❤️ یک انتقام شیرین (قسمت بیست و ششم) ❤️❤️

1403/02/19

اروتیک
دنباله دار
قسمت قبل
این قسمت دارای صحنه های اروتیک می باشد.
اکبر بعد از خالی شدنی مثل اسب شیهه ای کشید و روی زمین ولو شد. از دیدن بدن سفید و جذاب زن اکبر حسابی تحریک شده بودم. دوباره رفتم تو دسشویی و یکم با آب سرد خودم رو شستم بعدشم اومدم تو پذیرایی و سر جام نشستم. خودم متوجه برافروختگی صورتم شدم. آتنا با نگرانی ولی آروم بدون اینکه کسی متوجه بشه بهم گفت: خوبی؟ چرا این جوری شدی؟ گفتم: چیزی نیست خوب می شم. سر سفره شام جریان سفر فردا به ابوظبی رو گفتم. صادق گفت: خب به سلامتی کی بر می گردی؟ گفتم مشخص نیست ولی فکر کنم سه چهار روز بیشتر طول نکشه. خواستم بگم خانم مهندس رو هم اگه اجازه بدین می برم. احمد و صادق یه نگاهی بهم کردن و هر دوتاشون بُراق شدن تو چشمای من. مادر آتنا گفت: پسرم اجازه نمی خواد آتنا دیگه زنته. صادق با بی شرمی گفت: ما رسم داریم تا شب حجله عروس دختر بمونه. مادر آتنا سریع واکنش نشون داد و گفت: خودشون عاقل و بالغن لازم نیست شما اظهار فضل کنین صادق خان. اکبر هم سری از روی تاسف تکون داد و چیزی نگفت.
آخر شب خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه، آتنا و صادق تا دم در خونه بدرقم کردن. موقع خداحافظی یقه صادق رو گفتم و چسبوندم به دیوار و مستقیم زل زدم تو چشماش و گفتم: این آخرین باری بود که در مورد همسرم بی ادبی کردی و چیزی نگفتم، دفعه بعد مطمئن باش دندونای جلوت تو دهنت خرد می شه. رنگ صادق پریده بود. آتنا هم ترسیده بود ولی حس رضایت و افتخار رو هم می شد تو چشاش دید. بعد آتنا رو بغل کردم و لب هاش رو بوسیدم و گفتم: فردا لازم نیست بیاد شرکت. آماده باشه می آم دنبالش تا بریم فرودگاه. بعد نگاه تنفر آمیزی به صادق انداختم و از خونه زدم بیرون. دلم می خواست این روزای آخر که از مجردیم مونده با سمیه باشم.
ساعت از دوازده گذشته بود که رسیدم خونه. سریع لباسام رو عوض کردم . رفتم تو تختم که بخوابم. چراغ اتاق خواب رو که روشن کردم دیدم سمیه رو تخت خوابیده و هیچ لباسی هم تنش نیست. خوشحال شدم و آروم رفتم پیشش. طاق باز خوابیده بود و پاهاش رو باز کرده بود. آروم سرم رو بردم لای پاش و لیس محکمی از نازش زدم. سمیه با جیغ خفه ای از خواب پرید و بهم گفت: روانی سکته کردم، نمی شه مثل آدم بیای بیدارم کنی؟ نگاهی بهش کردم و گفتم: مگه قرار نبود بری خونت؟ رو تخت من لخت خوابیدی تازه طلبکار هم هستی؟ نگاه مظلومانه ای بهم کرد و گفت: آخه دلم برات تنگ شده بود. بعدشم دیگه دلم نمی خواد تو اون خونه لعنتی بمونم. بغلش کردم و بوسیدمش. بهش گفتم: یه خبر خوش برات دارم. عباس به حداقل پانزده سال حبس محکوم می شه تازه اگه چیز جدید تو پروندش پیدا بشه محکومیتش سنگین تر هم می شه. از خوشحالی جیغ بلندی زد و گفت: راست می گی آرشام؟ گفتم: بله، امروز اولین دادگاهش بود سه چهار جلسه دیگه تموم می شه دیگه. دستاش رو حلقه کرد دور گردنم و تمام صورتم رو بوسید. خوابوندمش رو تخت و دوباره رفتم لای پاش و شروع کردم به لیسیدن و مک زدن] خیلی زود خیس شد. بزور سرم رو از لای پاش آورد بیرون و من رو کشید رو خودش. زبونش رو کرده بود تو دهنم و می چرخوند، من که از قبل تحریک شده بودم حالا بدتر شدم و چرخیدیم و نشست روی پاهام و آلتم رو با دستش گرفت و گذاشت رو سوراخ پشتش و با یه فشار محکم تا ته کرد تو، جیغ خیلی بلندی زود، اشک از شدت درد تو چشاش حلقه زد چند ثانیه بی حرکت روش نشست و بعد آروم آروم شروع کرد خودش رو تکون دادن. چند دقیقه ای همینجوری ادامه داد تا سرعتش رو زیاد کرد و با آخرین قدرتش بالا و پایین می کرد. از شدت هیجان و تحریک آبم رو با فشار خالی کردم توش و چند ثانیه بعد سمیه هم ارضا شد و غش کرد رو سینم. کمی نوازشش کردم و سرش رو بوسیدم. آروم از روم بلند شد، می شد شدت زیاد درد رو تو چهرش دید. وقتی کامل از روم بلند شد دیم آلتم خونی شده، بهش گفتم: چکار کردی دختر؟ با بی حالی خنده ای زد و گفت مال خودم بود دوست داشتم جرش بدم. بلند شدم و سوراخ پشتی رو نگاه کردم چیز خیلی خاصی نبود فقط یه شکاف ریز توی سوراخش ایجاد شده بود. با دستمال مرطوب حسابی تمیزش کردم و یه آب قند هم براش آوردم تا سرحال بشه.
تا صبح چند بار بیدار شدم و نگاش کردم. کاملا آروم خوابیده بود… صبح زودتر از من بیدار شده بود و لنگ لنگان داشت میز صبحانه رو می چید. از پشت بغلش کردم و آروم گونش رو بوسیدم و بخاطر اتفاق دیشب عذر خواهی کردم ازش. گفت: دیوونه به تو چه ربطی داشت خودم دوست داشتم. گفتم: خب الان خوب شد؟ راحت شدی؟ گفت: آره هم خوب شد هم راحت شدم، بازم می کنم. یه اسپنک آروم زدم به باسنش و گفتم: خلایق هر چه لایق. زبونش رو در آورد و بهم دهن کجی کرد. در حین خوردن صبحانه قضیه مسافرت رو بهش گفتم و ازش خواهش کردم اگه ممکنه چمدون من رو ببنده. چیزایی هم که قرار بود ببرم براش لیست کردم.
به شرکت که رسیدم مهندس رجایی و بچه ها رسیده بودن و داشتن ماکت رو بسته بندی می کردن. یکم به کارهای روزانه شرکت رسیدم تا وکیل شرکت اومد و اسنادی که باید پیوست قرارداد می شدن رو تحویلم داد. کار بسته بندی تموم شده بود. گفتم: یکی از بچه ها زحمت تحویل ماکت رو به کارگو فرودگاه بکشه. قرار شد من برم دنبال آتنا و رجایی هم بقیه بچه ها رو بیاره.
نیمه های شب رسیدیم ابوظبی، یه لیموزین سفید اومده بود دنبالمون و ما رو برد به اقامتگاهمون، با هتل کاخ امارات زمین تا آسمون فرق داشت، ولی همه جور امکانات رفاهی توش بود. چند تا دختر زیبای عرب هم وظیفه پذیرایی از ما رو داشتن. شام مفصلی برامون تدارک دیده بودن. بعد از صرف شام یه جلسه کوتاهی گذاشتم بین بچه ها و تقسیم وظایف شد. بعد از جلسه من و آتنا رفتیم کنار ساحل کمی قدم زدیم و بعدشم برگشتیم و تا صبح تو بغل هم خوابیدیم.
صبح با بچه ها صبجانه رو خوردیم و ماشین اومد دنبالمون رفتیم شرکت اماراتی. یه جلسه کاری کوتاه داشتیم، و قرار شد سه روز دیگه رسما کلنگ هتل بخوره و قرار بود شیخی که پدر طرف اماراتی بود این کار رو بکنه. بعد از جلسه بچه ها مشغول سوار کردن ماکت شدن. من و آتنا و طرف اماراتی و وکیلش در باره پروژه و نحوه تامین مصالح و تجهیزات صحبت کردیم. ناهار رو تو شرکت خوردیم. بعد از ناهار از وکیل شرکت اماراتی خواستم زحمت بلیط رفت و برگشت و یک شب اقامت تو دبی رو برای من و آتنا بگیره. فردا صبح بلیط ها رزرو شده بود.
به دبی که رسیدیم اول رفتیم هتلی که برامون تهیه دیده بودن، وسایلمون رو گذاشتیم و یه ماشین تحت اختیار کرایه کردم. از راننده خواستم ما رو تو محله های پر رفت و آمد و ترجیحا اداری ببره. در حال گشت زدن توی شهر گذرمون به محله مارینا افتاد، تو یکی از کوچه های محله که مشرف بود به کانال آبی که محل رفت و آمد کشتی های تفریحی بود، چشمم به یه ساختمان دو طبقه که یه نیم طبقه هم بالاش بود افتاد. واقعا چشمم ساختمان رو گرفته بود . از راننده خواستم ببینه می تونه صاحب اون ساختمون رو پیدا کنه. ما رو برد به یه دفتری که کارش خرید و فروش و اجاره دادن بود. یکی از کارمندا بهمون گفت: یه سالی می شه این ساختمان متروکه شده و مال یه آدم بی نهایت پول دار به نام ابو زید بوده. با چند تا تلفن پیداش کردن ظاهرا گفته بود، اگه مشتری خوب پیدا بشه میفروشه. منم گفتم اگه قیمتش معقول باشه من خریدارم.
باهاش هماهنگ کردن و با یکی از کارمندای شرکت رفتیم برای بازدید. تقریبا چهارصد متر زیر بنا داشت و جای مناسبی برای شرکت بود. کامل ساختمان رو بررسی کردم و چند تا عکس هم فرستادم برای شرکت تو تهران و ایده ای که تو ذهنم بود رو هم گفتم.
می تونستم دو طبقش رو اختصاص بدم به شرکت. با توجه به دو تا راه پله ای که داشت یه واحد صد و هفتاد متری برای خودم درست کنم. یه سالن کنفرانس پنجاه متری وسط و سه تا واحد شصت متری هم برای بچه هایی که مامور می اومدن می ساختم. نیم طبقه رو هم تبدیل کنم به سه تا سوییت و فضای خالیش رو گاردن روف درست کنم. به وکیل شرکت هم گفتم: صفر تا صد قیمت ملک و بازسازی اون رو برام دربیاره. بقیه وقتمون رو هم گذاشتیم برای گشت و گذار و خرید.
روز کلنگ زنی به بهترین وجه ممکن برگزار شد و شیخ به هر کدوم از بچه ها ده هزار درهم به عنوان دست خوش پرداخت کرد.
عصر برگشتیم تهران. اول آتنا رو رسوندمش بعد خودم اومدم خونه. وارد خونه که شدم دیدم سمیه ناراحت و دپرس نشسته رو مبل. با دیدن من سریع اومد پیشم و دستم رو گرفت. بهش گفتم: چته سمیه؟ چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟ گفت: برای گرفتن حکم طلاق رفته بودم دادگاه، دادگاه هم آزمایش بارداری خواست. منم آزمایش دادم، آرشام من باردارم. دادگاه هم قبول نکرد حکم بده. گفته اول باید تکلیف این بچه مشخص بشه.
اینو که شنیدم انگار آب یخ ریختن روم. سمیه نگام کرد و گفت: آرشام این بچه توئه. گفتم: آخرین بار کی با عباس سکس داشتی؟ گفت: دقیق یادم نیست فکر کنم سه ماه پیش. گفتم: بیا بریم بندازش. گفت: مگه دیوونه شدم، کی می فهمه بچه توئه؟ همه فکر میکنن بچه عباسه. هر چی اصرار کردم قبول نکرد…
ادامه دارد…
نویسنده: مبهم

برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2024-05-08 03:15:08 +0330 +0330

ممنون بابت زحمتت
عالی بود

1 ❤️

2024-05-08 03:50:15 +0330 +0330

زیبا عالی جذاب و پر هیجان

2 ❤️

2024-05-08 09:52:40 +0330 +0330

عالیه دکتر جان
خسته نباشی رفیق

2 ❤️

2024-05-08 10:02:50 +0330 +0330

الا این کصشرا که با لحجه تخمی نوشتی تخیلیه دیگه؟

1 ❤️

2024-05-08 15:04:19 +0330 +0330

↩ Pink Cigarette
چون ح ج پشت هم میاد ادم قاطی میکنه شما ب بزرگی خودت ببخش❤️

0 ❤️

2024-05-08 15:20:59 +0330 +0330

یعسد میدونم فرصت بشه همه اش رو بخونم ولی به هر حال خسته نباشی 👍 👍

1 ❤️

2024-05-08 17:15:20 +0330 +0330

عالی

1 ❤️

2024-05-09 00:36:26 +0330 +0330

↩ siavashazad1987
فدات 🌹

1 ❤️

2024-05-09 00:36:45 +0330 +0330

↩ sahar.66.ali
ممنون رفیق 🌹

0 ❤️

2024-05-09 00:37:55 +0330 +0330

↩ ali_sh_p_h_90
ممنون از محبتت، خیلی که عالی نیست چون واقعا با خستگی می نویسم نکات منفیش رو هم بگین خیلی ممنون می شم رفیق 🌹 🌹 🌹

1 ❤️

2024-05-09 00:39:40 +0330 +0330

↩ Ooooffff30
از قسمت اولش بخونین متوجه می شین که داستانه یا واقعیت. هرچند تو اول داستان هم نوشتم اروتیک.
این سبک داستان نویسی مخصوص جمالزاده است.
خب هر کسی هم سلیقه ای داره رفیق. 🌹

2 ❤️

2024-05-09 00:39:59 +0330 +0330

↩ Pink Cigarette
😂 😂 😂 😂

0 ❤️

2024-05-09 00:40:49 +0330 +0330

↩ کراش اعظم بانو
همین که کامنت گذاشتین برام یه دنیا ارزش داره 🌹

1 ❤️

2024-05-09 00:41:07 +0330 +0330

↩ kiarashf8
سپاس 🌹

0 ❤️

2024-05-09 03:08:51 +0330 +0330

↩ DrAbner
خدا نکنه. زنده و سرزنده باشی

1 ❤️

2024-05-09 03:14:37 +0330 +0330
0 ❤️

2024-05-09 03:15:53 +0330 +0330
0 ❤️

2024-05-09 08:54:36 +0330 +0330

↩ siavashazad1987
اووووو ی داستان دیگه اومده تو کامتا ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ چیه دیگه بعدشم من مگه از تو نظر خاستم ؟ خودشون بالاتر جواب منو داد منم تشکر کردم حالا همه واس ما شدن استاد

0 ❤️

2024-05-09 08:55:33 +0330 +0330

↩ DrAbner
ممنونم،مرسی معنی اروتیک و نمیدونستم ممنون

1 ❤️

2024-05-09 09:06:18 +0330 +0330
0 ❤️

2024-05-09 09:07:17 +0330 +0330
0 ❤️

2024-05-09 09:33:28 +0330 +0330
0 ❤️

2024-05-09 09:51:23 +0330 +0330

↩ DrAbner
🌺🌺🌺🌺من عاشق نوشتن توی این قسمت انجمن بودم فکر کنم نزدیک به پنجاه داستان کوتاه وبلند نوشتم🤣🤣🤣🤣
ادامه بده🙏

2 ❤️

2024-05-09 14:31:00 +0330 +0330

↩ DrAbner
در عالی بودنش شکی نیست
اما چون به قلمت خیلی علاقه دارم و خودت هم برام خیلی قابل احترامی می‌گم
البته شاید فقط نظر شخصی من باشه اما به نظرم بخش خونه آتنا رو یه بازبینی بکن
دارک بودن دو تا داداش های آتنا و احمق بودن و کثیف بودنشون و دو رو بودنشون خیلی خوبه اما اگه برنامه‌ای برای آینده حضور این دو تا نداری بهتر بود صحنه سکس تو اتاق رو نمیزاشتی
البته اینطوری که من شناختمت این صحنه زمینه ساز چیزای دیگه اس اما شاید میشد بهتر بهش بپردازید
خودت هم خوب می‌دونی که شدیداً طرفدار قلمت هستم رفیق
امیدوارم که هر چه زودتر حال دلت خوب شه

2 ❤️

2024-05-10 00:25:05 +0330 +0330

اوه جالب شد . قسمت بعد لطفاً

1 ❤️

2024-05-10 22:40:33 +0330 +0330

↩ siavashazad1987
عزیزی 🌹

1 ❤️

2024-05-10 22:41:31 +0330 +0330

↩ Ooooffff30
مانا باشی 🌹

0 ❤️

2024-05-10 22:42:32 +0330 +0330

↩ کراش اعظم بانو
چه عالی. موفق باشی 😪

0 ❤️

2024-05-10 22:53:39 +0330 +0330

↩ ali_sh_p_h_90
ممنون از لطفت 🌹
راستش رو بخوای من کلا به طراحی داستان قبل از نوشتن خیلی اعتقاد ندارم و موقع نوشتن توی ذهنم می آد بابت اون صحنه هم هیچ برنامه ایی نداشتم، دو تا علت داشت اول اینکه به قول حضرت حافظ واعظان کین جلو بر محراب و منبر می کنند . چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنن. ادعای امثال برادرای آتنا خویشتن داری و مبادی آداب بودنه و دینشون رو دین رحمت و مهربانی می دونن ولی در عمل هیچ نشونه ای از این ها ندارن. فقط به فکر شکم و زیر شکم هستن. دوم اینکه داستان صحنه اروتیک خیلی کم داشت و نیاز بود یکم به هیجان داستان اضافه کنم. و اینکه دیگه از اون ها نگفتم بخاطر این بود که اینجور آدما آدم های خیلی سطحی هستن و زود فراموش می شن. تاریخ انقضاشون تو داستان من همون یه قسمت بود.
ممنونم رفیق بخاطر نظری که دادی تو داستان های بعدی البته اگه ادامه بدم حتما تو شخصیت سازی بیشتر کار می کنم.

1 ❤️

2024-05-10 22:53:51 +0330 +0330

↩ amico1
🌹 🌹 🌹

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «