به من اعتماد دارین؟ همشون گفتن صد در صد گفتم چند ماه به من وقت بدین بهتون قول می دم همه چی درست بشه. مهلا یکی از مهندسین طراحی داخلی که خیلی هم دلش می خواست یه تیکی با من بزنه با عشوه گفت مهندس ما چکار کنیم پس؟ اخمی بهش کردم و گفتم فکر کنم بهترین کاری که می شه تا اون موقع انجام بدین دنبال ایده جدید باشین و با شرکت های ویزیتوری تعامل کنین ببینی چکار می شه کرد.
بعدش رفتم تو اتاقم و یه تابلوی بزرگ مس و چوب داشتم با طرح مقبره کورش که هدیه دومین بازسازی بود که تو یه خونه باغ تو نیاوران برای یه خانم مسنی انجام داده بودیم. از رو دیوار اتاقم برداشتم و به بچه ها گفتم خودم باهاتون تماس می گیرم فقط اگه خیلی کار واجب و حیاتی بود بهم زنگ بزنین. از بچه ها خداحافظی کردم و رفتم به سمت خونه.
به خونه که رسیدم اولین کاری که کردم رفتم سمت کمد لباسام. یه کت و شلوار مشکی داشتم که خیلی قشنگ رو تنم می نشست. با یه پیراهن لیمویی کمرنگ و یه کروات سورمه ای تیره برداشتم برای فردای شرکت.
فردا صبح نسبتا زودتر از همیشه بلند شدم اصلاح کردم و لباس هام رو پوشیدم یه قهوه فوری هم خوردم. ادکلن پورانهوم رو انتخاب کردم برای جلسه اول کاری. من عاشق ادکلن هستم و همیشه بیست سی تا ادکلن تو کمدم دارم. ماهی نیست که ادکلن نخرم. تابلویی که دیروز از دفترم برداشته بودم رو هم با خودم بردم.
حوصله رانندگی نداشتم، تاکسی اینترنتی گرفتم و رفتم به سمت شرکت محمود. ساعت هشت نشده بود رسیدم شرکت. نه از نازی خبری بود نه از محمود. مستقیم رفتم تو دفترم . دیوار پشت میزم یه قاب عکس سیاه و سفید از یه سازه نیمه ساخته بود که چون تم تیره داشت خوشم نیومد ازش. برش داشتم و تابلوی خودم رو جاش گذاشتم. تقریبا کارم تموم شده بود که محمود و نازی بدون در زدن اومدن تو دفترم. زیر چشمی نگاهشون کردم و جواب سلامشون رو به سردی دادم . گفتم درسته شما روسای من و مدیران ارشد شرکتین ولی من برای خودم قوانینی دارم. اولیش اینه که کسی بدون در زدن وارد اتاق من نمی شه. نازی از تعجب چشماش گرد شد ولی محمود خنده‌ای کرد و گفت شرمنده جناب مهندس محسنی حق با شماست و آروم با پشت دست به دست نازی زد. نازی لبخندی زد و گفت بله بله حق با شماست جناب مهندس. بعد به سمت تابلوی پشت سرم اومد و با دقت به تابلو نگاه کرد. بالای تابلو نماد فروهر بود که بالاش نوشته بود پندار نیک، سمت راستش نوشته بود گفتار نیک و سمت چپش نوشته بود کردار نیک. در وسط تابلو مقبره کورش بود و در پایین تابلو با خط نستعلیق نوشته بود راه در جهان یکی است و آن راه راستی ست، که تماما با مس درست شده بود که روی یک صفحه چوبی چسبونده بودنش.
با تعجب گفت این تابلو از کجا اومده؟ گفتم این تابلوی خودمه و هرجا که دفتر کارم باشه همراه خودم می برمش. البته باید با شما هماهنگ می کردم و بخاطر این بی هماهنگی عذرخواهی می کنم. محمود خنده‌ای کرد و گفت مقبره کورش یکی از بی نظیرترین سازه‌های دنیاست. خوب کاری کردی و در حالیکه به نازی اشاره می کرد گفت عاشق این قلمرو تعیین کردن و حفظ حریم شخصی مهندس محسنی هستم . نازی سری تکون داد و با هم بیرون رفتن . محمود گفت آماده باش نیم ساعت دیگه همه مدیرای بخش مدیریت پروژه به صرف صبحانه و جهت معارفه می آن دفترت. به نازی هم گفت به بچه های خدمات بگین اون تابلوی سازه رو هم از اتاق مهندس ببرن بیرون .
ساعت از هشت و نیم گذشته بود که نازی اومد تو دفترم و پشت سرش چند نفر از بچه های خدمات اومدن داخل و صبحانه رو روی میزهای پذیرایی گذاشتن . بعد محمود اومد داخل که به احترامش بلند شدم و جای خودم رو دادم بهش. دو تا صندلی کنار صندلی پشت میزم گذاشتن که نازی سمت چپ محمود نشست و من هم سمت راست محمود. اولین کسی که وارد شد خانم همایی بود، یه بسته شکلات پذیرایی برند مرسی دستش بود که گذاشت روی میز من. نازی معرفیش کرد و گفت ایشون در صورت صلاحدیدتون معاون شما هستن. هفت نفر دیگه هم بعد از خانم همایی وارد شدن که پنج نفر آقا و دو نفر خانم بودن نازی همه رو معرفی کرد و آخر سر هم یه خانم دیگه هم اومد که ایشون رو خانم روستایی معرفی کرد که مصوبات جلسه رو می نوشتن. خانم روستایی یه دختر ریزه میزه با هیکل توپر و بشدت زیبا و خوش اندام بود که همون لحظه اول بدجوری به دلم نشست. خوش سر و زبون هم بود با چشم و ابروی کاملا مشکی .
صبحانه حلیم بود که در حین خوردن صبحانه محمود شرح وظایف بخش ما و مدیریت پروژه‌ها رو کاملا توضیح داد. کار اصلی من تایید پروژه های ساخت و ساز شرکت بود و نظارت بر روند ساخت سازه ها. از تایید ماتریل اولیه تا نظارت بر کار مدیران بخش مدیریت پروژه‌ها تا اتمام کار پروژه. فرصت خوبی بود که از این موقعیت استفاده کنم و به نفع شرکت خودمون کارهایی رو انجام بدم.
بعد از اتمام صبحانه و رفتن مهمان ها هدایایی که آورده بودن رو جمع کردم و یه گوشه گذاشتم. لیست وسایلی که می خواستم رو به نازی دادم. محمود هم به مناسبت حضور من سوئیچ یکی از ماشین های شرکت رو که یه بی ام دابلیو آی هشت بود رو به من داد و برام آرزوی موفقیت کرد.
از نازی خواستم که بگن خانم روستایی بیاد دفتر من. با لحن شیطنت آمیزی گفت تو این همه دختر خوش تیپ و زیبا چشمت روستایی رو گرفته؟ نگاهی بهش کردم و گفتم یکی رو در کنارم می خوام که خوش صحبت باشه و با روابط عمومی بالا، فکر کنم خانم روستایی آدم مناسبی باشه. شونه هاش رو بالا انداخت و گفت بیشتر به دور و بریات دقت کن. نیشخندی زدم و گفتم: دقت کردم ولی شما می تونین منشی مخصوص من باشین؟ خنده‌ای کرد و گفت: حدس می زدم باهوش باشی ولی نه اینقدر و سریع از اتاقم رفت بیرون.
خانم روستایی چند دقیقه بعد اومد داخل و گفت امری داشتین؟ دعوتش کردم بشینه. وقتی نشست در مورد تحصیلاتش پرسیدم و دیدم عمران خونده. گفتم دوست داری با من کار کنی؟ بهت زده نگاهم کرد و گفت: یعنی چی؟ گفتم منشی مخصوص خودم باشی. ناباورانه بلند شد و گفت: کی؟ من؟ گفتم: بله شما. گفت واقعا می فرمایین؟ گفتم مگه با شما شوخی دارم؟ گفت: جسارت نمی کنم ولی برام سخته باورش. گفتم: پس بهش فکر کنین اگه جوابتون مثبته بگین اگر هم نه که به کس دیگه ای پیشنهاد بشم. هول شد و سریع گفت: نه نیازی به فکر کردن نیست از خدامه اینجا باشم. گفتم پس با خانم مهندس هماهنگ می کنم کارتون رو از امروز شروع کنی. برو وسایلت رو بیار می گم برات یه میز بذارن تو راهرو. با خوشحالی چشمی گفت و سریع رفت تا وسایلش رو بیاره.
چند دقیقه بعد نازی اومد داخل و گفت: چقدر هول شده بود. گفتم: پیشرفت تو کار من رو هم هول می کنه. خنده‌ای کرد و در حالیکه به اتاق اشاره می کرد گفت: من تو شما هول شدن نمی بینم. گفتم: چون هنوز پیشرفتی ندیدم. نازی نگاه عمیقی بهم کرد و گفت می دونی از چی شما خوشم می آد؟ گفتم بفرمایین گفت از غرورتون در حالیکه اصالت و سادگیتون رو حفظ کردین، یه شخصیت خاصی دارین انگار خیلی دور از دسترسین و هوش بالاتون و البته ادکلن امروزتون هم بی تاثیر نبود. آروم بهش نزدیک شدم و در حالیکه صورتم رو به گوشش نزدیک می کردم آروم گفتم اونی که بی تاثیر نبود فکر کنم شلوار تنگ فاق کوتاهم بوده باشه. نگاهی به خشتکم کرد و گفت: لعنتی دیوونه تو حواست به چی نیست؟ به کنایه گفتم شرکت یا شرکت‌های رقیب و با دستم یه تار مو که روی شالش افتاده بودم رو برداشتم و بوسیدم و تو یقم انداختم. به وضوح شل شدنش رو دیدم. بهش گفتم زیاد مقاومت نکن نازی جان و دورش یه چرخی زدم و رفتم سر جام نشستم. بهت و حیرت رو همراه با برانگیختگی جنسی تو چشماش دیدم.
در اتاقم رو زدن با صدای بلند گفتم بفرمایید خانم روستایی بود وسایلش رو آورده بود. به نازی گفتم: می شه خواهش کنم دستور بدین یه میز و صندلی برای خانم روستایی بیارن با اجازتون خانم روستایی به عنوان منشی خصوصی بنده در کنار من هستن. نازی با نگاه تحقیرآمیزی خانم روستایی رو برانداز کرد و گفت یعنی تو اتاق شما بشینن؟ گفتم: خیر توی راهرو کنار در اتاق من. نازی سری تکان داد و رفت بیرون، موقع خارج شدن گفتم ممکنه یه لطف دیگه ای هم بکنین؟ بدون اینکه برگرده گفت:چی؟ گفتم: با کارگزینی هماهنگ کنین برای اضافه حقوق و اضافه کار خانم مهندس روستایی. بدون اینکه عکس‌العملی نشون بده رفت بیرون. تا ظهر میز و وسایلی که برای خانم روستایی خواسته بودم آماده شد از واحد انفورماتیک هم یه لب تاپ و یه کامپیوتر براش آوردن و وصل کردن. خوشحالی تو وجودش موج می زد. دو سه هفته ای از مشغول من تو شرکت محمود گذشته بود دو تا پروژه ناتمام و یه زمین برای ساخت یه برج سی طبقه مسکونی تجاری بهم سپرده شده بود.محمود حسابی از کارم راضی بود و ارتباط دوستانه ای با همه بچه‌ها برقرار کرده بودم. بخصوص با خانم روستایی و همایی. نازی هم که بیشتر وقتش رو تو دفتر من و به لاس زدن می گذروند. البته وقتایی که محمود نبود و منم سر پروژه نبودم.
صبح یه روز گرم خرداد قبل از اینکه راه بیافتم محمود بهم زنگ زد و گفت آرشام جان اگه زحمتی نیست یه سر برو سراغ برج اقدسیه یه مشکلی پیش اومده دست خودت رو می بوسه. وقتی رسیدم دیدم کلی بچه های تاسیسات اونجان ظاهرا برای لوله کشی فاضلاب مشکلی پیش اومده بود. پیگیر که شدم دیدم بخاطر مصالح نامرغوب بوده، به محمود زنگ زدم و گفتم. گفت اگه می تونی خودت یه جور درستش کن هزینه هم اصلا مهم نیست. بعد از اینکه گوشی رو قطع کرد نازی زنگ زد. تا گفتم الو با کلافگی گفت معلومه کجایی؟ گفتم سر پروژه انگار با محمود خیلی هماهنگ نیستی، با عصبانیت گفت گور بابای محمود فقط اعصابم رو می ریزه بهم. بلند بلند خندیدم و گفتم: فکر کنم دیشب گذاشتت تو خماری. با لحن مایوسانه‌ای گفت زهرمار، کوفت همتون مثل همین. دوباره خندیدم و گفتم: هممون رو از کجا دیدی؟ در حالیکه جیغ می زد گفت آرشام ببینمت کشتمت. لحنم رو مظلوم کردم و گفتم: تو رو خدا منو نکش. داد زد بالاخره می آی شرکت دیگه بعدش با عصبانیت گوشی رو قطع کرد.
نفس عمیقی کشیدم و به چند جا که قبلا برای شرکت خودم خرید می کردم زنگ زدم و ازشون جنس خواستم. راست و ریست کردن کارها تا بعد از ظهر طول کشید نهار رو با بچه ها سر پروژه خوردم و بعد از اینکه اجناس اومدن و از درجه یک بودنشون مطمئن شدم رفتم شرکت. اینقدر خسته بودم حوصله رفتن به خونه رو نداشتم. خانم روستایی رو فرستادمش رفت، خودمم رفتم اتاق استراحت یکم دراز بکشم. تو فکر اتفاقات گذشته و چیزایی که تو این شرکت دستگیرم شده بود، بودم که در اتاق رو زدن بدون اینکه بلند بشم گفتم بفرمایید. در باز شد و نازی با یه شربت آبلیمو با یخ اومد تو تا اومدم بلند بشم گفت نمی خواد پاشی می دونم خسته ای. یه صندلی آورد کنار تخت و با لبخندی شربت رو به من تعارف کرد. گفتم محمود کجاست؟ گفت خیر سرش رفته استخر. نیم خیز شدم و شربت آبلیمو رو ازش گرفتم و نصفش رو سر کشیدم. با خوردن شربت اینقدر حالم خوب شد که بتونم بشینم ازش تشکری کردم و نگاهم رو به نگاهش دوختم پر بود از تمنا و خواهش لیوان شربت رو دادم دستش تا اومد بگیره دستش رو بوسیدم نگاهش رو به لب هام دوخت و همین کافی بود که فقط در عرض چند ثانیه لخت تو بغل هم پیچ و تاب بخوریم. اینقدر تشنه بود که کل زبونش رو تو دهن من کرده بود و می چرخوند بعد از لب گرفتن رفتم سراغ سینه هاش که اصلا به سایز هم نرسیده بود. همه سینه‌ش تو دهنم جا می شد و همین کافی بود که به اوج تحریک برسه در حالیکه محکم سرم رو به سینه هاش فشار می داد چند تا ناله نامفهوم خفه کرد و بدنش لرزید. روی تخت کامل خوابوندمش و در حالیکه سرم لای پاهاش بود و داشتم بین پاهاشو می لیسیدم انگشتم رو تو سوراخ پشتی فرو کردم. خودش رو کاملا منقبض کرد و با ناله‌ای گفت: پشت نه پلمپه. گفتم پلمپش رو باز می کنم اگه اذیت شدی بی خیال می شیم. تا دستش شل شد همه انگشت وسطم رو کردم تو پشتش و وسط پاش رو شروع کردم به مکیدن برای بار دوم ارضا شد البته کمی شدیدتر از دفعه قبلی. بهش زمان دادم تا آروم بهتر بشه. آرومتر که شد دوباره خوردن و انگشت کردن رو شروع کردم و نفس های نازی هم عمیق تر می شد. انگشت اشاره رو هم به انگشت قبلی اضافه کردم و تا ته تو سوراخ پشتش فرو می کردم. نازی دیگه کاملا تسلیم شده بود و ناله های آروم از سر شهوت می کشید.
حسابی که باز شد بلندش کردم و خودم جلوش ایستادم. با دستش گرفته بود و خوب نگاهش می کرد جوون کشداری گفتی و سرش رو تو دهانش گذاشت و شروع به خوردن و لیسیدن کرد همه جاش رو خوب می خورد. پاهام رو باز کرد و زبونش رو از سرش تا سوراخ پشتم کشید و در حالیکه با دستش می مالید با زبونش سوراخ پشتم رو زبون می زد دو باره زبونش رو کشید تا رسید به سرش چند تا بوسه ریز به همه جاش زد و گذاشت تو دهنش. سرش رو فشار دادم تا تو حلقش رفته بود و اونم با دستاش با بیضه هام بازی می کرد. به مرز خفگی رسیده بود که ولش کردم چند تا سرفه کرد و عوق زد ولی بازم شروع کرد با دهان پر آبش خوردن. خوابوندمش و یکم سوراخ پشتش رو تف مالی کردم و آروم آروم سرش رو داخل کردم. نازی مدام می گفت آرشام جان یواش بخدا از پشت تا حالا ندادم. منم بی اعتنا به التماس‌هاش تا نصفه فرو کردم داخلش بعد روش دراز کشیدم و آروم آروم شروع کردم به تلمبه زدن، همزمان لب هاش رو می خوردم و سینه هاش رو می مالیدم. برای بار نمی دونم چندم ارضا شد، پاهاش رو دور کمرم قفل کرد و محکم بغلم کرد این وضع تا ارضای کاملش ادامه داشت. از تو سوراخ پشتش در آوردم و خوابیدم اومد روم خودش دوباره کرد تو سوراخ پشتش. یکم بالا و پایین کرد و بعد خودش رو انداخت روم و شروع کرد لب گرفتن هنوز کامل تخلیه نشده بود. آروم در گوشم می گفت محکم تر آرشام بازم می خوام بیام با تمام قدرت تو بغلم گرفته بودمش و با تمام قدرت تلمبه می زدم که خود رو سفت کرد و دوباره لرزید با این حرکتش سوراخ پشتش کاملا منقبض شد و باعث شد که یکی از عمیق ترین و لذت بخش ترین ارضاهای عمرم رو بشم و کامل توش تخلیه شدم و بی حال افتادم رو تخت …
ادامه دارد…
نویسنده: مبهم

10 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2024-04-08 01:38:44 +0330 +0330

دمت گرم
خسته نباشی دکتر جان
برعکس دوستان به نظر من همینجا ادامه بده و تو بخش داستان ها نزار پست هات رو
اونجا جو خوبی نیست و کمتر ارزش قلم زیبات رو میفهمن
یه خواهش هم دارم
این بار هم لطفاً تا انتها بنویس
و یه موضوع دیگه به شخصیت نفر اول داستانت نمیخوره اهل خیانت باشه امیدوارم براش برنامه داشته باشی
قلمت مانا
موفق باشی دوست عزیز

3 ❤️

2024-04-08 01:41:26 +0330 +0330

👏👏👏👏

1 ❤️

2024-04-08 22:24:56 +0330 +0330

↩ ali_sh_p_h_90
ممنون از محبتت .🌹 🌹
برای من خیلی فرق نمی کنه تو کدوم بخش باشه.
از نظرات دوستان چه مثبت چه منفی استفاده می کنم.
در مورد شخصیت اول داستان هم باید بگم هر آدمی یه شخصیت پنهان داره که ممکنه خودش هم بی خبر باشه ازش. و اینکه از نظر من خیانت یه بحث اینقدر وسیع و گاه پیچیده ای هست که گاهی اوقات به یه نگاه ساده بشه گفت خیانت و به یه رابطه جنسی نشه گفت.
در نهایت و به قول معروف گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی …

1 ❤️

2024-04-08 22:25:45 +0330 +0330

↩ kojo
🌹 🌹 🌹

1 ❤️

2024-04-09 02:19:42 +0330 +0330

خوب روی داستان کار کردی ولی این نازی خیلی زود و راحت پا داد این یه خورده عیر واقعیه

1 ❤️

2024-04-09 22:40:13 +0330 +0330

↩ SCALLETA54
قسمت چهارم رو بخونین متوجه می شید

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «